_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بـــــــاد بــــوی هــــمـــــه ی خــــاطـــره هـــا را آورد ...

هوالمحبوب:

بـــــــاد بــــوی هــــمـــــه ی خــــاطـــره هـــا را آورد

حــــال ایــــن شاعـــر بی حوصـــــله را جــــا آورد...

برایش نوشته بودم درسمان "آش و کشک" است.نوشته بودم مشق هایم را خوب مینویسم و املا همیشه بیست میگیرم.

رشد نوآموزم را باز کرده بودم و برایش یکی از داستان های امام و کودکان را نوشته بودم.نوشته بودم امام زده بود روی انگشت نوه اش وقتی دست در کاسه ی ماست کرده بود آن هم وسط سفره!نوشته بودم امام هم با مبالاتی و سهل انگاری بچه هایش برخورد میکرده،چه برسد به تو که امام هم نیستی و برای همین هم من از تو که دعوایم میکنی دلخور نمیشوم و نیستم.

نوشته بودم احسان کتاب و دفترهایم را برمیدارد و وقتی میتی کومون خانه نیست اذیتم میکند.

نوشته بودم اگر برگردد قول میدهم شب ها رختخوابم را خیس نکنم و املاهایم را هم خودم توی خانه بنویسم و مداد و تراش و آن لیوانِ سبزم را که همیشه غیبش میزد،هیچ وقت گم نکنم.حتی قول میدهم اگر برگردد "هویج پخته " را هم که هیچ وقت دوست نداشتم بخورم!

برایش نوشته بودم با رفتنش عمو و عمه دار شدم ولی با اینکه عمه اشرف دیشب شلوارِ پاره ام را دوخته بود و عمو اکبر برایم آدامس موزی خریده بود و آمده بود بیمارستان دیدنم اما من دلم فقط برای او تنگ شده.

برایش نوشته بودم توی درس "ـه" چسبان آخر و "ه" تنهای آخرمان نوشته "اکرم سه روز بیمار شد و روزی که به مدرسه رفت مادرش برای مدیر نامه نوشت که او سه روز بیمار بوده" ولی من بیست روز در بیمارستان بیمار بودم و روزی که به مدرسه رفتم نه او بود که برای مدیر مدرسه ام نامه بنویسد و نه میتی کومون، ولی مدیرمان میدانست که بیمار بودم و گمانم همان کلاغ ها که به مامانِ ماندانا شاهین که نوار قصه ی "گرگ دانشمند" را داشت گفته بودند تو قهر کرده ای و رفته ای به مدیرمان هم خبر داده بودند بیماری ام را که از من نامه نخواست!

نوشته بودم دیروز نسرین -دختر عمه سکینه- گفته بود چرا هر روز خانه یشان هستیم و برگردیم خانه ی خودمان و من گریه کرده بودم و دست احسان را گرفته بودم و راه افتاده بودم بیایم پیشت که عمویش ما را توی جاده پیدا کرد و برگرداند و نسرین را یک دل سیر کتک زد و من دلم هم خنک شد و هم برای نسرین سوخت!

برایش نوشته بودم چند روز قبل که میتی کومون من را با خودش نبرده بود و در خانه تنهایم گذاشته بود قهر کرده بودم رفته بودم خانه ی ماندانا شاهین و برای میتی کومون یادداشت گذاشته بودم "چون من را دوست نداری،من رفتم!" و بعد از حرصم پاره اش کرده بودم و ریخته بودمش توی اتاق و وقتی برگشته بود یادداشتم را به هم چسبانده بود و همه جا دنبالم گشته بود و یک عالمه ترسیده بود! 

برایش نوشته بودم وقتی بزرگ شدم اجازه نمیدهم میتی کومون هیچ وقت اذیتش کند که او به خانه ی پدرش پناه ببرد و این همه از من دور باشد تا نسرین بگوید برویم خانه ی خودمان یا احسان دفتر و کتاب هایم را بردارد.

برایش نوشته بودم همه ی سکوت و بی زبانی ام وقتی با میتی کومون دعوا میکنند به خاطر این است که زیادی کوچکم و هنوز دستم به زنگ خانه هم نمیرسد!

نوشته بودم اگر زودتر برگردد خانه من هم قول میدهم زودتر بزرگ شوم و نمره های خوب بگیرم و نگذارم هیچ کس اشکش را در بیاورد.

آنقدر نوشته بودم که برگه های دفتر کاهی ام چروک شده بود و برایش نوشته بودم ببین چه دختره خوبی شده ام که برگه ها را از وسط دفترم کنده ام و برایش نامه نوشتم که نکند بعدها یکی از برگه هایم از آن طرف دفتر موقع مشق نوشتن از جا در بیاید و او عصبانی شود.

نامه را نوشته بودم و تا کرده بودم و گذاشته بودم لای دفتر و کتابهایم توی کیف،که احسانِ نامرد مرا به عمه لو داده بود و نامه ام قبل از اینکه به دست او به آدرسی که نمیدانستم کجای دنیاست برسد،دست به دست و دهن به دهن توی فامیل چرخید و اشک همه را در آورد و من از خجالت و ترس هی مُردم تا بالاخره یک شب آشتی کرد و برگشت و نامه ی پست نشده ام را خواند...

الــی نوشت :

یکــ) خیزید و خز آرید که هنگام خزان است...         لازم است بگویم چقدر این شعر را دوست دارم؟

دو) امروز همه ی خانه و محله و خیابانمان بوی پاییز و مدرسه میدهد و من دلم ضعف میرود برای بچه های کوله پشتی به دوش و همین دیشب بود برای شیرین نوشتم :"دلم برای دانشگاه و اول مهر و همه ی آن روزها تنگ شده ..."و چشم هایم را بستم و خواب ندیدم!

سهــ) درد آور از عقب کشیدن ساعت چیزی سراغ دارید؟آن هم وقتی این همه ....

+پاییز مبارک...

در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود ...

هوالمحبوب:

در والضــــالــین حمـــدم خــــدشـــه ای وارد نـــبــــود

وای ِ مـن محتـــاج یــک رکعـــت شمـارم کرده ای ...

دیشب بود که فرشته گفت الــی فردا شب تموم میشه و من بهش گفته بودم هیچی نمیشه و اون گفته بود یعنی نخوندیش؟ و من بهش گفته بودم معلومه که خوندم ولی هیچی نمیشه و اون گفته بود دلش روشنه و من گفته بودم وسطش آگاهانه بیراهه رفتم و چون با خدا قرار و مدار گذاشته بودم منتظر مجازاتم و فرشته گفته بود یعنی خدا مثل آدمها اهل تلافی کردنه؟ و من گفته بودم واسه بقیه نه اما واسه من نمیشینه هر غلطی دلم خواست بکنم و بعد دستامو دراز کنم و اون هم دستام رو پر کنه و باز فرشته گفته بود شاید طول بکشه ولی دلش روشنه و من بهش نگفته بودم قرار و مدار من با خدا این نبود که من پاش نموندم و مطمئنم اون چیزی که قراره بشه استجابت نیست و مجازاته!و باز نگفته بودم خودم میدونم خدا مثل مامان می مونه و نمیشه هیچ مامان ای بچه ش را دوست نداشته باشه و آرزوش خوشحالیش نباشه اما همون مامان ِعاشق در برابر سرکشی ِتو قرار نیست جایزه بده و برات کف بزنه! و باز کتابچه ی دعام را بغل کرده بودم و شروع کرده بودم...

...سیزده چاهارده ساله بودم. از مدرسه برمیگشتیم.درست توی پارک سرسرا،همونجا که با هم عکس گرفته بودیم دست کرد داخل کیفش و اوردش بیرون و بهم دادش.عاشق محتویات کیفش بودم.همیشه میشد از توش چیزهای خوب خوب پیدا کرد.تسبیح،خوراکی،پول،کاغذ،خودکار،کتابچه ی دعا و چیزهای یواشکی!

میخواست توش یه چیزی بنویسه.درست صفحه ی اولش!خودکارش نمی نوشت و از من خودکار خواست.نوشت :" تقــد..." و بعد شروع کرد صدا کشی کردن.همیشه توی دیکته کردن کلمات مشکل داشت و من هیچ وقت نتونسته بودم بهش بگم و یا با همه ی شیطنتم بخندم.آروم و با احتیاط بهش گفتم میخوای بدی خودم بنویسم؟گفت نه فقط کلمه ی اولش رو برام درست کن.خودم بقیه ش رو مینویسم.گفتم کلمه اولش چیه؟گفت بنویس :"تقدیم" و من یک "یم" کنار "تقد" ای که نوشته بود گذاشتم.باز شروع کرد زیر لب صدا کشی کردن و نوشت "به تو جانـ" و باز با احتیاط صدا کشی کرد که غلط املایی نداشته باشه و هی روی "نــ" را پر رنگ کرد که من باز به کمکش رفتم و گفتم "میخوای بنویسم برات؟"گفت نه!میخوام بنویسم "جان من".گفتم یه "من" کم داره.بنویس "من" و اون بدون اینکه بین "جان" و "من" فاصله بذاره نوشت "جانـمن" و داد بهم و من رو بغل کرد و بوسید و من یواشکی و با خجالت نفس کشیدم بغلی رو که بوی شوکولات میداد.

از بغلش که در اومدم بهم گفت :"هیچوقت دختر حرف گوش کنی نبودی ولی بدون اگه هنوز زنده ام و امید دارم به زندگی م واسه خاطر خداست که هیچ وقت ازش روی برنگردوندم.من هیچ وقت توی این همه سال نمازم رو به دردایی که زندگی بهم داد نفروختم و مطمئنم همون خدایی که دوستش دارم،من و بچه هام رو از درد و غصه نجات میده و حفظ میکنه.هر موقع این کتاب رو خوندی بدون مامانی همیشه دوستت داره حتی اگه تو یادت بره دوسش داشته باشی!"

و من از همون سیزده چاهارده سالگی مثل جونم از کتابچه ی دعای آبی رنگم محافظت میکردم و کم کم که بزرگتر شدم و مثلن عقلم رسید گذاشتمش واسه روز مبادا و وقتی که میدونستم هیچ دعا و نیرویی مشکل گشای کارم نیست بازش میکردم و به "جانـ" و "من" ی که بهم چسبیده بود خیره میشدم که چقدر بهم و به من نزدیکند و از داخلش دعا میخوندم و با همه وجودم مطمئن بودم میرسه اون بالای بالا!

تا چهل روز پیش،درست شب تولد حضرت فاطمه و روز مامانی،وقتی فرشته گفت" الــی تا چهل شب دیگه که تولد حضرت علــی و روز بابا هاست،نیت کن و هر شب اندازه ی یه کلمه،جمله یا دعا نذرش کن شاید اتفاقی که دلت میخواد اندازه ی یه حس خوب داشتن واسه الی بیفته" و من یاد کتابچه ی آبی رنگ مامانی افتادم و چهل تا زیارت عاشورایی که اویـم گفته بود معجزه میکنه. دلم مطمئن بود و نبود،دلشوره داشتم و نداشتم که نشستم روبروی خدا و اسم احسان و الناز و فرنگیس و الــی و اویــم رو اوردم و به صاحب کتابچه ی دعام قسمش دادم که همونی میشم که اون میخواد در عوضش اونم همونایی رو به من و عزیزهام بده که میخوام.

از همون شب به فرشته گفتم حواسش باشه که نکنه یه شب یادم بره و بعدش هر شب قبل از خواب براش خوندنم"السلام علی الحسین و علی علی بن حسین..." و سر هر سلام اسمشون رو اوردم و از ته ته ته دل آرزو کردم .

میدونم اون مواظبم بود.شک ندارم که سر من با فرشته هاش شرط بسته بود و من همه ش را نقش بر آب کردم!نفیسه میدونه حال این شبای آخر من رو وقتی با خودم میجنگیدم و "من فقط خدا را دارم" میگفتم و بغض میکردم.شک ندارم حالم واسه تقلایی بود که خودش میکرد تا ثابت کنه روی قولش با من ایستاده.فرشته میدونه حال اون شبی که خواستم نذرم رو به عهده ی اون بذارم که نکنه چهل شب تموم بشه و من نباشم.شک ندارم خودش هراس سر قولم نبودن را انداخته بود توی دلم که بگه باید تا آخرش برم.تا شد امشب...شب چهلم!

و من مطمئنم چیزی نمیشه الا مجازات واسه همه ی گناه هایی که آگاهانه انجام دادم و انصاف نیست الناز و فرنگیس و احسان و اویــم به خاطر من به همه ی اون چیزایی که لایقش اند نرسند.که خدا فقط واسه خاطر اینکه من مجازات بشم و به آرامش نرسم آرامش و رسیدن اون ها را بهم هدیه نده.

وقیح شدم!گستاخ شدم که اونقدر محکم جلوی اشکام رو گرفتم که نکنه بریزه پایین و واسه خدا نه نه من غریبم بازی دربیارم که بهش بگم من رو ببخشه که نکنه یهو بهم بگه جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود الــی خانوم؟؟

راه به جایی ندارم برای اجابت.فرشته فردا میره اعتکاف و من بهش التماس میکنم یادش نره من را خط بزنه که اسم چاهار تای زندگیم به اسم من آلوده نشه و بعد اسم چاهار تای من رو بیاره و تا از خدا اونایی که واسشون ازش خواستم رو به واسطه ی آبرویی که داره نگیره باهام حرف نزنه.من استجابت همه ی چاهار تام رو از همون فرشته ای میخوام که به همه ی خوب بودن و فرشته بودنش ایمان دارم.

میدونم چقدر وقیحم. چقدر بی انصافم.چقدر نامردم...!

و باز همین امشب که شب چهلمــه ،شرمنده ولی بدون اینکه بخوام ببخشه مثل همه ی این چهل شب براش میخونم :" اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم ..." و باز ازش میخوام...

این بار نه استجابت دعا،نه دستای پر ،نه آرزوهای قشنگ قشنگ اون هم به واسطه ی خوب بودن هایی که نبودم.بلکه التماسش میکنم بهم مصیبت بده و برای تک تک مصیبت هاش شکرش میکنم تا آخر عمر،حتی اگه من رو لایق داشتن هیچ کدوم از چاهارتای زندگیم ندونه...

الـــی نوشت :

یکـ) هیــــس!

دو) تـــولـــدش مبـــارک ...

سهــ) اگــرچــه قحطــی مـــَرد است و مـن مـردی نمی بینـم

ولــــی امـــروز بـــــر مـــردان ایـــــــرانـــی مبـــارک بــــاد ...!


یــــاد بــــاد آن کــهـ مــــرا یــــاد آمـــوخت ...

هوالمحبوب:

یــــاد بــــــاد آن کــــه مــــــرا یــــاد آموخـــــت

آدمــــــی نــان خــــورد از دولــــت یـــــــــاد ...

چند هفته ی پیش که سوده گم شده بود و من با هزار پرس و جو در شهر کودکی ام پیدایش کردم و بعد از هفده هجده سال رفتم خانه شان و مادر و پدر و خواهرش را دیدم و با تمام وجود از محبت و آغوش مهربان مادرش که مرا یاد سیزده سالگی و کودکی ام مینداخت ذوق مرگ شدم،موقع مرور آن روزها سر ناهار به مادر و خواهرش که لبریز از لبخند بودند هم گفتم که دل خوشی از خانم پورشفیعی نداشتم.

معلم کلاس اولمان بود.معلوم است که تا آخر زندگی ام به خاطر اینکه همه ی نوشتن و ردیف کردن حروفم را به خاطر اوست که دارم مدیونش هستم اما چون ما را می زد آن هم با خط کش،دلم دوستش نداشت.شاگرد زرنگی بودم اما انگار رسم بود کتک خوردن شاگرد آن هم آن روزها.ولی خانم بنی هاشمی و مسرور ِ بقیه ی کلاس اولی ها هیچ وقت بچه ها را با خط کش نمی زدند و من همیشه حسرت به دل داشتنشان بودم.

معلم کلاس دوممان خانم سلیمان بود.خوشگل بود و قد بلند و شیک.او هم یک بار ما را زد.همه مان را!چون وقتی داخل کلاس نبود شلوغ کرده بودیم.یک بار هم سر املا گفتن فقط گوش مرا پیچاند که داشتم دفترم را خط کشی میکردم!ما که کلن کتک خورمان ملس بود و خدا هم که نمیخواست کلن بد عادت شویم،هی معلم کتک زن نصیبمان میکرد!بعدها هم که کلاسم را عوض کردم و رفتم نوبت دوم وسط سال خانم اسدی که باردار بود رفت که فارغ شود و خانم مهدیان به جایش آمد.آن دو را هم دوست داشتم،حداقلش این بود که ما را با خط کش نمیزدند.

کلاس سوم اما یک خانم سلیمان دیگر معلممان بود.بد اخلاق بود و اخمو و شوهرش وسط سال مرد و او هم دیگر نیامد مدرسه.به جایش خانم شمشیرگر را آوردند که او هم وسط سال رفت بزاید و بعد هم خانم حجرالاسود،که امتحانات خرداد به دادمان رسید که سال تمام شود و به زاییدن او کفاف نداد!

هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که برای دیدن خانم سلیمیان که عزادار بود از طرف مدرسه به خانه شان رفتیم.گریه میکرد.از ابهتش کم شده بود و اخمو و بداخلاق نبود.برعکس معصوم بود و شکسته و ضجه میزد.نمیدانم چطور به خودم جرأت دادم که وسط آن همه آدم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.بچه ها میگفتند خواسته ام پاچه خواری کنم اما من که نه سال بیشتر نداشتم از پاچه خواری هیچ نمیدانستم!با اینکه مرگ را نمیفهمیدم اما چون گریه هایش مرا به یاد گریه های مامانی می انداخت نتوانسته بودم بغلش نکنم.همان سال همان وقتها که معلممان بود و من موقع جدول ضرب جواب دادن توی سه چاهارتا مانده بودم و کلی پای تخته گریه کرده بودم ، به من گفته بود معلم محرم اسرار است و از من خواسته بود برایش حرف بزنم که چه مرگم است که سه چاهارتا را بلد نیستم.و من با خجالت و پررویی گفته بودم معلم ها فرا زمینی نیستند و محرم اسرار و شبیه بقیه ی آدمهایند،درست مثل میتی کومون مان که معلم است و اینکه هیچ کس محرم اسرار نیست غیر از مامانی.و او مادر و پدرم را خواسته بود که بفهمد چرا شاگرد زرنگ کلاسش توی سه چهارتا مانده و مامانی و میتی کومن بعد از آن جلسه ی یواشکی خیال میکردند من نمیفهمم که به خاطر من با هم دعوا نمیکنند و زیاد از حد با هم مهربان شده اند که من در کلاس توی سه چاهارتا نمانم !!!

معلم کلاس چاهارممان اما مرا فقط یاد سوده می اندازد و خبرچینی اش.همین چند وقت پیش که برای خودش و مادر و خواهرش تعریف کردم روده بر شده بودند ازخنده و او هیچ یادش نمی آمد.ولی من خوب به یاد داشتم.خانم مختاری زن عموی سوده بود و من ِاحمق نمیدانستم.یک بار سر زنگ علوم که خانم مختاری کتاب خواسته بود که تویش سوال بنویسد و برای بچه ها بخواند و بقیه بنویسند من کتابم را به او داده بودم و یواشکی در گوش سوده گفته بودم که چه خدمتکار خوبی ست این خانم مختاری که برایم سوال هایم را مینویسد!خُب بچه بودم و نادان و گمانم آنقدر ادب به خرج نداده بودم که اینطور گفته بودم.سوده هم نامردی نکرده بود و زود رادیو بی بی سی شده بود و گزارش داده بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانیکه خانم مختاری کتابم را وسط کلاس پرت کرد و جلوی همه بلند گفت نوکر داشتن را نشانت میدهم!شاگرد زرنگی بودم ولی همه اش دود شده بود رفته بود هوا و سمیه سجادی به من میخندید که سر گروهش که من باشم کنف شده!تا آخر زنگ لال بودم و سرم پایین بود،باورم نمیشد سوده چنین کاری کرده باشد.منتظر بودم زنگ را بزنند و سوده به من بگوید که اشتباه میکنم که خیال میکنم کار اوست ولی او موقع خروج از کلاس گفته بود به خاطر خودم خبرچینی کرده که یاد بگیرم به بزرگترهایم احترام بگذارم و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم! و گمانم که یاد گرفته بودم :)

کلاس پنجم باز معلممان عوض شد.او را فرستادند یک مدرسه ی دیگر.خانم عرفانی قبل از اینکه برود من را صدا کرده بود و یواشکی گفته بود بروم پیشش در مدرسه ی شاهد و خانم گلکار مدیر مدرسه مان گفته بود مگر اینکه از روی نعشش رد بشوم.صدایشان را از دفتر میشنیدم که میگفت میخواهند شاگرد خوبم را بدزدند.دعوا سر من بود و من تا آمدن ِمعلم جدید فقط دلهره داشتم و دلم میخواستم بروم مدرسه ی شاهد و خانم گلکار گفته بود اگر بروم من را بابت این پنج سال زحمتی که برایم کشیده نمیبخشد و من از نبخشیده شدن هراس داشتم.

خانم موسی پور از آن معلم ها بود که بلد بود چطور قاپ شاگرد را بدزدد.جای خانم عرفانی آمده بود.آن اوایل همه نسبت به او گارد داشتند،آخر همه خانم عرفانی را دوست داشتند و میخواستند نشان بدهند که فقط خانم عرفانی معلم آن هاست ولی کم کم یخ ها آب شد و او شد معلم محبوبمان.یک روز یک قلک قرمز رنگ که شبیه پستانک بود آورد داخل کلاس و گفت هر روز صبح قبل از شروع درس توی کلاس میچرخانیمش تا بچه ها هرچقدر دلشان خواست پول داخلش بیاندازند تا پس اندازش کنیم برای روز مبادا.یک روز زمستان که آمد تا از راه رسید در کلاس را یواشکی بست و گفت میخواهد رازی را با ما در میان بگذارد که باید قسم بخوریم به هیچ کس نگوییم و ما قسم خوردیم.او گفت روز مبادا از راه رسیده و هفته ی دیگر که روز مادر است میخواهد به بهانه ی جلسه برای مادرها،آن ها را بکشاند مدرسه و توی کلاس برایشان جشن بگیرد.من به میتی کومون یواشکی گفته بودم و قول گرفته بودم به مامانی نگوید و اجازه بدهد مامانی برای جلسه ی ساختگی بیاید مدرسه و او هم به مامانی اجازه داده بود و هم کمی پول به من برای جشن.برای مادرها کادو خریدیم و کلاس را آذین بستیم و مادرها یکی یکی از راه رسیدند و غافلگیر شدند.خوب به یاد دارم که مادر آسیه رنجبر فقط گریه میکرد و از آغوش آسیه کنده نمیشد و هی تند تند میبوسیدش.مامانی هم مرا جلوی آن همه چشم و لنز دوربین بوسید و بغلم کرد و یک دیس از من کادو گرفت که نقش اسب داشت.سفید بود و اسبش آبی.و من هرگز و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم بعدها چطور شکست!!هنوز هم که به آن عکس نگاه میکنم هاله ی اشک و بغض رهایم نمیکند.مانتوی سبز لجنی به تن دارم با مقنعه ی سفید.مامانی هم روسری سفیدش از چادرش زده بیرون و به لنز خیره شده...

ابتدایی ام که تمام شد دیگر ندیدمش تا ده سال پیش توی اتوبوس.همان موقع که تازه کنکور قبول شده بودم و عازم نگارستان امام بودم که شعر بخوانم.زنی سپید مو از ته اتوبوس به من نزدیک شد و گفت الهام؟؟تو الهامی؟

نگاهش که کردم آشنا بود ولی یادم نمی آمد و از من بعید بود به یاد نیاوردن آدم ها.خندیدم و گفتم چقدر آشنا هستید و نیستید.گفت که معلم کلاس پنجمم بوده و من از تعجب دهانم باز مانده بود که چقدر پیر شده.گفت که ازدواج کرده و پسردار شده و بعدها هم پسرش مرده و من بغض شدم.خیلی شکسته بود.گفت که مرا از خنده ام شناخته.گفت که تنها دختری هستم از شاگردانش که مرا با خنده هایم میشناسد.گفت که  هیچ کس شبیه من نمیخندد و گفت وقتی که میخندم چشمهایم را میبندم و این ویژگی باعث شده که همیشه توی ذهنش بمانم.گفت وقتی ته اتوبوس نشسته مرا دیده که چشمهایم را بسته ام و خندیده ام و او با خود گفته که چقدر شبیه الهام ِ سال هزار و سیصد و هفتاد و چند میخندم و آمده جلوتر که برایش بخندم و یاد آن سال ها را برایش زنده کنم که دیده من همان الهامم!

و من با همه ی بغضم چقدر خوشحال بودم که او کنارم بود و همانطور که او از بودنم انرژی میگرفت و خوشحال بود من هم شاد بودم و پر از بغض از روزهایی که گذشته.شنیدم که درد کشیده ولی هیچ نگفتم من کمتر از او درد از دست دادن نکشیدم و خواستم از اینکه خیال میکند خوشحالم و خوشبخت خوشحال باشد و برایم آرزوهای خوب خوب کند و به من ببالد که دختره خوبی شده ام!

از اتوبوس که پیاده شدم دیگر ندیدمش.دیگر هیچ کدامشان را ندیدم.نه معلم های ابتدایی ام را و نه خانم عباسی معلم تاریخ و جغرافی مان که میپرستیدمش و نه خانم سامانی معلم انگلیسی مان که همه اش عشق بود و من فقط به خاطر او زبان را دوست داشتم و حالا هم درست شبیه او سر کلاس درس میدهم و نه معلم های ادبیات مان که دوستم داشتند و نه هیچ معلمی دیگر را.

امروز که پر از اردی بهشت بود همه شان را مرور کردم و برایشان آرزوهای خوب کردم.حتی برای خانم پورشفیعی که ما را با خط کش میزد. و آرزو کردم کاش میان این همه خوب نبودن ها حداقل معلم خوبی باشم.مثل خانم سامانی،عباسی،موسی پور،سلیمیان،آقای سعیدی،مظفری و دکتر حضوری و ...

آنقدر خوب که یک روز شاگردهایم برای شاگردهایشان تعریف کنند که معلمی داشتیم که خوب بود،همیشه میخندید و اگر این شده اند فقط به خاطر همان الـــی ست که معلمی بلد بود...

الـــی نوشت :

یکــ) ما برای خوشحال شدن منتظر کسی نمی مانیم که برایمان شق القمر کند.درست مثل امروز که رفتیم و به مناسبت معلم بودنمان برای خودمان یک گردنبند گـِردالـی خریدیم و انداختیم گردنمان و به خودمان بابت معلم بودنمان تبریک گفتیم:)

دو) روز کارگر را هم ایضا به خودمان که کارگر نمونه ای بودیم از بدو تولد تا کنون و شما که کارگران خوبی هستید تبریک عرض میکنیم:)

سـهـ) امشب یکدیگر را موقع استجابت دعا فراموش نکنیم.من را هم لدفن.روزه ی شمایی که امروز را با همه ی سختی اش با امید سپری کردید قبول :)

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم ...

هوالمحبوب:

سیصد تومن نگه داشته بودم برای روز اردو که همه اش را خوراکی بخرم و دور از غرغر های مامانی و قانونهای مزخرف میتی کومون هی هنزل پنزل نثار شکمم کنم تا بترکد!آخرش هم بین آن همه درگیری که پفک بخرم یا لواشک،پشمک بخرم یا یک عالمه آدامس موزی،در حین گردش در بازار پنجاه تومن از سوده قرض کردم و سر جمع یک پارچ و شش عدد لیوان سفالی خریدم که یک ذرت طلایی رنگ روی هر کدامشان نقش بسته بود!

از اردو که برگشتیم دوان دوان رفتم خانه ی منیره صادقی و از او خواستم تا روز سه شنبه پارچ و لیوانم را برایم نگه دارد،مادرش خیلی دوستم داشت.اجازه داد و پارچ و لیوانم بماند منزلشان تا سه شنبه!

احسان مابقی ِ کرایه ی تاکسی هر روزش برای رفتن به مدرسه را جمع کرده بود و سه نمکدان طلایی رنگ به شکل قوری و قندان خریده بود سر جمع صد و پنجاه تومن!حتی بعضی روزها پیاده هم رفته بود.

الناز سوگلی ِمامانی اما کلاس اول بود."دبستان زهره" میرفت همان جا که من هم رفته بودم.معلمشان خانم بنی هاشمی بود و من همان روزها که کلاس اول بودم دوست داشتم معلممان خانم بنی هاشمی باشد و نبود.مهربان بود و مثل خانم پورشفیعی به ما خط کش نمیزد!با احسان پولهایمان را گذاشتیم کنار و یک گلدان تزئینی ِ طلایی خریدیم صد تومن و سندش را زدیم به نام الناز!همان گلدانی که روز معلم همان سال مامانی از من خواست روی جعبه اش بنویسم"معلم عزیزم روزت مبارک"و داد به خانم بنی هاشمی از طرف الناز!

سه شنبه بود.احسان رفته بود مدرسه.عزیز دردانه ی مامانی با تاکسی میرفت.مدرسه اش دور بود.توی شهر یک مدرسه ی غیر انتفاعی بیشتر که نبود.خب مثل الان نبود که عین قارچ مدرسه ی غیر انتفاعی توی هر خیابان سبز شده باشد که!

الناز هم سمت راست پیاده رو را گرفته بود و قدم زنان رفته بود دبستان زهره و مثل حالا چشمش مغازه ها را نمیگرفت و حرف گوش کن بود.من اما راهنمایی میرفتم و مدرسه مان دو شیفت بود.از مدرسه آمده بودم ناهار بخورم و باز دوباره برگردم کلاس و در این فکر که چطور نمکدان و گلدان و پارچ و لیوان را که از منیره صادقی گرفته بودم بگذارم جلوی چشم!

آمد داخل اتاق و مثل همیشه که دیرم شده بود دعوایم کرد و غرغر که چرا هنوز جوراب هایم را نپوشیده ام!پشت سرم توی حیاط راه افتاد.میخواست تا دمِ در دنبالم بیاید و بدرقه ام کند و هی غر بزند به جانم و به عمه هایم و خاندان لعنتی ِ شوهرش تکه بیاندازد و به بخت و اقبالش نفرین کند که من به آن ها کشیده ام خیر سرم!

اگر می آمد نمیشد نقشه ام را عملی کنم.برای همین از داخل حیاط خداحافظی گویان دویدم به سمت دالان و بعد در خانه را باز کردم و الکی محکم بستم و پریدم پشت دیوار که خیال کند رفته ام! صدای پایش را شنیدم که نزدیک شد و وقتی خیالش راحت شد که رفته ام همانطور که صدای پایش دورتر و دورتر میشد،با صدایی آمیخته با بغض ایل و تبار شوهرش را ترور کرد!!

خانه مان بزرگ بود،حیاطش هم!یک حوض بزرگ داشت و دو تا باغچه ی در اندشت و یک چنار سر به فلک کشیده.طول میکشید تا دور شود و مطمئن شوم برنمیگردد.

رفته بود داخل آشپزخانه،اینطور بود که میتوانستم بدون اینکه در تیررس نگاهش باشم داخل حیاط خلوت شوم و پارچ و لیوان و قندان و گلدان را که توی بشکه جاسازی کرده بودم بیاورم بیرون و رویش بنویسم که روزش مبارک و دوستش دارم زیاد و بگذارمشان داخل کارتون مقوایی و بگذارم دم در و دستم را ممتد روی زنگ فشار دهم مثل میتی کومون تا او با عجله بیاید و در را باز کند و جعبه را ببیند و با احتیاط بازش کند و بعد بکشدش داخل خانه و در را ببندد و من خیالم راحت شود و بدوم سمت مدرسه که دیرم شده بود و هی تمام زنگ مدرسه چهره اش را تصور کنم که متعجب شده و خوشحال،و از تصور کردنش قند توی دلم آب کنند خروار خروار و هیچ برایم مهم نباشد که به محض رسیدنم به خانه تنبیهم خواهد کرد که به خاطر این کارم به قول خودش "عین بچه شلخته ها"دیر به مدرسه رسیده ام تا تربیت خانوادگی ام را زیر سوال ببرم و کلن مرده شور خلاقیت و سورپریز کردنم را ببرند!

الـــی نوشت :

یکــ) اینکه من دکتری قبول نشدم دلیل نمیشه شما بهم نگید خانوم دکتر!:|

دو)اردی بهشت من هم از راه رسید.مبارکم باشه...مبارکمون باشه :)

مـــــــن کــــه منـــــم جـــــای کســـــی نیستـــــم ...

هوالمحبوب:

فقط یکی مثل الـی میتونه دقیقن سه روز بعد از اون شب ... بره توی این فلاکت واسه خودش یه جفت کفش صورتی راه راهی بخره و وقتی پاش میکنه ذوق زده بشه و همه چی یادش بره و نیشش جلوی آیینه ی کفش فروشی با دیدن قیافه ش شل بشه و وقتی اومد خونه هی بزنه توی سرش که آخه من با این وجنات و حسنات کجا اینا رو بپوشم با این شکلشون؟!

الـــی نوشت:

یکـ)با خودم قرار گذاشتم هر کی بهم گفت یا اس ام اس داد دختر چنین است و زن چنان و روزت مبارک و این حرفا،چشماش رو با انگشت سبابه م در بیارم،جاش تره شاهی بکارم!!!

دو)روز زن به مامان ها و همسران گرامی مبارک.بقیه دختر خانوم ها هم که جو گیر شدند قرتی بازیشون رو بذارند واسه روز ولنتاین و خودشون را نخود هر آشی نکنند جون بچه شون!

بــــــاز بازی تعطیـــل... شهـــربازی تعطیــــــل !

هوالمحبوب:

داشتیم برمیگشتیم و پشت چراغ قرمز ازم خواست کمربندم رو ببندم و منم مثل یه شهرونده خوب اطاعت کردم و به محض اینکه سرم را بلند کردم چشمم افتاد به چرخ و فلک که داشت حرکت میکرد و یادم افتاد چقدر شهر بازی دوست دارم و بهش گفتم :"شهر بازی تون هم که راه افتاده.من عااااشق شهربازی ام و کلی از این شهربازی خاطره های خوب خوب دارم و کاش بشه برم شهربازی" و اون مثل همیشه شروع کرد به کوفت ناله کردن که "ای بابا!خانوم فلانی شهربازی هم دل خوش میخواد."

خیلی وقته دیگه توی تریپ امید و نوید دادن به ملت نیستم و ترجیح میدم وقتی شروع میکنند به غرغر کردن و آه و ناله راه انداختن تاییدشون کنم و دل به دلشون بدم و اصلن هم یادشون نندازم که کلی خوشبختند و خاک به سرشون که اینقدر الکی غر میزنند!

اون هی شکایت میکرد از افسردگی و دلمردگی و شوهر خاک برسرش و مرده شورِ هر چی مــَرده را ببرند و منم هی وسط فکر کردنم به شهربازی سر تکون میدادم و هر از چند جمله یک بار میگفتم "آره والاااا!"

...گمونم دو سه سال پیش بود و ماجرای یکی از اون طرفدارا که قرار بود ما به عباس آقایی قبولشون کنیم.همون روزا که هیچی سرجای خودش نبود.همون روزا که بهم گفت من اونقدر وضعیت مالی ِخوبی ندارم که بتونم زیاد شما را سفر و گردش ببرم و من بهش گفته بودم یعنی از عهده ی سالی دو بار شهربازی رفتن هم نمیتونید بربیایید؟! و اون گفته بود نه اونقدر!منظورم سفر خارج از کشوره و من باز بهش گفته بودم ولی من منظورم شهربازیه! و اون خندیده بود و خیال کرده بود من دارم باهاش شوخی میکنم و من کاملن جدی گفته بودم و به این فکر کرده بودم که عباس آقای خنگ به دردِ لای جرز دیوار میخوره!

...آخرین بار اردی بهشت پارسال با شیوا رفته بودم شهر بازی.کلی با عجله و دست پاچه رفته بودیم سرزمین عجایب.فکره شیوا بود.میدونست من عاشق شهربازی ام و میخواست خوشحالم کنه و شایدم خودش عاشق شهربازی بود و میخواست خودش رو خوشحال کنه!جدا از اینکه زیاد وقت نداشتم و بایست شب هم برمیگشتم قم تا فرداش باز واسه نمایشگاه کتاب بیام پایتخت،نوع اسباب بازی ها من رو میترسوند.اینکه نکنه ازشون استفاده کنم و بلایی سرم بیاد.نه اینکه از خودم و جونم بترسم و خودم را زیادی دوست داشته باشم.نه!میترسیدم یهو از اونجایی که زیادی شانس دارم اتفاقی برام بیفته و بعد برای اهل البیت شر بشه و میتی کومون هم خیال کنه تموم سالهای دانشگاه رفتن و نمایشگاه کتاب رفتنم گولش زدم و رفتم شهربازی و ددر دودور و دیگه خر بیار باقالی بار کن!

اینجوری شد که شهربازی زهرم شد و به دلم موند و هر دوتامون که قرار بود خوشحال بشیم،غمگین ولی با تظاهر به خوشحالی،سوار اسباب بازی ها نشده برگشتیم!

شهربازی من رو به هیجان میاره.من رو میبره تا یه عالمه روزای گذشته که گاهی هیچی ازش یادم نیست،شاید دو سه سالگی و شاید هم بیشتر و یا کمتر!من رو میبره به میتی کومنی که من را محکم توی بغلش میگرفت و وقتی چرخ و فلک میرفت اون بالای بالا و توقف میکرد ،شروع میکرد جایگاهی که نشسته بودیم رو تکون دادن و خندیدن و من از ترس محکمتر بغلش میکردم ،من را میبره تا خنده های راس راسی ِ مامانی.تا قطاری که هرموقع سوارش میشدم و میرفت توی تونل و عروسکها شروع میکردند بهت آب پاشیدن و جیغ زدن،خودم را محکمتر توی بغل مامانی جا میدادم و اون چادرش را میکشید روی صورتم.

من را میبره تا پشمک و آدامس موزی که با همه ی قدغن بودنش توسط میتی کومون ،اونجا یواشکی به واسطه ی مامانی آزاد میشد!

من را میبره تا تابستونایی که با احسان همه ی شهربازی رو گز میکردیم.میبره تا شهربازیِ قایق رانی ِ نزدیک ِ مدرسه مون که هر روز خدا اردو میبردنمون اونجا و بچه ها صداشون در اومده بود از بس تکراری شده بود ولی من عشق میکردم!و همون روز که نفیسه بهم گفت کاش اون و عباس آقاشون به جای ماه عسل وعده داده شده بعد از دو سال میرفتند شهربازی، به این فکر کردم که مطمئنن شهربازی برای ماه عسل واسه من و نفیسه بهترین گزینه است!

...خانوم فلانی هنوز پشت فرمون داشت غر میزد که ایشالا ریشه ی هرچی مَـــرده از روی زمین کنده بشه و من با تایید سر "آره والاااا " به خوردش میدادم و به این فکر میکردم که عاشق شهر بازی ام حتی بدون دل خوش .میدونستم برم شهربازی دلم خوش میشه و کاش میشد برم شهربازی.

واســـــه مــــــن نه تـــــو میشـــــه،نـــــه فرقـــی داره...

هوالمحبوب:

دیگــــه اســـــم تـــــــو رو هـــــی زمـــــزمـــــه کـــــردن

واســـــه مــــــن نه تـــــو میشـــــه ،نـــــه فرقـــی داره...

انگار همین روزها بود فقط چند صد روز پیشتر!داشتیم در مورد عقده هایمان حرف میزدیم و من برای اولین بار یکی شان را از هزاران روز پیشتر کشیده بودم بیرون و یادم هست همان روزها هم افتادم به صرافت خریدن یکی از همان رنگهای حسرت به دلم که شاید بیشتر از سه چاهار بار نپوشیدمش!

او تنها عقده اش آدمهای شال رنگی صف ِ جزیره توی فرودگاه بود و من عقده ام لیوان بوقی ِ هفت سالگی ام و کفش اسپرت ِ مشکی ِ بند قرمز ِ سیزده سالگی ام !

همان روزها که فقط پانزده سال از سیزده سالگی ام گذشته بود آن کفش کرمی حاشیه قرمز را از نفیسه خریدم و پولش را تمام و کمال پرداختم و آن شال قرمز را از یک دستفروش،که هیچ حالم را خوب نکرد الا اینکه من را برد به آن حیاط بزرگ ِ سیزده سالگی با آن درختهای چنار و سرو و حوض بزرگ ِ آبی اش!

برایش خاطره ساختم.خودم!همان روز که با احسان و شهرزاد راهی ِ کاشان شدیم.همان روز که حالم درست مثل ِ سیزده سالگی ام خوب نبود.همان روز قبل از ماه رمضان.همان روز که لواشک خوردیم و بساط جوجه به راه انداختیم و جلوی دوربین هی طنازی کردیم تا حالمان خوب شود!

از آن روز عکسهای کاشان که من را روسری قرمزی نشان میداد و به کفشهایم جلوه میداد را بیشتر از همیشه دوست داشتم.نه برای آن شال و کفش کذایی!

برای اینکه قرمز دیگر من را نمی برد تا درد.قرمز برایم شده بود لبخند وقتی میدیدم در عکسها اینطور میخندم!

تا همین یکی دو روز پیش که دختر مامان فاطمه نوشته بود هیچ نقطه ی قرمزی بر خط این روزهای زندگی اش نیست و من به این فکر میکردم که کجای زندگی ِ من نقطه ای قرمز بوده که این روزها گم شده!

به قرمزهایم فکر کردم و اینکه تنها قرمز زندگی ام همان شال و کفش کرمی ِ دور قرمز بود و هست که باز هم فکرم پرید سمت همان روزهای سیزده سالگی و تمام آن شبهایی که منتظر کفش های بند قرمز بودم را با خط به خط میس راوی گریه کردم...!

همان روزها که سمانه و سارا کفش اسپرت مشکی بند قرمز به پا میکردند،نفیسه مؤذنی و راحله و نوشین و ندا هم!گمانم مد شده بود که میشد پای همه دید.بد جور دوست داشتم یک جفتش را داشته باشم.پولهایم را جمع کرده بودم که اگر مامانی بهانه آورد که نمیشود راضی اش کنم که خودم بخرمش.قیمتش 350 تومان بود و من چهارصد تومن پول داشتم.راضی نشد،گفت با آن پولها برای خودم آن ظرف غذای صورتی و سبز را که هیچ کس لنگه اش را نداشت بخرم ،در عوض او هم یکی دو ماه بعد میتی کومون را راضی میکرد و برایم از همان کفشهای بند قرمز میخرد.

آن روزها در تدارک خانه خریدن بودیم و پول کافی نداشتیم برای این قبیل قرتی بازی ها!برای همین فرصتی غنیمت بود برای خرید هر آنچه دلم میخواست تا بعدها مامانی به قولش عمل کند.ظرف غذای دو طبقه ام را خریدم،جا مدادی ِ فانتزی ِ چاهارخانه و یک جفت کفش ِ پیرزنی ِمعمولی با همان چهارصد تومن.

دیگر با حسرت به کفشهای بند قرمز سارا و سمانه و نوشین و ندا و نفیسه نگاه نمی کردم.در عوض با ظرف غذای ِ صورتی و سبزم پز میدادم به حد کفایت و منتظر همان کفشهای بند قرمز ِ مامانی بودم.

مامانی برعکس میتی کومون هیچ وقت قول بی خود نمیداد،مطمئن بودم صاحب آن کفشهای بند قرمز میشوم حتی اگر آسمان به زمین برسد برای همین همه ی آن روزهای پاییز و زمستان ِ سیزده سالگی ام گمان میکردم حداقل به خاطر خریدن آن کفشهایی که قولش را داده بود هم که شده بـــ....که او هم مثل میتی کومن شد !

بعدها میتی کومن همیشه برایم کفش اسپرت سفید می خرید و قهوه ای و حتی یک بار هم لی!آن هم از کفش مـلی و بـِلّـا.کفش فروشی های دیگر را قبول نداشت و من هیچ گاه به او نگفتم که چشم هایم دنبال کفش های مشکی ِ بند قرمزی است که کفش بلـّا و مـلّـی نداشتش چون دلم نمیخواست او برایم می خریدشان!باید مامانی میخرید،او خودش به من قول داده بود.قول همان کفش هایی که هیچ وقت برایم نخرید.همان کفش ها که توی سیزده سالگی ام گم شدند.

همـــــه دام و دد یــــک ســــر دو گــــوشــــند ...

هوالمحبوب:

گمانم قبلن هم گفته بودم خارجی ها را زیادی دوست دارم،همه چیزشان را!از بس که همه چیزشان به جاست .حالا بیایید و بگوید شده ای شیپورچی ه این اجنبی ها و چقدر گرفته ای که سر فرهنگمان را زیر آب کنی و من هم با کمال مسرت عرض میکنم همه اش صلواتی است و مفت و مسلم اما با یک عالمه اعتقاد و باور و "چی فکر کردی؟برو داداش من!ما از اوناش نیستیم! و به فرض هم باشیم ،دستت رو بنداز بچه!"

این خارجی ها آدمهای فرهیخته ای هستند و با شعور و مثل ما که تمدن چند هزار ساله ی مان کجای ِ فلک را سوراخ کرده اهل تظاهر و ریا و باج دادن هم نیستند!حالا شما بیایید بگویید بی احساسند و پـِهـِن هم بار ِ دیگران نمیکنند ولی من میگویم مقتدر و مهربان و با احساس و صادقند!

صادقند و مهربان که خانواده شان یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرشان،یعنی خودشان و فرزندانشان و لاغیر!آدمهای خفنی هستند که خواهر ِمادرشان که ایرانی ها بهشان میگویند "خاله "همانقدر برایشان ارزش دارد که خواهر پدرشان که ما صدایشان میکنیم "عمه " و اکثرن هم به مدد مهر و محبت مادرهایمان به خونشان تشنه ایم و فحش خورشان هم بحمدالله تا دلتان بخواهد ملس است و البته که این دو عناصر اناث همانقدر با ارزش و با اهمیتند که زن دایی و یا زن عمویتان و صد البته که با زن همسایه تان که گاها برای نظافت خانه تان به منزلتان تشریف فرما میشود هم تراز و برابرند چرا که شما مجازید همه ی این عناصر را به یک چوب برانید و یا حتی خطاب کنید "Aunt"!

نه اینکه گمان کنید خارجی ها هم در حق زن اجحاف میکنند.نچ!مردان ِبه اصطلاح مرد ِفامیلتان هم اعم از دایی و عمو و شوهر عمه و شوهر خاله تان هم با مردی که توی کوچه لپتان را میکشید که "چه طوری عمو جون؟" با هم برابری میکنند و به یک "Uncle" ساده سنجاق میشوند!

حالا بیایید بگویید این کار یعنی اینکه فک و فامیل و احساسات فوران کرده ی فرهنگ و تمدن ایرانی را لگد مال کرده اند و احساس ندارند و این طور خزعبلات!

من میگویم اینها دست از فامیل بازی کشیده اند!دست از ریا و ریا کاری.دست از دندان طمع تیز کردن برای کسانی که روی سرشان دست میکشند و در پس پرده آرزوی مرگشان را دارند.من میگویم آنها صادقانه همدیگر را میخواهند و یا حتی نمیخواهند!

برای بچه برادرشان در ملا عام جان نمیدهند و بعد برای تصاحب همه ی زندگی اش نقشه بکشند و بعد پیش خودشان فکر کنند جای دوری نمیرود.آنها در ملا عام قربان صدقه ی بچه خواهرشان نمی روند و برایشان بمیرند مثلن و بعد تیشه به ریشه ی آبرویش بزنند و دست به سینه بنشینند و به ریش خودشان بخندند!

من خارجی ها را دوست دارم که خانواده برایشان همان آدمهایی هستند که زیر یک سقف زندگی میکنند.که هر کسی خارج از این سقف و دیوار برایشان با گاو مشهدی حسن یکی ست!و می میرند آن هم برای همان آدمهای زیر یک سقف زندگی شان و خودشان را با یک خروار اسم مزخرف که به مفت نمی ارزد،گول نمیزنند!

ابــــر هــــم در بارشـــش قصـــــد فــــداکاری نداشـــــت...

هوالمحبوب:

ابـــر هـــم در بارشـــش قصـــد فداکــــاری نداشـــت

عقــده در دل داشـت،روی خاک خالی کرد و رفت...

نه اینکه گمان کنید حسرت به دل دستها یا آغوششم،یا مثلن مثل تمام دخترها دلم غش و ضعف بره واسه بودن و نبودنش و یا حتی ککم هم گزید یا بغضم گرفت وقتی این پست برجعلی را خوندم و یا حتی کامنت آزی،کرمعلی یا سیما را که برایش نوشته بودند.من خیلی وقته حسرته نداشتنه آدمهایی که نداشتم و ندارم را نمیخورم و یا حتی توی دلم یواشکی بگم :"کاش...!"

درست از همون سه شنبه ی لعنتی سیزده سالگی م که تا صبح توی جانماز قهوه ای و طوسی ِ مامانی گریه کردم و به خدا التماس،و تسبیح نارنجی رنگش را که همیشه دستش بود را غرق بوسه کردم و اونی که باید میشد،نشد!

بزرگ تر که شدم یاد گرفتم...،خود ِ خودم یاد گرفتم و هیچ خری یادم نداد...،خودِ خودم یاد گرفتم که اگه قرار بود زندگی تو با اینی که هست فرق بکنه و تو هم همونایی را داشته باشی که بقیه دارند،پس باید دقیقن اونا باشی و چون اونا نیستی و الی هستی پس باید قبول بکنی نداشته هات رو!چون قرار ِ خدا با الی به نداشتن ه داشته هاش ه،اونم فقط و فقط چون الــــی ه!

لعنت به هر کسی فک کنه من این پست را با بغض نوشتم،یا حتی الان که داره نم نم و کم کم برف میاد به جای اینکه تا سرم را از روی مانیتور بلند میکنم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم ذوق کنم از این همه قشنگی،فین فین دماغم را میکشم بالا و صورتم را با پشت دستهام پاک میکنم!

من حسرت نمیخورم.هیچ وقت!به جهنم که نداشتم،به جهنم که ندارم و حتی به جهنم که نخواهم داشت!حتی به جهنم که بعد از سی سال می شینه روبروم و وقتی بعد از تشویق و اصرارش به ازدواج و تشکیل خونواده دادن و انکار من بهم میگه :"...من دخترهام گناه دارند!" و اشک توی چشمام حلقه میزنه و بدون اینکه بخوام سر میخورند روی لپهام و بغض میشم و بعد از اینکه یه عالمه حرفام را میخورم و خودم را، بهش میگم:"الان یادتون افتاده دخترتون گناه داره؟؟؟؟؟الان؟؟؟؟دخترتون پارسال گناه نداشت؟دو سال پیش؟ده سال پیش؟بیست سال پیش؟وقتی سیزده سالش بود؟وقتی ده سالش بود؟وقتی پنج سالش بود؟؟دخترتون الان گناه داره؟الان که هیچی نداره و هیچی نمیخواد؟..."

اصلن به جهنم که من صدام میلرزه،به جهنم که دستام میلرزه،حتی به جهنم که وقتی حرف میزنم و اشک میریزم اشک توی چشمایی که هیچ وقت دوستشون نداشتم حلقه میزنه و شاید هم توی دلش!به جهنم که من هیچ وقت دختره خوبی نبودم و نمیشم!همه ش به جهنم!

من هیچ وقت حسرت نداشتنش را نمیخورم،حسرت دستهاش،آغوشش یا حتی اون روزایی که موهام را سشوار میکرد و دو گوشی می بست و من را میذاشت روی پاهاش و صورتش را میچسبوند به صورتم و سیبیلاش را توی لپ هام فرو میکرد و من را می بوسید و من با حرص بهش میگفتم:"بابا!بوسم نکن تیغ تیغی میشم!"


الـــی نوشت :

برایم حرفهای خوب بنویسید!مثلن چقدر اولین برف زمستانی ِ دی ماه زیباست!یا مثلن منی که دختره خوبی نیستم،چقدر دختره خوبی هستم!

* پنــــــج زاری برداشت زدم تـــــو گوشــــــش ...

هوالمحبوب:

حالا نیایید بگید تو مگه دوره ی تیرکمون شاه زندگی میکردیا و اصحاب کهف را میشناسی یا نه ها! به جون خودم نه،به جون عباس آقامون هم نه،به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز ِجیگر زده ش رفته و الهی خیر از زندگیش نبینه این مار غاشیه ی عفریته (منظور عمه خانوم می باشد!چون یحتمل بچه آخرم پسر باشه و اون نمیتونه عفریته باشه،چون اصولن اُناث عفریته تشریف دارند و ذکور یه چیزِ دیگه اند که بعدن به موقعش میگم!)،داشتم میگفتم به جون ه بچه ی آخرم که به عمه ی جز جیگر گرفته ش کشیده اون روزا که ما تو کوچه مخابرات زندگی میکردیم و امید و علی پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچه مون بودند ،نون بربری دونه ای یک تومن و پـَن زار بود.حالا بیا بوگو "زار" دیگه واحد ِ پول ِ کدوم جهنم درّه ای ِ من نمیدونم اما اون روزا ،همون روزا که علی و امید پسرای محترم خانوم و حسین آقا خیاط توی کوچمون بودند به پنج ریالی و دو ریالی میگفتند "پن زاری " و "دو زاری" و یادم نمیاد گفته باشند "یک زاری" یا "ده زاری" و فکر نکنید الان از این حرف و نقل ها خبری نیستا و همین الان ِ الانش هم این اصطلاحات کاربرد داره و در بعضی از نقاط این کره ی جغرافیایی برخی،قیافه ی برخی دیگه را که خیلی باحالند و بیش از حد بهشون ارادت دارند با جمله ی "طرف قیافه ش دو زاری ِ" توصیف میکنند و یا میگند "هی!دوزاری!"که یحتمل منظور از دوزاری همان دو ریالی میباشد و من نمیدونم چرا نمیگند پنج زاری مثلن!!!

داشتم عرض مینمودم که در اون دوران که ما پنج شیش سالمون بیشتر نبود و امید و علی پسر محترم خانوم و حسین آقا خیاط همسایمون بودند،نون دونه یه تومن و پنج زار بود و من و خان داداشم که برا خودمون یلی بودیم خرید خونه را به عهده داشتیم و کلی خوش خوشانمون بود و منم کلن در هر فروند خرید یکی دو تومن پول گم و گور میکردم و کتک هم که روی شاخش بود!

یکی از اون شبا که داشتیم امید و علی را گول میزدیم که واسمون "خر" بشند و ما سوارشون بشیم یهو مامانی صدام کرد و گفت بپر برو چارتا نون بخر و بیا و یه دونه سکه پنج تومنی زرد و دو تا پن زاری گذاشت کف دستم و تاکید موکد هم کرد که زود میخری و میای و وااااای به حالت باز پولت را گم کنی و من هم چشمی گفتم و فرآیند گول زدن امید و علی را سپردم دست خان داداش و زدم به راه نونوایی. تو کوچه خوشحال و خندون طی طریق میکردم و سکه هام رو پرت میکردم بالا و میگرفتمش که یهو شترق لامپ کوچه ترکید و منم از ترس پولام پخش ِ زمین شد و با اینکه پنج شیش سالم نبود اما به طرفة العینی فهمیدم بدبخت شدم و دراز کشیدم روی زمین و کورمال کورمال دنبال سکه هام بگرد و توی اون تاریکی فقط تونستم سکه ی پنج تومنی را پیدا کنم و اون دوتا پن زاری کلا آب شده بود رفته بود توی زمین و منم هار هار گریه و زاری(خودم الان فهمیدم هار هار مال ه خنده است نه گریه ! اما شما به رو خودت نیار برو خط ِ بعد!)

یه آق محسن داشتیم تو کوچه مون که اونم خیاط خونه داشت و از فک و فامیلای همون حسین آقا بود و خوب یادمه که موهاش عین گوسفند ِ"حسنک کجایی" فرفری بود و دوچرخه هم داشت و من نمیدونم چرا هر موقع بهم سلام میکرد و لپم را میکشید و بهم لبخند ژوکوند میزد با اون دندونای زردِ کج و معوجش توهم این رو داشتم که میخواد من رو بگیره و از خجالت می مردم و از دستش در میرفتم و همه ش هم غصه میخوردم که اگه بمیرم هم حاضر نیستم بهش شوهر کنم،از بس که موهاش فرفری بود به خدا!!

در گیر و دار عر زدن توی کوچه و توی تاریکی ِ مطلق و جستجوی پن زاری بودیم که آق محسن در مغازه ش را باز کرد و اومد پیشم و گفت چته و منم دیگه حجب و حیای عروس بودنم را گذاشتم کنار و با گریه و زاری براش تعریف کردم بدبخت شدم و اونم بعد از یه چند دقیقه که دنبال پن زاری هام گشت و پیداشون نکرد دست کرد توی جیبش و پول در اورد و به سمت من درازش کرد و گفت حالا برو با این چارتا نونت را بخر بعد پیداش میکنیم!آقا ما را بگی همچین خوشحال و خرم و البته با کمی استرس از اینکه نکنه حالا برا خاطر ِ دوتا پن زاری مجبور بشم بهش شوهر کنم رفتم طرفش و تا دیدم یه دونه یک تومنی گذاشت کف دستم،حجب و حیای عروسانه را کلن قورت دادم و یه لیوان آب هم روووش و عر و عوری راه انداختم به غایت جانسوز و عربده مسلک که مال من دو تا پول بود و این یه دونه است و مامانم من رو میکشه!حالا از اون اصرار که دو تا پن زاری میشه یه تومن و از من انکار که دو تا پن زاری میشه دوتا پن زاری نه یه دونه یه تومنی و خر خودتی با اون موهات!

آقا جونم براتون بگه آق محسن یقه مون را گرفت و کشوند در بستنی فروشی عبدالله و یه تومنی را تبدیل به دوتا پن زاری کرد و از بس چشم غره رفتم به بستنی ها یه دونه بستنی هم برام گرفت و من رو راهی نونوایی کرد و خودش رفت پی ِ کارش!

منم در حین خر کیف شدن از دادن پول و بستنی ای که برام خریده بود همه ش حرص میخوردم که باید هر جوری شده پولش را بهش پس بدم و گرنه برای سربسته موندن ه رازم مجبورم بهش شوهر کنم!

حالا که یه کم توی ماجرا عمیق میشم و به اون روزا بیشتر و دقیقتر فکر میکنم،میبینم که بی سر و سامونی ِ این روزام همه ش نتیجه ی پس دادن ه پن زاری ها به آق محسن بعد از لو رفتن ماجرا از خود ِ دهن لقم به خاطر  نگرانی از آینده م و کتک مفصلی بود که از مامانی خوردم! و گرنه چرا باید دختر ِ آق محسن الان یه پسر کاکل زری داشته باشه و من هنوز که هنوزه وسط جاده چشم به راه عباس آقامون باشم که آیا از این جاده رد بشه یا بره از یه جاده ی دیگه رد بشه که توش یه دختر پنج شیش ساله داره دنبال ِ پن زاری هاش میگرده و کلن من رو یادش بره و حواسش بره پی ِ اون دختره ی دست و پا چلفتی!؟!


* اونایی که یادشون میاد این شعر رو حتمن تصدیق میکنند چه کیفی میداد بعدش بدو بدو کردن :)