_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حیف ازین یلدا شبی کآخر به پایان می رسد....

هوالمحبوب:


از اول هفته همینطور پیغام و پسغام شب یلدا بود که هی میرسید بهم....

یادت باشه من اولین نفرم

یادت باشه من چندمین نفرم

چندشب دیگه شب یلداست

پیشاپیش مبارک

و از این برنامه ها

شب یلدا

اولین شب زمستونی وبلندترین شب سال

شب هندونه

شب انار دون کرده که همراهش یه عالمه گل پر و گلبرگ گل محمدیه

شب تخمه و آجیل و کرسی

شب شاهنامه

شب حافظ

شب شعر

شب غزل

شب دور هم جمع شدن

حرف زدن

بلند بلند خندیدن

شب یه عالمه خاطره که شاید داری و یا شاید داشتی

کمرنگ بودن یا پررنگ بودنه این شب توی زندگیمون مهم نیست

مهم اینه خوشحالیم

یا سعی میکنیم خوشحال باشیم

یا تظاهر میکنیم هستیم

یا دلمون میخواد باشیم

همون یه دقیقه اضافه شدن به شب که اونقدرها هم محسوس نیست.یه بهونه است

اصلا آدم به بهونه زنده است.به امید.به اینکه بالاخره توی یکی از این شبای یلدا همه چی درست میشه....

یلدا واسه من قشنگترین شب ساله

یکی از قشنگرین هاست

توی این شب تمومه آدمای زندگیم یاد من میفتند

تک تکشون

همه شون یاد الی ای میفتند که عاشق شب یلداست

عاشق آخرین شب قشنگ سال

و اون شب مثل اون شبای خاص به برکت همون یه دقیقه ی اضافه شده لیله القدر میگیره و واسه تک تکشون دعا میکنه

کنار حافظ،روی گل وسط قالی،توی سجاده ی قهوه ای رنگه نقش بته جقه که فقط شبای خاص بازش میکنه . آدمای زندگیش را میچینه جلوی روش و واسه تک تکشون دعا میکنه...شاید خدا اون وسط دعای الی رو هم برآورده کرد....دعایی که هیچوقت به زبون نمیاره ولی از صمیم قلب دلش میخواد.

امشب شب شعر خوندن واسه خداست.....یعنی یلدا واسه من با تمومه معناهای دیگه یلدا فرق میکنه.....نه چوون ازش خاطره دارم یا اتفاق خاصی افتاده!

نه!

تمام خاطره ی من از یلدا بی خاطرگیه!

یلدا واسه من هم بهونه است

اما یه بهونه برای سلام کردن......

نه دلم برای یه عالمه هندونه ی نخورده و انار دون نکرده و شاهنامه و حافظ نخونده ی زندگیم تنگه و نه برای کرسی و قصه های هزار و یک شب.یدای من هیچوقت هیچکدوم از اینها را نداشته...یلدای من همیشه پر از خداست.پر از بهونه.....دلم واسه رسیدن یلدا با تمومه شکوه خداییش تنگه......

همینـــــــــــــــــــــــ


یـــــــ ــــ ـــلــ ــ ـداتـــــ ــ ــــون مـ ــبــــــــ ـــــــ ــارکــــــــ ــــ ـــــــ ـ


★。˛ °.★__ *★* *˛.
˛ °_██_*。*./ \ .˛* .˛.*.★* *★ 。*
˛. (´• ̮•)*˛°*/.♫.♫\*˛.* ˛_Π_____. * ˛*
.°( . • . ) ˛°./• '♫ ' •\.˛*./______/~\ *. ˛*.。˛* ˛. *。
*(...'•'.. ) *˛╬╬╬╬╬˛°.|田田 |門|╬╬╬╬ .
... ... ¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°•♥•°*"˜¯` ´¯˜"*°´¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°•



پـــــــ . نـــــــــــــــــ  :


* خدایا شکر آذر هم تموم شد...خدایا شکـــــــــــــر

خوبـــــــــــــــــی آیـــــــــــــــا؟!

هوالمحبوب:


خوبـے ؟ "

گاهی با تمام ِ تکـراری بودنَش غوغــا می کند...!!!!!


.

.

.

.

.

.

.


وقتی ازم میپرسی که خوبم و من میگم ای بد نیستم ...!!


یعنی بدم ...!!!!
خیلی هم بدم ...!!

پس نگو خدا رو شکر ...!!!!
احمق

 

.

.

.


آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان؟

هوالمحبوب:

نمیدونم چرا ولی همینطوری یهو دلم میخواد ایستگاه آخر پیاده بشم .اتوبوس اون آخرین ایستگاه نگه میداره ومن زیر پل پیاده میشم ومیرم توی بازارچه.مردم در تکاپو وخوشحالند .همیشه این منظره ها من رو به شعف میاره.نق نق بچه ها وحرص خوردن مامانها وباباهای بچه بغل ومامانهای انگشت به دهن واسه انتخاب یه لباس خوشگل واسه خودشون یا بچه های گوگوری مگوریشون....

ولی امشب یه جوره دیگه شلوغه و واسه خودم هم عجیبه.همه جا چراغونیه وهمه دارند شربت وشیرینی میخورند.از منی که همه ی روزهای تقویم رو حفظم بعیده....این رو بعد از اینکه تقویم رو از تو کیفم در اوردم تا ببینم چه خبره گفتم وخجالت کشیدم....

انگار که همه ی عوامل طبیعی وغیر طبیعی دست به دست هم داده باشند تا من رو شرمنده ترین آدم روی زمین بکنند ها،یهو هرچی اس ام اس هست با هم سرو کله ش پیدا میشه وهمه تبریک گوی عیدند

همینطور که دارم بازارچه را قدم میزنم خودم را جلوی در آرامگاه مجلسی میبینم ونمیدونم چرا ولی نا خوداگاه میرم که برم داخل.یادم میفته با لباس کار هستم وبی وضو و این جور تشریفات.میرم جلوی دستشویی که میبینم در بسته ست.به آقای نگهبان میگم واون میگه دستشویی بان(!) رفته خونه و باید واسه این جور برنامه ها برید داخل مسجد.خیلی وقت بود مسجد جامع نرفته بودم.این معماری عهد سلجوقیش داشت باهات حرف میزد.ازتوی اون پنجره های مشبک تموم صحن مسجد را دید میزنم ومیپرم توی دستشویی.عملا نیم ساعت طول میکشه تا بیام بیرون و با خودم عهد میکنم اگه آقای دستشویی بان ازم درخواست پول کرد فلنگ را ببندم ودربرم که خدا راشکر دستشویی بان سر پستش نبود.از دم در چادر میگیرم ومیرم داخل آرامگاه.آخرین بار که اومدم اینجا دوسال پیش بود.توی کتابخونه روبرویی درس میخوندم مثلا واسه استراحت اومد اینجا وکلی حال کردم از بس این سنگهای صحن خنک بودا!البته بگم اون امتحانم را درجا افتادم!

میرم روبروی ضریح.بهش میگم اومدم بهش سر بزنم وهنوز توی اعتقادم واسه واسطه گرفتن موندم.بهش میگم اومدم فقط سر بزنم.بهش میگم میدونم آدم خوبی بودی و واسه همین ازت میخوام واسه خوب بودنم وخوب موندنم  دعا کنی.همین1

نمیدونم چرا اشکم سرازیر میشه ولی میشه.بعدازروی قالی ها رد میشم و میرم روی سنگهای میشینم ومیفتم به نه نه من غریبم بازی واسه خدا.

کیف میکنم روی سنگها نشستم.همچین لپم را که میذارم روی سنگهای مرمر سفید و زیتونی رنگ دلم حال میاد از خنکیش.

صحن کلی عوض شده .میرم همونجا که همیشه مینشستم.اونجا که یه روزی کتابخونه ای  بود پر از کتابهای دعا وقرآن و الان هیچی!

یه عالمه طول میکشه حرف ونقلم وبعد راه میفتم پیاده خونه.

هنوز دست به لپم که میزنم خنکه.هنوز دلم خنکه.هنوز همه ی وجودم رو گرفته یه نسیم خنکی که نمیدونم واسه چیه....

دیر میرسم.بچه ها شام خوردند وبابا خوابیده.یه خورده سر به سر دخترها میذارم وشامم را میبرم پایین که توی اتاق  بخورم.یه خورده دراز میکشم وهنوز یه نسیم خنک می وزه توی صورتم. یه خورده چشمام را میبندم و وقتی باز میکنم ساعت 3 نصفه شبه.

منم و یه نسیم خنک که هنوز میاد و یه ظرف غذای دست نخورده ویه شکم که قار وقورش کل اتاق را برداشته....



**************************

پـــــ . نـــــ:

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدا را نقاره میزند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان؟

جانی دوباره بردار با ما بیا به کاووس

آنجا که خادمانش،از روی زایرانش

گرد سفر بگیرند بابال ناز طاووس

درپیش گنبد او خورشید آسمانها

نوری ندارد انگار،چیزی شبیه فانوس


عـــــیــــــــــدتــــــــــــون مــــــــــــــبــــــــــــارک




مرا نیاز به حاجت نبود ونیست ،ببخــــــــــــــــــش...

هوالمحبوب: 

بعد از مدتها فرصت کردم برم بیرون وبه کارهای عقب مونده ام برسم.رفتم بازار کتاب وکتاب آمار خریدم واسه دوهفته دیگه که امتحان ترمه تابستونه م شروع میشه وبعد هم قرار شد برم پیش خانم عطایی ،خیاط آموزشگاه که بعد از دوماه این مانتوی گشاد من رو که روز به روز هم گشادتر میشد بدم تا درستش کنه....

توی خیابون قدم زنان ومغازه تماشا کنان بهش زنگ میزنم و ازش میخوام آدرس بده که میگه خیاط خونه نیست....بهش میگم فردا نمیتونم وکاش امروز بودید که میگه :جاتون خالی الان مشهدم ،روبروی حرم آقا امام رضا ....صبر کن صبر کن موبایل رو بگیرم روبروی حرم حاجتت رو بگو ان شالا برآورده بشه به حقه خودش!!!

وتا میام بهش بگم نیازی نیست وفردا میام پیشتون ...گوشی رو میگیره ودیگه صدای من رو نمیشنوه.....

نمیدونم چرا یخ میکنم!!!.وسط پیاده رو می ایستم وزل میزنم روبرو......

نیشخند میزنم ومیگم:من از اونی که اون بالاست هیچی نمیخوام...هیچی!...هیچیه هیچی!یعنی میخوای بگی از اون مستجاب الدعوه تر وعزیزتری؟یعنی میخوای بگی از اون به من دلسوزتری؟؟یعنی میخوای بگی منم مثله غریبای حرمت حق دارم؟؟؟؟؟

من اگه چیزی بخوام ازخودش میخوام...واسطه بی واسطه....حاجت اونایی رو برآورده کن که واسه خواستن التماست میکنن...حاجت اونایی رو برآورده  که درصورته برآورده نشدنشون ایمانشون را از دست میدند....من ایمانم رو از دست ندادم ونمیدم...فقط با اونی که اون بالاست قهرم...انتظار نداشته باش اون را ول کنم و از تو بخوام ؟؟؟؟؟و گوشی را قطع میکنم.............

تا که ازجانب معشوق نباشد کششی/کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد..

هوالمحبوب: 

دیشب شب قدر بود والان مثلا من باید راجب احساسم که تغییر کرده وعرفانی شدم ویه حس وحال دیگر دارم صحبت کنم ومثلا آخرش بگم خدا راشکر واین حرفا....ولی باید بگم که کاملا دراشتباهی چون اومدم بگم که: 

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدا دیـــــــــــــــــــــگه دوستـــــــــــــــت ندارم 

به خودت قسم که دیگه دوستت ندارم.بسه از بس خودم رو گول زدم وخودم را بهت چسبوندم وخودت را به خودم...با هم که رو دروایسی نداریم...داریم؟؟؟؟؟ 

من که ندارم..... 

بسه از بس منتظره آخرش نشستم وبسه از بس گفتم بالاخره تموم میشه وبسه از بس تا دردتموم وجودم را گرفت گفتم خدا ممنون .خودت بهم جنبه بده وبسه از بس ادای بنده های خوب وشکر گذار رو در اوردم.... 

انگار خودت هم راس راسی باورت شده من مستحقه این همه دردم.... 

فکر نکنی مثلا الان که دوستت ندارم نماز نمیخونم یا روزه نمیگیرم یبا مثلا میرم دنباله فسق وفجور واین خزعولات ها! 

نه! 

نماز میخونم چون نمیخوام قدر ناشناس جلوه کنم..بالاخره هرچی باشه بهم نفس دادی ..زندگی دادی....کوفت دادی...زهره مار دادی....روزه هم میگیرم چون دلم میخواد! 

دنباله اون مسخره بازی هم نه به خاطره تو ؛بلکه به خاطره خودم نمیرم .چون شخصیتم اجازه نمیده عوضی بازی در بیارم نه ترس از تو یا خجالت از تو..... 

خیلی با انصافی...خیلی.......به خاطره این همه درده بیست وهشت ساله ممنونم...دمت گرم..... 

میدونستی تو خیلی شبیه بابایی.....از مقامت حداکثر سو استفاده رو بکن وتا یکی هم اعتراض کرد پدرش رو به بهونه ی ناسپاسی دربیار.....درست شبیه اونی فقط با یه تفاوت...ستارالعیوبیت رو حفظ کردی درصورتی که اون مثل تو نیست....دیشب هم بهت گفتم....امروز هم بهت گفتم واتمام حجت کردم...ازم رو برنگردوندی این شد زندگیم..میخوام رو برگردونی ببینم از بد بدتر یعنی چی؟؟ 

میدونی الان «سحر» کجاست؟....ترکیه!......میدونی باکی؟؟؟؟.... دوست پسرش!!!...میدونی چندنفر دیگه تو نوبتند باهاش توی سفر دور دونیا همسفر بشند؟؟؟....سیزده نفر دیگه!!!!.....میدونی دوست پسراش چندسالشونه؟؟؟؟...همه سه چهار پنج سال ازش کوچیکترند وبه قول خودش اصلا مهم نیست وبالاخره هم با یکیش ازدواج میکنه وبهترین ها را بهش میدی واصلا واسم مهم نیست ...چو ن هیچ وقت حسود نبودم وحسرت زندگیه این  و اون رو نخوردم وهمیشه گفتم حتما حکمتی داره  .میدونی بزرگترین دردش چیه؟؟؟؟...اینه که پول نداره «ریو» ش رو تبدیل به زانتیا کنه!!!!...به جهنم! واسم مهم نیست!!!!

مسافرت تو سرم بخوره!!!!این همه نداشته دارم تو زندگیم که این مسخره بازی ها توش هیچه!اون الان ترکیه ست ؛اونوقت من باید واسه مسجد رفتن شبه احیا التماس کنم...حالیته؟؟؟ 

واسه اینکه بیام پیشه تو وبگم غلط کردم والغوث الغوث.... 

فکر کردی مثلا میام توی اتاقم ومیشینم روی گل وسط قالی واست الغوث الغوث میخونم وببخشید ببخشید راه میندازم؟؟؟؟ 

عمرا! 

وقتی تو نمیخوای ونمیذاری ؛مگه من مرض دارم هی خودم رو بهت بچسبونم؟؟؟...میخوای توفیق عبادت بده میخوای نده!!! 

میشینم روبروی تابلوی روی دیوار که عکس غروب ودریا رو داره وروش نوشته :«خدا را ازیاد نبریم»..همونی که سنبل تو واسه منه وهمیشه میشینم روبروش وبا تو حرف میزنم....بغضم رو قورت میدم وبهت میگم:دیگه دوستت ندارم...هیچ وقت....مرده شوره تمومه اونایی رو ببرم که فرستادی توی زندگیم تا زجرم بدند...حالیته؟؟؟؟ 

بسمه!  

ومیرم میخوابم تخت!!!!! 

تو بمون واون بنده هایی که داده الغوث گفتنشون گوش فلک رو کر میکنه وبراشون رقم بزن بهترین تقدیر رو! به من چه؟!!!!!

حالا دست به کار شو بگو چون ناشکری کردی پدرت رو درمیارم!!!!...دربیار...واسم مهم نیست...هرکاری دوست داری بکن...واسم مثل بابا می مونی دیگه...بهت بی احترامی نمیکنم...ازت بد نمیگم......ولی دوستت ندارم...به خاطره تمومه نداشته ها وتمومه اونایی که ازم دریغ کردی دوستت ندارم..... 

واسه اینکه میتونستی ونکردی دوستت ندارم..... 

به خاطره این بیست وچندسال زندگیم دوستت ندارم.... 

صبح که ایستادم به نماز .گفتم :«برای رضای خدا....» خندم گرفت..یاده اون لطیفه ای افتادم که ترکه با خدا قهر میکنه ومیگه :«دورکعت نماز واسه خودم میخونم وبه کسی ربطی نداره....!!!!» 

نگفتم به کسی ربطی نداره...فقط خندیدم وگفتم :«بنده احمق تر از من دیده بودی؟؟؟؟؟».....زود نماز خوندم وبی دعا بلند شدم...دیگه دعا نمیکنم....دیگه چیزی نمیخوام.....دیگه همون «صبر ومعرفت وجنبه » رو هم که ازت میخواستم نمیخوام....هرکاری دوست داری بکن....... 

 

 

********************************************************* 

** دوست عزیز بیا اینجا رو بخون و وای وای راه بنداز ولی اگه بخوای من رو نصیحت کنی ومن رو به راه راسته خنده داری که مد نظرت هست هدایت کنی ؛هرکسی میخوای باش؛ خط میکشم روی رابطه م با تو! مطمئن باش!!! 

وقتی میخوای قضاوت کنی بهتر پا بکنی توی همون کفشی که اون کرده وبعد قضاوت کنی....پس بهتره سکوت کنی ...همین!

من که مرداب شدم...کاش تو دریا بشوی...

هوالمحبوب:

همیشه نوشتن آروومم میکرد.همیشه.

همیشه یه دفتر داشتم که اتفاقهایی که توی وجودم جا نمیشد رو توش مینوشتم.بعد خودم مینشستم میخوندمش وراستش کیف میکردم.انگار نه انگار که خودم نوشته بودم.همیشه دلم میخواست بدونم آخره نوشته چی میشه وهی دنبالش میکردم وگاهی باهاش میخندیدم وگاهی اشک میریختم....

هیچ وقت هم سانسور نمیکردم چیزی رو..اگه قرار بود چیزه نامربوطی نگم ،جوری مینوشتم که بد نباشه ولی همیشه حقیقت رو مینوشتم.واسم مهم نبود کسی بخونه اما هیچ وقت دلم نمیخواست کسی بخونه تا اینکه اون اسفند ماه لعنتی باعث شد تمومه نوشته هام رو بدم به "بچه ی جناب سرهنگ" تا همه رو بخونه وبفهمه از کجا به بعد اشتباه کرده ودچار سوءتفاهم شده...شاید نباید خیلی چیزها را میفهمید اما به قول خودش اون "کتابچه " رو دادم بهش تا اینکه تا خوده صبح بیدار بمونه ودنباله جواب سوالاش بگرده وبفهمه کجا چی اشتباه شده.... 

روزی که بهم بعد از چندماه پسش داد.گفتم :نمیخوامش!ولی با درد ازش گرفتم.توی یه سوراخ سنبه ای قایمش کردم وبعد.انگار همین چندماه پیش بود که بادرد وآه سوزوندمش.نمیخواستم دوباره بخونمش.نمیخواستم چیزی که دیگه ماله من نیست ویکی دیگه ازش سر در اورده رو داشته باشم.یک سالی که گذشته بود را..سالی که قشنگترین ساله این همه سال زندگیم بود را با درد سوزوندم وبه پاش نشستم وبا فاطمه اشک ریختم.

از اون روزبه بعد  که دفترچه م رو تقدیم کرد و چهارسال میگذاره،هیچ وقت دیگه توی کاغذ چیزی ننوشتم.عاشق مداد بودم وکاغذ...که بنویسم درددل کنم باهاش ولی از اون روز به بعد هیچ مدادی دست من رو لمس نکرد.راستش میترسیدم بنویسم.از خودم دیگه مطمئن نبود.درسته که اون کتابچه خیلی چیزها رو حل کرد وآروووم . ولی من هیچ وقت دلم نمیخواست کسی از من وحرفهای دلم ونوعه حرف زدنم ونگاهم به اطرافم سر دربیاره... 

به خودم دیگه اطمینان نداشتم وبا خودم میگفتم :باز میخوای بشینی بنویسی و تا تقی به توقی خورد راه بیفتی دفترچه ت رو واسه اثبات حقانیتت بدی این و اون بخونن؟؟؟؟  

از اون روز رفتم سراغ کامپیوتر.جایی که هیچ وقت بهش اعتقاد نداشتم .تنها نوشته های من توی اینترنت همون ای میلهای به قول "فریبای عمه" سالی یه باره نوروز وشب تولدم وشب یلدا بود که مینوشتم ومینشستم ومینوشتم وبعد واسه ادد لیستهام میفرستادم وبعد کلی به به وچه چه میشنیدم والبته اصلا برام مهم نبود.مهم این بود من تمومه احساسم را در مورده این لحظه های قشنگ دارم منتقل میکنم. ولی از اون رووز.انگار خرداد بود که شروع کردم به نوشتن.واز همون اول هم به خودم گفتم:الهام !واست مهم نباشه کی میخونه وکی نمیخونه وکی چی میگه!مهم اینه بدونه اینکه فکر کنی کسی میخونه بنویسی.اون موقع دیگه به خاطره اونی که میخونه نه سانسور میکنی ونه رو دروایسی .... 

ونوشتم...ودوباره نوشتم وبعد دوباره از سرم افتاد....رفتم دانشگاه واونجا "سید " بود که ازم خواست باز بنویسم.ازم خواست بنویسم ومن باز شروع کردم به نوشتن..... 

نوشتن همیشه آرومم میکنه.همیشه آروومم میکرده.همیشه... 

پای خیلی ها اینجا باز شد....خیلی ها که خودم بهشون گفته بودم وخیلی ها که بر حسب اتفاق اومده بودن وخیلی ها که بقیه بهشون گفته بودن...هیچ وقت روزی که احسان اومده بود اینجا رو خونده بود یادم نمیره..کلی پیشش خجالت کشیدم وچند وقت ننوشتم ولی باز به خودم گفتم :مهم نیست!احسان هم یکی از بقیه آدمها.احسان میدونست من بعضی چیزها را ازش قایم میکنم ویا بهش نمیگم یا وقتی باهاش بحثم میشد خودخوری میکنم ومیام اینجا مینویسم.واسه همین میومد اینجا رو میخوند واسم کامنت میذاشت وباهام شوخی میکرد ویا بقیه بچه ها! 

همیشه نوشتم ونوشتم.گاهی یهو نصفه شب که داغون بودم وخوابم نمیبرد پامیشدم ومینوشتم وبعد که چند بار میخوندمش میرفتم بخوابم.واسم مهم نبود ونیست کسی ازم سر دربیاره یا چی فکر کنه.مهم خودم بودم که آروومم. 

یه عالمه رووز گذشته.خیلی وقته داغونه حرف زدنم.خیلی وقته دارم دق میکنم از حرف زدن.انگار اگه برای دنیا هم حرف بزنم کمه واسم.... 

نمیتونم بنویسم.نمیشه بنویسم.باید مراعات کنم ودهنم رو ببندم.اونی که میاد اینجا رو میخونه ناراحت میشه.اونی که میاد اینجا رو میخونه یهو واسه اثبات حقانیتش به کسی دیگه بخواد من وغروره من رو نادیده بگیره ومن را زیر سوال ببره.درسته که نمیشنوم و به گوشم نمیرسه ولی حسم که نمیتونه خنگ بشه و منو میکشه. 

حرفای دوشب پیش "شیوا" ونشستنه چندساعته ی اون تا صبح پای نوشته هام ترغیبم کرد برم باز از اول بخونمشون.... 

از اواخر اردیبهشت نوشته هام یه جوره دیگه شده..یه رنگه دیگه شده...اولین روز اردیبهشت رو با آریو افتتاح کردم.الهیییییی !یادش بخیر منتظر بود تا اردیبهشت بشه وبهم بگه مبارکه!انگار مثل من منتظر بود.ازش ممنونم.گرچه زود قضاوت کردوازم خواست قضاوت نکنم!!!!!....واااااااااااااای آخرین پست اردیبهشت دیووونه م کرد.سه بار سره خوندنش حالم بد شد و آخر سر مجبور شدم ناتموم رهاش کنم.... 

دلم تنگ شده...برای اون قدیم قدیما.دلم تنگ شده نصفه شب با "سید" راه بیفتیم بریم دانشگاه وهی توی راه سر هم دیگه رو بخوریم وبعد دمه صبح صبحونه ای که مامان گذاشته رو بخوریم وباز هی حرف بزنیم .بعد بریم قم،حرم و یه دله سیر زیارت کنیم .بعد یه خورده کنار اون ستونه بشینیم ونشستنی چرت بزنیم ومنتظر بشیم هوا روشن بشه و بریم کله پاچه بخوریم و بعد با آقای اسدی هماهنگی کنیم وبریم دانشگاه.دلم تنگ شده هی توی دانشگاه جمع بشیم و یه بحث سیاسی رو علم کنیم وسرش داد و بیداد راه بندازیم وبعد آخرش بخندیم.دلم تنگ شده گوشیم رو دست بگیرم و از آقای قاسمی که مثل همیشه خوابه عکس بگیرم وبعد کلی بخندیم. 

دلم تنگ شده.خیلییییییییییییییییییییییییی.... 

ولی حتی دانشگاه هم من رو داغون میکنه.یاده اون نیمکتهای سیمانی..اون سقاقخونه ی دانشگاه..اون کبابیه جلوی دانشگاه..اون چمنهای دم در دانشگاه که باید مثل یه آدم well-educated رفتار کنی و از روشون رد نشی....یاد حرم و یاده قم ویاده اون گنبد فیروزه ای!...یاد کلاس دکتر فراهانی..یاده همه ی ساوه.... شاید واسه همینه که وقتی نتونستم انتخاب واحد تابستونی بکنم ،؛واسه یه ترم اضافه تر شدنم به قول "زینب" کولی بازی راه انداختم... 

به "سید" هم گفتم :حاضرم بمیرم اما پا توی اون دانشگاه نذارم.رفتن توی اون جاده من رو میکشه.نشستن توی اون اتوبوس وشمردنه دقیقه ها  تا برسم به مقصد.... 

وقتی انتخاب واحد تابستونیم درست شد انگار خدا دنیا را بهم داده بود.به احسان گفتم:واسه این دوتا امتحان من رو میبری دانشگاه؟میترسم تنها برم..دق میکنم تنها برم...

دیشب خوابه کلاس دکتر فراهانی رو دیدم.سر کلاس هرچی بلند بلند حرف میزدم کسی صدام رو نمیشنید.انگار اصلا توی کلاس نبودم.انگار مرده بودم.... 

بعد هم خوابه یه گنبد فیروزه ای دیدم.خیلی دور بوود.خیلی.نمیدونم کجا بود ولی فیروزه ای رنگ بود...توی خواب  بغض کرده بودم وداشتم خفه میشدم اما نمیتونستم گریه کنم.وقتی بیدار شدم تلافیه خوابم رو در اوردم .اونقدر که از گریه سیر شدم ودیگه سحری نخوردم.... 

دلم واسه هزارساله پیش تنگ شده.واسه اون روزی که نبودم وشاید همزاده من بوده وداشته از تمومه زندگیش لذت میبرده.دلم واسه یه الهامه دیگه تنگ شده..... 

چرا هرکاری میکنم خوب نمیشم؟چرا دلم آرووم نمیشه؟من چم شده؟؟؟ چرا هنوز حالم بده؟چرا حتی خودم هم نمیدونم چمه؟ 

نمیتونم بنویسم.نمیتونم شکایت کنم.نمیتونم دادبزنم.....اینجا هم دیگه امن نیست.باید مراقبه حرفام وآدمهایی که میان اینجا باشم.....  

دیگه حتی اینجا رو هم ندارم....شعر هم آرومم نمیکنه.از بس این چندوقت خوندم حالم بد میشه.... از اینکه "این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست...".. 

کاش یه خورده میتونستم بدجنس باشم.اون موقع خیلی بهتر بود وآروومتر میشدم ولی نمیتونم.نمیشه....

بد شدم وهمه رو هم اذیت میکنم.دلم میخواد گم و گور بشم...این بهتره...این خیلی بهتره...ماه رمضونه...خدا!من واسه تمومه مکافاتت آماده م.بسم الله....

تف به حرفی که مانده در دهنم....که دراینجا نمیشود بزنم!!

هوالمحبوب: 

دیشب دعوام کرد.این هزارمین نفری بود که توی این روزها من رو دعوا میکرد ومن باید یا خودم را به خنگی میزدم وسکوت میکردم یا بحث را عوض میکردم وخواهش میکردم با من در این رابطه حرف نزنه. 

دیشب گیتاریست دعوام کرد.گفت بیخود میکنم وقتی نمیخوام حرف بزنم با رفتارم دیگران را نگران میکنم.زینب گفت حق ندارم بقیه را با رفتارم نگران کنم وآزار بدم.هانیه گفت برم تهران تا فقط باهام چشم تو چشم بشه ومطمئن بشه حالم خوبه.هاله بابغض گفت که بس کنم وحرف بزنم.سید ازاشکهام فرار کرد واز هانیه خواست مواظبم باشه.احسان فقط سکوت کردو اشکهام رو دید گفت الهام نمیخوای بس کنی؟خسته نشدی؟ عمه فقط اشک ریخت وگفت الهام قوی باش وحرف بزن تا خالی بشی وراحت.....حتی دله باباهم به حالم سوخت ودست از غر زدنهای مداومش   برداشت.... 

این روزها اصلا حواسم به رفتارم نبود ونیست....دیشب سحر به نفیسه گفتم با وجود این همه آدم خوب توی زندگیم که با تمومه وجود دوستم دارند وواسم نگرانند تنهااااااااااااااااااااام. خیلی تنهام.... 

ازم نخواید حرف بزنم.... از منی که حرف زدنم گوش فلک رو کر میکرد نخواید حرف بزنم. حرف زدن وشکایت من "تف سر بالاست"..من عادت ندارم برای خالی کردنه خودم کسی را محکوم یا انکار کنم.من عادت ندارم از کسی بد بگم .من عادت ندارم وقتی درددل کردم و برای آروم شدنم بقیه بهم حق دادند وطرف مقابلم را محکوم کردند سکوت کنم ولذت ببرم.من زجرررررررررررررررر میکشم. 

اگرحرف بزنم بیشتر نگران میشید.اگر بگم تنها کابوسه من خوابیدنه که باز توی خوابم سرک بکشه ومن با درد ازخواب بیدار بشم وجیغ بکشم وفریاد سر بدم وفقط به خدا التماس کنم من رو ببخشه بیشتر نگران میشید.اگه بگم از خوابیدن میترسم واز بیداری وحشت دارم بیشتر نگران میشید.ازقرصهای کنارتختم بگم یا از این چشمهای لعنتی که فقط بلده هی اشک بریزه؟؟؟ 

من خوبم.خیلی خوبم.خیلیییییییییییییییییی.حالم بهتر از این نمیشه.هیچیم نیست.دلم هم همینطوری نمیخواد بنویسم.دلم هم همینطوری الکی بهونه میگیره.همینطور الکی دلم نمیخواد برم سرکار.خوشی زده زیره دلم.مرفه بی درد شنیدی؟منم!انتخاب واحد تابستونیه دانشگاهم را انجام دادم وکلا خوشحالم. 

ازهمه معذرت میخوام.ازهمه شرمنده م.به خدا دوستتون دارم.شرمنده که اینقدر نامردم که نگرانتون میکنم.ولی توروخدا....جون خودت..جونه خودم..چیزی ازم نپرس.چیزی بهم نگو.حرفی بهم نزن.برام دعا کن.دعا کن خوب باشم.خوب بشم...حتی بهم دلداری هم نده.این پستهایی که اون پایین نوشتم هم همه ش قصه ست. من در آوردیه.اصلا به من میاد از این کارا بکنم؟اصلا به من میاد اینقدر غرورم رو دست مایه وبازیچه قرار بدم؟اصلا به من میاد عاشق باشم یا بشم؟اصلا به من میاد فداکاری کنم؟اصلا به منه خسیس میاد از این مسخره بازی ها.اصلا به " شب شکن"ه قصه ی من میاد از این رفتارهای مودبانه وموقرانه؟یا مثلا بخواد حرفی برای دلخوشی من بزنه یا رفتاری بکنه که من دلم آرووم بشه یا باشه. کسی که انکار کرد ومیکنه تمومه اونچه که هست وبوده رو ،من رو هم انکار خواهد کرد واینه اون درده بزرگ وعظیم واصلا به جهنم!فرض کن قصه یه جوره دیگه س.مثلا کیکه تولد رو گدای کنار خیابون خورد.از توی کتاب شعر هیچ غزلی برای من خونده نشد.حتی هیچ قولی هم به من داده نشد که تنها نباشه وحرف من رو گوش کنه.(چرا که اگه قراره تنها نباشه به خاطره خودشه نه به خاطره تو وحرفی که به تو زده!)حتی تمومه لحظه ی تولد ثانیه شماری میکرد زودتر تموم بشه این لحظه های لعنتی تا خودش بره سراغه دخترم یا هرکسی دیگه که دوست داره. مگه خودش کج وکوله ست؟بابا اصلامگه تو فوضولی توی زندگیه من؟به توچه؟چرا دست ازسر من برنمیداری؟چرا راحتم نمیذاری؟چرانمیذاری زندگیم رو بکنم؟مثلا فکر کن آخرش یه دعوای اساسی هم کرد که توروخدا راحتم بذااااااااااااااااااااااااار

اصلا فرض کن حتی اینهایی را هم که دارم میگم مزخرفات ذهنمه و کلا گفت خداراشکر که تموم شد.اصلا خداراشکر که همه ش زاییده ذهنمه.اصلا خداراشکر که من این همه تخیلاتم بالاست. هرجورراحتی قصه بساز وکلا حرفای اینجا ومن را جدی نگیر.من دروغ زیاد میگم وخدا راشکر هم که هی تند تند رسوا میشم وبازهم خدارشکر پروو ام واصلا به رو نمیارم.روزروشن توی چشمهات نگاه میکنم ومیگم شبه!!!!

حالم خوبه واصلا فکر نکن پستهای پایین را نوشتم که خودم ازخودم شرمنده نباشم وخجالت نکشم یا حتی نوشتم که صاحب تولد از رفتارش شرمنده بشه که میتونست معمولی رفتار کنه ویا حتی دخترم چیزی بفهمه یا بدونه،که اصلا چیزی نبوده که بدونه....نه ..فقط نوشتم چون تخیلاتم بالاست و کلا مرض دارم....

تنها چیزی که خواستم این بود که آبروم رو نبر و چون از خودش بهتر میشناسمش اصلا مهم نیست بهش عمل بشه یا نشه.کلا حرف زدم که جای سکوت را پر کنم!!!!خدا جون حواست هست که؟

من خوبم.انتخاب واحد کردم ومنتظره تموم شدنه این عمره لعنتی ام.


*****************************************************

بفرما!این هم از حرف زدنم!اگه تو چیزی فهمیدی به من هم بگو. 

 

من منتظرم....

خدا همیشه میبخشه...اصلا خدا واسه اینه که ببخشه

اصلا اگه نبخشه که خدا نیست

میشه من

میشه تو

میشه یه آدم مثل همه

اصلا من بدترین آدم روی زمین

خدا اصلا کارش بخشیدنه بدترین آدمهای روز زمینه

بخشیدنه آدمای خوب که کاری نداره

هنر نسیت

اما

میدونم هرخطایی مکافات داره

عقوبت داره

درد داره

خدا میدونم میبخشی

اینقدر التماست میکنم که ببخشی

با آغوش باز هم منتظره رسیدن عقوبت ومکافاتت هستم

اما

جونه خودت

توروجون هرکی دوست داری

دلم را مکافات نکن

من را با عزیزهای زندگیم ماکافات نکن

من رو آزار بده با خودم

با تمومه اونی که هستم

فقط منو ببخش

دروغ چرا؟

میترسم ار عقوبتی که واسم درنظر گرفتی

بهم جرات بده

که باور کنم هرکی خربزه میخوره پالرزش مشینه

که حقمه

من رو ببخش

من منتظره عقوبتم

.................

عاقبت روزی فرا خواهد رسید...

هوالمحبوب: 

دارم زندگیم رو میکنم وبه کسی کاری ندارم 

اگرهم غصه ای هست واسه خودم وبا خودم  

توی خلوتم وشبها...

توی خلوت خودم از غمم لذت میبرم و بیخیال تمومه دردها.... 

روی خاطره ها وآدمها تمرکز میکنم وبا تصورشون لذت میبرم 

باتصور اینکه الان خوشحالند 

الان آروومند  

الان راحتند 

الان توی بهترین لحظه ی زندگیشون هستند 

تظاهر میکنم هیچ خبری نیست 

تظاهر میکنم که چی؟ 

تظاهر میکنم که مهم نیست  

وتظاهر میکنم که..... 

بعد ازراه میرسی 

به خلوته درد آلوده خودم با خودم هم راضی نمیشی ومیخوای به هم بزنیش  

میخوای خودت رو حتی توی خاطره هام خراب کنی 

انگار که به خاطره ت حسادت کنی

که چرا اون همیشه هست ومن نه؟؟.....

مثل همیشه دنباله جوابی

جواب سوالهایی که حتی جوابش نه کمکی به درده من میکنه ونه کمکی به رفع کنجکاوی وشیطنت تو

مثل همیشه طلبکاری

طلبکاره دونستن ومن باید موبه مو جواب بدم وبی خیاله خودم که پرازسوالم

سوالهایی که نه میپرسم ونه خواهم پرسید ونه جوابش به دردهام کمک میکنه ونه حتی جواب داره

سوالهایی که هیچ وقت نمیشنوی وجوابهایی که همیشه به دنبالشی

دریغ میکنی تمومه حرفهای خوب رو 

دریغ میکنی تمومه اتفاقات خوب رو 

دریغ میکنی تمومه اونی که باید بشنوم ونمیدونم چیه 

دریغ میکنی....

دریغ میکنی ومن با مهم نیست گفتن خودم را دعوت میکنم به آرووم باش

...ومهم نیست

باشه  

باشه 

باشه 

یه خورده دیگه صبر میکنم 

همین روزا تموم میشه 

ومن می مونم وتمومه خاطراتم که خالی از تمومه آدمهاس 

ولذتی که با درد میکشم 

من می مونم وخودم.... 

همون منه بی انصاااااف 

وتو حتی اگه بخوام وحتی اگه بخوای دیگه حقه بودن نداری 

هیچ وقت....

واین آخرین پرده ی نمایشه...

پرده ها میاد پایین ونور میفته اون گوشه

اون گوشه ای که هیچی نیست

اون گوشه ای که از اول هیچی نبوده

و من می مونم و.....

ماگذشتیم وگذشت آنچه که با ماکردند.....

هوالمحبوب:

همیشه از یه جایی به بعد باید فقط منتظره گذره روزها باشی تا درست بشه.....صبح بیدار بشی...صبحونه بخوری....بری سر کار......بعد بری دفتر به "احسان " یه سری بزنی .....بعد بری خونه "محمد" (اون شاگرد خصوصیه که هرموقع باهاش کلاس داری یه بار صبح زنش زنگ میزنه ،یه بار مامانش ،یه بار خودش که ساعت کلاس رو تنظیم کنند!!!)...بعد بری آموزشگاه وکلی آتیش بسوزونی وباز غر بزنی که چرا این آبسرد کن آبش گرمه وباز همه هی بگن چقدر مانتوت بهت میاد وتو هم هی ممنون ممنون راه بندازی......وبعد هم اگه حالش رو داشتی تا خونه قدم بزنی وبعد هم شام ویه خورده با دخترا سر وکله زدن وبعد هم یه ساعتی گشت در اینترنت وبعد هم اینقدر خسته که سر رو بالش گذاشته ونذاشته خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب

هی همینطور تا بشه هفته وبعد ماه وبعد هم احتمالا سااال!

شنبه....یکشنبه...دوشنبه.....سه شنبه....چهارشنبه......پنجشنبه.....جمعه.......

فروردین....اردیبهشت (عشقه من!)......خرداد (وحشتناکترین ماهه امساله من!!!)......تیر....مرداد(ماهه بی حسی! وخنده داره زندگیه من!)...شهریور.....مهر....آبان(کرخ وقهوه ای!!!)...آذر(ماه مهربون!)...دی....بهمن....اسفند(ماهه لیلا!) وبعد باز دوباره................

روزهان که باعث میشن وکمکت میکنن زودتر بگذره اونی که هرچه قدر هم میخوای نسبت بهش بیتفاوت باشی ،نمیشه!!!!

دیشب هرچی شعر بلد بودم خوندم......خودم وسطش گریه م گرفت.....دوسه نفره دیگه هم همینطور...تا یه چنددقیقه همه داشتیم اشکه همدیگه رو پاک میکردیم....شعراش خیلی قشنگ بود...انگار شاعرش فقط به دنیا اومده بود که اینا رو واسه من بگه ومن واسه خودم!

بعدش مجبور شدم کلی بخندم وشوخی کنم تا همه بندازن گردنه حس وحال شعر وشاعر!!!

آدما از خودشون هیچی ندارن...همیشه بهونه هان که سر ذوق وشوقشون میارن....همیشه بهونه ها سر ذوق وشوقم می اوردن......


ماره قصه ی من بدونه بهونه ،سر ذوقه ،نه ذوق وشوق ها! سر ذوق برای حس کردنه تمومه حس های دنیا!!!!


فقط از یه چیز سر درنمیارم.از هرچی از این دست بدی از اون دست پس میگیری!مگه نمیگن هرکاری بکنی بعد به خودت برمیگرده؟؟آخه من که هیچ وقت دنباله سهم وحق این واون نبودم!!!

چه طور آدما میتونن چیزی که حقشون نیست رو بشنون وببینن!چه طور میتونن تورو ترغیب ومتمایل به سمتی بکنن که چیزی که حقشون نیست رو از تو ببین وبشنون وحس کنن!؟!

من همیشه حواسم بوده آدمای زندگیم چیزی بهم نگن که حقم نیست...حسی بهم نداشته باشن که حقم نبوده ونیست...همیشه حواسم بوده کشکی کشکی مسئوله درک احساسشون نشم...مسئوله طرف مقابل احساسشون نباشم....همیشه موقع فهمیدن این قضیه شوخی کردم باهاشون وانداختم توی شوخی...یا مجبور شدم زبون به نصیحت باز کنم ویا مجبور شدم عکس العمل ناخوشایند ولی درست نشون بدم که بدتر از بد نشه.....

چه طور آدما به خودشون اجازه میدن تورو بکشونن به سمتی که حرفایی ازت بشنون وحسی ازت ببین که حقشون نیست که سهمشون نیست وبــــــــــــــــــــــــــــــعــــــــــــــــــد یا ذوق کنن یا شوق کنن یا حظ ببرند ویا دور بشند وداغ بذارن رو دلت....

من معنیه خیلی چیزا رو نمیفهمم...خیلی چیزا!



==================================

* من بالاخره فیس بوک دارشدم وگویا به گفته ی خیل عظیمی از دوستان ،متمدن!

من که کلی گیج شدم از بس توش چرخیدم .فکر کنم کم کم یاد بگیرم.


** علی دونای عزیز ،ممنون واسه شعرای قشنگت وممنون واسه کمکت واسه متمدن شدنم!!!!