_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تقصیره آستینم بود....

هوالمحبوب:


من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود.....من نبودم پاهام بود...تقصیره جورابام بود ..من نبودم.....

عجب!

همه ش میخوایم بندازیم گردنه این واون!

البته

البته

البته

بهترین راه واسه آروم شدنه این دله وامونده همینه که بندازیم گردنه این واون وتظاهر به مظلوم نمایی کنیم تا خودمون هم باورمون باشه گول خوردیم...فریب خوردیم چه قدر ناراحت کننده...الهی بترکه که با من اینطوری کردو هزارتا ناله وداده دیگه......

ولی

ولی

ولی

خودمونیما.....بی رو دربایسی..همه ش تقصیره خودمونه...همه ی همه ش...

این منم که به دیگرون نشون میدم باهام چه طور رفتار کنن...این منم که به دیگرون نشون میدم مستعدرو دست خوردنم...مستعد بهره کشی...مستعد اذیت شدن...مستعد درد کشیدن و.....

به قول "یوسفی" خدا بیامرز(!!!) ،هرکی خربزه میخوره ،پای لرزشم میشنه...

خربزه ای که خوردم بها داشت......یه بهای سنگین به قیمت پای لرزنشستنی به قیمت یه عالمه غصه ودرد کشیدن !

قبلا هم گفتم :"هیچ شخصی وهیچ اتفاقی مانعه خراب شدنه قشنگیهای زندگیم نمیشه..حتی اگه اون شخص خودش جزو قشنگهای زندگیم باشه...حتی اگه خودش بلند شده وعزمش رو جزم کرده تمومه خاطرات قشنگش رو خراب کنه....از یه جایی به بعد اگه دیدی داره خراب میکنه،باید بچینی اون بنده لعنتی رو که داره میپیچه دوره تمومه قشنگیها......"

من همیشه آدمهای زندگیم رو قشنگ خواستم.......همیشه خواستم توی خاطرات من بهترین باشن..حتی اگه خودشون چیزی غیر از این میخواند....


مهم نیست.....مهم نیست وباز هم مهم نیست.....

اصلا این مهم نیست رو کلا واسه من اختراع کردندا(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)

دیروز نشستم یه گوشه توی پارک وکلی با خودم حرف زدم...به خودم گفتم :هیچ کسی غیر از خودت مقصره تمومه دردهات نیست...هیچ کس!

دنباله بهونه نگرد.....آدمها با هم فرق میکنن....بعضی ها اومدن که تورو از اونجایی که نشستی وداری به همه مغرورانه نگاه میکنی بکشند پایین..اونا وظیفه شون رو انجام میدند وتو باید درست رفتار کنی.......همیشه این تویی که به دیگرون میگی با من چه طور رفتار کنن...."

کلی با خودم حرف زدم وراه افتادم سمت خونه.......

توی تاکسی که نشستم یه آهنگ شاد گذاشته بود.بهش گفتم میشه اقا زیادش کنید!؟!

داشت چرت وپرت میخوند اما موزیکش دلت رو قلقلک میکرد.....

شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین وچشمام رو بستم وگوشهام رو تیزه تیزه تیز کردم تا صدای لبخند زدنه خودم رو بشنوم.....

شرمنده ی "الی " ام..خیلی شرمنده شم.....خیلی......

باید از دلش دربیارم....خیلی چیزا رو..خیلی چیزا رو......

"الی" دختره خوبی باش.....باشه؟!

بس که آزرده شدم ،چشم به پایان دارم......

هوالمحبوب: 

 

چقدر خوبه که احسان هست.....چقدر خوبه که خدا من رو هیچ وقت یادش نمیره وچقدر خوبه که من روی دوشش دارم آروم حرکت میکنم........ 

دیروز نرفتم سر کار......ساعت 10 از خونه زدم بیرون .زنگ زدم شرکت وگفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام شرکت وبعدهم از توی کوچه زنگ زدم به احسان......نتونستم خودم رو کنترل کنم وبهش گفتم زووود بیاد باهاش حرف بزنم.....دیگه طاقت تحمل کردن رو خودم به تنهایی نداشتم...... 

الهی بمیرم هول شده بود تا زدم زیر گریه.....گفت برم دفتر تا نیم ساعت دیگه بیاد پیشم! 

وقتی یه مرد میگه نیم ساعت دیگه میرسه باید فاتحه ی تمومه روزت رو بخونی...... 

تاظهر منتظرش موندم.... 

وقتی اومد اخم کرده بودم وهرچی ازم پرسید چه خبر صدام درنیومد .....نمیدونم چرا دلم نمیخواست حرف بزنم.... 

یه خورده سربه سرم گذاشت تا بالاخره زدم زیر گریه وتمومه حرفام رو بهش زدم.....  

دلم داشت میترکید.....الهی بمیرم که ناراحتش کردم ولی دیگه تنهایی نمیتونستم بار بکشم.... 

به "فروه"-دخترعمه ،منشی وحسابدارشرکت- گفت بره بستنی بخره......میخواست با بستنی خوردن آروم بشم ومن باز حرف زدم وحرف زدم..... 

چیزی نگفت فقط گوش داد وحرص خورد ووقتی دید دلم خالی شده کم کم شروع کرد حرف زدن.... 

راست میگفت ولی من آستانه ی دردم اومده بود پایین.....به خدا...به جونه خوده احسان خسته شده بودم.....بستنی خوردم وغرق شدم توی نگاهش وباز دلم وزندگیم رو سپردم دست خدایی که همیشه داره باهام بازی میکنه....شوخی میکنه.... 

خداجون تازگی ها بی جنبه شدم!ظرفیت شوخی هات رو ندارم.....بهم جنبه بده! 

اشتها نداشتم ناهار بخورم.....مدتهاس اشتها ندارم چیزی بخورم.....اگه هم میخورم واسه اینه که ضعف دیگه امونم نمیده..... 

احسان ناهارخورد ومن نشستم پای سیستم تا غروب وبعد رفتم آموزشگاه..... 

امروز تولد غزل بود.....ولی ناراحت بود.....تا باهاش سر حرف رو باز کردم زد زیر گریه ورفت از کلاس بیرون..... 

باهاش دویدم بیرون.......دوید تو حیاط وزد زیر گریه....رفت کنار حوض آب،نگاهش کردم وبهش لبخند زدم....چیزی بهش نگفتم....شیلنگ آب رو گرفتم تا دست وصورتش رو بشوره ودستش رو گرفتم وتا کلاس با هم رفتیم...... 

دلم خون میشه آدمهای زندگیم ،مخصوصا کسایی که دوستشون دارم ،غصه بخورن.کلی سر به سرش گذاشتم وبا بچه ها خندیدیم..... 

"سمیه " زنگ زد......واااااای! 

سمیه همیشه من رو یاد خاطرات دورم میاره...تنها آدماییه که از اون موقع مونده ومن باید درد دلم رو نادیده بگیرم واون رو آروم کنم..... 

نباید بی انصاف باشم...باید بی غرض با آدمای زندگیم رفتار کنم.....باید حواسم باشه اونها به خاطر آروم شدنشون کنار منند......باید حواسم باشه اونا شاید غیر از من کسی رو واسه درددل کردن یا آروم شدن ندارن.....مهم نیست چقدر من رو یاده چی یا کی میندازند...مهم اینه که بهم واسه شنیدن اطمینان دارن.....باید حواسم باشه....  

باهاش صحبت میکنم وآرومش میکنم که اونی که میخواد رو انجام میدم..... 

دارم از خستگی وگرسنگی میمیرم.....میرسم خونه وولو میشم.... 

"غزل" میگه حالش خوبه......نسترن میگه آرومه.....گیتاریست یه بستنی بزرگ خورده وفکر میکنه من مستجاب الدعوه ام....غزلک داره از گرمای هوا میناله وهمه چی رو به راهه....... 

به فرنگیس میگم :اگه خونه دل خوردن روزه رو باطل نمیکنه ،میخوام از فردا روزه بگیرم! 

میگه اگه باطل میکرد،ما هیچ کدوم روزه هامون قبول نبود..... 

 

 

**************************************************************** 

* احسان به خاطره شنیدنم ممنونم.......اگه بدونی چقدر دوستت دارم اما دستم کوتاهه......همیشه همینطور بوده......همیشه دستم واسه دوست داشتنهام کوتاه بوده...همیشه  ....کاش یه روز فرصت جبران داشته باشم....فرصت انجام تمومه کارهایی که میخواستم انجام بدم اما نشد و نمیشه ....من همیشه منتظره اون موقع ام....منتظره آخرش...همونی که میگن خوبه ...که سفیده...که پایانه شبه سیاهه.....

خدا همیشه حواسش به آدمای خوبش هست......خوشحالم که آدمای زندگیم تنها نیستن 

 

** این آخرین پسته غر غر کردنه منه...قول میدم....به خودم.....به تو.....به احسان...به خدا...به همه....اگه بمیرم از درد هم غر نمیزنم....خودم از دست خودم خسته شدم..از دست تمومه آدمایی که میان اینجا رو میخونن ومستقیم غیر مستقیم درصدد کشف اتفاقه زندگیه منن....میدونم دوستم دارن...میدونم نگرانن...میدونم خسته شدن اما کاش فقط سکوت میکردن ومیذاشتن اینقدر دادبکشم که تموم بشم...که تموم بشه....من اهل درد دل نیستم...نمیخوام کسی رو با درد دلم ناراحت کنم....نمیخوام «الی» زیر سوال بره....نمیخوام «الی» ضعیف جلوه کنه....نمیخوام «الی» خراب بشه....نمیخوام »الی».........  قول میدم

مرا عهدیست با جانان، که تا جان در بدن دارم.....

هوالمحبوب:

امروز کلی گریه کردم،از بس گریه کردم حالم بد شد!

امروز یه حرفایی شنیدم که واسم درد بود.وقتی میگم درد یعنی درررررررررررررد!

ازفشار چهل تنی قلب هم بیشتر بود...هی دراز کشیدم هی بلند شدم ،هی گوشیم رو برداشتم و"outbox" " ام وتمومه شعراش رو خوندم وهی سرم رو زدم توی دیوار وهی با خودم حرف زدم....چقدر حالم بده که مجبورم ادای آدمای خوب رو دربیارم!!!!!

چقدر خسته شدم که ادای آدمای خوب رو دربیارم!

الان باید ...الان باید چی کار کنم اصلا؟؟

مغزم بهم دستور نمیده!تمامه اتفاقاتی که برنامه ریزی کردم رو توی ذهنم مرور میکنم وهی به خودم دلداری میدم!!!

پامیشم میرم سراغ اینترنت و زل میزنم به صفحه مانیتور و ساعتها فقط اشک میریزم!!!!هیچ کاری نمیکنم فقط زل میزنم به مانیتور!

به خدا حالم از خودم به هم میخوره اینقدر غر میزنم...از خدا خجالت میکشم!میدونم شورش رو در اوردم اما......اما این دفعه وحشتناکتر شده!هرچی میره بدتر میشه!

وحشتناکتر اینه که باید دختره خوبی باشم!!!! باید مهربونانه رفتار کنم...باید خانومی کنم...باید ادای مهربون ها رو دربیارم...باید خودم رو قربونی کنم تا اسمش بشه مردونگی،گذشت،فداکاری!!!!!!!باید تظاهر کنم دروغ نشنیدم ،چیزی ندیدم،حرفی نشنیدم وبعد حق بدم! درد آوره که باید حق بدم!باید حق بدم که هرکاری کردی حقت داشتی و تقصیر منه!!!

با کی حرف بزنم؟به کی بگم؟باید با یکی حرف بزنم......خودم قشنگ دارم صدای خورد شدن استخونهام رو میشنوم...وای روزهای گذشته رو مرور میکنم!!!!! ..مانیتور رو پرت میکنم وسط اتاق...گوشیم رو میزنم توی دیوار....."آلفرد " رو پرت میکنم وسط حیاط..موهام رو از صورتم میزنم کنار و میرم سراغ تلفن.....

"الو! نرگس! باید باهات حرف بزنم......"

بعد از سه چهار ماه باهاش تماس میگیرم..روز تولدم بهم زنگ زده بود وچندتا جمله ی تبریک وتمجید بینمون رد وبدل شده بود ولی الان باید با یکی حرف میزدم ..وگرنه ممکن بود یهو یه کاره اشتباهی بکنم!!!!

تند تند براش تعریف میکنم....از اول...میخندم و تعریف میکنم.....اشک میریزم وتعریف میکنم.......حرص میخوره و تعریف میکنم....حرص میخورم وتعریف میکنم...

نرگس من رو میفهمه...من هم اون رو میفهمم.....اون با درد میگه ومن با درد میگم....الهی بمیرم که همه رو ناراحت میکنم...به هرچیزی دارم چنگ میزنم تا دلم آروم بشه واصلا حواسم نیست....

 "خدا زود تمومش کن دیگه داره صبرم تموم میشه"..."خدا جون خودت ، یه جور دیگه تنبیهم کن"..."اینجوری نه!"......

کاش کلمه داشتم واسه گفتن ...کاش میتونستم اینجا بنویسم ...کاش میتونستم داد بکشم...کاش میتونستم بقیه رو متهم کنم......کاش میشد دست به کاری زنم که غصه سر آید ولی......

خدا! من همیشه حواسم بوده چیزی نگم که برام مسئولیت بیاره! همیشه حواسم بوده .همیشه حواسم به آدمای دورو برم بوده ..همیشه حواسم بوده مدیونه احساس وکلمات کسی نشم.....حواسم بوده چشمم رو روی دلم ببندم وبا عقلم تصمیم بگیرم.......آخه چرا؟

چرا با من اینجوری میکنی؟چرا هی قصه های بامزه تو زندگیه من به وجود میاری؟چرا همه ش عین فیلمها از قبل هیجان انگیزتر وپر ماجرا ترش میکنی؟؟

چرا همه ش باید نقش آدمای خوب رو بازی کنم؟

چرا باید بگم........؟

میدونی میخوام چی کار کنم؟

میدونی خدا؟

میخوام از این بدتر کنم....

میخوام با دستای خودم تمومه الی رو اعدام کنم وبعد تا آخر عمر درد بکشم....مرده شور این خوب بودن رو ببرم...

نرگس میگه نباید این کار رو بکنم

اما انگار دلم میخواد که....انگار باید که....انگار تا انجامش ندم دلم آروم نمیشه...انگار که باید با داغون کردنه خودم آروم بشم...انگار که......

خدا!  میشه بهم بگی من کی حالم خوب میشه آیا؟؟؟؟؟

دل ما خوش بفریبی است‌،...

هوالمحبوب:


اومدم یه عالمه چیز بنویسم...از دیروز....از تمومه اتفاقاته دیروز.....از دیروز که کلی سرم شلوغ بود وکلی کار داشتم.....از دیروز که وقتی رفتم شرکت آقای "ج " کیک خریده بود از طرف خودم وخودش به مناسبت تولدهامون وکلی کیف کرده بودیم  وکلی شرکت شلوغ بود واز بس همه چی قاطی پاتی شده بود دوتا بار را اشتباهی فرستادیم!

از دیروز که خودم را دعوت کردم یه فست فود و با فراغ بال ساعت 5 نشستم و  ناهار خوردم ....از دیروز که یه خورده زودتر رفتم آموزشگاه وبا مربی های جدید گرم گرفتم وکلی آتیش سوزوندم......

از دیروز که سر کلاس از دست غزل کلی شاکی شدم که چرا Listening  هاش رو از رو نرم افزار مینویسه ولی هیچی بهش نگفتم چون حرف زدن دردی رو دوا نمیکرد و تصویر من رو از شاگرد خوب بودنش به هم ریخته بود.....و تا آخر کلاس هی میگفت به خدا نرم افزارم رو میندازم دور ومن بهش میگفتم واسم مهم نیست ،خراب کردی غزل،همین!

از دیروز که "مهدی عمو" و"سمیرا " را بعد از مدتها توی خیابون دیدم وکلی واسشون ذوق کردم وخاطره ردو بدل کردیم......از دیروز که بعد از یکی دو ماه نیم ساعت بیشتر نرفتم پیش "نفیسه " وکادوی تولدم رو گرفتم و"علی کوچولو" رو دیدم و کلی بوش کردم وکیف کردم...

از دیروز که کلی ناراحت بودم که چرا  با درد دلهام "احسان " رو ناراحت میکنم و باید بیشتر حواسم باشه....

از دیروز که کلی بابت به هم ریختنه تصویر ذهنیم درگیر "اما " و"اگر " و"چرا " و"چطور " بودم!

از دیروز که کلی بچه ها بهم زنگ زدن و میخواستن ببینن چه خبره  که من بالاخره به سرم زده عروس بشم(!!!!!!!!!!!!!!)....از دیروز که وقتی خسته وکوفته اومدم خونه نشستم یه دل سیر پای حرفای فاطمه و الناز که فکر نکنن الهام حواسش بهشون نیست ...از دیروز که منتظره جواب سوالهای نپرسیده ام بودم و......

 که الان

یهو

تا اومدم بنویسم خط به خط و مو به مو همه ی دیروز رو... بی مقدمه و بی علت رفتم سراغ فایل صوتی ها و رکوردهام ....

دیوونه م که با خودم اینطور میکنم!

دیوونه ام که خودم رو آزار میدم!

دیوونه م که خودم رو به درد کشیدن دعوت میکنم.....

تا گفتی "اهل کاشانم......." گریه امونم نداد...خواستم تحمل کنم.....خواستم تظاهر کنم...خواستم بگم :وا! مگه اهل کاشان بودن هم ناراحتی داره؟...خواستم مثلا گیر بدم به شعر وشاعر .....خواستم مثلا بیتفاوتی پیشه کنم ولی یهو نشد...نتونستم......زود فایل رو بستم و پریدم تو حیاط و یه نفس عمیق کشیدم که خفه نشم و بعد آروم .......

چقدر دلتنگم....چقدر دلتنگم.....چقدر دلتنگم......



***************************************************************

*سنای عزیزم،فائزه ی گلم،آقای فلاح عزیز، زهرای نازنینم، دانشجوی مهربونم، مریم گرامی ، فرزانه ی دوست داشتنی وامیر عزیز ، ممنون به خاطر تبریک وایمیلهای قشنگتون...تولد شما هم مبارک باشه

درراه مانده....

هوالمحبوب:


خودت رو بذار جای من!دوشب مثل آدم نخوابیدی ،واسه سومین بار رفتی امتحان "اصول حسابداری" بدی(!!!!!!!).از حسابداری وتمومه آدمهایی که به حسابداری ختم میشن ،متنفری!از خستگی داری میمیری،سه تا بطری آب خوردی  و از ساعت 2 تا حالا که ساعت 4 ونیمه وسط راه وکنار جاده وروبه روی پلیس راه منتظره اتوبوسی که توروببره اصفهان، وهیچ بنی بشری پیدا نمیشه که این کاررو انجام بده وتمومه اتوبوسها پره و تو فقط داری حرص میخوری!تمومه راننده کامیونها هم یهو باهات مهربون میشن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و تو دیگه کم مونده بری تو پلیس راه بشینی!


از حرص دارم دق میکنم! از فکر دارم دق میکنم! از این مسیر طولانی که تموم هم نمیشه دارم دق میکنم!

(تودلم صدتا بد وبیراه به سید میگم که هرچی میکشم از دست اون میکشم!!!!)

......................

با خستگی وکوفتگی وحرص ساعت 4 صبح راه افتادم به سمت   دانشگاه. ساعت 10 واسه سومین بار امتحان"اصول حسابداری 1" داشتم و اگه بیفتم باز هم خواهم داشت. من از حسابداری متنفرم واصلا بدم میاد بخونمش.....

مانیا زنگ زدو گفت اومده دانشگاه و من از ذوق داشتم پر درمیوردم! دم در دانشگاه تو ماشین با محمد نشسته بود و"یسنا" کنارش داشت لبخندزنون بازی میکردم وهی میخندید!

"یسنا " خیلی خوشگل وناز بود وچقدر دلم برای "مانیا" تنگ شده بود.عکس دختر کوچولوش رو قبلا واسم فرستاده بود ودرست مثل عکسش خوشگل وناز بود....بغلش کردم وبا تمومه وجود بوش کردم و باتمومه وجود کیف کردم......

هانیه دیر رسید سر امتحان وبعد هم تا ترمینال کلی با هم حرف زدیم ومن عازم اصفهان شدم.....

از ساعت 2 تا حالا تو جاده بودم وهرچی هم میخواستم حرص نخورم نمیشد....

پلیس جاده هم انگار با اون دوساعت اونجا موندنم احساس مالکیت میکرد(!)، تا تکون میخوردم میگفت :کجا؟؟؟ بشین الان یه ماشین میاد!(درست عینه باباها!)

پنجشنبه بود وتمومه ماشینها پر!

باید با یکی حرف میزدم...باید برا یکی داد وبیداد راه مینداختم...باید حداقل به یکی غر میزدم تا دلم آروم بشه.....تو ذهنم همه رو مرور کردم وهرچی خواستم زنگ بزنم بهشون یادم افتاد نگران میشن وتا برسم اصفهان اونا جای من دق میکنن وتازه من باید اونا را آروم کنم....

یاد زینب افتادم...امروز ساعت 2 امتحان داشت...یهو نمیدونم چرا بهش زنگ زدم:الو!زینب کجایی؟

: روبرو پلیس راه توی پمپ بنزین!تو کجایی؟

:نه!!!!!!!!!!!! من؟من تو پلیس راهم!توروخدا بیاد منو ببرید خونه!!!!!

و بلندشدم که برم اونطرف جاده که یهو پلیس از تو کیوسکش پرید بیرون وگفت :کجا؟

گفتم :دارم میرم پیش دوستم!اوطرف جاده س تو پمپ بنزین!خداحافظ....

و دقیقا تا پمپ بنزین حواسش بود(من مرده این مسئولیت پذیری واحساسه همنوع دوستیه پلیسان خیر خواه  هستم!)

باورم نمیشد،درست روبروی من توی پمپ بنزین بودن ومن فقط زینب رو بغل کردم وهی ذوق کردم!

همه داشتن نگاه میکردن و انگار اونا هم خوشحال شده بودن من دارم از اینجا میرم،از بس که هی راه ر فته بودما!

با زینب و محسن راه افتادیم به سمت اصفهان ومن فقط براشون خاطره تعریف کردم وکلی خندیدیم. ..هی هم میگفتم:زینب!دیدی منو پیدا کردین؟؟؟!!!

زینب هم مثل همیشه مجهز اومده بود وکلی تا خود اصفهان از نظر تغذیه ما رو مستفیظ  کرد ومن هم که کلی کیف کردم....

بالاخره رسیدم خونه.....بالاخره رسیدم به جایی که نسبت بهش احساسه متناقضی دارم...رسیدم خونه تنها کاری که کردم خوابیدن بود......


**************************************************************

* 1.  هرچی بیشتر به روز تولدم نزدیکتر میشم،حالم بدتر میشه! کاش تولدم نرسیده تموم بشه.....اولین باره تولدم رو دوس ندارم...اولین باره دلم میخواست هیچ وقت به دنیا نمیومدم....اولین باره از روز تولدم میترسم........اولین باره....

خدایا شکرت!


2. هنوز هم ازحسابداری وهرچی به حسابداری ختم میشه متنفرم!پریشب توی دفتر سمیه ،موقعی که داشت بهم میگفت : سرمایه ماهیتا بستانکاره با بغض بهش گفتم :چرا این حسابداری منو رها نمیکنه؟چرا هی من باید خاطرات گذشته م رو یدک بشم؟ چرا همه چیز دست به دست هم داده تا من هی اسم حسابدار و حسابداری و حسابرس و حسابدار بشنوم؟؟؟؟از بدهکاروبستانکار وهرچی از این نوعه بدم میاد!

هنوز هم از حسابداری متنفرم!


تشنه ام!

هوالمحبوب:


همین الان ساعت 12:58 دقیقه شب...اولین روز تیرماه وشروع این تابستونه لعنتی...یه عالمه چیز نوشتم از آخرین روز این بهاری که گذشت وفقط درد کشیدم......خودم که خوندمش وسطش کم اوردم ودیگه نتونستم ادامه بدم......پاکش کردم.......

امروز فقط سعی کردم اینقدر سرم رو شلوغ کنم وکار کنم که یادم بره ...خسته بیام خونه وتا میام از فرط خستگی نای سلام کردن هم نداشته باشم....میخواستم امشب آروومترین خوابه زندگیم رو بکنم...آرووم....

ولی نشد.....نشد حواسم جمع خودم باشه.....

خدا من رها کردم......توچرا رها نمیکنی؟؟؟؟

خدا من یادم رفته.....توچرا یادت نمیره؟؟؟

خدا من تاحالا کی سهمه کسی دیگه رو ازت خواستم؟......تو چرا هی منو این ور اون ور میکشونی ومن را نسبت به سهم بقیه حریص میکنی؟

خدا...الو.....صدا میاد؟؟؟

ازتابستون متنفرم......از حسابداری متنفرم.......ازخودم متنفرم.....

خدا یه جرعه دیگه صبر بهم میدی؟؟؟

تشنمه!


***********************************************************


2.



تمام خاطراتم رو جمع کرده بود یه روز سرفرصت برات بگم......با اینکه مطمئن بودم اون رووز هیچ وقت نمیرسه!!!

چقدر این چندوقت آدمهای جورواجور اومده بودن توی زندگیم ومن چقدر خاطره داشتم برات تعریف کنم وتو غرق بشی توی صدا و جمله هام و من کیف کنم که تو داری کیف میکنی.....

چقدر حرف داشتم...چقدر جمله داشتم.....چقدر کلمه داشتم......

چقدر هی تند تند اتفاقهای چهارشنبه ای توی زندگیم میفتاد و من چقدر هیجان زده میشدم و هی به خودم میگفتم که یادت نره ، این رو هم تعریف کنی.....

اووووووووووووووووووووووووووووووووه!

چقدر حرف...چقدر حس...چقدر خنده...چقدر گریه...چقدر شکایت...چقدر سکوت.....چقدر.......

تا اینکه امروز سمیه گفت: بسه! تموم شد! همیشه زودتر از اینکه فکرش رو بکنی باید پیام تسلیتی برای روزنامه بنویسی!

حسم گم شده!

باید خوشحال باشم!

پس چرا این همه غم دارم و چرا هیچ دلم آروم نمیشه؟!!!!

باز لجم میگیره!!!

از گل وسط قالی لجم میگیره.....از آجرهای اتاقم.....از مبلهایی که توی یه شب مردادماه برای خودم جایزه خریدم و هنوز گوشه ی اتاقم بهم نیشخند میزنه....ازحسابداری....ازدانشگاه.....از خودم که هیچ رقم دست از سر گذشته برنمیداره.....ازهرچیزی که به من ختم میشه لجم میگیره...

خداحواست هست دیگه؟!!!!


شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی....

هوالمحبوب:  

ترگل ورگل میکنم واز زیر تخت سجاده ی قهوه ای رنگ رو که نقشه بته جقه داره درمیارم.همونی که« بچه ی جناب سرهنگ» واسم از مشهد سوغات اوورد.همونی که از داشتنش 4 سال داره میگذره وفقط شبای خاص بازش میکنم و رووش آروم میشم....پهنش میکنم همونجا روی گل وسط قالی وعطره داخل جانماز رو برمیدارم ومیکشم روی سجاده وجانماز وخودم وچادر سفید گل منگلی....کتابچه ی دعاهام رو میذارم سمت راستم وحافظ رو میذارم سمت چپم....

چادر میندازم سرم و میشینم روی سجاده...سرم رو میگیرم بالا وبهش میگم:به من ربطی نداره امشب سرت شلوغه وخاطرخواهات ازآسمون وزمین ریختن سرت و وقت نداری....من واسطه ماسطه قبول ندارم....اگه کسی رو فرستادی حرفام رو گوش بده ویادداشت کنه وبعد بذاره تو نوبت که هروقت وقت کردی بخونی، کاملا دراشتباهی.....فرشته بی فرشته.....بپر بیا پایین کارت دارم....با خودت کار دارم..بیا پایین.....

تمومه سجاده رو بو میکشم ونفسم رو با تمومه وجود هل میدم پایین....لپ سمت چپم رو میذارم رو سجاده و مثل همیشه خودم روواسش لوس میکنم....حسم میگه الان سرم رو زانوهاشه...هیچی نمیگم...هیچیه هیچی....با خودم میگم :الانه که صداش دربیاد وبگه منو تو این همه کاروبار کشیدی پایین که هیچی نگی وهمینجور سرت رو بذاری رو زانوهام؟؟؟..من کار دارما......

ولی باز هیچی نمیگم وفقط گریه میکنم.....مگه نمیگن تو صدای دله همه رو میشنوی....پس بشنو.....

گوشیم رو از بعد ازظهر خاموش کردم، که سیل عظیمه اس ام اسهای تکراری بهم یاد آوری نکنه که منو امشب یادت نره وهی من رو به خودش مشغول کنه.....فکر کردن من کسی رو یادم میره...من تمومه آدمهای زندگیم یادم هست.....حتی احمد،پسر همسایمون که وقتی سه سالم بود تو کوچه موهای منو کشید یا عبدالله که باباش بستنی فروشی داشت ومنه 4 ساله همیشه باهاش مهربون بودم تا وقتی میرم در مغازه باباش،بهم بستنی بده.....

تمومه آدمهای زندگیم رو مرور میکنم وبعد نیم ساعت سرم رو از روی زانوهاش برمیدارم وچشم میندازم روبه روم ، که نشسته وزل زده بهم....الهی بمیرم که چقدر صبوری میکنه......

میخوام دعا کنم...میخوام واسه ی تمومه آدمهای زندگیم دعا کنم اما....اما دستم خالیه.....

به واسطه ی چی یا کی یا چه کاریم چیزی بخوام؟..نکنه به خاطره بدیه من خواسته ی آدمای زندگیم رو اجابت نکنی؟؟؟؟

تو که لجباز نبودی.....تو که خوب بودی...تو که همیشه حواست بود....نکنه باهام لجبازی کنی؟؟؟...لجبازی کاره منه...کاره الی....خدا که لجبازی نمیکنه بچه!!!!

به خاطره من نه،به خاطره فداکاری وصبوریه "فرنگیس" ،به خاطره معصومیت "فاطمه" ،به خاطره مظلومیت "الناز" ،به خاطره خوبیه "احسان" ،به خاطره مهربونی "عمه "، به خاطره نگرانی های قشنگه "بچه ی جناب سرهنگ" ،به خاطره پاکیه دله "محمد حسین" ،به خاطره نجابت "هانیه" ،به خاطره لبخندهای "نفیسه "،به خاطره غروره لذت بخش "نرگس"، به خاطره دله شکسته ی "صدیق" ،به خاطره سجاده ی پر از ربنای "فرزانه "،به خاطره معصومیته تمومه معصومها ومظلومیته تمومه مظلومهات وبه خاطره خوبیه تمومه خوبهات وبه خاطره مقدسیه تمومه مقدساتت ،به خاطره تمومه دلهای شکسته که تو توشون خونه کردی وبه خاطره همه ی خوبیهات وبه خاطره خداییه خودت دعاهای خوبه  آدمای زندگیم رو بر آورده کن .

دعاهای قشنگه :

فرنگیس،احسان،الناز،فاطمه ،نفیسه ،بچه ی جناب سرهنگ ،نرگس، محمد حسین ،هاله ، فرزانه ، عمه معصوم ،هانیه ،مانیا، باباحاجی،مامانی ، هویدا ؛ زینب ،سمیه ، زهرا ، مهسا ، آزیتا ، مهدیه ، فرشته ، مهندس ، فهیمه ، سوده ،شیرین ،لاله، سید ، عمو جعفر ،نغمه ، خوشبو ، آقای قاسمی ،آقای اسدی، مژگان ،فائزه ،خانم منصوری،کاظمی،ملکی،حائری،خانم شادانی ،جباری،شهبازی ،آزادمنش،پورکیوان،خانم بهارلویی،ستاره ، عمو اکبر ،عمو ناصر ،عمو بهرام ، عمو بهمن ، عمه اعظم ،عمه فرزانه ، عمه اشرف ، عمه سکینه ، خاله ها ودایی ها ، بچه هاشون ، فریبا ، اعظم ،سارا و سمانه، دلارام ، مرضیه ، طاهره ، سعیده ،علیرضا ، رضا ، سپیده ، مریم  ، صدیق ،رولی؛سینا؛ آرش کمانگیر، سمیرا عمو، امیر، مهدی، محسن ، نیلوفر،آریوِِ؛ مانی، آرین،عادل،  یگانه، صفورا، غزل، بهاره، خانم سامانی ،رسولی ، افضلی ، عسگری ، عاطفی ، اسدی ، میرزایی ،فاطمه ، رحیمه ، آچیلای ، بابا نرس ،ساربان؛پردیس ،مهران ،راشا ،بچه های Bey ،مغفوره؛دخترشرقی؛باشلق؛ نگار ، علی ، فرنوش؛فرحناز،آقای میاندار،غفاری ،باعزم،جمال شرف،فلاح،حسینی،چاووشی،سلیمی ، مینا، مهناز، بهناز، لیلا، سارا، غزل وبهنام ، آتــنا ، محمود ، همسایه ها ، همون احمد و عبدالله؛فاطی ، دلــیله ، بچه هاشون ،شوهراشون ،زنهاشون،مامانهاشون ،باباهاشون ،داداشهاشون،آجی هاشون،برای زنده ها ومرده هاشون ، برای همه وبرای بــــابــــا !

باز نوبته خودم که رسید هیچی نگفتم وباز براش شعر خوندم:

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری به من بده که دراوبینم

یه گوشه ازصفای سرشت تو

راضی مشو که بنده ی ناچیزی

عاصی شود به غیر تو روو آرد

راضی مشو که سیل سرشکش را

درپــــای جـــــام بــــــاده فرو آرد

دل نیست این دلی که به من دادی

درخون تپـــــیده آه رهایـــــــــش کن

یا خالی ازهوا وهــــــــوس دارش

یا پایبنـــــــده مهرووفایـــــــــــش کن....

خدا همیشه وقتی این شعرروواسش میخونم ،خوشش میاد... 

هیچکدوم از دعاهای مخصوصه امشب رو نمیخونم ؛دعایی که دوست دارم رو میخونم : 

« مولای یا مولای انت الدلیل وانا متحیر و هل یرحم متحیر الا الدلیل.....مولای یا مولای.....  »

بازم خدا خوشش میاد .واسش حافظ میخونم و باز سرم رو میذارم رو زانوهاش.....

هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ.....

هوالمحبوب: 

 

حتما وقتی اولین بار شنیدی کلی خندیدی....کلی مسخره کردی..کلی غش وضعف رفتی....اما من وقتی شنیدم فقط گفتم الهی بمیرم براش وکلی رفتم تو فکر....کلی دلم براش سوخت...کلی باهاش همذات پنداری کردم..کلی هی تصویر سازی کردم وهی دلم براش کباب شد

کلی هی یاده تک تک مراحلی که گذرونده بود افتادم وهی مغزم سوت کشیدو واسش خون دل خوردم..آخر سرهم براش گریه م گرفت وموندم حیرون....

ماره میگه:بسوزه پدرعاشقی!

میگن :چه طور چی شده؟

آهی میکشه ومیگه :چی میخواستی بشه؟یه چندوقتی عاشقه ماره همسایه شده بودم  نه اینجور بدجوووووووووووور ،بعد کاشف به عمل اومد حاج خانوم شیلنگ تشریف دارن!!!!!

(حالا بخند.......)

یعنی عاشقه هیچی....

یعنی تمومه احساست رو که شاید یه عمر منتظره کسی بودی که براش خرج کنی خرجه هیچی کردی.کاش اقلا مارهمسایه نامرد از آب درمیومد..کاش خیانت کرده بود....کاش سر به هوا بود..کاش معتادشده بود..کاش دروغگو بود....کاش اهل قر وفر بود..کاش اهله زندگی نبود..باباجون میفهمی؟اصلا هیچی نبوده که بخوای واسش اما واگر بیاری....

ماره قصه ی ما عاشقه هیچی شده....هیچی!

دلم درد میگیره اونم با تمومه وجودوقتی حس میکنم عاشقه هیچ شده...حتی شکایتش رو به خدا هم نمیتونه بکنه که دلش آروم بشه....چون خدا هم ازش تعجب میکنه که من الان باید خرخره ی کی رو بگیرم که دلت رو شکونده؟

حتی درددل هم نمیتونه بکنه که آروم بشه..حتی برای نبودنش گریه هم نمیتونه بکنه یا منتظره برگشتش باشه.حتی شعر هم نمیتونه براش بخونه یا خیلی سال بعد از تجربه ی اولین عشقش واسه بچه هاش تعریف کنه.که شاید بشه درس عبرت یا بشه قصه ی دل انگیزه لیلی ومجنون .عاشقه هیچ شده.عاشقه هیچ!

درد آوره که وقتی درمورده عشق باهاش حرف میزنی تمومه حسه قشنگ عاشقی رو میفهمه وحس میکنه وباتمومه سلولهاش لمسش میکنه شرحش میده..اشک میریزه وباعشق تفسیرش میکنه ولی به اسمش که میرسه آه کشیدنش دله سنگ رو هم آب میکنه....

خیلی سال پیش بود که این لطیفه رو شنیده بودم.....اون روز دلم سوخت واسه ماره وامروز که باز شنیدم فقط گریه کردم برای ماری که عاشقه هیچ شده!هـــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــچ!

نه غمی ...نه غمگساری...

هوالمحبوب: 

توی تختم جابه جا میشم و آلفرد را میخوابونم کنار خودم! 

امروز غزل توی کلاس «آلفرد» را به من هدیه کرد..میونه این همه درد که تلمبارشده بود روی دلم.... 

از صبح مشغول بودم....توی شرکت یه ذره حواسم پیش آقای س که مثلا برای من جلسه گذاشته بود تا با برنامه هاو استراتژی های پیشبردفروش شرکت آشنا بشم ؛نبود...همه ش وسط مبحث یاد می افتاد که حواسم نیست وباید دربرابر حرفاش عکس العمل نشون بدو گه گاه سر تکون میدادم ..... 

بعد هم راه افتادم به سمت آموزشگاه..فرصت وحوصله ی ناهار خوردن نداشتم ووقتی هم رسیدم آموزشگاه ؛توی موده سروکله زدن وخندیدن واین برنامه ها نبودم... 

خودم میدونستم کسی به پروپام بپیچه گریه م میگیره وکلی آبروم میره.واسه همین تا خانوم افضلی گفت امروز چته؟..سریع گفتم اعصاب معصاب ندارم..کسی دوروبرم نچرخه ورفتم تو کلاس.... 

توی کلاس هم هی داشتم بچه ها راتحمل میکردم....دروغ چرا؟اصلا حواسم نبود دارند چی میگند ووقتی میپرسیدن خانوم واقعا این که خوندم درست بود؛تازه یادم میفتاد که حواسم نیست وتازه به صرافت میفتادم ببینم چی گفتند ونگفتند.... 

تقریبا آخرهای کلاس بود که مریم پرسید:خانوم میشه بگید چی شده؟ 

گفتم هیچی! 

گفت بگید راحت میشیدها! 

گفتم:وا!مگه من گفتم ناراحتم؟؟؟ 

گفت میشه بگید چی شده؟خیلی ناراحتید..معلومه.... 

بغضم گرفت یهو...اگه یه بار دیگه اصرار میکرد مطمئنم گریه م میگرفت....بهش گفتم:میشه ادامه ندی؟اون موقع تمام قوانینه کلاس به هم میریزه ودرست نیست 

یهخو با زهرا شروع میکنن خاطره تعریف کردن...انگار که میخوان بهم بگند اونها هم پره دردند...دوستشون دارم.....محبتشون وتلاششون واسه آروم کردنم را دوست دارم اما اصلا نمیخوام عکس العمل نشون بدم وفقط لبخند میزنم وکلاس تموم میشه..... 

ساعت بعد غزل یهو آلفرد رو از کیفش میاره بیرون ومیگه :خانوم این ماله شماست.... 

میگم :وا! مگه تولدمه؟؟؟ 

میگه:بله!  

و میخنده...... 

یه خرگوش کوچولوی پشمالو که بلوز مشکی پوشیده ویه پاپیونه خوشگل زیر گلوش بسته...خیلی دوستش دارم..بغلش میکنم وخنده م میگیره ویه خورده دلم آروم میشه.... 

همه دارن سعی میکن غیر مستقیم من رو از این حال وهوا دربیارند ومن فقط ممنونم ....وسکوت میکنم.... 

عمه خیلی ناراحته...بهم میگه برم پیشش...از گرسنگی دارم میمیرم ولی بعد از کلاس میرم پیشش وبهش گوش میدم..میفهمه ناراحتم واون هم میپرسه...بهش میگم اومدم فقط گوش بدم نه اینکه حرف بزنم وبه عمه گوش میدم.....که سر وکله ش پیدا میشه...... 

گیر داده به کلماته جملات من...گیر داده به حرفهای من.....خودم دلم خونه...خودم دارم دق میکنم  وحالا نگران غصه های اونم...بهش میگم :حرفام رو بریز دووور. 

فوضولم وفوضولی میکنم ولی اون لجبازه.... 

دارم درد میکشم از درد کشیدنش و...... 

دیگر عصبانی نیستم...فقط متاسفم...برای حسم...برای اتفاقاتی که افتاده...برای تمامه خودم وتمامه خودش.... 

غزل یه کارت پستال بهم داده که روش نوشته: « کاری کن که عشق بخشی از خاصیت تو باشد نه اسم رابطه ی خاص تو با دیگری....» 

 

برای غصه ش غصمه....برای ناراحتی اش ناراحتم.....ولی برای خودم هم..... 

دارم حرف میزنم وصورتم را چسبوندم به شیشه ی پنجره.....ها میکنم روی شیشه ی سرد اتاق وتوی بخار جمع شده روی شیشه شکلک میکشم...... 

دلم درد میکنه......میگه عجله کردم  ومن فقط ناراحتم برای درد کشیدنم ودرد کشیدنش.... 

حرفی ندارم ومهم نیست......مهم نیست که من اینجا دارم چه دردی را تحمل میکنم.....مهم نیست.....هیچ چیزی مهم نیست.....بالاخره یه روز من هم آروم میشم.....یاحداقل میتونم تظاهر کنم آرومم..... 

توی تختخوابم جا به جا میشم و وآلفرد را میخوابونم کنارم....«آلفرد» را بغل کرده م...صورتم را میچسبونم به صورتش ...از خودم خنده م میگیره ...عینه دختر بچه های چند ساله.....میبرمش زیر پتو و روی صورتش گریه میکنم تا خواب یواشکی بیاد سراغم......

ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟؟؟

هوالمحبوب: 

 

توی دلم هی دارم غر میزنم...از توی تختخواب بلند میشم و میشینم پای کتابام که مثلا شروع کنم به خوندن....حواسم جمع نیست...کلافه ام وزیاد هم مهم نیست...عادت دارم یه این قبیل حسهای خنده دار که اعصابم را بریزه به هم وگند بزنم توی روزی که درپیش دارم وباز هم مهم نیست.... 

کتاب را باز میکنم.....واز اقبال با مزه ی من دفترچه ی یادداشت کوچولو را پیدا میکنم که توش هی نوشتم ونوشتم که "بچه بلند شو برو بیرون یه چرخی بزن» وهی از من اصرار وهی از او انکار!!!! 

 

دفترچه ام را پاره میکنم ومیریزم توی سطل....این "باتشکر" آخر کتابم چماق میشه ومیخوره توی سرم و من فقط خیره میشم به اون دور دورها واز خودم بدم میاد...خنده ام میگیره که منه سر به هوا باز بچه گی کردم وباز شوخیهای روزگار را جدی گرفتم.....خنده ام میگیره که با این همه ادعا و منم منم کردن هام ، گندزدم به "الی " ..... همین یک بار که خواستم به حرف دلم گووش بدم و به سخره گرفته شدم.......مهم نیست....هیچ رفتاری اصل چیزی که هست یا وجو داشته را عوض نمیکنه.....حالم خیلی بده.....

سرم را میذارم روی بالش وهای های گریه میکنم....حالا یکی بیاد از من بپرسه چته؟؟؟؟...نمیدونم..... 

همیشه همینطور بوده...هرموقع یه خورده از موضعم اومدم پایین تر وکوتاه اومدم به سخره گرفته شدم....وشدم بازیگر بازی هایی که کارگردانش کیف میکرده از فیلمی که داره رقم میخوره.... 

حالم بده......اونقدر بد که وقتی نشستم سر سفره و شروع کردم به خوردنه  املتی که الناز زحمت پختنش را کشیده  بود،داد کشیدم..... 

توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت.....اونکه توی گلوم خونه کرده بود نمیذاشت بره پایین.... 

نمیفهمم چرا آدمها به اونی که دارند قانع نیستند...همیشه بیشتر میخواهند و کم هم نمی آورند با این خواسته هاشان ومن را قاطیه دریافته خواسته هاشان میکنند.....من که به کسی کاری ندارم....من که از این قسم آدمها تیستم...من که در پی اینجور برنامه ها نیستم....آخه من که...... 

زیر سوال رفته ام وزیاد هم مهم نیست...به جهنم.....به جهنم که هنوز هم عقلم پاره سنگ برمیداره!...به جهنم هنوز هم باور میکنم.....به جهنم که خیط شدم...... 

اینها همه تجربه ست....تجربه اندوختن بها داره.....حماقت کردن بها داره....گاهی به بهای به سخره گرفتن غرورت وگاهی......!  

از خودم حرص میخورم که نگران بودم....که دلم شور میزد....که تا دم دق کردن رفتم ..که ......

مهم نیست.... 

مهم نیست....  

خربزه خورده م وباید تا پالرز نشستنم صبر کنم..... 

خنده م میگیره ..از خودم...از طرز فکرم واز اینکه از ادبیاتی بودن فقط شعرهاش را بلدی و هیچ! 

بازهم مهم نیست...... 

بقیه ی حرفهام هم کناره بقیه ی حرفهای نگفته م اون گوشه ی گوشه که مزاحم هیچ کس نیست میذارم...شاید بعدها رفتم سراغشان.....  

دلم برای شب تنگ شده!...برای تمام اتفاقات وروزهایی که گذشت...خنده م میگیره....میبینی؟تکلیف من هم با خودم روشن نیست....... 

 

 اینقدر خل شده م که فقط هی تند تند اشکم سرازیر میشه....مهم نیست....من خودخواهم وای ول به تمامه کسانی که خودخواه نیستند!!!!!!! 

*********************************************************** 

 پ.ن:  

* با خودم یه عالمه خاطره دارم...مهم نیست کسی نیست وفقط خودم هستم وخودم....مهم اینه که خودم ، خودم را به بازی نمیگیرم...خودم خودم را خنگ تصور نمیکنم وخودم با تمامه وجود خودم را دوست دارم.حالا زیاد مهم نیست که هیچ کدوم از اینها معلوم نیست.....خدا حواست هست دیگه؟؟!