_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

به بهاران سوگند! من به این حادثه ایمان دارمـــــ....

هوالمحبوب:


باید شبیه پرستارها یا دکترها باشم!

شبیه دکترهای بخش جراحی و اتاق عمل!

همان ها که بین عمل هاشان یک در میان میایند بیرون و سر تکان میدهند و میگویند :متاسفم!

و بعد میروند توی اتاقشان و لباسشان را عوض میکنند و دستهاشان را میشورند و لباسهای تر گل ورگل میپوشند و ادکلن را روی خودشان خالی میکنند و موهاشان را توی آینه مرتب میکنند و بی توجه به ضجه های همراهان بیماری که برایش متاسف شدند میروند توی ماشین مدل بالاشان میشنینند و کولرش را روشن میکنند و موبایلشان را در می آورند و زنگ میزنند به اولین شماره ی آدرس بوکشان که "عشقم" یا "عزیزم"ذخیره اش کرده اند و دعوتش میکنند به شام توی یک محیط شاعرانه یا مثلا :"لباس بپوش بیا بریم امشب خونه مامانم اینا یا مامانت اینا!"

خوب نمیشود ازشان خرده گرفت خوب!

حق دارند!

اگر هم بگیری یک جواب بیشتر نمیشنوی!

اینکه وقتی هر دقیقه و ثانیه و لحظه، صدها نفر زیر دستت میمیرند و نمیمیرند که هی تو نمیتوانی هی تند تند متاسف باشی و عزادار و حالت تهوع بگیری و زانوی غم بغل کنی و غش و ضعف کنی که!

یا مثلا عمر دست خداست!

یا مثلا اولها حساس بودیم ولی بعد جان سخت شدیم !

یا مثلا......!

یا مثلا هزارتا مثلا دیگر!

باید بشوم مثل همان ها!

از بس که هی خبر مرگ شنیدم و هی متاسفم متاسفم دیدم و گفتم و لمس کردم و شنیدم و گاهی خودم پیغامبر مرگ بودم و درد و گاهی هم خودم  مرگ بودم و مستوجب درد!

باید دیگر سخت شده باشم و مرد ولی نمیدانم و نمیتوانم پی ببرم که چرا هر دفعه باز میشنوم باز دلم میخواهد منفجر شود  از درد و باز بق میکنم و باز خم میشوم و باز....

درست مثل همان معدود دکترهای بخش اتاق عمل که هزاردفعه هم متاسف باشند باز هم برای یک متاسف گفتن جدید و برای مردن یک مریض تازه زیر دستهاشان سرشان گیج میرود و بغض مینشیند توی صداشان و دلشان میخواهد مادر داغ دیده و همسر درد کشیده را بغل کنند و فریاد بزنند که به خداااااااااااااااااا میفهمم.....

چقدر خوب شد که من علوم تجربی نخواندم و یا دکتر نشدم !!آن هم دکتر بخش جراحی و اتاق عمل!

وگرنه با هر مرگ ذره ذره می مردم!

درست است که مرد شدم و میشوم و هربار خدا برای امتحان مردیتم محکمتر ضربه میزند تا محکمتر و رساتر و مغرورتر ندا سر بدهم :"بگذار بشکند عوضش مرد میشوم " اما ...

اما درست مثل همان معدود دکترهام که اولین بار است از اتاق عمل بیرون می آیند و.....

.

.

این قصه ها را بارها شنیده ام و دیده ام....

با تمام آدمکهای این قصه ها درد کشیدم و گریه کردم و بهشان قول دادم که درست میشود و بهشان همان وعده ای را دادم که خدا به من داده.....به آخری خوب ،که اگر خوب نشد یعنی هنوز نرسیده....

ولی

ولی باز هم درد میکشم....باز هم

امشب تمام خدا را نفس کشیدم....درست لحظه ای که داشتم مرور میکردم تمام قصه ای را که اتفاق افتاد....

تمام لحظه هایی که هنوز بازدمشان بوی خون میدهد....

مرور کردم که کجای قصه بودم و هستم و نیستم....

درد دارد....هنوز هم درد دارد....باید فرار کرد و به یاد نیاورد ولی فرار ؟؟؟آن هم من؟؟؟؟منی که یاد گرفتم بایستم و مقابله کنم تا حل شود و تمام و بعد گم شوم؟؟؟

امشب باز من بودم و مثل همیشه "او" و مثل همیشه سکوتی که پر از حرف بود و من قول داده بودم نه نه من غریبم بازی در نیاورم....حتی برای "او" حتی برای خودم!

مرور کردم تمام لحظه های سخت زندگی ام را با تمام آدمها و جزییاتشان و باز یادم افتاد که "او" همیشه دست گیر بوده ! چه من غر میزدم و چه نمیزدم....

یادم افتاد به تمامشان با تمام تمامیتشان....

به خودم؟؟؟

هرگز!

به خودم سر سوزنی فکر نکردم...

به خودم که فکر میکنم به حقانیتـش قسم که نفسم بند می آید از این همه ظلمی که به خودم روا داشتم و اجازه دادم تمامشان به من روا دارند....آن وقت تمام وجودم میرود به سمت بغض و نفرت و کینه!

خوب نفرت و کینه هم که تاثیرش مشخص است!

دل را سیاه میکند و دلت میشود خانه ی سیاهترین عناصر!

هنوز هم نمیفهمم و سر در گم که باید به خاطر الی بودنم شکر گزار باشم و یا شاکی!

که چرا این منم با این گونه رفتار و حس و اخلاق؟!

هنوز هم درست مثل همان دکترهای بخش جراحی ام!

جزو همان معدود تازه کارها که مردن را هزار بار دیده اند و باز بغض میکنند و درد میکشند از درد کشیدن....

آخرش را میدانم....

با اینکه آخرش را میدانم و هزار بار به چشم دیده ام باز هم برای آن لحظه درد میکشم با اینکه ایمان دارم تمام میشود و میرسیم و میرسد به سپیدی!

با اینکه هزار بار دیده ام و لمس کرده ام و پرم از این جور اتفاقها و خاطره های عینی و هنوز هم میبینم و میشنوم ولی باز قلبم می ایستد تا میخوام به همراهان بیمار و یا حتی خودم بگویم متاسفــــم!



الـــی نوشت:


یــک)الی دو تا تعریف داره!خصوصیت مشترک توی هر دوتا تعریف یه کلمه ست! چه مغرور باشه و سر خود معطل و چه مهربون باشه و حال به همزن! خصوصیت مشترکش خاک بر سریشه!


دو) باید تمام این وبلاگ و این پست را به خاطرت شمع و چراغون کنم....باید دنیا را برات آیینه بندون کنم...باید یه پست بنویسم اون هم جدا و از اولین لحظه ی دیدنت بنویسم و بعد برسم به حالا و بعد برات بهترین ها را آرزو کنم ولی....ولی قرار شد تمام قصه را وقتی چشم تو چشم نشستم روبروت و دستهات را گرفتم برات بگم و برات بگم تمومه اونایی که هیچ وقت نگفتم....

یادته پارسال رو؟؟؟یادته برات شعر میخوندم؟؟؟وقتی دو  شب پیش داشتی برام شعر میخوندی داشتم میمردم....تمومه کلمه ها گم شده بود تا تسلی بخش باشه....میدونستم هیچ کلمه ای مرهم نیست....ببخش که پیشت نبودم....ببخش که دور بودم....ببخش که این بودم ...

باهات شوخی میکردم تا به صبح برسیم و تو درد میکشیدی....صبحی که برای تو آخر زندگی بود و برای من امید تازه ای در زندگی تو....باید صبر کنی تا ببینی و بفهمی بهترین برات اتفاق افتاده و تموم تصوراتمون اجازه نداد تا ببینی و بفهمی....

خدا برای درک این بهترین به تو "زمان" را هدیه میکنه تا مرورش پرده از رخ تمومه اتفاقها بکشه.... توی ذهنم تصورت کردم با اون ناخنهای لاک زده ی آبی و اون لباس سفید و صورتی! چقدر خوشگل شدی دختر! الان فقط مثل یه دختر خوب ، درست مثل الی باید بهت بگم: مبـــــارکــــ باشه  عروس زندگی الــــی!


ســه)بعضی وقتها که قرار است هیچ اتفاقی نیافتد...

همه ی اتفاق ها ،اتفاق می افتد!...هراسی نیست ،

ایمان دارم به آنچه که حادثه می نامندش...

من در  پی فلسفه ی حادثه ها قلعه (هزار توجیه )نخواهم ساخت،

من به دستان گزینشگر معتقدم....من فلسفه حادثه را در حادثه می جویم...(دزدی نوشت!)

.................

هوالمحبوب:


تا از اتوبوس پیاده میشم فقط به این فکر میکنم که زودتر برسم خونه...توی راه فقط دارم صحنه ی رسیدنم را بازسازی میکنم و اینکه چی قراره بشنوم...

یکی دو ساعتی هست گوشیم خاموش بوده و شارژ تموم کرده و احتمالا توی این یکی دو ساعت بابت تاخیرم بهم زنگ زدند...

بیست و چهارساعتی میشه از خونه زدم بیرون و حالا هم که.....!

کلید میندازم توی قفل و میرم داخل!

میتی کومون نشسته توی حیاط و تا سلام میکنم زل میزنه بهم!

- کجا بودی؟؟؟این چه قیافه ایه؟؟؟!!!

- چه قیافه ای؟؟

بلند میشه و با عصبانیت دستم را میکشه و میبره توی سالن! روبروی آینه قدی و من کسی را میبینم که آشناست!فکر کنم قبلا دیدمش! شاید کسی شبیه  الـــــــی!با چشمایی که کاسه ی خون ِ،با سیاهی ها و کبودی دورش،با سر لپ های قرمز و دماغ رنگ لبوش که سه برابر اندازه ی همیشگیش ِ و دلی که اگر بود خون بود و نه توی آینه میشه دید و نه هست!کلا استعداد عجیبی توی لاغر شدنم دارم و گویا امروز به اوج خودش رسیده!

به خودم زل میزنم و توی دلم میگم :خدای من این کیه؟؟؟!

سکوت میکنم و هی میشنوم و هی میشنوم و هی میشنوم .حق داره .....و  بعد آروم میرم توی اتاقم....

.

.

.

بعضی چیزا باید بمونه....برای اون دم آخر...نباید دنیا و خودت را در برابرش مقاوم کنی...

درست مثل دارو...که نباید تا دردت اومد بهش چنگ بزنی...چون به مرور زمان اثرش را از دست میده و بدنت بهش مقاوم میشه..

درست مثل بعضی از آدما که نباید هی تند تند بهشون متوسل بشی که نکنه از "خود بودنشون" بیفتند و بشند مثل یکی از عابرایی که توی پیاده رو میبینیشون و نمبینیشون....

که میشند عادت...که اگه نباشند کافیه یکی دیگه باشه و بعد مشغول شدن به اون.... و بعدی و بعدی و بعدی....

بعضی چیزا باید بمونه اون دم آخر....

وقتی هیچ نشونه ای نیومد....وقتی هیچ مسکنی اثر نکرد...وقتی هیچ نشونه ای ندیدی....

باید بهش چنگ بزنی و بخوای که چشم دیدن نشونه ها را بهت بده....

باید چنگ بزنی و بخوای که چیزی بگه تا آروم بشی...

باید بلند بشی بری پیش معصومه....باید بری اونجا که میگند مـــَهدی هست !یه آدم و مراد زنده!

روبروی اون گنبد فیروزه ای و چشمت را ببندی روی تمومه نگاهها و بلند بلند براش خاطره تعریف کنی و سرت را بذاری روی زمین و هی بگی :"یه چیــــــــــــــــــــــزی بگــــــــــــــــــــــــو...."

باید تنها بری....که هیشکی ندونه قصه ت چیه و کی هستی تا هیچ آغوشی داوطلب گرفتنت نشه و هیچ صدایی به آروم شو گفتن دعوتت نکنه....باید تنها بری تا نتونی حتی خودت را برای خودت هم لوس کنی....

باید بشینی روبروی معصومه روی سنگهای مر مرسفیدی که خنکیش تمومه آتیش وجودت را سرد کنه و شروع کنی تعریف کردن....

یک ساعت..دو ساعت...سه ساعت....

گرمه.....عرق میریزی و باز تعریف میکنی....باز براش هرچی خاطره بلدی تعریف میکنی و میگی:هیچی نمیخوام که برام بخوای....فقط خواستم برات خاطره بگم تا بدونی....."

بهش میگی من "اون" را به تو قسم میدم....به خوبیه تو....به معصومیه تو....به آرومیه تو....

باز براش بلند بلند تعریف میکنی و یهو سر زائر کناریت را میبینی که  روی شونه هات خونه میکنه و باز دلت میریزه....

میخوای بهش بگی چه طور روت میشه سرت را میذاری روی شونه ی من؟؟؟

میدونی من کی ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چه طور جلوی سرپناه به این بزرگی به شونه های من بی پناه تکیه میزنی دختر؟؟؟

ولی هیچی نمیگی و بدون اینکه بدونی کیه چادرت را میکشی روی صورتش تا صدای هق هقش توی صدای بغض آلود تو گم بشه....

.

.

دست خودت را میگیری و راه میفتی....حالا باید بری اونجا که لامپ سبز "الله" ش قلبت را از حرکت نگه میداره....اونجا که هیچ وقت اولین شب دیدنش را فراموش نمیکنی...

اونجا که هنوز "تسبیح شب نمای " توی کیفت شهادت میده به اون شب تاریک بودنش....

میری داخل مسجد....

چقدر شلوغه....

این همه آدم اومدن که توی یه تولد سهیم باشند....

تو توی این همه آدم ممکنه دیده بشی؟؟؟؟

مگه تو از کدومشون بهتری که ترجیح داده بشی به دیدن؟

که ترجیح داده بشی به شنیدن؟؟؟

میشینی همونجا که هر موقع رفتی نشستی....

باز زل میزنی به محراب....

به اون لامپ سبز توی محراب....

دوباره خاطره....

وای که این خاطره ها تمومی نداره....

بهش میگی یادته سه ماه و نوزده روز پیش اومدم و برات چی گفتم و نگفتم؟؟؟

یادته تا رسیدم خونه گل دخترم را گذاشتی توی بغلم؟؟

یادته؟؟؟

تمومه دادن ها و گرفتن هاش را باهاش مرور میکنم....

همه ی دارایی هام را میذارم توی طبق و میذارم جلوش....

میگم :همه ش مال تو....

هیچ کدوم را نمیخوام....

به خودت قسم که نمیخوام...

هر کدوم را باید داشته باشم بردار بهم بده.....

هرکدوم را هم نباید ،نه من چیزی میگم و نه تو به روووم بیار....

بهش میگم حواسش به آخر قصه ی آدمای زندگیم باشه...به امیدی که هنوز یه کورسوش مونده و به.....

 قصه ی تمومه آدمایی که دیدم و شنیدم رو بهش میگم .....

یک ساعت...دو ساعت...سه ساعت.....

توی صحن مسجد قدم میزنم و ذوق مرگ این همه شلوغی میشم....

چقدر خوبه که این همه آدم اومدنش را دوس دارند..چقدر خوبه این همه آدم امید دارند...

چقدر خوبه توی دل همه شون اون نشسته....

چقدر اون را دوس داشتن قشنگه...

چقدر دوست داشتن قشنگه....

ساعت شش بعد از ظهره،دیگه باید برگردم! درست موقعی که همه دارند میاند باید برگردم!

همیشه همینطور بوده! همیشه برعکس همه!

دل کندن از جایی که تازه همه دارند به طرفش میاند سخته....

دل میکنم...میام جلو......باز برمیگردم...باز میام...باز دوباره برمیگردم....

میرم باز روبروی گنبد فیروزه ای و روبروی اون پرچم سبز....

سرم رو میبرم بالا و میگم :دلم را میذارم اینجا.....خودت هر موقع خواستی پسش بده....

دست خودم را میگیرم و میبرم.....

میدونم الان دلش چی میخواد....

براش یه دونه بستنی میخرم و اولین قاشق را میذارم دهنش!!! .چادرم را روی سرم مرتب میکنم و  دستم را بالا میبرم و درست مثل صحنه ی فیلمها  میگم :تاکســـــــــــــی!!!!!



الــــی نوشت:


یــک)از همه ی آدمای زندگیم واسش تعریف کردم....

میدونم میدونست...فقط مرور کردیم با هم....

میدونم یه روزی جبران تمومه دردایی که هست را میکنه...میدونم یه روز دستم را میگیره و میبره یه گوشه ی دنج و میذاره سرم را بذارم روی شونه ش و تا میام خاطره تعریف کنم میگه :هییییییییییس!حالا نوبته منه!

میدونم یه روز بالاخره خودش از راه میرسه و بهم میگه :الان دیگه وقتشه!

میدونم بالاخره یه روز بهم میگه :دیگه تموم شد!

اون روز بهش میگم که هرچی دارم و ندارم به خاطر خودشه که خواست و نخواست...اون روز بهش میگم ......

الان موقع سوگواری برای اتفاقایی که افتاده نیست.....یه روز همه ش رو جبران میکنی و میکنم...الان وقته یه قصه و یه آدم ِ دیگه ست...الان وقت یه آخره دیگه ست که باید که میدونم که کاش خوب تموم بشه.....


دو ) همینــــــــــــ !

تـــــو سرمـایـه ی هست و بـود مَنی... یا (یک روایت چند پلانی ! )

هوالمحبوب :


مناسبتهای عام و اینکه مردم هی برایش سر و دست میشکنند من را به صرافت هیچ هیجانی نمی اندازد الا اینکه خوشحالم که بقیه خوشحالند.

هیجان و ولوله ی مردم خوشحالم میکند.توی هم می لولند و هی پول خرج میکنند و هی عجله دارند و هی لبخند میزنند بی دلیل و با دلیل!


وقتی مرد یک دسته گل مریم یا نرگس میخرد و بعد پشت ویترین روسری فروشی چنان توی فکر فرو میرود و درگیر انتخاب بین رنگ  قرمز شرابی و سبز کله غازی است و انگار که میخواهد سخت ترین مسئله ی آمار(!!!) یا تحقیق در عملیات  را حل کند، میخواهم بپرم بغلش کنم و هزاربار ببوسمش  که عشق را میشود از چشمهای براق و متفکرش حس کرد.عشق به زنی که شاید با یک قرمه سبزی معرکه منتظره مَردش است و شاید هم با اجاقی سرد، غرق خوابـــ  و برای مرد شاید فقط تصور چشمهای پر از لبخندِ زن، جذابترین تابلوی نقاشیست .آخر عشق ِ با چشمداشت که نمیشود عشق!

یا وقتی زن پولهای توی کیفش را میشمارد که تا آخرین ریالِ پس انداز آخر ماهش چقدر مانده که بتواند لباسی ،ساعتی، عطری ،کیفی ، کمربندی و یا حتی یه جفت جوراب ناقابل برای مَردَش بخرد،دلم میخواهد عدد و رقم ها و جمع و تفریقهای ذهنش را بکشم بیرون و بگذارم وسط و هی دورش طواف کنم که بوی عشق میدهد.....بوی دل....آن هم منی که به تمام عدد و رقم های دنیا آلرژی دارم!!!


اصلا تصور لحظه ی گرفتن هدیه ها و یا برق چشمهایی که نمیتوانی هیجان و شادی اش را کتمان کنی سر ذوق و بغضم می آورد.یا نگاه پر از تمنایی که هزاربار در اوج ِسکوت، فریاد میزند که " به خاطر بودنت در زندگی ام ممنونم!"


من عاشق تمام عاشقهای روی زمینم...عاشق تمام دوست داشتن ها! حالا هر قِسمی!

عاشق برق نگاهها و گرمی دستهاشان.عاشق عشقهای با صدا و بیصدا....

عاشق لبخندهایی که میزنند و محو میشود هی تند تند...

من عاشق دستهای کوچکی ام که توی دستهای مردانه ی یک " بابا " و یا زنانه و لطیف یک  "مامان " گم میشود و عاشق آن دامن کوتاه و چین چین و کفشهای قرمز تَق تَقی و  پیچ و تابهای موهای مشکی بلندی که به دست زنی بافته شده و به گل سَری صورتی مزین شده  و درانحنای هر بافه اش عشق میچکد بغل بغل....

من عاشق مهربانیه نگاهها و صداهایی هستم که خودشان هیچ ازشان خبر ندارند و من میپرستمشان ، همه را!

.

مناسبتهای تقویم من را به هیجان نمی آورد.

بلد نیستم برای مناسبتهایی که هیچ برایم معنا ندارند ،تشریفات راه بیندازم...

بلد نیستم دل خوش کنم به عددی که رنگ قرمز به خود گرفته روی تقویم و کمی آنطرفتر سنجاق شده به نام "تعطیل رسمی"!

همیشه از تعطیلهای رسمی متنفر بودم!!!!

ولی به همان اندازه از هیجان و ولوله ی مردم، خوشحال و گور بابای دلی که هیچ گاه لمس نکرد تمام این "رسمی" ها را!

.

.

در کدامین روز گرم تابستان به نامم سَنَد خوردی و به نامت سَنَد خوردم؟

در کدامین "ربنای"  رمضان و  استجابت دعا به شکرانه ی سلامتی ام سجده گزاشتی و اشک ریختی؟

در کدامین زمزمه ی تطهیر و تقدس گوشم را با نوای"اشهد ان محمدا رسول الله " غسل دادی؟

در کدامین روز قَسم خوردی برایم بهترین باشی و من برای دنیا بهترین و من آن روز فقط  گریه کردم آن هم بلند بلند، با آن دستهای کوچک و دماغ گرد و پهن و لبهای نامتوازن و آویزان و چشمهای قهوه ای ِ درشت و مژه های بلند و برگشته؟

اگر هم روزگار گرد فراموشی ریخته روی تمامه خاطره ها و "کدامین ها" و حتی اگر من با تمام فراست و ذکاوتم راجب تمام خاطره های عمرم و آدمها- آن هم با تمام جزئیات-هیچ چیز یادم نمی آید از آن روز نخست ولی رنگ خودنویس مشکی مامور ثبت احوال گواهی میدهد روی اولین صفحه ی هویت بودنم!

این عکسهای تیره و تار و لبخندهای عکاس باشی پسندِ هزار سال پیش ِ توی آلبوم ِ رنگ و رو رفته ی کنار کتابخانه، گواهی میدهند.

همه شان گواهی میدهند که به نام تو ثبت شدم و به یک عــدد.

تا هزار ساعت و ماه و روز بگذرد و من باشم و تو باشی و یک عالمه...!

.

.

از تو ممنونم.....

به خدایی که مرا اِلـی خلق کرد و تو را.... که از تو ممنونم!

با ذره ذره وجودم و سلول سلول ِ اِلــی!

با جرعه جرعه نفسهایی که میکشم.

نه به خاطر دستهایی که هیچ چیز جز درد را به خاطرم نمی آورد.

نه به خاطر چشمهایی که هیچ چیز جز دلهره را به من تزریق نمیکنند.

نه به خاطر صدایی که گوشهایم را مجبور به ارتعاش و  ترشح پی در پی ِ Ear Wax بخش حلزونی شکلی میکند که خودت با رساترین صدا(!) مثل همیشه ، در یکی از آن روزهای لِی لِی و گرگم به هوا برایم توضیح دادی !

نه به خاطر اسمی که ثبت شد توی زندگی ام و ثبت کردم توی زندگی ات.

نه به خاطر ِ.....


نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


فقط به خاطر دختری که "مَــرد" شد از تو ممنونم!


دختری که اگرچه بعد از بیست و چند سال هنوز هم بلد نیست کفش پاشنه چند سانتی بپوشد و شمرده شمرده و خرامان خرامان و دلبرانه با تمام زنانگی اش قدم بردارد و هنوز هم بلد نیست بدون غلط، لاک ناخن بزند و ناخنهایش را مانیکور کند و خط چشم قَجـَری بکشد و آرایش خلیجی کند چنین و چنان و هنوز بلد نیست از هر طره ی گیسویش دار بزند دلی را و هنوز هم بلد نیست راه که میرود سراسر ناز باشد و نیاز و دلهای سنگی ذوب کند و به اشاره ی چشمانش و حرکت مژگانش دنیا را زیر و رو کند و هی فوج فوج خنده ی شیرین تر از عسل حواله ی چشمهای حریص کند، ولـــی کوله بار درد هم که بگذاری روی دوشش و با هر نگاه و صدا و جمله و سناریو و حرف و زجر هم که شکنجه اش کنی " مَرد وار " لبخند میزند و چشمهاش برق میزند ، زیر لب کمی غر میزند و گاهی هم بلند بلند و بعد با لبخندش فرو میدهد آن بغض لعنتی را و تمام لوس کردنهایش را میگذارد برای روز مبادایی که شاید هیچ گاه از راه نرسد و دلش را خوش میکند به پاها و کفشهای اسپرت بندی ای که قرار است برساندش به "فـــردا"...


نوشته اند درد است که از آدم،مَـرد میسازد و آدم ها توی درد و سختی و نداشته ها و دریغ شدن هاشان آبدیده میشوند و مَــرد !


به خاطر "مَـــــرد " ساختنت تا زنده ام و دنیا دنیاست ،مدیونتم بــــــابـــــــــا...


"روزمـــ مـبارکـــ ... روزتـــ مبارکــــ "



الــــــی نـوشتـــــــ :


یک ) اگه عمو علی ش ،" علی " نشده بود ؛ حتما اون " علـــی " میشد! ......       " تولدشـــ مبارکــ "


دو) من برگشتــــمـــ ! 


سه) همینــــــــــــ !   

*1*

سخت میگیرد جهــــــــــــــان ،بر مردمان سختـــــــــگیـــر....

هوالمحبوب:

با شیوا خداحافظی میکنم .اون میره تهران و من می ایستم مثل هزارتا مسافر دیگه تا اتوبوس از راه برسه و برسم به اصفهان...

همه ی اوتوبوسها پره و هیچکدوم توقف نمیکنه...نمیتونم یه گوشه بایستم و زل بزنم به مردم....هندزفری را میذارم توی گوشم و میرم کنار جدول و قدم میزنم تا منتهی الیه به اصطلاح ترمینال و از دور تماشا میکنم یه عالمه آدم که چمدون به دست توی این آخرین روزهای سال، عازم شهر و دیارشونند...

صدای بلند را دوست دارم...آهنگ اونقدر صداش بلنده که نمیذاره صدای هیچ کس را بشنوم و حظ میبرم..این موزیک من را یاده یه عالمه آدم میندازه اما صدای بلندش اجازه نمیده حتی بهشون فکر کنم و من باز قدم میزنم....

تقریبا دو ساعته منتظرم و هیچ اتوبوسی نمیاد و این راننده سواری هم از بس گفت اصفهان در بست  و هی اومد کنارم و گفت خانوم اصفهان؟؟؟ و من گفتم نه! دیگه داشت منو میکشت....

خیلی دیر شده بود اما نه اتوبوس می اومد و نه کرایه ای که سواری قرار بود بگیره منصفانه بود....

دیگه از موزیک گوش دادن خسته شدم..دلم همصحبت یا همسفر یا همراه یا همپا میخواست....

خانومی که کنارم ایستاده بود ازم پرسید چند ساعته ایستادم و بهش گفتم ...گفت یعنی اتوبوس برای اصفهان نیست؟؟..منم لبخند زدم و گفتم :هست! من منتظره هلی کوپترم! با اتوبوس حالم بد میشه!!!!!

دختر محجبه ای بود رفت کنار دوستاش و بهشون گفت بدبخت شدیم!!!!

چهارتا خانوم محجبه بودند که از حرف زدنشون معلوم بود طلبه اند....

اعوذبالله من الشیطان الرجیم

رفتم کنارشون و وقتی راننده سواری داشت گولشون میزد ،روابط عمومیم را شروع کردم و تصمیم بر این شد پنج نفری سوار بشیم و به جای نفری بیست هزارتومن ،نفری 12 هزارتومن بدیم وخلاص!

سگ خور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه عالمه ساک داشتند.... و من بودم وهمون یه کیف مشکیم که تازه غیر از کیف پول و عینک و دستکش و تقویم و کارت شناساییم هیچی توش نبود..

به صورت MP3 و بسته بندی سوار شدیم  وعازم خونه...

یعنی اون عقب من داشتم میترکیدم از فشار و جا تنگی....هی هم یه نگاه بهشون میکردم و روسریم را درست میکردم و گیسای گلابتونیم (!!!!!!!!!!!) را میکردم داخل و تا ترمز میکرد یهو ناغافلی ، زیر لب ذکر میگفتم و بلند استغفرالله میگفتم و لعنت بر دل سیاه شیطووون

تصور کن کنار چهارتا طلبه خانوم ،هووولووووو نشستی و بعد راننده برات آهنگ لب اناری قربونت برم بذاره و تو بخوای بخندی و نتونی!!!!

کیفم را دادم به خانومه کناری و گفتم بذارش روی بلند گو ی پشت سرت تا صداش نیاد اذیت بشیم..... مردم چه بی ملاحظه اند والا!!!

اونم میخندید و میگفت اگه ناراحتید بگم کمش کنه!!!!..منم میگفتم ناراحت که هستم ولی خوب بذارید راحت باشه من یه فایل آرووم دارم شعره گوش میدم و هندزفری را گذاشتم توی گوشم و "خانومم تویی و آی خدا قلبم میریزه " گوش دادم..استغفرالله!

یعنی تا خود اصفهان مرده بودم از خنده ولی خوب نمیشد کاری کرد!

خانومه هی بهم میگفت صاف بشین ،میگفتم :نه! یهو کرایه بیشتر حساب میکنه!

رااننده شنید و گفت شما با این پول دادنتون باز هم فکر میکنید زیاد میدید؟12هزارتومن کرایه وی آی پی اتوبوسه!

گفتم :وی آی پی تک صندلیه! آب میوه میدند  با کیک! بعدش برات فیلم هم میذارند،اون آخر اتوبوس هم آب معدنیه! بعدش هم آهنگ لایت میذارند و تا خود مقصد میتونی بخوابی! دو طبقه که سوار نمیکنند....(که یهو دیدم خانوما از بلبل زبونیم زل زدند بهم و یه جوری لبخند میزنند واسه همین خودم را جمع و جور کردم و گفتم: البته خدا خیرتون بده برادر!!!!!!!!!!!!!!!! همین هم کلی اجر داره!!!!!!! ممنون!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی رسما خودم مرده بودم از خنده! اما نمیشد بخندی که!

فقط خانومه کنار دستیم دیدم سرش را کرده توی چادرش و انگار داره میخنده ولی من اصلا به روش نیوردم و روم را کردم به پنجره و دید زدن بیرون....

تا برسیم خونه مکافاتی بود ها.....اما کلی فیض بردیم در جوار خواهران روحانی و معصوم...

یه زیارت کردیم با اعمال شاقه.....خدا قبول کنه


الی نوشت:


1. میبوسم میگذارم کنار......

تمامه.....تمامه......

میبوسم میگذارم کنار ، تمام داشته هایم را....

بی خیال من....

بی خیال تمام روزها و آدمها....

میبوسم میگذارم کنار تمام داشته هایم را ..

تمام  عده ی زیادی از آدمهایم را ..


2. میدونستم....

میدونستم خدا از اخلاقم سو ء استفاده میکنه....

میدونستم من میشم مسئول تدارکات این تولد....

میدونستم اگه اشک به چشماش بیاد دق میکنم ...

میدونستم وقتی از مهر و محبت روز افزونه(!!!!) شوهرش اشک میریزه ، خودم میرم کنارش و دست میکشم به شکمش و بهش میگم مگه من مرده ام؟....لباس بپوش بریم.....زود باش تا بچه اینجا به دنیا نیومده...نکنه فکر کردی من پزشک دهکده م ؟؟!!!

به خدا اگه بچه اینجا به دنیا بیاد من غش میکنم ها!..

بجنب تا پدر سوخته سرش را نیورده بیرون....میریم بچه را به دنیا میاریم و میبریم توی غار بزرگش میکنیم تا بزرگ که شد به خونخواهی ما قیام کنه.....

بعد با اشک میخنده و من بغلش میکنم و میگم بیخیال دختر.....بیخیال.....

با آتیش توی دلم میخندم و خوشحالم که دیگه از من نگران نیست....

میدونستم باز هم الی.....

ببوسم خاک پاک جمکـــــــــــران را ......تجلی خانه ی پیغمبران را

هوالمحبوب:


نشستم روبروی گنبد فیروزه ای با یه چادر گل گلی.... داره برام حرف میزنه و من زل زدم اون بالا و دارم حرکت مواج اون پرچم سبز رنگ بالای گنبد را میبینم....

بهم میگه اولها فکر میکردم خدا منو خیلی دوست داره ولی بعد که تو را دیدم فهمیدم خدا تو رو بیشتر دوست داره...بهم میگه وقتی خوندمت و دیدمت فهمیدم تو خیلی شبیه منی...بهش میگم من شبیه خیلی هام.....شبیه هزارتا آدمه دیگه ، برای همینه که  اندازه ی همون هزارتا آدم درد دارم....

خجالت میکشم ولی اشکهام سرازیر میشه و سرم را میذارم روی سینه ش و توی بغلش اشک میریزم... خیلی جلوی خودم را میگیرم هق هق نشه....زشته! به خودم میگم الی! صبوری کن!

داره همینطور حرف میزنه..از اینکه اگه الان اینجاییم به خاطر من ه! اصلا اگه قرار بود صاحب اینجا نخواد که ما اینجا باشیم ،ما الان اینجا چی کار میکردیم....بهم میگه امروز روزه منه! روز خواستنه منه!روز اجابت منه!چهارشنبه ی منه!

دارم درد میکشم و بهش میگم :بسه شیوا! من جنبه ش را ندارم......خدا من جنبه ش را ندارم.....من بی جنبه م....خیلی بی جنبه م.....

باز حرف میزنه و باز من آروم اشک میریزم....

الی بخواه! تموم اون چیزی که به خاطرش کشونده شدی اینجا.....

و من دارم فکر میکنم باید چی بخوام.....

یاد اولین شب آرامشم توی اردیبهشت ماه چهارسال پیش می افتم که همین گنبد و همین مسجد بعد از چهار ماه درد، آرومم کرد....

یاد اون شبی که با احسان اومدیم و من نذر کرده بودم وقتی احسان خوب شد بیایم اینجا....

یاد آخرین باری که این گنبد را دیدم و " تـــو " من را اورد روبروی مسجد و من یهو شوکه شدم و بهش گفتم اینجا اومدن حضور قلب میخواد و برگشتیم....

و بعد یاد تمومه آدمهای زندگیم.... یاد اینکه فقط باید یه چیز بخوام....که خدا من را ببخشه.....

گوشیم را برمیدارم و به نسترن اس ام اس میدم....بهش میگم که من را ببخشه ..بهش میگم که الان جمکرانم و جاش خالیه و باز زل میزنم به گنبد فیروزه ای و اشک میریزم....

.

.

شیوا راست میگه! قرار نبود بیایم اینجا....قرار شد فقط برم قم پیش معصومه و بعد برگردم خونه...

به شیوا گفتم چهارشنبه میرم قم و اون هم گفت میاد... و اومد...

قم یعنی فقط معصومه حتی با اینکه یه گوشه ی این شهر یه روزی مأمن قشنگترین و درد ناکترین خاطره ی زندگیم بود و الان دیگه نیست....الان عادیه...درست مثل قدم زدن کنار زاینده رود یا بستن بند کفش!!!!...حتی "تو " هم عادیه! حتی با اینکه باز جلوی همون  فایلی که باید تظاهر کنی عادیه  تاب نمیاری!!!!!

میرم حرم....چشم میدوزم به معصومه و کلی باهاش حرف میزنم...سلام تموم کسایی که سلام رسوندند و نرسوندند را بهش میرسونم....همه ی اونایی که باعث خوشحالیم و باعث رنجشم شدند....همه ی اونایی که جزئی از امسال من بودند ....اسم بعضی هاشون اذیتم میکنه اما به خودم میگم الی خسیس نباش! سلام رسوندن و خواستن و اجابت شدن که چیزی ازت کم نمیکنه و باز زل میزنم به معصومه....

شیوا را میبینم....زودتر از من رسیده...خیلی زود تر از من...با هم می ایستیم به دعا و زیارت.... انگار که عجله داشته باشه ها! هی توی نگاهش عجله ست که زود تمومش کن....

بهش نمیگم من توی این مراسم و آداب و رسوم یه خورده یواشم و آرووووم ..با خودم میگم ما اصلا برای این کار اینجاییم پس چرا اینقدر عجله داره که تموم شد یا نشد...زیارت تموم میشه و میام یه دعای دیگه شروع کنم که میگه این را بذار واسه مسجد جمکران!!!!!!!

جمکران؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جا میخورم....اما چیزی نمیگم....لبخند میزنم و شاید توی رو دربایسی قبول میکنم....

بهش نمیگم جمکران رفتن حضور قلب میخواد..نمیگم اونجا ضربان قلبم را میرسونه به هزااااار....هیچی نمیگم و یه خورده دیگه ازش وقت میگیرم و بعد از یه مدت کوتاه راه میفتیم....

توی راه ساندویچ میخریم و تاکسی سوارون و پرسون پرسون میریم به سمت اون گنبد فیروزه ایه تمومه خاطرات شیرین و مقدس زندگی من....

دارم فقط توی مسیر با خودم حرف میزنم و تعارف پیرزن کنار دستم من را از عالم خودم میاره بیرون...بهم بادوم تعارف میکنه و داره یه چیزی میگه که من نمیشنوم شاید از اول داشته میگفته و من حواسم نبوده...فقط بهش لبخند میزنم و سرم را به نشونه ی تایید چیزی که نمیشنوم و حواسم نیست تکون میدم که یهو گنبد جلوی چشمم ظاهر میشه.....

دستم ناخوداگاه میره بالا و میذارم رو سینه م و بغضم را فرو میدم و میگم السلام علیک یا بقیه الله و چشمام را میبندم و توی هون سیاهی یه گنبد میبینم توی آسمون شب که اون بالاش یه لامپ سبز روشنه و ماه سر شونه ش نشسته  و خودم را میبینم که جلوش سجده کردم...

این صحنه واسم آشناست....همون صحنه ی اولین شبی ه که من این گنبد را دیدم

هفده اردیبهشت 87. با فرزانه و مامانش اومده بودم و تا سرم را بالا کردم و دیدمش یهو ولو شدم رو زمین...و از بس گریه کردم داشتم تموم میشدم....حالم عجیب بد بووود...

اردیبهشت بود!

الان مگه چه ماهیه؟؟؟! اسفنده! پس چرا الان من اینجام؟؟؟؟ شاید چون چهارشنبه ست! آره! تمومه اتفاقای خوب چهارشنبه میفته.....

ساندویچهامون را میخوریم و شیوا بهم میگه برم داخل و اون می مونه همون بیرون روی فرشهایی که پهنه و من........

یک ساعت اون داخل فقط حرف میزنم.....نمیدونم بلند بلند یا آروم ولی همه دارند زیر چشمی نگاهم میکنند...

 و بعد  اسم تک تکشون را میگم ..اسم تک تک آدمای زندگی الی ....و بعد همون دعای همیشگی....و برای الی ،همون شعر همیشگی....

خدا خوشش میاد وقتی شعر میخونم...به صاحب مسجد میگم خدا  از این شعر خوشش میاد...حتما تو هم خوشت میاد و باز براش میخونم و بعد از یه ساعت دل میکنم و میام بیرون....

شیوا میخواد بشینم روبروی گنبد و حرف میزنه و من بالاخره آبروریزی میکنم و الی را ول میکنم تا بی محابا اشک بریزه....

شیوا میگه من باید می اوردمت اینجا....اصلا ما واسه تو اینجاییم....

و من فقط درد میکشم.....خدا را شکر.....خدارا شکر به خاطر تموم آدمای زندگیم.....

شیوا میگه تمومه خبرهای خوش توی راهند که برسند به دستت از حالا تا هزار سال دیگه...

راست میگه..

راست میگه.....

وقتی رسیدم خونه و الناز گفت :داره فردا به دنیا میاد!!!!!

فهمیدم خبرای خوش از همین امشب تا هزار سال دیگه توی راهه!!!!!..

رو کردم به خدا و گفتم : من طاقتش را دارم.....محمکتر بزن!..

فردا به دنیا میاد!!!!!!!!!!!

شیوا راست میگه: از امروز تا هزارسال دیگه توی راهه اجابته تمومه دعاهام....اولیش اجابت شد ...وقتی که گفتم خدا یه جرعه از صبرت را بهم بده ..زود اجابت کرد.....

الان با تمومه صبوریم منتظره یه عالمه فردام و هنوز به اون گنبد فیروزه ای فکر میکنم....

خدایا به خاطر امروز ..

به خاطر چهارشنبه...

به خاطر تموم آدمهای زندگیم

و به خاطر بردن من روبروی اون گنبد فیروزه ای ممنونم....

سرم را گذاشتم کنار ساطورت....دلم را گذاشتم زیر پاهات.... و آغوشم را باز کردم روی تمومه دردها و لطفهایی که میخوای بدی....دیگه حتی غر هم نمیزنم..قول میدم

منتظرم......

انت القوی و انا الضعیف... و هل یرحم الضعیف الی القوی؟؟؟؟؟؟

هوالمحبوب:


اینقدر پر حرفم که نگو

اومدم که همه ش را بنویسم

اما یهو یادم افتاد من الی ام و اونهایی که میاند اینجا......!

بدم میاد حواسم به گفتنم باشه اما حواسم هست.مخصوصا الان و این روزها!شاید برای همین کلا محو شدم تا حرفی نزنم که اشتباه باشه یا بشه.خراب بشه یا خراب کنه!برای همین هرچی حرف بود الان نشستم روی گل وسط قالی زدم و پا شدم!اول غر زدم ،بعد جیغ زدم،بعد ضجه زدم ،بعد سکوت و لپم را گذاشتم روی سجاده تا خودم را لوس کنم و آروووم باشم و بعد افتادم به التماس که ببخش! که ببخشید!که من حالیم نیست!بلد نیستم!تو ببخش!..تو که دیگه خودت میدونی....." گلــــــها دمـــــدمی مزاجـــــند!!!!" شازده کوچولو میگه.تو که میشناسیش.......

.

.

نیت کرده بودم

از همون چند سال پیش که اولین روز لیلا بود.اون رو ز هم دوشنبه بود.من دوشنبه ها را دوست دارم.دیشب که داشتم کتابها را کادو میکردم یهو یخ کردم!به خودم گفتم اون شب هم مشغول کتاب کادو کردن بودم و شازده کوچولو ورق زدن!...کتابها را زود گذاشتم زیر تختم و زل زدم به صفحه تلویزیون.....

از همون شیش سال پیش نیت کردم که روز لیلا به شکرانه ی وجود لیلاهای زندگیم و به خاطر رسیدن تموم آدمهای زندگیم به آرزوهای حقشون ،روزه بگیرم. درست روز لیلا.....

سحریم را گذاشتم روی بخاری و با "مــــــرد میــــشوم" خوابیدم،سحر که نشسته بودم کنار بخاری و تند تند داشتم میخوردم به خدا گفتم به خاطرمن نه،به خاطر لیلاهای زندگیم و تک تک آدمهای دنیای الی قبول کن.....

به دلم کاری نداشته باش!

بیخیال این قطره اشکها....زنها همینطورند!دلشون میخواد هی گریه زاری راه بندازند! بیخیال من! من که زن نیستم! من مردم! یه دختره مرد! به خاطر لیلاهاااااااام..تورو خدا به خاطر لیلاهااااااام.....

.

.

بعد از آموزشگاه میرم میعادگاه لیلا.میرم بهشت.....میرم همونجا که وقتی میری صدای آب میاد....میرم همونجا که یک ساله منتظره اومدنه منه.....

و اونجا باز آرزو میکنم..باز میشینم و زندگیم را مرور میکنم و لیلاهام را میذارم جلوی چشمام وتقدسشون میکنم...آرزوهاشون را میذارم جلوی چشمام و به خاطره وجودشون و رسیدن به آرزوهاشون به خدا التماس میکنم.....و به حرمت بودنشون از خدا میخوام که دل  بقیه ی آْدمهای زندگیم را آروم کنه...بهشون جنبه بده..معرفت وصبوری...... و اون آخر خودش میدونه و الی!!!!

بیخیال الی!

امشب میرم اما دیر میرم ولی میرم...لیلا منتظره...

پــــ . نـــــ :

انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم.......

عاشق این دعام.....ظهر که خوندمش دلم اندازه ی تموم زندگیم خنک شد...

خداااااااا حواست هست؟

خدا را شکر...



خوشبختیم آرزوووووشه...حتی با من نباشه ... :))))))

هوالمحبوب:

 

دارم با خانم رسولی صحبت میکنم که میرسم خونه!فکر کنم نمره ی دوتا فاطمه ها را جا به جا توی لیست نوشتم و دارم براش توضیح میدم که فردا رفت آموزشگاه چک کنه ببینه درست وارد کردم یا نه که میرسم در خونه!

بدم میاد موبایل به دست برم داخل خونه واسه همین، پشت در خداحافظی میکنم و دستم را میذارم روی زنگ!تازگی ها حالش را ندارم کلید را از داخل کیفم در بیارم و خودم در را باز کنم.انگار که مثلا دلم بخواد وقتی زنگ میزنم کسی بیاد استقبالم.دستم را بذارم روی زنگ و بدون اینکه بپرسند کیه در را باز کنند و تا رفتم توی حیاط فاطمه یا الناز یا فرنگیس بیاند توی ایوون و من سلام کرده و نکرده خودم را لوس کنم یا غر بزنم یا بگم چقدر سرررررده و بپرم توی اتاقم یا شایدم یه خورده سر به سرشون بذارم و بعد برم پی کارم.

دستم را میذارم روی زنگ و در باز میشه میام توی حیاط و یهو میبینمش که داره آنتن ماهواره را تنظیم میکنه. قلبم میاد توی حلقم و آب دهنم را قورت میدم و میگم سلام!

-          سلام!

وقتی خونه ست میدونم کسی استقبالم نمیاد.عادت کردیم به پنهان کاری و تظاهر!عادت کردیم توی هزار توی دلمون همدیگه را بپرستیم یا دوست داشته باشیم! در اتاق را باز میکنم و فاطمه را صدا میکنم! فاطمــــــــــــــــــــــــــــه! بیا آجی!....... زود پیداش میشه. دوتا نون سنگک خریدم  از توی کیفم در میارم و میدم بهش  وخودم میرم توی اتاقم!لباس عوض میکنم و یه خورده میشینم.نمیدونم چرا دلم نمیخواد برم بالا!!!!

بالاخره که چی؟!

میرم بالا و خودم را لوس میکنم که دارم از گرسنگی می میرم پس چرا شام حاضر نیست؟!الناز میگه تا دست و پاهات را بشوری غذا را کشیدم و من دارم به اس ام اس نفیسه جواب میدم که پرسیده چند صفحه ترجمه کردی که میاد توی اتاق و  زل میزنه بهم و میگه: موبایلت را بنداز اون طرف تا عصبانیم نکردی!!!

چشم گفته و نگفته موبایلم را سایلنت میکنم و میفرستمش به قهقرا که جلوی چشمش نباشه!

میشینم سر سفره. دارم از گرسنگی می میرم اما میدونم امشب خبریه ! بالاخره بعد از دوشب دیگه وقتشه امشب از برکت وجودشون مستفیض بشیم!

منتظرم اما اتفاقی نمیفته!

نصفه بشقابش را میریزه توی بشقابم تا مثلا مثل یه گاو بخورم و پروار بشم!!!!!

نمیدونه این همه خوراکی با یه نگاه میتی کومنانه اش آب میشه و انگار نه انگار!

نمیتونم امتناع کنم از خوردن چون میذاره به حساب کله شقی و کم لطفی! و به زوووووور همه ش را میخورم و هنوز منتظرم!دکمه شلوارم داره کنده میشه ولی دارم جون میکنم و میخورم!

زل زده به شعر خوندن علیرضا روی صفحه تلویزیون و لبخند میزنه! شعرش قشنگه ولی من میدونم من حق لبخند زدن ندارم چون بعد باید راجبش توضیح بدم! ترجیح میدم توی صورتم اثری از هیچ حسی نباشه!!!!

سفره را جمع میکنم و ظرفها را میشورم و هنوز منتظرم! نمیرم گم و گور بشم .میشینم روبروش اون طرف اتاق تا شروع کنه! بهم میگه بیا اینجا!دقیقا کنارش بشینم ! و میشینم! اونقدر نزدیک که صدای نفس هاش را میشنوم!

قلبم داره می ایسته!پس موضوع وحشتناک تر از اونه که فکر میکردم که باید اینقدر نزدیک باشم!اونقدروحشتناک و نزدیک  که فرصت عکس العمل نداشته باشم!!!!

توی دلم به خدا میگم فقط زود تمومش کن.هرکاری دوست داری بکن ولی فقط زووود تمومش کن!

عجب! ! ! شروع نمیشه که بخواد تموم بشه!!!!!

ازم میخواد برم چای بریزم و میریزم!

چای دوم!

چای سوم!

چای چهارم!

پس چرا شروع نمیکنه؟! عجبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  !

ساعت ده و خورده ایه! از فرصت غرق شدنش توی تلویزیون سوء استفاده میکنم و میپرم توی  حمام!مسواک میزنم و وضو میگیرم و توی اتاق فاطمه میشینم با خدا خاطره تعریف کردن و خود لوس کردن!!!! که صدام میکنه!

کارم که تموم شد میرم پیشش!

باز مثل قبل با الناز میشینم توی یه ردیف و میره بالا منبر!اللـــــــــــــــــــــهم صل علی محمــــد.....

همون حرفا!همون نطق ها!همون نصیحت ها!همون گله ها! همون حرفای تکراری که جمله به جمله ش را حفظم !بعد تعمیم میده به خاطره ی روزی که گذرونده! انگار نمیتونه خیلی راحت بگه بشینید واستون خاطره امروز را بگم!بدون هیچ قید و بند و تکلفی!حتما باید قبلش بکوبونه و بتازووونه!

چشمم به گل قالیه! همیشه!هر وقت حرف میزنه! فقط گاهی مسیر نگاهم را تا توی چشماش عوض میکنم و بعد چون طاقت نگاه کردن توی چشماش را ندارم باز نگاهم را میدزدم! نگاه که میکنم حمل بر گستاخی میشه و نگاه که نمیکنم حمل بر بی توجهی!

همیشه یه چیزی واسه ایراد گرفتن هست!

یه بار بهش گفتم که میدونم با بودنم مشکل داره و شرمنده م  از اینکه هستم و وجود دارم!

مهم نیست!

اصلا مهم نیست!

شمارش معکوس را میشمارم تا فرکانس صداش بره بالا! بالا و بالاتر که.......

که ایندفعه غافلگیرم میکنه و یکی یکی حضار را میفرسته دنبال نخود سیاه!!!!

تو برو چای بیار...تو برو کامپیوتر را روشن کن چندتا نقشه ساختمونه باید فردا تحویل بدم باید بکشی....تو برو بخواب فردا واسه مدرسه خواب می مونی و الی......الهام باید بمونه!!!!!!!!!!!!!!!

یا ابلفضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آرووووم انگار که زمزمه کنه میگه فلانی  ازش خواسته عباس آقامون بشه! ازم میخواد اگه صلاح میدونم ببینمش و نظرم را بگم!!!!!!سرم را بالا میکنم تا نگاش کنم. وقتی چشمم به چشمش میفته فقط اشتیاق میبینم!چشماش برق میزنه!

انگار نه انگار میتی کومن، میتی کومونه!

توی چشماش موج میزنه عباس آقا را میخواد ودلش میخواد که من هم بخوام!توی چشماش خوشحالی موج میزنه. اونقدر که یهو همه ی میتی کومنیش یادم میره !یهو همه ی این بیست و هشت سال یادم میره و میخوام بپرم بغلش کنم وبگم فقط لب تر کن تا من بگم چشم!

نه چون گل پسر میگه اگه نگی چشم سوسک میشی(!!!!!!) ،چون دلم میخواد اون هم با تموم وجود که خوشحال باشی که همیشه چشمات اینطوری مشتاق برق بزنه!دلم میخواد همیشه صدات همینطوری باشه!همیشه نگات همینطوری باشه! همیشه!

یهو همه چی یادم میره!خاک برسرم که اینقدر زود خر میشم و خرم!!!!

هرچی تو بخوای! عباس آقا عباس آقاست! چه فرقی میکنه کی باشه؟چی باشه؟ هرکی تو بگی!هرکی تو بخوای! که یهو......

یهو یادم می افته که عباس آقا خواستن من به خاطره اونه!وگرنه من را به عباس آقا چه؟ من نیازی به عباس آقا ندارم!هیچ وقت نیاز نداشتم!حتی یه سر سوزن! عباس آقا وسیله ست!یه وسیله برای نشستن توی سایه ش و کندن از این بیست و هشت سال و بعد سعی کردن واسه خواستنش نه بیشتر ونه کمتر! حالا...حالا ..حالا باید به خاطره تو ، هرکی که تو بگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امشب یهو یادت  افتاد نحیفی و درموندگیم رو که باید تپل بشم چون عباس آقاداری ، قدرت میخواد و ورزیدگی؟؟؟ یهو یادت افتاد باید خوشبخت بشم؟؟؟ یهو یادت افتاد دلت عباس آقای تر گل ورگل میخواد و باید الی ترگل ورگل داشته باشی؟؟؟؟

یعنی همه ی این سالها کشک؟؟؟ کوفت؟؟؟؟یعنی .............................

توی دلم دارم گریه میکنم.نمیشنوم چی میگه.به خدا نمیشنوم چی میگه.دلم نمیخواد بشنوم.دلم نمیخواد بشنوم که برق چشماش و لحن مهربونش به خاطر من نیست ،به خاطر عباس آقاست...نمیخواااااااااااااااااااااااااااااام!

هیچی نمیشنوم غیر از جمله آخرش! "بعید میدونم خوشبخت بشی!بعید میدونم!بعید میدونم شماها رنگ خوشبختی ببینید!!! ولی بازم امید به خــــــــــــــــدا!!!!"

بازم خراب کرد!!!

بازم خراب کرد!

مهم نیست!

بازم مهم نیست!

الی: هرجور خودتون میدونید! من حرفی ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دلم نمیسوزه! نه واسه الی! نه عباس آقای الی! نه عباس آقای میتی کومن! نه هیچ عباس آقای دیگه ای!

فاطمه خوابیده!آروووم وناز! میشینم بالا سرش و بوسش میکنم آرووووم!چشمم میره به کره ی زمین بالای سرش!

برش میدارم و زل میزنم بهش!

چرا آدما توش معلوم نیستند؟

یعنی روی این کره چندتا الی هست؟چندتا عباس آقا؟چندتا میتی کومن؟ چندتا احسان؟چندتا الناز؟چندتا فرنگیس؟چندتا فاطمه؟چندتا........................؟

اتاقم کوچیک نیست!

تختم کوچیک نیست!

شهرم کوچیک نیست!

اصلا من بزرگ نشدم ونیستم که اونا کوچیک باشه و بشه!

ولی فقط توی اتاق راه میرم و بعد توی تختم دنده به دنده میشم!

زل میزنم به سقف آبی رنگ اتاق و به هیچی فکر نمیکنم! به هیچی!

انگار توی خلا ام! و فقط به شعر" مــــــــــــــــــــرد میشوم !" گوش میدم...هزار دفعه! شایدم بیشتر!الی داره واسم میخونه!الی ه که فقط میدونه چه خبره!از لحن خوندنش خوشم میاد!از بغضش از نوع التماسش از نوع خوندنش!...بگذار بشکند عوضش مرد میشوم......

زل میزنم به سقف و فقط گوش میدم.شاید هزار دفعه و شاید هم بیشتر......


صبح بخیر دنیا......صبح بخیر الـــــــــــــــــــــــــــــی!

 

 

زمـــیــــــــن ! به دور مـــدارت نگـرد بی خـــــورشــــــید....

هوالمحبوب:


گاهی تمام دنیا با تمام عظمتش برات کوچیکه

گاهی با خودت میگی اگه برسم به تهش حالا چی کار کنم؟بعد آرزو میکنی کاش هیچوقت به اون آخر نرسی.کاش هیچی آخر نداشته باشه....

نمیفهمم چه طوری سجاده پهن میکنم.یادم نیست چی نیت میکنم.یادم نیست چی میگم.حتی یادم نیست چی دعا میکنم فقط یادمه اون آخرای آخر یادم میاد که نمیدونم چه طوری قامت بستم و یادم میاد بدون وضو ایستادم و یادم میاد که کجام ....

میگند شکستن نماز گناهه!اما من اصلا یادم نیست چی خوندم و یا اصلا خوندم یا نخوندم!توی مرکز ثقل زمین ایستادم ولی تحمل بودن اونجا را ندارم.اصلا عکس العملم از کار افتاده!!!

نمیدونم دارم روبروی خدا چی میگم یا چه ذکری را دارم تکرار میکنم فقط یهو چادر را از سرم میکشم و میپرم تو حیاط..حتی فرصت ببخشید خدا را هم به خودم نمیدم!

دور تا دور حیاط راه میرم.سردمه!

میرم وضو بگیرم.زوور میزنم حواسم را جمع کنم که درست کارم را انجام بدم.زوور میزنم یادم بیاد چه طور وضو میگیرند.یادم نیست!!!!!!!

اول چپ بود یا اول راست؟؟؟؟!!!!

میام داخل اتاق.توی کتابخونه میگردم دنبال توضیح المسائل.نمیدونم چرا دارم میلرزم!حتما سردمه!

اول راست بود!

میترسم یادم بره.با خودم هی تکرار میکنم راست اول راست اول دست راست....راست!

میرم داخل دستشویی.باز تکرار میکنم راست.اینقدر حسهام قاطی شده که حتی خنده م هم نمیاد!!!یادم رفته دسته راستم کدومه! با خودم ادای اینکه دارم مینویسم وقلم دست گرفتن را در میارم تا ببینم با کدوم دستم مینویسم و بعد نتیجه بگیرم پس دست راستم اینه!!!!

زور میزنم ترتیب را رعایت کنم و درست انجام بدم.قامت میبندم!

الله اکبـــــــــــــــــر....

دارم خفه میشم!یه چیزی توی گلومه که نمیدونم اسمش چیه!داره خفم میکنه!زور میزنم کلمه ها درست از دهنم خارج بشه و درست ادا کنم.وسطش مکث میکنم.به خدا میگم کمکم کن تموم بشه!یادم رفته چی باید بگم!

ادامه میدم و بالاخره تموم میشه.....

موقع دعاست.زل میزنم به خدا و هیچی نمیگم.حرفم نمیاد!!زووور میزنم صدام بیاد بیرون ،نمیاد!!!

میشینم روبروی خدا و همونجا جلو چشم خدا بهش میگم که بره به جهنم!

راه میرم توی اتاق..اتاق کوچیکه.بیست متر فضا برای این همه راه نرفته کمه.....

میرم توی حیاط...راه میرم...دور تا دور حیاط....حوض خالی ه....و گرنه پاهام را میکردم توش و دراز میکشیدم روی زمین و زل میزدم به آسمون تا آسمون بچرخه و منم باهاش بچرخم...قبلا ها افاقه میکرد...شاید الان هم بکنه.....ولی حوض خالی ه.زمستونها سخته آبش را عوض کنی.یخ میبندی!

هشتاد متر فضا کمه برای راه رفتن....برای این همه راه نرفته کمه...یه عالمه راه دارم که برم....یه عالمه فکر مونده که باید بکنم.....

میپرم تو اتاق...کاپشن...کلاه.....شال....کفش....

دختر که باشی باید خودت را استتار کنی.باید بری توی جلدی که فقط فکر کنی نه نگاه.فقط راه بری و بیخیال دنیا!

حتی تموم شهر هم برای این همه راه نرفته کمه....کاش به آخرش نرسم.....

زمین گرده! باز میای سر جای اولت!صبح بخیر دنیا!صبح بخیر الی!

هـ ــ ـــ ـــــ ـــمـ ــ ــ ـــ ــیــ ـــــ ــــ ـــ ــــــنــ ـــــ ــــــ ــــــ ــــ ــــ ـــ ــــ


در پناه تـــــــــــــــــــــــــــو....

هوالمحبوب:


این روزا همه ش یاد دو تا سریال می افتادم.یادمه سال 75 میگذاشت شبکه ی دو، یکشنبه ها!

همون سال نفرت انگیز زندگیم.


"درپناه تو"!


و اون یکی اونی که از بس قشنگ بود و با صحنه به صحنه اش آشنام و حسش میکنم و هم کتابش رو خوندم و هم فیلمش رو دیدم و الحق و الانصاف که کتابش معرکه بود و پر از تصویر سازی.اگه اشتباه نکنم مهناز انصاریان نوشته بودش.یادمه دبیرستان بود خوندمش و جلدش زرد رنگ بود.


"لیــــلـــــا"!


این یک ماه کلا خودم را جای لیلا میبینم و مریم افشار....

میرم واسه "علی مصفا" خواستگاری و به عشق "رامین پرچمی" بله میگم!

.

.

گفتم که بازیگر نشو،بازیگری سخت است

گفتی دکانداری کنم،بی مشتری؟ سخت است...


وقتی سلیمان با شیاطین ماجرا دارد

با ما نگهداری از این انگشتری،سخت است


ما باخداوندان کوچک زندگی کردیم

با این خداوندان کوچک سروری سخت است....


من هیچ وقت کم نمیارم.هیچوقت .مخصوصا جاییکه حرف الی باشه!

الی ه راس راسی! نه اونی که من میذارمش جلوی ویترین و افسارش را ول میکنم تا داد وقال راه بندازه!

من آدم بشو نیستم! کفاشیه خیابون مدرس شاهده!قراره بهترین باشم!حتی بهترین احمق!

بعضی ها به خاطر الی کم نمیذارند. منم به خاطر اونا کم نمیذارم!میشم بهترین...حتی بهترین احمق!هنوزم هیچ کس نمیتونه از زیر دستم در بره!

الان منم بازی ام! نه...نه....بازی نه! منم توی زندگی ام!

توی دلم غوغاست ولی همه میبینند خوشحالم! همین کافیه.....


سفرنامه ی الــــــــــی کوپـــولــــو...

هـــــوالــــمحـــــــبوب:


قــــــــــــــــــم:

اینقدر خسته وخواب آلود بودم که اصلا جاده را تشخیص نمیدادم.همه ش چرت میزدم و همه ش سرم گیج میخورد.اینقدر غرق خواب بودم که نه میتونستم کشف جاده کنم ونه خاطره های این جاده را یادآوری!فقط وقتی خواب ازسرم پرید که راننده داد زد:قــــــــــــــــــــــــم پیاده شید!جا نمونید.

ومن پیاده شدم وسوز سرما زد توی صورتم و تا نوک پاهام سوخت وخوابم یخ زد!

معمولا توی این مواقع غر میزنم.وقتی سردم میشه غر میزنم ولی الان کسی نیست که بهش غر بزنم.وقتی غرت میاد یه کی باید باشه گوش بده تا دلت خنک بشه و ترجیح میدم زود بگم:حرم! وسوار بشم.....

هوا گرگ ومیشه ومن راهی حرم!یادآخرین باری میفتم که توی این شهر بودم!5 ماه پیش بود!دیگه هیچی یادم نمیاد..توی خیابوناش کنکاش میکنم وباز چیزی یادم نمیاد...تنها چیزی که یادم میاد اینه که مردم این شهر به من مدیونند.همه شون!

تک تکشون!

به باور واعتقاد من به این شهر مدیونند!همه حتی این راننده ای که مهربون داره از تو آیینه بهم نگاه میکنه که از سرما کزکردم توی خودم وبعد بخاری ماشین رو روشن میکنه ومیپرسه خیلی سردته دخترم؟

دلم نمیخواد جوابش رو بدم وبا حرکت سر،حرفش رو تایید میکنم.

مردم این شهر به الی و اعتقاداتش مدیوونند!....میرم حرم...چقدر خلوته...خیلی خلوته..میتونی بری بشینی کنار ضریح وهیچ کسی هم بهت نگه خانوم برو جلو جمعیت را معطل کردی....

وسایلم را میذارم یه گوشه ومیشینم اون روبرو وشروع میکنم به حرف زدن با صاحب این شهر.بهش میگم از سر این شهر و آدمهاش زیاده...بهش میگم مردم این شهر حتی به اون هم مدیووننداما ببخشه.اما میبخشم .....

کلی باهاش حرف میزنم کلی التماسش میکنم وباز گیر میکنم بین خواستن ونخواستن واستمداد طلبیدن ونطلبیدن....باز آدمای زندگیم را میچینم جلوم وادامه ی شب یلدا را توی حرمش برگزار میکنم کمی می مونم وباز راه میفتم......

چادر گل گلیم را دم در تحویل میدم وتوی شهری قدم میزنم که ازش هیچی یادم نمیاد.حتی اون کله پاچه ای که با سید کشف شد هم هیجان زده م نمیکنه....من واسه کشف هیجان اینجا نیستم اومدم آروم بشم باز و باز اسم قم بشه برام سنبل تقدس و آرامش!اینجا برام یه قم خالی از سکنه است وهمین کافیه!

توی این شهر فقط دوتا چیزه که هیجان زده م میکنه که آرومم میکنه...یکی معصومه و یکی اون میدونی که پر از بستنی ه!

از تمومه آدمهایی که از حرم میاند بیرون و بعد به بهونه ازم ساعت میپرسند و بعد صحبتشون را ادامه میدند و میخواند باهام تا یه مسیری همراه باشند متنفرم!

از اینکه خودشون را مسخره کردند متنفرم!دلم میخواد بزنم تو دهنه تک تکشون اما به یه زیارتتون قبول و التماس دعا اکتفا میکنم و مسیرم را کج میکنم.اگه درد وغیرت درک داشتند حتما خودکشی میکردند اما دردشون درد بی دردیه .....واسه همینه که میگم مدیونند.هرزگی با التماس برقبولیه زیارت وطاعات وعبادات....

زیارتشون قبول......

هوای شهر حتی با وجود معصومه خفه م میکنه.سریع خودم را به ماشین میرسونم و شهر را ترک میکنم.الان دلم دیگه آرومه وقم برام فقط یه معنی داره:معصومه!


ســــــاوه:

باز از قم تا ساوه توی ماشین چرت میزنم.وای که چقدر کمبود خواب دارم.کلا سرم مثل الاکلنگ پایین وبالا میره وباز ثابت می مونه....بالاخره میرسم ساوه!جاییکه دوسال از زندگیم را به چشم دیده و میشناسه.توی این شهر با تموم نا آشناییم به کوچه پس کوچه هاش و آدمهاش لذت هست.توی همین شهر وگوشه ی همون میدون یه دانشگاهی هست که...

ادامه مطلب ...