_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...

هوالمحبوب:

درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند

همونقدر هیجان زده و مضطرب ،که وقتی یکی دو پستی از وبلاگم را میخونم و هی میخوام برسم به آْخرش که ببینم این دختری که شع ـر شد به کجا رسید...!

اصلا گاهی شک میکنم به تمام روزهای رفته...

که اصلا من شنیدم یا دیدم؟!


میگند این صحنه ش را تلویزیون پخش نکرده

اما خوب من اصلا هیچ صحنه ایش را ندیده بودم

میدونند من مستعده منفجر شدن ام

میدونند فقط دنباله بهونه م تا برسم به لحظه ی انفجار

از شنیدنه صدای سنج و دمام بگیر که منو میکُشه تا گردوندن ه گهواره ی سبز رنگ علی اصغـر که فقط باعث میشه من گل دختر را محکمتر به خودم فشار بدم و بی صدا احساسم قل بخوره از روی گونه هام پایین...

میدونند من میمیرم برای سکوتی که توش یه عالمه حرفه

بهم میگه الی اینو ببین.میدونم بهت میچسبه...!

دکمه ی play را فشار میدم...

"...از پشت درخت ،سوار به اسب پیداش میشه

پیاده میشه

خم میشه

عکسش میفته توی آب...

دستش پره آب میشه

میاد طرف لبش

مکث میکنه

توی دلم دارند داد میکشند تمام آدمهاش

انگار که بشنوه آروم میگم یه خورده بخور...

نگاهش را میدوزه جلو و بعد آب را میریزه

قل میخوره از رو گونه م پایین...

تمام آرزوش را میریزه توی مشک...

میره جلو

مثل سگ پاتول خورده که دنبال صاحبشون راه بیفتند، دنبالش آهسته و محتاط قدم برمیدارند

همیشه باید اونا شروع کنند

لعنتی ها!

شروع میشه

یه پرچمه سبز هی  توی هوا تکون میخوره

میزنه

میزنند

میترسند با اون همه اهن و اوهونشون!

دلهره دارم

خیلی دلهره دارم

میدونم خوشحاله از اونی که داره ولی نگرانه که آسیبی ببینه

خودش نه ها!

اونی که هی دستش را حایل میکنه که لمسش کنه

نگرانه اونه که واسش اومده اونجا

میدونم وقتی لمسش میکنه دلش یه جوری میشه.از اینی که سر جاشه...از اینی که این همه بهش نزدیکه و این همه از اونا دوره !

این همه نزدیک...اون همه دور...!

میچرخه

میزنه

باز میچرخه

دلهره دارم

دارم دعا میکنم

تند تند

روی دستش جابه جاش میکنه

که یهو یکی از پشت میزنه

دستش کنده میشه

من یه جیغ میکشم و زود دهنم را با دستم میبندم محکم که صدام نره از اتاق بیرون

با لگد میکوبونه توی سینه ی اون لعنتی

خم میشه

شمشیر را از دستی که روی زمین افتاده برمیداره و اونی که به خاطرش اومده را به دندون میکشه

میزنه

میزنه

هی تند تند از گونه هام قل میخوره پایین

هی آیت الکرسی میخونم

فقط همینو بلدم

یک نفر دیگه میزنه و اون دستش هم می افته

دهنم را محکمتر میگیرم که صدام بلند نشه

با لگد میزنه توی سینه ی اون هم و میدوه

اون میدوه و من هی میگم بدو

بدو

بدو بدو.... تو رو خدا بدو تا نگرفتنت

بدو...

به دندون گرفته و میدوه

حالم اونقدر بده که نمیفهمم چقدر صدام بلند شده 

بدووو....بدوو.....

داره تصور میکنه خوشحالیه کسایی که براشون هدیه برده را

باید هم نیروش مضاعف بشه و بدوه از این صحنه!

انگار که التماس من تاثیر داشته باشه بلند تر میگم بدو...تو رو خدا بدو...

میدوه...

میزنند

از دور میزنند

تیر اول...تیر دوم...تیر سوم...

زدند...

زددددددددددددددددددددند....

من جیغ زدم...

مشکش را زدند

مشکش را زدند

تمام آرزوش را زدند

تمام امیدش را زدند

دیگه دلیلی نداشت بدوه

مگه زندگیش مهمه

میفته روی زانو...

آب میریزه زمین

خون میریزه زمین..

امیدش میریزه زمین..."

من هق هق میشم

در اتاق باز میشه

فرنگیس گل دختر به بغل با الناز با عجله میاند توی اتاق و مضطرب نگاهم میکنند...

سرم را میذارم روی زانوهامو بلند بلند گریه میکنم...

درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند

انگار هیچ جای تاریخ نخوندند که اون مرد هیچ وقت مشکی به خیمه نرسوند...

از دیروز هزار دفعه این کلیپ را میبینم و عجیبه که هر دفعه انتظار دارم بتونه خودش را برسونه به خیمه ها...

هردفعه آیت الکرسی میخونم -آخه فقط همینو بلدم-که بتونه از دستشون سالم برسه خیمه!

هر دفعه درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند که بهشون بگه...


از اینــجـــا ببینید...

شـــنیدی که میگند مردِ و قولش؟؟!!

عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...

الـــی نوشـت:

یکـ) خدایا!

حواست به مـَشکم هست؟...نذار تیــرش بزنند!

دل و چشم و امیده خیلی ها به این مَشک ِ ها!

دو) من عاشق این صـِدام.وقتی میشنوم تمومه وجودم شوق میشه.یه شوق که از چشمام میزنه بیرون.یه ملت بسیج شدند تا بالاخره پیداش کردم.ممنون مهندس !

از اینــجــا گـــوش بـــدیــــد

سهـ)تولدت مبارک نفیس...

خودت میدونی چقدر برام عزیزی...حالا هر اتفاقی میخواد بیفته...همین !

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود....

هوالمحبوب:

باید اول آبان بشه...

همون ماه لعنتی که تو هیچ ازش خوشت نمیاد...حتی اگه هزارتا اتفاق قشنگ توی زندگیت بیفته...حتی اگه تولد زینب باشه یا عقد فرزانه یا یادت بیاد یکی از همون شبا "Look at this photograph..." گوش دادی ....یا همون شبی که خدا اومد پایین و گفت تو توی آغوشه منی...

باید اول آبان باشه....همون ماه بی خاطره ،حتی اگه توش پره خاطره باشه...همون ماه قهوه ای که تو هرچقدر هم بخوای زور بزنی دوسش داشته باشی، نمیتونی و همون اول بهش میگی حساب تو از تمام این شیش ماه دوم سال جداست....

باید عصر باشه تا راه بیفتی تمام پیاده روها را نفس بکشی.

باید سرد باشه تا لباس گرم بپوشی و باید دلت بخواد لذت ببری تا توی بغلت "گل دختر " باشه و کنارت فرنگیس....

باید دلت بخواد حرف بزنی و هیچ کی مزاحمتون نباشه تا گوشیت را خاموش کنی و بعد از مدتها فقط تو باشی و اون و گل دختر.... گل دختری که اونقدر معصوم بهت نگاه میکنه که دلت میخواد به همه نشونش بدی و بگی "گل دختره " منو نگاه کنید...من عاشق این دخترم....

باید قدم بزنی و هی دلت بهونه بگیره و خودت را لوس کنی تا فرنگیس واست "چی پلت" و "چیپس" بگیره  و بعد درش را باز کنی و با هم بخورید...

باید اول آبان دلت هوای بافتنه یه شال جدید بکنه و به همین بهونه کلی مغازه را بگردی و دلت باز یه رنگ و طرح جدید بخواد و آخر سر یه کلاف مشکی ِ قلمبه قلمبه و ریش ریشی بخری و از داشتن شالی که قراره بشه کلی توی دلت ذوق بکنی....

باید هرموقع میخوای شال ببافی یادش بیفتی که بهت میگفت :"ازت بعیده وقتت را بذاری برای این چیزایی که وقت آدم را تلف میکنه و در شأن تو نیست...بهتره کتاب بخونی...موسیقی گوش بدی...قدم بزنی....آخه الی و بافتنی؟!!"

و تو بعد از جمله ش تصمیم بگیری براش یه شال ببافی و هر روز تمومه اونایی که قرار بود ب جای شال بافتن ،انجام بدی با اون شال با هم انجام بدید...برای شال شعر بخونی...کتاب بخونی...حرف بزنی...تا تموم بشه و وقتی بهش میدی برق نگاهش را ببینی که فقط داره تحسینت میکنه و هیچ وقت نفهمه اون شال پر از شعر و حرف و جمله های الی ِ....حتی الان که داره هی توی عکس خودش را به رخ میکشه....!!!!هااا!گوش کن به این اپرایی که مدتیست....!

باید پاییز باشه....باید امروز باشه....باید آبان باشه...باید اول آبان باشه تا دلت بخواد هرچقدر هم دوستش نداری این ماه و این روز و این لحظه را اما قشنگ تموم بشه....

باید تو باشی و فرنگیس و گل دختر و غروب اول آبان و نم نم بارون و نسیم و یه عالمه آدم ِ زندگیت که اسمشون و عکسشون و خاطره هاشون و صداشون نقش بسته روی سنگفرش پیاده رو  و تو تمومه حواست هست که دوباره پاهات را روی خط نذاری  و سنگفرشها را با دقت عبور کنی....

باید توی راه چادر فرنگیس را بگیری و گل دختر را به سینه ت بچسبونی و آروم آروم قدم بزنی تا اول آبان تموم بشه....

الـــی نوشت:

یکـ ) "غروب اول آبان را از اینجــا گوش بدید >>>"" نسیمـ  و نمـ  نمـ  بارانـ  نشانهـ ی خوبـیستــ..."

دو) یدالله فوق ایدیهم!...الی وقتی پرنده ش را رها کرد ، حتی تصور اینکه ممکنه دوباره داشته باشدش را هم نمیکنه...نه اینکه امید نداره ها! نه! تصورش را نمیکنه ،تا اینکه نخواد کاری برای دوباره داشتنش بکنه! پرنده ی الی ،آبروی الی ِ...پرنده باید پرنده باشه...باید بره تا به اوج برسه و بزرگ بشه....حتی یک درصد هم تصور داشتنش را نمیکنه....فقط خوشحاله اون پرنده ماله اون بوده و هست حتی اگه مال اون نباشه...حتی اگه خودش هم ندونه ماله اونه...حتی اگه اونی که باید باشه نبوده...حتی اگه اون پرنده درد باشه...الی اگه بخواد تصور داشتنش را بکنه یا بخواد که دوباره داشته باشدش اصلا رهاش نمیکنه که این همه درد هم خودش بکشه و هم پرنده ش...."من را سپرد دست خدا و گذاشت رفتـــ...."....آدم چیزی را که هدیه میکنه دیگه نه میخواد و نه میتونه پسش بگیره..."آدم به مرده تهمت ترسو نمیزند....!!!"

سهــ)یعنی من رفیق شفیق دارم در حد المپیک!...مهندس بیبین کارادا! >>> همـیـن الان کـودومــ؟

دیـــــــــوانـــه ای درون ســــرم راه مــــــی رود.....

هوالمحبوب:

خیلی شولوغه.دلم داره تاپ تاپ میزنه....سرم را میکنم داخل کلاس و از پسری که آخر کلاس نشسته سوال میکنم کلاس تا چه ساعتیه و جای خالی هست یا نه؟ و میگه کلاس تا ده دقیقه دیگه تموم میشه و جای خالی فقط یه دونه هست ...

میرم داخل و میبینم روی سکو ایستاده و داره توضیح میده....میرم داخل و اون جلو میشینم و هی  نگاش میکنم

چقدر بغض دارم...چقدر دلم هوای این فضا را کرده بود...

هی توضیح میده و من هی طوافش میکنم با نگاهم و هی ذوق مرگ میشم...

یهو میرم به دو سال قبل....سر کلاسش.

من و تمام بچه ها....

چقدر کلاسش را دوست داشتم...چقدر دلم هوای تمام بچه ها را کرده....

کلاس تموم میشه و بچه ها کم کم میرند و خیلی ها هم دورش جمع شدند تا باهاش صحبت کنند

حق هم دارند...من هم بودم ازش دل نمیکندم...

زینب و شیرین میرند پیشش اما من دور می ایستم و از دور نگاهش میکنم...

بچه ها همه میرند و ما ده نفر می مونیم تا راجب پروژه مون حرف بزنیم...

الان دیگه میتونه من را ببینه و من با لبخند از جام بلند میشم و سرم را خم میکنم و سلام میکنم:سلام استاد! ...با لبخند و احترام جواب سلامم را میده و ازم میپرسه تو مگه درست تموم نشد؟...مگه پایان نامه ارائه ندادی؟....خجالت میکشم...خیلی خجالت میکشم...بهش میگم درگیره "آمارم" استاد...

-آمار؟کدوم آمار؟

کمی فکر میکنه و میگه جبرانی؟؟؟

میگم بعله!

- درس به این آسونی؟!!!!!آخه چرا؟

-فکر کنم طلسمم کردند!!!!

حق هم داره جا بخوره! شاگرد تنبلی نبودم....حداقل توی کلاس اون شاگرد خوبی بودم...حق داره ...ولی اون که نمیدونه قصه ی این آمار چیه! هیشکی نمیدونه!زینب هم هی تعجب میکنه....خوشبو...همه.... هیشکی نمیدونه قصه ی این آماره لعنتی چیه! و من هنوز متنفرم از اینکه بفهمم  از بین مهره های سیاه و قرمزه توی کیسه، احتمال اینکه مهره ی سبز بیاد بیرون ،چه قدره!!!!یا احتمال اینکه آخره قصه ی الی توی این فاصله ی زمانی ،"خوب" تموم بشه ،در نمودار توزیع پوزاسیون چقدره؟!

 با حرکت سر میخواد که بشینم...خجالت میکشم و میشینم و اون شروع میکنه.

داره توضیح میده و من غرق میشم توی حرفاش....

یاد آخرین باری می افتم که توی کلاس دانشگاه بودم....

اون روز فکر میکردم آْخرین روزه شرکت کردنم توی کلاسه....اون روز توی کلاس دکتر فراهانی که بهش میگفتم :"بابا" ،ارائه داشتم . شب شکن نشسته بود روبروم!...خوشبو هم کنارش و هانیه اونطرف تر و آقای اسدی اینطرف تر و آقای مطهری جلوتر و فاطمه و مژگان عقب تر ....

من توضیح میدادم و "بابا" با اینکه حواسش نبود سرش را الکی به نشونه ی تصدیق تکون میداد....

همون روز که رفتیم کبابی ِ روبروی دانشگاه ناهار خوردیم و بعد رفتیم "میدون بستنی"...همون روز که سید نیومده بود و من شب رسیدم دفتر و نخواستم برم خونه....همون روز که آرش،شوهر هاله ،اون پتو مسافرتی را بهم کادو داد...همون روز....

دکتر حضوری داره توضیح میده و من دارم تند تند مینویسم و هی مرورش میکنم توی روزهایی که گذشته بود...

توضیحش تموم میشه و قرار میشه ماه بعد برای توضیح تحقیقاتمون ،همدیگه را ببینیم و من به خودم و خودش قول میدم جبران ِ تمومه قصورهام را بکنم...و مثل همیشه بهترین باشم....

قول میدم به داشتنه الی ایی مثل من افتخار کنه....

 میریم دفتر برنامه ریزی و باز مثل همیشه زبون میریزم و با خانم نادی آشنا میشیم و اون هم کلی کیف میکنه ... میرم روبروی سایتی که دو سال محل بودن ِ من و بچه های کلاسی بود که عاشقانه دوستشون داشتم و بعد با صدای زینب و شیرین به خودم می آم و راه میفتیم به سمت کبابی ِ روبروی دانشگاه...

خانوم ِ "اتوماسیون!!!!!" میگه غذا نیست و باید صبر کنیم و صبر کردن توی اون سلف برام سخته و میریم کبابی ِ روبروی دانشگاه....

با شیرین

با زینب

تمومه محوطه را قدم میزنیم و باز هم روی اون نیمکت فلزی جای مانیا و آقای قاسمی و عمو جعفر و هانیه و سید خالی بود....صدای بلند بلند حرف زدنمون هنوز می اومد ولی هیچ کس نبود....

کبابی باز بوی خاطره میده....غذا سفارش میدیم و سر ماست ِ زینب با شیرین بحث راه میندازیم و  گاهی توی حرفامون تمومه اون روزها را مرور میکنیم.

تمومه اون روزها و آدمهاش را...حتی آدمهایی که اوردن ِ اسمشون باعث  کشیدن ِ یه "آآآه ِ " بلند میشه....

از اون روز خیلی چیزها عوض شده...خیلی چیزها.... و مشهود ترینشون شاید به قول زینب "در حال محو شدن ِ " من ِ  ...میخندم و بهش میگم که بالاخره یه روزی این لاغر تر شدنه من هم متوقف میشه...شاید روزی که وقتی میخندم تمومه وجودم میخنده...شاید روزی که.....

:)

برمیگردیم خونه

باز همون جاده

باز همون ماشین

باز همون خیابونا

باز همون مقصد

باز همون مسیر و باز همون الـــی و شاید هم کسی شبیه اون....

ولی نه

!

همون الی نه!

من خیلی تغییر کردم!

شاید اندازه ی تمومه روزهایی که گذشته و .....

شیرین میگه با اینکه میخندم اما نمیخندم و انگار....

و من باز میخندم!!!!

باز همون جاده....همون جاده که همیشه من را به سمت قشنگی ها میبرد و همیشه سید تعجب میکرد از این همه اشتیاق من برای رسیدن به دانشگاه!!!

باز همون جاده.....

زینب از خستگی خوابش میبره و من زل میزنم به جاده و روزهایی که داره میاد....

همیــــــــــــــــــن!


الـــی نوشت :

یک )زینـــب! ازت ممنونم....به خاطر همه ی اون حرفا....تو راست میگی.چقدر خوبه که من تمومه ش را تجربه میکنم...این یعنی من دارم نزدیک میشم...به اونی که باید،نزدیک و نزدیک تر میشم....

دو )یک خواب تکراری! نخجیرگاه!... آتیش!... من ... و چشمانی که درد بود!

سهـ) چقدر اینجـــا خوشبـــــــــــخته!!!!


دزدی نوشت :

یکـ) چرا دوست داشتن "نسبت" به حساب نمیاد؟!

مثلا ازم بپرسن :شما با ایشون چه نسبتی دارین؟

من جواب بدم:دوسشون دارم .....!!!!

دو) تقسیم شده ام

به مســاواتــی ردیف تر از دندان های یکـ گــرگــ،... هابیــلی که روی شـانـهـ های قـابیل گـریـه میکنــد و ....تــو ،خدایی هستی که هنوز چاقـو را نیافریــدهـــ .....

سهــ) یادت باشد ،دلت که شکست،سرت را بالا بگیری ؛

تلافی نکن، فریاد نزن ،شرمگین نباش ؛

دل ِشکسته گوشه هایش تیــــز است؛

صبور باش و ساکت؛

بغضت را پنهان کن و رنجت را پنهان تر؛

گاهی بازی زندگی اینگونه است،

کسی که بــازی نکند ،بــازنده است...

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند...خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

هوالمحبوب:


1)چقدر خوبه

چقدر خوبه من هستم و تو هستی و اینجا...

چقدر خوبه ما همه هستیم و اون هم هست

چقدر من خوشبختم به خاطر تمام داشته هامو نداشته هام....

و من همون روز اول بهش گفتم ،از همون آبان ماه سال هفتادو پنج که اونقدر گریه کرده بودم که مطمئن بودم میاد پایین و از روی جانمازم بلندم میکنه و میگه :الی! نمی برمش!بهت پسش میدم ،تو رو من قسم اینجوری نکن ،دنیا را زیر و رو کردی دختر!!

ولی نگفت و نیومد!

از همون موقع فهمیدم به خواستنه من نیست...اون میگیره چون باید بگیره و میخواد که بگیره!

از همون موقع بهش گفتم:فقط تو بخواه،تو بخواه که من نخوام به خودت قسم صدام در نمیاد!

من میدم....همه ی داشته هام را...من میدم ،همه ی نداشته هام را....

میبوسم میذارم کنار

همونجا که تو برشون داری

نگفتم؟

گفتم

غر زدم

ولی شکایت نکردم

نگفتم بهم پسش بده

گفتم؟

نگفتم

به خودت قسم حتی کوچکترین فکری هم برای برگردوندنشون نکردم

به خودت گفتم تو فقط بخواه که نداشته باشم

میذارم توی طبق و بهت میدم

همه را

حتی احسان

حتی خونواده م...حتی نازی...حتی فاطمه...حتی فرنگیس...حتی گل دختر رو!

تو بگو بمیر

میگم چشم....

تو امر کن که بمیرم فدای گفتارت

کنم بدون تامل همان که فرمایی.....

جون الی

جون الی غصه نخوری ها

یهو غصه ی منو نخوری ها

من هیچیم نیست

من تو رو دارم

وقتی تو رو دارم انگار همه را دارم

چقدر خوبه همه هستند و تو هستی

چقدر خوبه همه هستند و تو میخندی

چقدر خوبه شبا همه هستند و با هم میخندیم و من گریه میکنم و تو باز میخندی....

وقتی تو میخندی انگار همه ی دنیا میخنده...

وقتی به آسمون نگاه میکنم میخندم و همه فکر میکنند من خل شده م و من باز میخندم

....

تو که هستی انگار همه هستند....

یه روزی از همین روزا منو میبری پیش خودت

و حتی وقتی میشینی پیشم و میگی الی چی میخوای؟حالا وقتشه بگو چی میخوای....بهت میخندم و میگم هیچی....فقط مواظب آدمای زندگیم باش.....

مواظب همه ی اونایی که ندارمشون...

همین.....

.

.

2)مرسی

مرسی که هستید

که اینقدر خوبید

که اینقدر خوب دلداری میدید

که اینقدر خوب گریه میکنید

که اینقدر خوب شونه میشید

چقدر خوبه این همه حرف میزنید..هی تقلا میکنید بگید واسه ما هم شده و تموم شده!

و من توی اشک به نوشته هاتون لبخند میزنم و سرم را میگیرم بالا و به خدا میگم :اینا چی میگند خدا؟!چرا دل همه شون خون ِ ؟!

ولی این فقط یه خاطره بود از هزار سال ِ پیش!

نه درد دارم و نه درد داشتم!

اصلا حرف عشق و عاشقی نبود!

اصلا حرف رفتن و نرفتن نبود...

اصلا حرف بغض و درد الی برای نبودن ،نبود...

یه خاطره بود از هزار روزه رفته ی الی....

خاطره ی بهمن خاطره ی هر ساله

خاطره ی هر ماهه

سال همون ساله و ماه همون ماه

فقط آدما عوض میشند و ماجراها

و خدا هر بار محکمتر میزنه و من محکمتر میشم

منم و غرورم...

گاهی غرورم را میذارم زیر پا تا اون آدم بره و گاهی میذارم زیر پا تا برگرده....

به خودش برگرده

نه به من !

به خودش برگرده

بعضی آدما حق ندارند بد باشند

حتی اگه آدم زندگیه من نباشند

حتی اگه من براشون نردبون باشم

حتی اگه من همون بچه میمون باشم که میذارند زیر پاشون تا پاهای خودشون نسوزه

حتی اگه من وسیله باشم

حتی اگه من چوب پنبه باشم

حتی اگه من الی نباشم....

خاطره ی پست پایین خاطره ی درد نبود

اصلا درد نبود....

ای وای! حرفـــم این نبود اما

سردم شده آب و هوا را دوست...

یه خاطره بود از الی که فقط به یه نتیجه برسه و برسیم

با اینکه درد میدید و من فریاد میشم اما...

اما وقتی فریاد میشید و بی انصاف فقط به اون لحظه فکر میکنم که وقتی آروم شدید خیلی چیزا براتون درد میشه....

دو سه شب پیش داشتم میگفتم

یه روزی

یه جایی

یه وقتی

همه چیز معلوم میشه

تمومه پرده ها میره کنار

و دل آدما اونقدر شفاف معلوم میشه که نمیشه قایمش کرد

فقط

کاش

اون روز

کسی خجالت کسی دیگه را نکشه

اون خجالته درد داره

نیاد اون روز....

.

.

.


گاهی تمام مردم این شهر جانی اند...حتی به حرف آینه بی اعتماد باش

هوالمحبوب:

دارم حرص میخورم....دارم دق میکنم اما دیگه هیچی نمیگم....فقط منتظرم تموم بشه....

نگرانم

خیلی نگرانم

این جور آدمها را خوب میشناسم...از خودشون هم بهتر میشناسمشون....اندازه ی تار موهام آدم دیدم و باهاشون نشست و برخاست داشتم....یه عالمه تجربه به قیمت زندگیم . میتونم بفهمم اینجور آدما میخواند به کجا برسند....

بهش میگم : این آدم باید گورش را گم کنه ؟حالیته؟؟؟؟؟؟؟؟

میگه باشه! ولی انصاف داشته باش...اگه بره کجا باید بره؟

بهش میگم انصاف؟من؟؟؟به من میگی انصاف داشته باش؟...منی که برای آرامش دیگرون زندگیم را میدم و در برابر ظلم دیگرون سکوت میکنم و زجر میکشم و میبخشم؟....من؟؟؟من باید در حق کسی رحم کنم که خودش در حق خودش رحم نمیکنه؟من باید بشم دایه دلسوز تر از مادر؟

من باید دلم برای آبروی کسی بسوزه که خودش دلش به حال آبروش نمیسوزه و دلش را خوش کرده به اخلاق و رفتار رئوفانه ی دیگران؟

بیست و چاهار ساعته که این آدم را گذاشتم جلوی چشمام دارم تمومه کنه و بنهش را میریزم بیرون تا بهش حق بدم و دلم براش بسوزه و به خاطر دل رحمیم بهش ارفاق کنم ولی نمیتونم

نمیشه!

"ترحم بر پلنگ تیز دندان....ستم کاری بود بر گوسفندان!"

همیشه برام سوال بوده....همیشه برام یه علامت سواله بزرگ بوده ..از همون بچگی وقتی میدیدم توی تاریکیه شب یه ماشین برای یه زن می ایسته و زن بی محابا سوار میشه و میره....

همیشه وقتی توی خیابون ماشینی برام نگه میداره و یا از دور بوق زنون میاد فقط به یه چیز فکر میکنم :"این آدم فکر نمیکنه من اگه سوار ماشینش شدم ،یهو زنش باشم...مامانش باشم...خواهرش باشم....اقوامش باشم...؟"

اون زن فکر نمیکنه وقتی سوار اون ماشین شد با شوهرش مواجه بشه با داداشش با باباش با برادر شوهرش یا هر کسی دیگه راننده باشه؟"

ماشینها صرفا به واسطه ی زن بودن طرف بوق میزنند و زن ها به واسطه ی مرد بودن و ماشین شیک و پیک داشتنه طرف سوار میشند...غافل از اینکه آدم برای شخصیت و آبروش زنده ست....

همیشه حرص میخوردم برای آبرویی که ممکنه از این غریبه ها پیش هم ریخته بشه....ولی میدونی چی فهمیدم؟

کسی که بوق میزنه و کسی که سوار میشه به تنها چیزی که فکر نمیکنه آبروشه...به تنها چیزی که فکر نمیکنه شخصیتشه....قید همه رو میزنه و کار خودش را میکنه ،بعد هم میندازه گردنه شیطون و نفس بدبخت بیچاره ش و احتیاجش....

آدمها قید عزیزترین "وجودی " که باید حواسشون باشه را میزنند و میرند دنبال "خاک برسری"...اونوقت من و تو باید دلمون بسوزه و مثلا بگیم تو ماشین خطرناکه بیا بریم یه جای امن؟

من آدمایی توی زندگیم داشتم به مراتب خطرناکتر و بیچاره تر از این آدم....

من یه عالمه مرد و زن میشناسم که یه عالمه کار انجام میدادند و دادن و من دلم سوخته...به رحم اومده...دل به دلشون دادم....از شیطنت پسرونه و دخترونه شون بگیر تااااااااااااااااا خاک برسری های بزرگ بزرگ...

گوش دادم بهشون...خندیدم...شوخی کردم...گریه کردم....مسخره کردم....نصیحت کردم...صبوری کردم....تحمل کردم...دل به دلشون دادم....و سعی کردم دوست خوب و گوش مناسب و امینی باشم....اما نمیتونم تحمل کنم همین آدما بازیشون را سر من در بیارند...

نمیتونم به یه دختر عوضی پناه بدم و بعد اون دختر چشم طمع به داداش و بابای من داشته باشه....نمیتونم دل به دله درد دل و خاطرات یه پسر بدم و بشم یه دوست و گوش خوب و بعد اون بازیش را روی منم اجرا کنه و تست کنه و تجربه کنه و خودش را با من سرگرم کنه...

من نمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــذارم ...

به قول "مریم مقــــدس " :

"بعضی وقتا باید بلد باشی چطور قائم بزنی توی دهن کسی که به زندگیت و آرامش زندگیت چشم داره. که دهنش پُر ِخون بشه، کله اش تکون بخوره یادش بره به چی فکر می کرده...."


دل رحمتر از من روی زمین نیست اما در برابر ظلم و تجاوز دل رحمی کارساز نیست...در برابر امانتی که خیانت بهش میشه باید حتی محکمتر از اونی که مریم مقدس میگه  زد توی دهن طرف که بفهمه "خاک برسری و قید آبرو زدن و فوضولی توی زندگیه بقیه تاوان داره!"

تاوانش حذف کردنشونه.....


بره با آدمهای دیگه امتحان کنه

بره برای زندگیه بقیه نقشه بکشه

بره آویزونه بقیه بشه

بره چترش را روی سر دیگرون باز کنه

این همه آدم

این همه آدم که دل به دلش میدند و هم خودشون مستفیض میشند و هم اون

ولی حق نداره چترش را باز کنه روی زندگیه من

آسیابه زندگیه من صرفا به دلیل اجتماعی بودنه من،دختره خوب بودنه من،خانوم بودنه من، الی بودنه من  هر آدمی را خورد نمیکنه....

ترجیح میدم "افسار گسیخته " و وحشی  و سرخود معطل جلوه کنم تا بی غیرت و خنگ و خاک بر سر....!

اون من ِ دیگرم در برابر تجاوز حتی اگه به اندازه ی سر سوزنی باشه  و به چشم نیاد ،ساکت نمیشینه....


الــــی نوشت :

ایمــــا : "مردهایی که خیانت می کنند را راحت می بخشم ... اما زن هایی که خیانت می کنند را هرگـــــز ..."

الـــــی : "من هم...!"



مــنـــــ را ببخشــــــ بابتـــــــ احســــاســــ خستــه امــــ

هوالمحبوب:


دراز کشیدم و دلم میخواد شعر گوش بدم.یعنی کلا فضا ،فضای سکوت و شعره.همون فضایی که الی بخونه :وقتی که دستت از لب من دور میشود ....شعرم شبیه ناله ی تنبور میشود...

میگردم دنبال گوشیم.ازسحر ازش خبر ندارم.یعنی کجاش گذاشتم!آهان زیر بالش باید باشه.برش میدارم تا الی بخونه من جیغ میشوم تو مرا کوووک میکنی...من اشک میشوم و فضا شوور میشود

یعنی عجیب دلم اون شعر را میخواد که چشمم به تماسهای از دست رفته و نرفته میفته.به پیغامهای گذاشته شده و نذاشته شده.شماره ش نا آشناست ولی پیغام گذاشته.گوش میدم :خوبی الی؟با من یه تماس بگیر!

صداش آشناست.مختصر و مفید! صدای فاطی بود!فکر کنم یه سالی هست ازش خبر ندارم.دوست دوران پیش دانشگاهیم.با نرگس و فاطی می نشستیم آخر کلاس.آخرین بار که دیدمش چهار سال پیش بود ،با نرگس رفتیم خونش واسه افطاری.به قول نرگس تنها هنرش شوهر کردن و بچه دار شدنش بود.حتی عید نوروز یادم نیست بهش تبریک گفتم یا نه!وحالا برام پیغام گذاشته بود بهش زنگ بزنم! یعنی چی شده بود؟

یه دفعه یادم می افته امروز بیست و هفتم ِ مرداده ! آره! سالگرد ازدواج و روز تولد فاطی !باید یادم میبود ولی چرا یادم نبود!هر سال یادم بود و شب تولدش بهش اس ام اس میدادم و براش پیغام میذاشتم.درست راس ساعت دوازده شب که طلوع روز بیست و هفتم بود وامروز یادم رفته بود...همیشه غافلگیر میشد.با اینکه ده سال میگذشت و دوقلوهاش کلی بزرگ شده بودن وبه قول خودش روزگار و گذر زمان روی خیلی از چیزها خط کشیده بود و کمرنگشون کرده بود و لی خوشحال بود الی همیشه یادشه .اصلا الی هرسال یادش مینداخت که تولدشه که سالگرد ازدواج اون و سعیده...یادش مینداخت چقدر خوشگل شده بود اون شب....

چرا باید یادم بره؟! حق داشتم ! حق دارم...اصلا این روزا خیلی چیزا یادم میره.حق دارم!

نه حق ندارم! من حق ندارم...من حق ندارم آدمای زندگیم یادم بره...حق ندارم یادم بره کجای زندگیم بودند یا هستند...

نفیس حق داره ازم ناراحت بشه که هفت هشت ماهه ازش خبر ندارم و وقتی بعد از این همه مدت میبینمش و راجب روزایی که گذشته حرف نمیزنم و فقط بغض میکنم و بهش میگم به موقعش بهت میگم ،نگران بشه و بخواد رد پام را توی وبلاگم یا هرجایی دیگه جستجو کنه و بعد به قول خودش حالش بد بشه از خوندن خزعبلاتی که رنگ و بوی احساس توشه ،اونم از منی که یه وجهم بی احساسی و سر به هواییه و اونجور پیش نفیسه رقم خوردم!

فرزانه حق داره وقتی بعد این همه مدت صدام را نشنیده به فرنگیس زنگ بزنه و بعد از کلی حرف زدن راجب کوچولوهاشون حالم را بپرسه و بعد بگه همین که خوبه کافیه و منتظر می مونه تا وقتی وقتشه بهش زنگ بزنم و بهش بگم بساط ناهار را جور کن من دارم میام!

هاله حق داره وقتی اس ام اس من را صبح زود میخونه تعجب کنه و شک کنه که برای اون فرستادم یا نه! و وقتی اسم خودش را آخر اس ام اس دید که :هاله خوبی بچه؟!،مطمئن بشه و خوشحال و زنگ بزنه و وقتی مشترک مورد نظرش رفته به قهقرا پیغام بذاره که باورم نمیشد برام اس ام اس داده باشی و یاد من هم باشی ! ...و تو هزار بار صداش را بشنوی و با هر جمله ای که میشنوی بغض کنی و بعد به هاله توی دلت بگی :وقتی راس راسی الی شدم و دیگه موقع حرف زدن بغض نکردم میام پیشت و کلی حرف میزنیم!

لیلا حق داره با ترس و لرز سخر بهت اس ام اس بده مطمئنی زنده ای؟و تو با لبخند بگی تا تو زنده ای منم زنده م!

مهسا حق داره باهات قهر کنه و ازت دلخور باشه که اندازه ی یک اس ام اس هم براش وقت نمیذاری...ستاره حق داره ازت دلخور باشه...خانوم قاسمی حق داره وقتی اسمت میاد فحش بده....مامان سمیه حق داره غر بزنه....اعظم حق داره بی محلی کنه....شهرزاد حق داره دلخور باشه ....خانم جباری حق داره ناراحت باشه از اینکه بهش سر نمیزنی و تا پشت گوشی بهش میگی بهت خبر میدم میگه میخوام هزار سال سیاه خبر  ندی!!!!عمو جعفر حق داره ناراحت باشه که واسه دفاع پایان نامه ش دعوتت کنه و تو یابو آب بدی.....خوشبو حق داره فکر کنه کلاس میذاری و خودش سراغت را بگیره در حالیکه تو ماهی یکی دو بار سراغ همه را میگرفتی و گوش میدادی و حرف میزدی...آقای اسدی حق داره...هانیه حق داره....خانم منصوری حق داره...لاله حق داره.....فائزه حق داره....

همه حق دارند....همه !

آخه خودم را میشناسم.....آخه من را میشناسند....من این مدلی نبودم...همه میدونند آدم این حرفا نبودم ولی هیشکی نمیدونه همه ش به خاطره اینه که دوستشون دارم....

به خاطره اینه که میترسم یهو از چشمام از لحنم از لرزش صدام یا از سکوتم بفهمند و از روی مهربونی اصرار کنند که مرهم بشند و سنگ صبور و من زخم بشم به دلشون و روحشون...

به خاطر خودشونه.....من نمیخوام و نخواستم هیچ وقت از هیچ آدمی به عنوان وسیله استفاده کنم.....یه عاااااااااااااااااااااااااااالمه دوست دارم ،آدمایی که دوستشون دارم و لی نخواستم و نمیخوام با داشتن و حرف زدن براشون ،وسیله شون کنم برای رسیدن به صبح!برای رسیدن به فردا!

نمیخوام وسیله ای باشند برام برای فراموش کردن...متنفرم از اینکه آدمای زندگیم را وسیله کنم برای کوتاه کردن روز یا شب یا محو کردن درد و رنجم....برای سرگرم کردنه خودم ! برای مشغول کردنه خودم!

حالا هرکی میخواد باشه...هرکیییییییییییییییییییی...حتی کسایی که دوستشون هم ندارم....

فقط یکی بیاد ادعا کنه من ازش به عنوان وسیله برای رسیدن به صبح یا کمرنگ کردن دردم ازش استفاده کردم...فقط یکی بیاد بگه با درد دل و سبک کردن خودم خون به دلش کردم...

همیشه حواسم بوده....همیــــــــــــــــــــــــــشه....

بذار بذارند به حساب سر خود معطلیم...بذار بذارند به حساب غد بودن و یه دنده بودنم...بذار بذارند به حساب قیافه گرفتنم و تظاهر به مقاوم بودن و سرسخت بودنم....بذار فکر کنند درگیر کارای دنیا و پول و کار شدم و کلاس گذاشتن!بذار فکر کنند بی محبت شدم و نامرد!بالاخره یه روز از دلشون در میارم!

اگه تمام الی این همه مدت محدود شده به اس ام اس و مکالمات کوتاه فقط به خاطر دوست داشتنتونه ...فقط به خاطر دوست داشتنشونه....

تنها آدمه همراه این روزای من الی بوده و گاهی نرگس....از هیچکدومشون به عنوان وسیله استفاده نکردم! خدا نکنه که کرده باشم....تنها دلیلش اینه که اونا احتیاج به کلمه ندارند برای حرف زدن باهاشون...نگفته میشنوند....

نفیس ،راس میگی! راس میگی که میگی بهونه میارم و الکی ربطش میدم به میتی کومون...راس میگی که مثل دخترای بچه نه نه رفتار میکنم...راس میگی با این کارام مثل دخترای احمق جلوه میکنم....راس میگی ولی به جون خودت به جون علی من هنوز شرمنده ی اون عصر آذر ماهه روز تولدتم که حرف زدم و گریه کردی...خودت میدونی من هیچ وقت در رابطه با تو احساسم را دخیل نکردم و راجبش جولان ندادم...میدونم تو شعر دوس نداری...میدونم شازده کوچولو حالت را به هم میزنه...میدونم برات مسخره ست...و میدونم همه ش برای اینه که بهم بگی مرد باش و مردوارانه رفتار کن...ببخش چیزی نمیگم.میخوام باز همون بشم و باشم که باید!

همه حق دارند.....همه حق دارید....ولی فقط به خاطر دوست داشتنمه....

نگو دوست را گذاشتند واسه این روووزا.....

نه!

من را گذاشتند واسه این روزایی که شاید شما توی زندگیتون داشته باشید....

الی مرد ِ ! و تا دوباره مرد نشده خودش شبهاش را روز میکنه و روزهاش را شب تا برسه به فردا و فرداها....


الــــی نوشت:

یک ) وقتی میتی کومن میگه نه ،یعنی نــــــــــــه! آدم باش!

دو )وقتی آدمها خودشون را اشتباهی تعریف میکنند وقتی خیلی رفتارای غیر متداولی که برای همه متدواله را ازشون میبینی بهت برمیخوره! میگی از تو بعیده !ازش بعیده! حتی حالت بد میشه و ممکنه روزها طول بکشه ولی وقتی بشینی و مثل بچه ی آدم خودت تعریفشون کنی و براشون شناسنامه صادر کنی و اسمشون را بذاری یکی شبیه همه (!) دیگه چیزی توی وجودشون نمیبینی که بهت بربخوره یا به "از تو بعیده ! " ختم بشه...برعکس چشم انتظار رفتارهای سخیف بعدی میشی تا بلند بلند حتی باهاشون بخندی و کیف کنید :)

سه )منتظر روزی ام که یه خورده احساس خوشبختی کنی و شروع کنی حرف زدن....آرزوم بغل بغل خوشبختیه برات...به تک تک حروف اسمت قسم !

چهار )میگفت توی زلزله ی دیروز باز یکی کشته شده! بهش میگم مگه توی چادر نیستید؟! اون دیگه کجا بوده؟میگه رفته بوده خونه موبایلش را بیاره !.....ای لعنت به موبایلی که به قیمت یه زندگی تموم بشه

پنج )بهم میگه خیلی سر ِخودت معطلی....میگم نه اندازه ی قبل اما آره ! هنوز !..میگه اینجوری با خدا حرف نزن....میگم خودش کیف میکنه منم همینطور....میگه برای آدمایی که بهشون گمان بد بردی و سوظن بردی استغفار کن...حتی اگه به چشم خودت دیدی بدیشون را بگو حتما اشتباه دیدم...میگم این یعنی حماقت ،من بلدم تا یه جایی خودم را به خنگی بزنم اما حماقت نه...میگه اسمش رحمت و لطف و بخششه مثل خدا.....سکوت میکنم....سکوت میکنه....شروع میکنم به استغفار....شروع میکنه به لبخند زدن!

شیش)مهم نیست اونطرف پرده چیه و برای چی! مهم اینه کلی آدم خوشحال بودند که دارند دیده میشند.که یه مقام بلند پایه اومده برای همدردی....بی انصاف نباش...همون لبخند حتی با اون همه درد یه دنیا ارزش داره...وقتی جاده ها بسته ست به خاطر سیل عظیم آدمایی که دلشون خونه برای یکی جنس خودشون ،دلت میخواد با این همه درد از ذوق بمیری....

هفت )به اعتقاد آدمها احترام بذار....آدمها اعتقاداتشون را راحت به دست نیوردند...باور نداریش؟مهم نیست....موضع نگیر...این را که بلدی! آدمها با باورها و اعتقاداتشون زنده اند...با بهونه هاشون.....با خدایی که ساختند و بهش ایمان دارند....اون اعتقاد هرچی و هر کی میتونه باشه....اعتقاداتشون که دست مایه قرار میگیره دلشون میخواد زمین را چنگ بزنند....

هشت )وقتی میگه از دیشب هزار دفعه دکلمه را شنیده  میفهمی دلش خونه...نمیگه گریه کرده یا نه و حتی نمیخواد بگه جذب و جلب دکلمه خوندنم شده...نه تعریف میکنه و نه بغض...فقط میگه از دیشب هزار دفعه شنیده .....دلت میخواد دستش را بگیری و یا حتی بغلش کنی ولی لبخند میزنم از اون تلخ ها و سکوت میکنم....... میدونم وقتی بارها و بارها  الی را گوش بدی یعنی چی!

....روی سیاره ی تو که به آن کوچکی است همین‌قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
شازده کوچولو گفت :یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.
- پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.

اما شازده کوچولو جوابم را نداد.

نه )توی راهه ....ناگاه عشق(؟)نــــــه! چیزی عجیــب تر....چیــــــزی شبیه زلـــــزله اما مهیــــب تر! ....خـــدا نگران نباش عادت داریم 



ادامه مطلب ...

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟...الغوث خلصنا من النار!

هــــوالمحبوبـــ :


اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم

و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم

اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی

اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی

اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من

اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من

حلالــــــــم کــــــــن...

و بعد امشب...

که نه!....هــــرشــــب ،

دعایــــــــــــم کــــن.....



الــــی نوشتـــــــ :

یک ) حلال کردم.....بخشیدم...سخت بود

خیلی سخت بود....

دیروز گفتم : من که میبخشم ،چون نبخشیدن بلد نیستم ولی به خدا هم گفتم ،من میبخشم مثل همیشه چون نبخشیدن بلد نیستم ،فقط میخوام ببینم تو هم میبخشی؟؟؟؟

خندید و گفت برای خدا تله میذاری؟؟؟

منم خندیدم....

امشب بخشیدم

سخت بود ولی با درد بخشیدم.این دفعه به خدا گفتم :من میبخشم چون نبخشیدن بلد نیستم....تو هم ببخش چون تو هم بلد نیستی !

بخشیدم ...همه را.....

امشب حتی مظلوم ترین و ظالم ترین آدم زندگی ام را حلال کردم....

امشب الـــــی را بخشیـــــدمــــ


دو)قبول باشه....تمام دعاها و اشکها و گریه ها قبول باشه...تمام العفو العفو ها قبول باشه....از "گل دخترمون " هم قبول باشه....


سه) شنبه بود و آغاز هفته ای برای ما و پایانی برای همه هفته های عمرت در آذربایجان
غمت آوار می شود بر سرم، و آرزوهایی که اینک زیر تلی از خاک
مدفون اند و روزه ای که هرگز افطار نشد
ساعت 4:45 به چه می اندیشیدی؟
به مزارع نخود، به شیر گاوها، به سیب باغ ها، به نتایج کنکور، به عروسی دخترت، پایان خدمت پسرت، به بیست و چندمین قسمت سریال " خداحافظ بچه "...؟؟

آسوده بخواب که
آبادی ات ویران شد
دیگر دست های پینه بسته ات به چه کار می آید؟
یک عمر هم که بیل بزنی نه سقف کاه گلی خانه ات تعمیر می شود و نه کمر شکسته ات راست
ایران باز هم عـــــــزادار شد..!

«باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را


دیگری سر می‌دهد غم‌ ناله‌ی شکر و شکایت

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟



تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی..دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

هوالمحبوب:


تا سه سال پیش حسم حس ِ بی حسی بود،یکجور مثلا سکوت و احترام نگه داشتن ! خوب وقتی اعتقاد نداشتم یا مثلا تعصبی نداشتم دلیلی نداشت اصلا حرفی بزنم ولی....

همه چیز از اون شب شروع شد....

یک عالمه جمعیت و من و یک جای غریب که فقط رفته بودم که  توی خونه نباشم....

خسته بودم ولی وقتی فرنگیس و بچه ها عازم شدند من هم لباس پوشیدم و عازم شدم....

.

.

.

نسبت به اسم "حسن" حس بدی دارم ،علتش چیز خاصی نیست و شاید هم هست ! ولی همیشه تصورم از "حسن" یک آدم با سر ماشین کرده س که تمام برآمدگی و فرو رفتگیه سرش هویداست و ترجیحا هم شلوار کردی راه راه میپوشه و شلوارش را تا دم چونه ش میکشه بالا و "مجتبی" که هیچ چیزی را یاد من نمیاره به غیر از شوهر بهناز ،که اون هم تداعی گر احساسه خاصی نبود و نیست ولــــی....

ولی وقتی اسم "حسن مجتبی " میاد تمام قداست و معصومی و مظلومیش و ابهت و بزرگیش همه ی وجودم را تسخیر میکنه و اونقدر غرق اسمش میشم که یادم میره داره اسم "حسن" را یدک میکشه!

.

.

توی مراسم عزاداری نشسته بودیم ،چه شبا و روزای بدی بود....

فقط با بچه ها رفتم که توی خونه نباشم....دوست ندارم توی روضه های همسایه ها شرکت کنم ...

نه اینکه از این مراسم بدم بیاد ها...نه ! از جایی که آشنا باشه و به آدم خیره بشه و بعد باب آشنایی های خاله زنکی باز بشه خوشم نمیاد...

ولی اون شب از بس شب سنگینی بود رفتم...

فرنگیس میدونست فضا برام سنگینه و دوست ندارم باشم ...تمام تلاشش این بود بهم سخت نگذره...

من را نشوند بالای مجلس ،جایی که بهم سخت نگذره....تکیه دادم به دیوار و چادرم را کشیدم توی صورتم و دستم را تکیه دادم به چونه م تا نشستنی بخوابم...

زن ها گریه میکردند

عادت زن هاست که معرکه بگیرند با اون صدای نخراشیده و ناله های گاه و بیگاهشون....

کافیه روضه خون بگه بسم الله الرحمن الرحیم....مجلس میره رو هوا از ضجه ی زن ها!

نمیدونم داشت چی میگفت و داشت کدوم روایت گریه دار و گریه آور تره کربلا را تعریف میکرد ...اصلا برام مهم نبود...

مهم این بود جام راحته و توی خونه نیستم ....

نمیدونم از کدوم روایت به کجا رسید که گریز زد به "حسن مجتبی"!

این روضه خون ها بلدند چه جور ملت را بذارند سر کار و اشکشون را دربیارند!هر چی باشه باید پولی که در میارند حلال باشه!!!!

نمیدونم چرا ولی این یه جمله ش به گوشم خورد توی خواب و بیداری : " همیشه همه دخیل میبندند به امام حسین و همیشه حسن مظلوم مونده و می مونه....هیشکی نمیدونه و نمیخونه مظلومیته حسن را....هیکش نمیدونه کافیه اسمش را صدا کنی تا کرور کرور کرامت و بخشندگی ازش ببینی...هیشکی نمیدونه چقدر حسن درد کشید و چقدر مظلوم رفت...هیشکی نمیدونه حسن چه ها که نمیکنه...."

نمیدونم چرا ولی پوزخند زدم و زیر لب گفتم :" من می دونم حسن چه ها میکنه!هم از مظلومیتش میدونم و هم از بخشندگیش!!!!!حسن زندگیه ما که غوغا میکنه !!!!!....."

بعد رو کردم به "حسن ی " که شاید داشت میشنید و شاید نمیشنید ...باز با حالت تمسخر بهش گفتم : اگر واقعا حسن هستی و راس میگند،اگر واقعا کافیه بخوای و بشه ،نمیخواد کار خاصی بکنی...تو زبون " هم اسم هات " را بهتر میفهمی...اگه راس راسی حسن هستی ،"حسن ت" را جمع کن تا بیشتر از این اسمت را به گند نکشیده !..اگر هم نمیتونی بیخودی مظلوم نمایی نکن ،ما گوشمون و چشممون پره از این حرفا....ما آدم بودیم ولی مار خوردیم که افعی شدیم...."

یهو قلبم درد اومد...بغض دوید توی صدام و نمیدونم چرا ولی باز با همون حالت نیشخند زدم و گفتم :"حسن! هه !...جمعش کن بابا!"

و باز دوباره کر شدم و تمام حرفای روضه خون به نظرم خنده دار اومد...

.

.

ماه رمضون بود ...آره ماه رمضون بود...خدایا شکرت که هنوز بعضی چیزا یادم نرفته....

دست به کار شد.....

دست به کار شد و تمام حسن بودن و مجتبی بودن خودش را به رخ کشید....

طول کشید اما شد....از همون شب شروع شد و من هر موقع خواستم انکار کنم خودش را بیشتر به رخ کشید....

فکر کنم وقتی اعتراف من را به حقانیت حسن بودن و مجتبی بودنش دید این دفعه اون بود که گفت :الــــــی ! هه!...جمعش کن بابا!"

شله زردهای هرسال"بیست و هشت صفر" فقط برای نشون دادنه اینه که من هنوز یادم نرفته چه طور تمام خودت را نشون دادی....

هنوز یادم نرفته تمام بزرگیت را....

هنوز یادم نرفته تمام بزرگی خدایی که نخواست کسی مثل من حتی یه سر سوزن بهت شک کنه....

هنوز یادم نرفته تمام کوچیکیم و تمام بزرگیت را...

هنوز یادم نرفته اگه بخوای و اگه خدای حسن بخواد میتونه کنار هر دیگ شله زردی وقتی اسمش اومد تمام کرامتش باز تبلور پیدا کنه....

هنوز یادم نرفته تمام ِ......

امروز از اون روزاست که هر ثانیه ش را باید رقصید.....هر دقیقه ش را باید عشق ورزید و هر لحظه ش را باید زندگی کرد....

باید جای من باشی تا بفهمی وقتی اسم "حسن مجتبی " را روی پلاکاردهای شهر میبینی حتی اگه نخوای و حواست نباشه و مبادی آداب هم نباشی ،دستت نا خداگاه میره سمت قلبت و سلام میدی بهش و سرت را خم میکنی جلوی اسمش و رد میشی ....

هنوز هم اسم حسن را دوست ندارم

هنوز هم نسبت به مجتبی حسی جز یاد آوری ِ شوهر بهناز را ندارم

ولی وقتی کنار هم قرار میگیرند ،تمام وجودم پر میشه از ارادت و احترام و خجالت....

باز هم هرجا اسمش توی هر روضه ای بیاد میخندم....

هنوز هم تمام روضه خونها و کاراشون برام خنده داره ...چون همه شون دارند از جزوه هایی میخونند و درس پس میدند که بهشون تزریق شده ...

باید جای من باشی تا بفهمی هیچ جمله و کلمه ای نمیتونه تمام حسن را تعریف و تفهمیم کنه....


الـــــی نوشت :

یک ) از اول ِ اول ِ دنیا چاهار تا تیکه بودم!یـــــه تیکه دیگه م مونده...

دو)سارا را دوست نداشتم...از اسمش خوشم می اومد و قراره اسم دخترم را بذارم سارا  ولی از  این سارا خوشم نمی اومد...دو روزه دارم از گل دختر براش میگم،امروز بهم گفت:" خوشحالم توی این دنیا یکی هست که منو میفهمه"...هنوزم دوستش ندارم اما میدونم یکی از همین روزا باید بغلش کنم و بشم شونه برای اشکاش...

سه ) بی نیاز نشدمــــ ، بیخیال شـــــدمـــــ

چاهار) شاید مقصد اون بیلیط جواب همه ی  سوالهاستـــــ

پـــنج) با آسمان مفاخره کردیم تا سحر....او از ستاره دم زدم و من از تو دم زدم

شیـــش)تمامه کلمات و حروف و مکث و خنده ها و بغض ها و مکالمات و اس ام اس ها و نوشته ها و علت هاش را میدونم و میفهمم...تمام + و - ها...تمام حضور و عدم حضور....همه ش رو بلا استثنا ء...حتی سکوت و خوابش را....حتی میتونم حدس بزنم و مطمئن حدس بزنم که موقع انجام هر کودومش چه حالت و قیافه ای به خودش گرفته.....به قول فلانیمون :"دست به کاری زنم که غصه سر آید!"....به قول الی :"نخوردیم نون گندم ،دیدیم دست مردم!"...

هفـــتـــ ) دعـــــا در حــــق هــــمسایه


وقـــت تنـــــگ است بقدر مــــژه برهـــــم زدنی....

هوالمحبوب:

همه میشند یه پا حجة الاسلام والمسلمین!هی فتوا صادر میکنند و هی غر میزنند و هی نصیحت میکنند و هی چشم غره میرند و هی توی چشمهاشون حباب میترکه!

میفهمم نگرانند...میفهمم از روی خیرخواهیه...میفهمم از روی دوست داشتنه ...

اماااااا....

اما نمیدونم چرا حرفاشون بوی صندوقخونه ی نمور و تاریک میده....

بوی بنزین که وقتی میپیچه توی سرت حالت تهوع میگیری.....

این روزها همه یه پا حجةالاسلام شدند.....

نبضم را گرفته ...داره یه دستگاهی که اسمش را بلد نیستم تکون میده و بالا و پایین میکنه....

احساس میکنم دارم باد میشم...درست مثل یه بادکنک!

الانه که از روی تخت بلند بشم و برم بالا و یه پسر بچه ی شیطون یه سوزن خیاطی بهم بزنه و بترکم و فضا روحانی بشه (!!!!!)

دلم میخواست نبض روحم را میگرفت!

احتمالا مرده بود و میگفت متاسفم و  باید مراسم سوگواری و هفته چهلم و سال راه مینداختیم!

شروع میکنه حرف زدن!

هی حرف میزنه و من هیچ کدوم را نمیشنوم!

اون حرف میزنه و من دارم یه خاطره ی دووور را مرور میکنم...میدونم بی ادبیه که حواست را بدی به گوشی موبایلت ولی گوشیم را بر میدارم و وسط صحبتهاش یه "اس ام اس" مینویسم و میفرستم توی Draft!


فکر کنم حرفاش تموم شده که دیگه حرفی نمیزنه و فکر کنم حالا نوبته منه...چون سکوتش طولانی تر از اونه که بخواد تجدید نفس کنه!

نمیدونم چی گفته و چی خواسته ولی آب دهنی که وجود نداره را قورت میدم و میگم:

خدا توی این بیست و چند سال،یه عالمه چیز از من گرفته و بهم داده....یه عالمه....همیشه تصمیم داشتم بشینم زندگیم را بنویسم...حتما پرفروش ترین کتاب سال میشه...

البته به اسم مستعار مینویسم ها....دلم نمیخواد کسی بدونه یا ربطش بده بهم و کسی بخواد یه مدل دیگه نگاهم کنه....

یه روز بالاخره میشینم و تمام این سالها را مینویسم....و مینویسم که یه عالمه چیز ازم گرفته و بهم داده....

مینویسم درد کشیدم و خندیدم و بغض کردم و لبخند زدم و غر زدم و سکوت کردم و صبر کردم و بی تابی کردم تا شدم این!

شدم اینی که هنوز برای یه عالمه ازش گرفتن و بهش دادن جا داره! و کلییییی راه مونده!

شدم این با این همه طاقت و صبر ...

شدم این با این همه بی طاقتی  و کلافگی!

شدم الی!

وقتی بهترین هات را ازت دریغ میکنه و وقتی عزیزترین هات را ازت میگیره تا تعلق را ازت بگیره و به وارستگی و آزادگی برسوندت...وقتی بزرگترین دردها را بهت میده و تو فریاد میزنی "محکمتر بزن! من صبرم زیاده!"

وقتی براش میخونی:"بگذار بشکند عوضش مرد میشوم!"

خنده داره،خیلی خنده دارررررررررررررررررررررررره که واسه نخوردن و نیاشامیدن این همه قیافه بگیری!!

غذا خنده دار ترین چیزیه که از خودت دریغ میکنی تا نشون بدی از تعلقات کنده شدی...یه نه نه من غریبم بازی مسخره برای نشون دادن اینکه ببین من چقدر باحالم! و بعد، افطار که شد خودت را در حد مرگ خفه کنی از خوردن!....خنده داره برای یه لقمه نخوردن و یه لیوان نیاشامیدن این همه نه نه من غریبم بازی در بیاری و بعد بگی دیدی من چقدر طاقت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دست بردارید از این همه موعظه....

خنده م میگیره....

من واسه بدتر از اینها صبوری کردم و میکنم....

نخوردن و تاب اوردن در برابرش که خنده دارترین امتحانه!

یعنی یه شکم اینقدر مهمه که سرش اینقدر دعواست و نه نه من غریبم بازی؟؟؟

که بخورم یا نخورم که نمیرم؟؟؟

بحث سر خوردن و نخوردن نیست!حتی سر این چیزای مسخره که به عنوان پیامد نخوردن دارید به من تزریق میکنید هم نیست!

حاضرم تمام عمرم را نخورم و از نخوردن درد بکشم و ضعف تا از هزارتا چیزه دیگه که ازم دریغ میشه....

کاش میشد باطن و روح آدما را دید و کاش میشد نبض روحم را میگرفتید تا بهم اونی را تجویز میکردید که سزاواره و درست....

بحث سر جهنم و بهشت نیست!سر کفر و سرپیچی هم نیست! من اونقدرها مومن نیستم....یعنی اصلا مومن نیستم....ولی معتقدم....معتقد به اینکه حتی اگه دارم میمیرم هم به جای اینکه جلوی مردنم را بگیره سرم را میذاره روی شونه ش و میگه با آرامش بمیر....

من این مردن را دوست دارم....

شاید غر بزنم اما.....اما توی دلم مثل همیشه کیف میکنم....

زل زده توی حلقم!

انگار داره با نگاهش کلمه میکشه از تو دهنم بیرون....

بلند میشم از رو تخت .کفش میپوشم و لباسم را مرتب میکنم...دستگیره ی در را میگیرم و رووو بهش میکنم و براش بهترین ها را آرزو میکنم و ازش تشکر میکنم ....که به اسم کوچیک صداام میکنه و میگه:اگه روزی قصه ی زندگیت را نوشتی ،من اولین کسی ام که میخرمش!!!!قول بده خبرم میکنی و یادت نمیره....

لبخند میزنم و میگم :قول میدم...من هیچ کدوم از آدمای زندگیم را یادم نمیره...هیچ کدوم!


الــــی نوشت :

یک ) این روزها...این روزهای قشنگ ماه مبارک،همیشه گوشیم را چک میکنم...میدونم هیچ وقت این اتفاق نمیفته....میدونم خنده داره ولی مثل هرسال منتظر اون اس ام اسی ام که حرفایی توش بود که برای هیشکی جز من نبود و آخرش مینوشت التماس دعا....

همیشه بعد از افطار و بعد از سحری زل میزنم به گوشیم و میگم:الان اس ام اسی میاد که نوشته:"التماس دعا "و میدونم که هیچ وقت نمیاد....واسه همین خودم مینویسم :"قبول باشه...التماس دعا!" و میفرستمش برای تمام کسایی که اسمشون توی گوشیم جا خوش کرده....

ماه رمضون تمومش پر از عطر آدمای قشنگ زندگیمه...خدایا شکر....

دو) کاش اشتباه نفهمیش!کــــــاشــــــ ....

سه )داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییییییییییییییییییییییز؟؟؟!!!

چاهار)مــــــرداد!رنگش از اون بنفش زشتاست!درست رنگ اون شکلات سنگیها که از میون شکلاتها برداشت و گفت :مثل مرداد می مونه! رنگش بنفشه! از اون بنفش زشتا!..و بعد گذاشت توی دهنش!...داشت جمله ای که توی دفترم خونده بود را تکرار میکرد.من باید چی کار میکردم؟؟هیچ کاری نکردم!قلبم داشت منفجر میشد و باز لبخند زدم و زل زدم به عبور ماشینها! توی مرداد هیچی نیست! از اون ماه هاست که نباید توی تقویم باشه! اصلا باشه که چی؟؟؟نه اینکه بدم بیاد ها!نه! حسم بهش حس بی حسیه!حتی با اینکه توش هزارتا تولد و مرگ رخ بده!

پنـج)مالیـــــــــــــات سالــــــــــمترین درآمد دولـــــــــــت!!!!!!!!!!!!بـــــعــــله!

شــیش)یک کامنت بی موقع نظرم را جلب کرد و من را فرستاد اینجا....من میتوانم ،میشود!!. لعنت به درد،دختر بی اعتبار عشق.... لعنت به لحظه های پر از.....!!!!>>>>> من  وقلب ایران...اصفهان


تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست....

هوالمحبوب:

بدم میاد از سمتی توی پیاده رو راه برم که ماشینها در خلاف جهت راه رفتنم حرکت میکنند...همیشه اون پیاده رو را برای قدم زدن انتخاب میکنم که حرکت در اون همجهت با حرکت ماشینها باشه...

امشب مسیرم را عوض کردم...

خیلی خسته بودم ،اونقدر که انگار این ده دوازده ساعت فرهاد شده بودم و کوه کنده بودم!

غر زدن جایی نداشت! از اول قراره من و الی همین بوده پس غر نداره!

مسیرم را عوض کردم و رفتم سمت پیاده رویی که قدم زدن توووش خلاف جهت ماشین ها بود...ده دوازده ساعتی بود از خونه اومده بیرون و باید دیگه میرفتم خونه ولی به ساعت که نگاه کردم دیدم هنوز وقت دارم،ساعت شام خوردن نه و نیم بود و من نیم ساعتی وقت داشتم.

رفتم پایین از پیاده رو...رفتم همونجا که یه روزایی با خودم کلی خاطره داشتم و یه مدتی هم میترسیدم از کنارش رد بشم که خاطراتی که خودم با خودم و تنها خودم داشتم خفه م کنه و بعدها هم شد محل قرار من با فرنگیس که وقتی از سر کار برمیگردم با هم بریم خونه...از کنار حوض رد شدم،بچه ها کنارش کلی جیغ و داد راه انداخته بودن...

چقدر زود گذشت!هفت هشت سال پیش بود که همیشه مینشستم کنارش و دستام را تا آرنج  میکردم داخل آب حوضی که انگار بلندترین فواره ی دنیا را داشت و تمومه وجودم خنک میشد از خنکیش ....

رفتم پایین تر....اونجا که از بقیه جاها تاریک تر بود و پایین تر از سطح خیابون و پیاده رو...و توی اون تاریکی هیچکی نمیتونست ببیندت...

نشستم کنار درختچه ی گل سرخ....کفشهام را در اوردم و بعد جورابام را !سرپنجه ی انگشت شستم سوراخ شده بود! باید به فرنگیس میگفتم برام یه جفت جوراب نو بخره!

جوراب داشتم ولی باید قایمش میکردم تا به بهونه ی جوراب هم شده باز فرنگیس به خاطرم بره  توی مغازه و با شعف برای خوشحالیم یه جفت جوراب سفید اسپرت ساق بلند که کنارش مارک داره بخره!

جرابام را هم در اوردم و گذاشتم کنار کفشها و کیفم زیر درختچه ی گل سرخ و بلند شدم روی چمنها راه برم...

دلم میخواست چمنها خیس بود تا پاهام نمناک میشد و تمومه وجودم خنک ولی نبود!

راه رفتم و هی رفتم و رفتم و رفتم....

تا آخرش!

پاهام داشت خنک میشد....خیس نبود اما مرطوب و خنک بود و پاهام داشت لذت میبرد و من هم!

سکوت بود و گه گاه صدای بوق ماشینها و صدای یه دختر بچه از پنجره ی خونه ی روبرویی که توی پارک باز میشد و تاریکی و سوسوی ضعیف لامپ پارک...

همیشه باید بگی بر خر مگس لعنت!

زنگ موبایلی که توی جیبته به صدا در میاد و باید صبر کنی تا اونی که منتظره صبرش تموم بشه از شنیدن آهنگ مزخرف انتظارت و اون دکمه ی قرمز رنگ را فشار بده!

بدم میاد رد تماس بکنم....

صدا که قطع شد ،صداش را خفه میکنم و میشینم روی چمنها....

دلم میخواد دراز بکشم روی چمنها ولی نمیدونم چرا با اینکه تاریکه و کسی نیست ولی خجالت میکشم...

پاهام را دراز میکنم و زل میزنم به خلأیی که هیچی توش نیست....خنکیه چمنها را که توی وجودم رسوخ کرده دوست دارم....

دوست ندارم به چیزی فکر کنم....

و نمیکنم....

باز صدای دختر بچه میاد که داره با کسی حرف میزنه....

تصورش میکنم با اون موهای بلند و دامن چین چینش....چقدر قشنگ و ماااهه!

خودم را میکشونم طرف شمشادها تا بتونم راحت بهشون تکیه بدم و راحت تمومه پارک را نفس بکشم...پاهام را جمع میکنم توی بغلم و پیه ی دیر رسیدن به خونه و موأخذه شدن را به تنم میمالم و به الی میگم واسم شعر بخونه و چشمام را میبندم و اون برام بی دلیل و با دلیل "برای ریحانه " را میخونه!

......چقدر هی ننویسم چقدر تا بزنم
.................................................
تمام آنچه نوشتم بـــــرای ریــــحانه ست

..................................................."


 و بعد یه آهنگ کردی که هیچ چیز ازش نمیفهمم و سر در نمیارم....و چقدر خوبه هیچیش را نمیفهمم!



الــــــــی نوشتــــــ :


یــــک ) وقتی برمیگردم سبکم....شاید موقتی باشه اما حس خوبیه....

دو) سوسنـــ !..............باورت میشه نمیدونم باید چی بگم؟!!!!اصلا کلمه هام گم شده!....من به بزرگیش و به آخر وعده داده شده اش ایمان دارم...میدونم که تو هم داری....فقط خوشحالم داری بزرگ میشی....داری مرد میشی.....داری سوسن میشی!

ســه )............!همینـــــــــــ !