_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

برهر کسی به شیوه ای این داستان گذشت....

هوالمحبوب: 

تو بذار به حساب دلسنگی.غرور.سرسختی.خودخواهی. کله شقی.نمیدونم بذار به حساب خنگی،بذار به حساب بی معرفتی ،بذار به حساب اینکه سرش توی این حرفا نیست اصلا بذار به حساب اینکه آدم نیست.... 

بذار به حساب هرچی آرومت میکنه وبهت میگه بیخیال .

ولی 

ولی بدون 

بدون هرچی از دهنت درمیاد و میگی پیامد داره.... 

بدون من  اگرچه میگم مهم نیست وهرچی دلم میخواد میگم ومیشنوم اما به عواقب اونی که گفتم فکر میکنم. 

بدون ابراز علاقه و بیانش مسئولیت میاره .نه اینکه از مسئولیت بخوام فرار کنم ها!نه!

بدون به این فکر میکنم که تا واقعا به اون چیزی که میگم مطمئن نیستم نباید به زبونش بیارم. 

بدون اگه گفتم هم تو مسئولی که شنیدی و هم من مسئولم که گفتم 

بدون تا مطمئن نباشم فقط برای خوش آیند تو یا اینکه مثلا بی حساب نباشم یا مثلا برای رفع تکلیف یا خالی نبودن عریضه در جواب عمل تو عکس العمل نشون نمیدم 

و بعد هم که نشون دادم اگر چه تو هم مسئولی ولی همه ی بار مسئولیتش پای خودم ..تویی که میشی تموم زندگیم غصه نخور.... 

دلم واسه شازده کوچولو خوندن تنگ شده...واسه اون فصل بیست ویک که منو میکشه..که من  رو از زمین  جدا میکنه وفقط هق هق وبه شماره افتادنه نفسهام منو از خوندنش باز میداره.... 

 

"تو در برابر گلت مسئولی...ارزش دوست به عمریه که واسش صرف کردی....تو در برابر گل خودت مسئولی...مسئولی ...مسئولی......" 

 

*************************************************************** 

* سید چی بود میگفتی؟؟  

میگفتی دوست داشتن علت نداره..اگه علت داشته باشه یا میشه وظیفه یا میشه چی؟؟؟؟ 

همون که تو میگفتی.....

یک عدد خاطره!

 هوالمحبوب:

چند روز پیش بود....حالم خوب نبود وساربان برام فال گرفت....گوش میدادم ونمیدادم..بهم گفت زیارتی داشتم ونذری که بهش بی توجه بودم..و راست میگفت...بعد هم که بابا اسی رفت شیراز ودرجواب فال حافظ من در حافظیه باز همون حرفها را بهم زد....راست میگفتند....یادم رفته بود...واسه همین به سید گفتم این دفعه که داریم میریم دانشگاه اول بریم من نذرم را ادا کنم و اون قبول کرد.... وشد 5شنبه و عازم دانشگاه شدیم وباز به دلیل ذیق وقت تصمیم بر اون شد که بریم دانشگاه وموقع برگشتن بریم در پی ادای نذرو من هم که قرار بود برم تهران واسه نمایشگاه کتاب.....

کلاس تموم شد وباز این استاد فراهانی به من گیر داد وکلا حال میکنه با من بحث میکنه ...الهی ی ی ی..با اینکه حرص دربیاره ولی خوشم میاد ازش و باز بهم گفت جلسه  دیگه باز برم از محضرش مستفیظ بشم ومن هم درخلوت بهش گفتم میخواین عکسم را بهتون بدم هی هر هفته  به خاطر دیدارمون منو این همه را راه نکشونیدو زبون داری همون وباز محکوم به مراجعت مجدد همان!

رفتیم تهران با هانیه . و سید هم  راهیه خونه شد..قرار بود شب تهران بمونم وفردا برم نمایشگاه کتاب که یهو همه چیز به هم ریخت ومن موندم ویه شهر شلوغ ویه الی بی سرپناه واسه موندن در این شهر به این شلوغی... 

حالا اینکه چی شد که یهو من آواره شدم بماند و یا اینکه چرا یهو هانیه اینا رفتند شمال ودلارام عمو یهو به جای اینکه تهران باشه اصفهان بود دیگه گفتن نداره....عشقه کتاب که میگن یعنی من...یعنی هیچ چی مانعه رسیدن من به کناب وکتابخوانی نمیشه ها...دقت کردی اراده رو!....کلا انگار همه دست به دست هم داده بودند من رو بفرستند خونه وفقط بغضم خوب شد نترکید وگرنه همونجا خودم را کشته بودم!

تصمیم گرفتم برگردم اصفهان که یهو به احسان زنگ زدم واون پیشنهاد داد برم قم بمونم وتا اون فردااز اصفهان راه بیفته و بیاد دنبالم تا بریم نمایشگاه.....

انگار تمومه عوامل طبیعی وغیر طبیعی دست به دست هم داده بودن من رو بفرستن واسه ادای نذرم ومن دیگه جنازه م بود که ساعت دو نصفه شب رسید قم ورفت به زیارت.....

حالا چه به من گذشت وقبل و بعدش چی کشیدم بماند که میشه مثنوی هفتاد من کاغذ.....ولی بالاخره با اشک ودرد وآه وغرو حرص رفتیم ادای نذر وتا صبح هم چشم رو هم نذاشتیم از دست این نسوان جارو به دست داخل حرم !

بالاخره از اونجا که خرما از کره گی دم نداشت تک وتنها راهیه تهران شدم وتمومه عطر کتابهای داخل نمایشگاه را یهو هل دادم تو وجودم وتمومش رو نفس کشیدم وآخیییییش!

تا بعد از ظهر نمایشگاه بودم وکلی خسته شدم وعجبا از این همه آدم که نصفه بیشترشون متقاضیه چیزی غیر از کتاب بودن وماشالا یکی از یکی رنگاوارنگتر!

جل الخالق!

سر شب بود ومن داخل ترمینال واسه عزیمت به خونه که یهو خانوم خونه زنگ زد که کجایی؟ بیا قم ما داریم میایم قم وتهران واین جور جاها این دوسه روز تعطیلی...و من فقط میخواستم خودم رو بکشم...اگه دیگخ بمیرم هم به این سفر کوفتی ادامه نمیدم...از دیروز در حد المپیک حرص خورده بودم ودیگه ظرفیت نداشتم...مامان را راضی کردم اجازه بده من برم خونه بخوابم وبعد شد نوبت آقا دادشمون که زنگ زدوگفت:من قم منتظرتم که با هم بریم تهران این دو سه روز را!

ای خداااااااااااااااااااااااا!

من دیگه نمیرم قم!ولم کنید تورو خدا!هنوز تصور شب قبل لرزه به استخونهام مینداخت با اون بانوان چوب به دست داخل حرم که ماموره منعه خواب زوار بودن وای که چه شبی بود!

علی ایهاالحال با سردردوپادرد فراوون راه افتادم به سمت خونه که فردا که شهادت حضرت فاطمه س وتعطیل یه دل سیر بخوابیم......

درراه با دختر مجاور صندلیم همکلام شدم وکم کم دیگه نصفه نیمه به خواب رفتم ونرفتم تا رسیدم خونه و وااااااااااااااااااااای که هیچ جا خونه ی آدم نمیشه!

خدا راشکر زنده موندم وبه خونه رسیدم...اینقدر خسته بودم وهنوز بعد از یه هفته هستم که هنوز وقت نکردم کتابهام رو که خریدم ورق بزنم... 

ازبس کتابها رو دوست داشتم وخستگی مانعه کیف کردنم از حضور درنمایشگاه میشد تصمیم گرفتم به خاطر مترو هم که شده(عشقه من مترو!!!!!) باز این هفته یه سر تهران بزنم وباز یه دلی از عزا با دیدن واستشمام این همه کتاب در بیارم

وااای که مردم کلا از خوشی!

!

همین!

خویش را گم کرده ام ْ اما نمیدانم کجا!

هوالمحبوب: 

همیشه از راننده ای تاکسی که دم در ورودیه ترمینال می ایستند و تا از راه میرسی حمله ور میشند و هی میگند خانوم تاکسی ....خانوم تاکسی ،متنفرم .هرموقع با سید وآقای قاسمی پیاده میشدیم و اونا حمله ور میشدند ومثل مورو ملخ میریختند دورمون میخندیدیم و میگفتیم حمـــــــــــــــــــــــــــــله!

وبعد هم از سرخودمون بازشون میکردیم ...اما ایندفعه که تنها بودم وریختند سرم یکی یکی براندازشون کردم واونی که مسن تر و جاافتاده تر بود رو انتخاب کردم وبهش گفتم میخوام توی اصفهان بگردونیدم...

سوار تاکسی شدم و راه افتادم. پرسید خانوم دوست دارید کجا ببرمتون؟ گفنم : نمیدونم...گفت: اهل اصفهان نیستید؟ بهش گفتم : خواهش میکنم با من صحبت نکنید فقط برید هرجایی که فکر میکنید قشنگه وارزش دیدن داره وراه افتادیم.

دلم میخواست توی سکوت ودر حال گذر فکر کنم .نه شنونده باشم و نه گوینده وفقط فکر کنم.نمیدونم شاید حتی بخوابم.....

شب تا صبح بیدار بودم.تا ساعت 2 بیلوکس بودم ورفتم بخوابم.نمیشد...هرچی این دنده اون دنده میخوابیدم و به خودم غر میزدم نمیشد...هرچی چشمم را روی ساعت و عکسای روی دیوار میبستم نمیشد...با خودم حرف میزدم که غصه نخورم نمیشد...کلی فکر میکنم الن باید با کی حرف بزنم دلم آروم بشه ومثل همیشه مهندس میاد به ذهنم...اونکه هیچوقت یادش نمیره بخنده....به مهندس پیام دادم بیداری مهندس؟....جواب داد چرا نخوابیدی ؟چی شده؟...یه خورده فکر میکنم وبهش میگم هیچی. بخواب.شب بخیر....باز متکا گاز میگیرم وهی میچرخم تو تختم....یک ساعت طول کشید وباز سیستم را روشن کردم ورفتم قلب ایراان.مهران از سر شب حالش خوب نبود ورفته بود....بابا نرس یه آهنگی گذاشته بود الی کش.داشتم میمردم تا شنیدم.چیزی نمیتونستم بگم ونمیخواستم بگم....فقط میخواستم شنونده باشم....وای که حس میکردم آخره عمرمه از بس حالم بده ولی حتی روم نمیشد واسه این موضوع گریه کنم....یهو خاله بهم گفت : چته؟ ...وانگار من منتظره همین جمله بود وبغضم ترکید...خاله به هیشکی نگو منم غصه میخورم...به هیشکی نگو منم بلدم گریه کنم...به هیشکی نگو دلم داره میترکه ...خاله به هیشکی نگو من نازک نارنجی ام....خاله همه باید فکر کنند من پوست کلفتم...جلفم واز درودیوار بالا میرم.....فکر کنند من فقط بلدم شولوغ بازی در بیارم و آدم بشو نیستم...خاله به هیشکی نگووو من با اینکه کلی همه رو دوست دارم وبا همه راحتم وهمه رو از خودم میدونم اما یه آدم سرخود معطله مغروره خودخواهم که حتی بهم برمیخوره بفهمم ضربان قلبم واسه کسی به شماره افتاده....خاله به هیشکی نگو....خاله به هیشکی حتی به خودم هم نگوووو...خاله همه ی اینایی که میخوای واسه آروم کردنم بگی همش رو خودم بلدم...خاله من همه ی آدمها رو دوست دارم...خاله گومب گومب دلم از کار افتاده...خاله به هیشکی نگووو دل من هم گومب گومب میکنه وخودم با دستای خودم انداختمش دوور....خاله ازم هیچی نپرس...خاله آرومم نکن...خاله نصیحتم نکن.....خاله دعوام نکن.....خاله به هیشکی نگووو من چقدر احمقم ...به هیشکی نگووو من عین بچه های دو ساله که عروسکشون را میخواند نصفه شبی نشستم گریه میکنم...خاله قول بده حتی به خودم هم نگی.....

سرم رو میذارم روی مانیتورو20 دقیقه نشستنه میخوابم .بعد دست وصورت نشسته لباس میپوشم ومیرم دانشگاه.تمومه طول مسیر درحالت نشسته خوابم.اینقدر گرسنمه که دارم میمیرم اما دلم هیچی نمیخواد.3 ساعت توی راهم وبعد ماشین عوض میکنم.دیگه اینقدر توی این مسیر رفتم واومدم که راننده ها کلی سال نو مبارکی و چه خبر از این ورا راه میندازند وانگار اونا هم میفهمند یه خبری شده که من فقط لبخند میزنم وسر تکون میدم.واسه همین دیگه حرفی نمیزنند.....

سوار تاکسی شدم که عمه زنگ میزنه....دیگه نزدیکای ظهره ومن فقط گوش میدم وتا میام حرف بزنم صدام میلرزه....عمه میگه الی یهو گریه نکنیا...زشته تو ماشینی...بعدش کلی مثلا آرومم میکنه و من ناراحتم که چرا ناراحتش کردم و اینکه چرا اینجوری شدم....باید حواسم به همه باشه....

یک ساعتی توی مسیرم وجاده رو نگاه میکنم...از تاکسی پیاده میشم که احسان زنگ میزنه: " دختره تو نمیخوای یه سر بیای دفتر؟؟..." که یهو دیگه واسم مهم نیست کجام و کی ام ووسط خیابون میزنم زیره گریه....

میگه:" چته الهام؟کجایی ؟زشته؟جلو همکلاسیهات خجالت بکش....."

چیه؟اینجام باید حواسم به مردم باشه؟اینجا دیگه هیشکی من رو نمیشناسه...من تنهام و با هیشکی نیستم که من رو بشناسه وبخوام ازش خجالت بکشم....من دارم میمیرم احساااان میفهمی؟حالم از خودم به هم میخوره.....از این اخلاقه کوفتیم....ازپروویی که با بقیه دارم و رودربایسی که با خودم دارم.....من حالم بده ه ه ه ...خیلی ی ی ی ی ی ....

وسط خیابون دارم راه میرم وبلند بلند گریه میکنم واحسان فقط گوش میده .نمیدونم کسی نگاهم میکنه یا نه چون تمومه نگاهم به سنگفرشای پیاده روه.....

بهم میگه شب برم پیشش و زنگ بزنم بگم خونه نمیام...تقریبا درب دانشگاه رسیدم که خداحافظی میکنه...جلوی صورتم رو میگیرم که کسی نشناسدم و با عجله میرم توی دستشویی تا آبی به دست وصورتم بزنم.

نگهبانی صدام میکنه : " خانم کجا؟؟"

تا دستم رو برمیدارم تا کمر خم میشه وکلی وحال واحوال و معذرت خواهی و من باز حواسم هست که لبخند بزنم واون رو هم به لبخند دعوت کنم

باز نقاب میکشم تو صورتم وباز سلام میکنم به همکلاسیها و باز با استاد شوخی میکنم وباز سر به سره سید میذارم وباز نطقم باز میشه وحرافی میکنم وبااااااز........

توی راه برگشت با سید صحبت میکنم وقدرشناسانه به حرفاش گووش میدم وباز دلم خونه ولی باز میخندیم....من حق ندارم کسایی که دوستشون دارم رو با ناراحتی هام آزار بدم....حق ندارم کسی رو تو غصه هام شریک کنم......حق ندارم....

همیشه از خدا خواستم کمکم کنه همونقدر که من رو دوست داره ،اطرافیانم رو دوست داشته باشم...همه شون رو....چه فرقی میکنه بالاترند یا پایین تر....کوچکترند یا بزرگتر...مردند یا زن....دخترند یا پسر....شوخند یا جدی.....فقیرند یا غنی....پیرند یا جووون....

تپش قلبم وبرق نگاهم و گرمی دستهام را هم قایم کردم توی هزارتوی قلبم و حتی اگه یه روز سربزنه بیرووون، اونقدر باهاش صحبت میکنم تا حرف بشنوه وآدمش میکنم.....

میرسم اصفهان وهر چی فکر میکنم میبینم دلم نمیخواد راجبه هیچی با هیشکی حرف بزنم.....

سوار تاکسی ام دارم تمومه خیابونای اصفهااان را میگردم...اشکهام رو پاک میکنم... ساعت دیگه تقریبا 11 شده....میرم کارگاه پیش احسان .کلیدها رو ازش میگیرم ومیرم شام آماده کنم.ساعت 12 تماس میگیره میگه کارش زیاده  ونمیتونه بیاد.و فردا کلا با هم میریم بیرون....سالاد الویه ها رو میذارم تو یخچال و آروم میرم رو تخت دراز میکشم....یه بوس میفرستم واسه خدا وبهش میگم: " خسته م خدا جوون.واسم قصه بگووو بخوابم .... فردا یه روزه دیگس...روزی که من شبیه امرووز نیستم...مطمئنم....قول میدم....واسم قصه بگو....

یکی بود یکی نبود.......ووسط قصه خوابم میبره.....

حلقه ی بیرون در بیدل خطابم میکنند

 هوالمحبوب:

قرار نبود اینطور بشه...قرار بود من راهه خودم رو برم وتو هم راهه خودت....قرار شد کاری به کارم نداشته باشی.....قرار شد من خر خودم رو برونم ودرعوض در مقابل کاری که واست انجام ندادم چیزی ازت نخوام.....قرار شد پشت پا بزنم به اونی که بودم وبشم یه عوضی ودر قبالش پروویی نکنم وانتظار بخشش نداشته باشم.....قرار شد گریه وزاری وببخشید بخشید راه نندازم وتو هم هر عقوبتی دلت خواست واسم در نظر بگیری وکاری نکنی که احساس شرم وپشیمونی کنم.....قرار شد موسی به دین خود ...عیسی به دین خود...

قرار نشد با من اینجور کنی.قرار شد تو خدایی کنی وخط بکشی  روی این بنده ی عوضیت وکاری به کارش نداشته باشی...من هر کاری دوست دارم انجام بدم وتو اگه دوست داشتی اسمش رو بذاری گناه. من رم کنم وتو اسمش رو بذاری عصیان .من زخم به خودم بزنم ودرد بکشم وتو اسمش رو بذاری خود آزاری وسادیسم ....قرار نشد من رو نادم کنی.....من که گفتم با آگاهی هرکاری دلم بخواد میکنم ونمیاد اون روزی که بهت بگم خدا شیطون گولم زدو نفهمیدم واین جور اراجیف که بقیه میگند . ولی درد به جونم انداختی...قرار شد اونکه درد به جون میندازه من باشم ، نه تو!

خدا با من بازی نکن......جون خودت با من بازی نکن .....جون اونایی که دوستشون داری با من بازی نکن.....دردم میاد...میفهمی؟؟؟؟...............

از کی شروع شد؟ نمیدونم ولی از دوسه روز پیش زدی به سیم آخر.....بغض عجیبی درونم بلوا به پا کرده ودارم میترکم  ودنباله جوابه سوالم از آدمی هستم که یه روزی جواب همه ی سوالام بود...حتی سوالایی که هیچ وقت نپرسیدم که یهو پیام داد: " .......باور دارم تو  عوض نشدی ولی به همون اندازه باور دارم که خودم عوضی شدم و.........."

باز یه تعریفه دیگه...باز یه آدمه دیگه و یه تعریف از منه بی تعریف.....

دلم خون شد...خدا باورت میشه؟؟خجالت کشیدم ...خیلی.......

توروجون خودت بهم خرده نگیر که چرا از من شرم نمیکنی ولی از بنده م شرم میکنی ....ولی آره از بنده ت شرم دارم که من رو خوب تصور میکنه...خدا از بنده هات شرم دارم وقتی ازم تعریف میکنند...خدا از بنده هات شرم دارم وقتی بهم میگند که دختره خوبیم...خدا از بنده هات شرم دارم وقتی بهم ایمان دارند وفقط من وتو میدونیم که حباب میبینند...حبابی که هرلحظه ممکنه بترکه ونابود بشه وتصور همه رو نقش برآب کنه.....خدا از بنده هات خجالت میکشم وقتی تحسینم میکنند .وقتی تمجیدم میکنند ...وقتی بهم احسنت میگند......خدا داغون میشم وقتی بهم ایمان دارند وبه ذهنشون حتی تصور بد بودن من خطور نمیکنه چه برسه بخواند به زبون بیارند....خدا از بنده هات شرم دارم....میفهمی؟؟؟

وقتی بهشون میگم بزرگترین گناه رو مرتکب شدم ،میخندند وذهنشون حول محور چیزهای خنده دار میره .بعد از صداقت روح وذهن وفکر ورفتار من صحبت میکنند و من را به آرامش دعوت میکنند .به قول خودشون به من غبطه میخورند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا تو بگو،چیه من غبطه داره؟ تو بهشون بگو.....

درد میکشم وقتی ازم تعریف میکنند ...وقتی از اعتقاداتم لذت میبرند...وقتی اخلاقم را تحسین میکنند ...وقتی رفتارم روستایش میکنند...خدا درد میکشم و توی خودم خورد میشم وقتی نگاهشون ارادتمندانه ست وتوی صداشون شعفه با من بودن وکنار من بودنه.....خدا تو بهشون بگو من این نیستم که اونا تصور میکنند...خدا تو بهشون بگو من چه روسیاهی هستم...خدا تو بهشون بگو هیچی نگند....حرف نزنند...خدا تو بهشون بگو دلم رو با تعریفاشون خون نکند ..تو بگو ازم نخواند واسشون دعا کنم...مگه من مستجاب الدعوه هستم؟؟...خدا تو بهشون بگو من خیلی وقته دعا کردن بلد نیستم و سر نمازی که نمیدونم واسه چی میخونم، موقع سجده ووقت دعا بهت میگم: " من حرفی واسه گفتن ندارم!!" وپا میشم میرم....

دلم خون شد وقتی آجی مریم بهم گفت: "الهام واسم دعا کن،خدا به خلوص نیت و دل آدما کار داره و تو از من به خدا نزدیکتری!!!!!" خدا زجر کشیدم....خدا خورد شدم....خدا تمومه وجودم گریه شد واشک ریختم....اشکی که اشک ندامت وخاک بر سری بود واز نظر اونا اشک اخلاص وپاکیه دل!!!!!

خدا این بنده هات یا خرند یا خودشون را به خری زدند!!!!!تو بهشون بگو من کی ام!

خدا تو بهشون بگو....جون خودت تو بهشون بگو وقتی میگم :" من دختر خوبیم دارم با خودم شوخی میکنم...دارم خودم وبقیه را دست میندازم...دارم تظاهر میکنم...دارم مسخره شون میکنم

خدا تو بهشون بگو از این دختری که میشناسند هیچی نمونده جز یه عالمه خاطره از روزایی که فکر میکرد خوبه.هیچی نمونده ازش جز یه ظاهری که شبیه اون روزاست..خنده ای که شبیه اون روزاست....دلتنگی ای که شبیه اون روزاست ولی با وجودی که شبیه هیچ روز وهیچ مکان وهیچ زمانی نیست....

خدا تو بهشون بگو روی بد دیواری دارند یادگاری مینویسند...خدا تو بهشون بگو من خیلی وقته مرده م ولی عجیبه که با اینکه دلم خونه نه میتونم نخندم نه میتونم حرف نزنم نه میتونم مهربون نباشم نه میتونم نگران نباشم نه میتونم شبیه ظاهره اون آدمی که میشناختم نباشم......

خدا تو بهشون بگو این آدمی که میبینند از خدا شرمنده نشد ولی وقتی ازش تعریف میشه از بنده های من شرمنده میشه.....خدا بدترین مجازات رو واسم در نظر گرفتی ها!یادت باشه

قول داده بودم تا آخره عمرم هیچی ازت نخوام.درسته پرووم اما قول دادم در مقابلت پروویی نکنم ودر قباله عصیان وسرکشی ونافرمانی ای که کردم انتظار نداشته باشم وخودم رو مستوجب هیچ عنایتی از طرف تو نبینم اما دارم منفجر میشم از شرمندگی ...دارم داغون میشم از امتحان وآزمایشی که واسم درنظر گرفتی.دارم له میشم از مجازاتی که داری واسم اعمال میکنی.

نگی ازت نا امیدم ها! نه! من هیچوقت ازت نا امید نیستم ونشدم .دردم اینه که نا امیدت کردم .هی خودت رو نشون دادی ونا امیدت کردم .هی تقلا کردی ونا امیدت کردم .گفتم هر چه بادا باد ولی الان دارم درد میکشم.....

"استر" توی کتاب "زهیر" نوشته ی "پائولو کوئلیو" میگه : " وقتی کسی ازت تعریف میکنه باید نگران بشی...." نگرانه اینکه نکنه کاری کنی که تصورش رو به هم بزنی....نگران اینکه نکنه غیر اونی که فکر میکنه نشون بدی...نگران اینکه تو در قباله تصور این آدم مسئولی. نگرانه اینکه آهاااااااااای تو خوب تصور شدی ،نکنه میخوای بد باشی؟؟؟

خدا داری با من چیکار میکنی؟؟کاره من از نگرانی گذشته...دارم واسه آدمایی که خوب تصورم میکنند غصه میخورم....دارم درد میکشم...تا کی ازشون بخوام چیزی نگند وحرفی نزنند...نکنه میخوای به همشون بگم چه تحفه ای هستم؟؟ نکنه میخوای " با نگاهه  منتظرت زجرم بدی؟....خدا دارم از شرمندگی میمیرم...میفهمی؟؟

دلم واسه دعا کردن تنگ شده.....میدونم قول دادم چیزی نخوام...اما جون خودت...جون هرکسی که دوستش داری من رو ببخش تا آروم بشم...خدا دلم واسه خودم تنگ شده...واسه اونی که بودم....واسه تمومه سادگیم واحساسای یواشکیم.بهم نگو نامردم که میدونم هستم.بهم نگو نامردم که به خاطره تو برنگشتم ونخواستم برگردم ولی به خاطره احساس دینی که نسبت به تصور آدمهای زندگیم دارم التماست میکنم که کمکم کنی برگردم.شرمنده م ولی کمکم کن...مستاصلم......کمکم کن....

من رو از شرمندگی نجات بده.از نگاه سنگین آدمایی که تصوری غیر از اینی که هستند ازم دارند.از سنگینی نگاه خودت که همیشه رو دوشم بود ولی خودم را به خنگی زدم تا حسش نکنم

جون خودت من رو ببخش

گشتم ،ولی نشانی از او هیچ جا نبود.....

هوالمحبوب: 

 

امسال از اون سالهاست 

امروز از اون روزهاست 

و من شدم از اون آدمها که فقط اسمشون آدمه! 

هرسال عشقه محرم خفه م میکرد 

تنها زمانی بود که دلم میخواست پسر بودم 

از بچه گی عشق محرم داشتم 

از همون موقع که با احسان میرفتیم تو دسته ها آب میدادیم به زنجیرزنها،موتور برق رو هل میدادیم،سوار شتر میشدیم! 

ولی امسال..... 

راس میگه! 

راست میگه که آب نیست وگرنه شناگره ماهری بودم! 

خوبیه من که اگه خوبم یا میگند خوبم یا این امر مشتبه شده که خوبم دلیله اینه که توی موقعیته بدی قرار نگرفتم،که اگه گرفته بودم از من بدتر روی کره ی زمین پیدا نمیشد! 

حالم بده 

خیلی وقته حالم بده! 

شنیدی میگند طرف روزه بود روزه بود آخر سر هم با گ....افطار کرد؟؟ 

شده حکایت من 

شده حکایت منه به قول هاله بی لیاقت! 

هرچه قدر هم دلت میخواد خوب باش،ولی حواست نیست که هفتاد سال عبادت،یک شب به باد میره! 

دیگه من که هفتاد سال عبادت هم نداشتم ببین کجای کارم! 

خدا همه جا حواسش به منه ولی من هی دارم فرار میکنم.فک میکنم گرگم به هواست...باید من بدوم تا اون بهم برسه وبگیرتم! 

ارزشها واسم بی ارزش شده 

واسه فرار از روزمرگی دست به درد زدم! 

راستی مگه من دچاره روزمرگی شده بودم؟! 

چقدر همه چی واسم معنی نداره! 

شاید واسه همینه خودم رها کردم توی دستای پانیذ وبعد هم مثل همیشه  شام خوردم وخوابیدم وانگار نه انگار! 

خدا توی من مرده! 

گم شده! 

خدا کوشی؟ 

از منه من هیچی نمونده!پره ضد ارزشم! 

پره درد وحوصله ی جانماز آب کشیدن هم ندارم! 

توی وجودم دنباله ندامتم،دنباله درد تا التماس کنم به خدا تا منو ببخشه! 

خدا گم شدی! 

خدا گمت کردم! 

اولین شبه میرم عزاداری امام حسین(ع)،حالم بده 

خیلی 

حسابی گلوم درد میکنه وتازه یه آمپول نوشه جون کردم 

ولی اصرار دارم برم 

بافرنگیس ونازی وفاطمه میریم! 

از سرکوچه دست میکشم روی پارچه ی سیاهی که روش اسم حسین وباز این چه شورش است نوشته 

چادر سر ندارم وواسم مهم نیست که توی این همه آدم دارند چه جوری نگام میکنند 

از سر کوچه دست میکشم روی نوشته ها وتوی دلم دنباله یه حس میگردم وقدم میزنم ومیخوام دلم رو زنده کنه! 

توی دلم هیچی نیست 

حالم داره از خودم بد میشه 

دوربین رو بر میدارم واز دسته های عزاداری که رد میشند عکس میگیرم زل میزنم به پرچم سیاه روبه رو.... 

حالم خوب نیست 

اصلا خوب نیست 

پسره جوونی شیر گرم تعارف میکنه وبرخلاف میلم که از شیر گرم متنفرم یه لیوان برمیدارم ومیخورم.....گلوم بدجور درد میکنه 

دسته ها میاندو میرند وتوی من هیچ خبری نیست 

 

صدای گوشیم بلند میشه.هاله واسم اس.ام.اس داده: 

 

"خدایا:گاهی حجم دنیای درونم ازوجودت تهی میشود،آنوقت من میمانم وتنهایی وترسهایم،درها دیوار میشوندوامیدهایم یک آرزوی دور از دسترس میشوند.پروردگار خوبم؛روزنه قلبم را به رویت باز کن چون تنها نور وجود توست که دلم را نگاه میدارد....آمین!"  

 

فقط گریه میکنم،خدا منو پیدا کن.من گم شدم...... 

 

************ ************************************* 

پ.ن:  

* دنباله ثابت کردن خودم برای کسی نیستم 

فعلا باید خودم را برای خودم ثابت کنم 

راه میفتم تمام جاهایی که نبودم آنکس که باید باشم میرم وبا خودم خلوت میکنم.شاید پیدا بشم ،شاید پیدام کنند،شاید پیداش بشه 

 

* گاهی بعضی آدمها وبعضی مکانها وزمانها میشود درد اون هم تا آخر عمر!یادش که میفتی میخواهی بمیری.میخواهی نباشی.میخواهی تمام دنیا بایسته.میخواهی پاره کنی اون صفحه ی کتابه خاطرات که اون توش حک شده! جایی یا کسی شاید مثل اینجا گوشه ی همین کافی نت یا اونجا روی صندلیه روبه رویی که آدمی نشسته و  صاحب کافی نت «ابراهیم»صدایش میکند ویا حتی همین صاحب کافی نت که هی بلند بلند اندر مباحث «فیس بوک»صحبت میکنه!  

کاش دهنش رو میبست تا من توی سکوت کمی فکر کنم!!

 

 

برای بخشیده شدنم دعا کنید.........

 

به بهونه ی بی تفاوت...

 هوالمحبوب: 

تمومه طول راه به طرز دیوونه کننده ای درگیرم.ازصبح تا حالا دارم دیوونه میشم.سرم پایینه وبه هیچکی توجه نمیکنم وهرازچندگاهی با تنه هایی که عابرها بهم میزنند خودم رو توی پیاده رو کنارتر میکشم وبه راهم ادامه میدم.میام خونه،لب ایوون میشینم ویه لیوان آب خنک میخورم وتمومه وجودم یخ میکنه ولی اونکه تو گلوم نشسته  عین یه پنجه ی آتیش چنگ زده توی گلوم ومیسوزونتم!فاطمه لبخندزنان ودفتر نقاشی به دست میاد طرفم.

....من حق ندارم اطرافیانم رو به خاطره حسم آزار بدم.اینا از من توقع دارند.همیشه من رو بالبخندی که پخش شده تو صورتم دیدند.همیشه عادت دارند باهاشون شوخی کنم وبه قول خودشون دستشون بندازم یا بازی سرشون دربیارم.همیشه عادت دارند صدای پرازهیجان وشعفم رو بشنوند.همیشه عادت دارند شونه های من ماَمن گریه هاشون باشه ودست من نوازش روی سرشون.من رو سرسخت ومقاوم تصور میکنند ومحکم.من حق ندارم تصویر ذهنیشون رو خراب کنم.حق ندارم اجازه بدم توی چشمایی که برق هیجان وشور وشادی میدیدند،برق اشک ببیند.

مثل همیشه با فاطمه شوخی میکنم.دفترش رو ورق میزنم وسربه سرش میگذارم واز نقاشی هاش تعریف میکنم.مثل همیشه با فرنگیس همکلام میشم واز موضوعات مورد علاقه ی اون حرف میزنم ودو سه تا خاطره واسش تعریف میکنم ومثل همیشه باز از دست نازی حرص میخورم وچهارتا غر میزنم ومثل همیشه پای سخنرانی های میتی کومون میشینم وحق با شماست حق باشماست راه میندازم وسرم رو عین بز هی درجهت تائیدشون بالا وپایین

ادامه مطلب ...

به شرافتم قسم...

هوالمحبوب: 

 

آدما دو دسته اند.من میگم دو دسته.تو میخوای بگو هزار دسته!

یه گروه مثل شیشه میمونند.مثل پنجره ی اتاقتون یا سالن پذیرایی!تا یه لکه روش افتاد در تکاپوی تمیز کردنش هستیم .تا یه بارون زد بیشتر به فکر اینیم که شانس رو دیدی؟کی این پنجره ها رو باز تمیز میکنه؟وچه بخوای وچه نخوای،دیریا زود مجبوری پاکش کنی.یعنی باید پاک بشه.

یه گروهه دیگه مثل قالی میمونند. مثل همون فرش توی اتاق یا توی سالن پذیرایی!وقتی یه لکه روش میفته یا مثلا لیوان شربت روش میریزه یا حتی پسر کوچولوی 3 ماهه تون روش گلاب به روتون یه کاره خفن میکنه ،اگه زیاد توی چشم نزنه یا نخواین نمازی چیزی روی فرش بخونید میذارید واسه آخرسال و خونه تکونی واونجا حسابی از شرمندگیش در میایید!....

ادامه مطلب ...

ازاین یلدا تا اون یلدا فرجه!

هوالمحبوب: 

 

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکرگویمت ای کارساز بنده نواز

نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

که کیمیای مرادست خاک کوی نیاز

زمشکلات طریقت عنان متاب ای دل

که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

طهارت ارنه به خون جگرکندعاشق

قبول مفتی عشقش درست نیست نماز.....

و دوباره ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...!

دلم واسه تموم شبای قشنگ سال تنگ شده بود.اینقدردوربودم که یادم رفته بود دلتنگم و امشب وقتی دفتر شبای خاص زندگیمو باز کردم تازه یادم افتاد چه قدر دور بودم.آخرین ورقش ماله آخرین نیمه ی اخرین ماه سال بود اونجا که منو لیلا بودیمو هیچ کس دیگه.بازم رفته بودم اونجا و  بازم یه تیکه کیک یه فنجون قهوه را با تموم تلخیش سرکشیده بودم!

چه قدروقتی حرفامو می خونم دلم واسه خودم تنگ میشه!!!

تازه یادم می افته چه قدر سالی که گذشت تنها بودم!!!نه واسه شب سال تحویل نوشتمو نه واسه شب تولدم .لازم نیست به ذهنم فشار یبارم چی گذشته،خیلی نزدیکه.مثل دیروز یا شایدم امروز!!!

مهم نیست!

با اینکه مهمه اونقدر مهم نیست!

فکر می کردم امشبو از دست میدم!آخه گوش شیطون کر ،گلاب به روتون،رفته بودیم خونه فک و فامیل اونم نجف آباد برحسب اتفاق شب مراسم ترحیم آیت الله  خدا بیامرز،مثلا شبه یلدا نشینی!از اون جمعها که حرفهای اساسی توش  میزنندو میشینند پشت سره همه از عمه و عمو و خاله ودایی و....بگیر تا الا آخر میگندو آخرسر میرسه به مملکتو چپ و راست و بالا و پایینو زیرو رو وکی چی گفتو چی و کی چی کردو کی چی شد و در نهایت "اگه به جای لیمو عمانی قره قوروت بریزی تو قورمه سبزی خوشمزه تر می شه ها!....ایییییییییییییییییییش چه قدر این تخمه هاتون شوره از کجا خریدید!دهنم خشک شد یه پیاله آب تو این خونه پیدا نمیشه؟!"

خودم می دونم که کاری میکنم که بهم خوش بگذره ولی همیشه تحمل این حرفا از عهده ی من خارجه و به لبخندی اکتفا می کنم و گاهی مثل بز "اخفش" با حرکت سر ،حرفایی که گوشم نمیشنوه تائید میکنم!!

چه قدرم باید حرص بخورم شبای این دهه تخمه نخوریدوحرمت نگه دارید.بابا هیچکی از تخمه نخوردن نمرده و بقیه بگند برو بینیم بابا امل!

خلاصه اینکه دسته خدا درد نکنه نصف شب رسیدیم خونه و من به مراسم شب یلدام رسیدم!

چه خبره اینجا؟!

حافظ و شمع و انارویه تسبیح ویه خدا که منتظره من و یه عالمه حرف نگفته است!

خدایا شکرت!

یه عالمه هم شکرت

به اندازه تمومه نفسهایی که کشیدم دوستت دارم!

صدای فروغ تموم فضای اتاق رو گرفته و شعر حافظ رو دلم سنگینی میکنه:

  منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شکرگویمت ای کارساز بنده نواز....

یه سیب تا از رو درخت بیفته پایین و به زمین بخوره هزارتا چرخ می خوره و من خنده ام میاد!از اون خنده های ریزه زیر زیرکیه بامزه و یه چشمک به اون بالا که خیلی کارت درسته!

امشب از اون شباست

از اونا که با تمومه بلندیش خیلی کوتاهه واسه هزارتا کاره نکرده و حرف نگفته

به خاطره تمومه شبای یلدای زندگیم ممنونم

یلدای پارساله دفترم رو می خونم،اشک پهنای صورتمو می گیره و به خاطره تمومه نا امیدی هام شرمنده میشم!

به خاطره تموم اتفاق های زندگیم ممنونم

به خاطره تمومه ورقهای امسال زندگیم

به خاطره تمومه حرفا،خنده ها،التماس ها،دردها ،گریه ها

به خاطره تمومه چیزایی که اون لحظه ی آخرتموم شدن بهم دادی

به خاطره تمومه قشنگیها

به خاطره تمومه آدمهایی که بهم دادی 

به خاطره سلامتی و برگشتنه احسانم،عطا کردن کوچولوی نفیسه ،مهربونی و سلامتیه نازی، به خاطره فرنگیس و فاطمه ی گلم ، سعه صدرنرگس،پسرکوچولوی فرزانه،خوشبختیه آزیتا، عاقبت بخیریه مهسا،دعاهای باباحاجی،منظم شدن زندگیه بچه جناب سرهنگ،بزرگ شدن هاله، خوبیه مهندس،آرامش دلارام،عروسیه فریبا و فرزانه،به خاطره عمه معصوم،موفقیت مریم،قبولی مهدی و نیلوفر،آرامش زندگیه سمیه، تلاش محمد،به خاطره دیدن خوشبختیه بچه های سوم ریاضی و کوچولوهای خوشگلشون، به خاطره لیلا،هانیه،مهدیه،سمیه،اعظم،زهرا ،فرشته و فرحناز عزیزم،حتی به خاطره میتی کومومن!

به خاطره همه ی قشنگیهایی که حتی درک داشتنشون سخته!

کلی طول می کشه تا بفهمیم چه خبره!

آخرش همیشه قشنگه!

راس میگن از این ستون تا اون ستون.....

نه نه نه .....

از این یلدا تا اون یلدا فرجه!

امشبو از دست ندیم

کاش امشبو از دست ندیم

کاش یادمان باشد در این شب به رسم پیشینیانمان خود را از هیچ کس برتر ندانیم،برکسی فرمان نرانیم و به هیچ جنبنده ای آسیب نرسانیم.

یلدا مبارک

یلدا به اندازه ی عظمت تمومه یلداهایی که گذشته مبارک

یه عالمه آرزوهای قشنگ بدرقه ی زندگیه تمومه آدمای قشنگ زندگیم 

  

الـــی ....اولـــــــین دختره اینقدریــــه بابا...!

هوالمحبوب: 

درود و دو صد بدرود...! 

-من ...الی...اولین دختره اینقدری بابام....متولد یکی از این روزای سگ پزونه(!) تابستون...خوشبختانه اون اول اولهاش...بیست و اندی سال(هنوز 24 سالمه تازه اون هفته میرم تو 25!) و ساکن شهره کلی قشنگه اصفهان.16سال درس خوندیم تا نتیجه شد کلی دانش و سوادواطلاعات که تازه باید به شکرانه اش زکاتش هم بدیم که زکات علم نشره آن است(نمیدونم کی گفته!)...پس تکرار کنید تا زکاتها تموم نشده I am a door...Repeat  (کور شه اونکه بگه من بی سوادم!عینکم رو نزدم!!) 

تازه پنج روز از تابستون گذشته بود وروزه جهانیه مبارزه با مواد مخدر( خوش به حالم) که خدا منو به زمینی ها هدیه کرد!(بازم خوش به حالم).  مامانم میگه انگار ماه رمضون بود.واسه همینه که چون گشنه به دنیا اومدم تا قیامه قیامت گشنه خواهم بود(اینو احسان میگه)

انگار یادش رفته هر چی بخورم بیشتر از اون نمی خورم ....

*احسان-(نمی دونم اگه قرار بود از همون اول بهش بگند احسان ،چرا بابا اینقدر اصرار داشته اسمش تو شناسنامه احسان محمد باشه!)تنها و اولین پسره اینقدری بابام که بعد از من جا خوش کرده تو شناسنامه بابا و نه نه مون! کلی واسه خودش کیا بیا داره اما فرنگیس میگه "آخرش یکی یه دونه.....خ..ل..و دیوونه!"

*فرنگیس(نه نه مون!)/نمیدونم از کی اسمش رو صدا کردیم ولی همه میگند تقصیره منه چون گویا اولین کسی که به نه نه اش نگفته مامان و اسمش رو تو خونه صدا کرده من بودم-بترکم/--کلی ماهه و  قشنگترین و شاید تنها  نشونه ایه که میگه خدا منو و بهتر بگم ما رو  خیلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی دوست داره. تیر رو با همه ی گرماش به خاطره سالروزه اومدنش به زمین دوست دارم.خیلی نامردیه که دو روز بعد تولدم چشاش برق میزنه و اینجوری نگاه میکنه و میگه حالا نوبت منه، کادوهاتون را بدید برید ،وقت ندارم وخوشحاله تولدم رو از تو چشام در میاره!

ادعا میکنه من دختره تنبلی ام (من تنبل نیستم،ظرفا رو من میشورم)و نازی کدبانویه خوبی میشه البته اگه لجبازی هاشو بذاره کنار. 

*نازی_نمی دونم از کی مد شد به الناز گفتیم نازی ولی تا یادمه بهش همین رو میگفتیم .اونم اولین دختره اینقدری باباست و نمونه کاملی از یک کدبانو(مثلا!) و کلی به طرز فجیعی مهربون و مامانه!دلش درس خوندن رو دوست نداره ولی تا دلت بخواد از این کارای دخترای دم بخت رو بلده و فک کنم دیگه وقت شوور کردنشه(جهنم!کسی که ما رو نسد،اقلا اون به سروسامون برسد دادا!)-به لهجه ی اصفهانی خوانده شود و استرس ها رعایت شود.لطفا*من چه قدر مودبم!*-بچه داریش هم عالی.از فرنگیس بهتر فاطمه رو تر و خشک میکنه!

*فاطمه-نفس آجی !تنها دختره ته تغاری ونوره چشم و کعبه آمال و آرزوهای بابا!گویا ما همه به قولی حروم شدیم و این یکی روبابا نمیذاره عین ما بار بیاد چون با هممون فرق میکنه!(کاش مام ته تغاری بودیم!*الحسود لا یسود!* هممون خیلی دوسش داریم و گویا تنها کسی تو این خونه است که اسمش با خودش یکیه(آخه منم به انواع و اقسامه مختلف صدا زده میشم:الهام،الی،هی،هوی،اوی،با تواما،کری؟!)

و

*بابا-مرده مردان که از اول و آخر بابا بوده و هست و انگار بابا آفریده شده!نمونه ی کاملی از یک مرده ایرانی(!)با تمامه ابهت و شکوه و اقتدارش که به همه حق اظهار نظرو بیان اندیشه میده به شرط قانونه ننوشته ای که نهایتا به این ختم بشه که حق با شماست!و تنها دلیله بودنه ما با این همه جسارت و شهامت و امید به فردایی که قشنگه ودر یک کلام هرچی داریم از اونه.کسی که از یه روزی به بعد اسمش را گذاشتیم "میتی کومون"...همون که همه باید بهش احترام بگذارند...

و ما همینیم،

بابا،فرنگیس،من ،احسان،نازی و فاطمه و یه عالمه آدمه دیگه که میاند و میرند و هستند

***********

امروز روز پرکار و پر باری داشتم.پشت دستم رو داغ گذاشتم که دیگه ترجمه فارسی به انگلیسی نگیرم که مرده و زنده ام رو جلو چشمم میاره ولی تا حالا هزار بار از این داغیها گذاشتم و دیگه دستم جا نداره.عصر بعده نودوبوقی رفتم آموزشگاه یه سری بزنم که دیدم اووووووووووووووه چقد همه منو میخواند!ماچ سیل طرفدارا بود که از هوا و زمین مثل تاپاله می چسبید به سرو صورتمون.گفتم چه خبره؟ اینا واسه فاطی تنبون نمیشه ،اگه حقوقمون هم بود اینجوری دسته سخاوتتون باز بود؟! که دیدم رئیس آموزشگاه سرخ و سفید و آبی شدو جلوی مربیای جدید یه  لبخند ژوکوندی زد و گفت:نگفتم شوخ طبعند؟!!!دلم واسه همین شوخیاتون تنگ شده بود(!!!!!)! واسه همین واستون عصرها 2 تا کلاس گذاشتیم*نمی دونم چرا هر وقت بحث جدیه بقیه فک میکنند شوخیه؟*

گفتم به شرطی که یه جلسه معارفه با مربیای جدید بذارید که باهاشون حرف دارم،باید بدونند اینجا چی به چیه کی به کیه؟!(ببخشید،شما؟!)یکی از مربیا پا شد و خودش رو با کلی ناز و ادا و اطوار و کرشمه معرفی کرد و تا اومد از meet من  nice بشه وچارتا کلمه که تازه یاد گرفته بود رو show off کنه(wow!چه خارجی!)بهش گفتم ببخشید من خارجیم زیاد خوب نیست اگه میشه به زبون نه نه هامون حرف بزنیم اگه شهرضایی باشه که خیلی بهتره و اصالت ها هم حفظ میشه.این قرطی بازیا واسه تو کلاسه واسه 4 تا شاگرد که نمیفهمند اکسنتهامون افتضاحه و اندازه4 تا کتابی که خوندیم سواد نداریم! .....به زور از اعماق حنجره اش شنیدم که گفت چقد شما بامزه اید!!!!(خودتی!پررو!)

فک کنم برق گرفته بودش چون تا وقتی که من رفتم از جاش تکون نخورد و همون لبخندی که رو لبش ماسیده بود فقط یه کم پر رنگ و کم رنگ میشد!عین این چراغا که هی خاموش روشن میشند!

خلاصه من اومدم خونه تا از اول تیر بریم دنباله یه لقمه نون و اگه این ترجمه های کوفتی تموم بشه ایشالا تولدم بیام اینجا واینجا رو بترکونم!

بی خیاله غبــــارم فعلا!

قرار بود اینجا با تولدم افتتاح بشه ...

الانم چیزی نشده....فقط اومدم که بگم....من اینجام....من و یه عالمه حرف که هست و نیست....که گفته میشه و نمیشه..... و یه عالمه آدم که هستند و نیستند... و نگفتن و ندیدن دلیله نبودن نیست

دوستتون دارم......چون خودمو دوست دارم

فعلا زت زیاد!