_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اصلا بدون تو روز تولدم ....

  هوالمحبوب:

اینقدر حالم بده که تا ازراه میرسم فقط به "فرنگیس " میگم بذار بخوابم ، نه شام میخوام ونه هیچی!

کلی از آموزشگاه تا خونه راه اومدم، اتوبوس رو  به عمد اشتباهی سوار شدم و کل شهر را دور زدم و کلی تا خونه راه اومدم....توی خودم هی راه رفتم و  حالم بد بود ...چه بامزه که یهو نم نم بارون نشست روی صورتم و من سرم رو بردم بالا و به خدا گفتم:ما با هم شوخی داریم تو این گرما؟تو هم شوخیت گرفته؟!

دارم درد میکشم وحالت تهوع دارم...تمام وجودم پر از درده و آ خ  خ خ خ! تا میرسم از راه فقط میخوابم!

تا نیمه شب میخوابم وباز هم آخ خ خ خ خ!

ساعت تقریبا 12 نیمه شبه و دارم به لحظه ی به وجود اومدنم نزدیک میشم...

با زحمت بلند میشم ومیرم دست وصورتم رو میشورم ولباس عوض میکنم ودستی به سر رووم میکشم ودوتا قرص میخورم که تاب نشستن رو داشته باشم وروی تختم نیم خیز میشینم و دعاهای مخصوصه امشبم رو میخونم...دعا میکنم واسه تمومه آدمای زندگیم و باز چشم میندازم توی چشمایی که من رو خلق کرد...28 سال پیش توی چنین شبی.....

باهاش کلی حرف میزنم و وقتی موقعه حافظ خوندن میشه بغض میکنم وبهش میگم امشب حافظ نه! من حافظ نمیخونم ، خودت اگه خواستی یکی رو بفرست واسم حافظ بخونه  و پا میشم از رو تخت ومیام تو جمع بچه ها....

همه شرمنده م میکنن و بلند بلند خوشحالم...درد میکشم وخوشحالم ...اشک میریزم وخوشحالم ..میخندم وخوشحالم...داد میزنم وخوشحالم.....

خوشحالم؟؟؟

آره خوشحالم!

.....................

خدایا شکرت

به خاطره تمومه زندگیم ازت ممنونم....یهو نکنه حواست پرت بشه ها!!!!

دلم واسه خودم تنگ شده!

تمومه زندگیم رو مرور میکنم و.......


 تولدم مبارک!

تولدم مبارک؟؟! ...............     آره مبارک


*****************************************************


* ممنون هویدا که برام حافظ خوندی......خودم نه جراتش رو داشتم و نه طاقتش رو......ممنون.....

فقط یه هفته....

هوالمحبوب

 

تو باشی چی کار میکنی؟وقتی باز باید این جمله های یکدست و تکراری رو که بیست وچندساله دارن به خوردت میدند روبشنوی وصدات درنیاد....وقتی باز مجبوری به چیزهایی توجه کنی که هیچ ربطی به تو نداره ولب از لب باز نکنی...وقتی مجبوری پاسخگوی چیزها وکسایی باشی که حتی تو عمرت ندیدیشون...وقتی مجبوری فقط به جرم اینکه هستی و وجود داری درد بکشی ولاغیر....

وقتی مجبوری بغضت رو هی با قورت دادنه آبه دهنت هل بدی پایین وهی به خودت بگی یه خورده دیگه تحمل کن الان تموم میشه....الهام یه خورده دیگه....

وقتی تمومه اینهایی که داری میشنوی رو "واو" به "واو" حفظی وخودت داری جلوترازگوینده واسه خودت تکرار میکنی.....وقتی داری توی دلت به خدا التماس میکنی که"جونه خودت تمومش کن تاکم نیوردم ویه چیزی نگفتم.....

وقتی باز داری خودت رو به صبر دعوت میکنی وبه خودت میگی:الهام شکایت نکنی ها!از توبعیده وباز هی تکرار میشه وتموم نمیشه....

توباشی جای من چی کارمیکنی؟توباشی جای من وهرروز به امیده فردا بیدار بشی که شاید تموم شده باشه وباز روز ازنو وروزی از نو باز همون آش وهمون کاسه چیکار میکنی؟

تو باشی جای من چی کار میکنی وقتی تمومه این بیست وچندسال به امیده اون "آخر" ی داری زندگی میکنی که میگن خوب تموم میشه وهنوز اون "آخر" نیومده وتو هنوز از رو نرفتی ،چی کار میکنی؟؟؟

من......هیچی...هیچ کاری نکردم.....

فقط وقتی تموم شد به خودم نهیب زدم اگه گریه کنی میزنم تو سرت ها!..بعدهم پریدم وسط اتاق ونشستم روی گل وسط قالی....همونجا که همیشه میشینم وبا خدا حرف میزنم....همونجا که همیشه موبایلم آنتن میده...همونجا که میشینم وفکر میکنم.....

میپرم میشینم روی گل وسط قالی ...بدون سجاده...بدونه جا نماز...بدون چادرسفید گل گلی...بدون وضو....بدون تسبیح.....بدون کتابچه ی دعا که قشنگترین دعاها توش نوشته...بدون سرووضع مناسب که شایسته ی دیدن وخواستن باشه......

میشینم وچشم میندازم اون بالا..بغضم رو قورت میدم ومیگم:میخوام بهت ظلم کنم....میخوام ظلم کنم بهت.....مگه نمیگن اگه چیزی رو از خدا بخوای که زمینه ی اجابتش رو فراهم نکردی به خدا ظلم کردی؟؟؟میخوام بهت ظلم کنم....میخوام یه چیزی بخوام که محال عقلی نداره....مگه تو خدا نیستی؟؟مگه نمیگن همه کاری ازدستت برمیاد؟هاااان؟

میخوام بهت ظلم کنم.......لیله الرغائب من حالاست.....ساعت 6:15 بعد ازظهر....الان که میخوااام...میخوام بهت ظلم کنم........

میشه فقط یه هفته...جون خودت فقط یه هفته....فقط یه هفته جای من رو با یکی دیگه عوض کنی؟؟...جون خودت مهم نیست کی باشه یا چی باشه..نمیخوام جای نرگس باشم که همیشه بهش حسودیم میشد یا جای نفیسه یا جای یکی از بچه های عمه معصوم یا عمو بهرام..نمیخوام جای کسی خاص باشم.....فقط یه هفته جای من رو با یکی عوض کن......اصلا جای من رو با آقا رضا بقال که همیشه حرص قسط های آخر ماهش رو میخوره یا با آقا رحیم که خونه نشینه ودلش به نقاشی وکاردستی خوشه.....یا خانومه همسایه که همیشه خون دل میخوره واسه جهاز دخترش که آماده نشده .....یا جای زهرا که از دست شوهرش داره درد میکشه.....جای هرکی دوست داری بذار.....حتی حاضرم جای اون گدای سر خیابون بذاری که بچه ش همیشه خوابه وخودش داره یه نون خشک سق میزنه وهمیشه اون چنان با درد نگاهت میکنه که دلت میخواد بمیری......یا جای مامان بزرگه اعظم که آلزایمر داره وهمیشه با اینکه سالهاست شوهرش مرده اما عصر به عصر حیاط رو آبپاشی میکنه .چایی دم میکنه ومیشینه چشم به راهه حسینعلی وشب که نیومد با گریه واشک میخوابه.....جای هرکی دوست داری بذار...ازالهام بودن خسته شدم.....

فقط یه هفته....جونه خودت......فقط یه هفته...... 

 

**************************************************************** 

 پ.ن:

** من هنوز درگیره گلنارم ها! فقط یه جاش اذیتم میکنه...اونجا که میگه : نیابی ای کاش نصیب از گردون.....!!!!! 

مگه آدم اونی که دوستش داره رو هم نفرین میکنه؟؟؟؟؟؟ 

حالا به فرضه محال وحشتناکترین آدم روی زمین از آب دربیاد!!!!امن که میگم اگه داره نفرین میکنه معلومه اصلا از اول دوستش نداشته وخیال میکرده داره!!!! آخه آدم کسی رو که دوستش داره یا داشته نفرین میکنه؟؟؟؟؟ عجب!!!!

همه ی هستی من؛ آیه ی تاریکیست....

   هوالمحبوب: 

   خسته شدم 

   میخوام تمومه زندگیم رو بالا بیارم 

   تمومه اونچه از زندگی سهمه من بوده وخورده م 

   تمومه اونچه که از زندگی داشتم  

   تمومه روزهایی که از اون تیر ماه لعنتیه ۶۲ ثبت خورده به اسمه من 

   تمومه روزهایی که خندیدم وگریه کردم 

   میخوام بالا بیارم تمومه ۳۶۵ روزه این بیست وچند سال را 

   تمومه نگاهایی که کردم ودیدم.تمومه حرفایی که گفتم وشنیدم.. 

   تمومه ضربانهای قلبی که تپید 

    تمومه خوشبختی وبدبختیم رو....

   تمومه خودم رو 

  تمومه الی رو......  

 

 

      ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

   * به من هیچ ربطی نداره من رو همیشه خندون دیدی...همیشه بشاش دیدی...همیشه بی غم دیدی...همیشه درحال مزاح دیدی.....همیشه حاضر جواب وزبون دراز دیدی.....همیشه دختره خوب یا بدی دیدی...همیشه انرژی گرفتی از خوندنم وشنیدنم...همیشه شارژ شدی یا غرق شدی...نمیدونم تمومه این چیزایی که گفتید ومیگید ومن هم ممنونه شنیدن ودیدنش هستم.....اما.....من هم آدمم...حال این روزهای من اینه...تحملم کنید.....سکوت کنید....ممنون

ومهم نیست زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد ...

 هوالمحبوب:  

نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم!

ما که ندیدیم...شنیدیم که وقتی غمه دنیا میفته تو دلت و تموم دنیا یهو هجوم میارن به سمتت وداری داغون میشی ...لب به پیمانه زدن میبردت تا اوج ومیشی فارغ از غم دنیا...فکر کنم مدرنیزه ش میشه همون ترکوندنه اکس واین جور برنامه ها!

یا وقتی یه سیگار دست کسی میبینی وواسش متاسف میشی..اگه نخواد به پای با کلاس بازیش بذاره ...میگه که از غم ودرد وفراموش کردن بوده که پناه اورده به این موجوده کذاییه بو گندوی وحال به همزن!

شده حکایت من!

به قول "آریو" گاهی وقتی داری راه رو کج میری باید کج بپیچی به سمت راست تا راهت درست بشه ویهو از اونور جاده نزنی بیرون.....

بغض داره خفم میکنه....

نمیدونم چمه!

واسه فراموشیه از همه چیز وهمه جا لب به پیمانه زدم ودیگه فکر کنم بسمه!

شنیدم میگن عوارض داره همین مسکنه درده بی درمون!گیر میده به کبد ودل وروده ومیشه عامل سرطان!

شده باز حکایت من واین دوماه خونه نشینی وچسبیدن به مجاز وگم شدن وفراموش کردنه تمومه بغضهای موقع خواب!

دیگه بسمه!

به جهنم که وقتی میخوام بخوابم باز چشمام خیره میشه به عکس رو دیوار وبغض خفه م میکنه وسرم رو میبرم زیر پتو وهی با خودم حرف میزنم وسر خودم را گرم میکنم وهی با خودم شوخی میکنم تا خوابم ببره!

دیگه بسمه!

به جهنم که باز باید حواسم رو جمع کنم که مبادا کاری بکنم وحرفی بزنم که بشه مایه عذاب وپریدن روح این واووون ولرزیدن دل!

به قول آچیلای بخت برگشته:تو هرجا باشی آتیش میسوزونی وزیر رو میکنی!کلا شری!کافیه جلو زبونت را بگیری واین هم که از محالاته!

دیگه بسمه!

تا همین جا بسه!

آدمهای زندگیم را یک به یک مرور میکنم وباز بغضم را نردبون میکنم وازش میرم بالا تا له بشه وباز.......

بیخیال

کلا بیخیال ومهم نیست

کلا مهم نیست

************************************************* *********

*مرسی از پژمان عزیز که لینک شعر اردیبهشت پست قبل من رو درست کرد.ممنون

تـــــــــــــــــوی ده شــــــلــــــــمــــــــــــــرووود....

هوالمحبوب: 

هوس کرده بودم واسه خودم تو این هوای مطبوع ودلپذیر اردیبهشت یه چیز خوب بخرم.مخصوصا الان که هزینه کلاس رو هم گرفته بودم ودلم میخواست همچین خودم را یه خورده شرمنده کنم !

تموم طول خیابون را قدم زدم ویهو خودم را جلوی مغازه ی خنزل پنزل فروشی دیدم و بی مقدمه رفتم داخل...هرچی نگاه میکردم نمیتونستم انتخاب کنم آخه همشون خوشگل بودند...یهو چشمم افتاد به انگشتر خانم رسولی که پشت ویترین بود و یادم افتاد چقدر ازش خوشم اومده بود اون روز که دستش کرده بود واومده بود آموزشگاه..از صاحب مغازه خواستم برام بیاردش و وقتی داشتم رو دستام امتحانش میکردم یهو یه جوری شدم!

از خودم لجم گرفت....با خودم گفتم مثلا میخوای با این چیزای مسخره کیف کنی؟

زود انگشتر را پس دادم وخوب که نگاه کردم دیدم هیچ کدومشون به نظرم اونقدر قشنگ نیست که بخوام مثلا ازداشتنش مشعووف بشم.

توی بازار چرخ زدم وچندتا کفش فروشی را سرزدم وچندتا کفش راامتحان کردم وباز نمیدونم چرا با اینکه به کفش احتیاج داشتم ،همچین دلم رضایت نمیداد کفش بخرم...حتی مانتوهای رنگارنگ ومدل قشنگ لباس فروشی هم چشمم رو نگرفت وباز تا خونه قدم زدم وکلی هوای اردیبهشتی استنشاق کردم.دیگه نزدیکای خونه بودم که تصمیم گرفتم یه کارت شارژایران سل بخرم ودیگه برم خونه که یهو تا وارد شدم یهو هنگ کردم وعین برق گرفته ها میخ کوب شدم وخودم قشنگ حس کردم که نیشم تا بناگوش باز شده وداره کیف میکنه از منظره ای که داره میبینه!

گردونه ی چرخون را چرخوندم وکتابها را سیر نگاه کردم وتموم وجودم پرشد از عطر اون روزها!

همیشه آرزوم بود این کتابها را داشته باشم ومامان هیچ وقت اون روزا که بچه تر بودم برام نخریدشون وهمیشه مجبور بودم کتابهاومجله های علمی بخونم.فقط اجازه داشتم از کتابخونه مدرسه این کتابها را امانت بگیرم وزود پس بدم،چون به نظر مامان اینها ارزش نگهداری نداشتند وفقط به درد وقت گذرونی میخوردند.در عوض کتابخونه م پر از رشد دانش آموز ونوآموز وکیهان بچه ها وسروش کودکان وبعدها نوجوان وباران وگل آقا ومجله های علمی بود!یادمه همیشه به زهرا رضایی حسودی میکردم که "گربه ی من ناز نازیه " رو داره وهمیشه تو دلم آرزو میکردم کتابش را گم کنه تا اون هم مثل من بی کتاب بشه!حسوود بودما!

گردونه را میچرخوندم وبو میکشیدم با تمومه وجودم و حظ میکردم از حسی که داشتم.

از رو چرخونه همه ش را برداشتم:

"دزده ومرغ فلفلی" ، "حسنی ما یه بره داشت" ، "حسنی نگو یه دسته گل" ،" خروس نگو یه ساعت"و "گربه ی من ناز نازیه"  وگذاشتم رو کانتر مغازه و زل زدم به کتابهام.حسم شبیه آدمایی بود که انگار مالک وصاحب اختیار باارزش ترین وجود هستند!همیشه آرزوی داشتنشون را داشتم وانگار اینقدر داشتنشون برام بعید به نظر میرسید که گم شده بود میون هزارون آرزوی دیگه!

کتابها رو حساب کردم  وخندون تا خونه با عجله اومدم.حتی یادم رفت کارت شارژ بخرم وتا از راه رسیدم پریدم تو اتاق وزود لباس عوض کردم ونشستم به خوندنه کتابهام.فاطمه اومد تو اتاق وکلی ذوق کردوفکر کرد واسه اون خریدمشون.بهش گفتم که واسه خودم خریدم اما حاضرم تا موقعی که یه سری واسه اون بخرم بهش قرض بدم! وبعد شروع کردم خوندن وضرب زدن وفاطمه هم باهام همراهی کرد وشروع کرد همراه با ریتم خوندن دست زدن "توی ده شلمروود ،فلفلی مرغش تک بود، یه ده بود ویه فلفلی ، یه مرغ زرد کاکلی...."

وای که چقدر لذت بخش بود...وای که انگار داشتم بهشت را سیر میکردم ...بغضم گرفته بود واما باز آوازم را بلندتر کردم وفاطمه فقط میخندید ودست میزد ومامان بر بر نگاه میکرد ومیگفت :"دختر خجالت بکش! "

فاطمه را نشوندم روی پاهام وبقیه کتابها را باز با ریتم براش خوندم .حال خوبی دارم...میدونم هرچی دیگه واسه خودم میخریدم اینقدر بهم نمیچسبید...

صفحه ی اول کتاب را باز میکنم وتوی اولین صفحه مینویسم:" تقدیم به تو با یه عالمه حس خوب!- اردیبهشت 1390" وکنارش باز اون شکلک نیشخندها را میکشم وامضا میکنم : Eli

من دختره خوبی ام!

هوالمحبوب: 

 

خنگ شدم ها!اصلا انگار توی این دنیا نیستم ها!وقتی بهم میگند خوش به حالت که راحت مینویسی هرچی بخوای ،با خودم میگم مگه آدم با خودش هم رودربایسی داره؟!من که با هیشکی ندارم .اما انگار یادم رفته آدمها ودوستایی که من رو میشناسند میاند اینجا رو میخونندوشاید نگران یا ناراحت بشند.باید تجدید نظر کنم! نه اینکه مصنوعی بنویسم یا ازخودم ماجرا بسازم یا تظاهر کنم ها! نه!باید مراقب بیان دل غصه ها ودل قصه هام باشم.

همیشه وقتی ناراحت یا خیلی خوشحالم مینویسم...حتی اگر مسخره ترین جمله های دنیا باشند...اون موقع احساسم متعادل میشه .همیشه اعتقاد داشتم تایپ روح نداره ونمیتونه حس من رو انتقال بده.واسه همین یار وهمراه همیشگیم یه مداد اتود بود ویه دفترچه که هرسال عوض میشد!اما از اون اسفندماه سردو دردآور که تموم نوشته هام رو دست گرفتم وواسه اثبات حقانیتم راه افتادم ودادمش به "بچه ی جناب سرهنگ" که بخوندش دیگه از مداد وکاغذ میترسم...یعنی ازخودم میترسم...به خودم اعتماد ندارم .میگم نکنه یهو باز بلند بشم راه بیفتم بدمش به یکی دیگه بخونه...اونم چیزایی که فقط ماله خودم هست وباید باشه...واسه همین اومدم سراغ کامپیوتر..اولا سخت بود ولی کم کم عادت کردم والان دیگه حتی اگه اون روز برسه که مجبور بشم دست نوشته هام رو دست بگیرم...نمیتونم...اینجوری شد که به خودم کلک زدم!!!!!

اما انگار حواسم نیست میاند اینجا را میخونندو یهو نگران میشند...خودخواه شدم....بدجور خودخواه شدم که حواسم نیست دارم این واون را نگران میکنم...راستش وقتی مینویسم اصلا حواسم نیست کسی اینا را میخونه...فقط به این فکر میکنم که آخـــــــــــــــیش!نوشتم ودلم آروم شد!

بد شدم ها!

خوشحالم دوستایی دارم که واسشون مهمم ودوستم دارندونگرانم هستند ولی ازخودم حرصم میگیره که باعث نگرانی میشم.وقتی احوال پرسی میکنندو میگم:" خوبم ،من همیشه خوبم.من کلا دختره خوبی ام!"ومثل همیشه رفتار میکنم واونها موشکافانه نگاهم میکنندو ازم میپرسند مطمئنی؟ ومن میگم وا! مگه شک داری واونها به وبلاگم اشاره میکنند ومن به فکر فرو میرم ومیگم :"مگه تو هم خوندی؟ نه بابا! چیز مهمی نیست!حرفای خنده داره یه دختره که خوشی زده زیره دلش!" وبحث را عوض میکنم...شوخی میکنم...سر به سر میذارم...شر میشم وآتیش میسوزووونم!

 وقتی میخواهند به شانه های اونها برای تکیه کردن وبه گوشهاشون برای شنیدن در هرلحظه ای که خواستم ونیاز داشتم ،اعتماد کنم،با تمام وجود ستایششون میکنم وبا تموم وجود شاکر خدا میشم و باز شوخی میکنم وباز اصرار به خوب بودنم میکنم....

امروز که مهندس زنگ زد چهل وپنج دقیقه ی تمام حرف زد وشوخی کرد تا شاید اگر حرفی توی دلم سنگینی میکنه را بشنوه ومن ازخنده روده برشده بودم،بی نهایت شرمنده شدم....از اینکه چقدر قدر ناشناسم وچقدر بد شدم.از اینکه چرا باید باوجود آدمهایی که دوستشون دارم ودوستم دارند ،ناراحت ونگران غصه دار باشم.آدمهایی که برام مهمندوبراشون مهمم.

قول دادم به خودم که تکرار نشه.که حرفهای غصه دار با اینکه کلی حواسم هست تکرار نشه.که نشه باز مایه ی نگرانی وچرا چرا؟اصلا چه معنی داره الی از این حرفا بزنه وجو سازی کنه؟؟هاااان؟ببخشیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.من خوبم.هیچیم نیست.اصلا چه معنی داره الی چیزیش باشه؟؟

من با داشتن"فرنگیس"،"احسان" ،یه عالمه شکلات ویه عالمه دوستای خوب خوشبخت وخوبم.چرا بایدبد باشم؟ من خوبم...من کلا خوبم...من همیشه خوبم....من دختره خوبی ام!

دل من قفل شده ومعطل یک کلیده......!!!

هوالمحبوب: 

 

آدمها عجیب وغریب شدند!نمیدونم اونهاند که مستعد عشق و عاشقی شدند یا این منم که تازگی ها قدرت جذبم رفته بالا!

دیشب به خدا گفتم کم کم داره باورم میشه که یه خبری م هست ! مامان میگه من کلا عقل تو کله م نیست.مردم از خداشونه یکی بخوادشون ،اون وقت تو تا هی یکی بهت ابراز علاقه میکنه رم میکنی!البته اونها هم عقلشون پاره سنگ برمیداره عاشق اخلاقه کوفتیه تو میشند!

همیشه از 24 ساعت درطول روز سه چهار ساعت به این بحث شیرین اختصاص داره که دختر یه خورده ملاطفت به خرج بده  وخون به جیگر این  واون نکن....

نمیدونم

شاید راست میگند.شاید من راستی راستی عجیب و غریبم .وگرنه کی بدش میاد سیل طرفداراش رو به فزونی بره وهر روز بیشتر از قبل حرفای رومانتیک بشنوه! ولی خوب چرا من اینجور نیستم؟چرا من همش نگران اینم که نکنه  باز ارتعاش نوار قلبیه یه نفر رو منحرف کنم!چرا همش نگران اینم که نکنه باز رفتارم وکردارم وشوخی هام وبداخلاقی هام حمل بر دلبری بشه وباز من رو درگیره یه آدم جدید کنه ومن مجبور بشم باز سر بحث نصیحت رو باز کنم که بابا تو در مورد من اشتباه فکر میکنی و من با اونی که تو فکر میکنی فرق میکنم وبیخود توی خلوت خودت از من بت ساختی و تورو خدا جون نه نه ت کوتاه بیا .نکنه راستی راستی مخم عیب پیدا کرده؟!نکنه راستی راستی خرمغزم رو گاز گرفته؟

نمیخوام راجب این موضوع حرف بزنم.نمیخوام توضیح بدم.نمیخوام حتی راجبش فکر کنم....ولی چرا...

امروز هم مثل هرروز قول میدم.بعد از شنیدن حرفای مامان خونه وعمه واین واون که دست به دست هم دادند تا من را از پیله ی غرور وخودخواهی و سرخود معطلیم بکشند بیرون وازم بخواند که مراقب تپش قلبم وبرق نگاهم وگرمی دستام نباشم و رهاش کنم ،قول دادم.امروز باز هم قول دادم به آدمها فرصت ابزاز علاقه بدم و احساسشون رو به سخره نگیرم.که بهشون گوش بدم وفرصت ، که خودشون را ثابت کنند.امروز هم مثل هرروز قول دادم  از تپش قلب دیگرون بی تفاوت نگذرم.....اما.....اما میدونم بیشتر از یک شبانه روز نمیتونم سرقولم بمونم.میدونم باز یا دربرابر ابراز احساسات دیگرون خودم را به خنگی میزنم یا میشینم به نصیحت کردنشون یا قضیه رو شوخی جلوه میدم ویا اخلاقم خط خطی میشه وعکس العمل خشونت بار نشون میدم ...وبعد توی خلوتم برای کسی که دلبسته شده وخوده بیچاره م اشک میریزم وغصه میخورم.....وباز روز از نو روزی از نو....

چرا هیشکی نمیفهمه من رو؟....چرا هیشکی نمیدونه بر من چی میگذره؟...احسان داره دیشب بهم میگه :تا یه زمانی رفتار تو واین جور عکس العمل تو قشنگ بود ودر خور ستایش .که چه خوبه که تو اینقدر خودداری و دلت واسه شنیدن ودیدنه اینجور قسم برنامه ها قیلی بیلی نمیره وغش وضعف نمیکنی...ولی کم کم شورش رو در اوردی دیگه!تو دربرابر احساس دیگرون نسبت به خودت مسئولی!!!!!

نمیدونم

شاید راست میگند وشاید دروغ ولی ...هیچی!

امروز قول دادم به همه اجازه ی ابراز علاقه بدم وبا اینکه حس میکنم غرورم زیر سوال میره که بشینم پای این صحبتهای خنده دار وحال به هم زن ومسخره ،ولی دندون سرجیگر بذارم شاید جوونه های عشق ومحبت هم تو دلم شکفته بشه....

انگار هیشکی نمیدونه من عاشقانه تمومه آدمهای زندگیم رو دوست دارم وواسه تک تکشون قلبم میتپه ودریچه ی قلبم رو واسه دوست داشتشون باز کردم ولی اون هزار توی قلبم درش قفله و اونی که باید ،خودش باید بیاد بازش کنه ،نه اینکه من بازش کنم ومنتظره اومدنش باشم....

نمیدونم چرا وقتی این حرفها رو میشنوم بهم برمیخوره...بهم برمیخوره باید مثل دخترای دم بخت رفتار کنم که منتظره مردی با اسب یا هر کوفت سفیدی هستند ودلشون ضعف میره از شنیدنه:" من تورو میخوام وکوتاه نمیام واین روزا میرند واون روزا نمیادو ..."

اون هم من !منی که هیچوقت مشتاق ودرپی این قسم برنامه ها نبودم وهمیشه دلم میخواست همه اونجوری که باید وشاید رفتار کنند.نمیدونم...واقعا نمیدونم.....شاید واقعا با اینکه هیچوقت نخواستم تافته ی جدا بافته باشم وبا بقیه راحت ودوست وخودمونی بودم ،واقعا خودخواه ومغروره وسر خود معطل واز دماغ فیل افتاده خودم را میبینم!!!

امروز قول دادم...ولی میدونم باز نمیتونم تحمل کنم که مثل دخترای خنده دار رفتار کنم وباز میشم همون الی یاغی که به خودش میگه :" اگه واقعا کسی مشتاقه ،خودش بگرده راه حل جاگرفتن توی قلبم رو پیدا کنه...."

من مطمئنم یه روز بزرگترین فداکاریه عمرم را میکنم  و به خاطر قولی که دادم خودم را فنا میکنم وبعد شبیه مثلا زنهای خوشبخت از اینکه غذای مورد علاقه ی بابای بچه ها را پختم یا رنگ مورد علاقه ی اون رو پوشیدم احساس شعف مضاعف میکنم.اون روز حتما همون یه ذره مغز رو هم که داشتم،خدا ازم گرفته.....وااااااااای من چقدر خوشبختماااا!

کفشهایم کو؟....چه کسی بود صدا زد الهام ؟؟؟

هوالمحبوب: 

  

کلا بر پدر اونی که گفته خانومها باید کفش پاشنه بلند بپوشند.....(!)صلوات!من نمیدونم حالا اگه یکی پیدا بشه که کفش پاشنه دار نپوشه یا نخواد بپوشه یا بلد نباشه بپوشه خانوم حساب نمیشه وخانومیتش میره زیره یه علامت سواله گنده وباید مدرک وسند بیاره واسه اثباته این قضیه؟؟؟

والاااااااااااا!(به قوله راشا!) والبته در ادامه با این نوناشووون(به قوله سید!)!

درسته به قول مامانه خونه دیگه زشته،بزرگ شدی!دختری که بلد نیست کفش پاشنه بلند بپوشه به درده لای جرزه دیوار میخوره وتا حالا هر کاری کردی و هرچی پوشیدی پوشیدی از حالا به بعد به سن وسالت نگاه کن وخانومانه بپوش ورفتار کن .بابا پس فردا میخوای با کفش اسپورت لباس عروس بپوشی ؟(حالا دوماد حاضره وفقط درده ما پوشیدنه کفشه اسپرته!)و به قول مهران خان سن وسالی ازمون گذشته واحتراممون به همه واجبه وحق مادری به گردنه بچه ها داریم  ودیگه هر وقتی رفتیم توی روم باید بشینیم اون دمه در روصندلی و بچه ها بیاند به دست بوسی وآستان بوسی وابراز احترام ولطف ومرحمت وبعدش قصه ی بودنمون رو شروع کنیم  ویه جورایی حسساب کنی مادر ملت به حساب میایم وا گه یهو به ذهنت خطور کرد که بابا مگه چند سالمه اینقدر شلوغش میکنی واونم بگه بابا  من ده سالمه وشما بیست سا ل ومنظورم اینه احترامتون واجبه ( وتوجه بفرمایید به اختلاف سنی من وایشون که ده سال تخمین زده شده!).....

خلاصه ی کلام اینکه از اونجایی که سن وسالی ازمون گذشته(شما مارا بیست حساب کن ومهران خان  رو  ده!) ودم بخت به شمار میریم واز اونجایی که تازه دختره خوبی هستیم وتصمیم گرفتیم خانومی پیشه کنیم ، واجبه کفش پاشنه بلند بپوشیم ،چراکه دختری که قادر به انجام این امر مهم نیست نه تنها خانوم نیست بلکه .....بلکه همون خانوم نیست!!!

حالا اصلا مهم نیست به اصرار خانومه خونه این یه جفت کفش سیندرلا را بپوشی ومردم بر بر تو خیابون بهت زل بزنند که این یارو چرا اینجوری داره راه میره ویه شیر پاک خورده ای یهو اون وسط بهت آدرس توالت عمومی بده وتو هم هی داد بکشی تند تند راه نرید کفشام داره در میاد وبشی مضحکه ی عام وخاص وبعد از حرصت  وقتی کوچه خلوت شد کفشات رو دست بگیری وپا برهنه تو کوچه راه بری!!

یهو به ذهنم رسید واسه کاهش این همه ابراز محبت دوستان در خیابان وکاهش جلب توجه یه کاره خفن بکنم!تمامه مایحتویه کیفم رو ریختم تو یه پلاستیک  مارک دار که توی کیفم بود وتظاهر کردم دارم یه پاکت سنگین را حمل میکنم تا دیگه طرز راه رفتنم زیره سوال نره وهی تا خونه عمو اینا به خودم غر زدم وفحش دادم!

ای مرده شوره هرچی کفش پاشنه بلنده ببرند!بابا مگه من قدم کوتاهه مادره من؟؟!مگه به خرجش میره؟میگه نکنه میخوای با کفش اسپرت بیای خونه عموت اینا؟؟

خلاصه اینکه به مکافاتی این لحظات طلایهه عید نوروز را گذروندیم وبه مکافاتی هم ادای خانومای محترم وباکلاس رو در اووردیم وبا چشم غره ی خانومه خونه گاهی هم لبخند ژوکوند میزدیم که به تیپمون بیاد!!!!! لحظه شماری میکردم برگردم خونه وخودم بشم! وای که متنفرم از این قیافه گرفتن ها!!!!

حسابش رو بکنی 500 متر راه نرفتم ولی پاهام عجیب درد میکرد .خوشبختانه برگشتن با بابا برگشتیم واز ماشینشون استفاده کردیم!رسیدیم دره خونه که همه به هم خیره شدند ومنتظره اینکه یکی درخونه را باز کنه وبقیه برند توی خونه.کسی با خودش کلید نداشت وهمه به امیده اون یکی پاشون را از خونه بیرون گذاشتند.... دیگه خانومی رو کنار گذاشتم ویه نگاه به بابا کردم ویه نگاه به نه نه وکفشام را در اوردم از پاهام ودست انداختم به دیوار وبه قول بابا عین یه مارمولک از دیوار رفتم بالا وسه سوت  در رو باز کردم.زود پریدم تو کوچه ودر یه حرکت نمادین کفشام رو برداشتم واز همون توی کوچه پرتشون کردم رو پشت بوم.تا مامنه خونه اومد دادو بیداد راه بندازه وغر بزنه گفتم : " تا اطلاع ثانوی از خانوم شدن معذوریم!" ویه تعظیمه نصفه نیمه ی یانگومی کردم وتعارفش کردم بیاد تو خونه.....

باحرص نگاهم کرد وگفت :" تو آدم بشو نیستی!"

یه لبخند شیطانی زدم  وگفتم :"همینه که هست!!!"

خندید...منم خندیدم واومدیم توی خونه.......

پ.ن :

از اونجایی که سن وسالی ازمون گذشته واحتراممون به همه واجبه ، واسه دست بوسی هجوم نیارید...یکی یکی بیاید فیض ببرید برید...خدا قبول کنه ;)

نصیحت میکنم تا زن نگیری.....تو این قلاده بر گردن نگیری!

 هوالمحبوب:

 

همینطور روی اعصابم داره راه میره

چته؟

هیچی!

پس چته؟

هیچی؟

جون من بگو چته

ای بابا ! سر به سرم نذار .هیچیم نیست.

(درسای فلسفی شروع شد!).....دنیا ارزش غصه خوردن رو نداره.ولش کن.اینو که خودت بهتر از من بلدی.تو که همیشه نیشت تا بنا گوشت بازه چرا؟

دلم نمیخواد راجبش حرف بزنم .بفهم خیلی حالم بده. اونقدر که دلم میخواد بمیرم.

خوب چیزه مهمی نیست.منم گاهی دلم میخواد بمیرم.پس واقعا اونقدرام مهم نیست. این ناله ها ماله افسردگی آخره ساله.طبیعیه!مگه نه؟ هاااان؟

دست از سرم بر میداری یا نه؟من هیچیم نیست ،آره طبیعیه!.دلت میخواد اشکم رو در بیاری تا خیالت راحت بشه؟ 

بهم بگو چی شده؟من دوستتم.  

 دلم میخواد یکی باشه فقط واسش گریه کنم و اون فقط گوش بده ودهنش رو ببنده وهیچی نگه!

وا! مگه تو گریه هم میکنی؟؟؟؟حتما باید موضوعه  خیلی مهمی باشه که اشکت رو در بیاره.تو باید خیلی حالت بد باشه که اشکت دربیاد .یعنی اینقدر حالت بده؟؟عمرا! تو؟شوخی میکنی!

اونقدرحالم بده که حاضرم زندگیمو بدم از این بغض ودرده لعنتی که افتاده تو دلم خلاص بشم.حاضرم هر کاری بکنم. بفهم! حتی حاضرم ازدواج کنم!!!

خاک بر سرم!!! پس خیلی حالت بده!!!!االهی بمیرم برات.بیا سرت رو بذار روشونه م گریه کن. منم هیچی نمیگم!آآآآ ...آآن!

روزت مبارک جوون!

هوالمحبوب:

دارم لیست کارهایی که قراره بعد از تحویل پروژه ی صادرات غیر نفتی به عموجعفرانجام بدم رو میگم تا فاطمه یادداشت کنه که یادم نره وخودم هم روبروی آینه ی نیم قد توی سالن دارم موهام رو شونه میکنم وحرص دماغ خوشگلم را میخورم که توی این گرمای لعنتی قرمز شده وپوست انداخته وخوشگلتر شده وبه شدت هم میخاره!!!!

بذار تابستون من هم شروع بشه واین "فولاد" از آب وگل در بیاد(قرار بودپروژه راجع به کشمش باشه که یهو به یاد مرحوم مغفور خشایار مستوفی وپسرش فولاد که دوست داشت همه بهش بگند پولاد اما چون توی شناسنامه ش فولاد بود باباش هم به همه میگفت بگید فولاد،کشمش به فولاد تغییر یافت!) یه هفته آشپزی میکنم،کتاب "سلطانه"رو میخونم،بنویس یادم نره برم یه کلاف سفید طوسی بگیرم واسه زمستون یه شال وکلاه ببافم،فرم کتابخونه مرکزی رو هم بنویس که بالاخره متمدن بشیم بریم عضو بشیم،کتاب Sense &Sensibility  رو هم بنویس بعد یک سال بالاخره بخونمش.....

داد میزنه: سنس اًن چی چی؟با کدوم "س" مینویسن؟

.-.Sense&Sensibility! با"س"کاظم مینویسند!

-آجی، کاظم که"س"نداره!

- ای بیسواد!بنویس یادم نره باهات زبان هم کار کنم با املا!

(الهی ی ی ی ی! داره کاظم رو صدا کشی میکنه ببینه "س" داره یا نه!:))

همینطور که دارم میگم واون مینویسه یهو توی آینه یه چیزی توی موهام برق میزنه وتوجهم رو جلب میکنه.دقیق میشم ومیرم جلوتروتوی موهام رو جستجو میکنم که میبینم ای دل غافل و .......ناخوداگاه شعر قشنگ مهدی سهیلی رو زمزمه میکنم.....

"دیشب آیینه روبه رویم گفت:

کای جوان!فصل پیری تو رسید

از دل مویهای شبرنگت-

تارهایی به رنگ صبح دمید....."

مهدی هم این شعر رو وقتی توی سن 27 سالگی اولین موی سفیدش رو دید سرود وای دل غافل که "به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر....که به مویم اثر ازبرف زمستان منست

صدام قطع میشه ودارم به خودم نگاه میکنم که یهو فاطمه میاد جلو میگه چی شده آجی؟دیگه تموم شد؟ننویسم؟میگم بیا جلو آجی ببین این دوتا موهام سفید شده!میگه بنویسم بعد که کارهات تموم شد رنگش کنی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!میگم نه!مو به این خوشگلی مگه چشه؟!بچه ای نمیفهمی که فلک این موی سپیدم به رایگان نداده خواهر!بنویس نوشتن وصیت نامه وتقسیم اموال به مقدار لازم!!!!

میخنده.منم میخندم وزل میزنم به موی سفیدم ونمیدونم دارم ذوق میکنم یا ناراحتم!حسم رو بلد نیستم مشخص کنم!

پ.ن:

1.روز میلاد شبیه ترین فرد به حضرت محمد مصطفی(ص)،حضرت علی اکبر(ع)،به هر چی جوونه مبارک!(ما که پیر شدیم مادر!) 

2.هرکی اینجا رو خوند بره به اونی که نخونده بگه من پروژه ام هنوز آماده نیست تا دوم،سوم مرداد تحویل میدم.گفته باشم! 

حرمت قلدری رو نگه نمیداری ،حرمت این موی سفید رو نگه دار!جوون هم جوونای قدیم. والااا!   

۳. راستی تولدت مبارک زهرا جون!تولد یه جوون توی روزه جوون.چه شود؟!