_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است...

هوالمحبوب:


هشت سال پیش،پنج روز از زمستون سرد و یخبندون گذشته بود که یهو همه مون آتیش گرفتیم.....

توی دلم آتیش بود اما دستام یخ کرده بود.وقتی فکر میکنم انگار هزارسال گذشته.هنوزم بغضم میگیره.هنوزم وقتی عکسی از اون اتفاق میبینم دستام یخ میکنه و ضربان قلبم ناموزون میشه.هنوزم طاقت دیدن نبودن عزیزی پیش عزیزش رو ندارم.هنوزم وقتی فیلم اون موقع ها را مبینم از جام بلند میشم و اتاق را ترک میکنم.انگار که خودم میون اون همه آوار دارم دنبال عزیزترینهام میگردم....

وای چقدر سخته نبودن ونداشتن کسایی که از جون بیشتر دوستشون داری.چقدرسخته تحمل مرگ .اونم تحمل مرگه یه عالمه آدم که نمیدونم برای کودومشون اشک بریزی؟کدومشون عزیزتر بودند؟کدومشون را باید بغل کنی یا برای کدومشون باید دق کنی؟

همیشه این اتفاق و موقعیت من را یاد فیلم "خاک سرخ " میندازه!اونجایی که "لیلا"توی ماشین منتظره برگشتن شوهرش میشه و یهو یه موشک میاد و جلوی چشمای لیلا شوهرش.....

استیصال یعنی لیلا یعنی بم.....

یعنی نمیدونی باید دق کنی یا زندگی کنی؟احساساتت قاطی پاطیه!!!!به خودت میگی الان وقتش نیست.بلند شو دختر ولی داری از درد میمیری....استیصال یعنی بم یعنی لیلا....

همه هزارتا تعبیر وتفسیر از بم گفتند و زمزمه کردند:

قهر وعذاب خدا!

گناه مردم اون سرزمین!

امواج رادیو اکتیو زیرزمینی!

روی خط زلزله بودن!!!

نزدیک شدن به دوره ی آخرزمون!

.....

......(و یه عالمه حرفای خاله زنکی ه دیگه!)


ولی هیچ وقت هیچکی فکر نکرده امتحانه!

امتحانی که همه حتی من و تویی که این گوشه نشستیم و نگاه میکنیم و فرسنگها ازش دوریم ،توش دخیلیم و زیر سوال!

چقدر راحت خیلی ها مردود شدند!

چقدر راحت خیلی ها پولدار شدند!

چقدر راحت خیلی ها از ماقبل اشک خیلی ها خندیدند و خوشحال شدند و گردنشون کلفت شد و آب رفت زیر پوستشون!

چقدر راحت خیلی ها از بهشت رونده شدند و جاشون را دادن به خیلی های دیگه!

چقدر راحت.....

.

امشب داشتم فیلم مستند"بم ، شهر بی دفاع " به کارگردانی "مــیــترا منصوری" را می دیدم.

چقدر راحت شبا آروم میخوابیم و قبلش با خودمون میگیم خداراشکر که امروز هم گذشت!

وای به من که امروز هم گذشت......


پــــــ . نــــــ :


بنویسید کـــه بم مظهر گمنامی ‌هاست

سرزمین نفس زخمی بسطامی‌هاست


ننویسید کـــه بـــم تلـــی از آواره شده است

بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است...

پیرمردی نشسته در راهم و سر خویش را تکان می‌داد....

هوالمحبوب:

هرموقع میبینمش از جاش به رسم احترام بلند میشه و خم میشه.دستش را میذاره روسینه ش و اظهار ارادات میکنه.من هم با حرکت سر سلام میکنم و همزمان که دارم رد میشم لبخند به لب ازش دور میشم.

باید شصت سال سن داشته باشه.شایدم بیشتر.موهای سرش تقریبا سفیده.سفید که نه جوگندمی رو به سفید.صورت مهربونی داره و همیشه وقتی مشتری داره از جاش بلند میشه.رسم ادب و احترام را بلده.بیشتر مواقع لباس خاکستری میپوشه و همیشه دست به سینه می ایسته دم در مغازه ش و گاهی هم میشینه.باز هم دست به سینه!

همیشه مرتب و تر وتمیزه و مرد آراسته ای ه!نمیدونم چرا ولی وقتی یهو اگه حواسش هم نباشه از همون دور که دارم بهش نزدیک میشم به اختیار نگاهم میفته بهش!شاید سنگینی نگاهم را حس میکنه که یهو سرش را میاره بالا ومی ایسته وباز ادای احترام وادب و من با لبخند دور میشم.انگار که توی این دو سال به اون مرد مسن کنار داروخونه که هنوزم هم نمیدونم چی توی مغازه ش میفروشه عادت کردم.به سلامش به بودنش به نگاه مهربونش و به احوالپرسیش وشاید هم اون به سر تکون دادن من...

شهریور دو سال پیش بود.ماه رمضون بود.داشتم از آموزشگاه برمیگشتم.کوله انداخته بودم و کلی خسته بودم.ازصبح گوشیم خاموش بود.ازبس سر کلاس زنگ میخورد و نمیتونستم جواب بدم و یکی در میون جواب میدادم کلافه شده بود.واسه همین از همون صبح که سر کلاس زنگ خورد خاموشش کردم.از اذان گذشته بود.عادت ندارم بیرون افطار کنم حتی به اندازه ی خوردن یه خرما.ازخستگی داشتم می مردم.خیابون تاریک بود همه رفته بودند خونه هاشون که افطار کنند و سریال ببیند.ازاتوبوس پیاده شدم.قبلش گوشیم را ازکوله در اوردم ببینم ساعت چنده دیدم خاموشه، باز گذاشتم سرجاش.یه خورده با الهام همکارم حرف زدم و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.ایستادم توی ایستگاه توبوس بعدی تا برسم به خونه.حس کردم خیلی دیر شده.دست کردم توی کوله م تا گوشیم را دربیارم و روشن کنم و ببینم ساعت چنده! دیدم گوشیم نیست!!!!!

هرچی گشتم نبود.کوله م را وسط خیابون خالی کردم نبود.تموم مسیر را برگشتم و قلبم توی دهنم بود.روی زمین داشتم دنبالش میگشتم و نبود.واسه اولین بار به تمومه مغازه های توی مسیرم توجه کردم و تک تکشون را نگاه می کردم که گوشیم را پیدا کنم.حالم بد بود...نمیدونم حسم چی بود ولی وحشتناک بود.از راننده تاکسی ها که دور هم جمع شده بودند پرسیدم باخنده گفتند اگه پیدا میکردیم که به تو نمیدادیمش!انگار خل بودند!آخه مرد حسابی الان وقته شوخیه؟

دم در مغازه نشسته بود با دوتا پیرمرد دیگه!نمیدونم قیافه م چه جوری شده بود ولی انگار میدونست چی شده!

پرسید چی شده؟

فقط گفتم :گوشیم!!!!!!!

نمیدونم چی پرسید و چی نپرسید .اصلا نشنیدم.اصلا نمیشنیدم...فقط دیدم گوشیش را داده دستم و میگه یه زنگ بزن به گوشیت.بدون اینکه سوال کنم زنگ زدم.گوشیم خاموش بود.خودم خاموشش کرده بودم از صبح.....

بهم گفت بشین برم برات یه لیوان آب بیارم.گفتم :نه!هنوز افطار نکردم.باید برم خونه.گفت ساعت نه و نیمه، یکی دو ساعته اذان گفتند.گفتم مهم نیست.باید برم خونه.....

خداحافظی کردم و یه خورده قدم زدم و بعد رفتم نشستم کنار بلوار و زدم زیر گریه....

شوکه شده بودم.باورم نمیشد زنها هم دزدی کنند.باورم نمیشد توی ماه رمضون هم دزدی کنند.باورم نمیشد قراره پول گوشی من را ببره توی خونه ش و بده به بچه هاش.یه جورایی نفس دزدی باورم نمیشد.و فقط یه چیز ناراحتم میکرد.اینکه سحر نمیتونم به کسی زنگ بزنم و واسه سحری بیدارش کنم.یکی دو سال بود شده بودم جارچی و مسئول بیدار کردن تموم کسایی که اسمشون توی گوشیم بود....دزدی واسم هضمش سخت بود.نمیفهمیدم دزدها شبا چه مدلی میخوابند یا چه مدلی فکر میکنند.همون شب ازگوشیم گذشتم فقط به خاطر بچه هایی که شاید از مابقی پول گوشیم ارتزاق میکنند اما هنوز هم دزدی را نمیفهمم....

از اون شب هرموقع از کنار مغازه ش رد میشم بهم لبخند میزنه.به گوشیم که دستمه نگاه میکنه و بالبخند آرزوهای خوب میکنه و من دور میشم.

هرموقع میبینمش یاد اون شب شهریور میفتم.می ایسته دست به سینه سلام میکنه و من با حرکت سر جواب میدم ولبخند به لب دور میشم....

دارندگی و برازندگی...

هوالمحبوب:

سوار میشیم بالاخره!دررکاب یه سمند زرد رنگ البته از جنس تاکسی و راهی چهارراه تختی میشیم.کرایه 400 تومن و من هم یه ده هزارتومنی دارم و یه دویست تومنی.دویست تومنی را میذارم گوشه ی جیبم و ده هزارتومنی را تقدیم راننده میکنم.

از توی آینه نگاه میکنه و یه اشاره به پول میکنه و میگه:مقصدتون کجاست؟

- چهارراه تختی!

- پول خورد نداشتید؟

- وا!نمیخواستم بگم ده هزارتومنی دارم که قیافه بگیرم!اگه داشتم که بهتون میدادم!

راننده موند و بعد لبخندی زد که به خنده منتهی شد!

نمیدونم به سوال مسخره ی خودش خندید یا به جواب من ولی خندید و مشغول پیدا کردن پول خرد برای دادن بقیه ی پولم شد....

همیشه از این سوال پول خرد نداشتید خندم میگیره!

مسخره ترین سوال دنیاست....

تازه مسخره ترین عکس العمل دنیا اینه!:

نه!

راننده پولت را کامل بهت برمیگردونه و تو میگی:پس براتون میندازم تو صندوق صدقات!

 و جوابهای احتمالی راننده:

1.اشکالی نداره مهم نیست!

2.نمیخواد پول تو صندوق ازطرف من بندازی!ازطرف خودت بنداز که بغدادت خرابه!!!!

3.لازم نکرده!پیاده شو

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او...

هوالمحبوب:


دسته ی طبل که میخوره بهش وصداش بلند میشه ، انگار ضربان قلبت بالا وپایین میره.دستها میره بالا ومیاد پایین وصدای سینه زنی تمومه وجودت را پر میکنه.انگار که هیچ جای خالی واسه شنیدنه حتی صدای خودت هم وجود نداره.زنجیرها یه نواخت وهماهنگ میره بالا وبعد آروم میاد پایین و صدای یا حسین یه هاله ی همچین رقیق اشک میاره جلوش چشمات.

وقتی مشعلهای روی علم را روشن میکنند وهیئت همراه با لباسهای قرمز وسبز وزرد ومشکی شمشیرهاشون را میبرند بالا و وای حسین وای حسین میگند.وقتی علم میره بالا وشعله های مشعلها زبونه میکشه وعلم را میچرخونند وسط خیابون وصدای هماهنگ طبل وسنج وشیپور ضربان قلبت رو بیشتر میکنه.وقتی که گهواره ی سبز رنگ رو ازکنارت میگذرونند که تمثیل معصومترین ومظلومترین موجود روی زمین ه و وقتی بیرق بالا میره وپرچمهای یا اباعبدالله حسین و وای علی اکبرم میچرخه و فریاد آدما میره بالا،به این فکر نمیکنی که مثلا که چی؟که مثلا اونی که میونداره این قضیه است آدم خوبیه یا بد؟تموم طول سال مال مردم خوری کرده یا نه!؟تمام طول سال شرب خمر کرده یا نه؟!تموم سال خوب بوده یا نه؟!

فقط به یه چیز فکر میکنی

به اسمی که روی پرچمها نوشته

به برق چشمای بچه هایی که ازشون عشق میباره

به نگاههای مشتاقی که دلشون میخواد یه گوشه از این ماجرا باشند

وحتی به همون آدمایی که اگرچه به ظاهر ودر باور عام خوب نبودند ونیستند اما توی همین ایام وهمین یکی دو روز به اسم صاحب این روزها حرمت نگه میدارند و تعطیل میکنند تموم فسق وفجورهایی رو که بقیه ی این روزها بهش افتخار میکردند ومیکنند.

همه یه شکلند.همه یه چیز توی نگاه ودلشونه...حالا تو بگو که چی!؟!که بالاخره که چی؟که این همه تکرار واسه چی وکی  و بگو اووووووووووووووووه 1400 سال پیش یه اتفاقی افتاد و تمام!بگو مجلسی که برپا کننده ش اینا باشند میخوام اصلا نباشه....ولی بدون همه جمع شدند که آخری که خوب تموم شد را هرسال تکرار کنند..انگار که تازه داره شروع میشه....انگار که همین امروزه..انگار که همین حالاست....

اشک چشمهای دردمندی که دخیل بستند به اسمی که روی بیرق و پرچمهایی که میچرخه و صدای حسین حسینی که بلنده ، گواهه!


گربدی گفت حسودی ورفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

وربه حق گفت،جدل با سخن حق نکنیم


همیشه و اولین بار و آخرین باری که دلم میخواست  و میخواد الـــــی نبودم و پسر بودم همین روزهاست.که مشکی بپوشم و برم وسط.زنجیر بزنم.سینه بزنم.آب بدم دست عزادارا..غذا پخش کنم.روضه بخونم...تعزیه اجرا کنم.پرچم بچرخونم.علم دست بگیرم و دخیل ببندم به نگاهی که از اون بالا امید داره یه روزی آدم بشم.....فقط همین روزاست که دلم بدجور میخواست پسر بودم.همیـــــــــــــنـــــ



کوچه ی ارغوان.....

هوالمحبوب:


امروز عطای کوچه ی ارغوان رو به لقاش بخشیدم.

رفتم با آقای "س" صحبت کردم که بهتره شما را به خیر وما را به سلامت.که بهتره رخت و بختم را جمع کنم برم . فکر کنم شوکه شد ، شاید هم از قبل انتظار داشت اون هم با این غیبتها ونیومدنهای مکررم.

الهی ی ی ی ی!به جای اینکه بگه کاش اومدنت رو منظمتر میکردی!بهم میگفت کاش نیومدنتون رو منظمتر میکردید!.

واسم آرزوی موفقیت کرد و اینکه ارتباطم را کاملا قطع نکنم باهاشون وبچسبم به دانشگاه....

انگار اردیبهشت بود که باهام تماس گرفت که برم پیشش واسه یه عالمه حرف وتجدید خاطرات گذشته.4 سال پیش با هم همکلاسی بودیم ومن هم که زبون دراز وشیطون و کلا غلط انداز، که اوووووووه  این دختره چقدر حالیشه!

حالا تو بیا ثابت کن که ای بابا چرا شلوغش میکنی ؟!طبل توخالی شنیدی؟یعنی الی!

رفتم وکلی صحبت کردیم وقرار شد شروع کنیم وبه قول آقای "س" من بشم همه کاره وشروع شد.توی همون روزهای ارغوانی توی کوچه ی ارغوان شروع شد .یادمه حسن تعبیر داشتم از اسم کوچه ی ارغوان.

ارغوان شاخه ی همخون جدا مانده ی من....

شروع شد ...از تخصص نداشتم استفاده کردم

یاد گرفتم ویاد دادم واز یه جایی به بعد شد تکرار...تکرار وفقط تکرار ...

کار من رو نمیگرفت.حقوقش هم که!!!!!!!!!!!!...

دیگه کار نیاز به تخصص من نداشت.انگار که اصلا از اول نداشت....انگار که مثلا من جای یه نفر دیگه غیر از الی را گرفته باشم

انگار که این کارها از دست هرکسی بر بیاد

حس میکردم شدم دختر کبریت فروش که باید تا شب کبریتهاش رو تموم کنه وگرنه از سرما میمیره

من الی بودم.یعنی خیلی از دختر کبریت فروش دووور

اصلا غرم می اومد از کار.اصلا خسته شدم

نرفتم

نتونستم

نشد

و

بالاخره عطای ارغوان رو به لقاش سپردم

قرار شد درتماس باشم با شرکت.قرار شد آن لاین باشم.قرار شد باشم ولی اون گوشه کنار ونامحسوس.

خداحافظ واومدم

ارغوان بالاخره تموم شد

قصه ی کوچه ی ارغوان.دلم برای بچه های شرکت تنگ میشه

برای سحر

برای خانم "ک"

برای آقای "س"

برای همه

برای بابای سایمون کوچولو

وبرای صندلی چرخدارم که همیشه سرش با بچه ها بحث میکردم و میخندیدیم




ارغوان!

شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگست امروز؟

آفتابی است هوا؟

یا گرفته است هنوز؟

من درین گوشه که از دنیا بیرون است،

آسمانی به سرم نیست،

از بهاران خبرم نیست،.....نیست.....نیست....نیست.....


خدایا شکر این هم تموم شد.خداحافظی میکنم ویه عالمه خوراکی میخرم ومیرم دفتر  پیش احسان تا باهم بعد از مدتها ناهار بخوریم.


پـــــــ . نــــــ :


** نمیدونم چرا اما موقع برگشت توی اوتوبوس دلم خواست آهنگ "Look at this photograph.." را گوش بدم تا دفتر هم توی خیابون گوشش دادم ...موقع پول گرفتن از خودپرداز،یه دفعه یادم افتاد امروز 17 آبان ماهه....آبان!...ماه بدون حس توی زندگیه من.....17...عددی که هیچ حسی نسبت بهش ندارم ولی همیشه توی زندگیم سرک کشیده..امروز روز تولد همین آهنگ توی زندگیم بود وفقط عجـــــــــــــــــب!چه حسن تصادفی.....


***ازسه شنبه بدم میاد!از رنگ سه شنبه بدم میاد! از آبان! از 17! و امروز همه با هم اتفاق افتاد و من ......خوشحالم! همین!

مـــــــــــــیـو میـــــــــــــــو عوض میشه!

هوالمحبوب:

اینقدر هوا سرده ومن هم اینقدر لباس پوشیدم که شدم عین آدم آهنی ها!اینقدر تکون خوردن واسم سخته که وقتی راه میرم هی کج ومعوج میشم.فکر کن!زیر این مانتو وشلوار تنگ شرکت یه بلوز وشلوار بافتنی پوشیدم وروی مانتویی که به زور دکمه هاش رو بستم ونفس کشیدنم رو به شماره انداخته بود یه سوشرت پوشیدم ودکمه های اون رو هم باز به زور بستم ومیخواستم دستکش هام رو بردارم که پیدا نکردم!

تعادل ندارم توی راه رفتن وواسه اولین در تاریخ عمر با برکتم شهروند نمونه شدم ومثلا به چراغ راهنمایی توجه کردم که واسه الی ها سبزه وهمچین سلانه سلانه دارم از خیابون وازروی خط کشی عابر پیاده رد میشم که یهو ناغافل چراغ قرمز میشه وماشینها هم که خداراشکر همچین تخته گاز واصلا انگار نه انگار یه خانوم متشخص وسط خیابون....

هی رد میشند وداد وبیداد!! ومنم که اصلا نمیتونم در برم وهی عین فنر این طرف و اون طرف پرت میشم !

تو این بوق وبیق توفقی میکنه و سرش رو از ماشین میکنه بیرون و میگه با این همه قیافه ودک و پز چشمت نمیبینه چراغ قرمزه؟عرضه از خیابون رد شدن هم نداری؟رنگها رو تشخیص نمیدی؟

دلم میخواد با مشت بزنم تو چونه ش !با حرص میگم:چراغ سبزبود رد شدم.نمی تونم واست میو میو عوض میشه بشم وبشم خط عابر پیاده تا بتونی رد بشی!میخواستید یه ذره دندون سر جیگر بذارید رد بشم!عجی مجی بخونم غیب بشم؟!

سرم رو بلند میکنم تحقیر آمیز نگاهش کنم وبرم که میبینم نیشش تا بناگوشش بازه وعینک آفتابیش رو زده بالا و چپ چپ نگاه میکنه!

بلا به دور!

به سختی از خیابون رد میشم ودرجواب غرغر راننده که اصلا نمیشنوم چی میگند زیر لب میگم هرچی میگید خودتونید ومیرم سمت شرکت!

داره جونم در میاد با این لباسا وهنوزم سردمه! که صدای ممتد بوق بوق مجبورم میکنه سرم رو برگردونم وببینم هااااااااااان؟

اصولا توی خیابون وپیاده رو که راه میرم به صداها توجه نمیکنم.یعنی میشنوم دارند حرف میزنند یا تعریف میکنن یا تحسین یا متلک یا دری وری ولی تشخیص آواها وتفکیکشون برام سخته!یعنی چون ترجیح میدم نشنوم اصلا نمیشنوم.اون اوایل که بچه تر بودم با هندزفری موزیک گوش میدادم تا کلا فقط حرکت لبها را ببینم بعد ها که یه خورده بزرگتر شدم دیگه عادت داشتم نشنوم.مگر اینکه رودررو مخاطب مستقیم باشم!یعنی دقیق با الی کار داشته باشن نه یه خانومی که داره تو خیابون قدم میزنه!

البته بعد از اون روزی که جناب میتی کومون ،حاکم بزرگ،پدرمحترم درخیابون بوق کشمون کردند که سوارمون کنند  و ما اصلا وابدا توجهی نکردیم از بس خانوم بودیم وبعد تو خونه غوغا به پا شد که حاج خانوم کسر شانشون میشه سوار ماشین باباشون بشند واز ما اصرار که بابای من آخه این چه حرفیه من اصلا حواسم به بوق موقا نیست واز اون انکار که نه!همینه که میگم!،، یه خورده به ندای بوق ممتد ماشینها لبیک گفتیم وبه به!

عرض میکردم که بله!بوق ممتد ماشین من رو به صرافت انداخت که نکنه باز یه خاکی به سرم شده ومن بی خبر که دیدم به به!جناب شاخ شمشاد حضرت عجل ماشین قشنگه عینک آفتابی به کله ی غرغرزن ،راننده ی بد وبیراه بده ی مست وشنگول هستند.

گفتم ای بابا!من غلط کردم اصلا از جلو شما رد شدم!جون بچه ت کوتاه بیا!حتما راه افتاده بقیه بد وبیراهاش رو بگه!عجبا!

دیدم با سر اشاره میکنه برم سمت خیابون!

یا قاضی الحاجات خودت به خیر بگذرون!یعنی خودم را آماده کرده بودم اگه خواست باز درخصوص فرهنگ شهرموندی افاضه ی ادب کنه کلا بی ادبیم رو به رخ بکشما!

- بله؟؟؟

- اگه سرکار علیه اجازه بدند تا یه جایی برسونمتون!

- هاااااااااااااااان؟

سرکاره چی چی؟کجا؟هااان؟من کجام؟اینجا کجاست؟این کیه؟هاان؟

- ممنون آقا رسیدم مقصد احتیاج به تاکسی ندارم!

- مقصدتون کجاس؟

- همین کوچــــــــــــــــــــــــــه....هان؟(برو بچه!برو این دام برمرغ دگر نه!)

ممنون آقا!با اجازه

- خانوم!این کارت ویزیتمه!باهام تماس میگیرید؟

- واسه چی؟میخواین بهم آموزش فرهنگ شهروندی بدید؟

- میخوام "ورد" جدید میو میو عوض میشه رو یادت بدم که درمواقع اورژانسی بتونی غیب بشی!

میخواستم نصفش کنم ها!

- ممنون!حتما اگه جایی باز تو ترافیک گیر کردم وبا راننده ای مثل شما برخوردم، تماس میگیرم... و میرم!

دارم تو ذهنم مرور میکنم که چرا نزدم توسرش وبه خودم فحش ودری وری!

کارتش رو میذارم زیر برف پاک کن ماشین آقای "ب" و یه لگد میزنم تو شیکم ماشین  ومیرم توی شرکت....


یاد باد آن روزگاران...یاد باااد

هوالمحبوب:


از شرکت میام بیرون.واسه مصاحبه رفته بودم و پرکردن فرم و از این حرفا و باز از این تشریفات مسخره و حتما باهاتون تماس میگیریم و دلشون هم بخواد تماس بگیرند.رزومه م رو فرستاده بودم و اصلا کیه که دلش نخواد با این سوابق درخشان من واسش کار نکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کلا خودبزرگ بینی را داشتی!

یه خورده که پیاده راه میام تا به ایستگاه اتوبوس برسم ،یهو ضربان قلبم شروع میکنه به تند تند زدن.میرسم در موسسه دانش پژوهان،همونجا که یه تابستون با عشق کار کردم ویکی از قشنگترین تابستونهای عمرم بود وچقدر خاطره ی قشنگ قشنگ ازش داشتم ودارم!

یه صرافت می افتم قدم زنون راه بیفتم تو خیابون...وای که چقدر من از خیابون "مــیـــر" خاطره دارم.واااااااااااای که انگار همین دیروز بود.اصلا داره همینطور جلو چشمام رد میشه. در موسسه که میرسم صدای آقای حبیب اللهی میاد تو گوشم.صدای مارال. صدای نفیسه که میگه من "هات چاکلت" میخوام.صدای آقای کاشف.صدای بچه ها!

همینطور میام جلو...توی ایستگاه اتوبوس من وعادل ایستادیم.داره پشت سر این پسره که تازه اومده تو موسسه حرف میزنه.این پسره که از
آمریکا اومده وکلی ادعاش میشه و منم دارم فقط میخندم وموهاش رو مسخره میکنم ومیگم اینقدر حسودی نکن....

میرم جلو تر.میرسم روبروی "میلانو"!وااااااااااای بستنی ها دارند بهم چشمکای عاشقانه میزنند واینقدر دلبری میکنند که نگو.با نفیسه عهد کرده بودیم یه رووزی بیایم با هم واز همه بستنی ها تست کنیم وبعد اون بستنی شکلاتیه رو سفارش بدیم....آخه یه عالمه بستنیه رنگاوارنگ چیده شده تو ویترین وتو میتونی هرکدوم را خواستی تست کنی واز بینش انتخاب کنی...

من زودتر از نفیسه از اون بستنی ها خوردم.همون روزی که با بچه ی جناب سرهنگ اومدیم ونشستیم ومن از همه ش تست کردم وآخر سر از اون بستنی شکلاتیه سفارش دادم وبا ولع میخوردمش وبچه ی جناب سرهنگ میخندید ومیگفت :بستنی ندیده! ومنم فقط میگفتم وااای اگه نفیسه بفهمه،خوش رو از حسودی میکشه!!

قدم زنون میرم جلو تر ،وااااااااااای من چقدر خیابون میر رو دوست دارم!

میرسم روبروی رستوران شب ،زود میپرم جلو ی درش و سقفش رو نگاه میکنم.هنوز هم سقفش مثل سه چهار سال پیش یه آسمونه سیاهه با یه عالمه ستااااااااااااااره!

من وبچه ی جناب سرهنگ نشستیم پشت میز واون داره شااام میخوره ومن دارم با حسرت نگاهش میکنم!آخه من شام خورده بودم.یعنی رووزه بودم وافطار کرده بودم ودرحد مردن خورده بودم.نامردی بود منو به شام دعوت کرد ومن نتونستم هیچی بخورم.اون شب بود که بهم گفت سقف اتاقم رو مشکی کنم با یه عالمه ستاره واون شب بود که کلی باکلاس شده بود ومیگفت:شب است وشاهد وشمع وشراب وشیرینی.....

میرم جلوتر،روبروی "بوفه"،همون رستوانه قرمز رنگی که یه بار ازش به عنوان دستشویی عمومی استفاده کردیم.کلی شاعرانه بودها!ولی من ترجیح دادم بریم فست فود روبرو تا بدترین غذای عمرم رو با بچه ی جناب سرهنگ بخورم!

نمیدونم چرا هر موقع من قرار بود مهمون کنم همه ش غذاش گند در می اومد وعجب ناهار گندی شد ولی بعدش رفتیم میلانو کلی بستنی خوردیم.

میرم جلوتر سر چهاارراه که میرسم خودم رو مبینم که سر ایستگاه اتوبوس ایستادم ودارم با غزل وهاله ،دخترای آقای افتخاری حرف میزنم.دخترای خوبی بودند ها ولی حرص منو در می اوردند از بس ابراز عشق میکرند به من ومنم کلا حساااااااااااااااااس!

واااای!"سارای"!چقدر با فرنگیس می اومدیم اینجا لباس میدیدیم وکیف میکردیم!لباسهای کلی گروون وکلی قشنگ وکلی خارجکی!

"نیکان"!چرا درش بسته؟اون هم این موقع شب!

چقدر از این نیکان خاطره دارم!

آخرین باری که با بچه ی جناب سرهنگ توش شام خوردیم!شام شیرینیه سر کار رفتنش!.نمیدونم اون چی خورد ولی من دوتا همبرگر سفارش دادم و به قول اون بیکلاس بازی در اوردم!

- بی کلاس!من اوردمت رستوران به این شیکی!تو ساندویچ سفارش میدی؟!

روزی که با هاله اومدیم وهمکارش واسه ناهار.هاله فقط گریه میکرد ومن فقط اردور سرو میکردم ومیخوردم وکلا بیخیال!

همکارش گفت:یه دلداری بهش نمیدی؟ گفتم :اینا اشک تمساحه! من دعوت شدم واسه ناهار نه اشک پاک کردن!

قبلا بهش تذکر داده بودم مثل هاله رفتار کن والان باید یه خورده تنبیه میشد.خودش میدونست بهم قول داده بودیم گاهی از روی عشق توی گوش هم بزنیم.قرار نیست هرکی هرکی رو دووست داشت فقط قربون صدقه ش بره.قرار شد وقتی خطای همدیگه رو دیدیم لی لی به لالای هم نذاریم...

اون روزی که با نرگس اومدم نیکان رو بگو....

واسه شیرینیه قبول شدنم اوردمش اینجا وچقدر حرف زدیم وچقدر خوش گذشت وچقدر این خیابون رو قدم زدیم.همون روز بود که اون روان نویسهای رنگی رو به عنوان کادو واسم خرید وگفت با اینا باد دکترا قبول بشی وچقدر خوب بود....

بازهم میرم جلو تر.واای فلکه فیض رو بگو!چقدر با آزیتا تو این فلکه ساندویچ خوردیم وخندیدیم!اون روز ابری بود وماهم که مستعده آشوب توی روزای بارونی وابری!

جلوتر!سازمان ملی جوانان!چندوقت پیش بود؟آهااان!9 سال پیش!آقای سعیدی رو اولین بار اینجا دیدم واردوهای زندگیم شروع شد ویادش بخیر...

وای من چقدر میر رو دووست دارم....

ساندویچ "ضد"!"Z"!الهییییییییییی

اونجا که ساندویچاش یکی 375تومن بود و فرزانه وقتی شرط رو با احسان --دوست مهدی عمو- باخت شام اوردمون اینجا!

الهی چقدر خندیدیم!

من بودم ومریم ومهدی عمو ونوید وفرزانه وبچه ی جناب سرهنگ و احسان!

وای چقدر خوش گذشت!

دلم میگیره یهو....

واسه فرزانه که الان نیست ویکی از همین روزایی که گذشت رفت پیش خدا. وقتی شنیدم کلی شوکه شدم.باورم نمیشد.از مالزی فقط واسه این برگشت که آروووم بمیره وراحت....

"NIIT" رو بگووووووووووووو!

چقدر باکلاس بود ومن چقدر کیف کردم اون یه ترمی که اونجا درس دادم.قشنگترین والبته درد آورترین روزای زندگیم بود.ولی حقوقی که بهم میدادند خوشی رو کوفتم میکرد وبالاخره هم اومدم بیرون.روزی که سجاد واسم واسه روز معلم کیک خریده بود رو یادم نمیره!تا رفتم توی کلاس شوکه شدم وکلی البته ذوق کردم

میرسم سر چهارراه آپادانا.همونجایی که روی تابلو نوشته بود "راضی باش!"

الان نوشته شاید برای شما هم اتفاق بیفتد وبعد عکسه یه آتیش سوزی وشماره تلفن 125....

حالا اگه اینجا این رو نمی نوشت کسی نمیدونست باید کجا زنگ بزنه؟

این شهر داری وزیبا سازیه شهر چه کارا میکنه با خاطره ی آدمها!

چقدر میـــــــــــــــر رو دوووست دارم.

میر جاییه که بچه پولدارا توش کلی کورس میذارند با هم دیگه واسه به رخ کشیدنه ماشیناشون وکلا کلی باحال بازی.

من که نه ماشین دارم ونه پول ونه کورس ونه رانندگی بلدم ونه ادعایی برای این جور کارها ولی من ،الی ،یه عالمه خاطره ی قشنگ دارم از این خیابون که میتونم همه ش رو به رخ بکشم. به رخه تمومه بچه پولدارای بنز SL 600 سوار.خاطره هایی که به هزارتا بنز می ارزه.به هزارتا پرادوی دو در وسه در وچهار در....

امروز چند شنبه ست که من اینقدر خوشبختم؟

نکنه چهارشنبه س؟

همیشه چهارشنبه ی زندگیه من قشنگه....

یکی بگه امرووز چند شنبه ست؟

واااااااااااااای من چقدر میـــــــــــــــــــــــــــر رو دوس دارم

نه همین دماغ زیباست ، نشان آدمیت!... یا همون اندر مباحث مترسکها!

هوالمحبوب:


خیلی وقته دلم یه مانتوی مشکی میخواد.حتی با اینکه این ترم دانشگاه نرفتم و حتی با اینکه این روزها فقط مجبورم اون مانتوی فرم شرکت و بعد هم آموزشگاه رو بپوشم که خوشبختانه طبق سلیقه ی من سورمه ای تشریف دارند. بعد از شرکت خوشحال و خرم میرم واسه خودم دور دور تا یه مانتوی خوشگل و البته ساده و بدون جینگیل بینگیلی بخرم یا حداقل بپسندم تا بعد با خانوم والده بریم واسه خرید و اینجور حرفا!

حالا میگند چرا اینقدر لباسهای جلف واجق وجق میپوشید!خوب این رو باید از این لباس فروشی های محترم پرسید که یه دست لباس آدم وارانه ندارند که آدم بخره و همه ش یا باید یه پاپیون گنده یه جاش باشه یا باید یه رنگه غیر مرتبط یه جای دیگه ش باشه و یا باید اینجاش اونجور باشه و یا اونجاش اینجور و حتما هم باید یه جاش تنگ باشه و اون جاهای باقیمونده ش گشاد و ترجیحا هم یه جاش پاره پوره و وصله پینه باشه تا کلا خوشگل به نظر برسه


دارم توی مغازه دور دور میزنم و کلا از تماشای این هم خلاقیت لذت میبرم که یه خانومه خوشگله چاسان پاسان کرده ی دماغ عملیه لب پروتزه  مو اکستنشن کرده ی چشم و چار خلیجیه بالا لب برق برق زنه رو مچ دست و پاش همچین گوگوری مگوری و عطر آدکلنش همچین مسخ و اغوا کننده و همچین تیــــــــــــــــــــــــکه ها - تازه اونم نه اینجور،بد جـــــــــــــــــور - میاد توی مغازه که یهو دلت میخواد کاش پسر تشریف داشتیند و همچین از حضور وجودشون مستفیــــــــــــــــــض!


یه دوری میزنه و دست میذاره روی یکی از اون مانتو گل منگلی ها که تو ترجیح میدی واسه آستره بالشت استفاده کنی و همچین پشت چشم نازک کرده بهت نگاه میکنه و بعد میگه :خانوم این مانتو چه قیمته؟!

تو هم آب دهنت رو قورت میدی و میگی:ای جان! یعنی با من بود و لبخند میزنی و نگاهش میکنی و اون باز سوالش را تکرار میکنه و تو با صدایی که انگار از اعماقه درونت میاد بالا میگی :نمیدونم!احتمالا باید روی اتیکتش نوشته باشه!

باز میپره میره سراغه یه مانتو دیگه و باز زل میزنه توی چشمات و میگه :این چه قیمته؟!

باز تو بهش لبخند میزنی و میگی :فکر کنم این ردیف باید 50000 تومن باشه! ببینید اونجا نوشته این ردیف 50000

باز چپ چپ نگات میکنه و یه مانتو بر میداره، از اون بامشاد خفنها و میره تو اتاق پرو....

تو هنوز داری از بین این همه مانتو دنباله یه چیزی میگردی بتونی بهش بگی مانتو که از اتاق پرو میاد بیرون باز از بین این همه آدم زل میزنه به تو و میگه خانوم این چه قیمته؟!

باز شونه هات رو میندازی بالا و میگی نمیدونم!

یهو جوش میاره و با داد میگه:پس تو چی میدونی عین مترسک سر جالیز ایستادی تا ازت حرف میپرسی نیشت را شل میکنی و مثل علامت فلش هی این طرف و اون طرف رو نشون میدی؟ برو به بزرگترت بگو بیاد کارش دارم!!!!!!!!

جلو این همه آدم هنگ میکنی!دلت میخواد همچین بزنی تو صورتش با مشت تا دماغش پخش صورتش بشه و باز مجبور بشه بره شونصد بار دیگه عمل کنه یا همچین با لگد بیای تو شیکمش که  دل و رودش از حلقش بریزه بیرون  و همچین گیسش رو بپیچونی دوره دستت و سه دور بتابونی و بعد ولش کنی تابره بالای تیر چراغ برقه چهارراه بعدی و توی پرتاب وزنه همچین رکوردار بشی و بعد هم بپری رو شیکمش و تا میتونی بالا پایین بپری و همزمان بهش بگی:رعـــــــــــــــیــــــــــــــت!مترسک منم یا تو دماغ عملیه لب پروتزه فک سیمکشیه مو اکستنشن شده ی مانتو حال به هم زنه رعیته بـــــــــــیــــــــــــب!

ولی خاک بر سرانه ترین راه رو انتخاب میکنی و همچین نیشت رو شل میکنی و میگی :بزرگترم خونه ست! من رو فرستاده خودم واسه خودم مانتو بخرم ، واسه همین تنها اومدم خرید.نه اولین بارمه ، مظنه قیمتها دستم نیست!!!

یهو صورتش مثل گچ سفید میشه و میگه: مگه شما فروشنده نیستی؟!!!!!!!!!!!

این دفعه لبخندم نیشخند میشه و میگم:من به گوره مرده و زنده م خندیدم که فروشنده م! من مترسک سر جالیزم که واسه ترسوندنه پرنده ها نصبم کردند اینجا!

از سرو صدا فروشنده میاد و به داد دله حاج خانوم میرسه و حاج خانومه خفن هم هی ببخشید ببخشید راه میندازه  واسه من و منم همچین کیفووور از بوی عطرش که توی حلقمه و همچین خوشحال که خوب شد نزدمش و خون به پا نشد و خدا بهش رحم کرد

دیگه اون آخرها میخوام بهش بگم  جونه مادرت دهنت رو ببند دیگه!بخشیدم بابا به شرطی که اسمه عطرت و دکتری که بینیت رو عمل کرده بهم بگی و راستی لبتون رو هم اگه بگید کجا چی کارش کردید و این حرفا دیگه آخرشه و اگه حالا دلت هم خواست ماچم کنی و  از دلم دربیاری هم قبوله!! که خودش به این نتیجه میرسه صداش رو قطع کنه و بره پیش بابک جونش که سرچهارراه نظر منتظرشه وبا یه خداحافظیه عشقولانه از من بره دنبال زندگیش!

سرم رو سر سری بتراش ای استاد سلمانی.....

هوالمحبوب:


سعی کن همیشه رو حرفت نایستی و یه کلام نباشی!

سعی کن جونت بالا بیاد بعضی وقتا از موضع خودت بیای پایین

سعی کن به خودت قول ندی فلان کار رو میکنم ویا نمیکنم وبعد سفت وسخت رووش مانور بدی!

سعی کن نگی به جان بچه م اگه بمیرمم فلان کار رو نمیکنم ویا میکنم!

سعی کن کلا سست عنصر باشی وهرطرفی باد وزید تو هم بوزی!

سعی کن هرچی میخوای باشی وبشی ،الی نباشی!

چون یهو یه دفعه وقتی منتظره یه تاکسی هستی که بیاد و ببردت دنباله یه لقمه نونه حلال و قبلش هم به خودت هزار بار قول دادی اگه بمیرم هم دیگه سوار پیکان نمیشم ،چون یا بو میده ،یا صندلیش داغونه یا بنزینش توی راه تموم میشه یه راننده ش پیره وکلا پشت فرمون چرت میزنه وهی تا میاد دنده عوض کنه جونش در میاد وکلا هرموقع سوار شدی دیر رسیدی سر کار و بارت و از این حرفا ، هرچی از شانسه توی در به در  بخت برگشته هی پیکان واست نگه میداره و همه هم از شانس تو مستقیم میرند و تو هم هی میگی نخیر آقا و منتظره یه تاکسیه دیگه ای که حداقل پیکان نباشه اونوقت یهو یکی از همسایه هاتون تو رو میبینه که به هیچ وجه طبق قول خودت با خودت سوار هیچ پیکانی نمیشی و باز همینطور یهو میاد جلو و میگه:الهام جون!حیفه تو نیست میخوای خودت را بدی دست این نامردها اونم واسه هیچی؟!عزیز دلم با تاکسی برو ،اینایی که تو رو سوار ماشینشون میکنن و میبرندت تو رو واسه خودت نمیخوان !   میبرند یه بلایی سرت میارن وخلاص!

تو می مونی و خونواده ت که سرشکسته ن و بی آبرویی!

واسه یه لحظه خوشی کل زندگیت را به باد میدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا تو بیا ثابت کن به خانومه همسایه که این پیکان ها بو میده ،راننده ش  تا میاد دنده عوض کنه....صندلیهاش لق میزنه...و کلی کثیفه... و ماله عهده دقیانوسه و .........


 ببین سعی کن یه کلام نباشی

سعی کن کلا سواره پیکان بشی

سعی کن اگه میخوای هرغلطی هم بکنی توی محله تون نباشه کلا

بر جوجه های غم زده ،سنگ ستم مزن...

هوالمحبوب: 

صورتم رو تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس و دارم حرکت مردم را نگاه میکنم که درتکاپو واسه رفتن سر کارند وبچه ها خوشحال کیف رو کوله شون دارند میرند مدرسه ودلم غش میره واسه مدرسه رفتن .نمیدونم چرا ،شاید به خاطره صداشه که ناخودآگاه جلب توجه میکنه ومن اول نامحسوس وبعد هم محسوس چشم میندازم بهش.روبه روم نشسته وداره با موبایل صحبت میکنه.آرایش نداره.یه مانتوی کرمی پوشیده ویه شلوار جین قهوه ای ویه روسری شالی روی فرق سرش.یه دختره تقریبا بیست و شش یا هفت ساله ی خوشتیپ که به چشماش عینک آفتابی هم زده کنارشه وداره بیرون را نگاه میکنه. 

دستش را مثلا گرفته جلوی دهنش کسی نشنوه ولی اونقدر صداش بلند هست که من که دوتا ردیف اونطرفتر روبه روش نشستم بتونم بشنوم! 

- : ببین عزیزم!نه مامانت را میاری نه بابات.بچه رو هم نیار.ساعت 10 در ورودی دادگاه منتظرتم.تورو خدا دیر نکنی ها.دیر کنی ناراحت میشم.مهریه م رو میبخشم به جاش بچه ها وماشین را بهت میدم.ولی به جون تو از ارثیه م نمیگذرم.فقط ارثیه م رو میخوام درعوض ماشین وبچه ها ومهریه م مال تو! خواهرم دو سه تا بچه داره ،اگه بچه ها بیاند پیشم دیگه ببین چه آشوبی بشه.منم اعصاب ندارم!.............فدات شم!مراقب خودت باش!!!!

باقربون صدقه از اونی که احتمالا شوهرشه خداحافظی میکنه وزنگ میزنه به وکیلش. 

 - : من مهریه م رو نمیخوام.به خدا خسته شدم.رسیده به این جام....نه!فکر کردی اینقدر خنگم؟بچه ها مال خودش.ماشینم بهش میدم تا قبول کنه ولی ارثیه م رو میگیرم...... 

قطع میکنه وبه چند نفر دیگه خبر میده. 

مادرشوهرش بهش زنگ میزنه ومیگه بچه ی سه سال ت داره بیقراری میکنه ودیشب هی سراغت را میگرفت.میخواست گوشی رو بهش بده که تا میاد اعتراض کنه ونه بیاره ،کار از کار گذشته وپسر بچه ش گوشی رو میگیره ومامان جان مجبوره شاید فیلم بازی کنه وشاید راس راسی اظهار دلتنگی کنه.... 

دیگه نمیتونم نامحسوس زیر نظرش بگیرم.دیگه زل زدم بهش.دختری که کنارش نشسته داره نم نم اشک میریزه وبیرون را تماشا میکنه.شاید داره به عشقش فکر میکنه.شاید به دردهاش.شاید به هرچیزی که به یه یادش بخیر ختم میشه.... 

- :مامان!عزیز دلم دوس داری واست چی بخرم؟میخرم برات میارم..... 

به مادرشوهرش میگه :اگه بچه رو بیاری دیگه ولم نمیکنه ومکافات میشه.نه خودتون بیایید نه بچه را بیارید زوود عادت میکنه..... 

گوشی را قطع میکنه وسر درددلش با خانوم روبرویی باز میشه وبهشون میگه شوهر نونواش چه به سرش اورده ولی اون از ارثیه ش نمیگذاره.ارثیه ای که پدرشوهرش بهش داده وبعد از فراق بچه ش میگه... 

دختر بغل دستیش صورتش  رو طرفش میکنه و با نفرت نگاهش میکنه و باز اشک میریزه.باید خیلی شوت باشی که نفهمی گریه ی همراه با تنفر دختر به خاطره حرفای این مامانه زجر کشیده س(!!!!!)..... پس چرا اونا نمیفهمن؟نکنه همه شوتند و یا من خیلی ریز شدم یا اونا خیلی غرق شدن توی ناله های مامان خانوم ودیگه این دختر مهم نیست!؟!

میرسیم آخرین ایستگاه ودیگه آخی آخی خانومها هم به پایان رسیده و باید پیاده بشیـــــــــــم.... 

توی پیاده رو دارم پشت سر اون دختری که اشک میریخت قدم میزنم.میبینم داره هنوز اشک میریزه و بانفرت دورشدنه زن را تعقیب میکنه.میخوام آرومش کنم.چیزی بگم.مثل مثلا  take it easy... یا یه جمله یا لبخند کوچولو.....

دستم را بلند میکنم و میذارم روی شونه ش.سرش را برمیگردونه.نمیدونم چرا منصرف میشم و خجالت میکشم و تظاهر میکنم تعادلم به هم خورده و معذرت میخوام و اون هم لبخند میزنه ومیگه اشکالی نداره . می ایستم واون دور میشه.... 

دوسال پیش وقتی فرزانه گفت میخوام بچه دار بشم.بغض کردم وقسمش دادم.بهش گفتم:اگه تو خودت لیاقت مادرشدن را میبینی متولد کن.اگه شهرام واقعا عرضه ی بابا شدن داره.بچه پس انداختن را هرخری بلده.کاری نداره.عرضه ی مادرشدن داری بسم الله...... 

روزی که گفت شایان متولد شده.اولین چیزی که بهش گفتم این بود:امیدوارم لیاقتش رو داشته باشی.مامان شدنت مبارک عزیزه دلم..... 

آه میکشم.یه آهه بلند ویاد فرزانه می افتم.یادم می افته خیلی وقته ازش خبر ندارم.بهش زنگ میزنم.جواب نمیده.حتما باز گوشیش را سایلنت کرده که مزاحم خوابه شایان نشه.... 

دارم به اون پسر بچه ی سه ساله فکر میکنم که امشب منتظره اومدنه مامانش با کادویی هست که بهش قول داده.به نونوایی که قراره تنها بچه ش رو بزرگ کنه یا نکنه.به ارثیه ای که روی زمین مونده.به مامانی که همه ی حواسش پی ارثیه شه و رها شدن ازچنگ استبداد واستعمار.به دختری که توی دلش یه عالمه غصه وقصه ست و روی گونه هاش اشک وتوی چشماش نفرت و به الــــــــــــــــــــی......