_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اوضاع خراب است،مراعات کنید ... :)

هوالمحبوب:

با صدیق رفته بودیم سرِ کوچه ی محل کار نرگس تا ناهار را با هم بخوریم.نمیدونستیم شرکتش کدوم از اون ساختموناست.هی قدم زدیم و هی زنگ و نرگس جواب نداد.هوا گرم بود و حرص خورده بودیم اون هم یواشکی و کوچه را متر کرده بودیم.

خواستیم بریم شهر کتاب و خودمون را با ورق زدن کتابها مشغول کنیم تا نرگس پیداش بشه که چشممون افتاد به ردیف پارک شده ی ماشین ها و جای خالی ِ یک ماشین میون اون همه ماشین و نوشته ی بالای سر اون جای خالی و کلی خندیدیم تا نرگس از راه برسه و ناهار بخوریم و کلی خاطره برای تعریف کردن رد و بدل کنیم...


+قشنگ ترین اتفاق دنیا 

و دلــــــم شعـــله ور است ...

هوالمحبوب:

تا یادم میاد غیر از خونواده م که اون هم اجازه ی داشتنش دست میتی کومون بود هیچکسی رو نداشتم.یه عالمه دوستای جور واجور داشتم اما به قول مامانی همه ش عاریه ای بود.مال مردم بود.تنها چیزها و کسایی که مال من بودند خونواده م بودند.شاید واسه اینه الان اول داداش و آجی هام و بعد بقیه ی دنیا برام مهمند.

مامانی یادم داده بود.از بس گفته بود.از بس تکرار کرده بود.شاید چون خودش از وقتی ازدواج کرده بود خونواده نداشت.میتی کومون گفته بود باید که نداشته باشه.میتی کومون هرچی میگفت و میگه باید همون بشه و اون بار هم شده بود.مامانی یادم داده بود اگه برای همه ی دنیا گرگی باید برای خونواده ت میش باشی.اگه برای همه دنیا زبونت درازه باید برای خونواده ت لال باشی.شاید چون میتی کومون برای ما نه میش بود و نه زبون کوتاه !

همین بود که مامانی رو آزار میداد و دلش نمیخواست بچه هاش پا جای شوهرش بذارند که یادمون داده بود.

بچه بودم،بچه بودیم و نمیفهمیدیم.واسه همین همیشه تا با احسان دعوام میشد و کتک کاری میکردیم دلم میخواست بمیره!بچه بودم و تا وقتی مامانی دعوام میکرد دلم میخواست بچه سر راهی بودم و مامان نداشتم.

بچه بودم و وقتی با همه ی بچگی م دلم میخواست یه مامان و بابا و داداش و آجی ه دیگه داشتم اما هیچ وقت یاد نگرفتم خونواده م را از کسی قایم کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم جلوی بقیه کوچکشون کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم کاری کنم که بقیه عاشقشون نشند.

سال اول دانشگاه فک و فامیل دار شدم.همون موقع که مامان حاجی زمین گیر شده بود و سهم من از همه ی مامان بزرگ دار شدنم دستشویی بردن های وقت و بی وقت نیمه شبش بود و بیدار شدنهای مکررم وقتی صدام میکرد که آب میخواد.

بقیه برام دل میسوزوندند،یکیش همین میتی کومون که یه روز نمیدونم خدا کجای کله ش زده بود و چرا دلش مثلن واسه من سوخته بود و بغض کرده بود که "دخترم الان موقع سرخاب سفیدآب کردنشه باید وایسه دستشویی های مامانم رو بشوره!"

ولی من عشق میکردم.مامان بزرگ داشتن و فامیل داشتن و خونواده داشتن برام عشق بود.مامانی یادم داده بود خونواده یعنی عشق حتی اگه دوسشون نداشته باشی.

روزی که مامان حاجی به عمه ها سپرد دم عید نوروز برام طلا بخرند واسه قدردانی میخواستم از غصه بمیرم.به عمه گفتم مگه پرستار استخدام کردین که میخواین دستمزدش رو بدید؟چرا الان که مامان بزرگ دار شدم دارین جوری باهام رفتار میکنید که انگار شما صاحبشید و من پرستارش که باید حق الزحمه م رو بدید؟من دخترشم نه پرستاری که دستمزد بخواد!

واسه همین از طلا به لباس بسنده کردند و برام یه شلوار خریدند به عنوان عیدی از طرف مامان حاجی و همون شلوار رو هم یه روز اون یکی عمه چون قشنگ بود ازم گرفت بپوشه و دیگه بهم پس نداد!

من درست بعد از بیست سال فک و فامیل دار شده بودم و هیچ خجالت نمیکشیدم وقتی وسط جمع میون اون همه عروس و پسر و دختر و نوه ای که داشت و همه ی سالهای عمرشون ازش استفاده ی معنوی و غیر معنوی کرده بودند به من میگفت الهام میخوام برم دستشویی و من با عشق سر به سرش میذاشتم که خجالت نکشه و بهش میگفتم :"اگه دختره خوبی باشی یه روز میبرمت بیرون،من زنگ خونه ها رو میزنم و تو فرار کن تا بخندیم!" و اون اشک و خنده رو قاطی میکرد و تحویلم میداد و منم تاتی تاتی میبردمش دستشویی !

من همون مامان حاجی علیل و پیری که نه میتونست روسریش رو درست کنه و نه شلوارش رو بکشه بالا رو حتی با اینکه میتی کومون رو به دنیا اورده بود،به همه ی دنیا نمیدادم و همیشه جوری ازش تعریف میکردم که هر موقع دوستام می اومدند خونه دلشون میخواست مامان حاجی م رو ببینند.

واسه همین وقتی توی عروسی طاهره - دختر عمو بزرگه- وقتی دخترعموها و حتی عموم خجالت کشیده بودند که مامان حاجی پله به پله با زانو اومده بود بالا تا برسه به مجلس و عمو وسط جمع گفته بود "این رو اوردید اینجا چه کار؟"با اینکه من اندازه ی هیچکدومشون از مامان حاجی سهم نداشتم ولی دق کردم که چرا باید مامان به این ماهی باعث خجالت کسی بشه اونم صرفا به دلیل کهولت سن یا تفاوت حرف زدن و رفتارش با بقیه!

من تا روزی که مامان حاجی مرد میپرستیدمش. نه چون یه عالمه خاطره داشتم از خونه ش و خودش و مهربونی هاش.نه!همه ی خاطره هاش ماله بقیه ی نوه ها و بچه هاش بود که موقع توانایی و جوانی ش تا حد امکان ازش حتی در حد پز مامان بزرگ داشتن مستفیض شده بودند و الان هم فقط واسه حفظ ظاهر مجبور بودند یه سری کارها رو بکنند و این عادته این خونواده بود و هست!

فقط چون مامان حاجی م بود.خون اون توی رگ هام بود،اصلن خون به جهنم(!)،دوستم داشت،دوسش داشتم اونم بدون چشمداشت.اصلن چون اسم "مامان" رو یدک میکشید.

اگه باباحاجی هم اون روز دلم رو اونجور نمیشکست و دل به دل بچه های بی خاصیتش نمیداد الان دلم براش همونجور پر میزد و از خاطره هام پاکش نمیکردم و به ازای هر سرفه و حتی فین کردن دماغش و خس خس کردن نفس هاش همه ی دنیا رو با عشق و دل و جون عاشقش میکردم و هیچ برام اه اه گفتن و کج و کوله کردن چشم و ابروی بقیه مهم نبود،ولــی ...

همه ی اینا رو واسه این گفتم که نمیفهمم چرا بعضی ها وقتی تعداد کتابهایی که توی زندگیشون خوندن زیاد میشه و لحن حرف زدنشون فرق میکنه و آدمایی که باهاشون رفت و آمد میکنند باکلاس تر میشند و رنگ رژ لبشون پررنگ تر میشه و اسمهای قلمبه سلمبه ای که یاد میگیرند بیشتر میشه و جای خونه شون عوض میشه و حتی بعضن شهرنشین میشند،یادشون میره از کجا اومدند و خونواده شون کیه و تا همین پریروز داشتند گوسفنداشون رو میدوشیدند و واسه نمردن گوساله شون به خدا التماس میکردند و واسه اینکه بارون به شکوفه های درختهاشون نزنه نذر و نیاز میکردند.

اینا رو واسه این گفتم که خیلی دلم گرفت وقتی دیدم نوشته به زنی که خودش رو مادر اون میدونه آلرژی گرفته!که...

بی خیال!منم چشمم رو روی همه ی اون چیزایی که در مورد خودش و مامانش و زندگیش میدونم میبندم و به چشم یه دانشجوی خفن ِ نرم و نازک و چست و چابک ِ با احساسات لطیف و ظریف بهش نگاه میکنم و خیال میکنم این همون مامانی نیست که با دعا و نذر و نیازش اون به اینجا رسیده و همون وصله ی ناجور و مخل آسایش و آرامش زندگیشه که کاش توی زندگیش نبود تا اون یه کم توی دود و دم روشنفکری و پا روی پا انداختن ها و قهوه توی ماگ خوردنش اونم تنگ غروب و روی صندلی خانوم هاویشان*(!) همراه با یه موزیک سافت بتونه نفس بکشه و بعد فرداش بیاد خاطره ش رو توی وبلاگش بنویسه و از بغل و لب و لوچه ای که نیاز هر آدمیه(!) که کاش بود و کاش یه جای دیگه و توی یه فصل دیگه به دنیا می اومد حرف بزنه تا خواننده هاش باهاش همذات پنداری کنند و سر و دست بشکنند براش و اون عین خر کیف کنه و گربه صفتانه لبخند بزنه!!

*صندلی خانوم هاویشان یا راک چـِر همون صندلی ای هست که مد شده بهش میگند صندلی لهستانی!!

الـــی نوشت:

شاید این پست به قیمت خونم تموم بشه!آخه از اونجایی که فک و فامیل محترم به بنده تفقد خاصی دارند و همیشه هم اصل مطلب و کلام رو ول میکنند و فرع رو دو دستی میچسبند،گاهن و گاهی هم مستمرن اینجا در رفت و آمدند و جا داره من از همین تریبون براشون دست تکون بدم و خسته نباشید عرض کنم و بپرسم :"چه خبر؟!":)

یـــک بـــار-اشتـــــبـــــاه-"عـــزیـــــــزم" صـــدا زدیـــــــد ...

هوالمحبوب:

یـــک بـــار-اشتـــــبـــــاه-"عـــزیـــــــزم" صـــدا زدیـــــــد

عــمـــــری ســت دلخــوشـــم به همیــن اشتبــاهتـــان ...

یکـ) اواخر مکالمه ی تلفنی الــی و خانم"میم"،مسئول مؤسسه ی فلان:
پس من برای هماهنگی باهاتون مجددن تماس میگیرم،خانومم!
الی:من خودم زن و بچه دارم،قصد ازدواج هم ندارم!
-ببخشید؟
الـی :عرض کردم من خودم زن و بچه دارم،قصد ازدواج هم ندارم!
- (با تعجب) منظورتون رو متوجه نمیشم.
الــی: بابت اینکه فرمودید"خانومم"عرض کردم.
-(با خنده) شما خیلی بامزه اید.
الــی :شما هم خیلی زیرکید که در لفافه پیشنهادتون رو عنوان کردید.چون توی ولایت ما آقایون که قصد ابراز علاقه به خانومشون یا خانومه من بعدشون رو دارند از این کلمه استفاده میکنن ولی من همچنان قصد ازدواج باهاتون رو ندارم و ترجیح میدم همکار باقی بمونیم !
-(با خنده) من هم به قصدتون احترام میذارم و برای هماهنگی کلاس ها باهاتون تماس میگیرم.
دو) الــی در تاکسی همراه با دو مسافر و یک عدد راننده به سمت مقصد مورد نظر:
الــی : مرسی آقا، من همین چاهارراه پیاده میشم
راننده :جـــانم؟
الـــی : من "جان " شما نیستم آقا! عرض کردم همین چاهارراه پیاده میشم
راننده در حال غرولند کردن زیر لب:بفرما!در رو محکم به هم نزنی!
ســهـ) مکالمه ی تلفنی من و آقای "ب" مسئول بخش فلان :
الی: من شماره ی دوستم رو براتون میفرستم که ایشون کار ترجمه تون را انجام بدند
- قربونتون برم،لطف میکنید.
الــی: خواهش میکنم،شما حیفید!
- واسه چی حیفم؟
الــی :برای قربونی شدن!
-(با خنده) اختیار دارید!
الــی :اگه من اختیار داشتم نمیذاشتم هر کسی بدون توجه به مخاطبش هر جوری دلش میخواد حرف بزنه!کلمه ها حرمت دارند،آدم برای هر کسی از یه سری کلمات و جمله ها استفاده نمیکنه.
_ من منظوری نداشتم.
الــی : با آدم منظور دار طور دیگه رفتار میکنند.دقیقن برای اینکه منظوری نداشتین گفتم.
- آدم ازتون میترسه به قرآن.
الــی : ترس خوبه!
 چاهار) الــی در حال کتاب ورق زدن و خانم "جیم" در حال صحبت با ارباب رجوع های خیگی(!):
ببین گلم،شما تا امتحان ندی نمیتونیم تعیین کنیم کدوم ترم باید بری...آخه قربونت برم این موقع کلاس اومدنه؟...آموزشگاه فلان بفرمایید؟جانم؟نه عزیزم اینجا دخترونه است.شعبه پسرونه نداریم...
- (رو به الی)چایی بیارم براتون؟
الــی : من چایی خور نیستم که،مرسی.
- چه عجب گلم از این طرفا؟!
الــی :جون بچه ت این دری وری هایی که به مردم میبندی به من نبند.
-(با خنده) کدوم دری وری ها ؟
الـی در حال ادا در اوردن :گلم و جونم و عشقم و قربونت برم و بیا بغلم و یه بوس بده و اینا!
- (با خنده) من دوستت دارم که اینو بهت میگم.
الــی :اییش،مثل این پسر نکبتا ها!!!یعنی بقیه رو هم دوس داری که میگی؟
- بقیه مرد که نیستند،زن اند بعدم اینا واسه احترام و جلب ارباب رجوعه!
الــی : اولن که تو وقتی تلفن جواب میدی نمیدونی مخاطبت مرد ه یا زن که بهش میگی جانم؟؟ دومن برای جلب ارباب رجوع کارای بهتر هم میشه کرد.
- مثلن ؟
الــی : مثلن کارای خاک بر سری!!بیشتر هم خوششون میاد تازه مشتری وفادار هم میشند بدجووور!!
- ( با خنده و غش و ضعف)خاک بر سرم!
الــی نوشت :
1)کلمه ها،جمله ها و ابراز علاقه ها،حرمت دارند،شناسنامه دارند،هویت دارند،احساس دارند.به بهونه ی ادب و احترام به گندشون نکشیم.مثل ریگ بیابون (من میگم مثل پشگل)خرجشون نکنیم.آبروی کلمه ها را نبریم.بی ارزش و بی هویتشون نکنیم.هرزه شون نکنیم!براشون ارزش و احترام قائل باشیم.بهترین و با احساس ترین کلمه و جمله ها را برای کسایی استفاده کنیم که بهترین و بیشترین حس رو نسبت بهشون داریم.آدم باشیم،لدفن!
2) بعضی وقتها مخصوصن وقتی مخاطبت مرد تشریف داره ترجیح میدی تظاهر به نشنیدن کنی،خیال میکنی داری خانومی و حیا به خرج میدی ولی همیشه مخاطبت گستاخ تر میشه، واسه همین باس یه جوری بزنی توی دهنش، باس یه جوری نشون بدی که متوجه جسارتش و یا سهل انگاریش شدی و رفتارش رو تقبیح میکنی حتی اگه به قول خودش منظوری نداره!

باز هــــــم عیـــــد شــــد مثــــــل هــــر ســـال ...

هوالمحبوب:

من واقعن نمیفهمم دقیقن مردم از کی فهمیدند داره بهار میاد  که یهو همه شون با هم ریختند توی خیابون که جای سوزن انداختن نیست؟ !اینا توی خونه هاشون از اول سال تقویم نداشتند که بفهمند اسفند کی تموم میشه که انگاری تازه فهمیدند و اینقدر عجله دارند و مضطرب اند؟!

جدا از شلوغی و عر و عور بچه های گم شده و سرتق هایی که نه نه و باباشون را به چارمیخ کشیدند برای یه وجب لباس و تازه عروسایی که گله ای با فک و فامیلاشون می ریزند توی بازار که واسه اولین عید ِ زندگی مشترکشون چشم فک و فامیل رو دربیارند و داد و هوار گوش خراش ِمغازه دارها و کسبه که آتیش زدند به مالشون،این بوی عید و تلاطم مردم که میون ِ این همه گرفتاری و نارضایتی رنگ ِ زندگی و هیجان میده اونم زیر ِ نم نم بارون که یه عالمه آدم را سر کیف و کوک میکنه و نمیشه علیرغم فرارت از سفره انداختن و منتظر سال تحویل شدن و روبرو شدن با خیلی چیزها و لحظه ها که سنگین ه واست،دلت اون لحظه ی غریب ِ"حول حالنا الا احسن الحال " را به امید یه عالمه روزای خوب،نخواد!

مهنـــــدس چـــــــرا بنــــزین تمـــــوم شــــــد...؟!!!

هوالمحبوب:

وقتی اندر فضایل مردی که قرار است ما به غلامی قبولش کنیم میگویند طرف "مهندس" است ما همیشه به این فکر میکنیم که مهندسی چه نوع ارزش و اعتبار و امتیازی میتواند باشد وقتی که تنها دلیل مهندس بودن طرف این است که چند درصد فیزیک و ریاضی و شیمی بیشتر از من و یا حتی آقا رضا بقال در کنکور زده و در دانشگاه هم خدا را شکر شعور تزریق نمیکنند که طرف اینقدر خودبرتر بین است و گمان میکند مهندس بودن یا شدن هدیه و عنوانی است از القاب بهشتی و خیر دنیا و آخرت خود و وابستگان و پیوستگانش در آن است.آن هم این روزها و حتی آن روزها که به مدد انواع و اقسام دانشگاهها و کلاس ها و جیب های پر پول والدین حتی آقا رضا بقال هم میتواند به دانشگاه برود و البته که بر همگان مبرهن است که معیار قبولی در دانشگاه پاسخنامه ی تست شماست نه میزان درک و شعور و انسانیت تان!

حالا اینکه میگویم "مهندس" الزاما منظورم فقط مهندسی نیست،دکترها،ارشدها،وکلا،متخصصین و استادان.هر عنوان و لقب و لیبلی که طرف با داشتنش احساس خودبزرگ بینی میکند و به چشم امتیاز به آن نگاه میکند و به مخاطب قرار دادنش به "مهندس" و "دکتر" خود را در جایی فراتر از دیگران حس میکند.

کنکور دادن و قبول شدن و دکتر و مهندس شدن فرایندی ست شبیه ظرف شستن و یا حتی غذا خوردن.یک نفر چلو کباب میخورد،یک نفر پیتزا و یک نفر نان و پیاز!

الزاما کسی که چلو کباب میخورد فرهیخته تر از کسی که نان و پیاز میخورد نیست ولی گمانم خوش آب و رنگ تر است و مطمئنن قرار نیست از این خوش آب و رنگی شعور و شخصیت فوران کند!

دلم میخواست همین جمعه ای که گذشت همه ی صحنه هایی را که در جلسه ی کنکور به چشم دیدم میدید،حالم زیاد خوب نبود.واقعن خوب نبود.همه ی شب قبلش حتی تا صبح ناخوداگاه یاد تمام سالهای گذشته ام می افتادم و تلاشهایی که به اسم دانشگاه رفتن کرده بودم برای عوض کردنش و اینکه نشد الا اینکه به مدد دانشگاه رفتن از وضعیت موجودم دور میشدم و شبش به همان وضعیت باز میگشتم.حالم واقعن خوب نبود،آنقدر که شب قبل پر و پاچه ی همه را در خانه گرفته بودم و حتی "پاچه بدم خدمتتون "گفتن ِ احسان هم مرا نمیخنداند و بیشتر عصبی ام میکرد!

ولی صبح که چشمم به صحنه هایی می افتاد که زیاد از حد خنده دار بود حالم عوض شد.نیشم شل شد و هی لبخند بود که با دیدن هر صحنه بر صورتم نقش می بست.و به این فکر میکردم که همیشه دنیا با وجود آدمهایی که به خیالم نادانند ،جای قشنگ و با مزه ای خواهد بود. و اینکه همه چیز الکی شده،همه چیز مزخرف شده حتی مدرک هایی که دست آدمها میدهند که روی هیچ کدامشان چیزی از معدل شخصیت و شعور و انسانیت طرف ننوشته! و اینکه چقدر آدم در زندگی ِ من هستند که با تحصیلات عالیه شان معدلی تک رقمی در انسانیت دارند و چقدر آدم که دانشگاه برایشان پشیزی ارزش نداشته و من در حد مرگ میپرستمشان!

+به من بگویید الی!

همان که دلش میخواست خیلی چیزها عوض میشد!همین :)

بی خیال آن همه قانـون مداری می شـــوم ...

هوالمحبوب:

زودتر از بقیه ی روزها رسیده بودم کلاس،اونقدر زود که میتونستم توی کلاس بشینم و منتظر اومدن بقیه بشم.هوا خوب بود،اونقدر خوب که میتونستی در تراس را نبندی و بشینی روبروش و چشم بدوزی به رفت و امد آدمهای توی خیابون تا بچه ها یکی یکی از راه برسند.

صوفیا داشت تند تند کلمه های کتاب را قورت میداد و من حرکت آدمهای توی خیابون رو،که صدا بلند شد...همهمه بود و صدای یه عالمه آدم که از یه جای نزدیکی می اومد و وقتی توی خیابون سرک میکشیدی اثری از کسی نمیدیدی.

احتمالا از داخل صدا و سیما بود و باز برنامه ی زنده داشتند و شاید هم مسابقه!

بچه ها دیر کرده بودند و ساعت کلاس داشت میرفت و فقط صوفیا سرگرم کتابش بود و هر از گاهی هم سوالای پراکنده در مورد enough میپرسید که دقیقن جاش کجای جمله است و هر بار هم که توضیح میدادم میفهمید و باز بعد از چند دقیقه همون سوال را تکرار میکرد!!

انگار شور و هیجان مسابقه بیشتر شده بود که صدای همهمه و داد و فریاد مردم بیشتر شد.اونقدر صدا زیاد بود که نمیشد بی تفاوت باشی و نخوای توی خیابون سرک بکشی.خیابون پر از ماشین و موتورهای پلیس شده بود و یه عالمه آدم مثل مور و ملخ از دیوارهای صدا و سیما میرفتند بالا و شعار "مرگ بر فلانی" سر میدادند.پیاده رو به طرفة العینی پر از آدمایی شده بود که لباس محلی به تن کرده بودند و من شبیه اون لباس ها را فقط تن بختیاری ها دیده بودم.

زود فهمیدم چی شده و به خاطر برنامه ی زنده و مسابقه ی تلویزیونی نیست.دیروز خبر تجمع بختیاری ها را توی اینترنت خونده بودم که به خاطر یه فیلمی که من ندیده بودمش و میگفتند یکی از شخصیتهاش فامیل بختیاری رو با خودش یدک میکشه توی اهواز و ایذه اعتراض کرده بودند اما الان توی اصفهان داشت جلوی چشمای من اتفاق می افتاد و داشتم یه حادثه را با چشمای خودم از نزدیک میدیدم.اولهاش هیجان زده شده بودم از اینکه این همه به ماجرا نزدیکم و وسط یه ماجرام و از این بالا به همه چیز تسلط دارم.بچه ها کم کم از راه رسیدند بدون اینکه بدونند ترافیک و شلوغی خیابون واسه چی بوده و کنار تراس ردیف ایستادند و برای هم دیگه توضیح احتمالاتی رو میدادند که خیال میکردند درسته و علت همهمه ست.

از وقت امتحان گذشته بود و مطمئنن تا آخر ساعت وقت کم می اومد.واسه همین برگه های امتحانی را توزیع کردم و بچه ها نشستند به امتحان دادن و منم از دور اوضاع را نگاه میکردم و سوال بچه ها را در مورد امتحان جواب میدادم که جمعیت سنگ به دستان درست مثل فلسطینی ها حمله کردند توی خیابون .فقط فرقش با فلسطین این بود که سنگهای اینا خیلی درشت تر از سنگهای فلسطینی ها بود.اینا سنگ ساختمونی به دست داشتند که اندازه ی یه آجر بود و بدون اینکه بدونند دارند چی کار میکنند پرت میکردند سمت عابرا و موتورها و ماشین های پلیس.

همه ی بچه ها از پای برگه های امتحانی بلند شدند و پشت شیشه ی تراس جمع شدند.دیگه هیجان زده نبودم و برعکس کم کم داشتم میترسیدم.وضعیت بغرنج تر از این حرفا بود.توی عمرم ندیده بودم کسی بتونه درخت را از ریشه در بیاره.چند نفری افتادند به جون درختای توی بلوار و از ریشه درش اوردند ،باجه ی تلفن عمومی را از جا کندند.درختا را جلوی چشم پلیس ها و آدما و مایی که از ترس داشتیم پس می افتادیم آتیش زدند و سنگ بود که از آسمون و زمین پرت میکردند طرف پلیس ها.اونقدر دود توی هوا زیاد بود که آسمون سیاه شده بود و همه به کل امتحان را فراموش کرده بودیم و من هم دیگه نمیتونستم بچه ها را به آرامش یا نشستن سر برگه هاشون دعوت کنم.

پلیس های کلاه به سر و ضد گلوله پوش تیر هوایی شلیک کردند و تعداد پلیس ها بیشتر و بیشتر شد و این دفعه اون طرفی ها شروع کردند آتیش زدن موتورها اون هم جلوی چشم مردم و پلیس ها.

همه مون تعجب کرده بودیم که پلیس فقط تیر هوایی میزد و میرفت جلو و اینا اصلن نمیترسیدند و به کارشون ادامه میدادند.

همه ی فضای کلاس را یه بوی عجیب غریب گرفته بود که با درخواست مسئول آموزشگاه که از مون خواست پنجره را ببندیم فهمیدیم گاز اشک آوره!

یکی دو ساعت طول کشید تا پلیس تونست بختیاری های غیور را پراکنده کنه که دیگه نه درخت آتیش بزنند و نه سنگها و نرده های صدا و سیما را بکنند و طرف بقیه پرت کنند.خیابون هنوز شلوغ بود و پر از دود و هوای نامطبوع و موتورها و درختهای آتیش گرفته که ما با دلهره و اضطراب دوان دوان و پیاده رفتیم سمت خونه هامون.

 بیشتر بچه های کلاس و آموزشگاه و حتی مردم جمع شده توی پیاده رو اون فیلم را ندیده بودند و هی از هم میپرسیدند مگه چی توی این فیلم بوده که اینا اینجوری کردند؟راسش هیچ کسی نمیدونست،حتی پیرمردی که روی موتورش در حال عبور بود و با سنگ زده بودند توی سرش و هنوز نمیدونست چی شده و کجاست!

با اینکه همه با ترس و دلهره و هیجان در حال عبور و حرف زدن بودند و هیچ کدومشون هم دل خوشی نه از صدا و سیما داشتند و نه از وضع مملکت ولی همه متفق القول بود که این حرکت و رفتار در شأن و شخصیت کسایی که دم از غیرت و تعصب و هم نوع دوستی میزنند نبود و نیست.آقا شما درست میگی.توهین به بختیاری توهین به ملت ایران ه.اصلن من میگم هر کی توهین کرد باس محکم با پشت دست بزنی توی دهنش که اسمش یادش بره.ولی واسه اثبات و نفی خیلی چیزهایی که بهت نسبت میدند نمیتونی و نباید با رفتار اشتباه و ایجاد تنش و نا آرومی و هرج و مرج یه سری چیزهای نادرست دیگه رو به خودت نسبت بدی و دهن بقیه را به خاطر ترس و نه از روی منطق و استدلال ببندی!

بقیه ی حرفها هم بمونه واسه خودم و خودم که ماحصل قیام دشمن خفه کن ِدیروز را توی پیاده رو و خیابون دیدم،چون اگه کسی دست به در و پیکر این وبلاگ بزنه خودم دارش میزنم.چه برسه به اینکه بخواد آتیشش بزنه یا سنگ طرفش پرت کنه!

همین!

خستــــــه بـــــودی شبیــــه آن اتـــوبـــوس ...

هوالمحبوب:

این آدمهایی که وقتی میبینند خسته و کوفته از کار روزانه ای و از قیافت زار میزنه جون و رمق نداری و منتظر اشاره ای تا پس بیفتی و حتی بمیری یا یه عالمه بار و بنه و خرید دستت ِ و داره از سر و کولت خستگی میریزه و یا بچه بغل ایستادی توی انبوه جمعیت و با هر ترمز هی خودت میری توی حلق طرف مقابلت و برمیگردی بیرون و بچه ت میره توی حیاط و برمیگرده یا وقتی میبینند شیکم محترمت وسط اوتوبوس ولو شده و بقیه ی هیکلت آخر اوتوبوس ِ و این دفعه با هر ترمز ملت میاند توی شیکمت و برمیگردند به پوزیشن اولیه شون و بعد تمام قد از جاشون بلند میشند و صندلی اتوبوس را بهت تعارف میکنند و وقتی بهشون میگی راضی به زحمت نیستی و راحت باشید تو رو خدا ،اصرار میکنند که به اندازه ی کافی نشستند و یکی دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشند،آدمهای با شعوری هستند!

الــــــــی هستم ،یک عدد بیشعــور !

الـــی نوشت :

یکـ) آدم اســــت دیگـــر!

دو) رهــا همیشه ی این موقع ی سال زیادی خوب مینویسد!

سهـ) خبرت هست که بی روی ِ تو آرامم نیست...؟!

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با پشت سری(!)...

هوالمحبوب:

آنچنـــــــــان که شاخـــــه ها را بــــــرگ زیبــــــا می کــند

حجـــــــم مویـــــت دیدنـــــی تر میشـــــــود با روســـری...

نمیدونم دقیقن چه منظوری داشته اون نه نه قمری که گفته این دختر پسرای مملکت گل و بلبل ما الگو برداری خاک برسرانه میکنند از آداب و رسوم ِ بی رسوم این خارجی ها و فرهنگ ِ اصیل و آریایی ِخودشون را ول کردند و افتادن دنبال فرهنگ ِ بی فرهنگ ِ این پدر سوخته های اجنبی !

آقا ما کلی پیشرفت کردیم و خودمون شدیم صاحب مد و الگو و ابرقدرت شرق و غرب و جنوب و شمال دنبال ِ ما راه افتادند به الگو برداری.نه اینکه فک کنید هممینجوری باد ِ هوا یه چیزی میپرونم و مثلن ا ِرق (ارغ؟عرق؟عرغ؟) ملی من رو گرفته و رگ غیرتم قلبمه شده ها و اینا ها!نه داداش ِ من !نه خواهر ِ من! مدارکشم موجوده!!

به همین سوی ِ چراغ قسم....نه!صبر کن یه لحظه! به همون سوی ِ چراغ قسم امروز با جفت چشمم یک الگوبرداری خفن از این اجنبی های مادر مرده دیدم که جفت چشمام زد بیرون و پشت بندش هم سرم به خارش افتاد و فک کنم داشتم شاخ در می اوردم ها!نه اینجور ها!بدجوووور!حالا هی شما بیا ما رو دست بنداز و بگو خواهر ِ من این چه وضعشه؟!

نشون به این نشون که توی چارباغ عباسی بودم و توی یکی از این مغازه های خنزل پنزل فروشی که همیشه ِ خدا هم شلوغه و با خواهر ِ مکرمه مشغول زیارت ِ این گوشواره ها بودیم که دخترا عین ِ لوستر از گوشاشون آویزون میکنند و نه اینکه فکر کنید خدایی نکرده مرض دارند یا گوشهاشون زیر روسری جا نمیشه که جفت گوشاشون را عین فیل میارند از روسری بیرون ها!نــــه! از بس رئوف و دلرحمند و میخواند مردم روشن بشند و از لوسترها نهایت استفاده را ببرند و تنها خوری نشه یهو...!

بعله!داشتم عرض مینمودم که نشون به این نشون که توی یکی از همین مغازه های خنزل پنزل فروشی بودم که سه تا از این خارجی های ننگ به نیرنگ تو خون جوانان ما میچکد از چنگ تو اونم از تیره و تبار ِ اُناث وارد مغازه شدند و به هر مشقتی بود یکی شون یه گل سر گنده منده ی قهوه ای قیمت کرد و بعدم با شوق خریدش و پشت بندش هم یه گیره ی کوچولوی سبز ِ کله غازی برای جلوی موهاش!

من غرق لهجه و ذوق و شوقش واسه ی خرید بودم و داشتم فکر میکردم ببین خارجی ها چه چیزایی سوغات میخرند و میبرند واسه فک و فامیلشون و ما این همه راه میکوبیم میریم اونجا چی چی را چند دلار میخریم که یهو دوستاش ازش خواستند همونجا کلیپس سر را امتحان کنه که اگه دوستش نداشت عوضش کنه و خانوم خانوما هم نامردی نکرد و روسری از سر انداخت وسط مغازه و موهای مصری ِکوتاه ِ مشکیش رو که اصلا احتیاج به کلیپس نداشت ،بدون اینکه یه درصد احتمال بده اسلام به خطر میفته،ریخت بیرون و کلیپس را تـَقی چسبوند فرق سرش و بعد هم روسریش را کشید رووش و بلافاصله ایستاد جلوی آیینه و چشماش را از ذوق کرد شبیه سوباسو اوزارا و کلی واسه قلبمه ی زیر روسریش ذوقمرگ شد و وقتی دوستاش تایید کردند که شبیه دخترایی شده که توی خیابون دیدند،کلی بالا و پایین پرید از خوشحالی و اصرار کرد که دوستاش هم به حساب اون دو تا کلیپس برای خودشون بخرند و کلی جلوی خودش را گرفت که صاحب مغازه را ماچ نکنه و بعد عین غول چراغ جادو  کمتر از چند ثانیه غیب شد و توی سیل جمعیت پیاده رو محو شد ...!

حالا هی شما بیا بگو این گونی سیب زمینی ها چیه میذارید فرق سرتون و کله تون را میکنید عین قابلمه و راه میفتید توی ِ کوچه و خیابون!بابا ما اینا را برای اشاعه ی فرهنگ ِ اصیلمون و صادر کردنش به جوامع غرب و شرق انجام میدیم،پس فکر کردین حسین آقاشون همینطوری الکی دلش خواست با حسن آقامون مکالمه تلفنی بکنه اونم یهو ناغافل دم ِ رفتن؟!!بـــرو از خــــدا بتــــرس!

بیــچـــاره تا به حــال زلیـــــخا ندیده بود...

هوالمحبوب:

یــــــوســـف نه از حیـــــــا به زلـــیخا نظـــــــر نداشـــــت

بیــچـــاره تا به حـــــــــال زلیـــــخا ندیـــــــــده بــــــــود...

دخترانتان را زود شوهر ندهید و پسرانتان رو زود زن!دخترانتان را به زور شوهر ندهید و پسرانتان را به زور زن و بعد شب سر راحت روی زمین بگذارید که "خدا را شکر نمردم و پسرم سر و سامان گرفت و دخترم رفت خانه ی بخت و نصف دینش کاملش شد و از امشب فرشتگان آسمان دور دفتر دستک(!!)دختر و پسرم عطر افشانی میکنند و سبحان الله!"!بگذارید حالا این فریضه ی الهی که مثلن خیر سرتان به خاطر پایبندی به سنت پیغمبرتان یا بستن دهان مردم و در آوردن چشم خواهر شوهرتان و باجناقتان و ترشیده نشدن ِ دختر و پسرتان صورت میگیرد یک مقدار دیرتر انجام شود.نترسید آسمان خدا به زمین نمی آید و شما را در دادگاه الهی محاکمه نمیکنند که به وظیفه ی مادر و پدری ِ خود عمل نکردید و یا انگشت نمای خلق شوید.

بگذارید بچه هایتان بچگی کنند و شیطنت.اصلا بروند دوست دختر بگیرند و دوست پسر و یا یک عالمه "دوست ِ اجتماعی(!!!!)".بگذارید عاشق شوند و بعد شکست عشقی بخوردند و بعد بیایند عین خر پیشتان عر بزنند و به عالم و آدم لعنت بفرستند و شما هی دلداریشان بدهید و یا حتی دعوایشان کنید که "چه غلط ها!تو پدرت این کاره بود یا مادرت خیره سر؟!من با وضو به تو شیر دادم گیس بریده!"

بگذارید حالا که توی تربیتشان سنگ تمام نگذاشته اید که متعهد بارشان بیاورید بگذارید تجربه کسب کنند،پخته شوند،عاقل شوند،آدم شوند.اصلا بگذارید دوست داشته باشند و دوست داشته شوند و بعد بروند زیر یک سقف با آدم دلخواهشان که تازه بعد از متاهل شدنشان که باید متعهد شوند،تاهلشان را پایگاه ِ امن ِ روابطشان حساب نکنند و "چـِل چلی شان" شروع نشود!

اگر مراعات نکنید،پس فردای روزگار،همین که "بله" گفتند و مرد زندگی و زن زندگیشان خاکستری بود و یا شد ،به جای عزم جزم کردن برای سفید کردنش ،خودشان سیاه میشوند و آدم است دیگر،میگردد دنبال مقصر که تمام اشتباهاتش را بیندازد گردن او و سرپوش بگذارد روی تمام خطاها و خیانتهایش! و چه کسی بهتر از شما که اعمال قدرت کردید و سوءاستفاده از مقام و عنوانتان!

آدمهای امروز با آدمهای دیروز فرق میکنند.با پدرتان که مادرتان را دوست نداشت ولی چشمش را روی سلام ِ هیچ زنی باز نکرد و یا با خواهرتان که از شوهرش هر شب کتک میخورد اما وقتی با چشم کبودی که سعی میکرد زیر چادر پنهانش کند پا توی محل گذاشت و مرد سبزی فروش برایش دل سوزاند،سبزی هایش را توی صورتش پرت کرد؛فرق دارند.

آدمهای امروز حتی همان هایی که عاشقانه ازدواج میکنند به راحتی ِ آب خوردن مرد و زنشان را به نگاهی میفروشند و پا پی شان که بشوی "درک نشدن " و "اجبار به همسرش شدن" را بهانه میکنند.خیانت را به کنار زن یا مردی خوابیدن منحصر میدانند و لبخندها و جمله ها و نگاهایشان را به مردها و زنان دیگر حقی طبیعی و فرایندی اجتماعی قلمداد میکنند!

آدمهای امروز مثل آدمهای دیروز نیستند.آدمهای امروز روشن فکرند،تحصیل کرده و دانشگاه رفته،با شعور و آشنا به حقوق بشر و روابط اجتماعی(!!!) و با مادر من که امل بود و تا کلاس پنجم درس خوانده بود و شب ها انگشت های خسته ی پای مردش را ماساژ میداد تا "پدر بچه هایش" آسوده به خواب رود و برای حفظ زندگی اش شب ها دعا میکرد و تنها مرد زندگی اش همین شوهری بود که دوستش نداشت،فرق میکنند !

الـــی نوشت :

یکـ)در زندگی آموخته ام که سه چیز هرگز تمام نمیشود:1-خیانت مردها 2- خرید کردن خانم ها 3- تولید پراید! |فرورتیش رضوانیه|

دو) اصلا شما غلط میکنید در زمانی که دوست ندارید با کسی که دوست ندارید ازدواج میکنید که بعدها مسئول ِ یک دنیا فاجعه باشید که به گردن که نمیگیرید هیچ،تازه نقش قربانی را هم بازی میکنید.فاجعه فقط فعال شدن آتشفشان فوجی یاما نیست!

سهـ) همه ی چیزی که تو از زندگی می خواستی...       آلمــــا را بخوانید

چاهار) فلسفه ی احمق شدن آدمهــآ ...             صبـــا را بخوانید

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوالمحبوب:

روزگـــــاران غریبـــــی ست،همـــه گـــــرگ شدند

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوا بیشتر از اونی که تصورش را بتونی بکنی گرمه و من بیشتر از اونی که باید،خسته.

برق آفتاب باعث میشه چادرم را بیشتر بکشم توی صورتم و به تبع خانوم تر و با وقارتر جلوه کنم!خیابون را رد میکنم و خودم را پرت میکنم توی پیچ کوچه که بتونم توی سایه ی دیوارش پناه بگیرم که باز میبینمش.همون  پیرزن ماستی !دستش را گرفته به دیوار و باز آهسته و آروم داره قدم برمیداره.تا میبینمش یاد اون شب زمستونی می افتم.

هنوز بهش نرسیدم که بخوام سلام کنم و عبور کنم که با صدای بلندش من را به ثواب دنیا و آخرت دعوت میکنه.

- میخوای ثواب کنی؟

- امر بفرمایید حاج خانوم!

-میشه بری برای من ماست بخری و بیای؟پام درد میکنه نمیتونم دیگه راه برم.

یاد اون شب می افتم و اینکه نکنه این زن کلا برای ماست همیشه توی کوچه پرسه میزنه و یاد پسرش که از توی حرفهاش فهمیدم جانبازه و ماست خیلی دوست داره!راستش حوصله ی گفت و شنود نداشتم و نمیخواستم گوش باشم و بشم برای هرقصه ای که میخواد تعریف بشه.گرمی هوا و خستگی و حال این روزهام کلافه تر و بی طاقت تر از همیشه م کرده بود.برای همین ترجیح دادم بی هیچ حرف و حدیث اضافی اطاعت امر کنم و بهشتی بشم!!!

- چشم حاج خانوم.چقدر ماست میخوایید؟

دستای پیر و چروکش را باز کرد و یه دو هزارتومنی ه مچاله در اورد و بهم داد و گفت که براش دو تا ماست بخرم!!

با اینکه زیاد در مغازه نمیرفتم و از قیمت اجناس و لبنیات و میوه و تره بار اطلاع نداشتم اما تقریبا مطمئن بودم دو هزارتومن دوتا ماست نمیشه!برای اطمینان بیشتر ازش پرسیدم و وقتی تاییدش را گرفتم به سمت مغازه ای که هیچ دلم نمیخواست ازش خرید کنم قدم برداشتم.راستش هیچ وقت دلم نمیخواسته و نمیخواد توی مسیری که هر روز درحال عبور و رفت و آمدم خرید کنم که باعث بشه با مغازه دار و کسبه آشنا بشم و مجبور بشم در حین رفت و آمد حتی با حرکت سر بهشون سلام کنم یا جواب سلامشون را بدم...ولی انگار این بار مجبور بودم.

اگه میخواستم برم چندتا مغازه اونطرف تر حتمن پیرزن ماستی خیال میکرد درست مثل اون زن که ماستش را برده بود -که الان شک داشتم برده باشه-پولش را برداشتم و فرار کردم و قصه ی دختر "پول ماست دزد " را درست مثل قصه ی اون زن برای یه دختره دیگه ِ در حال عبور تعریف میکرد!

تقریبا مطمئن بودم اون پیر زن ماستی من را یادش نمیاد و داشتم به این فکر میکردم که چه طور پولش را به من ِ غریبه داده تا براش ماست بخرم.توی همین فکر بودم که خودم را توی مغازه دیدم.وقتی گفت قیمت ماست سه هزارتومن ه ،داشت پترس بازیم قلمبه میشد که پول خودم را بذارم رووش و براش ماست بخرم که مغازه دار اطلاع دادند ماست کوچیکتر هم درست اندازه ی پول پیرزن داره.یه ماست کوچیک خریدم و با عجله رفتم تا به پیرزن ماستی برسم.

ماست را بهش دادم و بهش توضیح دادم که با این پول فقط همین یه ماست را میشد بخری.اما انگار باور نکرده بود.گفت که یه ماست کمه و سلانه سلانه میره تا یه ماست دیگه هم بخره ،آخه پسرش جانبازه و خیلی ماست دوست داره و اگه پیرزن از این ماست برای خودش برداره "پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره" لب به بقیه ماست نمیزنه.مطمئن بودم میخواد مطمئن بشه که من پولش را بالا نکشیدم.خوب نمیخواستم بیشتر از این اصرار کنم که اجازه بده من برم براش ماست بخرم.راستش نه حوصله ی شنیدن داستان "پسر جانبازی که ماست خیلی دوست داره" را داشتم و نه حالم اونقدرها مساعد ِ راه رفتن حلزون وار با پیرزن تا مغازه بود.

باید میرفت تا مطمئن بشه.با خودم گفتم کاش مغازه دار دلش براش نسوزه و یهو دلش نخواد بهش ماست با قیمت ارزونتر بده که من هم بشم جزء خاطرات آدمایی که سر پیرزن را کلاه گذاشتند.اگر چه اونقدرها هم مهم نبود چون اون پیرزن خیلی زودتر از اینها من را یادش میرفت و شاید باز وقتی یه بار دیگه من را توی کوچه میدید ازم میخواست براش ماستش را تا یه جایی ببرم و از پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره برام حرف میزد...

الـــی نوشت:

 یکـ) کاش موقع سحری خوردن صدای این تلویزیون را خفه میکردند!کاش میفهمیدند این هجده دقیقه هجده هزار بار با صدای اللهم انی اسئلک...می میرم!

دو) " اصـلا خـــدا دلـش به همیـن چیـزها خـوش اسـت..." با این صدا و شع ـر پرواز کنید.