_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک عدد شوفر....

هوالمحبوب: 

 

باپراید سفیدرنگش جلوی پاهام ترمز میکنه.مرددم سوار بشم یا نشم ولی ساعت روی دستم میگه سوار شو،دیر شد!درماشین را باز میکنم وروی صندلی جلو لم میدم.سرتاپاش را نگاه میکنم وموقعیتی که توش قرار گرفتم را شناسایی میکنم.یه عینک آفتابی زده وکلی هم خوشتیپه.عکس یه مرد جوون را نصب کرده کنار جای سوئیچ ماشین.یه مردنسبتا قشنگ با موهاومحاسن مشکی .حوصله موصله اصلا ندارم وسرم را با تماشای منظره ی بیرون گرم میکنم.واسه هرکی بوق میزنه که سواربشه،باتعجب وتردید نگاهش میکنندوبعضی ها هم زیرزیرکی میخندند!یهوصداش درمیادوزیرلب میگه زهرمار!!میخوای سوارشی،سوارشو،نمیخوای نشو!چرامیخندی؟؟!

باتعجب سرم را بلند میکنم ونگاش میکنم،حتما حق داره!!!!اون که بلند نگفت،من بلند شنیدم!لبخندمیزنم وباز بیرون را تماشا میکنم.یکی از مسافرا که یک پسرجوونه پیاده میشه وکرایه ش رو میده وبا شنیدن خدا بده برکته راننده میره.

ذهنم درموردش مشغوله ودارم فکر میکنم چرا راننده شده وبه درد این شغل نمیخوره وبهتر بود یه کاره دیگه میکردوتوی دلم وذهنم دارم شخصیتش را تجزیه وتحلیل میکنم که یهو یه ماشین توی پیچ میدون اشتباهی میپیچه جلوش واون هم سرش را از ماشین میکنه بیرون ودادمیزنه:کوری مرتیکه؟چشم نداری ببینی ماشین جلوته؟راننده هم دادمیزنه خودت کوری!اون عینک سیاه واز در چشمات بردار تا ببینی!عینکش رابرمیداره ومرد راننده را فحش بارون میکنه! ومن فقط ازتعجب چشمام اندازه ی دهنم باز مونده!

وقتی دعوا تموم میشه ودوباره حرکت میکنه،متوجه من میشه .مقنعه اش را میکشه جلو ودستکشهای سفیدش را درمیاره ومیگه:ببخشید!کنترلم را ازدست دادم.وقتی میبینند با یه زن طرفند صداشون را میبرند بالا!نفله!

لبخندمیزنم وخودم را جمع وجور میکنم ومیگم:مهم نیست.

تقصیر اون نیست.نمیدونم چه چیزیه که هرکی پشت فرمون میشه این مدلی میشه.ازمودبترین آدمها بگیر تا اون بی ادبها!همه از یک ادبیات رانندگی استفاده میکنند والحق والانصاف هم موفقند.

باز یه فحش دیگه به راننده ای که با بوق مکررش نمیذاره مسافر بزنه من را به خودم میاره وباز نگاهش میکنم وباز انگار که علیه من خطایی مرتکب شده ،معذرت خواهی میکنه ومن فقط لبخند میزنم.

نمیخوام باهاش حرف بزنم یا سرصحبت را باز کنم.به قول سید:شوفر زبون شوفر را میفهمه.ومن هم که نه بابام شوفر بوده ونه  نه نه م!شوفرها رابدون توجه به جنسیت وسنخیتشون دوست ندارم و تنها از شوفر وراننده تاکسی خوشم میادومیفهممشون وعشق میکنم از شنیدنشون!  

 

نمیخوام درگیره شنیدنه دردلش باشم.حوصله ام کم شده وبا یه لبخند اون را به آرامش دعوت میکنم وبهش میگم میفهمونم راحت از ادبیاتش استفاده کنه! 

واسه تشکر من را توی دهنه ی در آموزشگاه پیاده میکنه وباز معذرت میخواد. 

لبخند میزنم ومیگم:تقصیر شما نیست.این فرمون ورل هست که آدم را میگیره ومیبره توی حس.مهم نیست چی میگندو چی میشه.مهم اینه  که بلدی چی کارکنی.راحت از ادبیات رانندگیت استفاده کن!گوربابای همه شون! 

میخنده وعینکش را باز میزنه .دستکشش را باز دست میکنه.آیینه ش را تنظیم میکنه ومیگه آره گوربابا همه شون ومیره

ادامه مطلب ...

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است......!

هوالمحبوب:  

به خاطره شب نیمه شعبان وشلوغیای امشب ،تمومه کلاسای آموزشگاه رو کنسل کردند اما من راضی نشدم وکلاس خودم رو برقرار کردم ویکی از مربی های دیگه هم همینطور وخانم جباری مجبور شد آموزشگاه بمونه وهی به من غر بزنه! یه حس عجیبی واسه امشب وامروز داشتم.قبل از شلوغیا وترافیک اس.ام.اسی.پیامهای تبریکم رو واسه دوست وآشنا فرستادم وتصمیم گرفته بودم مسیر آموزشگاه به خونه را پیاده برم.یه خورده کلاس رو زودتر تعطیل کردم واز همه خواستم امشب واسه هم دعا کنند.به خانم جباری میگم من هرچی موهبت امسال از خدا گرفتم از صدقه سر نیمه شعبان پارساله.وااااااااااااااااااااااااااااای که چه  شبی بودوچه روزی!حتی بهش فکر که میکنم دردم میگیره!روزه سخت،وحشتناک والبته دلپذیری بود!دلم میخواست امسال هم مثل پارسال میرفتیم احیا،اما این روزها خیلی ضعیف شدم،زود خسته میشم وکم میارم ووقتی به ماه رمضون فکر میکنم ،خودم رو مرده فرض میکنم! 

راست میگه،این حرفها به من نمیاد!واسه همین زود سروته حرف زدن درمورده اعتقاداتم رو هم میارم(!)وقضیه رو فیصله میدم وموضوع را عوض میکنم وراجب گرمی هوا وناهار ظهروشام شب واین موضوعات نخ نما شده وهمیشگی حرف میزنم!

همیشه از اینکه توی خیابون چیزی ازنذری ها بگیرم و بخورم یادیدن این مناظر شلوغ واسه یه لیوان شربت وشیرینی نذری، خجالت میکشم.اما دارم کیف میکنم،همه خوشحالند.سر در هر مغازه ای یه "اللهم عجل لولیک الفرج"نوشته. 

یاد اون روز اریبهشت میفتم که پشت یه ماشین خوند"اللهم عجل لولیک الفرج"ومن یه صلوات زمزمه کردم.رو کرد بهم وگفت:میدونی قشنگترین دعای اهل زمین همین جمله است.تموم ملائک هرروز این جمله رودرعرش زمزمه میکنند. وخودش چنان با یه آهنگ دلنشینی این جمله را بلند تکرار کرد که دلم غش رفت ومیخواستم بپرم  ماچش کنم وازتصور این موضوع خنده ام گرفت .رو کرد بهم وگفت:مرگ!!!!!!!!!!!!نیشت رو ببند(!)، ومن چقدر کیف کردم!!!!!!!!! 

(همیشه اعتقاد قشنگ آدمها واسم قشنگ بوده وذوق داشتن وشنیدنش رو میکردم.) 

همه به هر دلیلی خوشحالند.شربت میدند،شیرینی میدند،مداحی گذاشتند،اسفند روآتیش میریزند،صلوات میفرستند،نذری میدند،نذری میگیرند،بوی گلاب واسفندوآشی که دارند میپزند توی هم پیچیده وتمام فضای خیابون را پرکرده ومن با عطش واشتیاق به خوشحالیه مردم نگاه میکنم:)

توی مسیر اومدن، تمومه خاطراتی که از صاحب امشب دارم رو مرور میکنم.اولین باری که با تمومه وجود دلم خواست برم جمکران وتوی اردی بهشت توفیقش رو بهم داد ومن رو سر در مسجد جمکران به سجده ی شکر واداشت.فال حافظی که توی اردیبهشت ماه توی مسجد جمکران گرفتم که:"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند.................وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند.....چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی...............آن شب قدر که این تازه براتم دادند.....".   

شب تولدم باز هم توی جمکران وهق هق من تا دم صبح توی اتوبوس......نیمه شعبان پارسال که میخواستم بیام ونشد واون همه درد ودست عنایت تو......وسلامتی احسان و باز اومدن توی همون مسجد با گنبدسبز رنگش واون همه تقدس.......همیشه وقتی میرسه اون آخرش ومن رو نا امید میکنی وسرگله وگله گذاریم باز میشه ،دست به کار میشی......خیلی باحالی! 

چه دعایی واست بکنم؟چی از خدا واست بخوام؟ هه هه!از خدا واسه تو؟خنده ام میگیره!!بگو به واسطه ی توچی واسه خودم بخوام؟چی کار باید بکنم؟آرزو نمیکنم بیای،چون همه میدونند یه روزی بالاخره  دیر یا زود میای.آرزو میکنم وقتی میای چشمام شرمنده نگاهت نشه.بهم نگی الهام،توهم؟!نمیدونم چرا ازتصورش دارم خجالت میکشم!بغضم میگیره،خجالتم میاد!یه پسر کوچولو یه سینی شربت دستشه و بهم تعارف میکنه.ناخودآگاه سرش رو میبوسم ویه لیوان برمیدارم و یهو سرمیکشم وبغضم رو باهاش قورت میدم پایین وگم میشه وتموم وجودم از سردیه شربت خنک میشه! 

هر چی هست زیره سره امشبه.میبینی؟همه خوشحالند،طرزخوشحالیها وحتی هدف خوشحالیهاباهم فرق میکنه اما ته ته دله همه اگه سربزنی یه انتظار هست.انتظاری که توی سردیه این دنیا ،آدم رو دلگرم میکنه.بالاخره میای،من باشم یا نباشم،ما باشیم یا نباشیم.توی همین روزا،شاید جمعه،شاید شنبه،شاید دوشنبه،من که میگم چهارشنبه....ولی میای وبعد.............. 

"عشق از پی او قدم قدم می آید

با ارتش خود به جنگ غم می آید

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است

عشقش بکشد ، سه شنبه هم می آید......" 

عید همتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک

اهل کاشان( --َم؟!)....

 

هوالمحبوب: 

 چقدرخستگی امشب لذت بخشه!حس میکنم خودم هستم وخوشحالم.نای حرکت کردن ندارم اما طعم شیرینه امروز من رو به صرافت نوشتن میندازه.حس میکنم این من ونرگس نبودیم که از بودن در اونجا خوشحال بودیم بلکه این "کاشان" بود که به خاطره حضوره ما درآغوشش سر از پانمیشناخت واین حس خوش آیند رو به ما هم انتقال داد!

شروع شد،صبح با سلام وصبح بخیری وشروع خاطراتی که گفتن وتکرارش هم مسافت رو کوتاه میکرد وهم مخاطب رو هیجان زده.همیشه شنیدن از وگفتن برای نرگس برام لذت بخشه.آخ که تمومه نرگس رو مدیونه مامانش هستم!:)حرف زدیم وحرف زدیم وحرف زدیم وتمامه خانه ی بروجردی ها وطباطبایی ها وعباسیان وعامری ها روزیرو رو کردیم واین کله ی پرازباده من هم هی مکرر به خاطره قد رعنام(!) وسقف کوتاه وآستانه ی درکوتاهترش ،گورومب گورومب میخورد تو درودیواره وبا هر ضربه یاد "سید" میفتادم ویک مجموعه حس متناقضه حرص ولج وخنده وای بابا(!)سراغم میومدتا جایی که اون آخرا تصمیم گرفتم اگه یه بار دیگه سرم خورد تو درودیوار خودم رو از همون پشت بام شکیل طباطبایی ها بندازم پایین!

یعنی این خونه ها عین تونل "کاش وکاشکی" بود که به هزارتوی هزار توها راه داشت وبه قول نرگس اگه علامت نمیذاشتی راه برگشتت رو گم میکردی وشاید صددفعه از یه مسیر میگذشتی وباز نمیفهمیدی مسیریست تکراری!اصلا کلا جوگیر شده بودیم نه اینجور،بدجور وتصویر سازیه فوق العاده ی ما به درخواست نرگس جون که تصور کن این آدما قبلا تو این خونه چه حالی میکردن،به ما کمک میکرد تا درهر مکان از این خونه های خفن خودمون رو جزئی از اعضای این خونه در روزگاران گذشته تصور کنیم .من که کلا در اصبل نقش اسبها ودر مطبخ نقش خدمه وکنیزکان ودر حمام نقش دلاک ودر اتاقهای پنج دری نقش ارباب ودر بهارخوابها نقش خانوم بزرگ(زن سوگلی ارباب!)ودر اتاقهای تابستانی نقش شه Air conditioner ودر اتاقهای زمستانی نقش کرسی را به نحواحسنت بازی میکردم !اینقد خونه ها بزرگ وتو در تو بود که آدم تصور داشتنش جدا از حس قشنگی که بهش میداد خسته اش میکرد.فک کن اگه میخواستند از تو اصطبل مثلا برند توی بهار خواب تابستونی باید سوار اسب میشدند واسه این همه راه یا مثلا اگه میخواستند یکی رو صدا کنند آتیش روشن میکردند وبا دود پیغام میدادند یا به پا کبوتر نامه میبستد!(والا!)خیلی درانددشت بود!هرکدوم از حیاطهاشم که شونصدتا دستشویی داشت !خوب حق هم داشتند!!قرارشد ما هم پولهامون رو جمع کنیم دوتا خونه بسازیم تو کاشون وفامیلمون روبذاریم رو اسمه اون خونه ها تا کلی بروبچه ها ونسلمون کیفور بشند!

آخ که چقدر گرم بود وسیل یخمکها وبستنی ها وآب یخ ها وفالوده هاوآویزوون شدن از آب سردکنها هم از پس این گرما بر نمیومدولی گرمای بیرون قدرتی کمتر از گرمای درونمون رو داشت که از هیجان به اوج رسیده بود!

دلم نمیاد توی لحظه های قشنگ تنهایی کیف کنم وجای همه رو خالی کردم.توی راه پله های خانه ی عباسیان،روی پشت بوم طباطبایی ها ،توی پیچ کوچه ی خونه ی بروجردی ها که کلی ظرفهای سفالی و زنگوله آویزون بود،توی سفره خونه ی محله ی" فین کاشان" موقع ناهاری که با گفتن خاطره همراه بود وتوی باغ فین وقتی از خستگی وهیجان کفشامون رو در اووردیم وپاهامون رو توی جویی که از باغ رد میشد کردیم وزیر سقف منقش ومعرکه ی باغ دراز کشیدیم وچشممون رو از نگاه عابرهادزدیدیم وهی کیف کردیم وهی خندیدیم.

من ونرگس تنها بودیم ولی انگار که همه با ما بودند.تمام آدمهای خاطرات نرگس وتمام آدمهای زندگیه من!

شب برگشتیم با تموم خستگی وانرژی،با یه عالمه مکان ندیده ویه کوله باراز شوق ومن چقدر خوشحالم وسبک!اونقدر خسته که قبل از sms زدن به نرگس وتشکر از بودنش یا تموم کردن ای پست خوابم برد!همیشه یه راه وجود داره که خودت از دل خودت تمومه ناراحتی هات رو در بیاری.از خودم ونرگس ممنونم:)

پ.ن.آدمها دودسته اند:یک ودو! 

- یعنی اگه نگاهت بیفته به پیشونیم همش قلمبه قلمبه از بس تو درودیوار خورد اومده بالا!سرم هم که عین تپه های سیلک شده پراز سرازیری وسربالایی!

- این پست ماله دیشبه که وسط نوشتن خوابم برد!:)

 

پٍترٌسیا....

هوالمحبوب: 

 

یعنی یکی میخواد به من بگه فوضولی؟مرض داری؟میمیری فوضولی نکنی؟آخه به تو چه؟کسی از تو کمک خواست؟هیشکی آدم تر از تووشجاعتر از تو وپترس تر از تو نبود؟یهو واسه ما میشی مگا من(Mega Man!) 

حالا خوبه خدا را شکر قطاری چیزی نمیخواست بخوره تو سخره وگرنه یهو لخت میشم بندوبساطم رو آتیش میزدم جلو قطارتا یه ملت رو نجات بدم بعد یهو میدیدم دوربین مخفیه کلی آبروم میرفت با اون وضع اسفبار وبعد کلی همه واسمون حرف در میوردند که دیدی این فقط منتظره یه قطاره رد بشه خودش رو بذاره در معرض عموم!!!!!! فک کن گشت ارشاد واسه هرکدوم ازاعضایی که مرتکب جنایت شده بود کلی تعبیروتفسیرمینوشت وحال میکرد یهو یه دفعه برگه جریمه هاش تموم شده!

والا!!! 

ما اگه شانس داشتیم  بهمون میگفتند شانسی خانوم! 

شده مثل اون یارووه  که به زور میخواست پیرزنه رو از خیابون رد کنه ،حاج خانوم با عصاش زد توسرش گفت من همین حالا اونور بودم،مرض داری؟! 

 

صبح خوشحال وخندان راه افتادم برم دفتروهی به خودم میگم امروز باید دختره خوبی باشی!گوربابای هرچی غصه است،امروز از اون روزاست!به این فکر کن باید این کارو بکنی واون کارو بکنی ومن خودم را دوست دارم واز این خزعولات آنتونی رابینزو یه ماچ به خودت بکن وصدتا خیرات بده واین جور امثال وحکم! 

سوار تاکسی شدم(وای که این چندوقته ما چقدر وضعمون خوبه هی سوار تاکسی میشیم!سد خندان دونفر!!!!!) 

جونم براتون بگه،سوار تاکسی شدم وخیره به گذر ماشینها وعابرها که یهو یه خانوم وآقای پیر واسه تاکسی دست تکون دادندو راننده هم مهربو و و و و ون،ایستاد واسشون! 

ادامه مطلب ...

انا مظلوم...انا مصدوم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک عددCase Study موجود است!

هوالمحبوب: 

 

از خواب پا میشم ،دوش میگیرم ویه املت مشتی با سالاد واسه صبحانه آماده میکنم و همراه با آهنگ مهران زاهدی خوشحال و خرم تناول میکنم و به سخنان خانوم خونه گوش میدم و لبخند زنان سر تکون میدم وگاهی توی اوج آهنگ باهاش بلند همراهی میکنم ویه چهچهی میزنم عجیب وانگار نه انگار یکی داره برامون مینطقه!  

"یک دم از خیاااااااال من.........نمی روی ای غزال من........دگر چه پرسی زحال من.......تا هستم 

 من اسیر کوی توام.......در آرزوی توام.......اگر تورا جویم....حدیث دل گویم ...بگو کجایی؟....به 

 دست تو دادم.......دل پریشانم.......دگرچه خواهی......فتاده ام از پا......بگو که ازجانم........دگر چه خواهی؟؟؟!" 

من با این آهنگ حالت عادی ندارم!انگارنذر دارم حتما یا باهاش خوشحال وسرمست باشم یا   

 گریه کنم.وچون حالا زمانی واسه اشک وناله وزاری ندارم گزینه ی اول رو انتخاب میکنم!!همچین  

با  صدای خشدارم می آوازم که به سرفه می افتم.یک هفته روی صدام کارکردم ها!بازگویا همه 

 نقش برآب شد !!!آخه چندروزه گذشته به دلیل سرما خوردگی چنان صدایی از ما گرفته شد  که 

 حسودان ومعاندان جشنی برپاکرده بودند چنان!که به حول وقوه ی الهی باز زمستون تموم 

 شدوروسیاهی به زغال ماند وبلبل گلستان معرفت چهچهه اش رو از نوآغازید!!به به!بزن زنگو! 

 خلاصه چنان مشعوفم وسرخوش که نگو ونپرس!! 

ادامه مطلب ...

اگه گفتی...؟!

 هوالمحبوب:  

یعنی اگه فکر کردی اومدم بگم که تو این 2،3 روزه آخره سال که همه به فکر نو نوار کردنند من عین گلاب به روتون خر، اونم از نوع بار بر؛بگو دور از جون!؛....عرض می کردم عین خر....؛دومی رو بلندتر!!!!؛.....د  بترکی میذاری  4 تا جمله بنطقیم یا بریم ﺑخسبیم و از هیجان و نگفتنه این اتفاقه شگرف سنگ کوب کنیم؟!..........می عرضیدم، یعنی اگه فکر کردی اومدم بگم که تو این 2،3 روزه آخره سال که همه به فکر نو نوار کردنند من عین....عین ... عین...آهان...عین کوزت در رکاب خانوم و آقای تناردیه، عین خر......ببخشید عین همون کوزت جون کندم و کار کردم وزمین سابیدم و شیشه پاک کردم و جارو کشیدم ویکی تو سره خودم زدم و صدتا هم تو سره باز خودم و هیچ ژان والژانی هم پیدا نشد بگه خرت به چند من  و من رو نجات بده و دعای خیر من و یه ایل آدمه چشم انتظار رو بدرقه ی راهه خودش کنه ،کاملا در اشتباهی

یعنی اگه فک کردی اومدم بگم بالاخره این کلاسهای کوفتیه آموزشگاه تموم شد و این حقوق بخورو نمیر رو همچین بهمون دادند که انگار دارند به گدا نون میدهند و کلی منت سرمون گذاشتندو2 تا بسته گز هم  حتما با کلی ناله و نفرین ضمیمه ش کردند و بهمون تقدیم نمودند که حتما اگه هم بخوریم حناق میشه و یا یه مرض ﭘرضی میگیریم مجهول الهویه

ادامه مطلب ...

اون یاره مهربانه.....

هوالمحبوب: 

وقتی از دیروز دارم واسش حرف میزنم عصبانی میشه و میگه میمردی به من هم میگفتی نمایشگاهه!بابا به کی و به کی قسم من اول واسه توو نرگس SMS  زدم بعد واسه وابستگانه درجه 2و 3و4و5و درو همسایه وکسبه وهم محله ایها و اطراف واکناف.مگه حالیش میشه؟!حالا مگه نمیخواستی بیای 4تا کتابه رنگ آمیزی  وترانه های درخواستی واسه بچه ات یا کتاب تخم مرغ پزی به شونصدروش واسه خودت بخری؟من یه دونه واست خریدم،دیگه خودکشی نداره!

تا اینو بهش میگم خوشحال میشه و قربون صدقه ام میره و باز مهربون میشه و میخواد از نمایشگاه بگم ومنم تجزیه و تحلیل و کل مشاهداتم رو واسه فرزانه مو به مو میگم......

نمایشگاه کتاب اصفهان دیروز تموم شد.نمایشگاهی با 500غرفه و60000جلدکتاب که به دلیل خستگی وگرسنگی مفرطم متاسفانه نتونستم تمومه کتابها وغرفه ها را بشمارم تا از صحت وسقم این موضوع مطمئن بشم.ان شاءالله سال دیگه!

ادامه مطلب ...

روز لیلا...

هوالمحبوب: 

تمامه معمارها و ﺑﻨﺎهای کل اصفهان قراردادبستندصاف بیاند بزنند محلهایی که ما توش حق آب و گل داریم رو بزنند خراب و احیا وتجدیدبنا کنند.نمیدونم چرا یه دفعه همه مدیران این هتل ها با هم تصمیم گرفتند متحول بشند و مارو سر ذوق بیارند!واینکه من چقدر غافلگیرمیشم خودت حسابش رو بکن.دو سه روزه پیش "سفیر"رو دیدم محول الحول والاحوال شده بود و امروز"اسپادانا".نمیدونم! میترسم همین یه "رز" هم که مونده یه دفعه دیگه که بیام بار کرده باشند رفته باشند یه محله دیگه!از بین این همه هتل و کافی شاپ توی شهر، من معمولا از 4تاش استفاده میکنم که سه تاش واسم مهم و اندکی عزیزند.یکی هتل عالی قاپو که واسه قرارهای کاری و رسمی ازش استفاده میکنم و تعصب خاصی هم روش ندارم،اگه شما جای بهتر سراغ داری معرفی کن!(اصفهانی ها دستا بالا!).بعدی کافی شاپ رز که ماله منه و با فرزانه عمه کشفش کردیم و تقریبا یکی یه بارهمه ی دوستام را اونجا بردم وبا هم اونجا رفتیم و اگرچه با تغییردکوراسیونش کلی کوچولو شده ولی همچنان دوستش دارم .بعد ازاون "سفیر"، که از بس برام محیطه نابه هنجار و مونگولیسمی داشت ،اگر با آدم مونگوله خسته کننده ی حال به همزنی قرار داشتم اونجا ملاقاتش میکردم که بعد از آخرین باری که در اون یکی از شگفت انگیزترین اتفاقهای زندگیم به وقوع پیوست و خدا یکی از بازی های قشنگش را به نمایش گذاشت، واسم شد یه حرم که ورود به اونجا از تقدسش کم میکرد ودیگه هرگز اونجا نرفتم . "سفیر" همیشه من را میخندونه!

و نهایتا"اسپادانا"که چندین ساله که توی نیمه آخرین ماهه سال که اسمش رو گذاشتم" روزه لیلا"،ساعت حدودای 5و6خودم رو تنها به صرف یه تیکه کیک و یه فنجون قهوه اونجا دعوت میکنم .با خودم خلوت میکنم و تموم روزهایی که گذشته را مرور میکنم دفتره سالی یه بارم را باز میکنم ومینویسم و مینویسم.با خودم و خدا تجدیده میثاق میکنم. گاهی گریه ام میگیره و گاهی خنده و هرچی اتفاق که میافته اونجا پشت میزه شماره ی 13!(به یمن برکت وجود هر چی عددسیزدهه!)و وقتی ساعت داره حول و حوش 8 میشه اونجا رو ترک میکنم و تا خونه پیاده میرم،از پل همیشه طولانیه سی و سه پل و خیره به پل همیشه قشنگه فردوسی  میگذرم ؛همیشه واسه شنیدنه صدای اون پیره مرده فلوت زدن یه مقداری رو پل مکث میکنم وگاهی هم کنارش میشینم واینقدر قشنگ و سوزناک میزنه و با احساسم همراهی میکنه که ناخودآگاه بهش لبخند میزنم،بغضم را قورت میدم و بعد دوباره به راهم ادامه میدم!احساسم بهم میگه نباید بیشتر از این در این مورد حرف بزنم.بعضی اتفاقها فقط برای تو معنا داره و تو میفهمیشون.متنفرم از آدمهایی که تظاهر به فهم میکنند و باهات الکی همذات پنداری میکنند بدونه اینکه بدونند چه خبره!

و باز امسال نیمه آخرین ماهه سال از طرف الی دعوت شدم به اونجا!این دفعه مسیر رفتنه هرساله ام را تغییر دادم و وقتی اونجا رسیدم به اندازه ی این یک سالی که نیومده بودم دیر شده بود!

کارگرها ریخته بودند روی سره هتل و داشتند پدر و مادرش را در می اووردند!یعنی در اوورده بودند داشتند سره جاش میذاشتند!!!سرتاسره نمای بیرونی هتل داربست بسته بودند و داشتند "کارگران مشغول به کارند!"

دلم گرفت!حالا چی کار کنم؟!وا! عجب آدمهایی هستندها !بدونه هماهنگی با من چی کار کردندها!چرا هتل را منفجر کردید؟پس مسافرها بدبخت کجا برند؟اونا به جهنم،من چی کارکنم؟ وسایلها رو کجا بردید؟ میزم کو؟

چند دقیقه ای زل میزنم و اونا رو تماشا میکنم.بعد ا ون طرفه خیابون روبه روی هتل توی پارک میشینم و همچنان با چشمم کار کارگرها را دنبال میکنم و تمومه خاطراته "اسپادانا" را مرور میکنم.خاطره یه تولد و یه کیک و یه عالمه شمع،خاطره ی طلوع لیلا،خاطره ی رم کردنه بچه ی جناب سرهنگ ،خاطره ی پارسال که گارسون از هولش دوتا چنگال واسم اوورد وخاطره ی الان وحالا من اینجام!

خدا هم داره محل خاطراته من رو پاکسازی میکنه،شاید میخواد بگه لازم نیست این همه راه بیای تا بشینی و بعد از کلی خلوت کردن سره صحبت را با من باز کنی و منتظره لیلا ولیلاهای زندگیت باشی.اگه علی ساربونه،میدونه شتر را کجا بخوابونه!

نمیدونم!

فقط میدونم اگه یه روزی کمبود محبت داشتی و حس کردی هیشکی دوستت نداره بهتره بیای تو پارک بشینی تا کلی طرفدار و عاشق و شیفته پیدا کنی و عشق در نگاه اول را به عینه ببینی!همه کشته مرده ت میشند ،طوری که هرکدومشون را رد میکنی یکی دیگه پیداش میشه و جالبیه قضیه به اینه که همشون هم یه دیالوگه خاص حفظند که واست با تقدیم احترامات Presentation میکنند!حالا بگو هیشکی منو دوست نداره!!!!

قدم زنان به سمت"رز" حرکت میکنم و از دست طرفدارها خودم  رو خلاص میکنم. از پله ها میرم بالا.نمیدونم آخرین بار کی اومدم اینجا. شاید اردیبهشت بود و موقعه ملاقات بچه ی جناب سرهنگ.شاید هم با فرحناز اومدم!امسال اونقدر درگیره اتفاقای ریزودرشت بودم که فرصت اومدن به اینجا رو نداشتم!اولین باره اینجا  تنها میام و میشینم جایی که آخرین بار نشسته بودم.احتیاجی به منو ندارم چون سفارش من همیشه یه چبزه ثابته(.بستنی مخصوص!) و منتظر میمونم تا یکی رد بشه برحسب اتفاق تا سفارش بدم!

بعد از 15 دقیقه پیشخدمتی که اومده از میزه بغلی سفارش بگیره باهام چشم تو چشم میشه و میگه چیزی میخورید؟

میگم نه میل ندارم!اومدیم خودتون را ببینیم!!!!!!!!!!(کورشه اونکه بگه من جلفم!)

نمیدونم چرا همیشه فکر میکنند باید یکی (ترجیحا یه آقای متشخص-غیر متشخص هم که بود از نظرشون قبوله!)ازت آویزون باشه تا تو یه چیزی بخوری و یا سفارش بدی!

یادمه پارسال توی اسپادانا هی گارسون میرفت و می اومد و محل به من نمیذاشت.دیگه داشتم سرخورده میشدم وفکر میکردم احتمالا معتاد بشم که صداش کردم آقا(اوهووووووووووووووووووووی حاجی!) واسه من منو نمیارید؟

گفت:ببخشید من فکر کردم منتظرید.بهش گفتم آقا من یه عمریه منتظرم!!!!!!!!!(هرکی هرچی میگه خودشه!)بیچاره تا بناگوش سرخ شدو رفت منو رو اورد و بعد هم که واسم کیک اوورد از هولش دوتا چنگال باهاش اوورده بود.ترسیدم اگه ازش فلسفه ی دوتا چنگال رو بپرسم از خجالت سکته کنه!فکر کنم اون یکی چنگال ماله خورزو خان بوده!

باز بگید چرا جوونا مملکت معتاد میشند؟!

آدم را جدی نمیگیرید .شناسایی هویتش هم بستگی به آقایی داره که دنبالشه !!!!بفرما!

:)

بستنیم را با لذت میخورم و خاطراتم را مرور میکنم.جوه اونجا طوری نیست که بعد از اتمام بستنی هم بتونی اونجا بشینی.چه برسه بخوای چیزی بنویسی!

برمیگردم خونه،با اتوبوس!

سنت شکن شده ام!

و باز نیمه ی اسفندی رو برای ثبت کردن در صفحه ی روزگار میسازم و شب هنگام که آرامش شب زمینه ای برای استجابت دعاست، برای لیلا و تمومه لیلاهای زندگیم از صمیم قلب دعا میکنم.

شعره فروغ که بند بنده وجودم را میلرزونه وحس عجیبی بهم میده و اشک رو به پهنای صورتم میاره رو زمزمه میکنم و میخوام که بخوابم

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام

وپلک چشمم هی میپرد

وکفشهایم هی جفت میشود

وکورشوم

اگردروغ بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی خواب نبودم دیده ام

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست،مثل پدر نیست،مثل انسی نیست،

مثل یحیی نیست،مثل مادر نیست

و مثل آن کسیست که باید باشد

وقدش از درخت های خانه ی معمار هم بلندتر است

وصورتش

از صورت........هم روشنتر

واز برادر سید جواد هم

که رفته است

ورخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

واز خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمیترسد

واسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز و آخرنماز صدایش میکند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و میتواند

تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را

با چشم های بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

 و میتواند از مغازه ی سید جواد،هرچه لازم داردجنس نسیه بخرد

و میتواند کاری کند که لامپ"الله"

که سبز بود:مثل صبح سحر سبز بود.

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن کند

آخ.......

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست..........

گاهی نمیشود که نمیشود.......

هوالمحبوب: 

الان تازه دست از پادرازتر از یک  سفرهیجان انگیز برگشتم خونه.سفری که قول دادیم واسه هیچکی از بس هیجان انگیز بود تعریف نکنیم تا خدایی نکرده از حسودی بهمون چشم زخم بزنند و ماهم همینجوری یهو بترکیم!!!!نه اینکه امروز خیلی کیفورشدیم و بهمون خوش گذشت!واسه همینه!......

 شنبه بود که بهم گفت جمعه بریم پیست  اسکی و من بهش گفتم خیلی دوست دارم اما جمعه کلاس دارم دانشگاه و نمیتونم.ازش خواستم واسه هفته ی بعد باشه ولی قبول نکرد و رفتن من منتفی شد مثلا!جسته گریخته هر موقع میرفتم دفترپیشنهادش رو سرسری مطرح میکرد و من جوابم رو تکرار میکردم و فکر نمیکردم جدی بگه!می گفتم خیلی نامردیه بدون من بروید و کاش میذاشتید جمعه ی بعد که کلاس ندارم .ولی حرف همون بود و جواب من همون!تا 5شنبه که خیلی جدی گفت نامرد ی رو بذارم کنار باهاشون برم پیست و من بعد از اینکه یه خورده جدی فکر کردم و با بروبچ مشورت کردم گفتم :نه داداشه من!علم بهتر است یا ثروت؟!در راه علم و درس و مشق جان باید داد و من میرم دانشگاه چون آخرین و اولین جلسه ی کلاسم قبل عیده و کووووووووووووتا بعده عید؟!

ادامه مطلب ...