_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک مســــافر کـــش ز راهـــی مـــی گذشـــت...

هوالمحبوب :


 یــک مـــسافــرکــش ز راهی می گــذشت

با سمندی زرد رنگ و توپ و مــَشــت...

یک روز یقیقنن اگه ازم بپرسند بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی میگم :"راننده تاکسی!".

یک روز که باز موضوع انشای "دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟"بهمون بدند یا شب فردایی باشه که من قراره با زهرا و عادله برم دبیرستان خدیجه کبری و انتخاب رشته کنم و بابا نشسته و داره به خاطر اینکه دوست دارم ادبیات را  انتخاب کنم باهام حرف میزنه تا متقاعدم کنه که با زبون خوش و با رعایت اصل دموکراسی و اختیار تام خودم و توجه به آینده ی شغلیم و زندگیم حق انتخاب "فقط ریاضی " دارم و مثلا میخوای چی کاره بشی که میخوای بری ادبیات دختر گلم؟!اون روز حتما میگم "راننده تاکسی!"

اون روز برخلاف قبلن ترها که بچه تر بودم بهش به چشم یه شغل ِ کم و "از درد ناچاری " نگاه نمیکنم یا اینکه اضطراب تمام وجودم را بگیره و احساس وحشت کنم وقتی بهم بگند اگه درس نخونی و رشته ی خوبی قبول نشی مجبوری بری مسافرکش بشی یا نون خشکی یا فال بگیری یا تو خونه ی مردم رخت بشوری!

اصلا اگه به من باشه دلم میخواد توی دبیرستان و دانشگاه "رشته ی مسافر کشی " بخونم و تا مدارج بالاتر ادامه تحصیل بدم! و بعد از فارغ التحصیلی یه لباس خوشگل بپوشم و یه روسری زرد قناری و یه لاک زرد همرنگ ماشینم بزنم روی ناخونهای مظلومم و یه مویی آراسته کنم و بشینم پشت فرمون تا مسافرا کیف کنند و منم از همون رشته ای که خوندم و تازه دکتراشم دارم برا اهل و عیالم نون در بیارم!

امروز که هراسون و با عجله سوار تاکسی شدم تا طبق عادت همیشگی دیر نرسم آموزشگاه تصمیمم در این مورد قاطع تر شد! بابا راننده تاکسی بودن شغل نیست ،زندگیه!!!

چند دقیقه ای از سوارشدنم نگذشته بود و باز هم طبق عادت همیشگی داشتم خودم را جمع و جور میکردم و بند کفشم را میبستم و مقنعه م را درست میکردم و محتویات کیفم را مرتب میکردم که شونه ش را از توی جیب بغلش در اورد و شروع کرد موهاش را شونه کردن و خودش را توی آینه بغل برانداز کردن...!به جان خودم نباشه به جان بچه ی آخرم زلفاش کپی برابر اصل ِ "راپونـزل "!

چند دقیقه بعد پشت چراغ قرمزی که نمیدونم چه حکمتیه که همیشه باید پشتش کلی معطل بشم ،عطرش را از اون یکی جیبش در اورد و شروع هیکل محترم را عطر آگین کردن و پشت بندش هم فلاسک چای را از زیر پاش در اورد و برای خودش یه چای قند پهلو ریخت!

چراغ سبز شد ولی انگار حاجی میدونست اگه راه بیفته چای از دهن میفته و مدیون چای قند پهلو میشه ،برای همین همینطور آهسته و پیوسته پا را گذاشت روی گاز که مثلا ما در حال حرکتیم و چای محترم را نوش جون فرمودند!

کمی بعد که سرعت ،حالت عادی گرفت نوبت میوه بود! یه موز همچین خوشرنگ اونم همرنگ تاکسی مــَشــتی ،هیجان ِ تناول شدن توسط فرد مذکور را داشتند و دور از انصاف بود معطل بشند و من هم  چون حوصله ی حرف زدن و همکلام شدن با این قشر زحمت کش را نداشتم ،همچین خوشحال و سرخوش به توی سر زدن خودم و صبوریم ادامه دادم!

موز ناکام که خورده شدند این دفعه نوبت موبایل نازنین بود که دقیقن یه چهارراه مونده به آموزشگاه با صدای "دریاچه قو " ی چایکوفسکی به صدا در اومد و من از این همه لطافت و آرامش اشک تو چشام حلقه زد و ساعت مچیم را از دستم باز کردم و همراه موبایلم انداختم توی کیفم تا هی بی خودی خودم را سبک نکنم و بهش نگاه کنم و حرص بخورم که چند دقیقه دیر شد و حالا چی کار کنم؟!

شب قرار بود جوجه بخوره !داشت دستور آماده کردن جوجه ها را به فرد پشت خط که یحتمل عیال محترم بود  میداد که جوجه های بخت برگشته را بخوابونه توی پیاز و فلفل فراوون تا شب خودش بیاد آماده شون کنه!

داشتم با خودم فکر میکردم یعنی بقیه ی مسافرها هم اندازه ی من دارند لذت میبرند که سکوت کردند یا نکنه از این همه آرامش خوابشون برده! یه خورده با احتیاط سرم را بردم عقب که آرامش بقیه مسافرا بهم آرامش بده که با صحنه ی انس و الفت یه جفت کفتر عاشق که داشتند بق بقو میکردند و به هم نوک میزدند مواجه شدم و کلا آرامشم صد چندان شد از خجالت!

ترجیح دادم حالا که باز پشت چراغ قرمز موندیم این چهارتا قدم را پیاده برم و یه خورده راجع به شغل شریف راننده تاکسی فکر کنم و هیچ هم برام مهم نباشه چقدر دیر شده یا راننده به سبب نداشتن پول خرد ،صد تومن بقیه ی پولم را هم نداده و چه کاریه این همه آرامش را بهم بریزم ،اون هم برای صدتومن پول؟!

الــی نوشت :

یکـ) حالا هی برید آهنگ "راننده تاکسی "عماد قویدل گوش بدید!

دو) نازنیـــن! خوشحالم خوبـــی...

سهــ) تولدت مبارکـ "بابک ــمون " ! هر کجا هستی برات بهترینها را آرزو دارم آدم اردی بهشتی ِ جایی دیگر ...

چاهار )در قشنگ ترین لیلة الرغائب اردی بهشتی باز هم میخونم دور مشو ز منظرم،جز تو چه آرزو کنم؟

پنجـ)با اختیارات تام "دختره خوب " کامنتهای "از عشق تو من مرغم باور نداری قدقد،تبلیغات دور یازدهم ریاست جمهوری،یه لینک میدم یه لینک بده،من آپم شما چه طور؟،تو وب خوبی داری من چه طور ؟"،تایید نمیشه فرزندم!

شیشـ)همه اش را گذاشته ام اینجا! >>> "شبــــیــه یــکـ  دخـــتــر خــوب !"

از اول هم قرار بود همین جا باشد و فقط گاهی بلند بلند میخواندم و میخوانم که بشنوید و بشنوم.هنوز هم غریبه میخواهد این همه شع ـر. تا روزی که بدهم به دست صاحبش آن روز تمام غریبه ها آشنا می شوند! 

امســـال هم بـــدون تـــــو تحویــــل می شود؟

هوالمحبوب :

آیــــــا دوبـــاره مثـــل همان سالهـــای پیـــش

امســــال همـ بــدون تــــو تحویــــل میشود...؟

مثل مور و ملخ ریختند توی خیابون...انگار که داره دنیا به آخر میرسه و انگار که باید هرچه زودتر سهمشون را از این دنیا بردارند...!

به قول مترومــن :"هیچ کدومشون این روزای طفلکی ه آخر زندگی نمیکنند...عاشقی نمیکنند..." فقط ازش میگذرند تا تموم بشه تا برسند به یه روز دیگه که دقیقن شبیه همین روز ه فقط اسمش فرق میکنه .

یاد مورچه های کارگر میفتی که چقدر توی هم می لولند و عجله دارند و خنده ت میگیره که یعنی الان کدومشون ملکه است و کجای کدوم طرف نشسته :)

همه اینجا عجله دارند و نگران برای رسیدن به روزایی که داره میاد.

مامان ها نگران نوبت آرایشگاه و کمبود لباسای دختر بزرگه و پسر کوچیکشونند.

باباها در تدارک آجیل و میوه ی شب عید و گوشت و صف طولانی مرغ...!

مامان بزرگها و بابا بزرگها دنبال پول تا نخورده برای لای قرآن و عیدی.

پسرا در تقلای دادن شماره شون توی این همه شلوغی به دختر مثلا دلخواهشون...!

دخترا غرق ریز ریز خندیدن و پرو کردن لباسای رنگاوارنگ و چشم و ابرو اومدن برای پسرای مثلا طرفدارهاشون...!!

آدمای فروشنده مشغول ریتم دادن به صداشون برای جلب کردن یه مشتری بیشتر برای رسیدن به نوروز و بازار گرمی.

و من...

و من فقط برای حس کردن زندگی ایی که جریان داره اینــجام و خسته میون ه این همه آدم قدم میزنم...!

شاید یه روز،مثلا چندم خرداد یا مثلا چندم تیر و یا شایدم هفده اردی بهشت راه افتادم به خریدن هرکدوم از اینا و یا بو کشیدن ه اسکناسای تا نخورده ی پنجاه تومنی که زیر کتابخونه م قایم کردم و یا خریدن ه یه مانتوی سورمه ای که دور آستیناش و یقه ش زرد آجری باشه و مثلا یه روسری هم به رنگ همون دور آستین و یقه، ولی حالا ترجیح میدم میون این همه هیاهو بشینم توی دهنه ی چندم سی و سه پل و رو به زاینده رودی که از عطش لبهاش ترک برداشته و خشک شده ،پاهام را از اون بالا آویزون کنم و از توی کیفم پیراشکی ه شکلاتیم را در بیارم و بی توجه به تموم ه "بدو بدو حراجش کردیم ..."ها و بودن یا نبودن کسی که هست و یا نیست و تمومه اتفاقاتی که توی این سال افتاد و اتفاقاتی که قراره یکی دو روزه دیگه به اسم سال جدید بیفته، یه گاز بزرگ از پیراشکیه شکلاتیم بگیرم و هیچ برام مهم نباشه دور دهنم را که شکلاتی شده پاک کنم یا نکنم...!


الــی نوشت :

یکــ) سال نوی شمایی که خودتون یه دنیا مبارکید ، مبارکــ...

دو ) مدتی نیستم ، شاید همراه با اردی بهشت که میمیرمش حلول کردیم !فرض کنید مثلا میرویم جزایر ماداگاسکار برای تغییر آب و هوا ! ...و گرنه ما از حد ترخص شهرمان خارج نمیشویم.خیالتان راحت :)

سهــ) منی که از دیار فراموش شدگانم فراموش هم شدم مهم نیست ولی اگر شمایی که پرید از احسن الحال ها برحسب اتفاق به یادم اوردید  ان هم درست موقع ه "حول حالنـــا " برایم " احسن الحالی "شبیه تمامه خوبیهایتان آرزو کنید ...

چاهار) حرف زیاد داشتم و دارم ولی سکوت را ترجیح میدهم به حرفاهایی که ...! خدایا شکر برای زندگی ام...

پنجـ ) این هم آخرین پناه من به شع ـر در این سال لعنتی ه نود و یکــ .

از اینجا گوش کنیــد >>> " امســــــــال هم بـــــــدون تـــــو تحویــــل میشود ...؟! "

لیلــــــــی تـــر از لیـــــالی پـــیشین حــــلـــول کـــن...

هـــوالمحـــــبـــوب:

لـــیــلـــی تــر از لـــیـــالـــی پیـــشیـــن حــلــــول کـــن

در من برقـــص در رگ و خـــون و عصــــب بریـــز...

وقتی دیشب بهم گفتند باید تا صبح تحت مراقبت بمونم و اگه خوب نشدم باید عمل بشم و اگه خوب شدم مرخصم ،از هیچی به اندازه ی این ناراحت نشدم که فردا اونجایی که باید باشم ،نیستم!

شاید اگه فردا نیمه ی اسفند نبود ،حتی یه ذره هم آرزو نمیکردم کاش خوب بشم و تمام دردش را به جون میخریدم و اصلا حقم بود بمیرم ولی فقط به خاطر اسفندی که به نیمه رسیده بود دلم میخواست خوب بشم و باشم.

شب پر دردی بود ولی دو چیز مانع میشد که حتی پیش خودم اظهار درد کنم.یک،"مکانی" که فردا منتظرم بود و دیگری، " آدمی " که تمام زندگیش درد بود و هر شب تحمل میکرد تا برسه به فردا و من باید با وجود داشتنش خجالت میکشیدم حرفی از درد بزنم.شب با تمام سنگینیش میون ه یه عالمه شع ـر شنیدن از آدمی که برام عزیز بود،گذشت و فــردا وقتی بهم گفتند مرخصم ،تمام سنگینی دیشب و دیروز یادم رفت و از ذوق روی پاهام بند نمیشدم.

اومدیم خونه و لباس عوض کردم و همون سارافونی که بچه ی جناب سرهنگ دوستــش داشت و بعد از اون آخرین بار فقط یک بار -اون هم پارسال و اون شب لعنتی پوشیده بودم -را پوشیدم و رفتم تا بعد از کلاسم برم همون جای همیشگی...

بعد از کلاس عازم شدم ،میخواستم خوشحال تر و مشتاق تر از همیشه راهی بشم ولی نشد و درگیره یه اتفاق ناراحت کننده شدم...

از خواجو تا فردوسی راهی نبود ولی همون مقدار هم برای پیاده روی من توصیه نمیشد اما نمیتونستم توی ماشین بشینم ...برای همین توی بادی که به شدت می وزید و در امتداد زاینده رودی که خشک تر از همیشه بود راهی شدم...

میخواستم تظاهر کنم که چقدر همه چی خوبه و من چقدر خوشحالم اما یک چیزهایی در من مرده بود...

مثل هر سال شکوفه های زرد رنگ "بهشت" داشت خودنمایی میکرد و "فردوسی" با تمام نور آبی رنگش داشت خودش را میون ه اون هم سکوت و باد به رخ میکشید...

"بهشت" هنوز هم با اینکه تصویر قشنگی از زنده رود مقابلم نبود ،قشنگ و رویایی بود...و حتی خشک شدن و از چشم افتادن ه این مکان از دید بقیه برام لذت بخش بود ،چرا که هیچکی جز من نگاهش را توی نگاه بهشت نمیدوخت و فقط و فقط مال ه من بود....

چونه م را گذاشتم روی نرده های "بهشت" و به آب جاری زاینده رودی که نبود خیره شدم و گوش دل دادم به حرفها و صداهایی که گفته نمیشد و شنیده میشد...!

گوشی را برداشتم و شماره گرفتم...فقط صدای بوق بود و سکوت...

نمیخواستم یاد سالهای قبل بیفتم اما...اما افتادم و تمام لحظه های "فردوسی" را مرور کردم و ترجیح دادم زودتر از اینجا برم...

زیر پل همیشه آبی رنگ ه فردوسی مکث کردم تا صدای آب را بشنوم...صدایی نبود...آبی نبود...حتی سرابی هم نبود...! و من چقدر زیر این پل داد کشیده بودم و چقدر این پل از من خاطره داره و چقدر محکم ه که هنوز با اون همه شنیدن ، پا برجاست...!

یک چیزهایی در من مرده بود و من باز هم مصرانه راه افتادم به سمت میعادگاه...

از پله ها رفتم بالا...

این دفعه واقعا مهم نبود سر میزی بشینم که "شماره ی سیزده" هست یا نه...دم در بشینم یا اون کنج...موزیکی باشه یا نباشه...نگاهی باشه یا نباشه...حرفی باشه یا نباشه...

این دفعه مثل هر سال گارسون نپرسید منتظرید؟ تا من بگم :من یه عمر ه منتظرم یا بهم بگه :یه نفرید ؟ تا من بگم :بهم میاد دو نفر باشم؟ ...یا حتی فکر کنه منتظره آقامون هستم تا برام منو نیاره و من صداش کنم و بگم ببخشید!؟به مجردها سرویس نمیدید؟!... تا خجالت بکشه و هول کنه و معذرت خواهی و بدو بدو بره منو بیاره و من از خنده بمیرم .

این دفعه گارسون مودبانه منو اورد منتظر موند  من همون سفارش همیشگی ه هر ساله ی کیک و قهوه ی ترک را بدم و بعد بدون کوچکترین نگاه پرسشگرانه به من و دفتری که هر سال روی این میز بازش میکنم و شروع میکنم به نوشتن سفارشم را بذاره سر میز و من تشکر کنم و اون بره پی ه کارش!

امسال برخلاف همیشه بعد از اینکه توی دفتر نوشتم :"هوالمحبوب : و امسال هشتمین نیمه ی اسفندی ه که من با خودم اینجام..."،شروع نکردم به نوشتن آدمها و سالی که گذشت و یا واسه دختری که یک بار درست همینجا دیدمش توی دفترم درد دل کنم... و به همون چند خط بسنده کردم که "نه در دلم انگار جای هیچ کس نیست...همین!" ... و دفتر را بستم و قهوه را لاجرعه سر کشیدم...و بعد تند تند کیک ساده ای که الان تبدیل به شکلاتی شده بود ، را بلعیدم و بدون اینکه بخوام هیچ نگاهی را تحمل کنم به همون چهل و پنج دقیقه موندن توی کافی شاپی که نیمه ی اسفند ه هرسال مال ه منه رضایت دادم و حتی وقتی صندوق دار گفت پول خرد ندارم دویست تومن تون را بدم هیچ توضیحی راجع به بدهی دویست تومن پارسال که بدهکار بودم ،ندادم و بقیه ی پولم را گرفتم و به سرعت خارج شدم...

باد باز هم به شدت می وزید و باز فقط صدای بوق انتظاری بود که کسی جواب نمیداد و باز همون مسیر سی و سه پل و مرد فلوت زنی که نبود و خیره شدن به فردوسی که هنوز با ناز با اون لباس آبی ش میخرامید...

به جای پیاده روی تا خونه اتوبوس را ترجیح دادم و لم دادم روی صندلی ...دلم شنیدن ه هیچ ملودی ایی را نمیخواست که تهش چیزی باشه...برای همین هدفن را هل دادم توی گوشم و خودم را سپردم به حمـــید طالــب زاده  و همه چیزی که آروم بود و به طبع من چقدر خوشحال بودم!...تا میرسه به قسمت "این چقدر خوبه که تو کنارم هستــی... ..."،نگاهم برمیگرده روی صورت خانوم تپلی که کنارم نشسته و یه خال دلبر کــُش کنار ه لبش داره و بچه ی خوابش را سفت بغل کرده و تمام هیکلش را انداخته روی من ...و توی دلم خنده م میگیره که حتما چقدر خوبه که کنارم هست...!" 

زود چشمام را از دلبر کنار دستم میگیرم تا یهو از چشماش نخونم که " به من دلبسته و از چشاش معلومه ...!" و بعد نگاهم را پهن میکنم توی خیابون و صدای موزیک را ته زیاد میکنم و باهاش با ریتم گرفتن انگشت سبابه م روی زانوم همراه میشم تا باورم بشه:"من چقدر خوشبختـــم و همه چی آرومه...!"و می رم تا به تموم شدن روز لیلــام برســـم...

الـــی نوشــت:

یکــ) روز لیلـــام مبـــارکــ...

دو) آقای الـــف. ر باید خیلی خوش شانس باشید که روز لیلـــا به عرصه ظهور برسید...هر کسی نیمه ی اسفند به دنیا پا نمیگذارد !... سن عجیب "هیچ وقــت" هایتان ، به اندازه ی تمام روزهایی که نفس کشیدید مبارک شما و آدمهای زندگیتان باشد...

سهــ) هی شمایی که برای ما عزیـــزید و نگاهتان را می میریم!اگر هنوز حرفمان خریدار دارد سینه تان را از دردی که مسببش بودیم غبار روبی کنید...!ما دردتان را تاب نمی آوریم... و کور شوم اگر دروغ بگویـــم...

چاهار) باید تمام این ها را دیشب مینوشتم، تاب نشستن پشت مانیتور نبود...!

پنجــ) تـــو زنـــــده ای هنــــوز برایـــم گمـــــان مــــکن

در گـــور خـــاطراتـــ  خـــوشـــم خـــــاک مـــی شـــوی...<<< از اینــجـــــا گـــــوش دهــــید


*عکس نوشت:این ها تمام ِروز لیلای منند...

حتـــی اگر خار راهـــی ، آتـش مشــــو ، آشیـــــان بــــاش...!

هوالمحبوب :

در عصــــر بی سرپناهــــی ،یک خانــــه سهــم کمـــی نیست...

حتـــی اگر خار راهـــی ، آتـــــش مشــــو ، آشیـــــان بــــاش...!

دارم قدمهام را بلند بلند بر میدارم تا زودتر برسم خونه.توی تاریکی ه کوچه میپیچم توی فرعی که بی مقدمه و بلند سلام میکنه.جواب سلامش را میدم و میخوام رد بشم که بهم میگه میشه با هم قدم بزنیم تا خونه اگه هم مسیریم؟...

راستش نمیدونم هم مسیریم یا نه ولی قبول میکنم و باهاش همراه میشم و آهسته آسته قدم برمیدارم.یه ظرف ماست توی پاکتیه که دستشه و حلزون وار راه میره.چادر گلدارش را که افتاده روی شونه هاش میکشه روی سرش و میگه :"خدا ازش نگذره...همه ش را پول دوا و دکتر بده...سه هزار تومن پولی نیستا ولی این که من با این پام مجبور بشم این همه راه برگردم زوره...ما از حلالش چی دیدیم که از حرومش ببینیم...من که مهم نیستم پسرم ماست دوست داره وگرنه نمی اومدم ماست بگیرم...پسرم جانبازه برا همین ماست دوست داره....الهی خیر نببینی زن...!!!!"

اونقدر مسلسل وار داره جمله هاش را ردیف میکنه که اجازه نده ازش سوال کنم چی شده.نمیشناسمش ولی بارها توی کوچه سر ظهر دیدمش که سلانه سلانه داره ازم دور یا بهم نزدیک میشه...

اونقدر عصبیه از ماجرایی که ازش چیزی نمیدونم که مطمئنم خودش توی جمله های بعدی حتما به موضوعی که باعث این همه غر شده اشاره میکنه...

واقعا دلم نمیخواد حرف بزنم.برای همین درست مثل خودش کرم وار میخزم و جلو میرم تا فقط گوش بدم و اون غر بزنه.

:" داشتم می اومدم ماست بخرم...برا خودم نه ها!برا پسرم!...آخه جانبازه برای همین ه که ماست دوست داره...این همه راه با این پا دردم اومدم ماست خریدم .تا رسیدم در خونه،ماست را گذاشتم زمین و خواستم کلید بندازم توی در که یهو یه زنی چادر سیاه اومد از کنارم رد شد و ماستم را برداشت و هرچی صدا کردم صورتش را برنگردوند و رفت...آخه بوگو حالا این ماست را هم خوردی بالاخره که تموم میشه !به حروم خوریش می ارزید؟....برا خودم ماست نمیخواستم که برا پسرم میخواستم و گرنه دیگه نمی اومدم از خونه بیرون که....پسرم جانبازه برا همین ماست دوست داره..."

دلم میخواد بدونم ارتباط ماست دوست داشتن و جانباز بودن ه پسرش چیه ...یا مثلا دل به دلش بدم یا حتی ازش بخوام که اینجور نفرین نکنه به زنی که شاید از روی درد و ناچاری این کار را کرده  ولی ترجیح میدم دهنم را ببندم و فقط گوش بدم جمله هایی که هرکدوم را هزار بار تکرار میکنه .گمان میکنم آلزایمر داره یا شایدم حافظه کوتاه مدتش اندازه ی ماهی ه .چون تا برسیم در خونه ش شاید ده بیست بار این قصه را تکرار میکنه.دلم میخواد ازش ظرف ماستش را بگیرم که سختش نباشه برای راه رفتن ولی میترسم بترسه از اینکه ظرف را از خودش دور کنه.بالاخره تاب نمیاره سنگینی ه ظرف رو و ازم میخواد ظرف را براش بیارم...

ازم میخواد وقتی مسیرم ازش جدا شد ظرف را بدم و برم ولی بهش میگم مهم نیست تا درخونه ش باهاش میام.

حالا کانال را عوض میکنه و گریز میزنه به دعا کردنه من.درست همونقدر عمیق و از ته دل که اون زن ظرف ماست کش رو را نفرین میکرد.نمیدونم چرا ته دلم یهو خالی میشه ...

حتی نمیدونم چرا بغض میدوه توی گلوووم...این اشک لب مشک بودن ه من هم دردسری شده ها!

- "الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده.الهی اونقدر خوشبخت بشی که دنیا بهت غبطه بخورند و حسودیشون بشه و یاد من بیفتی که توی تاریکی ه کوچه امشب چی از خدا برات خواستم..."

دلم میخواد بهش بگم الان هم هر چی و هر کی را که باید داشته باشم دارم؛الان هم خوشبختم حاج خانوووم و نیاز به حسودی دنیا نیست ولی باز هم لال مونی میگیرم...

میرسیم در خونه ش .بهم میگه برام می ایسته تا از تاریکیه کوچه رد بشم و برم ولی بهش میگم کلید بندازید توی در تا ماست را بذارم داخل و برم خونه مون.کلید میندازه و ماست را میذارم توی دهنه ی در و بهش میگم با اجازه حاج خانوم و عازم  دور شدن میشم که یهو صدام میکنه.برمیگردم که بهم میگه :بذار پیشونیت را ببوسم و بعد برو...

خم میشم تا پیشونیم را ببوسه.نمیدونم چرا بغضم میگیره وقتی لبهاش میشینه روی پیشونیم و دستای پیرش سرم را میگیره .نمیدونم چرا حتی لال میشم که تشکر کنم .فقط با صدایی که میلرزه و نمیتونم مانع لرزشش بشم بهش میگم :حاج خانوم ببخشیدش! حتما مجبور شده و گرنه آدم به خاطر یه ظرف ماست که خودشو...!

نمیذاره حرفم تموم بشه و میگه :"اصلا سه هزار تومن بیشتر نبود. برا خودم که نمیخواستم.برا پسرم میخواستم نه جانبازه ،ماست دوست داره.پاشدم با این پا دردم دوباره این همه راه ..."و باز قصه ش را تکرار میکنه و بعد دستاش را از سرم جدا میکنه و می بره بالای سرش و میگه :ایشالا خدا همه مون را هدایت کنه...

ته دلم از دعاش گرم میشه و با لبخند ازش خدافظی میکنم و یکهو دلم هوای دستهایی را میکنه که...!

الـــی نوشت :

یکــ) چقدر این دستها شبیه دستهای مامان حاجیه من است! چقدر این عکس را دوست دارم!

دو)از یک روزی به بعد تمام شع ـرهایی که خواندم و زمزمه کردم برای هیچ کس نبود .انگار که اصلا از اول برای هیچ کسی نبوده...همیشه آدم ها و اتفاقات فقط بهانه بودند برای هزار بار خواندن و تکرار کردنشان...از آن روز سرد اسفندماه و گم شدن توی آن پیاده روی لعنتی و "طلوع کن طلوع کن ..."خواندن برای خودم آن هم بلند بلند به بعد تمام شع ـرها دفن شدند و من مرثیه آن دفن شده ها را به بهانه میخوانم ... بهانه ها بر من ببخشایید...!

از این جا گوش کنید >>>> "ایـــــن شـــع ــرها اصـــلا برای هیچ کــس نیست... "


گرچه چون بوشــهر اینجا نخل نیست چند نخـلی اول ِ آمادگاست...!

هوالمحبوب:

یک روز که وقتی دارم راجبش حرف میزنم بغضم نگرفت و اشک نشدم و هوار نشد سرم راجبش مینویسم

یک روز یا یک شب که مثل دیشب  ایمیلی از چند ماه پیش را باز نکردم روبروم و هی به خدا نشونش ندادم و نگم خودت نگاه کن ببین چی نوشته(!) و هی جمله ی اول پستم را ننوشتم و بعد هی تند تند دماغم را با پیرهنم پاک نکردم و بعد پتوی مسافرتی ای که آرش،شوهر هاله ؛بهم کادو داده را نکردم توی دهنم تا صدای گریه م بلند نشه مینویسم....

مینویسم اون خیابون، قشنگترین و دردناک ترین قسمت و مکان ِ زندگی ِ من ِ...

درست مثل پل فردوسی

درست مثل خیابون میر

درست مثل شمشادهای روبروی عالی قاپو....

یه روز راجبش مینویسم که الی چقدر ذوق میکنه وقتی پاش را میذاره توی اون خیابون

چقدر نفس میکشه و چقدر لبخند میزنه و چقدر آه میکشه و چقدر پر میشه از خدا وقتی چشمش میفته به سر در و نگهبان هتل عباسی و اون حوض مسی روبروش ،با فواره ی قشنگش!

چقدر عشق میکنه وقتی نگاهش میفته به "کافی شاپ سفیر" که حالا شده "مزون مژگان" و نمیشه داخلش را دید....

چقدر کیف میکنه وقتی توی اون زیرزمین تمام مجتمع را دور میزنه و هی کتاب نگاه میکنه.

الان نمیتونم بگم که من با تمام آدمای زندگیم اونجا خاطره دارم

با تک تکشون....

الان فقط میخوام قدم بزنم...

باز مجتمع را دور میزنم و نگاهم که به هرکتابفروشی میفته بغض میشم و لبخند....

هی دور میزنم و هی مغازه دارها "بفرمایید ...بفرمایید" راه میندازند و من چقدر همه شون را دوست دارم....

هی دور میزنم و هی دور میزنم و هیچ کدوم "کتاب تحقیق پیشرفته " ندارند...

پام را میذارم توی مغازه

مثل همیشه شلوغ و زیبا....

و زود میرم ته کتابفروشی....

زل میزنم به کتابها و هی لبخند میزنم

انگار که خل شدم....

خودم را میبینم کنار "شوهر آهو خانوم " ایستادم و منتظر و دارم با موبایل حرف میزنم...

هی خودم را نگاه میکنم و هی لبخند میزنم....

یهو یه صدا از پشت سرم میاد...

سرم را برمیگردونم و نگاهم را از خودم میکنم...

"میتونم کمکتون کنم؟! کتاب خاصی میخواید؟!"

کمک کتابفروش بود...

بهش لبخند میزنم و میگم:کتاب خاصی نمیخوام....فقط مغازه تون را خیلی دوست دارم...من اینجا را خیلی دوست دارم...مخصوصا این آخر که پره کتابه...هر موقع میام اینجا خودم را میبینم که داره کتابا را زیر و رو میکنه....

لبخند میزنه

لبخند میزنم و نگاهم را زوم میکنم روی کتابا...

سنگینی نگاهش را حس میکنم

بهش میگم اشکالی نداره که من اینجام؟

میگه نه و میره.....

انگشت سبابه ام را میکشم روی کتابای ردیف شده و باز خودم را میبینم که منتظره....

یک روز مینویسم

یک روز راجب تمامش مینویسم...

راجب نخلهای سر به فلک کشیده ....

راجب تک تک آدمای زندگیم که با الی اینجا قدم زدند اگرچه هیچ کدومشون نبودند....

دارم نفس میکشم و قدم میزنم...

صداش دل آدم را میلرزونه....

روبروی "سوره" نشسته و داره فلوت میزنه

همین را کم داشتم

همین را کم داشتم

پاهام میلرزه و میشینم کنارش ،روی جدول کناره پیاده رو و مقابل نگاه تمام عابرا....

نمیدونم چه ملودی ای را داره میزنه اما پره حزنه....

بهش میگم همه چی بلدید بزنید؟

سرش را بالا نمیکنه و درست مثل یه رعیت باهام رفتار میکنه و میگه چی میخوای؟

میگم :"امشب در سر شوری دارم..." را بلدید؟

نه میگه نه ، نه میگه آره....هیچی نمیگه و شروع میکنه به زدن....


"امشب در سر شــــورررررررری دارم....

امشب در دل نـــــــــــــورررررری دارم....

باز امشب در اوج آسمااااااااااااانم....."


عابرها پول میندازند جلوی پاهامون....صدای الله اکبر اذان بلند میشه...آسمون بغض میشه..... من سرم را میذارم روی زانوهام و بی توجه به نگاه تمومه آدمهای پیاده رو ،بلند بلند تمومه "آمــــــادگـــــاه" را گریه میکنم.....


دزدی نوشت:

یک)این روزها همه ناقص الخلقه شده اند...

هیچ کس دل و دماغ ندارد..!!!  

                      

دو)سنگ . کاغذ . قیچی .اصلن چه فرقی می کند. وقتی تو ، آخرش ، با پنبه سر می بری..؟؟

سهــ)


الــــی نوشـــت:

یک )آدمها فراموش میکنند....همه چیزشان را ...حرفهاشان...رفتارشان...قصه هاشان...جمله هاشان....

خاصیت آدم بودن فراموشکاریست...باید فراموش کرد تا راحت تر زندگی کرد!

و من فقط راجبشان حرف نمیزنم ولی فراموش نمیکنم.....هیچ وقت...درست مثل دیشب....شاید من آدم نیستم!!!!!


دو)یکی دو تا از پستهایمان را این طرف و آن طرف دیدیم با دستکاری و تحریف!میسرقتید مهم نیست!حق چاپ که محفوظ نیست!!حداقل گند نزنید در جمله ها و اسمها!گناه دارند طفلک ها!


سهـــ) میدونی چقدر خوشحالم برات سوسن...میدونی؟ نمیدونی...هیشکی نمیدونه...خدا را شکر دختر...خدا را شکــر....خدا هنوز زنده ست ....خوشبختیت آرزومه...


چاهار)من خوبم و پای هیچ عاشقانه ای وسط نیست...همین!

مـــــن اگـــــر راه بــــه جـــایــی بــبرم ،ناخلــفـــم...!!!

هوالمحبوب:

بهم میگه بهش گفتم میرم "پل فردوسی" حتما اونجاست...نبودی...میرم اون پارکه نزدیکه خونتون ،حتما اونجاست!...نبودی....میرم ترمینال ،حتما اونجاست ،....نبودی....

آخه ترمینال رفته چی کار؟نرفته ترمینال.اگه رفته هم شاید میخواد بره "قــــم"...غیر از قم جایی نداره بره.بذار بره...اونجا هم چند بار "پیجت" کردم ...نبـــــــــودی....

.

.

میگه تمام سوراخ سنبه های اون پارکی که تازه سندش را زدی به نام خودت را گشتیم...نبودی....تمام صحن امامزاده را گشتیم... فرنگیس مطمئن بود اونجا پیدات میکنه....نبودی....

کجا بودی؟....

میگم مگه مهمه ؟ الان که اینـــــــــــجام.....

دیر وقته....فاطمه خوابیده  میرم میبوسمش و میرم پیش گل دختر.اونم خوابیده ،میبوسمش ازطرف خودم و احسان ...میام توی اتاق و میشینم روی تخت .ساکت....حتی بغض هم نمیکنم!!!!


..........!


زل میزنم به تمام مسافرا....به سر در ترمینال....و نگاه آدمها....

اینا میدونند من چرا اینجام؟...کی میدونه؟هیشکی!

چقدر از این ترمینال خاطره دارم....چقدر این ترمینال من را به خاطرات قشنگ میبره....

آره همین در ورودی بود صبح زود منتظر نرگس بودم بریم کاشان....میدوم و میرم با نرگس دست میدم و میریم سوار اتوبوس بشیم....و هر دو میخندیم!

میرم جلوتر....سید عصبانی منتظره!...باز دیر کردم!همیشه دیر میکنم...میگه ما عادت کردیم خانوم فلانی!

میریم زود سوار اتوبوسای تهران بشیم...امتحان داریم....اون دختره "پ" هم اون جلو نشسته داره "فلیپ کاتلر " میخونه و من تظاهر میکنم ازش لجم میگیره!!!!

باز آقای قاسمی دیر اومده...به گوشی سید زنگ میزنه شما برید من خودم با تاکسی میام....وسید لجش میگیره و از اون قهقهه های بلند سر میده و بعد سکوت و تظاهر به روشنفکری ...!

همین جا بود...آره!..کرایه چقدر تا تهران؟...یازده هزارتومن!

چه خبره آقا؟مگه هواپیماست؟....من میخوام برم یه امتحان بدم بیفتم برگردم! چه خبره؟؟؟!!

همین جا بود....تهران خانوووم؟...نه آقا قــــــم!

دست خودم نیست قل میخوره میاد پایین و به راهم ادامه میدم....

مسافرای چمدون به دست!

مرد ،دختر جوان را بغل میکنه و از هم خداحافظی میکنند....باز قل میخوره میاد پایین و به خودم فحش میدم....

دختر کوچولو با موهای دم اسبیش از کنارم رد میشه و برام دست تکون میده و من براش لبخند میزنم....و باز قل میخوره پایین.....

رفتگر ترمینال داره با جارو بهم نزدیک میشه و زل میزنه بهم....میرم کنار تا بتونه زیر پام را جارو بکشه ...

"مسافرین محترم زاهدان هرچه سریعتر به پایانه ی لوان نور مراجعه فرمایید .اوتوبوس راس ساعت چهار ترمینال را ترک خواهد کرد..."

یاد " عمو جعفر "می افتم.دوره کارشناسی زاهدان درس میخوند...چقدر خاطره داشت از اون موقع...گوشیم را درمیارم ببینم مسافرا چقدر وقت دارند و چقدر باید عجله کنن....خاموشه!..میذارمش توی کیفم!

انگار که برام مهم باشه میگردم دنبال ساعت و میبینم ده دقیقه دیگه وقت هست....

میشینم روی یکی از صندلی ها....اینجا منو یاد اون شب زمستون میندازه که تا خود صبح روی این صندلی چمباتمه زدم و برای خودم شعر خوندم و یادم می افتاد که عجب بازیی خوردم و من باید اون موقع چی کار میکردم؟!

پسر کوچولو یهو میافته زمین....باباش بغلش میکنه و بوسش میکنه تا گریه نکنه....

یعنی چه مزه ای داره؟...باز قل میخوره پایین و دیگه جلوش را نمیگیرم...باز قل میخوره و تمام وجودم چشم میشه و زل میزنم به پسر کوچولویی که حسادت بهش سرتا پام را گرفته....

دست میزنم زیر چونه م و حدس میزنم هر مسافر اهل کجاست و میخواد کجا بره و برای سفرش داستان میچینم....

این سبزه ست و آفتاب سوخته...اهل جنوبه...داره این چند روز تعطیلی میره خونشون....نامزد داره ..از انگشتره زردش حدس میزنم و لباسی که زور زده جالب جلوه کنه...

این خانوم دانشجوه داره میره ثبت نامه دانشگاه...کوله پشتیش برام تداعیه دانشگاهه...

"مسافرین محترم سیر و سفر به مقصد مشهد ،هرچه سریعتر به جایگاه...!!!"

قل میخوره پایین...

یا امام رضا! عمـــــــــــــــــرا! یعنی عمرا ها!... و یهو میخونم "رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا....سنگ ماندن به خدا سنگ دلی میخواهد!!!!"...نذار بشکنم....باشه؟!

زن داره گریه میکنه و با موبایل حرف میزنه....خانوم چرا گریه میکنی؟..نکنه تو هم....؟؟!!امکان نداره!...خداراشکر که کسی جای من نیست....

نمیدونم چیپس چی توز با طعم نمک دریایی چه مزه ای میده ولی میدونم درست مثل بستنی می مونه! وقتی میخوریش اونی که هی توی گلوت مانور میده و رژه میره را دعوت میکنه به پایین رفتن و قورت دادن!

هی تند تند میخورم تا باز نیاد بالا...دارم خفه میشم ولی باز تند تند میخورم....

با دهن پر:آقا یه چیپس دیگه بهم میدید لطفا!

باز هی تند تند میخورم و خودم را سفت میگیرم که نرم اون خانوم را بغل کنم!..به تو چه دختر؟...ولی شاید احتیاج داره الان کسی بغلش کنه و بهش بگه درست میشه عزیزم.غصه نخور!..

به تو چه الی...تو چیپست را بخور تا آبروت نرفته....

سرم را تکیه میدم به ستونه مرمر محوطه ی بیرونی...و چشمم چمدونها را دنبال میکنه و باز فکر به قصه ی مسافرا....

"خانم الهام  ِ....هر چه زودتر اطلاعات"......"خانم الهام  ِ...هرچه زودتر اطلاعات"

من را داره میگه!...باز قل میخوره پایین....باز قل میخوره پایین.....

مسافرا عبور میکنند و عجیب غریب نگاه میکنند....

باز قل میخوره....

میرم سمت آبخوری و شیر را تا ته فشار میدم و آب با فشار هرچه تمام میپاشه روی لباس و صورتم...

باز قل میخوره پایین...

"خانم الهام  ِ...هر چه سریعتر اطلاعات"....

باز قل میخوره پایین....

آقا چرا هی اینقدر راحت تکرار میکنی این جمله را؟...میدونی داری کیو صدا میکنی؟میدونی چی شده؟...میدونی قصه ی این آدم را؟....

باز قل میخوره پایین....

آقا یه چیپس دیگه لطفا!....

با الی زمزمه میکنم :

چرا کسی کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد...

مامانه دختر کوچولوش را بغل کرده و داره چمدونش را دنبال خودش میکشه....

باز قل میخوره پایین....

یعنی چه حسی داره؟

باز قل میخوره پایین....

هزارتا چیپس هم کفاف نمیده ....

یعنی از بین این همه مسافر حواسش به من هست؟

سرم را میگیرم بالا و بهش میگم من صبرم زیاده! فقط یه اهنی اوهنی چیزی ! یهو میریزی سرم شوکه میشم.بازم هرچی تو بخوای..هرچی تو بگی....

چیپسم تموم شده!چیپس با طعم نمک دریایی! که یادم نیست خوشمزه بود یا نه! ولی درست مثل بستنی بود...هل میداد پایین اونی که نمیذاشت نفس بکشی را!

میرم سمت اطلاعات..کسی اونجا نیست...نبایدم باشه...

از ترمینال میرم بیرون...

تمام راننده ها حمله ور میشند طرفم!..خانووم تاکسی...خانوم دربست..خانوم تاکسی میخواستی؟...خانوووم...خانوووم...

با سر اشاره میکنم که نه!...با دست اشاره میکنم که نه!...با چشم اشاره میکنم که نه....

میام جلوتر ...مستقیم؟؟؟؟

امروز چاهارشنبه است.....تمام اتفاقای خوب چاهارشنبه می افته!

شاید این هم یه اتفاق ه خوبه که الی نمیفهمه!

شاید هزارسال دیگه معلوم بشه!

شاید وقتی دارند صفحه های عبرتهای تاریخ را ورق میزنند....

و باز نرفتم...نشد که بشه...که بخواد بشه!



الـــی نوشت :

نمیدونم چرا فکر میکنم باید یه چیزی بگم...نگاه به شماره ش میکنم و بهش میگم:خواستم نباشم...نشــــــــــــد...واسم دعا کن

میگه شما؟

- شبیه یک دختره خوب!

میگه مشهده!میگه از دیروز حس میکرد دارم میرم که بشم یکی ز آدمای زندگیش...میگه که کلی واسم دعا کرده....

زیارتت قبول سوسن....

همیشه این موقع های سال امام رضا خودشو نشون میده تا من به تمام زایراش حسودی کنم و بعد یه اتفاق بزرگ میفته....من منتظرم خدا.....من همونم...همون الی...فقط با یه تفاوت بزرگ...حتی جهنمت را هم عاشقانه دوست دارم....جهنمی که خالقش تو باشی عینه بهشته....همیــــــــــــــــن!


ادامه مطلب ...

حس خوبی داشت نیلوفر نمی گوید دروغ....

هوالمحبوب:


همه ش باید هی تند تند توی دلم دعا کنم ،توی اون نیم ساعت هیچ دختری چشم هیچ پسری را نگیره تا مجبور نشه ماشین را نگه داره یا آرووم رانندگی کنه و قدم قدم با دختره طی طریق کنه تا به مراد دلش برسه و من دق مرگ بشم از ترافیک ایجاد شده که باز دیر رسیدم!

باید هی تند تند خدا خدا کنم که هیچ دختری برای هیچ ماشینه درحال عبوری ادا اصول نیاد یا هیچ راننده ای یکهو هوس نکنه بزنه کنار یا حتی نزنه کنار و هندونه بخره! یا وسط خیابون از ماشین کناریش آدرس بپرسه یا هیچ مسافر اتوبوس یا تاکسی توی ایستگاه اشتباهی درخواست پیاده شدن نکنه یا هیچ ماشینی یهو خاموش نشه و....

کلا توی اون نیم ساعت باید همه از مرکزی ترین قسمت شهر تا شمال ترینش  مثل بچه آدم توی یه لاین حرکت کنند و دست ازپا خطا نکند که هر یه حرکت اشتباه منجر به چند دقیقه تاخیر میشه و بچه ها هم که آموزشگاه را روی سرشون میذارندو باز من باید بابت دیر رسیدنم کلی خجالت بکشم!

پرواز که نمیتونم بکنم! دقیقن از اتمام کلاس آخرم تا شروع مجددش نیم ساعت بیشتر وقت ندارم و اون نیم ساعت باید خودم را به سریعترین حالت ممکن به شمالی ترین قسمت شهر برسونم...

با عجله از تاکسی پیاده میشم و از خیابون رد میشم و باید تاکسی دوم را سوار بشم.راننده مسیر را میپرسه و در را باز میکنه تا سوار بشم....

چقدر وقتی در  ماشین را باز میکنند تا سوار بشم حس خوبی دارم.درست مثل وقتی بقیه در "رانی" را برام باز میکنند ، یا وقتی غذا روی لباسم میریزم و بدون هیچ حرفی خرده های غذا را از روی لباسم پاک میکنند یا وقتی اشکام قل میخوره پایین و دماغم آویزوون میشه و باز بدون هیچ کلمه ای یا لوس بازی یا دعوت به آغوش و "آروم باش" گفتنی ، دستمالی تعارف میکنند تا اشکا و دماغم را پاک کنم...

کلا با یه سری چیزای تعریف نشده و یا شده توی کتاب "دوست داشتنهام" حس خوبی دارم و پیدا میکنم...

لم میدم روی دسته ی تکیه گاه در و سرم را تکیه میدم به شیشه...

مسافر بغلی را نمیبینم یا شایدم دلم نمیخوام ببینم و حتی مسافر جلو رو...حتی نمیخوام به چیزی گوش بدم ،ده دقیقه دیگه باید برسم و چشمام را میبندم...بدجور چشمام میسوزه و میتونم حداقل ده دقیقه زمام تمام امور را بدم به دست راننده و  خیالم راحت باشه که درست به موقع میرسم و هیچ کسی هیچ خللی توی رسیدن من ایجاد نمیکنه!

چشمام را بسته م که نمیدونم چرا با شنیدن یه سری کلمات نامفهوم براق میشم صاحب صدا را پیدا کنم و زحمت بازکردن چشمام را به خودم میدم!

- چی شده عزیزم؟ چرا هنوز نرسیدی خونه؟....چرا گریه میکنی؟.....فدای سرت....کجا؟.....خودت که چیزیت نشده؟....قربونت برم چرا گریه میکنی؟.....ماشین را گذاشتند برای همین دیگه!...چرا خودت را اذیت میکنی؟......میفهمم چی میگی......الان برو سوار شو بزن اون طرفش هم داغون کن!.....

صندلی جلو نشسته!یادم میاد وقتی مجبور شدم به خاطر اینکه صندلی جلو را اشغال کرده عقب بشینم ازش ندیده لجم گرفت اما حرکت مودبانه ی راننده نذاشت به لج گرفتنم پر و بال بدم ...بدم میاد عقب بشینم توی تاکسی و حالا از همون صندلی عقب دقیق شده بودم توی حرفهای مردی که نمیدونم چرا برام مهم بود داره با کی حرف میزنه!

صورتش را نمیدیدم اما از همون رنگ مو و هیکلش میشد تشخیص بدی چهل و پنج شش ساله ست....موهای جو گندمی و پوست گندمگون که بیشتر آفتاب سوخته شده بود!

داشت به کسی که اونطرف خط تصادف کرده بود آرامش میداد!یعنی کی اونطرف خط بود؟شاید دخترش شاید هم زنش.بهش می اومد دختر بزرگ داشته باشه.من که صورتش را ندیده بودم ولی نمیدونم چرا به نظرم می اومد سن و سالش زیاد باشه...گفت "عزیزم" !خوب پس دخترش پشت خط نیست!..

خوب مگه آدم به دخترش نمیگه عزیزم؟...معلومه که میگه ولی حداقل توی مکالمه ش تا الان باید یه بار میگفت بابا خودت را ناراحت نکن یا دختر گلم گریه نکن یا حداقل یه اشاره ای به رابطه ی پدر فرزندی میکرد.حتما زنشه !

ولی نه! زنش نیست! چون گفت :من دارم میرم به کارم برسم....تو هم خودت را ناراحت نکن..." اگه شوهرش بود نمیرفت به کارش برسه وقتی اینقدر براش مهمه که مخاطبش ناراحت نشه...شاید معذوریت داره پیشش باشه !

خوب شاید اصلا مخاطبش زن نیست! شاید پسرشه! دوستشه!همکلاسیشه!همکارشه!پسر همسایشونه!مگه آدم به یه مرد نمیگه عزیزم؟!خوب معلومه که میگه!ولی اون چه پسر یا مردیه که گریه میکنه اونم برای یه تصادف که ممکنه مرد نشسته بر روی صندلی ناراحت بشه یا نشه!مرد که گریه نمیکنه اونم برای تصادف!.....

ولی نه! شنیدم گفت :خانومم!..پس مخاطبش زنه! ولی زن خودش نیست...گفت:بهشون زنگ زدی تصادف کردی که بیاند؟!

توی اون لحظه کی بهتر از شوهر آدم میتونه باشه که همه چیز را مرتب کنه؟اصلا وقتی اون باشه چه نیازی به بقیه هست؟!

نچ! پس زنش نیست!

خوب شایدم دوست دخترش یا معشوقه ش یا ..!

چه فرقی میکنه کیه؟!...جملاتش آرامش بخشه! جلف نیست! سبک نیست! حال به همزن و "گل یاسمن بانو و داو ِنه " نیست!....داره تمام تلاشش را میکنه دستمالی باشه برای اشکایی که داره قل میخوره...مرهمی باشه برای یه زخم ،هرچقدر هم زخم مهمی نباشه!...شونه ای باشه برای تکیه دادن....

باید بره توی صحنه ی تصادف ،حتما حضورش تمام غصه و استرس این اتفاق را ازبین میبره...خوب حتما معذوریت داره....

شاید شوهر اون زن اونجاست!شاید باباش!شاید داداشش!شاید دوستش!....

باز یه احمقی یهو تصمیم گرفت گردش به کوفت بکنه وسط خیابون و باز ترافیک شد! یک دقیقه ..دو دقیقه..سه دقیقه...پنج دقیقه! خاک بر سرم ! باز دیر شد!...

مهم نیست! همونقدر مهم نیست که مهمه بفهمم چه جور با یه عالمه آرامشی که داره میده قراره خداحافظی کنه!همونقدر مهمه که بدونم مخاطبش با لبخند ازش خداحافظی میکنه یا نه؟!....

داره میگه :وقتی کارم تموم شد ماشین را میاری تا اونطرف ِ سالم ِماشین را این دفعه من بزنم توی تیر برق...به خودت نگاه کن! سالمی !همین برای من و خودت کافیه....

.

.

رسیدم آموزشگاه...باید پیاده بشم!دیر شده! حتما باز مواخذه میشم که به خاطر این پنج دقیقه دیر کردن کل آموزشگاه از سر و صدا رفته تو هوا....

مهم نیست...دلم میخواد ببینم مسافر صندلی جلو چه شکلیه!دلم میخواد بدونم "ضماد" یه درد چقدر میتونه قشنگ باشه و آرامش بخش!

یه سکه صدتومنی از تو کیفم در میارم و  برای اینکه کاری کنم صورتش را برگردونه ،میگم:آقا این مال شماست افتاده بود زیر صندلی؟!

سرش را برمیگردونه ،چشمای ریز و قرمزی داره !کاسه ی خون! درست مثل یک گرگ! دماغش اندازه ی گوشت کوبه! و دندونایی که .....!رنگ پوستش را درست حدس زده بودم! آفتاب سوخته و جای سالک روی گونه ی سمت چپ صورتش....سنش به زوور به چهل میرسه و موهای جلوی سرش خالیه و کم!

میگه :نــــــه! و سرش را برمیگردونه و من پیاده میشم و تاکسی راه میفته و دور میشه!

و من دارم فقط به این فکر میکنم که "ضمادها حتی اگه دروغگو هم باشند ،چقدر قشنگ و دوست داشتنی اند !!!!!!!"


الـــی نوشــت :

یک ) تا سه نشه بازی نشه!....حتما باید سه بار تا دم مردن ببری ام و برم تا واقعا بمیری و بمیرم! چقدر سخت جونی الی!...چقدر پررویی....!

دو)بعضی آدمها عشق و علاقه شان بی نهایته! شک نکن!!!! درست مثل علاقه ی مادر و فرزندی! اما نه هر مادر فرزندی!مثل علاقه مادر و فرزندی میمون و بچه ش!میمونی که روی یه صفحه ی فلزی روی آتیش ایستاده ..هی صفحه داغتر میشه و اون بچه ش را میگیره روی سرش که مبادا پای بچه میمون بسوزه...هی این پا اون پا میکنه و تقلا که بچه آسیب نبینه و خودش! داغی صفحه ی فلزی به حد اعلا میرسه ...میمون بچه ش را میذاره زیر پاش و میایسته روووش که مبادا بسوزه!!!!!

سه)یکـــ شبـــــ به خاطــــر من بیســـــواد باشـــــــ....

چاهار) شاید الان موقعش نیست که بشم مسافر مقصد اون بیلیط! هرچی اون بخواد...هرچی اون بگه...درست مثل هفت سال پیش!

پنج )دو بار شد کابوس! شد درد....شد تمام بیخوابی های شبانه ی من! خوب تقصیر خودش که نبود ،به چشمشون می اومد ،یا به عمد یه غیر عمد!...من باید فقط لبخند میزدم....سخت بود،سخته و زدم و میزنم..فکر کنم این هم تا سه نشه بازی نشه!ولی من فقط یه تیکه دیگه ازم مونده که!

شیش)فردا شب قراره از بین اون همه آدم من را هم ببینه!من از کدومشون مهمترم که قراره دیده بشم؟!.... هر شب شب قدر است اگر "قدر" بدانیم....

هفت )امشب بدجور توی تمام فکرهام بودی "سوسنـــــ " !

هشت)همیشه باید وقتی اون یکی داد میزنه ،اون یکی دیگه ساکت باشه تا تمومش تموم بشه!تا زودتر تموم بشه!حتی اگه اون یه نفر الی باشه که در برابر هر دادی که میشنوه میتونه جفت پا بیاد تو ی صورت طرف ولی باید سکوت کنه! چون همیشه باید یکی سکوت کنه تا همه چی جای خودش قرار بگیره!چرا نداره که!

نه)بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است
نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است

سر به راه و مطیع و جان سختیم ، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم و خوشبختیم ، بر اساس گزارش رسمی !!!

دهـــ )پـــــاییـــــز که برسه.....

راننـــــده ها بــــدون سبب بــــــوق می زننـــــد ....

هوالمحبوب:


یعنی همیشه وقتی سوار تاکسی میشم و بعد دست میکنم توی کیفم و پول در میارم و میدم به راننده و راننده پول را میگیره و میگه:"خانوم ! پول خرد نداشتید؟!" ، میخوام بزنم با مشت تو دهنش تا دندوناش بریزه تو دهنش !

آخه رعیت! اگه پول خورد داشتم ،مرض داشتم پول غیر خورد بدم به تو ،تا تو باز این سوال مسخره را به زبون بیاری و بعد من بگم :"نه!" یا "شرمنده!!!!نه!" یا "متاسفانه نه! " یا سرم را به نشانه تاسف یا نه یا هرچیزی که معنی ِ "نه" بده تکون بدم!؟!

یعنی به این سوال اینقدر آلرژی دارم و بدم میاد ازش که بعضی وقتا خدا خدا میکنم راننده ازم باز این سوال نخ نما را نپرسه وگرنه معلوم نیست چه وحشی بازی ایی در بیارم؟!

تازگی ها یاد گرفتم قبل از اینکه سوار بشم سرم را بیارم نزدیک پنجره ماشین و قبل از اینکه مقصدم را مشخص کنم برای راننده بگم:"پول خرد ندارم ها! " و بعد سوار بشم...

اصلا یک جورایی بدم میاد از همکلام شدن با راننده تاکسی ،مخصوصا تازگی ها ،حتی اگه در حد همین جمله ی خنده دار و مزخرف باشه!

ولی امروز  وقتی به جای کرایه "دویست تومنی" ،بدون اینکه حتی به راننده بگم که پول خرد ندارم سوار شدم و بعد اسکناس "پنج هزار تومنی" را به راننده دادم (!!!!!!!!)،با خودم گفتم حتما بعد از این سوال تکراری پول خرد داشتن یا نداشتن کلی غر میزنه....

ولی

پول را گرفت ! خیلی جدی سرش را چرخوند طرفم و گفت: ببخشید خانوم!..............

- ببخشید خانوم! تراول نداشتید؟؟؟!!!!!

منم خیلی جدی سرم را بالا کردم و گفتم :نه متاسفانه!

راننده بقیه ی پولم را داد و من هم مقصد پیاده شدم ....

به همین راحتی!

این دفعه از "نه متاسفانه "گفتنم یه حس خاص داشتم!

شاید حسی شبیه تحسین کردن طنازی ِ راننده ای که هنوز هم از همکلام شدن باهاشون لجم میگیره!


الــــی نوشت :

یک ) من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
     خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد....


دو) یه بلیط!باهاش باید چی کار کنم؟!


شوفــرانه نوشت! :

کامنتی ما را کشوند به وبلاگ "شوفـــــر" و "رانـــنده تاکسی " یادش بخیر اون روزها کلی توی وبلاگشون رفت و آمد میکردیم! انگار هزار سال پیش بود....همیشه من را یاد صادق مینداختند...هدایت را میگم ها! :)

گفت: ای دیوانه لیـــلـــایت منم در رگ پیـدا و پنهانت منم

هوالمحبوب:


زنگ میزنه... میگم کجایی؟میگه دفتر....میگم میای بریم بیرون؟..میگه این موقع شب چی شده؟....میگم هیچی!..بیا بریم بیرون....سراغ "عباس آقا" را میگیره!!! میگم چه میدونم کجاست؟!....

فکر میکنه دلیل بیرون رفتنم اونه!

بهش میگم اون نیست!دلیلش اون نیست..میخوام بریم بیرون.....

نگران میشه! بدم میاد کسی را نگران کنم یا خودم را واسش لوس کنم،حتی احسان! واسه همین بهش میگم طوری نیست،بذار واسه فردا!

بهم میگه وقتی صبح بیدار شدی خبرم کن! بهش میگم باشه احسان! ...و میخوابه......

.

میخواستم برم پل فردوسی!

دارم از حسودی میترکم!....امشب سیر نگاهش نکردم و بهش گوش ندادم!..دیر شده بود! خیلی دیر شده بود! عجله داشتم زودتر برسم "اسپادانا"!.."لیلا" منتظر بود.....

واسه همین تا کلاس تموم شد زود تاکسی گرفتم و پل فردوسی پیاده شدم....

هر سال این مسیر را پیاده میرفتم ولی امسال دیر شده بود..نمیخواستم دیر بشه...کلی دیر کرده بودم....

پل فردوسی پیاده شدم واز بهشت رد شدم! چونه م را گذاشتم رو نرده ها و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدارا شکر.....

بهشت هنوز بوی بهشت میداد و پل فردوسی هنوز با نور آبی رنگش  بهت میخندید!

لعنت به این ساعت که همه ش تند میره و   دیر میشه و نمیذاره درست وحسابی کیف کنی....

تمام خاطرات "بهشت" را تیتر وار مرور میکنم و از زیر پل فردوسی رد میشم....

صدای آب میاد و من چقدر سردمه!

میرسم"اسپادانا"!

جا نیست! میرم پیش صندوقدار و میگم جا نیست؟!

میپرسه چند نفرید؟..میگم من یه نفرم!...میگه میخواید توی رستوران ازتون پذیرایی بشه؟..میگم نه!منتظر می مونم...ازم میخواد توی لابی منتظر بمونم...دارم "لیلا خانوم" گوش میدم ..پیش خدمت را میفرسته دنبالم و میرم باز میشینم روی میز وصندلی سال قبل!

کنار در و پشت به منظره ی بیرون....دفتر" سالی یه بار " را باز میکنم و بدون اینکه منو را باز کنم سفارش میدم...."کیک شکلاتی و قهوه ترک"!

و مینویسم.....

هوالمحبوب:

" قبول باشه لیلا!"......

براش مینویسم که دیر رسیدم.. که مثل همیشه دیر رسیدم اما رسیدم...بهش میگم امسال چه بهم گذشت و چقدر آدم اومدند و رفتند..بهش میگم با یه عالمه آرزو اومدم و بهش میگم که شاید یادش رفته سر قولش بمونه و هرشب برام دعا کنه ولی من همیشه یادشم و براش دعا میکنم..بهش میگم که بعد از اون، یه عالمه لیلا اومدند و رفتند و موندند و بهش میگم: "بگذار بشکند عوضش مرد میشوم"....

تموم آدمای "اسپادانا" را نگاه میکنم و باز براش میگم و باز "قهوه ی تلخ " را سر میکشم و بهش میگم قبول باشه لیلا!قبول باشه لیلا هام...

براش از تموم آدمهای امسال میگم..از تک تکشون....از آرزوی دله همه شون که من میدونم و نمیدونم......

مینویسم و سر میکشم تموم تلخیه قهوه رو و  هی میگم و میگم و مینویسم و "لیلا خانوم" گوش میدم و هی تلفن جواب میدم و هی توضیح میدم.....

هزارتا کیک شکلاتی هم نمیتونه تلخیه تمومه روزهای رفته را از بین ببره اما میخورم و شیرینیش را برای تموم لیلاها و آدمهای زندگیم آرزو میکنم و باز هم لیلا........

......

تموم میشه.....دیر شده...دیر اومدم و دیر دارم میرم.....

موقع اومدن به صندوقدار میگم که از سال قبل بهم 200 تومن بدهکاره!یادش نیست! شرط کرده بودیم اگه هرکی یادش نبود باید اون یکی را مهمون کنه و اون یادش نبود ولی من کوتاه اومدم و به همون 200 تومن حساب سال قبلم بسنده کردم و امسال من 200 تومن بدهکار شدم!!!

ازم دلیل سالی یه بار اومدنم را پرسید و یه خورده واسش گفتم!

سیر گوش داد وبهم گفت باز هم بیام و بهش گفتم که اینجا برام مقدسه وفقط سالی یه بار! تمام عزمش را جزم کرد برای تاثیر گذاری و حرف را کشوند به عرفان و عالم ماورا و من بهش گفتم لیلا واقعی بود! لیلاها واقعی اند و اومدم 

.

.

وقتی فهمیدم اومده و تموم پل فروسی را نفس کشیده و بیشتر از من ازش کیف کرده حسودیم شد.....

خیلی حسودیم شد....دلم خواست برگردم ولی دیر شده بود....ساعت 12 شب بود از احسان خواستم بیاد دنبالم تا باز برم پل فردوسی و باز نفس بکشم تموم اون پل آبی رنگ رو که زیرش صدای آب میاد و دیوونه ت میکنه و سیر نگاه کنم تمومه اون شکوفه های زرد رنگ کنار نرده ها و بلند بگم خدا راشکر که هنوز میتونم صاف بایستم و لبخند بزنم و بگم خدارا شکر به خاطره اینکه هنوز میتونم تحمل کنم ، که نشد....نشــــــــــــــــــــــــد و من منتظره فردااااااااام.صبح اولین کسی که اونجاست منم.میام و سیر نگاش میکنم و نفس میکشم .بهشت سهم منه!مال منه! اون شکوفه های زرد رنگ و اون صدای آب زیر پل ماله منه.....

.

لیلام روزت مبارک.....لیلاهام روزتون مبارک......


کــــــوزت و قـوم اکــــــــــــــــراد (جمع مکسر کرد!!!)

هوالمحبوب:


یعنی اگه میخوایند خونتون به طرفه العینی بشه دسته گل و اگه میخوایند در یک حرکت هیجانی و همچین محیر العقول تمام فرش و موکت و ملافه و متکا و پتو و شیشه  و پنجره و تمام مایحتوی خونتون شسته بشه و به غلط کردن و الهی العفو بیفتید و جونتون از توی چشمتون در بیاد و تا میایند حرف بزنید قوم ابابیل بریزند سرتون که چه خبره شب تا صبح بخور وبخواب راه انداختی و ای که دستت میرسد کاری بکن و این حرفا و کلا کوزت را بذاریند تو جیب مخفیه شلوار ورزشیتون ،یه دسته "کـُرد "دعوت کنید خونتون همراه با دو تا بچه  اونم توی سن و سال 1 ساله و دو ساله که زبون آدمیزاد هم حالیشون نباشه و تا همچین دلشون قیلی بیلی میره فکر کنند خونه توالت عمومیه و کلا مجلس بی ریاست و هی دلی از عزا دربیارند و گلهای قالی را همچین مشتی آبیاری کنند و مامانشون هم کیفشون را بکنه برای هر دفعه که اینطور هنرنمایی میکنند!!

و به محض اینکه بعد از یه هفته خونه را ترک کردند خانوم خونتون همچین بیفته به بشور و بساب که انگار توی کمد لباسهات هم بعلــــــــــــــــــــــــه!

یعنی به بهونه دوتا هنرنمایی کوچولوی این دو پسر بچه ی گل مامانی ه گوگوری مگوری ( ) همچین بیگاری ازمون کشیدند که نگو و نپرس که هنوز بعد از یه هفته از رفتنشون عواقبش به همراهه و ما هرروز تقریبا زندگی میشوریم ها!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی همچین بدجور آلرژی گرفتم به پسر بچه ها اونم کرد اونم از نوع  "شاشو"  که هرجا ببینمش زنده ش نمیذارم !