_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

همه ی بچه های من....

هوالمحبوب: 

با آمدنم جهان پر از قیل شود

بر روی زمین همه پر از بیل شود

آمد خبری که 16 بهمن چون...

میلاد مخ من است،تعطیل شود!    

 

صبح تو خیابون زیره بارون بودم که واسم این  SMSرو فرستاد؛کلی خنده ام گرفته بودو یه حسه خوب داشتم.یه حسه خوب همراه با یه اضطراب یا شایدم ترس پنهان!

بهش می گم امسال تولدت عزای عمومیه،آخه اربعینه.می گه تولد من یه عمره عزای عمومیه،تو تازه فهمیدی؟!

می خندم و می خنده!

بهش میگم ربع قرنت شده و آدم بشو نیستی!میگه چرا ربع توی ساعت میشه 15 توی سن و سال میشه 25؟عمه  واسش توضیح میده که ربع یعنی یک چهارم و تا میاد این قضیه رو شرح بده ،میگه باشه شما 100 حساب کن دست از سر ما بردار!امشب شبه منه و من صلاح میدونم حرف زدن ممنوع!!!(هنوزم بی ادبه!)

شب با یه برنامه ی حساب شده سرش خراب میشیم و میریم باغ صبا.قبلش کادوهاشو باز میکنیم وواسه کادوی نازی که ببعیه کلی ذوق میکنه و به من میگه خجالت نکشیدی اینو واسم خریدی؟!(نمیتونم بگم چی واسش خریدم آخه حیثیتیه!!!!!!)و من خنده ام میاد!

عکسای بچگی تا حالاش رو ریختم رو یه CDدارم روش کار میکنم یه کلیپ بسازم واسه تولدش ،مخصوصه تولد نیست ولی حرفش از تولد شروع میشه و آخرش با یه خواهش تموم میشه! 

کادوهای تولد من الکی نیست .کلی وقت واسش می ذارم که کلی حرف رو که باید به مخاطبم بزنه!

با اصرار میخواست عکسا رو ببینه و دید،به بعضی عکسا که میرسید خودم میدیدم خجالت رو توی چشماش.خواستم نذارم بقیه رو ببینه ولی شاید گاهی لازمه آدمها به واسطه بعضی کارهاشون خجالت بکشند.راجبه عکسا حرفی نمی زنه و نمیدونه قراره چی کارشون کنم!

میریم باغ صبا.میشینه روبروم و با عمه حرف میزنه و من سیر نگاش میکنم.اونقدر بزرگ شده که بهش بگی مرد و اونقدر کوچیکه که ساده تمومه سهل انگاریهاش رو میتونی بذاری به حساب بچه گی و نادونی.چشمام دور میچرخه و همه رو برانداز میکنه.چقدر خوشحالم که بچه هام خوشحالند.من عاشق بچه هامم .چقدر این چند وقت به همه سخت گذشت و حالا اینجاییم به بهونه ی تولد بچه ی ارشدم!!!خوشحالم ولی باز یه اضطراب پنهان قلقلکم میده.نکنه یه روز...؟نکنه دوباره....؟نکنه  یه روزی من باشم و اونا کنارم نباشند؟!نکنه...نکنه.....!میدونم این روزا میگذره و شاید که نه ،حتما یه خاطره میشه.پا میشم و از امشب عکس میگیرم.که فردا شاید جایی،وقتی،لحظه ای که یه چیزی درست نیست یادم نره که چقدر دوستشون داشتم و دارم.امشب هم به اندازه ی تموم شبای قشنگ زندگیم قشنگه.ازش می خوام دعا کنه و اون میخنده و میگه برو بینیم بابا ومن حرص میخورم.میایم خونه و اون میره و من قبل از خواب باز عکسای بچه گیمون رو نگاه میکنم و تمومه شبای تولدش رو که بود و نبود، مرور میکنم.چقدر بزگ شده!دیگه باید واسش دست و آستین بالا بزنیم و من هنوز یه حس خاص دارم که اسمش رو بلد نیستم.به عکس خودم و خودش که رو دیوار خودنمایی میکنه نگاه میکنم و خوابم میبره.با یه دعا وخواهش از صاحب امشب برای مولود امشب!نمی دونم و یادم نیست چه خوابی میبینم ولی حتما خواب همه ی بچه هامه که تا صبح یه کله می خوابم و دلم نمی خواد پاشم.

تولدش مبارک!

تولدت مبارک!  

 ---------------

اینم عکس خودم و خودش که رو دیواره و بالاخره upload  شد 

این دختره منم که از بچگی مادر فداکار بودم(!!!!!!!) 

:)