_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آخــــرین مرحـــــله ی اوج فـــــرو ریختـــــن اســـــت ...

هوالمحبوب:

آخریــــــن مـــرحـــله ی اوج فــــرو ریخـــــتن اســـــت

مثــــل فــــواره کـــه در اوج فـــــــــرو مـــی ریـــزد ...

من و تو با همیم.تا آخرش.حتی اگه تو هم نخوای.من و تو و الناز و فاطمه و عاطفه،پنج تا انگشت یه دستیم.از هم جدا نمیشیم.نمیتونیم بشیم.اونی که توی دلامون واسه همدیگه وول میخوره نمیذاره.حالا هر چی میخواد بشه.من و تو پشت همیم.آجی و داداش همیم.تا آخرش.همیشه که زندگی به وفق مرادمون نیست،همیشه که نبوده،اصلن شاید هیچوقت هم نباشه اما نمیشه واسه خاطره یه "مراده" ناقابل که آیا به دل ما باشه یا نباشه حواسمون از خیلی چیزا پرت بشه.

من حواسم هست،حتی وقتی غر میزنم و تو حواست نیست که حواسم هست.خودت میدونی من واسه داداش و آجی هام میمیرم،تا آخرش.حتی اگه اونا نخواند،حتی اگه هیچکسی نخواد.به خواستن این و اون نیست،به خواستنه منه.

دیشب وقتی "مدینه" گفت :"مامانم گفته از چشم گفتن به دو نفر عارت نیاد،یکی مامانت و یکی خدا !" دلم گرومبی ریخت.دلم ریخت از چشم نگفتن هام،دلم ریخت از چشم هایی که قراره بگم و اندازه ی گفتنش نیستم،دلم ریخت از اینکه نکنه نتونم بگم چشم!

دیشب وسط اون همه العفو تمام عزیزهام رو گذاشتم وسط،وقتی به درخت توی بلوار تکیه بودم و فاطمه بغل دستم مفاتیح رو زیر و رو میکرد و برقها را خاموش کرده بودند و روضه خون روضه ی " علی " میخوند و جمعیت زار میزدند.

من حواسم به روضه نبود،به فاطمه هم نبود،به مردی هم که روبروم چای میریخت و سیگار میکشید و دودش بدجور اذیتم میکرد هم نبود،نگاهم اون بالا بود.درست جاییکه ماه با نوک درخت توت پیاده رو و ساختمون نیمه کاره ی کنار مسجد تلاقی پیدا میکرد.

گذاشتمشون وسط،مردم اونقدر بلند بلند گریه میکردند که نخوام یواشکی باهاش حرف بزنم.اتفاقن چون سر و صدا میکردند منم بلند بلند براش تعریف میکردم که صدام بهش برسه و وسط این همه گریه و زاری گم نشه!

گفتم احسان...گفتم تــو و همه ی همه ش رو براش تعریف کردم.گفتم الناز...گفتم الناز و بهش گفتم این چند وقت چی شده.گفتم "او"...گفتم اون که عزیزترین مرد زندگیمه و همه ی روزهایی نزدیک و دور را براش ردیف کردم.گفتم فاطمه...گفتم عاطفه...گفتم...گفتم...گفتم...

هرچی مردم بیشتر و بلندتر داد میزدند من بلند براش تعریف میکردم که وسط اون همه آدم صدام رو گم نکنه.بعد بهش گفتم "چشم!".همه ی اون چیزی رو که میخواستم بهش گفتم و بعد گفتم:"چشم!"

گفتم نمیتونم و سختمه اما "چشم"،گفتم کاش یه خورده دلت برام میسوخت اما "چشم".گفتم من بلد نیستم چی درسته ،جون خودت یه جوری نشونم بده باید چه کار کنم و گرنه ...چشـــم!

گردنبندی که فرشته بهم داده بود و از گردنم آویزون بود رو محکم بین مشتم گرفتم و یواشکی ته ته ته آرزوم رو گفتم و بعد گفتم چشـــم  و عارم نیومد!

+میشود مرا دعا کنـــی ؟

++ آدم باید داداشش رو درست شبیه همین عکس،حتی محکم تر بغل کنه

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

هوالمحبوب: 

ابـــــر و بـــــاد و مــــه و خورشیــــد و فلـــــک مطمئـــــنم

همـــــــه در گــــــردش چشـــــم تــــــو تعـــــادل دارنـــــد...

از پرواز جا مانده بودیم آن هم فقط با پنج دقیقه تاخیر و تو قول گرفته بودی به کسی نگویم که باز پول بلیط داده ای برای بعد ازظهر که میتی کومون غر بزند و من قول داده بودم و به فرنگیس هم گفته بودم!!از فرودگاه برگشته بودیم خانه و تو هی شوخی کرده بودی که مثلن مهم نیست و بعد کوله پشتی هایمان را عوض کرده بودی و باز کوله پشتی ِ سیاهم را برای خودت برداشته بودی و کوله پشتی سفید را گذاشته بودی برای من و گفته بودی زشت است یک مرد کوله پشتی اش سفید باشد!رفته بودی دنبال کارهای عقب مانده ات و گفته بودی ساعت شش پرواز داریم و هماهنگی آژانس و برنامه ریزی برای دیر نرسیدن دوباره با من و من هم رفته بودم بازار و کاموا خریده بودم!!

هی زنگ زده بودم آژانس و هی زنگ زده بودم به تو و تو رسیده بودی و کوله پشتی سیاه روی دوشهای تو و کوله پشتی سفید روی دوش های من و گل دختر را بوسیده بودیم و میتی کومون نبود که رسمی خداحافظی کنیم و بلند بلند خندیده بودیم به همه و بای بای کرده بودیم آن هم بدون روبوسی!

فرودگاه سرد بود و آرام و من به عقده ی آدمی فکر میکردم که از صف شال رنگی های فرودگاه برایم گفته بود و نفسم بالا نمی آمد و دنبال شال رنگی هایی که نبودند میگشتم که بلیطهایمان را چک کردند و گفتند اگر از پرواز جا بمانید حقتان است که باز یک ربع به پرواز رسیده اید و ما خندیده بودیم!

کوله های سفید و سیاهمان را گذاشته بودیم روی غلطتک بازرسی و خودمان را داده بودیم دست آدمهای ذره بین به دست که بگردندمان و من هی یاد کاراگاه گجت افتاده بودم و زیر زیرکی خندیده بودم و آنها گفته بودند توی کیف دستی ام چاقو است و من هم گفته بودم برای میوه پوست کندن است که حتی گمان نکنم میوه را هم بشود با آن پوست گرفت و آنها گفته بودند باید بیاندازمش دور و من گفته بودم نمیشود چون جزو جهاز خانم خانه است و یحتمل من را بـُکـُشد و با هزار قسم و آیه روزهای دانشگاه آن را به من داده و آنها گفته بودند که بدهم کسی برایم نگه دارد و من گفته بودم کسی از خانه این همه راه برای گرفتن چاقویم نمی آید و مهم هم نیست اصلن و اتفاق خاصی نمی افتد الا اینکه فرنگیسمان مرا خواهد کشت و آنها تعجب کرده بودند و من خندیده بودم!

آمده بودم بیرون از دستشان و تو حرص خورده بودی که چقدر دیر آمده ام و من برایت ریز به ریز تعریف کرده بودم که چاقویم را نامردها پرت کردند جلوی چشمم توی سطل آشغال که وقتی من صحنه را ترک گفتم بروند بردارند برای خودشان و تو خندیده بودی و لبت را گاز گرفته بودی که آرامتر!

میخواستم تا هواپیما بدوم که جا نمانیم و تو گفته بودی باید سوار اتوبوس شویم و من گفته بودم برای این راه کوتاه احتیاج به اتوبوس نیست و پیاده میرویم و تو باز لبت را گزیده بودی که قانون است و من به اشتغال زایی هایی که در این فرودگاه کرده بودند فکر کردم و خندیده بودم!

سوار اتوبوس شده بودیم که برج مراقبت را دیدم و برایت "جیمبو جیمبو" خواندم و تو باز لب گزیدی و گفتی آرامتر و من هیجان زده شده بودم و باز گفته بودم "به جان خودم یادم هست که از همین برج جیمبو را آن مرد عینکی ِ کج و معوج هی احضار میکرد و همه میخواندند جیمبووووو جیمبوووو!"و باز برایت جیمبو خوانده بودم آن هم با ریتم و تو هی گفته بودی آرامتر همه فهمیدند تو هواپیما ندیده ای و من باز خندیده بودم!

پیاده که شدیم یاد گل دختر افتادم که از کل موجودات کره ی زمین از تنها چیزی که میترسد هواپیماست و وقتی صدایش را میشنود میپرد توی بغلمان و میگوید "هاوایا !!!" و ادایش را بلند در آورده بودم و گفته بودم "اَاَاَاَاَاَ هاوایا چه گنده مـُنده ست ها!!" و تو باز لبت را گزیده بودی و من هم باز خندیده بودم!

کوله هایمان را که گذاشتیم بالای سرمان و من کنار پنجره جا گیر شدم و تو کنار دستم ،امکانات پرواز را چک کردم و کیسه ی استفراغ را و هی برایت تشریح کردم که چطور ممکن است بشود از این کیسه ها استفاده کرد و خندیده بودم و تو باز لب گزیده بودی!

موبایلم را چک کرده بودم و تو از من قول گرفته بودی در این سفر قید موبایلم را بزنم و هی سرم را توی موبایل فرو نبرم و من خاموشش کرده بودم و هیجان زده مهمانداران هواپیما را خندیده بودم وقتی دستهایشان را تکان میدادند و سرمهماندار توضیح میداد که موقع سقوط چه غلطی بکنیم و من فقط از کیسه استفراغ میگفتم و تو باز لب گزیده بودی!

هواپیما بلند شده بود و من دلم هری ریخته بودم و بازویت را گرفته بودم و تو باز گفته بودی که این چه عادتی ست که باید مدام موقع حرف زدن و یا نشستن کنارت دستهایم روی بدنت بجنبد!و من دستهایم را جمع کرده بودم توی شکمم و زل زده بودم به شهری که توی سیاهی شب فقط از نور چراغها و لامپهایش میشد حدس زد که زندگی در آن جاریست و باز بلند بلند حرف زده بودم و باز هم لبهای تو که گزیده میشد که آرامتر و باز هم خنده های من!

ربع ساعتی گذشته بود و حرفهایم تمام شده بود و چشمهایم تاریکی ِ بیرون هواپیما را میکاوید که یعنی کجای کدام شهریم که باز هواپیما ارتفاع گرفت و من باز دلم هری ریخت و باز بازویت را چنگ زدم،گمانم محکم فشار داده بودم که سرت را به سمتم چرخاندی و گفتی:"زنده ای؟!نمیری!" و من این بار لبم را یواشکی گزیده بودم و تو خندیده بودی و این بار نگفته بودی که دستم را از روی بازویت بکشم و گذاشته بودی بقیه ی پرواز بازویت را بگیرم و با هر تکان هواپیما انگشت هایم را محکمتر رویش جا بدهم و برایم حرف زده بودی تا نترسم و برسیم جزیره و با هم هوای خنکش را نفس بکشیم....

همیشه همینطور بوده ای،همیشه همینطور هستی.گمان نکن من نمیدانم یا نمیفهمم.گمان نکن من نمیدانستم و نمیفهمیدم،همانطور که تو به رویم نمی آوری و میدانی که همیشه چقدر میترسم از همه ی اتفاقها و میگذاری زمانی که وقتش برسد میان این همه درد چنگ بزنم به بازوهایت و تو با تمام دردت که از من هم بیشتر است به من لبخند بزنی و توی دلت لبهایت را بگزی.میدانم همیشه درست مثل سفرمان لبخندهایت را تلخ میکنم،با کوچکترین تلنگری حتی اگر زور بزنم خودم را قوی نشان دهم اشک میشوم ولی بدان من بازوهایت را که میگذاری موقع ترس ها و دلهره هایم به آنها تکیه کنم و چنگ بزنم را زیادی دوست دارم.آنقدر که هر چقدر هم بخواهی من را از سر خود واکنی که نفهمم چه در دلت میگذارد دست از آنها و در کنارت نشستن و بودن نمیکشم.

میدانم که میدانی این زندگی زیاد از حد به ما سخت گرفته.میدانم که میدانی ما لایق این همه درد نبودیم هر چند که بگویی و بگوییم حتمن بوده ایم و آنقدر ها هم مهم نیست.ولی میخواهم این را هم بدانی که همیشه دلم به بودنت هرچند که مهربان نباشی و همیشه لب بگزی خوش بوده و هست.به دستها و بازوها و حرفهایت که همیشه دلم را هزار بار قرص کرده و میکند،هر چند تمام دنیا بخواهند که اینطور نباشد و نشود.هر چند بخواهند که بشکنی که تو برایم فنا نشدنی و نشکستنی هستی.با تمام شیطنت ها و چموشی ها و لب گزیدنت هایت بیشتر از همه ی قیدهای دنیا دوستت دارم و هزاران بار ...هزاران بار و هزاران هزار بار خدا را شاکرم که از تمام ِاین زندگی هرچند خیلی چیزهایش به مذاقم خوش نیامد و نمی آید ولی تو را سهم من کرد.آن هم درست یک روز سرد زمستان شبیه امروز.بیست و چند سالگی ات مبارک.همین!

+یک روز هم در مورد این عکس که من و تو خیلی دوستش داریم مینویسم.

++گمان میکردم واضح تر از این حرفها باشد که بخواهم توضیح دهم دختر این عکس الــی ست ! 

می‌رســــــی اخــــــم می‌کنـــــی که چـــــرا...؟

هوالمحبوب:

خوب حق دارند. من هم اگر جای آنها بودم و آدمی توی زندگی ام بود که میگفت رویش حساب کنم هر وقت که خواستم و مرا میفهمید و برای تمام حرفهایم و اشکهایم گوش خوبی بود و پا به پای من گریه میکرد و پا به پای من میخندید و درست جایی که باید،سکوت میکرد و درست جایی که باید،شروع میکرد به حرف زدن و شوخی و همیشه حال و هوایم را عوض میکرد،هرگاه که درد داشتم یا خوشی ترجیح میدادم با او شریک شوم لحظه هایم را و ساعتها با او حرف بزنم و فقط آلارم گوشی ام به من یادآوری کند که باید تجدید قوا کنم.

خوب حق دارم،نمیتوانم وسط گریه و درد دل و بحثی که برای متکلمش زیاد از حد مهم است مثل گوسفند رفتار کنم و خداحافظی کنم!همیشه توی زندگی ام خواسته ام برای آدمها همانی باشم که دلم میخواسته آدمها برایم باشند و نشدند و بلد نبودند.دلم یک الــی میخواسته و چون نبوده ،نه نه من غریبم بازی در نیاورده ام و بخل نورزیده ام از ندادن الــی به دیگران که بودن را بلد باشد.برایشان شده ام همان که خودم نداشته ام.نه اینکه بازی در بیاورم برایشان.خودم بوده ام و خودم را گذاشته ام جایشان و حتی گاهی واقعن جایشان بوده ام و درکشان کرده ام و برای حرفهایشان اشک ریخته ام و خندیده ام و نه اینکه شعار دهم بلکه همیشه دنبال مستندات بوده ام برای آرام کردنشان.به خاطر پدری که آنقدرها خوب نبوده اشک ریخته ام،برای مادری که مادری بلد نبوده،برای دوست پسری که خیانت کرده،برای مردی که گم شده،برای دانشگاهی که درد بوده،برای مردمی که ما را نمیفهمند،برای احساسی که لگد مال شده،برای شوهری که شوهری کردن را یاد نگرفته، برای آدمهای اشتباهی که آمده اند و رفته اند،برای فلسفه ی زندگی،برای دلتنگی هایی که تمامی ندارد و حتی برای شبی که سنگین به صبح رسیده گوش شده ام،بغض کرده ام و اشک شده ام و گاهی بلند بلند هق هق و برای تمام لبخندهایشان بلند بلند قهقهه و هیجان.این میشود که تمام مدتی که سرکلاس نیستم باید به تلفن های پی در پی جواب دهم و بی خیال استراحت و ناهار و شام و همنشینی با خانواده و ساعتی باشم که عقربه اش آهسته آهسته میرود جلو!

خوب حق دارد.وقتی از راه میرسد انتظار دارد مثل سابق سر به سر هم بگذاریم و برود سر یخچال و باز گرسنه ام گرسنه ام راه بیاندازد و من غر بزنم که تو سیرمونی نداری و سفره که پهن میکنیم بنشینیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و هم دیگر را با آدمهای زندگیمان متلک باران کنیم و درباره ی تک تکشان حرف بزنیم و به سوال های هم جواب بدهیم و بعد هم دراز بکشیم و هی کانال عوض کند و فیلم ببینیم و بعد هم حتمن خوابمان ببرد و اصلن کنار هم باشیم همه با هم،ولی خوب این چند وقت هر گاه از راه رسیده گوشی تلفن را آویزان از دستم دیده و من را در گوشه ی اتاقی ،پستویی ،حیاطی ،آشپزخانه ای جایی!

خوب نتیجه اینکه اولش غرغر میشود و بعد بلند بلند حرف زدن و بعد هم داد و بیداد که همه ش مشغول صحبت با تلفنی و بعد بگو مگو و پرت شدن اشیا از این سر اتاق به آن سر اتاق و تو باید خدا را شکر کنی که ماشینی،جرثقیلی چیزی جلویمان نیست که به طرف هم پرت کنیم و بعد هم به رخ کشیدن روزها و آدمهای احمقی که توی زندگیمان پیدایشان شده و بعد هم نشان دادن ه صفحه ی گوشی ات درست مثل دختر بچه های احمق ِ سیزده چهارده ساله که مخاطب پشت خطم دختر بوده و داد و بیداد از او که"مگر قرار بود پسر باشد که توجیه میکنی و مگر این آدمها قوانین تلفن کردن و مدت زمان مکالمات را نمیدانند که این موقع زنگ زده اند و مگر تو بلد نیستی بخواهی که بعد صحبت کنند."و پشت بندش میشود قهـر و غذا نخوردن و گرسنگی و دلچرکین شدن و کم کم هم خواب و در همان حین باز اسم کسی روی گوشی ات نقش بستن و جواب ندادن تو از عصبانیت و مثلن جلوگیری از بحث های بعدی و بعد هم ارسال پیامکی که "ســـاری،الان کلاســـــم!بعدن صحبت میکنیـــم!"

اصلـــاً تمـــــام قــرص هــا جــز تــــــــــــو ضـرر دارنـــــد ...

هوالمحبوب:

تنـهــــا تـــــــو که باشـــی کنــــار مــن دلــم قــــرص اســـت

اصلــاً تمـــام قــــرص ها جــز تـــــــــــو ضـــرر دارنـــــد ...

یکــ)

در روایات اومده چند هزار روز پیش توی یه روز پاییزی میتی کومون (بابامون) توی گیر و دار ِطوافش دور و بر ِخونه ی تر و تمیز خدا دست به دامن ِ پرده ی کعبه میشه و از خدا درخواست یه زن ِ خوب و همه چی تموم رو میکنه که در حد کفایت و لیاقت خودش و خونواده ش باشه و منبع آرامش و آسایش زندگیش.پرده ی کعبه هم نامردی نمیکنه و در کمتر از یک ماه فرنگیس جون را صاف میندازه وسط زندگی ِ میتی کومون و اینطوری میشه که فرنگیس جون میشه سوغات و دست آورد سفر حج میتی کومون!حالا اینکه گاها وقتی که بینشون بحث میشه و یا غذا کم نمک ِ یا شوره یا سوخته یا حاضر نیست و یا جمله های بابات به من چپ نگاه کرد و حالا نه اینکه مامانت به من راست نگاه کرد!؟ بینشون رد و بدل میشه،ماهیت ِعملکرد ِ پرده ی مذکور زیر ِسوال میره یا گاها علما(!) به این نتیجه میرسند پرده ی مذکور خسته بوده و دقیقن منظور میتی کومون را متوجه نشده که باعث شده شانس و اقبال هر دوشون بشه این،بماند!

دو )

همیشه دلم میخواد موقع قدم زدن دستم را حلقه کنم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم.هیچ وقت خوشم نیومده موقع قدم زدن دست کسی را بگیرم یا کسی دستم را بگیره و حتی اگه گرفته هم به بهونه ی درست کردن روسریم یا چیزی از توی کیفم در اوردن دستم را از دستش کشیدم بیرون.خـُب خیلی ها مقاومت کردند ولی همیشه آخر سر من برنده شدم.مثلن همین لیلا که تا دستم را دور بازوش حلقه میکردم کلی زشته و عیبه راه مینداخت ولی بعدها خودش بازوش را می اورد جلو تا دستم مثل پیچک حلقه بشه دورش و یه عالمه راه بریم و حرف بزنیم.یا فرزانه یا سارا یا خانم جباری و...

حلقه کردن دستم دور بازوی کسی که دارم باهاش قدم میزنم یه جور حس اطمینان بهم میده،یه جور حس دلگرمی،حس دوست داشتن،خـُب معلومه که هر چی همقدمم را بیشتر دوست داشته باشم این احساس بیشتر میشه و به پرواز نزدیک تر.

همیشه دلم میخواست دستم را دور بازوش حلقه کنم موقع قدم زدن و همیشه چادرش مانع میشد و میشه،برای همین همیشه وقتی داریم قدم میزنیم گوشه ی چادرش را میگیرم.درست مثل بچه هایی که میترسند گم بشند.این دفعه هم گوشه ی چادرش را گرفتم و یه عالمه راه رفتیم تا از خیابون کمال ریمل بخرم.

هنوزم باورش نمیشد فقط برای خرید یه ریمل به قول خودش سانتی مانتال کردم و این همه راه از خونه کشوندمش بیرون و توی گرما این همه راه دارم میبرمش.حالا اینکه چقدر غر زد که خودت تنهایی نمیتونستی بری بخری که من باهات باید بیام یا مگه تخمش را ملخ خورده و توی محل خودمون نمیفروختند که باید این همه مسافت را طی کنیم تا بیای اینجا بخری،تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

غرهاش هم به دلم مینشست وقتی که حرص میخورد و هیچ نمی دونست همه ی اینا بهونه است که باهاش یه عالمه تک و تنها قدم بزنم.

با اینکه مثلن هیچ برنامه ی خریدی نداشت و به قول خودش فقط به خاطر اصرار ِ من اومده بود،با هم ماکارونی پروانه ای خریدیم،دستمال کاغذی،ترشــی،مایع ظرفشویی،خیارشور،جوراب و باطری ساعتهامون را عوض کردیم!یه عالمه لباس دیدیم،یه عالمه کیف فانتزی ِ چرم،یه عالمه روسری،یه عالمه کفش،یه عالمه کرم ویتامینه و یه عالمه پوستیـژ که من هی روی سرم گذاشتم و براش عشوه ریختم و هی خندیدیم و اون هم هر چند دقیقه یک بار یادش می افتاد غذا نپخته و بچه ش الان توی خونه بیدار میشه و کاش این همه راه نمیکشوندمش بیرون!

خریدهای علیا مخدره که تموم میشه عزم برگشتن میکنیم،تاکسی که کنار پامون ترمز میکنه ازش میخوام اول سوار بشه و تا خستگی را بهونه میکنه که من اول برم داخل بهش میگم غیرتم قبول نمیکنه وسط بشینه که یه مرتیکه گردن کلفت بیاد بشینه کنارش!بهم میخنده و میگه کنار خودت بشینه غیرتت قبول میکنه؟ و من با اخم و خنده بهش میفهمونم مثلن خیر ِ سرمون شما ناموسیدها! و سیبیلهای نداشته م را با انگشتم تاب میدم و بهش میگم :"میتی کومون تو رو از پرده ی کعبه گرفته ،الکی که نیست.تبرک شده ای نمیشه هر کی بیاد پهلوت بشینه و زیارتت کنه که!حالا بماند پرده ش خراب بوده ولی ما هم از اوناش نیستیم که چشممون را ببندیم تا هر نه نه قمری بشینه کنار ناموسمون "و میخندم و اون هم هی لبهاش را گاز میگیره که آرومتر حرف بزنم که همه توی تاکسی خبردار شدند.کنارش نشستم و سرم را میگیرم نزدیک گوشهاش و باز بلند بلند براش حرف میزنم و اون هم هی سرخ و سفید و آبی میشه و لبهاش را گاز میگیره.سرکوچه مون پیاده میشیم و باز گوشه ی چادرش را میگیرم و تا خونه کنارش قدم میزنم و وقتی یادم میفته ریملی که نخریدم هنوز توی خیابون ِ کمال جا مونده،توی دلم میخندم و میگم :"باشه واسه فــــردا!"...

الـــــی نوشت :

زندگـــــی آهنـــگ زیبـــــای النگـــــوهای تــوست ...       با الــــی گوش کنیـــد 

قصـــــــــد این قــــــــوم خطــــــا باشــــــد هـــان تـــــا نکنـــــی...

هوالمحبوب:

حالم بد بود،اونقدر بد که نمیتونستم حواسم را بدم به کلاس و همه بچه ها فهمیده بودند و هی با نگاه پرسشگرانه شون سکوت بودند و از من مستاصل تر !

داشتند داستانهایی که خونده بودند را تعریف میکردند و من بدون اینکه حرفهاشون را بشنوم با حرکت سر تایید میکردم و سرم درد میکرد و توی دلم رخت میشستند که یهو اس ام اس اومد که نوشته بود : "حافظیه ام...نیت کــــن"

ساغــر بود و من هنوز درد بودم که براش نوشتم: " فقــط احســـان ـم ... نیــت کـــردم " و بعد با تمام وجود از خدا خواستم بشینه توی شعر حافظ و دلم را آروم کنه...

بعد از چند بار تقلا که مخابرات نمیذاشت حافظ بهم برسه و من نمیدونم چرا اصرار داشتم بشنوم صداش اومد :

ای که در کشتــــن ما هیـــــــچ مدارا نکنـــی

ســــود و ســــرمایه بسوزی و محــابا نکنـی

دردمنـــــدان بـــلا زهـــــــر هلاهـــــــل دارند

قصد این قوم خطا باشد هــــــان تـا نکنـــی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه ی چشم

شرط انصـــــــاف نباشد که مـــــدارا نکــنــی

دیده ی ما چو به امیـــــد تــو دریاســـت چرا

به تفــــــرج گـــذری بر لـــب دریـــا نکنــــی

نقل هر جور که از خلـــق کریـــمت کردنـــد

قول صاحب غرضـــان است تو آن ها نکنی

بر تـــو گر جلـــوه کند شاهد ما ای زاهـــد

از خــــدا جز مــی و معشوق تمنا نکنــــــی

حافظــــا سجـــــده به ابروی چو محرابش بر

که دعایی ز سر صدق جز آنجـــا نکنـــی./.

what's wrong with you...صدای محدثه بود که حواسم را دوباره جمع کلاس کرد.سرم رو از روی گوشی بلند کردم و حالت جدی گرفتم و پرسیدم که چرا فکر میکنه چیزی شده و وقتی جوابم را داد دست کشیدم روی صورتم.راست میگفت بدون اینکه حواسم باشه اشکام قل خورده بودند پایین و گمونم آبروم را برده بودند.دست خودم نبود،خدا اینقدر قشنگ نشسته بود لابلای بیت های حافظ که نمیشد اشک نشی!

آروم تر از این نمیتونستم باشم حتی اگه سنگ از آسمون می بارید.یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخنــد ژوکوند کشدار نشوندم روی لبهام و بهش گفتم:

-Do have any brother?

- yeah!

-Do you love him?

-Yeah!But not very much.He annoys me very much...

-But I love my Brother. You know I Do love him...

الــــــی نوشت:

هـــی ساغــــر!با تــــوأم!میگـــم...هیچــــی دختـــر!یعنی...فقط...فقط چقدر به موقع بودی!...مرسی که اینقدر به موقع بودی و هستـــی...همیــــن:)

+تایید کامنت ها سر فرصت و دقت!

فـــرسنــگ ها از قیـــل و قال عاشقـــی دورنـــــــد...

هوالمحبوب:

فـــرسنــگ ها از قیـــل و قال عاشقـــی دورنـــــــد

هـــنـــد و سمرقـــند و بخـــارا را نمـــی فــهمند ...

باز موقع رفتنش شد و باز لقمه ش را از تو کیفش در اورد و پشت بندش هم گفت :" بشینم صبحونه م را بخورم بعد برم خونه".بهش گفتم :خانوم فلانی تا خونه تون که ده دقیقه بیشتر راه نیست.خوب برو خونه یه دل سیر ناهار بخور .آخه یه لقمه چیه به اسم صبحونه میخوری؟

چادرش را روی سرش صاف کرد و بادی به غبغبش انداخت و گفت :"شوهرم دعوام میکنه ببینه لقمه صبحونه م را نخوردم.باید بخورمش و برم.خیلی روی غذا خوردنم تاکید داره"

خانوم بهمانی که داشت گوش میداد انگار که بخواد از معرکه جا نمونه با حالت نزاری گفت :"شوهر منم خیلی روی خورد و خوراک من حساسه.همه ش با هم سر غذا خوردن بحث داریم.بهم میگه راضی نیستم ازت اگه از خورد و خوراکت کم بذاری".

خانوم گـُل مـَن گـُلیان هم زود پرید وسط بحث و گفت:منم هر موقع غذا نخورده از خونه میزنم بیرون ،بابام تا شب لب به غذا نمیزنه تا برگردم.واسه خاطر بابام هم شده باید غذا بخورم.گاهی وقتی عجله دارم لقمه میگیره دم در خونه بهم میده تا توی راه بخورم...."

خانوم چغندریان هم که فکر میکرد کلاه سرش رفته که خودش و مهر و محبت شوهرش از چشم بقیه پنهون مونده خودش را چسبوند به بحث و گفت:"وااای من که دیگه خسته شدم از بس شوهرم صبح تا شب و شب تا صبح میگه به خودت برس و من زن لاغر مردنی دوست ندارم و اگه یه کیلو کم کردی میفرستمت خونه بابات!"

خانوم سکنجبین هم که تازه از راه رسیده بود هم ادعا میکرد که فقط کافیه لب تر کنه چی دلش میخواد تا دوست پسرشون به طرفه العینی بیاد دم آموزشگاه و همون جنس آرزو شده را تحویل بدند تا خانوم روحشون مستفیض بشه و بچه ش نیفته!!!

و من هیچ وقت این آدم ها را درک نکردم و نمیکنم.آدمهایی که اگه یه خورده بهشون روو بدی و بحث عشق و عاشقی و نجواهای عاشقونه را پیش بکشی تو رو تا توی اتاق خواب و حرفای یواشکی که فقط توی گوش اونا گفته شده میبرند تا بهت بگند و بفهمونند و به رخ بکشند که چقدر دوست داشتنی اند و آقاشون کمتر از آقای شما بهشون علاقه نداره!

یاد  این داستان که چند وقت پیش خوندم افتادم و خنده م گرفت و باز گوشم را دادم دست این کشمکش خاله زنکونه ی عاشقونه که کی کیو بیشتر دوس داره و کی قراره کیو به خاطر غذا نخوردنش دوست نداشته باشه و همینطور نیشم شل بود و ماجرا را دنبال میکردم که خانوم بند تنبونی انگار که تازه به صرافت بیفته که چرا من چپ چپ نگاهشون میکنم و با این همه زبون درازیم ساکتم و فقط سرم با تغییر متکلم بحث میچرخه اون سمت و نیشخند میزنم گفت:شما چرا چیزی نمیگید و ساکتید؟

نیشم را بستم و نگاهم را پهن کردم روی زمین و به حالت درموندگی درست همون جوری که اونا دلشون میخواست یکی از این همه علاقه ی عباس آقاهاشون حسرت بخوره و به سر منزل مقصود برسند و روحشون شاد بشه گفتم :"چی بگم والا؟ما که نه عباس آقا داریم برامون غش و ضعف کنه که چرا هیچی نمیخوری،اگه نخوری میفرستمت خونه نه نه ت.نه بابامون دنبالمون میدوه تا در خونه و بعد برای همدردی با شیکم ه گرسنه ی من تا شب کف و ضعف کنه.نه کشته مرده مون پرده از رخ میکشه زیارتش کنیم که بعد دلم مثلن سیب بخواد نصف ه شبی تا مثل حمید مصدق واسم درخت سیب بدزده بیاره در خونمون تا از حسرت نخوردن ه سیب بچه م مونگل به دنیا نیاد و بعد هم بگه این درخت را تا صبح تموم میکنی و گرنه شیرم را حلالت نمیکنم!...ما فقط یه داداش داریم تا بحث غذا و خوراکی میشه و میگیم گشنمونه با نهایت عشق و علاقه میگه بـُپـُکـی! بیا منـم بخور!"

یه نگاه به ساعت کردم که میگفت دیر شده و انجمن زنان ِ کشته مرده دار که از حرف من روی زمین غـَلت میخوردند از خنده را با قصه های مسخره ی عاشقونه شون تنها گذاشتم تا باز مثل احمق ها متر بردارند سر اندازه گرفتن عشقی که هیچ ازش نمیفهمند و سر در نمی اوردند،و جمله ی عاشقونه ی داداشم که هیچ متری نمیتونست عیار محبتش را بسنجنه و اندازه بگیره را بغل کردم و رفتم سر کلاس...

الـــی نوشت :

یکــ ) یک روزهایی نه خیلی دور،تمام بهـــار را با این شعر سر کردم.از بس گوش میدادمش گوشم زنگ میزد اما هیـــــچ خسته نمیشدم.صبح...ظهر...شب...نیمه شب...یک روزهایی رفیق گرمابه و گلستانم بود این شع ـر.هنوز هم شنیدنش مرا میبرد به همان بهار لعنتی که دور میشدم از تمام دنیا با شنیدنش و غرق میشدم توی ِ....

همین صدا بود که یک روز گفت :الـــی خود ِ شع ـر است!" دروغ چرا؟ از ذوق مــُردم از این تعریف!قشنگ ترین توصیف زندگی ام بود و من ... و من از همان روز شدم "دختری که شع ـر شد " ...

با این صدا مرداد را لطیفتر نفس بکشید >>> فـرسنگ ها از قیل و قال عاشقی دورنــد..."

دو )با موزیک این وبلاگ شوق شوید و با خواندن جمله اش درد...!همان موزیکیست که قرار بود بزنید به نام مـــا !

چقدر خوبه صبح که از خواب بیدار میشی سردت میشه.

این یعنی اینکه خبر آمد خبری در راه است...:)

عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ...

هوالمحبوب:

آن چه را عقــــــــــل به یک عمــــــــر به دست آورده

عشـــــــق یک لحظـه ی کوتــــــــاه به هم می ریزد...

نه اینکه فقط اینجا برم سر مطالب واقعی و مثال های زنده و شروع کنم در موردشون بنویسم.توی کلاس هم همینطورم.اصلا اگه در مورد واقعیات حرف بزنی زودتر به مقصود و منظور دلت میرسی تا اینکه بخوای داستان سر هم کنی و آخر سر هم زور بزنی داستان را یه جوری جمعش کنی.

قرار بود رابطه های فامیلی را یاد بگیرند و مثل همیشه دنبال یه مثال زنده و عینی بودم که بچه ها ملموس تر مطلب را درک کنند...

- Close Your books...close your notebooks...just listen to me...Mahdi do you have any brothers?

-yeah...

-whats his name?

-Meysam...

روی تخته اسم خودش و کنارش اسم میثم را نوشتم...

-Ahaa.Do you have any sisters?

-Yeah...

-What's her name...?

-اسم خواهرمو واسه چی میخواین؟

-میخوام برم با اسمش حساب سرمایه گذاری بلند مدت باز کنم!

Then ...what's your sister name...?

-خانوم شرمنده من اسم خواهرمو نمیگم!

-چرا؟

یه نگاه یه همکلاسی هاش میندازه و میگه نمیتونم....

-خوب یه اسم از خودت بگو...

-شرمنده اسم من در آوردی هم نمیگم...

-ok!

-You Najib!Do you have any brothers?

-خانوم منم اسم خواهرمو نمیگما!!!!

اولین بار ِ توی این ده سال با همچین صحنه ای روبرو شدم.خنده م میگیره و تخته را پاک میکنم و به جای کل کل کردن باهاشون وسط وایت برد مینویسم "Elham"  و دورش یه خط میکشم و زیرش مینویسم Me و بعد شروع میکنم بقیه ی اسم ها...Ehsan...Elnaz...Fateme...Hassan... میخوام اسم یکی از اعضای خونواده ی پدریم را بنویسم که نمیدونم چرا ماژیک باهام راه نمیاد و ترجیح دادم خانواده ی مادریم جا خوش کنند روی تخته و یهو اسم آدمی را مینویسم که یادم می اومد بهش میگفتیم دایی و بعد اسم بقیه...

کنار اسم احسان باید اسم زنش جا خوش میکرد و من حالا برای احسان زن از کجا پیدا میکردم؟...انگار وسواس خواهر شوهری از همین حالا داشت خودشو نشون میداد...کلی فکر کردم اسم چه دختری که لیاقتش را داشته باشه کنارش بذارم...و یادم افتاد دیروز از دختری تعریف کرد که هر دو میشناختیمش و به نظرم اسم برازنده ای داشت.وقتی کنار اسمش نوشتم "س" کلی ذوق مرگ شدم...

حالا نوبت اسم بچه هاش بود...یه پسر تپل مپل تصور کردم که لبهاش و رنگ چشماش شبیه احسان بود و یه اسم خوشگل براش انتخاب کردم...بعد هم اسم یه دختر قشنگ تر از گل!نمیدونم چرا حس میکردم دختری با چشمهای درشت شبیه فاطمه ست و دماغ کوفته برنجی ای شبیه من!اصلا انگاری حتمن تئوری داروین از این همه اعضای اصیل توی صورتت باید روی همین دماغ ه خوش فرم ثابت بشه و این دفعه قرعه به نام دختر احسان باید می افتاد و باید شبیه عمه ش میشد.مطمئن بودم چشمهاش اونقدر جذابیت داره که زیاد دماغش توی ذوق نزنه و حتی با نمکش کنه :)

حالا نوبت الناز بود...برای الناز بیشتر وسواس داشتم.

انگار غیرت مـَهدی رو من هم تاثیر گذاشته بود و نمیخواستم اسم هر مردی را کنار الناز تصور کنم.کلی طول کشید تا اسم مرد الناز را بنویسم، اونقدر که صدای مهدی را شنیدم که یواشکی به محمد میگفت :"داره فکر میکنه اسم الکی بنویسه که ما نفهمیم.اونوقت به من میگه اسم خواهرتو بگو...!"

اسم مرد الناز هم کنارش نقش بست.یه مرد خوب و آروووم و کاری.با دو تا دختر و پسر ناز که چشمهاشون را از الناز گرفته بودند و لبهاشون را یحتمل از عمه شون :)) عمه شون باید لبهای خوشگلی داشته باشه .نمیدونم چرا یهو دلم خواست به بی زبونی و بی عرضگی الناز نباشند و آرزو کردم کاش الناز بتونه بچه هاش را مثل باباشون محکم و مثل خودش مهربون تربیت کنه.

حالا نوبت فلش زدن و تعیین رابطه ها بود تا uncle، aunt، niece، nephew و grandparents ها بشینند روی وایت بُرد.

شروع کردم سوال کردن که هرکدوم از این ها با الهام چه نسبتی دارند و بعد فلش های رنگی سبز و قرمز و آبی و صورتی بود که لای هم میلولیدند و نسبت ها را تعیین میکردند و صدای بچه ها که با کلمات روی وایت برد هماهنگ بالا میرفت.

حالا نوبت این بود که بعد از چندتا سوال که مطمئن شدم همه مطلب را فهمیدند،بچه ها شروع کنند به نوشتن و من بشینم یه گوشه و به ماحصل کارم نگاه کنم.

نشستم آخر کلاس،کنار دست نجیب و محمد جواد و بچه ها شروع کردند به نوشتن.

این دفعه به جای زیر نظر گرفتن ِ بچه ها زل زده بودم به تخته.

زل زدم به تمام زندگی م که روی تخته نقش بسته بود و بچه ها بدون اینکه بدونند چه گنج عظیمی را دارند منتقل میکنند توی دفتر و کتابشون،تند تند کلمه ها را هل میدادند توی ذخیره ی دانسته هاشون.

غرق حروف اسم هر کدومشون شدم و پر شدم از شوق و عشقی که بهم حس پرواز و سبکی میداد.پر از احساس مادرانه ای که حتی میتونستم نثار بابا و اسمش هم بکنم و دلم یواشکی غنج میرفت برای بچه های احسان و الناز.

یهو نگاهم رفت روی دستای محمد جواد که کنارش نشسته بودم و یکی از اسم ها را اشتباه نوشته بود ، بهش متذکر شدم که اسم و رابطه را اشتباه نوشتی و اون شروع کرد با خودکار خط زدن.

نمیدونم چرا ناراحت شدم که اون اسم زیر جوهر خودکار مدفون شد.نمیتونستم بهش اعتراض کنم.چی بهش میگفتم؟میگفتم  به چه جراتی اسم آدم ِ قشنگ زندگیم را خط زدی؟

از جا بلند شدم و رفتم سر جای خودم نشستم.درست روبروی بچه ها که نبینم دارند چه بلایی سر اسمهای توی کتاب و دفتراشون میارند .رفتم سرجای خودم و نزدیک به تخته ای که اسم تمام زندگی ِ من را توی قلب خودش جا داده بود و توی دلم یواشکی آرزو کردم کاش بچه ها توی نوشتن اسم و رابطه های قشنگ ترین آدمای زندگیم اشتباه نکنند که مجبور بشند خطش بزنند یا پاکش کنند.کاش حواسشون را جمع میکردند...

الـــی نوشت :

یکـ)به خاطر تمام لطفی که به من داشتید...به خاطر تماسهاتون،اس ام اس هاتون،ایمیل هاتون، تبریکات فیس بوکتون ،کامنت های قشنگتون و هدیه ها و شعرای خوشگل خوشگلتون و مهمتر از همه برای اینکه جزء آدمهای خوب زندگیم هستید و بودید یه دنیا ازتون ممنونم :)

دو) اولین جمعه ی تابستونی که گذشت تولد بهترین زن زندگی م و قشنگ ترین مامان دنیا بود.فرنگیس م یه عالمه دوستت دارم.باید دنیا را گلبارون میکردم که اومدی ولی...ولی خودت که میدونی جمعه ی خوبی نبود:|

سهـ)اصولا اندام های تصمیم گیری بشر به ترتیب اولویت از بالا به پایین در بدن ما انسانها چیده شده!اما خوب نسل بشر همیشه نشون داده چندان پایبند رعایت اصول و ترتیب در کارها نیست!!!! |م.یعقوبی|

چاهار)                " عشـــــــــق مهمـــــــان عـــــزیـــــزی ست ..."    از اینجا گوش بدید 

به اعتبارِ شانه ات دلم چه شیر می شود...

هوالمحبوب :

گاهی فکر میکنم چقدر آدمهایی که تو را ندارند بد اقبالند...!

آدمهایی که تو را ندارند که با توپ پلاستیکی ات بایستی کنارشان و با لبخند بگویی:" گریه نکن ! یه روز تمومه اونایی که ما را گریوندند ،به روزی میرسند که گریه میکنند و ما میخندیم..." و  آرامشان کنی آن هم درست وقتی سیزده ساله اند و لب ایوان درد میشوند از هق هق و صدای بچه هایی که بلند بلند میخندند از توی کوچه قلبشان را له میکند...

آدمهایی که تو را ندارند که وقتی درد میشوند تو برایشان بغض کنی ...

که وقتی ابرقدرت زندگیشان به هیچ چیز زندگیشان رحم نمیکند تو برایشان تکیه گاه شوی...

که وقتی دست به تلفن میبرند و نیمه شب با التماس از تو میخواهند که ببریشان مشهد که دیگر طاقت ماندن ندارند ،تو تا خود صبح دور خیابانها پرسه بزنی و اشک شوی و صبح فردایش به خاطرشان دست به یقه شوی...

که وقتی غرق دردند و سیاهی، رد خونت روی آسفالتهای کوچه بماند و روی تخت بیمارستان بهشان لبخند بزنی و وقتی با شرم گریه میکنند و بغلت میکنند و میخواهند ببخشیشان ،بگویی:فکرش را نکن!

که وقتی از جوی آب میپری پاهایت درد بگیرد اما برای اینکه نگرانشان نکنی ،لبهایت را گاز بگیری و خم به ابرو نیاوری...

که وقتی میروی توی فست فود یادت بیفتد که سالاد اندونزی دوست دارند با سس زیاد و ذوق مرگشان کنی ...

که وقتی برایت بلند بلند ضجه میزنند تو فقط گوش دهی و آخر سر بگویی : ان شالا درست میشه!

که وقتی برایت غر میزنند تحمل کنی تا غرهایشان تمام شود...

که وقتی توی ماشینت مینشینند و اشکی میشوند و از ماجرای فلان آدمهایی که بازی اش دادند برایت گله میکنند ، بخندی و بگویی : "هیچی حالیش نبود رعیت!فقط بلد بود توی کوچه راهنما بزنه، همین !!!! " و بعد بخندانیشان...

که وقتی از استرس امتحان آمار دارند میمیرند شبانه ببریشان منزل زینب تا اینکه تا صبح درس بخوانند و وقتی به تو میگویند از زینب خجالت میکشند بگویی :فکرش را نکن! همین یه شبه!

که هر گاه میروند دانشگاه بهشان زنگ بزنی و بخواهی جی پی اس شان را به کار بیندازند و موقعیتشان را شرح دهند و وقتی رسیدند یا سوار اتوبوس شدند برایت اس ام اس بدهند...

که وقتی موبایلشان خاموش است تمام دنیا را دنبالشان بگردی و به سید و دلارام و عالم و آدم زنگ بزنی و بخواهی پیدایشان کنند...

که وقتی دلشان میگیرد ببریشان کاشان و نیاصر و برایشان بساط جوجه علم کنی و چیزهای ترش بخری تا دلشان از ترشی اش ضعف رود...

که وقتی برای عزیزانشان غصه میخورند و آدمهایی که به او جفا کردند ،گوش میدهی و باز به "ان شالا درست میشه!" اکتفا کنی...

که برای دوستانشان نگران شوی...

که وقتی فلان دختره بی خاصیت آویزانت شد از آنها قایم کنی و به همه بسپاری که به گوش فلانی نرسانند که مبادا از حرص نفسشان بند بیاید و نگران شوند و باز دلهره پیدا کنند از دست گرگهایی که آرام آرام خرخره میجوند ولی بعد که اوضاع آرام شد،برایشان با خنده تعریف کنی که مبادا غصه بخورند...

که بهشان بگویی بهشان اعتماد داری و با همین حرفها خجالتشان بدهی از اینکه بخواهند بد باشند یا قابل اعتماد نباشند.آخر خوب میدانی که میدانند اعتماد کسی را به باد دادن چقدر درد دارد...

که وقتی توی وبلاگشان مینویسند "چقدر خوبست وقتی زیر دوش مینشینی و فکر میکنی..."، با اینکه میدانی هیچ منظوری ندارند اما برایشان کامنت بگذاری که :"چقدر زشته از خودت با نوشتنت تصویر میدی ..." و باعث میشوی از خجالت بمیرند و پستشان را پاک کنند و هیچ وقت به رویشان نمی آوری که همچین چیزی را توی وبلاگشان خوانده ای...

که وقتی به تمام اعتماد کردن های دنیا بدبین میشوند و تمام دنیا را دروغگو میپندارند بهشان اطمینان دهی که آخرین برگ درخت اعتمادشان که تو باشی هیچ وقت نخواهد افتاد!

که بلدی وقتی مینویسند بچه ی جناب سرهنگ یا فلانی یا از دلتنگی شان برای فلان آدم مجهول الهویه،یا دیدارشان از فلان شخص شخیص ،هیچ راجع بهشان سوال نکنی و بلد باشی چگونه بودن و چگونه خواندن را، تا انکه خودشان لب باز کنند.

که نگران مریضیشان و تحلیل رفتن جسمشان شوی...

که توی ماشین وقتی کنارت مینشینند حتی اگر حالت هم خوب نباشد زود بگردی برایشان Track  "امشب در سر شوری دارم ..." را که برایش میمیرند، پیدا کنی و بگذاری تا اینکه تا مقصد حظ ببرند...

یا آنقدر "خانومم تویی ...بارونم تویی " را برایشان با صدای بلند تکرارکنی که ذوق مرگ شوند .چون میدانی چقدر این موزیک را دوست دارند.

که وقتی نشسته اند سر کامپیوتر و یا خیره شدند توی موبایلشان و تند تند کتاب میخوانند و تو از راه میرسی بهشان بگویی :"تو کاری غیر از این کار بلد نیستی ؟همه ش بشین سرِ اینا!"... و وقتی اعتراض میکنند که مگه برای کسی ضرر داره کارم؟ بگویی برای خودت میگم !بهش معتاد میشی بچه!!!

که با اینکه گاهی خودت شک داری به آخری درست اما بهشان اطمینان دهی که درست میشود!

که هیچ وقت آدمها و کارها و خوبی هایشان را با بدی هاشان قاطی نمیکنی و همیشه جایی برای دوست داشتن و مروت در حقشان باقی میگذاری...

چقدر آدمهایی که تو را ندارند بد اقبالند و چقدر منی که تو را دارم خوشبختم...

تمام دنیا هم نخواهند من تو را داشته باشم ،دارم...

تمام دنیا هم بخواهند ما همدیگر را نداشته باشیم ،داریم...

من و تو امروز و دیروز به هم نرسیدیم که عشقمان تازه و نوشکفته باشد و با حرفهای پوچ این و آن رخت بربندد،

من و تو درخت تناوریم که از نسیم نمیترسیم...به نسیم میخندیم!

من و تو در آسایش و آرامش همدیگر را نداشتیم که مثل آدمهای بی درد از داشتن هم ذوق مرگ شویم...

من و تو  گرچه در ظاهر یکدیگر را نداریم اما یک عمر است که فقط دلمان به بودن هم خوش است...!

من و تو یک عالمه داغ در وجودمان داریم که همه نشان عاشقیست...

من و تو یک عالمه خنده و گریه با هم داشتیم...

من و تو یک عالمه یواشکی ِ شیرین داشتیم...

وقتی تو هستی انگار که تمام دنیا را دارم...

انگار که تمام چیزهایی که ندارم و نداشته ام را دارم...

تو برای من تمام کسانی که نیستند ،هستی....!

تو برای من بابایی،تو برای مامانی ،تو برای من سجاده ی باباحاجی هستی ، دستهای مامان حاجی ، تو برای من عمه هایم هستی، عمو هایم،تو برای من دایی هایم هستی ، خاله هایم ،پدر بزرگم ، مادر بزرگم،تو برایم بچه ی جناب سرهنگی ، تو برایم لیلایی ،تو برای فلانی هستی ، تو برایم تمام مردهایی هستی که نداشتم ، تمام آغوشهایی که تویشان جای نشدم، تمام دستهایی که نگرفتم، تمام بوسه ها و عاشقی هایی که نکردم،تمام دوستت دارمهای نگفته ،تو برایم تمام بازی هایی هستی که هیچ گاه نکردم، تمام عروسکهایی که در بچگی مادرشان نبودم، تمام آرامش نداشته ی زندگی ام ...

و انگار که خدا امشب تمام اینها را یک جا به من هدیه کرده باشد...

و من با داشتن تو بی خیال هیچ کدامشان نمیشوم بلکه بی نیاز میشوم از داشتنشان ،آن هم وقتی که خدا مرا لایق اسم خواهر برای تویی دانست که هیچ برایت خواهری نکردم اما آرزویم بود که میتوانستم...

آخرین برگ درخت آرزوها و باورهای زندگی ه من!بیست و چند سالگی ات مبارک...


از اینجا گوش کنید >>> "خاموشی تو در دل ، یک ثانیه هم ننگ است ..."

الــی نوشت:

یکـ) برای شنیدن شع ـر بالا اول بادبانها را بکشید...!:)

دو)بگذار دنیا هر چه میخواهد پیله کند ، ما یک روز پروانه خواهیـــم شد...

سـهـ)من و تویی که داریم توی دنیای کودکی میخندیم،هیچ فکر میکردیم که یک روز...؟چقدر زود بزرگ شدی...!

چه ســـنگ ها که خورده ام به تند باد زندگی

به اعتبار شانه ات ،دلم چه شیــــر میشود...

همه چی زیــــــر سر مع ــصــومه است...

هوالمحبوب:

نرگس یه بار بهم میگفت : وقتی اون شب تموم شد و من هنوز زنده بودم ،مطمئن بودم دیگه از هیچ دردی توی زندگیم نمیمیرم!

اون شب برای نرگس درد آورترین شبه زندگیش بود و مطمئن بود دیگه بدتر از این توی زندگیش اتفاق نمی افته که نتونه تحمل کنه!

و من امشب مطمئنم ...

درست مثل اون شب نرگس...

که دیگه از هیچ دردی نمیمیرم،وقتی این شبها گذشت و هنوز زنده ایم!

خدا !من منتظرم!منتظره تمومه دردایی که توی راهه!...

با آغوش باز...

بهت گفتم این درد را ختم به خیر کن،تا آخر عمرم تمومه دردها را به جون میخرم :) ...

منتظرم خدا :)

....بهشون گفتم دعاشون برآورده شد و درست شد.به همین سادگی و سختی!

 و شادی و لبخند و خدایا شکر ه بقیه بود که شروع شد...اشکای آدمایی که خوشحال بودند که خدا روشون را زمین ننداخته!...شادیه آدمایی که اذعان داشتند به خدا التماس کردند که آبروشون را پیش ه الــی نبره...آدمایی که درست مثل شما دستاشون بوی خدا میداد و میده...

و من مطمئنم بودم همه چی زیر سر دعاها و دستاییه که رفته بالا...

و مطمئن بودم همه چی زیر سر معصومه است...


الــــی نوشت :

یکـ) تک تکتون را دوس دارم...دستهایی که خدا دلش نیومد خالی برش گردونه،پرستیدن داره...بوسیدن داره...طواف کردن داره...قدر دستاتون را بدونید... :)

دو )کامنتای پست پایین را فقط و فقط برای خودم نگهشون میدارم.این دعاها را باید نفس کشید.

سهـ) با ما چنان کرد حتی با اینکه شایسته ی آن نبودیم...

چاهار) مستانه! مستانه! بهتت نزنه! خشکت نزنه! ...من هنوزم به آخری خوب ایمان دارم...این دفعه محکمتر و مطمئن تر...اونقدر محکم که حتی خودِ خدا هم نمیتونه با بدترین دردها نظرم را برگردونه...

پنجـ)بخاطر تمام خوبیهاتون.بهترین ملودی را از اینجا گوش کنید >>> " امــشب در سـر شـــوری دارمــ

شبــــهای هجــــــر را گــذرانیم و زنـــده ایــم
مــا را به سخت جانی خود این گمان نبود...

نشود فاش ِ کسی ،آنچه میان من و توست...


قلم پیشکش!دست و دلم به زندگی هم نمی رود...

دلداری ام ندهید!نصیحتم نکنید!نگویید خدا میخواهد ببیند که تا کجا میتوانی!...من و خدا ماجراها داشتیم تا به امروز!

برایم آغوش و شانه نشوید...برایتان گریه نمیکنم!

حتی صدایم هم نکنید با اینکه صدایتان خوبست!... لال شده ام که حتی بله بگویم!

نگویید فلان ذکر را اِن بار بخوان و فوت کن به زندگی ِ کوفتی ات!...هرشب دعای هفتم صحیفه را با درد و هق هق میخوانم.خدا را که نمیشود گول زد!!

برایم شع ـر صبر و قامت راست کردن نخوانید...زانوهایم فرمان نمیبرند و توان ایستادن ندارد!

فقط.....

فقط دعــــا کنید...برای آخری خیر دعا کنید...

به عزیزترین ذات هستی قسم تان میدهم دعا کنید با ما چنین کند حتی اگر شایسته ی آن نباشیم...

همیــــــن!