_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تو امر کن که بمیرم ، فدای گفتارت......

هوالمحبوب: 

 

دست میذارم زیر چونه م وسیر نگاهش میکنم..هی چپ چپ نگاه میکنه وگاهی نگاهش رو ازم میدزده وگاهی زیر لبی میگه:«لااله الا الله! خل شدی؟؟!» 

باز راه رفتنش رو نگاه میکنم و توی نگاهش غرق میشم..خرامان خرامان که راه میره تا مرز دیوونگی میرم و وقتی لبخند میزنه دلم میخواد بمیرم..... 

صدبار میام به زبون بیارم که چقدر دوستش دارم وچقدر ممنونه بودنش هستم ولی منه مغرور اگه یهو این جمله از دهنم بیاد بیرون شاید منفجر شدم ونیست ونابود شدم.... 

دیگه داره کم کم حرصش در میاد....داد میزنه نمیخوای از سر جات بلند بشی؟؟ 

نیش خند میزنم ومیگم میخوام فقط بشینم ونگات کنم...میدونی چندوقت سیر نگاهت نکردم وباهات حرف نزدم؟میشه بشینی با هم حرف بزنیم؟؟ 

از تعجب چشماش گرد میشه ومیپرسه چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی بهت چیزی گفته؟؟ 

میگم بشین یه خورده حرف بزنیم.... 

با اشتیاق وتعجب ودلهره میشینه ومیگه :«بگو...چی شده؟» 

میگم هیچی!  تو حرف بزن....من میشنوم.... 

میگه : وا! چی بگم؟تو گفتی بشین میخوای یه چیزی بگی.... 

بهش میگم :نه! بشین واسم حرف بزن...... 

- از چی بگم؟ 

- از هرچی دوست داری.فقط حرف بزن.... 

- تعجب میکنه واز دیروز وپریروز وتمومه روزهایی که نبودم وخبر نداشتم حرف میزنه...حتی از پول بیگوشه ای که راننده تاکسی بهش پس داده ....!  

نگاهش میکنم وبا تمومه وجود ازش ممنون میشم که تمومه این سالها تحملم کرده..چیزی نمیگم...فقط واسه اینکه دستاش رو لمش کنم وگرم بشم از گرمای وجودش....دستش رو میگیرم ومیگم چی تو دستت قایم کردی؟ 

میگه :وا!حالت خوبه؟هیچی 

گرمای دستاش تمومه وجودم را گرم میکنه..دستش رو فشار میدم وچشم میندازم تو چشماش...

حرفاش که تموم شد..میگه :حالا بگو چی شده؟ میگم: هیچی!فقط دلم واست خیلی تنگ شده بود..همین...واسم دعا کن اونقدر زنده باشم که جبران کنم...همین!  

و واسه اینکه گریه م نگیره میام توی اتاقم..... 

آهنگ «فرنگیس» سیاوش قمیشی رو میذارم وبلندش میکنم.... 

سرک میکشه توی اتاقم وهنوز فکر میکنه اتفاقی واسم افتاده....! 

بلند میخونم :«آخ که دیگه فرنگیییس ....عشق تو داغونم کرد......به کی بگم که  چشماااااات.....؟؟؟» 

که یهو وسط خوندنه من سرش رو از رو تاسف واسه من تکون میده ومیگه :«به بابات بگو!!!!دیوونه!!»  و میره و من فقط از خدا به خاطرش ممنونم..... 

 

 

*********************************************** *******

* پ.ن : 

باید بذارم دوروزه دیگه بعد عین آدمهای ندید بدیده تازه به دوران رسیده ی خنده دار که توی طول سال هیچ ندیدندت سر خم کنم وبا یه کادوی مسخره وچهارتا جمله ی خنده دار بگم روزت مبارک تا تو مثلا ذوق کنی وباز ازفردا خر خودم رابتازونم وبه جبرانه کادووی که دادم تا سال آینده باز همین روز وهمین ساعت هی ازت ،انگار که نذر داشته باشی خودت را وقف کنی وتباه، کاربکشم ولال بشم که میگم، «سواری بگیرم» ؟؟!!!!! 

عمرا! 

عمرا! ببخش که ظاهر سازی توی مرام من نیست!!

از حالا تا آخره عمرم همه ی لحظه هات مبارک.   

تو امر کن که بمیرم فدای گفتارت....کنم بدون تامل همان که فرمایی...!

 

من در این آیه تورا آه کشیدم.....آه...

 هوالمحبوب:

مشغول حرف زدن با آچیلای بودم که یه دفعه اس ام اس داد:"کجایی؟بیداری؟"

نمیدونم چرا یهو دلم گرومبی افتاد پایین!آخه عادت نداشت بهم اس ام اس بده،همیشه هر کاری داشتم حتی کوچکترین چیزی ،زنگ میزد....بهش جواب دادم:" خونه م .تو کجایی؟"

جواب داد:" من حالم خیلی بده!داشتم میمردم،اما حالا خوبم .فقط دکتر گفته تا صبح نباید بخواب ،برات خوب نیست!!!!!!!"

تموم دنیا خراب شد رو سرم.زود از آچیلی خداحافظی کردم وبه احسان زنگ زدم.فقط گریه میکردم واز ترس داشتم میمردم.رد تماس کرد.بهم گفت  نمیتونه حرف بزنه.گفت ماسک تنفسی رو دهنشه.گفت تو رو خدا به هیشکی نگو چی شده!

بهش اس ام اس زدم:"تو رو خدا چی شده؟چی کار کردی با خودت؟کدوم بیمارستانی؟من چه خاکی به سرک کنم؟کی پیشته؟تنهایی؟"

جواب داد هیچی به خدا!کاری نکردم!معده م باز کار داده دستم.تنهام.فقط باهام حرف بزن..."

الهی بمیرم.راست میگفت.این معده ی لعنتی از پارسال کار داده بود دستش.مخصوصا وقتی فشار کار روش بود ویا به خوراکش بی توجهی میکرد وغرق کار میشد.

با اشک وآه فقط بهش اسم اس میدادم.واسم لطیفه میفرستاد و من جوابش ومیدادم وباهاش شوخی میکردم.با درد شوخی میکردم که مبادا خوابش ببره.داشتم منفجر میشدم.باز هم بهم نگفت کدوم بیمارستانه که نصفه شبی نرم اونجا وآه وناله به قول خودش راه بندازم.کلا من به دنیا اومدم عذاب بکشم به خدا!

نشستم پای شعر خوندن " راه نشین" وهمراه احسان شدم!نمیخواستم غم و غصه منو تحت تاثیر قرار بده که نکنه یهو کاری بکنم که نباید بکنم....خودم خوندنم نمیومد وترجیح میدادم فقط گوش بدم..آخه من رو به خوندن شعر چه کار!شعرهام هم بوی احسان را گرفته بود!!!!!

تمومه شعرهای "راه نشین رو قورت دادم ونفس کشیدم وتمومه درد احسان را به جون خریدم که یهو وسطش دیگه جوابم رو نداد!

هرچی بهش زنگ زدم،گوشیش خاموش بود...داشتم دق میکردم.....بغض داشت خفه م میکرد..نمیدونم چرا به راه نشین گفتم اصلا!

از مظلوم نمایی وآه وناله کردن واسه کسی متنفرم.حتی اگه درد وغم خفه م کنه.....داشتم راس راسی میمردم..اما هی به خودم میگفتم چیزی نیست....وتا خوده صبح از بس به احسان زنگ زدم واین اپراتور لعنتی وعضیت موجود را خاموشی اعلام کرد خسته شدم....

دیگه ساعت هفت وهشت صبح بود اس ام اس داد که گوشیش  شارژش تموم شده وحالش خوبه وتا ظهر برمیگرده ونگران نباش! دیگه تحمل نکردم وبه خانوم خوونه نصفه نیمه گفتم چی شده تا یه خورده  آروم بشم اون بهم بگه چی کار کنم..اون هم بدتر از من!!!نمیدونستیم کجا دنباله احسان بگردیم. وباز گوشیش خاموش بود.......که ساعت یازده صبح از دفتر بهم زنگ زدو شاد وخندون گفت :"چه خبره بلوا به پا کردی همه زنگ زدی دنباله من بگردی.من خوبم اومدم دفتر کارو بارام عقب افتاده..."

که دیگه صبرم لبریز شد وزدم زیر گریه وبد وبیراه از تو دهنم اومد بیرون وبهش گفتم که چقدر نامرده!!!!

من گریه واون منو آروم کن که چرا اینجوری میکنی؟آخه به تو نگم به کی بگم؟باشه خوب دیگه بهت نمیگم چی میشه و چی نمیشه!بسه دیگه.....

میدونستم اگه ادامه بدم دیگه بهم چیزی نمیگه..برا همین سریع خودم را جمع کردم وبه زور لبخند زدم وگفتم :مهم نیست!تا ظهر میام دفتر میبینمت!"

بعد از ظهر که رفتم دفتر ،قلبم داشت میترکید....چه قدر قیافه ش خسته بود..بهم گفت پیش منشی حرفی نزنم راجب دیشب... ومن فقط راه رفتن ونشستن واستراحت کردن وخندیدنه وسر به سر گذاشتن وشوخیهاش را سبر نگاه کردم وبا خنده ی رو لبم یه دل سیر توی دلم گریه کردم وآه کشیدم.....

احسان حالش خوبه...خدا راشکر!

خدا حواست هست دیگه؟؟؟؟؟؟! 

************************************************************* 

* بهم میگه:یه خورده این احساست رو خرج بقیه کن که نگن بی احساسه ودلسنگ!!!!بهش میگم:نترس!هیشکی نمیگه! 

میگه:وقتی میگم میگن.بگو چشم! 

میگم :بذار بگند.واسم مهم نیست.من احساسم رو خرج کسی میکنم اون هم بی حد وحصر که بهم تعلق داشته باشه.مال من باشه.مال خوده خودم.بقیه به همین یه خورده که کلی هم زیاده راضی باشن .تو حرص نخور!اگه ناراضی هستی میتونی از داداش بودنت استعفا بدی! اگرچه من یادم نمیاد درمورد تو هم احساس به خرج داده باشم!راجب چی حرف میزنی؟؟؟میخنده...میخندم....میخندیم...  

 

*** احسان اگه اومدی اینجا را خوندی؛ توهم نگیردت ها!این تو نیستی منظورم یه احسانه دیگه س! 

مغرور مشو اینک با خواندنه شعر من...باشی ونباشی تو؛ «الهام» دلش تنگ است!!!

اونقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم!

 هوالمحبوب: 

توی کتابخانه تازه جا خوش کردم پشت سیستم کامپیوتر که یهو زنگ میزنه وآروم جوابش رو میدم...بهش میگم کجا هستم ومیگه میاد دنبالم تا بریم کارگاه.....

بار وبندیلم رو میبندم وباهاش راهی میشم....کیف میکنم از دیدنش وهمینطور حرفهای پراکنده میزنیم تا برسیم دفتر کارش وبعد هم راهی بشیم به سمت کارگاه که تا شهر 10 کیلومتر فاصله داره.....بستنی میخوریم وپیشنهاد میکنه امشب با هم شام بخوریم وبساط جوجه کباب رو علم کنه ومن عشق میکنم باهاش باشم حتی اگه قراره هیچی نخورم وفقط بشینم نگاهش کنم.....از ماشین پیاده میشیم وتا میایم بریم داخل کارگاه یهو میزنه زیر خنده ومیگه خنده دار تر از من تاحالا دیده بودی؟کلید را با خودم نیوردم...حرص میخوره بچه ها در کارکاه را بستند ورفتند ولی هیچی نمیگه وباز راه میفتیم تا دفتر کارش وباز این مسیر تکراری با حرفهای من واون قابل تحمل میشه....وای بترکی که اینجور رانندگی میکنی ...کمرم خورد شد بابا!

میرسیم کارگاه ونگاه خیره ی اطرافیان خنده ش میندازه ومیگه ببین چه جور دارن نگاهمون میکنن :بابا به خدا خواهرمه!!!! الهام شناسنامه داری نشونشون بدیم؟؟؟!!!"

و من میمیرم از خنده وبهش میگم ولشون کن..بذار بشیم مرکز ومنبع توجه !!!

و میریم داخل کارگاه......جوجه ها را میشورم تا اون بساط کباب را علم کنه که یهو اخماش میره تو هم....بچه ها ی کارگاه جنس ها رو بسته بندی نکردند وگذاشتند رفتند والان هم راننده میاد که جنس ها را ببره....کمکش میکنم تا درب ها را بسته بندی کنه وچسب بزنه.......حرفی نمیزنه اما میدونم داره حرص میخوره...کارمنو که تموم شد راننده اومد وکلی طول کشید تا بارها را سوار ماشین کنه.......

من توی اتاق بالا به امر اون نشسته بودم تا از دید رعیت جماعت در اومن باشم وداشتم از اون بالاسیر نگاهش میکردم وان داشت با تلاش کمک راننده میکرد......

دیگه داشت دیر میشد..هوا تاریک شده بود وداشتیم به نیمه نزدیک میشدیم...میخواستم بهش بگم منو برسونه خونه اما دلم نمیومد ...کلی کار داشت...بیکار که نایستاده بود.......

بالاخره کارش تموم شد وراننده رفت اومد بالا وگفت چی کارکنیم؟

خجالت کشیدم وگفتم بریم خونه...من خیلی دیرم شده.....وراه افتادیم تابریم.توی خونه دیر اومدنه من توجیح پذیر نبود حتی اگه به بهونه ی بودن با احسان باشه وباید میرفتیم خونه!

وسایلش رو برداشتم تا اون من را برسونه خونه وبرگرده باز به کارهاش برسه وشاید خودش تنها بساط جوجه کبابش رو راه بندازه....داشتم درماشین رو باز میکردم که یهو هاله بهم زنگ زد...هم عجله داشتم ..هم دستم پر بود وبالاخره جواب گوشیم رو دادم واحسان سوار ماشین شد وراه افتادیم...یه خورده که رفتیم بهم گفت گوشیم رو بده. هرچی گشتم پیداش نکردم...مطمئن بودم گوشیش رو برداشتم اما نبود......وای حتما موقعه جواب دادن به گوشی خودم انداخته بودمش......

کلی خجالت کشیدم وبهش گفتم برگردیم واز ماشین پیاده شدم واز رو زمین برش داشتم...دلم میخواست از خجالت بمیرم...الان باید داد میزد یا یه بد وبیراهی بهم میگفت یا مثلا مسخره م میکرد..اما هیچی نگفت وراه افتادیم...تموم طول مسیر من لال بودم..گوشیش زنگ خورد وصداش رفت بالا.....داشت داد میکشید که چرا بارها را به موقع آماده نکرده بودن وچرا بچه ها توی کار اهمال میکنند وچرا فلان شده وبهمان شده ومن فقط داشتم به صندلی ماشین از ترس چنگ میزدم وحرص میخوردم که چی کار کنم.....رسیدیم خونه وازم خداحافظی کردوبرگشت.....

خیلی ناراحت بودم...میخواستم یه کاری بکنم...یه چیزی بگم ..یه حرفی بزنم...یه کاری کنم حتی تا دعوام کنه......بهش اس ام اس دادم:"دیدی گوشیت رو انداختم وگم کردم؟!خاک به گورم اگه پیدا نمیشد چی؟خنگ شدم!...اینقدر حرص نخور..اینقدر داد نزن...به جاش برو جوجه بخور یه خورده لپ بیاری.!!!"

بهم جواب داد:"

خره !خیلی فشار رومه،بعضی وقتها تا دم دیوونگی میرم!!!!"

گوشیم را بغل میکنم وفقط گریه میکنم. اس ام اسش رو میبوسم وفقط گریه میکنم.....دلم درد میاد وفقط گریه میکنم.....میگم الهی آجیت برات بمیره وفقط گریه میکنم......سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:حواست هست؟؟؟......من فقط عاشق اینم...عمری از خدا بگیرم...اینقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم....من فقط عاشق اینم...

تنبل نرو به سایه،سایه خودش میایه ...!!

یه هوالمحبوب دیگه:  

 

روی شکمم روی مبل دراز کشیدم وهر از گاهی چشم باز میکنم واوضاع را بررسی میکنم وباز چشمهایم را میبندم وچرت میزنم.

نه اینکه کسل باشم یا دمغ واز این قسم حالت ها ،نه!

تازگی ها شدیدا تنبل شده ام وهی همه اش دلم میخواد داراز بکشم یا استراحت کنم ویا بخوابم و کتاب بخونم....یعنی وقتی عقربه های ساعت میره طرف ساعت پنج میخوام خودم را بکشم که قراره از خونه برم بیرون وبرم آموزشگاه....

اون هم من ! منی که از 24 ساعت 48 ساعتش از خونه بیرون بودم وتموم طول این تعطیلات هم منتظره تموم شدنه نوروز بودم تا بزنم از خونه بیروون...

فرنگیس خانوم میفرمایند بنده به قول تهرانی ها "تنبل شدم!!!!!"  

همیشه تا ازم میپرسه امروز نمیری بیرون میگم : "نه! از فردا میرم فلان جا وبهمان جا  !" 

وباز فردا این مکالمه ی تکراری بینمون ردوبدل میشه وباز روز از نو روزی از نو.....

امروز که باز همون جور دراز کشیدم روی مبل میبینم یهو مانتو وشلوار وروسریم نقش زمین میشه جلوی چشمام و صدای فرنگیس خانوم میاد که :" وخــــی وخـــــی!وخــــی برو بیرون وتا شب هم حق نداری پات رو بذاری تو خونه!!!"

بهش میگم : کجا برم؟کاری جایی ندارم .عصر باید برم آموزشگاه که میرم...."

میگه نمیدونم. هرجا میخوای برو.فقط توی خونه نمون که کشتمت ! خجالت نمیکشی یه ماه ونیمه نشستی توی خونه و تکون نمیخوری؟

بهش میگم : جون نه نه ت کوتاه بیا ! آخه پابشم برم کجا؟ مردم از خداشونه دختراشون خانوم باشندو بشینند توی خونه .وردلشون .اون موقع به من میگی برم کجا؟آخه دختر دم بخت که نباید از خونه بره بیرون هی هر لحظه وساعت.زشته وخوبیت نداره خانوووم!!"

-          نمیدونم،هر جا میخوای برو. هی هرچی هیچی نمیگی پرووتر میشه.پاشو برو شرکت ،پیش احسان. پاشو یه ترجمه بکن .یه شاگرد بگیر .یه سر برو به دوستات بزن..بروآرایشگاه...برو بازار....برو پارک...موقع برگشتن هم یه کیلو لوبیا سبز واسه من بگیر وبیا ،ظهر میخوام استامبولی درست کنم!"

-          همین رو بگو مادره من!واسه یه کیلو لوبیا سبز میخوای من رو آواره کوچه خیابون کنی؟!مردم چی میگن؟!!!! 

-          میخوام صد سال سیاه لوبیا نخری!!!

پا میشه میره زنگ میزنه به احسان ومیگه :این دختره یه ماهه همینجور نشسته توی خونه ،عاطل وباطل!صداش کن بیاد تو ی دفتر اقلا به یه دردی بخوره!"

با احسان صحبت میکنم وبهش میگم یه خورده کار دارم.راضیش میکنم تا فردا پس فردا بهش یه سری بزنم...

ازبس غر میزنه ،لباس میپوشم ومیزنم از خونه بیرون تا واسه حاج خانوم لوبیا سبز بخرم.تادر رو میبندم یهویادم میفته  ازش نپرسیدم چقدر بخرم.زنگ خونه را میزنم ومیگم : چقدر لوبیا میخوای؟ 

-          میگه هیچی!لوبیا داریم.تا تو بری آرایشگاه یه دست به سرو روت بکشی و یه دور توی خیابون قدم بزنی و چهارتا آدم ببینی وبرگردی منم ناهار را آماده کردم. دیـــــر نــــکنــــــی ها!...... 

*کــــــــــــــــــلا عاشـــــــقـــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم حاج خانوم!

صندوق صدقات...

دراز کشیدم رومبل...چشمام داره میسوزه.....تا دیروقت بیدار بودم والان هم کتاب به دست چشم دوختم به مانیتوره تلویزیون که اومده میگه:" پول  خرد داری؟؟"

میگم : " نه.واسه چی میخوااای؟"

میگه مامور صندوق صدقات اومده دره خونه .فکر کنم پول توی صندوق کم باشه....آبرومون میره .یه خورده پول بده بریزم توووش.! توی این ماه تو300 تومن بیشتر نریختی توش ها....یه خورده پول بریز تووش..دم در منتظره!"

سر رو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، ببینم راست میگه یا شوخی میکنه! میبینم توی هول وولای پول ریختن تو صندوقه.

بهش میگم : " مامانه من!جالبه ها!تو واسه کی پول میریزی تو صندوق؟واسه خدا یا واسه ماموره صتدوق صدقات؟!با خدا رودربایسی نداری با این آقا رودربایسی داری؟!عجبا!"

میزنه زیره خنده و میگه راست میگی به خدا! اما خانم همسایه هفت هزارتومن تو صندوقشون بووود.هزارتومن بده اقلا بریزم تو صندوق تا آبرومو نرفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

کلا یکی بیاد من رو بکشه تا خودم خودم رو نکشتم!!!

هیچ کس اینطرفها ندارد؛هیچ کاری به کارم تو اما.....

هوالمحبوب: 

 

دلم میخواست تموم روز رو میموندم خونه ومثلا تلویزیون میدیدم یا کتاب میخوندم یا گوشیم رو دست میگرفتم وباهاش بازی میکردم یا مثلا بافتنی میکردم یا شایدم دراز میکشیدم وشاید هم توی اینترنت گشت میزدم ولی اینقدر اصرار کرد تا باهاش برم بیرون وآخر سر هم توی رودربایسی قبول کردم وراهی شدم.

توی خیابون گشت زدیم وکلی حرف زد.این دفعه اونی که حرف میزد اون بود ومن ترجیح میدادم سکوت کنم وفقط گوش بدم یا حداقل تظاهر کنم دارم گوش میدم.مغازه ها رو زیر ورو کردیم واگر یهو حس میکرد چشمم روی یکی از اجناس بیشتر از بقیه ی اجناس ولباسها متمرکز شده ومکث کرده پیشنهاد میکرد پرو کنم یا بخرمش و من هم که حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم وکلا دلم نمیخواست با خریدن چیزی خودم رو خوشحال کنم!!!!

کلی راه رفتیم ومن باز هم گوش دادم وگاها کمی حرف میزدم اون هم جسته گریخته.پیشنهاد میکنه بستنی بخوریم .میدونه من عاشق بستنی ام وبالاخره پیروز میشه ومن هم مشتاقانه قبول میکنم وتوی ایستگاه اتوبوس منتظر میشینم تا بستنی ها رو بخره واولین قاشق بستنی رو که خیره به چشماش میذارم تو دهنم تمومه وجودم با یه احساس خاص خنک میشه وبغضی که انگار یه عمره تو گلوم خونه کرده رو با بستنی میدم پایین ولبخند رو لبام خونه میکنه ومیفهمه که بالاخره تلاشش به ثمر نشسته و اون هم میخنده و میگه :"ای بستنی ندیده ی شیکمو! ".

توی چشماش گم میشم وباتمومه وجود میخوام داد بزنم که چقدر خوشحالم که تو زندگیمه و دوستش دارم.اتوبوس میاد وسوار میشیم ومیشینه کنارم.بستنیمون تموم میشه وظرف بستنی رو ازش میگیرم تا وقتی پیاده شدیم بندازم تو سطل.میگه پایه ای ظرف بستنی ها رو بذاریم زیر صندلی و در بریم؟!

میخندم ونگاهش میکنم وچیزی نمیگم!سرم رو میذارم رو شونه ش و به بیرون زل میزنم.مثل همیشه نمیگه : زشته سرت رو بلند کن،مردم دارند نگاهمون میکنند.فقط خودش رو جمع وجور میکنه وسرش رو میندازه پایین که نگاه بقیه رو نبینه.

میرسیم به مقصد وپیاده میشیم.مثل همیشه کل پیاده رو ول کرده ودرست کناره من راه میره وهی تند تند میخوره به من.دستم رو از جیبم در میارم وحلقه میکنم دور بازوهاش وباهاش قدم میزنم.چقدر احساس خوشبختی میکنم که کنارمه ودارم باهاش قدم میزنم.چقدر حس خوبی دارم.بازوش رو با حلقه ی دستام فشار میدم وگم میکنم این غرور مسخره رو وبهش میگم: "چقدر خوبه که هستی. چقدر خوبه که وقتی هیشکی نیست تو هستی.تو از سر تمومه دنیا زیادی.چه برسه به من!"

نگاهم میکنه و میگه: خوبه خوبه .باز چی توی اون کله ت میگذره؟؟؟"

میخندم و میگم: "تو فکر اینم واسه بابا زن بگیرم.دیگه وقتشه بازنشسته بشی و بشینی ور دل من.سال نو زنه نو!!!!"

میخنده و میگه : " من  که از خدامه از دست تو و بابات خلاص بشم!!!!" 

باز بازوش را فشار میدم ومیگم :" از خدات باشه!"

میخنده......میخندم وباز تا خونه قدم میزنیم........

زندگی پرتقال است....قورت باید داد با هسته!

دستگاه سی دی پلیر را روشن میکنم (فارسیش چی میشه؟آهان دستگاه نمایش سی دی!)و میرم تو آشپزخونه واسه خودم یه چیزه خوردنی پیدا کنم بیارم کنار مامانه خونه دراز بکشم وبخورم ویه فیلم مشتی با هم ببینیم.هیچی تو این خونه پیدا نمیشه.یعنی وقتی هم پیدا بشه تا مدتها باید اونو بخوری!مثلا فقط تا دو ماه تمومه خونه پر از سیبه.بعد دور میفته روی مثلا نارنگی!بعد تا سه ماه باید هی نارنگی بخوری وبعد مثلا یه میوه یا چیزه دیگه!

الان هم تو تاقچه،رو کانتر اوپن آشپزخونه(آهان!فارسیش میشه پیشخون!!)،توی یخچال،تو کابینت ،تو جا کفشی(!!!!!!!!)پر از پرتقا له! دوتا واسه خودم پوست میگیرم ومیام دراز بکشم وبخورمشون وفیلم تماشا کنم که یهو یادم میفته باید یه مقدار ادب اجتماعی داشته باشم ومثلا به نه نه م تعارف کنم!ولی دلم نمیاد!

ماله خودمه!!!! ولی ای بابا! امان از این دله رئوف ومهربونه من! سه تا پر پرتقال میکنم به حاج خانوم میدم وخودم تند تند همشو میخورم که مبادا مجبور بشم باز تعارف کنم وهی باهم فیلم تماشا میکنیم که یهو بعد از نیم ساعت  روی اون دنده ش لم میده و مبینم با یه حالته طلبکارانه ویه خورده کنجکاوانه میپرسه:"الهام؟هسته های پرتقالت رو چی کار کردی؟؟؟؟"

منم  نیشم را شل میکنم وبعد دهنم را باز میکنم ومیگم :"قورتش دادم ! "

میبینم میخنده و میگه:" خسته شدم این هسته ها تو دستمه.چرا بشقاب نیوردی؟ میشه این دو سه تا رو هم بگیری قورتش بدی؟؟؟؟"

حالا یکی بیاد منو جمع کنه!!!!

برای تو....

هوالمحبوب: 

لباس سورمه ای پوشیده بودی ویک مقنعه ی چانه دار ومن از خیلی وقت پیشش از مقنعه ی چانه دار متنفر بودم!با آن کیف قهوه ایت که عین پوست کیوی زمخت بود وبدقواره و دروغ چرا؟من را یاد پوست خر می انداخت!!!!!(حالا هی تو بگو قشنگ بود وگران بودوکلی طرفدار داشت.من که به اینها اهمیت نمیدهم!)پشتت را کرده بودی به بچه هایی که بلند بلند به هم سلام میکردند وهمدیگر را بغل میکردند وجیغ میکشیدند.رو به کلاس 103 نشسته بودی وپاهایت را از آن بالا آویزان کرده بودی واول صبحی آبمیوه ات را میخوردی!!خوب یادم هست که توی دلم یه بدوبیراه هم بهت گفتم!!از آدمهایی که خوراکیهایشان را یواشکی میخوردند منزجر بودم ولی خودم همیشه یواشکی خوراکیهایم را میخوردم تا مجبور نباشم به کسی تعارف کنم وحالا کسی پیدا شده بود که مرا دور میزد!!!

کلاس بندی شدیم ومن رفتم کلاس 103 وروزسوم بود که فهمیدند کلاس را اشتباهی آمده ام وفرستادندم 101 وآنجا تو جا خوش کرده بودی آن آخر!با همان کیفت که باز مرا یاد پوست خر می انداخت!جا نبود تا همجوار کسی باشم ودست روزگار راببین که مرا کنار تو انداخت،آن آخر!از همه ی کلاس متنفر بودم وتو هم که احتیاج به گفتن نبود! میتی کومون  آن روزها هم به اندازه ی وسعم با راه رفتن روی اعصابم هنر نمایی میکردوصبح به صبح هم قیافه ی پرازتشویش بچه ها که استرس کنکور را داشتندحالم را به هم میزد!هیچ کدامشان را نمیشناختم وتو را هم!

ادامه مطلب ...

جدی جدی دوستت دارم.....

هوالمحبوب:  

 

خنده دار نیست؟!خنده دار چیه؟نامردی نیست؟! 

نامردی نیست که واسه همه سیستم نداشته باشم و واسه تو هم؟ 

واسه همه وقت نداشته باشم و واسه تو هم؟ 

واسه همه قیافه بگیرم و واسه تو هم؟ 

واسه همه سرم شلوغ باشه و واسه تو هم؟ 

اگه اینجوری باشه پس فرق تو وبقیه چیه؟  

فرق تویی که نفسم به نفست بسته وآدمهایی که میاندو میرند 

فرق تویی که همیشه بودی حتی اگه من نبودم یا نمی خواستم باشم  

بهم بگو تو که یه عمره واسه من وقت نداری .یه امشب هم روش! 

بگو تو که همیشه نامرد بودی این یه شب هم روش! 

بگو تو که.........!  

هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر دوستت داشته باشم 

هیچ وقت فکر نمیکردم حتی فکر نبودنت من رو به هق هق بندازه 

هیچ وقت فکر نمیکردم بعده این همه سال........  

وقتی به همه میگم خدا من رو خیلی دوست داره؛میگند چه از خودراضیه.توخودت بگو؛اگه دوستم نداشت بهترین ها رو بهم میداد؟خودت بگو که تو رو بهم میداد؟  

یکی بهترازخودت رو بهم نشون بده تا از حرفم برگردم! 

توراست میگی؛من سختم!سفتم!رمانتیک بازی واین لوس بازیهای مسخره رانه بلدم ونه دوست دارم که بلدباشم.بازهم راست میگی که زبون ودلم هم یکی نیست.اما یعنی اندازه ی یه دوستت دارم اون هم خیلی خیلی هم باورم نداری؟  

من بد....تو که خوبی چرا؟

صبح از خواب پا میشم و تا میای تو اتاق میپرم جلو ومیگم روزت مبارک! 

میخندی و میگی:ااااااااا مگه روزه منه؟مگه تو هم از این حرفا بلدی؟ 

شوخی شوخی میام جلو وبا همون صورت نشسته بغلت میکنم . میگی لوس بازی در نیار داد میزنم بابا بیاد پایین ها!بهت میگم میدونی چقدردوستت دارم؟میگی:دهنت کج میشه از این حرفا میزنی!!!! بهت میگم اگه تو نبودی من تا حالا دق کرده بودم! کاش خدا زودتر همه مون رو به آخرش میرسوند تا من عشق میکردم وبه همه نشون میدادم خدا وعده هاش حقه! 

خودت رو میخوای از دستم خلاص کنی هی وول میخوری!قلقلکم میدی تا ولت کنم.هلت میدم ودر میرم وتو شوخی شوخی دنبالم میکنی ومنم شوخی شوخی در میرم وخوشحالم شوخی شوخی حرفای جدی ام رو بهت زدم! 

تو فکر کن شوخیه!منم همینطور! 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:صبح تا حالا شونصدتا SMSتبریک روزه مادرو زن داشتم.دارم کوله بارم رو میبندم برم دنباله بچه های گمشده ام!

فاطمه....

  هوالمحبوب:

 جالبه که شنبه و جمعه اش رو فراموش میکنه اما از اون موقع که تونست عددها رو بشماره ،هیچوقت دهه ی فاطمیه رو از یادش نمیبره.حتی اگه بخواد یادش بره این درودیوار سیاه پوش شده و ناله های روضه نمیذاره . میاد کنارم میشینه و میگه :"آجی!تولدمه ها!".بهش میگم:"تو که تولدت توی شهریوره.توی تابستون.یک ماه مونده به مدرسه رفتنت.". میگه: مگه نمیگفتی چون توی دهه ی فاطمیه به دنیا اومدم اسمم رو گذاشتید "فاطمه"!

-  خوب بله! 

 - خوب دهه ی فاطمیه شده دیگه.پس تولدمه!

بغلش میکنم و میگذارمش روی پاهام وبهش میگم:دهه ی فاطمیه موقع عزاداری و سوگواریه.تولد موقع خوشحالی وشادی.هرکدوم به جای خودش.الان موقع عزاداریه وشهریور موقع جشن تولدت.تو که نمیخوای اینا باهم قاطی بشه؟

-         - خوب نه!

-        اما دوتا کادوی تولدت واسه حالا.یکی یه شکلاتی که  توی کیفم هست ودومی اسمیه که هرروز صدات میکنیم!"فاطمه"!  

براش توضیح میدم،قبول میکنه وقول میده واسم به خاطره فاطمه بودنش دعا کنه 

 

********************************

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر 

 اتفاقی مقابلم رخ داد 

  

 وسط کوچه ناگهان دیدم 

 زن همسایه بر زمین افتاد

ادامه مطلب ...