_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آه بگذار گم شوم در تو ....کس نیابد ز من نشانه ی من

هوالمحبوب:

داریم قدم میزنیم وداره واسم حرف میزنه!بعد حرفاش تموم میشه وخاطره گفتن من شروع میشه!واسش مثل همیشه تند تند حرف میزنم و بلند بلند!دست خودم نیست وقتی میرم توی حسه حرف زدن، نگاهها واسم مهم نیست و هر از چندگاهی با صداش که میگه آرومتر همه دارند نگاهمون میکنند صدام را یه خورده میارم پایین و باز روز از نو روزی از نو!

دستام را دارم تند تند درحین حرف زدن تکون میدم و باز لبخند میزنه ومیگه که اگه یه روز دستات رو ببندند تو چی کار میکنی؟

میگم دق میکنم!

قدم میزنیم وحرف میزنیم وعابرها را تماشا میکنیم!

هوا سرده.دستم را هل میدم توی جیبهام وخودم را توی خودم جمع میکنم وشروع میکنم به غر زدن که چقدر سرررررررررررررررررررررررررده!

باز قدم میزنیم وباز من عشق میکنم از بودنش وموندنش توی زندگیم! از اینکه هست.از اینکه اومده که باشه.اومده که بهم ثابت کنه خدا هنوزم حواسش بهم هست.دستام را هل میدم توی جیبهام وشونه به شونه کنارش قدم میزنم.وااااااااااااااای که چه حسی داره....

باد سردی داره می وزه وخودش را توی خودش جمع میکنه و دستاش رو زیر بغلش قایم میکنه که سردش نشه.

لعنت به من که دستکش ندارم تا از دستهام دربیارم و بهش بگم دستش کنه.

همیشه توی این فصلهای سرد دستکش هام را گم میکنم.همیشه یه لنگه دستکش هام گم میشه و من می مونم و یه دستکش بی لنگه که اصلا ترجیح میدم نباشه!

چندروز پیش یه اس ام اس داشتم که نوشته بود:موقع خریدنه لباس زمستونی حواست را جمع کن لباسی بخری که جیبش به اندازه ی دو تا دست جا داشته باشه.ازکجا میدونی؟شاید همین پاییز و زمستون عاشق شدی

یادمه به خودم گفتم:عجب!یعنی لباسه خودش جیب نداره که قراره به این بهونه دستش را بکنه توی جیب من؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا من به خاطره احتمالی وقوعش  اون هم درحد صفر(!)، برم لباس بخرم که جیبش به اندازه ی دو تا دست جا داشته باشه؟!

ملت چه قدر خوشحالند واسه خودشون ها!

من عاشقم بشم نمیذارم دستش را بکنه توی جیبم!چه جلف بازی ها !آقا دستت رو بکن تو جیبه خودت ! اهه!

وبعد اس ام اس را پاک کردم..

الان یاد اون اس ام اس افتادم.یاد حسم ، یاد حسش.دستم را توی جیبم میچرخونم چک کنم ببینم به اندازه ی دوتا دست جا هست؟!میبینم هست...

انگار از همون روز اول حواسم بوده به اندازه ی دوتا دست جا داشته باشه.

دستم را میذارم روی قلبم ببینم حسم عشقه یا نه؟!عاشقم یا نه؟!

میبینم میخواد از جا کنده بشه.پس من هر دو تا شرط را دارم که دستاش را بگیرم و.بذارم توی جیبم تا سردش نشه.

دستاش را میگیرم و میذارم توی جیبم.

جا میخوره! خجالت میکشه. دستش را میکشه طرف خودش  و میگه :زشته! مردم دارند نگاهمون میکنند.

لبخند میزنم و میگم :گور بابای مردم! کی میدونه توی دلم چی میگذره؟!

نگاهم میکنه ومیگه :چی میگذره؟

خودم را جمع میکنم و میزنم به جاده ی شوخی و میگم :یه عالمه صدای قاروقور که میگه گرسنمه! بریم یه چیزی بخوریم؟!

میخنده و میگه: تو هم که همه ش گرسنه ته(!)، بریم!

چادرش را میکشه روی دستاش که توی جیبمه و با هم میریم سراغ یه فست فود

نه من چیزی میگم و نه اون! ولی خودش میدونه چقدر دوستش دارم!

بیخیال نگاه مردم!

دیگر جواب زنگهای تورا هم...ولش کن هیــــــــچ!

هوالمحبوب:

یادمه اون روز روزا یه بار بچه ی جناب سرهنگ بهم گفت : میدونم که میتونم هر موقع وهرجا خواستم بهت زنگ بزنم ونگرانه این نباشم که الان یعنی کجاست ومیتونه صحبت کنه یا نمیتونه ،فقط باید مواظب باشم سر کلاست بهت زنگ نزنم  چون نمیتونی صحبت کنی.راس میگفت هر موقع بهم زنگ میزد باهاش صحبت میکردم هر ساعت از شبانه روز وهرجا .حتی جاهایی که ممنوع بود یا نمیشد ویا نباید میشد.

آخه کجای دنیا ممنوع بود سلام والسلام دوتا دوست؟اصلا کدوم قانون باید من را محدود یا مجبور میکرد از شنیدن ودیدنه کسایی که جزئی از زندگیم بودند واسمشون دوست بووود!هرساعت وهرجا ولی به قوله خودش غیر از کلاس.اون تنها کسی بود که حتی توی کلاس هم بهش میگفتم الان توی کلاسم وبعد باهاتون صحبت میکنم واون عذر خواهی میکرد....

آخه اون روزا خیر سرمون مثلا خیلی سرکش بودیم وبچه ها هم یه خورده حرف گوش کن تر بودند.نه مثل الان که تا گوشیت را برمیداری چک کنی که مثلا ساعت چنده ،سه نفر از اقصی نقاط کلاس گوشی به دست دارند اس ام اس میدند وتا میای اعتراض کنی که چرا؟ یهو میگن پس چرا خودتون گوشیتون را برداشتید واین جور بی ادب بازی ها وگستاخی ها! ورطب خورده منعه رطب کی کند؟!

واسه همین گوشی توی کلاس کلا silent  تشریف داره وبه هیچکسی جواب نمیدم مگر اینه از خونه باشه.آخه توی خونه تاکید کردم به هیچ عنوان به من توی این بازه زمانی زنگ نزنید مگر اینکه کارتون خیلی ضروری باشه ووقتی هم شماره خونه میفته روی گوشیم تا بیام جواب بدم قلبم میفته توی حلقم وهر دفعه هم جواب دادهم یه چیزه مسخره بوده وبعد هم تا اومدم خونه کلی غر غر کردم که من توی کلاس آبرو دارم مثلا وجونه نه نه تون تا کارتون ضروری نیست زنگ نزنید! ویه مدتیه افاقه کرده و صرفا واسه کارای ضروری سر کلاس باهام تماس میگیرند ومن هم به بهونه از کلاس میام بیرون وجواب میدم....

تا امروز....

با عجله میام کلاس وبا چه مکافاتی وکتاب ها باز وتند تند درس وسوال وجواب  و I am a door  و It is a black board  و این قیبل مسائل که یهو صفحه گوشیم که روی صندلی جا خوش کرده هی خاموش روشن میشه ومنم میگم بیخیال بعد از کلاس....یه دور توی کلاس میچرخم واین گوشی از چشمک زنی باز نمی ایسته و باز روشن وباز خاموش وباز کم محلیه من....

وقتی همه حواسها به تمرین وpractice two by two  هستش نیم خیز میشم پیش گوشیم ومیبینم 3 تا میس کال از خونه ست وباز داره گوشیم زنگ میخوره ومن تا بیام از خودم بپرسم چی شده یعنی وااااااای واین جور حرفا باز گوشی زنگ وزنگ وزنگ ومن میپرم از کلاس بیرون ویهو صدای الناز رو میشنوم که میگه:مزاحم کلاست نمیشم میدونم توی کلاسی فقط یه جمله بگم:نمیخواد واسه اردکــــــهـــــــــــا خیار بخری ،خودم خریدم! و زود قطع میکنه....

یعنی میخوای دونه دونه موهات را با دستات بکنی 

یعنی الان من کنار جالیز بودم وهر آن ممکن بود خیار بخرم ، اون هم واسه اون دوتا ورپریده وممکن بود چه ضرره هنگفتی بهم بخوره که تو  4 بار زنگ میزنی که از این فاجعه جلوگیری کنی.که تازه منت هم میذاری فقط یه جمله....

بزنم خودم رو بکشم کلا راحت بشید؟؟؟...

یعنی تا نرفتم توی آبخوری وپنج تا لیوان آب نخوردم اون هم پشت سر هم آرووم نشدم که مبادا یهو داد وبیداد راه بندازم

حالا باز بیا بگو تا کار واجب ندارید بهم زنگ نزنید.ببینم این دفعه زنگ میزنی بگی میدونم سر کلاسی اما الان تلویزیون داره عمو پورنگ نشون میده ومن به احترامه تو که دوستش نداری تلویزیون را خاموش کردم و I LOVE U PMC !!!!!


خدا کند که فقط زود آن زمان برسد...

هوالمحبوب:  

داره گله میکنه 

دارم بهش میگم که اون موقع که بهت میگفتم حواست جمع باشه واین کار روبکن واون کار رو نکن ؛گوش ندادی و یواشکی من رفتار کردی و حالا غیر از عجب(!) چیزی نمیشه گفت.باید حواست جمع میبود.دنیا پر از آدمایی هست که فقط به خاطره حسادت رنگ عوض میکنند ومیشند یه کسی دیگه... 

اون حرف میزنه ومن حرف میزنم 

اون گوش میده ومن گوش میدم. 

بهش میگم احسان میون این همه آدم من کاری از دستم برنمیاد اما به خدا تاآخرش پشتتم.حتی اگه میتی کومون(!)اجازه ی نفس کشیدن بهم نده.اما روی حساب و کتاب رفتار میکنم.... 

میدونم کاری از دستم برنمیاد اما همین حرفا یه خورده دلش رو آروم میکنه وگرم... 

بغض میکنه... 

هرموقع بغض میکنه من گریه م میگیره وتازه اون شروع میکنه من رو دلداری دادن و امید دادن به من.یهو جاهامون عوض میشه! 

بابغض میگه:الهام! یه موقع هایی هست آدم با خودش میگه:از بابا انتظار نداشتم...از مامان انتظار نداشتم.از همه انتظار داشتم الا عمه...از همه انتظار داشتم الا خواهرم..الا برادرم..الا عموم...الا خاله م..الا بابابزرگم..الا  دوستم..الا همسایمون..الا این...الا اون....! الهام!یعنی باید بگیم از همه انتظار نداشتم؟؟؟؟؟؟ 

الهام یعنی ما از هیشکی نباید انتظار داشته باشیم؟؟؟؟ازهیشکی؟؟؟؟هضمش واسم سخته! 

اشکام را پاک میکنم وبهش میگم :خوبیه این اتفاقا به اینه که مقاومتر میشیم.میگه بگو :بی غیرت تر!!!! 

میگم :محکمتر! خوبه از هیشکی انتظار نداشته باشیم! اینطور بهتره! من خیلی وقته از هیشکی انتظار ندارم حتی تو!!!! 

اینطوری اگه یهو نامردی ودوروویی نکنند میذاری به حسابه محبتشون وراحتتر دوستشون داری!  

اینا همه ش تجربه ست!واسه رابطه های بعدیت با آدما.با همه!دردش هم واسه اینه که یهو یادت نره چی بهت گذشت وباز راه قبلیت رو بری.

احسان!راضی باش! 

این روزها تموم میشه واون آخرش زود میرسه.آخرش خوب تموم میشه.قـــــســــم میخورم 

 

***************************** 

پ.ن:   

۱-دیشب کلی با خدا حرف زدم.عکسهای بچگیم را گذاشتم جلوش.عکسهای خودم واحسان والناز رو.کلی باهاش حرف زدم.بهش گفتم ببینه ما هیچ فرقی نکردیم الا اینکه قد کشیدیم.ما هنوز مثل قبلنا ضعیفیم فقط صدامون بلندتر شده وادعامون بیشتر!!!خودش حواسش باشه به بچه هایی که قدرت مراقبت از خودشون رو هم ندارند.بهش گفتم یه جرعه صبربفرست اینطرف پلیز!!! 

 

۲- دیگه اون پست «صندلی قدرت» اون پایین بسه.خودم اونقدر خوندمش تا اهمیتش رو از دست داد.«گل پسر» الان برش داشتم چون واسه خودم هم اهمیتش رو از دست داد.

به خاطره اومدنت ، یه دنیا ممنون ِ توام.....

هوالمحبوب:

وقتی به دنیا اومد ، دلم آشووب بود!ازش متنفر بودم ...دلم میخواست بکشمش....دلم میخواست اصلا به دنیا نمی اومد وکلی آدم را خیـــــــــــــــــط میکرد.....

وقتی عمه اومد لب ایوون ایستاد وبا لبخند گفت:بچه دختره!مثل ماه شب چهارده واحسان از ذوق با دمش گردو میشکست و  من با بغض گفتم مبارکه ورفتم توی اتاق وواسه بدبختیه خودم گریه کردم ،هیچ فکر نمیکردم یه رووز عاشقانه دوستش داشته باشم ونتونم بدونش نفس بکشم.....

ماجرای من وخواستن ونخواستن "فاطمه " ی گلم ،مثنوی هفتاد من کاغذه  وکلی طولانی ولی قشنگ...

همینقدر بگم که تموم زندگیم فاطمه ست.....تمومه لحظه های قشنگ توی دستاش خلاصه میشه وتوی لبخند ناز وصدای آرامش بخشش...توی ناز کردن ولوس کردنش واسه من ....توی برقه نگاهی که با دنیا عوضش نمیکنم....

امروز از رووز به دنیا اومدنش دقیقا 11 سال میگذره و من ،"الی " عاشقانه وبا تموم وجودم دوستش دارم و از داشتنش به خودم میبالم....

از صبح حالم خوب نبود ...صبح زوود از خونه زدم بیرون....اول کلاس بعد پروی لباس شرکت ،بعد شرکت ،بعد باز پروی لباس وبعد باز دوباره کلاس.... وباز حالم خوب نبود!!!!

مجبور شدم عطای رووزه را به لقایش ببخشم وچندتا دونه قرص بخورم....سرم به شدت درد میکرد وحالت تهوع هم که دیگه حس وحال همیشه ی این سردردهای مداوم !!!

اینقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت تولدشه....شب که اومدم خونه وجای خالیش رو دیدم ودلم هوای صدا ونگاه ودستای گرمش رو کرد،تازه یادم افتاد تولدشه....زود گوشی رو برمیدارم وبه خونه ی باباحاجی زنگ میزنم...بیق بیق بوووق....

خودش گوشی رو برمیداره وباز با اون صدای لوسش میگه :بــــــــــــــــله !؟!

واسش آهنگ تولد میزنم واسش تولدت مبارک میخونم واون ریز ریز میخنده ...


"آورده دنیا یه دووونه..اون یه دونه پیشه منه.....

خدا فرشته هاشو که ..نمیسپاره دسته همه...

تو نمیومدی پیشم...من عاشقه کی میشدم؟؟؟

به خاطره اومدنت..یه دنیا ممنونه توام......"

بهش میگم یه دنیا دلم واست تنگ شده آجی.....زود بیا خونه تا بریم واست کادوی تولد هرچی دوست داری بخرم!

میخنده ومیگه آجی! واسم "دومینو" میخری؟؟

میگم :هرچی بخوای..هرچی بگی...فقط به یه شرطی...

میگه :چی؟

میگم به شرطی که یه بووووسه محکم به آجی بدی تا خستگیم در بره.....همین حالا!

من رو میبوسه از پشت گوشی وبهش شب بخیر میگم وخداحافظ....

گوشی رو قطع میکنم وتصمیم میگیرم امشب توی اتاقش وروی تختش بخوابم تا لذت داشتنش رو چند برابر حس کنم....

فاطمه ی گلم!نفس وزندگیه آجی!تولدت مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

ناموس پرست!!!

هوالمحبوب:


کلی عجله دارم ووقتم کمه....بهش میگم زوود باش این ایمیل رو چک کن وزود هم برو فیس بوک confirm  کن ..جون خودت زوود باش احسان،  من عجله دارما!

نیشخند میزنه وآرووم آرووم میشینه پشت سیستم وبعد مثل این دخترا که ناخنهاشون را لاک زدن و میترسن این ور و اون ور بماله  و خراب بشه انگشتاش رو روی کیبورد تکون میده وبعد پشت چشم نازک میکنه ومیگه برو اونطرف بایست!


میگم :وا!واسه چی؟

میگه :فکر کردی من حالیم نیست میخوای پسوردم رو ببینی؟

بهش میگم :وا!عجبا!پسورد تو به چه درده من میخوره؟تو مگه پسورد ایمیل من رو داری واسه من مهمه؟اصلا مگه خودم نمیگم برو ببین کی واسم چی گذاشته وچی نوشته؟اصلا مگه من خودم واست ایمیلهام رو نمیخونم؟اونوقت اینقدر مهمه که من پسورد تو رو ندونم؟

میگه :اولا از تو شیشه عینکم نگاه نکن من دارم پسوردم را تایپ میکنم ببینی و حفظ بشی و یاد بگیری!دوما به من چه تو غیرت نداری و ناموست را میدی دست هرکسی و واست مهم نیست!

بهش میگم یعنی چه؟ناموس کودومه؟زوود باش من عجله دارم!

میگه:دوچیز توی کل دنیا مثل ناموست می مونه. یکی اسلحه ت که اگه از دستت رفت باید خودت را دار بزنی!یعنی مرگ حقته! یکی پسورد ایمیلت!

من ناموس فروش نیستم خانومه محترم!من ناموس پرستم!!!اون طرف بایست تا علیه ت اقدام نکردم ،اون هم به جرم تجاوز به حریم ِ نوامیس مردم!!!!!!!!!!!!!!

تولدت عزیزم ، پر از ستاره باروون...

هوالمحبوب:  

اسم تولد که میاد ،دست ودلم میلرزه...نمیدونم چرا ولی یهو یخ میکنم...پریشب که رفتم سفارش کیک بدم یهو توی قنادی حس کردم نفسم در نمیاد...دیدنه کیکها بدجوور اذیتم میکرد.....اومدم بیرون ونفس عمیق کشیدم وبغض مسخره ای که توی گلوم خونه کرده بود را قورت دادم وبه خودم گفتم:مگه حتما باید تولد کیک داشته باشه؟این همه تولده بی کیک!این یکی هم روووش!!.....

یکی از اون آدمهاییه که با وجوده یه دنیا علاقه که نسبت بهش دارم توی ابراز احساسات بهش بسیااار ضعیفم....اونقدر که گاهی حس میکنه اصلا دوستش ندارم.....نه من!همه !!!!

اونقدر ماه ومهربونه که گاهی به شوخی بهش میگیم پترس....اونقدر معصوم ومظلومه که همیشه موقعه ی دعا ،خدا را به معصومیته اون قسم میدم ....تنها قربانیه عظیمه این زندگیه پرازدرده   که دلت واسش ریش میشه وقتی میبینی بی ادعا تمومه خودش رو وقف تو کرده ومن همیشه توی ابراز محبت کردن بهش مشکل داشتم....

تقریبا تمامه زندگیم باهاش دعوا کردم و تمومه زندگیم نگرانش بودم....همیشه وقتی جایی به بن بست میخورم حس میکنم به خاطره رفتاریه که باهاش دارم...ولی به خدا خیلی ی ی ی ی ی ی ی ی دوستش دارم....باید جای من باشی که بدونی چقدر نگران آینده ولحظه لحظه زندگیشم....باید جای من باشی تا بفهمی چی میگم.....همیشه مدیونشم.....مدیونه مهربونیش...مدیونه لطفش ....مدیونه محبتش...مدیونه چشمهای قشنگش ودستای پراز محبتش.....مدیونه لقمه هایی که واسم میگیره وقتی باعجله دارم از خونه میرم بیرون  و بهم میده ومیگه توی رااه بخور ضعف نکنی....مدیونه پتویی که شبها وقتی میبینه از رووم پس زده شده ،میکشه رووم.....شامی که واسم شبهای امتحان میاره توی اتاقم و سپر بلایی که همیشه توی زندگیم میشه وبه خودش میگه بیخیال....مدیونه اینکه همیشه حواسش به تو تمومه آدمهایی که حتی یه سر سوزن بهش محبت نکردن هست.....بی ادعا وبی حدوحصر محبت کردن رو از اون وفرنگیس یاد گرفتم ولی  هنوز پیشه اونا هیچی نیستم.....

خیلی زوور زدم وسختی کشیدم تا بهش بفهمونم نگرانه آینده ش هستم وهرچی میگم واسه خودشه...اینکه ازش بخوام من رو به عنوانه کسی که دوستش داره باور کنه ولی نشد ونفهمید و من موندم وآینده ای که نمیدونم چی میشه ولی تمومه سعیم رو میکنم که خراب نباشه ونشه.....تمومه زندگیم اون واحسان وفرنگیس وفاطمه ان....تمومه زندگیم اونه با اون نگاهه معصومش که هیچ وقت نفهمیدم چیه تو چشمایه پر از سوالش....

همیشه توی ابراز احساسات بهش ضعیف بودم ومشکل داشتم وهمیشه......

کاش یه روزی فرصت جبرانه تمومه خوبیات را داشته باشم.....

تاصبح مثل تمومه آدمایی که واسم مهمند ودوستشون دارم ،واسه تولدش شب زنده داری میکنم وازخدا واسش بهترینها رو میخوام...اگه ماه رمضون نبود حتما واسه سلامتیش روزه میگرفتم..بالا سرش میشینم ودعا میخونم وناخوداگاه اشک میریزم وازخدا میخوام من ر به خاطره تمومه نامهربونیهام با اون ببخشه....میخوام ببوسمش اما نمیدونم چرا رووم نمیشه.....گوشه ی ملافه ای که روش کشیده رو میبوسم وکادوی تولدش رو میذارم بالای سرش وآرووم میگم تولدت مبارک واز خونه میزنم بیرووون.....

حتما وقتی بیدار میشه خوشحال میشه.....

تولدت مبارک النـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازم.....ببخش که بدم...ببخش که اونقدر بدم که نمیتونم بغلت کنم وبهت بگم چقدر دوستت دارم.....ببخش....من رو مثل همیشه ببخش.....ببخش که حتی اینها رو رودررو هم نمیتونم بهت بگم....من رو ببخش آجی 

 

************************ *************************

1.بالاخره تموم شد،مرداده دردناکه زندگیه من!خداراشکر!  

2.روز پزشک مبارک!

یعنی که همیشه با تو بودن زیباست....

هوالمحبوب:


سرم داره گیج میره ودلم داره ضعف میره....کلا خوابم هم نمیاد که تا اذان یه خورده وقت کوتاه تر بشه...

اولشه !کم کم عادت میکنم.....

میرم رو تخت سر رو میذارم رو پاهاش و میگم:آجی دارم از گرسنگی میمیرم،یه خورده روی پاهات تا اذان بخوابم تا دلم خنک بشه.باشه؟

دست میکشه توی موهام ومعصومانه میگه باشه! وشروع میکنه به نوازش کردنم ومن غرق میشم توی چشماش وبهش میگم واسم یه خاطره تعریف کن.....

شروع میکنه تعریف کردن ومن گرسنگی کم کم یادم میره...حرفاش که تموم میشه...صوتش رو میارم جلو  ومیگم الان یه دونه بوس محکم به آجی بکن تا نفسم حال بیادا!

منو میبوسه ومن کیف میکنم وباز میبوسمش وباز میبوسمش وباز میبوسمش وهمینطور میبوسمش.....

بهم میگه :خسته نشدی آجی؟!

میگم :نه!آخی میدونی بوی سیب زمینی سرخ کرده میدی ،دارم بوت میکنم تا سیر بشم

یهو یه مکثی میکنه وبعد میگه:آجی سرت رو میذاری روی متکا تا من زود برم برگردم؟

میگم :نخیر!کجا؟

میگه میخوام برم یه خورده شله زرد بخورم بیام که وقتی منو بوس میکنی بوی شله زرد بدم سیر بشی.........

الهی بگردمت آجی!....میدونه من عاشقه شله زردم

سرم رو از روی پاهاش بلند میکنم ومحکم بغلش میکنم ومیذارمش روی پاهای خودم ومیگم:من تو رو با همین بوی سیب زمینی سرخ کرده به هزارتا قابلمه شله زرد نمیدم...

صورتم رو میکنم توی موهاش وعمیق نفس میکشم وکیف میکنم از داشتنه یه آجیه گل که اندازه ی دنیا دوستش دارم....



******************************************************

*  نرگس گلم وسمیه ی عزیزم!تولدتوووووووووووووووووون مبارکا باشه

نرگسم پارسال رو یادته؟

اینجا قصه ی پیداشدنت تو زندگیم رو نوشتم؟ بعدش واست کلی پیش بینی های قشنگ قشنگ کردم؟قرار بود امسال با بچه ت ببینمت!یادته؟؟

چقدر زود میگذره ها! همیشه دوستت دارم.همیشه! یه عالمه اتفاق خوب نشسته ومنتظره رسیدنشه تا از راه برسه!ممنون که توی زندگیم هستی.ممنون که بودی وممنون که خواهی بود...

تولدت هزار بار مبارک


نامه ی ما پاره کردن داشت ،گرخواندن نداشت....

هوالمحبوب:


الهی آجی قربونت بره که برخلاف این قیافه ی آروم و شیطون ودوس داشتنیت ،یه عالمه غصه تو دلته عزیز دلم.......

الهی الی نباشه که آجیش غصه بخوره...الهی اون رو نیاد توی زندگیم که من مسبب درد وغصه ی تو باشم عزیز دلم.....

الهی من نباشم که بخواد آب تودل آجیم تکون بخوره ....

ازراه میرسم وخسته وکوفته بغلش میکنم وآرووم اشک میریزم واینا رو بهش میگم.....

همه تعجب میکنن که چی شده یعنی؟!!!

ولی من چیزی نمیگم .فقط اون آخر سر درمقابل نگاه متعجب همه میگم :دلم واسه فاطمه از صبح تاحالا تنگ شده بود........

همین!

ومیرم توی اتاق تا لباس عوض کنم وچندتا تلفن بزنم......

صبح با عجله داشتم دنباله یه سری کاغذ ورسید وپول میگشتم. کل اتاق رو زیر رو کردم وبعد هم شد نوبت اتاق فاطمه .

هیشکی خونه نبود.رفته بودن استخر.گذرم افتاد به زیر تخت فاطمه وبعد هم تک تک کتاب ودفترها و...

داشتم با عجله دنبال اونایی که میخواستم میگشتم که نمیدونم چرا به صرافت افتادم بشینم پای آلبوم عکسهاش!!!!!

اینم تو این ضیق وقت وبلبشو!!!!!

نشستم پای آلبوم عکساش وسیر نگاهش کردم وهی قربون صدقه ش رفتم وواسش ذوق کردم که چقدری  بوده وچقدری شده که یهو چندتا برگه یادداشت پشت یکی از عکسهاش پیدا کردم که قایم کرده بود.....

دقت نکردم که کیه یا چیه ولی یهو اسم و فامیل خودم وبابا وبقیه رو توی نوشته هاش دیدم....

عجله داشتم ونمیتونستم همون جا بشینم بخونم.برش داشتم و زود آماده شدم و راه افتادم به سمت محل کار.توی تاکسی تا اومدم کرایه رو حساب کنم چشمم به برگه یادداشتها افتاد ونشستم به خوندن......

الهی آجی قربونت بره با نوشتنت....

واسه خدا نامه نوشته بود:

"خدا!این صدمین نامه ایه که واست مینویسم!من "فاطمه....."هستم!خدا تو چرا هی شبا گنجیشکا رو میخوابونی وصبح بیدارشون میکنی وهی خوشحالند صبحا واصلا یادشون نمیاد دیروز چی شده ولی من همه ش یادم میاد ؟؟؟؟من همیشه یادم میاد آجیم غصه میخوره.مامانم غصه میخوره....من همیشه میبینم همه شون ناراحتند......من همیشه میبینم .......

خدا تو نامه های من رو نمیخونی؟؟

خدایا چرا آدمای بد رو اوردی تو این دنیا؟؟؟

خدا......

یه کاری کن همه چی درست بشه......خدا....."

الهی بمیرم!فقط تا رسیدن به شرکت نامه ش رو خوندم وگریه کردم.الهی بمیرم آجی که غصه میخوری وچیزی نمیگی.....

نامه ش رو میگیرم بالا وبه خدا میگم:"به خاطر من نه!به خاطر معصوم ترین ونازترین موجودت یه کاری بکن!خودت دل همه رو آرووم کن.دل فاطمه ی من رو هم آرومم کن...."

آمین......



*************************************************************

* من یه عالمه درد و گرفتاری وغصه دارم...مثل تمومه آدمها....همه ش منتهی به یه موضوع نمیشه.....همه ش تا اشکم درد میاد نه اینکه عاشق شدم یا......

هزارتا اتفاق هست توی این زندگیه لعنتی!که مهمترینش از وقتی شروع شد که 28 سال پیش توی یه روز گرم وداغ تیرماه به دنیا اومدم وادامه ش شد اینی که هست......

هزارتا درد یهو با هم هجوم میارن وتو نمیدونی باید کدومش رو حل کنی یا بهش فکر کنی ویا واسش وقت بذاری یا واسه تجزیه تحلیل وکنار اومدن باش عمر بذاری.....

حال این چندوقت من این بود.همه با هم ومن یهو کم اوردم......

"ساوه" ،"بچه جناب سرهنگ" ،"میتی کومون"،"شب شکن" ،"یوسفی"، "احسان" ،"فرنگیس" ،"هویدا " ،"هانیه" ،"هاله"،"شرکت"  و باااااااااااااااااااااااااااز "میتی کومون"و تا آخر عمر "میتی کومون" ......همه ی اینها باهم یهو دست به دست هم داد تا من اونی نباشم که باید باشم.....

خداراشکر...خداراشکر که خداحواسش هست.....

دلم تنگ شده...خیلی .......


** تنفر؟؟؟؟من؟؟؟؟خجالت بکش!!! ومثل من سکوت کن!مثل همیشه......

این آخره کاره...رسمه روزگاره.....

هوالمحبوب:


لباس میپوشم و میرم دم در اتاق که بهش  تولدش رو تبریک بگم و باهاش خداحافظی کنم.میخنده و میگه این چیزا دیگه از من گذشته و من لبخند تلخی میزنم و بهش میگم شرمنده ی تمومه اتفاقای سخت زندگیتم فرنگیس!ببخش به خاطر ما پیر شدی...اگه زنده موندم تلافیه تمومه غصه هات رو درمیارم!

بغضم رو قورت میدم و در حالی که دارم میرم سمت حیاط بهش میگم راستی! من.....من میخوام ازدواج کنم!!!!!

یهو چشماش گرد میشه!

انگار نه انگار که یه هفته پیش سر این موضوع با هم بحثمون شده بود.....انگار نه انگار که کلی دعوا به پا کردم که من شوهر نمیکنم و همینه که هست!

انگار نه انگار  خودم واسه الناز شوهر پیدا کرده بودم و کلی التماسش کردم الناز رو شوهر بده و دست از سر من برداره و کلی به پر و پای همدیگه پیچیدیم و قهر کردیم....انگار نه انگار....!

دقیقتر نگاهم میکنه و  با شیطنت  و نیشخند میگه با کی؟طرف کیه ناقلا؟بالاخره رو کردی؟؟؟

سرم رو میندازم پایین تا نگاهم رو نبینه و بهش میگم :هیشکی! طرف هیشکی نیست!

فقط حاضرم ازدواج کنم.با هرکسی که  بگید! دیگه حرفی ندارم.دیگه واسم مهم نیست!!!

و راه میفتم به سمت در خروجی که یهو سرم رو میچرخونم و با بغض میگم :فقط.....

مکث میکنم!

میگه فقط چی؟؟

میگم:فقط قابل تحمل باشه!بقیه ش مهم نیست!!!!!

_ الهام چی شده؟ چته؟

-  چیزی نگو!  همین که گفتم. خداحافظ....من دیگه شب میام خونه!

تو ی کوچه کلی با خودم دعوا میکنم که گریه م نگیره و تا شرکت "گلنار " گوش میدم و صدام در نمیاد!!!!چقدر امروز دیر میگذره........


تو اگه نباشی....

هوالمحبوب: 

 

داشتم با آتنا حرف میزدم که محسن،شوهر زینب زنگ زد...بالاخره بعد یه ماه به این نتیجه رسیده بود بیاد کتابهارو بگیره ببره بده خانومش واسه امتحانا آماده بشه.....

بهش گفتم میدم فاطمه بیاره سره کوچه.فاطمه همیشه  مسئول کتاب وجزوه رسوندن وبرگه رد وبدل کردن وکارای من سر کوچه س..دفعه های قبل هم فاطمه این کار رو انجام میداد....ساعت 2 بعد ازظهر بود...

بهش گفتم :بدو آجی دوچرخه ت رو بردار..کتابهای منو ببر سر کوچه که اون دفعه بردی واسه دوستم، بده به دوستم وبیا.زود لباس پوشید ودوچرخه ش رو برداشت ورفت ومنم داشتم با آتنا شیطونی میکردم که یهو محسن زنگ زد وگفت پس خواهرتون کو؟

گفتم الان میرسه..باز مشغول کارای خودم شدم که باز تماس گرفت وباز من همون حرف رو زدم....یه ربعی بود رفته بود ودیگه داشت نگران کننده میشد..اون هم این موقع ظهر...این دفعه که زنگ زد زود لباس پوشیدم وپریدم تو کوچه...تا سر کوچه فقط داشتم حرص میخوردم..مامان گفت شاید اشتباهی سر کوچه اردیبهشت رفته...رفتم سر کوچه اردیبهشت..اونجا هم نبود...محسن رو دیدم..گفت ندیدیش..گفتم نه! وقرار شد با هم دنبالش بگردیم....کوچه پس کوچه ها رو میگشتم وفقط گریه میکردم....وسط کوچه سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:جون خودت با من بازی نکن....خدا از این بازی ها با من نکن...توروخدا!اگه فاطمه یه چیزیش بشه یا شده باشه؟!الهام بمیری که خودت عرضه اینکه بری سر کوچه رو نداری بچه رو میفرستی...تنبل بی عرضه...خدا بگو چی کار کنم؟همون کار رو میکنم..فقط جونه خودت یه بازیه تازه شروع نکن...قوزه بالا قوزش نکن..جون خودت....خداا

گرمم بود وحالم بد بود....دستم باز دوباره داشت درد میکرد..دوروزه دستم بی حسه...انگار خواب رفته وباز داشت اذیتم میکرد....گرمم بود..گریه میکردم وبه خودم غر میزدم وبا خدا حرف میزدم....محسن زنگ زد پیداش نکردید؟ گفتم نه! میرم خونه ببینم اونجاس!

ای مرده شوره این کوچه پس کوچه های قدیمی روببرند...خونه ی ما توی یکی از همین پس کوچه هاس که هرموقع یکی باهامون کار داره واسه اینکه گم نشه خودمون باید بریم سراغش پیداش کنیم بیاریمش...خودم اولین بار10 سال پیش که اومدیم توی این خونه تو کوچه گم شدم ووقتی ماشین بابا رو پیدا کردم فهمیدم خونمون کدومه..کوچه هامون مثل تونل آلیس در سرزمین عجایب میمونه...حالا داشتم فقط حرص میخوردم که یهو مامان زنگ زد....فاطمه اومده خونه! تو کجایی؟

پشت گوشی هق هق زدم زیر گریه وگفتم فقط میکشمش بذار پام برسه خونه...پوستش رو میکنم وتلفن رو قطع کردم...زینب زنگ زد:الهام چی شده؟ گفتم هیچی!فاطمه پیدا شده الان کتابها رو برمیدارم میام . وزینب داشت بهم ارامش میداد ..رسیدم خونه کتابا رو گرفتم وتاچشمم به فاطمه خورد که از لای در اتاقش داشت منو یواشکی نگاه میکرد دلم اروم شد..بهش چشم غره رفتم واز خونه زدم بیرون....

کتابها رو دادم به محسن واصلا نمیدونم چی گفت وچی شنیدم وخداحافظی کردم.....اومدم خونه وهی قربون صدقه خدا رفتم..با عجله اومدم توی خونه ورفتم تو اتاقه فاطمه....

الهی بمیرم سر لپاش گل انداخته بود ازگرما وسرش رو ازناراحتی انداخته بود پایین وزیر چشمی نگاه میکرد...مامان گفت فکر کرده سر اون کوچه باید میرفته..اشتباهی رفته...سرم رو برگردوندم ازش ورفتم توی اتاقم و بهش گفتم زود بیا پایین کارت دارم...ترسیده بود..میدونست قراره دعواش کنم که سکته م داده بود...

اومد تو اتاق ونشست رو مبل دم در اتاق....سرش پایین بود....لپای گل انداخته ش دلم رو زیر رو میکرد...سرتا پاش رو نگاه کردم خدا را شکر کردم..مرسی خدا....سرش رو بالا کردو بهم یواشکی نگاه کرد...روی تخت نشستم وبهش گفتم بیا اینجا جلوتر بایست رو به روم...اومد ایستاد..گفتم :کجا رفته بودی سکته کردم....تو که منو کشتی....بابغض گفت فکر کردم باید برم سر کوچه اردیبهشت....واشکش از گوشه چشمش سر خورد پایین....دستام رو از هم باز کردم وجادادمش تو بغلم وزدم زیر گریه... ..سرم رو گذاشتم رو موهاش وگفتم:اگه یه چیزیت میشد چی کار میکردم آجی؟؟تو چرا حواست رو جمع نمیکنی چی بهت میگم؟آرووم گفت ببخشید....محکم بوسیدمش وگفتم دیگه اذیتم نکنی ها..اگه یه چیزیت بشه آجی دق میکنه..باشه؟..اشکاش رو پاک کرد وگفت باشه.....

حالا یه دونه منو بوس کن بپر بالا سردرسهات دختره ی لوسه سربه هوا....آروم میره بیرون از اتاق وبلند میگم خدایا شکرت....