_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مکن ای صبح طلوع...

هوالمحبوب :

ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن که سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد، و ای آن که راه گریز به سوی رهایی و آسودگی را از تو باید خواست.
سختی‌ها به قدرت تو به نرمی گرایند و به لطف تو اسباب کارها فراهم آیند. فرمانِ الاهی به نیروی تو به انجام رسد، و چیزها، به اراده‌ی تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بی آن که بگویی، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نیست، بی آن که بگویی، رو بگردانند.
تویی آن که در کارهای مهم بخوانندش، و در ناگواری‌ها بدو پناه برند. هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هیچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی.
ای پروردگار من، اینک بلایی بر سرم فرود آمده که سنگینی‌اش مرا به زانو درآورده است، و به دردی گرفتار آمده‌ام که با آن مدارا نتوانم کرد.
این همه را تو به نیروی خویش بر من وارد آورده‌ای و به سوی من روان کرده‌ای.
آنچه تو بر من وارد آورده‌ای، هیچ کس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوی من روان کرده‌ای، هیچ کس برنگرداند. دری را که تو بسته باشی. کَس نگشاید، و دری را که تو گشوده باشی، کَس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی، هیچ کس آسان نکند، و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسانِ خویش دَرِ آسایش به روی من بگشا، و به نیروی خود، سختیِ اندوهم را درهم شکن، و در آنچه زبان شکایت بدان گشوده‌ام، به نیکی بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شیرینیِ استجابت بچشان، و از پیشِ خود، رحمت و گشایشی دلخواه به من ده، و راه بیرون شدن از این گرفتاری را پیش پایم نِه.
و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پیروی آیین خود بازمدار.

ای پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی‌طاقتم، و جانم از آن اندوه که نصیب من گردیده، آکنده است؛ و این در حالی است که تنها تو می‌توانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور کنی. پس با من چنین کن، اگر چه شایسته‌ی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ.

دعای هفتم صحیفه سجادیه 

الی نوشت:

-دعا کنید....به تمام آدمها و مقدسات دنیا چنگ میزنم تا بالاخره به دستای پره یک نفر نگاه کنه.من دستام خالیه ...

- خدا همیشه گفتی لایکلف نفس الا وسعها...حواست هست این یکی خیلی خیلی بزرگه...به خودت قسم خیلــــی بزرگه!...از وسع من خارجه...من الی ام! نه یعقوب!نه ایوب!نه یونس! من الی ام!برای خورد کردنم یه اشاره کافیه!لازم به این همه دب دبه و کب کبه و برنامه نیست که! قرار شد آبرو داری کنیم!خدا حواست هست؟


ادامه مطلب ...

شـــــب که اینقــــدر نبـــاید به درازا بکشــــد!

هوالمحبوب :

آدم دختر فراری بشه توی جوب بخوابه ،بعد گشت امنیت اخلاقی  بیاد بهش گیر بده ببرندش کلانتری بعد باباش بیاد سند بذاره آزادش کنه و بعد ببردش خونه به چارمیخش ببنده تا درس عبرت بشه برای تاریخ ،اما با داداشش توی یه اتاق نخوابه!

اصلا یه اتاق چیه؟توی یه ساختمون هم نخوابه!

اصلا دقت کنه ببینه اگه اون طبقه بالا میخوابه اون بره پایین بخوابه اگه اون طبقه پایین میخوابه اون بره طبقه بالا!

اصلا یه کار دیگه، ببینه اگه میتونه و موقعیتش هست یه مسافرتی چیزی بره!

خوب برای تنوع توی زندگی هم بد نیست!

کلا زمان مسافرتت را جوری تنظیم کن که وقتی اوشون میاند شوما بری!!!

وگرنه مجبوری تا ساعت یک و دوی نصفه شب صدای اس ام اس و زنگ گوشیش را تحمل کنی و هی چشم غره بهش بری و اون هم انگار نه انگار، هفت پادشاه خواب باشه و فقط از این دنده گاها به اون دنده تغییر موقعیت بده و تو مجبور بشی گوشیش را برداری و اس ام اس بدی به اون گور به گور شده ای که خواب را ازت گرفته و بهش بگی :"دوست عزیز! مشترک مورد نظر شما خواب تشریف دارند و من ِ بدبخت باید صدای ابراز احساسات تو رو تحمل کنم! خواب به خواب بشی ،میشه بخوابی یا بیام بخوابونمت رعیت؟؟؟!!!"

و بعد که داری قهرمانانه لبخند میزنی و چشمات داره گرم میشه یهو زلزله شونصد ریشتری آوار بشه روی سرت و تا خود ِ صبح صداهای عجیب غریبی به نام "خرو پف" را تحمل کنی و هی سرت را بکوبی توی دیوار و هی پاشی از سر جات و هی تکونش بدی تا درست بخوابه و اون همچنان تمایل داشته باشه روی همون دنده ای که دلش میخواد بخوابه و تو دلت بخواد متکا را بذاری رو صورتش ولی هی تحمل کنی تا سپیده بزنه .تازه اون موقع آلارم گوشیش شروع میکنه به جفتک انداختن و ایشون هم خم به ابرو مبارک نمیارند! یعنی فکر کنم آلارم را گذاشتند برای من بخت برگشته که پاشم ببینم چه صبح دلپذیری!!! یعنی تا  یکی دو ساعت این آلارم وق میزنه و شمام هی باید سرت رو بزنی اونطرف دیوار! بعد هم که دیگه خسته میشی و  بلند میشی آلارام را خفه کنه،بیدار بشه و همچین زل بزنه توی چشمت و بگه :با گوشی من چی کار داری!!!!  و  تو همچین شیک و تمیز  بگی :صبح بخیر پسرم!دیشب خوب خوابیدی؟ " و اون سرش را بخارونه و بگه نه! خیلی سرد بود!!!!

و تو دلت بخواد خودت را از سقف حلق آویز کنی که اوشون شب بدی را گذروندند و خواب به چشمشون نیومده .....!الهی آجیت بمیره که تو اینقدر سختی میکشی!

حالا من هی بهت بگم دختر فراری شو برو توی جوب بخواب ،حداقل وقتی امنیت اخلاقی گرفتت یه شب راحت توی انفرادی میخوابی...

هی تو بگو نه! !!!


الــی نوشت:

یک) امروز به خانه ی خانوم "میم" معلوم الحال رفتیم و همچین با کلاس شماره رمز را وارد کردیم و مربع را زدیم و  با کلاسانه رفتیم طبقه ی مذکور و قهرمانانه موقع رجعت کلید مخفیه در را زدیم و هیچ هم شگفت زده نشدیم!انگار که یک عمر است ما کلید مخفی فشار میدهیم و در منزلمان مثل غار علی بابا وچهل دزد باز میشود!

دو )

بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند

می‌بینمت برای تماشا،خوش آمدی...

ســهــ )امان از ایرانسل....همیشه تا اس ام اس میده و کلمه ی  Mosabeghe نقش میبنده روی گوشیم ،تا بیام تشخیص بدم کلمه را، قلبم هزار دفعه میاد توی حلقم !!!هی ایرانسل من اهل مسابقه نیستم...این اسم ِ لعنتی را هی برام نفرست!

چــاهــار )دلم برای دانشگاه تنگ شده....برای قــم...برای اون گنبد فیروزه ای....برای جاده...برای الــی....

پنـجـ)"عشق"را با صدای الــی از اینـجـا گوش بدید >>>"ایـهــا الناســ عشقــ  یعنیــ  چهــ ؟!"


مبارک باشه میلاد شماخاتون..شمایی که ستاره جون میگیره توی چشماتون

هوالمحبوب:


پارسال توی شرکت آقای "س" شده بودم مدیر بخش R&D ! یهو آقای"س" یک فلش مموری بهم داد و گفت باید بعد از اینکه تمام فایلهاش را گوش دادم ،مدت زمان انتظار تماس گیرنده را به طور کلی تخمین بزنم و اکثریت و اقلیت مباحث را ثبت کنم!

من هم همچین مشتاق و کوشا رفتم توی همان اتاق کذایی و نشستم به شنیدن!

اولین فایل گذشت..دومین فایل...سومین فایل....تا یهو چهارمین فایل کلا من را به وادی هنگ و هنگیدن فرستاد!

یه ابله انگار فکر کرده بود عروسی نه نه شه(!) و تا یک خانومی که نمیدونم کی بود گفت :بله؟! ...شروع کرد به نانای نای کردن! و آهنگ "تولد تولد تولدت مبارک" زدن!

یعنی حدود پنج دقیقه یه بند داشت با اون صدای نخراشیده  و حال به همزنش نی نای نای میکرد!

برام جالب بود یعنی کدوم از همکارها بودند! که یهو صدای آواز قطع شد و همون صدا به رسمی ترین حالت ممکن گفت :تولدتون مبارک خانوووم!...یهو جا خوردم! صداش آشنا بود! الان که داشت مثل آدم رفتار میکرد صداش آشنا بود و من آهسته و پیوسته فهمیدم که اون صدای ِ.....

یادته نرگس؟

برات تعریف کردم!

خوب شد  خودم اول از همه فایل را گوش داده بودم و زوود بعد از کلی خنده پاکش کردم تا احدالناسی نفهمه چقدر جلف و سبک تشریف داشتم!

.

از پارسال خیلی روز داره میگذره و من هیچ نمیدونستم که توی این سال زندگی و تولدت قراره چه اتفاقی بیفته و چی بشه و چی نشه!

نرگس تو از اون آدمهای دم آخری...همیشه بودی و هستی...از اون آدمها که باید کلی پیشت آبرو داری کرد و به هر بهونه ای بهت دخیل نبست و باید گذاشتت واسه دم آخر...وقتی هیچ مسکنی کارساز نشد...

لازم نیست حرف بزنم...با کمترین کلمه بیشترین تیکه الی را میفهمی و من چقدر خوشبختم که تو رو دارم و چقدر خوشبختم که مامانی مثل مامان نرگس باید بشه مامان یکی از "لیلاهای" زندگیم...

همیشه قدر دان اون لحظه م که مامانت بعد از چندسال سراغ من را از تو گرفت و تو توی اون لحظه ی دردی که هیچ کس جز تو نمیفهمیدش پیدات شد....

بدم میاد کسی را به خاطر الی بخوام....به خاطر درد الی ...به خاطر شادی الی..به خاطر تمام الی...

من باید آدمها و تمام تمامیتشون را به خاطر خودشون و اونی که هستند و اونی که "اون" خواسته باشند بخوام...

اما اعتراف میکنم.....اعتراف میکنم نمیتونم تو رو برای خودم نخوام....

نمیتونم حس کنم تو رو فقط برای نرگس بودنت میخوام...

تو رو به خاطر نرگس بودنت و آدم و "لیلای" زندگی الـــــــــی بودنت میخوام و خواستم....

لیلاها شایسته تقدس و ستایش و احترامند و تو شایسته ی همه ی اینایی....

میدونی که من عادت ندارم برای تعریف و تمجید کردن...

میدونی پشت هر تعریف و تمجیدم یه ترور نشسته ولی خوووب...

خودت که میدونی،

"در دل آری و نه به لب دارم....راز خود را عیان نمیدارم...راز دار و خموش و مکارم! :) "

نمیدونستم توی سالی که میاد مرهمی مثل همیشه و صبور تر از همیشه....

ببخش اگر به جای اون آدم دم آخر بودن شدن،شدی آدم هر لحظه و هر ثانیه و دقیقه...

ببخش به خاطرم درد کشیدی و غصه خوردی...

ببخش به خاطر تمام الی....

ممنونم

به خاطر نرگس بودنت ممنونم

به خاطر تمام شبهای بی خوابیت...

به خاطر تمام سکوتهات

به خاطر تمام حرفات...

به خاطر تمام کلماتی که گفتی و نگفتی

و باز

به خاطر نرگس بودنت....

خودت میدونی چقدر برام عزیزی و بزرگ....

"دگران هر چه که گفتند بگویند، بیا.....

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان..."

من مدیون بودنت و نرگسیتتم خانووووم

خداراشکر برای وجودت

برای نرگسیت

برای لیلاییت

و برای " بیست و هفتمین روز" گرم تابستون که زاد روز تو رو توی خودش جا داده....

خوش به حال سه شنبه ای که تو رو توی خودش جا داده و سر از پا نمیشناسه برای داشتنت...

خوش به حال تمام آدمهای زندگیت برای داشتنت

و

خوش به حال الـــــــی....

هنوز برام همون دختر مانتو و شلوار و مقنعه سورمه ای با اون کیف قهوه ایه پـوســـت زمخـــتی(!) که پشت به بقیه نشستی و داری تند تند آبمیوه میخوری و من توی دلم دارم بهت بد و بیراه میگم و بعد که صورتت را برمیگردونی پشت صورت سراسر مغرورت یه لبخند عمیق نشسته به وسعت تمام خوبیهات.....


 " تـــــــــــــولــــدت مبــــــارک نــرگســـــــم"



الــــی نوشــــتـــــ :


یــک)حواسم به تمومه اتفاقهایی که درست سر جاش میفته باشه...اون اتفاق میفته چون درستش همینه!

دو) ممنون بـــابــــک ! به خاطر تمومه لطفت و خوبیت.....ممنون برای تمام حروفی که کلمه شد و تمام کلماتی که جمله شد و تمام جملاتی که چون از دل بر اومده بود بر دل نشست....کاش یادم بمونه...کاش یادم نره....

ســه) شــهــــرزاد ! وقتی من هستم نیاز به شمشادای پشت عالی قاپو نیست....ببخش که نبودم لحظه ای که باید باشم و حالا هستم چون باید باشم.....

چـاهـار )یادم نمیره که تولد " سمیــــــه م" هم مبارک !همینــــــــــــ !

خدا فرشتـــــــــــه هاشو که نمیسپاره دستــــــــ همه....

هوالمحبوبـــ:


حکایت امشب منو و تصمیم من و نوشتن منو و ارجاع دادنش به فرصتی بهتر که عجله نداشته باشم و این همه اضطراب و استرس ، حکایت این همه سال من و فرنگیس ِ که هر دفعه به اون و خودم میگم:

بذار سرم خلوت بشه...بذار بزرگ بشم...بذار از این خونه برم..بذار بتونم....بذار بشه...بذار اونقدر اختیار داشته باشم..بذار پولدار بشم...بذار شوهر کنم...بذار دانشگاهم تموم بشه..بذار...بذار...بذار....و هزارتا بذار بذار و اجازه بده اجازه بده و هزارتا جمله و آرزوی وعده داده شده بدون عمل و باز تمومه مهربونی فرنگیس بدون کوچکترین چشمداشت و باز سهل انگاری و غفلت و بازیگوشی ِ من....

و این فردا هنوز نیومده!!!

فقط خدا میدونه....فقط اون میدونه که چقدر "فرنگیسش " را دوست دارم...

فقط اون میدونه که اگه میشد غیر از اون را پرستید ،"فرنگیس" اولین گزینه ی من برای پرستیدن بود...

فقط اون میدونه که چقدر شرمنده ی "نعمتی" هستم که با اینکه بی نهایت دوستش دارم و ادعا میکنم قدرش را میدونم ،ازش غافلم وباز به خودم میگم بذار فردا بشه همه ش رو جبران میکنم...

باید جای من باشی تا بفهمی و بدونی بهترین نعمت و آفریده ی خدا توی زندگیته و باید نظر کرده باشی که خدا بهترینش رو بهت بده و من با اینکه میدونم هنوووووووز نمیفهمم و خنگم!!!!!!!!!!!!!!

باید جای من باشی تا تموم ِ وجودت و سلول سلولت اون را تقدیس و ستایش کنه و بفهمی باز هم کم ِ....

قسم میخورم

قسم میخورم بهتر از اون خدا هنوز نیافریده...

که اگه آفریده واااااااااااااااااااااااااای به همه مون که داریمش و هنوز....

شاید توی فرصتی بهتر و آرومتر برات قشنگترین تولد دنیا را بگیرم"فرنگیسم"!

باید روزی که تو رو خدا بهمون دادو فرستاد زمین تا هزاربارزمین دور خودش بچرخه تا برسی به من را تقدیس کرد

باید امروز به تمومه گنجیشک های دنیا دونه داد و با همه شون مهربون بود

باید روی تمومه آدمهای امروز را بوسید

باید تمام هوای امروز را نفس کشید

که همه به خاطر وجودت و اودنت متبرک شده

خدا جون ،ممنون که منو...که احسان رو...که الناز رو...که فاطمه را....که "گل دخترم" رو...که میتی کومون رو لایق و سزوار داشتن "فرنگیس" دونستی...

خدا جون ممنونم که هنوز هم برات مهمیم...که هنوز هم دوستمون داری که هنوز هم....


"فرنگیســـــــــــــــــــم تولدتــــــــــــ مبارکـــــــــــ خانوووووم...."


الـــی نوشتـــ :


یک) شایــــد فرصتی بهتــــــــــر...فعلا که مسافریم و باید بریم...


دو) بابکـــــ ! تولد مامان هامون مبارکــــــ ِ تمام دنیا و آدمهاش....


ترک کام خـــود گرفتم تا بــرآید کـــــام دوووست....

هوالمحبوب:


وقتی "میتی کومون " به غذا گیر میده و یه ایراد اساسی از توش پیدا میکنه که چنین و چنان و هی غر میزنه ،چه به حق باشه و چه به ناحق و چه راست بگه و چه فقط بهونه باشه،حتی اگه خودت میخواستی همون ایراد را از غذا بگیری اما یه دفعه همگی طبق یه قانون ِ نانوشته و هرگز نگفته ،همینطور خودجوش حتی اگه از سیری مفرط بمیریم یا حالمون حتی از غذا به هم بخوره شروع میکنیم با ولع و آروم و در سکوت بدون هیچ کلمه ای غذا را خوردن !

مثل قحطی زده ها که انگار هزار ساله غذا بهشون نرسیده....

کار حتی به یه بشقاب اضافه هم میکشه و ته بشقابامون را چنان میخوریم و تمیز میکنیم که اصلا احتیاجی به شستشو نداشته باشه....

تا حالا هیچکی راجب این موضوع با کسی دیگه حرف نزده....تا حالا هیشکی به هیشکی این پیشنهاد را نداده تا حالا هیچکی از هیچکی تو خونه  نخواسته این کار رو انجام بده،یه حرکت ِ کاملا خودجوش که حتی بعدها هیچ کدوممون هم راجبش با همدیگه حرف نمیزنیم!

حریص و با لذت تمام غذا را میخوریم و هی تظاهر میکنیم چقدر گرسنه مون بود.

مهم نیست بعدش متهم میشیم به نفاق و صحه نذاشتن به اعتراضی که شد!


اینا درد نداره....


موقعی درد داره که حس کنی پشتیبان نداری....حامی نداری...که پشتت خالی شده ..که مرکز ثقل سرزنشی ...که حس کنی تو رو فقط واسه اون میخوان که احتیاجشون مرتفع بشه...که فقط وسیله ای....

بدون ِ حتی یه کلمه ، حرف یا جمله بهش میگیم که یه عالمه دوسش داریم و بهترین غذای عمرمون را خوردیم و خیالت تخت خانووووم...

درد داره وقتی یهو پشتت خالی میشه....

لازم نیست حرفی بزنی واسه زخمی که به دل ِ...باید سکوت کنی و تا ته بدمزگی پیش بری تا مذاق آدم دوست داشتنیت شیرین بشه....



الــی نوشت :


یک ) دوستام متاسفم که قسمت "نظر بدهید" وبلاگ "  شـبـیـــه یکــ  دخـتـــر خـوبـــ ! " باز نیست.قراره که باز نباشه .شاید یه روز راجبش توضیح دادم فعلا فقط ساری....همینـــ !


در نهانخــانه ی جـــــــــــانم ، گل یاد تــــــــو درخشـــید...

هوالمحبوب:


وقتی سرت شلوغ باشه و وقتی خسته باشی ،حواست از خیلی چیزها و خیلی افراد پرت میشه و متهم میشی به فراموشی و سهل انگاری! خوب خودت میدونی که اینطور نیست ولی خوب همه هم شبیه هم نیستند که متوجه بشند و به دل نگیرند یا غصه نخورند! بعضی ها اونقدر کوچولو اند و معصوم  و ساکت که فقط از چشماشون میتونی بفهمی چی توی کله شون میگذره!

باید هر چه قدر هم سرت شلوغ باشه و خسته باشی ،حواست به چشمهایی باشه که گاهی در سکوت میگند : پس من چی؟؟؟!!!!الی حواست هست؟؟؟؟

دراز کشیدم و چشمام داره بسته میشه اما یاد چشماش می افتم و صداش میکنم...میاد کنارم می ایسته. بهش میگم واسه عید کفش خریدی؟

میگه بله! میگم پس چرا به من نشون ندادی؟..میگه الان میرم میارم و میره کفشهای سفید خوشگلش را میاره و من کلی براش ذوق میکنم....

بهش میگم کنارم بشینه... و میشینه روبروم و دستاش را میگیرم و بلند میگه :آآآآخ!

دستاش زخم شده...چی شده؟

رفته لای در...

کی؟چرا حواست به خودت نیست؟ تو دیگه بزرگ شدی ها! بچه نیستی....

دستش را میبوسم و بهش میگم دخترم را دوست داری؟...میگه بله! میگم چقدر؟

میگه خیلییییییی....

میگم من را بیشتر دوست داری یا دخترم را؟

میگه هر دوتا تون....

میگم نمیشه که! من را بیشتر دوست داری یا دخترم؟

میگه خوب هر دوتا تون....

میگم مگه میشه آدم دو نفر را یه اندازه دوست داشته باشه؟

میگه بله.....

میگم پس اگه من را اندازه ی دخترم دوست داری چرا منو بغل نمیکنی؟ بوسم نمیکنی؟ نازم نمیکنی؟ نمیذاری رو پاهات و دست بکشی روی سرم؟بهم غذا نمیدی؟ منو نمیبری دستشویی؟ لباسم را عوض نمیکنی؟

خودش را میچسبونه بهم  بغلم کنه و ثابت کنه اندازه دخترم دوستم داره....

بهش میگم روزی یه بار که نمیشه!!! توی یه روز هی تند تند  باید بغلم کنی و بوسم کنی ...جلو بابا،جلو مامانی،جلو احسان،جلو الناز،جلوی هر کی توی خونه بود ونبود.بعد لباسام چی؟ غذام چی؟

چیزی نمیگه و میخنده....

بهش میگم آدم میتونه دو نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه هزار نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه یه دنیا را یه اندازه دوست داشته باشه و اندازه ش هم خیلییییی باشه.....اصلا دل آدم اونقدر بزرگه که همه توش جا میشند و باید همه را دوست داشته باشیم...بعد بیشتر و کمتر داره...یک نفر چون آجیته بیشتر تر دوستش داری.یه نفر چون داداشته بیشتر تر دوستش داری..یه نفر چون پسر همسایتونه کمتر تر دوستش داری....وقتی یه نفر بهت محبت میکنه بیشتر دوستش داری و وقتی یه نفر بهت ظلم میکنه کمتر دوستش داری...اون دوست داشتنه باید باشه....برای همینه وقتی دعا میکنی یاد همه می افتی....چون دوستشون داری و براشون نگرانی....

خدا آدم را به دنیا اورده که همه ی آدمای دیگه را همونقدر دوست داشته باشی که خدا دوستت داره...یعنی باید همه را دوست داشته باشی....نه اینکه بری ماچش کنی و بغلشون کنی ها!..مثلا آدم که نمیتونه بره آقا رحیم را بغلش کنه....میتونه؟

میخنده و میگه :نه!

میگم پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه...مثلا تو میتونی برای آقا رحیم دعا کنی.براش وقتی آش پختیم یه کاسه آش ببری.اگه مریض شد مثلا حالش را بپرسی..اما مثلا برای آجی و یا داداشت میتونی حتی تا صبح بالای سرش بیدار بمونی و دستش را بگیری تو دستات تا آروم بخوابند....

میفهمی چی میگم؟

سرش را به علامت تایید تکون میده....

آدم نباید توی دلش از کسی غم داشته باشه یا ناراحتی.نباید کسی باشه که تو دوستش نداشته باشی و هلش بدی توی قسمت بد ه دلت.باید مثل مامانی همه را دوست داشته باشی و بهشون احترام بذاری....

دل آدم برای دوست داشتنه و  یه دنیا جا داره.برای همینه که تو هم میتونی من و هم دخترم رو هم احسان را هم الناز را هم مامانی و هم بقیه را یه اندازه دوست داشته باشی. ولی نمیتونی لباسمون را عوض کنی و بهمون غذا بدی که! چون خودمون بلدیم این کار رو بکنیم. وقتی این کار ها را بکنی به جای اینکه دوستت داشته باشیم اعصابمون خورد میشه هی توی دست و پایی....

مثلا اگه واسه من یه کتاب بخری من خیلی خوشحالم میشم یا وقتی به مامانی کمک کنی اون خوشحال میشه و لی اگه واسه دخترم کتاب بخری ،اون هم خوشحال میشه؟

میخنده و میگه نه!

میگم دیدی؟ اون را باید بغلش کنی..بوسش کنی...لباسش را عوض کنی....بهش شیر بدی تا خوشحال باشه و بخنده..پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه..اوکی؟

دهنش را کج میکنه و ادای منو در میاره و میگه اوکی

بهش میگم حالا کفشهات را بذار توی اتاقت و امشب بیا پیش من بخواب،دلم برات تنگ شده....فقط جون آجی لگد نزنی ها! خیلی خوابم میاد....

میگه باشه و میره توی اتاقش و من دیگه چیزی یادم نمیاد.....

چشمام را که باز میکنم دیگه نزدیکای صبحه و " فــــــاطمه " ای که قرار بود پیشم بخوابه توی اتاق نیست....



الـــــــــــی نوشت:

1 . درست مثل کسانی که بهشون میگند چند روز دیگه بیشتر زنده نیستی و یه عالمه کار نا تموم دارند که میخواند این لحظه های آخر انجام بدند و یه عالمه حرف نگفته دارند که میخواند همه ش را بزنند ، می مونم.....

از همین حالا دلم تنگ میشه و با خودم میگم اون موقع چی کار کنم؟

بعدبه خودم میگم لوس نشو الی!......


 2. شونصد تا کتاب آماده کردم بخونم و دو سه تا فیلم معرکه ببینم. به خودم قول  دادم اگه شده حتی بمیرم هم این "تاریخ تمدن ویل دورانت" را تمومش کنم. حیف که نویسنده ش مرد و گرنه کتاب معرکه ای بود.الان هم هست ! فقط تا ناپلئون می ری و بعد معلق می مونی تو فضا تا خودت ،خودت را به یه صراطی مستقیم کنی!!!!!!!!!!!!


3. 

این غصه با گذشت زمان حل نمی شود


دردی است که اگرچه نهان حل نمی شود....


این درد را چگونه بگویم ؟ چه فایده ؟

با گفتن به این و به آن حل نمی شود


خون گریه ای که بغض مرا مویه میکند

در کل آب های جهان حل نمیشود


در من کسی نهیب برآورده است... آی!!!

هی قصه های کهنه مخوان ! حل نمی شود......نمیــــــشــــود.....TAKE IT EASY Eli...

I LOVE YOU !

هوالمحبوب:


لازمه کلی حرف بزنم وصغری کبری بچینم وحرف وحدیث سر هم کنم وبعد تعمیم بدم به هزارتا خاطره واتفاق که فقط تو میدونی ومن وبعد کلی حرف بزنم وبعد توی همین کافی نت اشکم ول بشه روی مانیتور وبعد دماغم را بکشم بالا و اون آخر سر هم بهت بگم :تولدت مبارک و ممنون که هستی؟؟؟؟!!!!

چی بگم که ندونی؟

چی بگم که نفهمیده باشی؟

چی بگم که نگفته باشم؟

چی بگم که نگفتم ولی از توی چشمام وداد وبیداد وغرها ونگرانی هام درک نکرده باشی؟

چی بگم که ..........؟

خودت میدونی اگه نبودی من هم نبودم

خودت میدونی که نفس کشیدنم به خاطر تو و الناز و فاطمه و فرنگیس ه

خودت همه ش رو میدونی

تک تک جمله هایی که میگم ونمیگم

تمومه حرفای گفته ونگفته

خودت میدونی

الانه که اشکم ول بشه وحیثیتم بره

الانه که مثل دختر بچه های سه چهارساله که دلشون تنگه شروع کنم و هیشکی جلو دارم نباشه

الانه که.......

ممنونم

از تـــــــــــــــــــــو

از خــــــــــــــــــدا

و از اون زن و مردی که باعث دادن  ه تو به من شدند

احســــــــــــــــــــــــان

احســـــــــــــــــــانم

احســــــــــــــــان تولــــــــــــدت مبــــــــــــــــــارک آجی!

همینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



پـــــ .نــــــــــــ :


خیلی خوشحالم از اینکه ؛ تو به دنیا اومدی، تو
دنیا فهمید که تو انگار ؛ نیمه‌ی گمشدمی تو

زندگی خیلی خوبه ؛ چون که خدا تو رو داده
روز تولدم، برام ؛ فرشته‌شو فرستاده

خدا مهربونی کرد ؛ تو رو سپرد دست خودم
دست تو گرفتمو ؛ فهمیدم عاشقت شدم

آورده دنیا یه دونه ؛ اون یه دونه پیش منه
خدا فرشته هاشو که ؛ نمی‌سپره دست همه

تو نمی اومدی پیشم ؛ من عاشق کی می شدم؟
به خاطر اومدنت ؛ یه دنیا ممنون توام......
کل موزیک رو هم از اینجا گوش بده !  >>>>>>>> خــــــیلی خوشحالـــــــــــــــــــــــــم





مـــــن را ببـــخـــش بابــــت احســـــــاس خستــــــه ام....

هوالمحبوب:


بیشتر از اینکه نگران حالت باشه  یا بخواد چیزی بگه تا دلت آرووم بشه از این خوشحاله که دستش را میگیری و میکشونیش توی اتاقت و بهش میگی بشین میخوام باهات حرف بزنم.

اصلا تا بهش میگی میخوام باهات حرف بزنم چشماش برق میزنه!!

مثل همیشه خودش را لوس نمیکنه یا بهونه نمیاره که زود بگو غذام سوخت یا "فاطمه" مدرسه ش دیر شد یا کسی بالا نیست الان اگه یکی تلفن بکنه یا زنگ خونه را بزنه چی کار کنم!!!تمام وجودش میشه گوش.تمام  اون هیکل بد ترکیبش که من را آزار میده میشه گوش!!!!!

.

تو حرف میزنی و اون چشماش برق میزنه..تو بغض میکنی و اون چشماش برق میزنه....تو اشک میریزی و اون چشماش برق میزنه...تو سوال میکنی و اون چشماش برق میزنه..موبایلت زنگ میخوره و میندازیش روی تخت و غر میزنی که خسته شدم و اون بااااااز چشماش برق میزنه....اونقدر برق میزنه که حس میکنی چشمات داره کور میشه!!!!!

.

حرفات که تموم شد دلت آرووم میشه.منتظر حرفاش یا مشورتش نمی مونی، فقط دلت آروووم میشه.حرفات که تموم میشه تازه میفهمی برق چشماش از چیه.

حق داره!

هیچ فکر نمیکرد باز برات مهم باشه.شاید فکر نمیکرد دیگه دوستش داشته باشی. شاید از بس از ترس نگاه کردن به هیکلش به چشماش هم نگاه نکردی خیال برش داشته که از چشمت افتاده.که گم شدی...که دور شدی....حق داره!حق داره خوشحال بشه و باشه....

.

دلت میخواد بغلش کنی.بهش بگی خودت میدونی چقدر دوستت دارم .خودت میدونی چقدر واسم عزیزی.خودت میدونی اگه تو نبودی شاید من هزار سال پیش مرده بودم.خودت میدونی کجای زندگی  و وجود منی....میدونی اگه همه ی دنیا هم جمع بشند نمیتونند تو رو از من بگیرند....میدونی تموم دردم اینه که ازم دور بشی...دلت میخواد بهش بگی :فرنگیس! خیلی دوستت دارم ولی از هیکلت متنفرم!!!!!!!!!

واسه همینه که نگاهت نمیکنم....واسه همین راجبش حرف نمیزنم ...واسه اینه اینقدر سکوت کردم و میکنم که همه ی حرفام را همراه با دم نفسم فرو ببرم ....

دلت میخواد زل بزنی توی چشاش و سیر نگاهش کنی و باهاش تموم روزای سختی که با هم گذروندید را مرور کنی و بعد بگی تا آخر عمر دوستش داری که بوده و مونده و اگه هستی و موندی به خاطر اونه.دلت میخواد گم بشی توی چشمایی که هنوز هم داره برق میزنه.

ولی یه چیزی مانع میشه.یه کسی مانع میشه.همون که باعث شده قیافه و هیکلش برات غیر قابل تحمل باشه......

بی تو یلدا زجرآورترین شب سال است

هوالمحبوب:


شب یلدای من آغاز شد

نه سرخی انار.....

نه لبخند پسته....

نه شیرینی هندوانه.....

نه لب سوزی چای....

بی تو یلدا زجرآورترین شب سال است.....


بی من یلدایت مبارک.....


اس ام اسش را میخونم ...بغضی که نمیدونم به چه علت از سر شب توی گلوم خونه کرده میترکه و گوشی موبایلم را میبوسم.اشکهام را پاک میکنم و میرم تا توی محفل شب یلدای بی احسان شرکت کنم.بچه م حتما الان کلی کار سرش ریخته و به قول خودش که سرشب میگفت:وقت سرخاروندن هم نداره......

تنت به ناز طبیبان نیازمند مبـــــــــــــــــــــاد.....

هوالمحبوب:

اینقدر استرس دارم واینقدر گریه کردم واینقدر حرص خوردم که دیگه حوصله ی تکرارش رو ندارم.کیف لباس و وسایلش دستمه .چادرم را میکشم جلوتر ومیگم:من میخوام برم داخل.

باز سرش را بلند میکنه ومیگه نمیشه خانوم!

بهش میگم:چرا نمیشه؟من که چادر سرم ه!اسلام در خطر نمی افته.مشکلت دیگه چیه؟

میفهمه دارم با تمسخر باهاش حرف میزنم.میگه بخش مردانه است شما نمیتوید برید داخل!برید با تلفن داخلی زنگ بزنید پرستاری ببینید اجازه میدند برید جاتون را با همراه عوض کنید؟

صدام را بلند تر میکنم اما باز خودم را کنترل میکنم ومیگم:بیمارستانه!حموم که نیست که هی مردونه زنونه میکنید!قرار نیست برم اونجا دلبری کنم که هی نمیشه نمیشه برام راه انداختید!!!!میفهمید وقتی میگم همراه نداره یعنی چی؟میفهمید وقتی میگم من باید برم داخل یعنی چی؟شماره پرستاری چنده؟

میگه:1104

داخلی را میزنم وپرستاری را میگیرم.بهش میگم داداشه من به نام فلان روی تخت بهمان ه ومن باید بیام داخل.میگه امکان نداره.بخش مردونه ست.با عصبانیت میگم:انگار نفهمیدید چی گفتم؟من باید بیام داخل.

میگه فردا خانوم موقع ملاقات.

تلفن را محکم میکوبونم روی شاسی وبه اطلاعات میگم من باید برم داخل.پرستارتون میگه فردا.انگار متوجه نیست اونکه اونجا روی تخت خوابیده داداشه منه.

باز سرش را بلند میکنه ومیگه نمیتونم اجازه بدم برید داخل.میفهمم چی میگید اما نمیتونم.

بهش میگم از کجا میفهمی چی میگم؟داداشت اونجا خوابیده که میفهمی؟یا جای منی که میفهمی؟من رفتم لباساش را بیارم.باید منتظر بمونم تا همراه بیاد بعد برم.

میگه امکان نداره

میگم:اگه فکر کردی التماست میکنم یا آبغوره میگیرم که دلت بسوزه وبذاری برم داخل کاملا در اشتباهی.من باید برم داخل!

واسه اینکه من را از سر خودش باز کنه میگه:برید یه بار دیگه با پرستاری تماس بگیرید وواسشون توضیح بدید .هرچی اونا گفتند قبول.

دلم میخواد بزنم تو گوشش.

بهش میگم :شماره ش چنده؟

دیگه عصبی میشه ومیگه :چند دفعه بگم؟

صدام را بلند میکنم ومیگم :یادم نیست!کشتنم واجبه؟هر اونقدر که باید تماس بگیرم باید بگی.

باز میگه:1104

باز تماس میگیرم وباز همون حرفا!

باز اطلاعات و باز همون حرفا!از پرستاری زنگ میزنند ومیگن  همراه احمد برزوویی بیاد بالا!

همراهش را صدا میکنند وکسی جواب نمیده.بهم نگاه میکنه ومیگه تو به اسم همراه احمد برزوویی برو بالا!

خیره تو چشماش نگاه میکنم ومیگم:من همراه احسانم!اسم داداشم احسان ه!اونی که اون بالاست و من اصرار دارم برم پیشش اسمش احسان ه !من به اسم وفامیل خودم میخوام وباید برم داخل ...... وهمینطور خیره میشم بهش ودلم میخواد دندوناش رو توی دهنش خورد کنم...

سرش را میندازه  پایین وخودش تماس میگیره پرستاری.30 ثانیه حرف میزنه وبهم میگه برو داخل.....

تا برسم پیشش و تا بغلش کنم و تا براش تعریف کنم که دم در چی گذشت انگار هزارسال میگذره.......

دم در بخش یکی از پرستارا میاد جلو ومیگه :کجا خانوم؟شما اجازه ندارید وارد بخش بشید.توی چشماش زل میزنم ومیگم:به من گیر نده!مفهومه؟

میره کنار ومیرم داخل اتاق.حالش بهتره...خیلی بهتره....قول دادم به خودم که گریه نکنم.قول دادم ناراحتش نکنم.میشینم کنارش وبه حرفایی که رد و بدل میشه گوووش میدم....

.

.

امشب با هم رفتیم جیگرکی و یه عالمه جیگر خوردیم و بلند بلند با  احسان و مهدی و سمیرا و عمه خندیدیم...باید غذاهای خون ساز بخوره تا هرچه زودتر عصاهاش را بندازه کنار و باز راه بیفته.باید یه عالمه رووووز بگذره تا همه مون خیلی چیزا یادمون بره...هنوزم خداراشکر