_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

الـــی هستم،یک عدد بیکـــار !

هوالمحبوب:

+این مطلب به دلیل حیاتی بودنش با دقت خوانده شود!

خب پنج ماهی هست که به معنای واقعی کلمه بیکار شدم.از همون موقع که بعد از تعطیلات عید نوروز رفتم آموزشگاه تا برنامه ی ترمم رو بگیرم و فرمودند آموزشگاه رو به دلیل خوش جا بودنش میخواند بکوبند و جاش هتل بسازند و تقریبن تمومه پرسنلش بدبخت شدند! و بیشتر از اینکه واسه خودم حرص بخورم که چرا قبل از عید نگفتید که آدم فکر کار و برنامه ش رو بکنه از این حرص میخوردم و میخوردیم که اون مردهای زن و بچه دار که نون آور خونه شون هستند باید چه گلی به سرشون بمالند؟!

من به اندازه ی بقیه ی مربی ها احساس بدبختی نمیکردم.راسش اصلن احساس بدبختی نمیکردم.اینجا نشد یه آموزشگاه دیگه.توی این ده دوازده سال نصف بیشتره آموزشگاه های اصفهان کار کرده بودم و قرار نبود بیکار بمونم ولی باید تا تابستون صبر میکردم چون برنامه ی همه ی آموزشگاه قبل از عید بسته شده بود.

راستش خیلی وقت بود دیگه نمیخواستم تدریس کنم توی آموزشگاه و این ماجرا باعث شده بود بخوام به خودم تکونی بدم و بیشتر هم این سه ماه رو به چشم استراحت نگاه کردم اما از اونجایی که قرار بود استراحتم منجر به بی پولی م باشه و بشه کمی بیش از حد غیر قابل تحمل بود.

آره!دیگه دلم نمیخواست آموزشگاه تدریس کنم.هم واسه حقوق کم و فعالیت زیادش و هم اینکه به حد کافی شاگرد تحویل جامعه داده بودم که بشه جزو کارنامه ی درخشان زندگیم!!

اینجوری شد که ترجیح دادم با مدرک ارشدم کار کنم.کارشناسی زبان رو با کارشناسی ارشد مدیریت تلفیق کردم و یه رزومه ی قوی از این ده دوازده سال ترجمه و تدریس و اون چند سال بازرگانی خارجی کار کردنم و اون چند ماه مسئول R&D بودنم و دوره های تجارت بین الملل و سمینارهای CRM و غیره و ذلکی که گذرونده بودم نوشتم و ایمیل بازی و درخواست کار و مصاحبه های پشت سر هم من شروع شد و آخرش رسید به هیچ جا!

بعضی جاها پارتی بازی بیداد میکرد و بعضی جاها با اون همه به به و چه چه راه انداختنشون و باهاتون تماس میگیرم ختم به انتظار ِ بی ثمر و مسخره میشد و بعضی جاها "فقط آقا" میخواستند و بعضی جاها زووم میکردند روی من که تو با این زبونت فقط به درد فروش و انداختن جنسای بنجل ما به مشتری های بدبخت میخوری و بعضی جاهام دقیقن عین یه گاو بهم نگاه میشد که به درد این میخورم که گاو آهن بهم ببندند و زمینشون رو با چندرغاز شخم بزنم و نتیجه ش پز و افتخارم باشه که دارم توی فلان شرکتی که اسمش دهن پر کنه کار میکنم و بعضی جاهام کلن معلوم نبود چند چندند و بعضی جاهای دیگه هم که استغفرالله!

خلاصه اینکه با این چند ماه مصاحبه و ملاقاتهای پی در پی ، باز اول تابستون گول خوردیم و از یک آموزشگاه اونم با اصرار دوستمون که تو رو به قرآن به دادشون برس مربی ندارند برای ترم فلان سر در اوردم و از بس که ماشالا مردم شعور دارند و از شانس ما هم هرچی آدم تو خالی به پست ما میخورند با ناراحتی و اعصاب خوردی باهاشون قطع همکاری کردم و دیگه پشت دستم رو داغ گذاشتم توی هیچ آموزشگاهی کار نکنم!

همه ی اینا رو گفتم که بگم من الــی یک عدد انسان بیکار هستم که در جستجوی کار پدر و مادر دار هستم با حقوق مکفی و قانون مقررات مشخص و معین و با این وجنات و حسنات،دوستان محترم درصورتیکه چنین موردی یا مواردی سراغ دارند بنده رو در جریان بذارند!

الــی نوشت :
یکــ) اون عنوان پست رو به سبک اونایی بخونید که معتادند میخواند ترک کنند و میرند توی این همایشها میشینند میگند مثلن:" کاظم هستم،یک معتاد!چهل و هشت ثانیه است پاکم!"

دو) از پذیرفتن هرگونه پیشنهاد من باب برو واسه خودت آموزشگاه بزن و شاگرد خصوصی بگیر و بشین واسه خودت کتاب ترجمه کن و چرا نمیری دانشگاه درس بدی و قس علی هذا ضمن اینکه تشکر مینماییم،معذوریم و اعلام میکنیم ما دنبال پرستیژ و پز عالی و جیب خالی نیستیم و در حال حاضر هم شاگرد خصوصی داریم هم داریم کتاب ترجمه میکنیم و اینا هیچکدومش کار به حساب نمیاد و اسمش سرگرمیه!

سـهـ) هرکی فکر کرده من دلم میخواد پشت میز بشینم و حقوق میلیونی اونم مفت مفت بگیرم کاملن در اشتباهه.من کار و حقوق اندازه ی لیاقت و کفایت الــی و کاری که ارائه میده و حقشه میخوام.

چاهار) از کار کردن در شهری غیر از اصفهان به دلایل امنیتی و اینکه دختر باس ساعت نه شب خونه شون باشه حتی اگه درحاله مردنه،معذوریم!وگرنه تا حالا هزار دفعه رفته بودم عسلویه الان شده بودم سرکارگر یه طایفه کارگر بلوچ  و بهم میگفتند خانوم مهندس و داشتم دقیقن همین وقت و ساعت دلارهام رو میشمردم!

پنجــ) کامنت های کارهای پیشنهادیه این پست برای الــی خصوصیست و همگی در هیأت مدیره صنف بیکاران بررسی خواهد شد! و درصورتیکه نیاز به توضیحی از جانب اینجانب باشد حتمن اعلام و علنی خواهد شد :|

شیشـ)باقی بقایتان و این حرفا !:)


و دلــــــم شعـــله ور است ...

هوالمحبوب:

تا یادم میاد غیر از خونواده م که اون هم اجازه ی داشتنش دست میتی کومون بود هیچکسی رو نداشتم.یه عالمه دوستای جور واجور داشتم اما به قول مامانی همه ش عاریه ای بود.مال مردم بود.تنها چیزها و کسایی که مال من بودند خونواده م بودند.شاید واسه اینه الان اول داداش و آجی هام و بعد بقیه ی دنیا برام مهمند.

مامانی یادم داده بود.از بس گفته بود.از بس تکرار کرده بود.شاید چون خودش از وقتی ازدواج کرده بود خونواده نداشت.میتی کومون گفته بود باید که نداشته باشه.میتی کومون هرچی میگفت و میگه باید همون بشه و اون بار هم شده بود.مامانی یادم داده بود اگه برای همه ی دنیا گرگی باید برای خونواده ت میش باشی.اگه برای همه دنیا زبونت درازه باید برای خونواده ت لال باشی.شاید چون میتی کومون برای ما نه میش بود و نه زبون کوتاه !

همین بود که مامانی رو آزار میداد و دلش نمیخواست بچه هاش پا جای شوهرش بذارند که یادمون داده بود.

بچه بودم،بچه بودیم و نمیفهمیدیم.واسه همین همیشه تا با احسان دعوام میشد و کتک کاری میکردیم دلم میخواست بمیره!بچه بودم و تا وقتی مامانی دعوام میکرد دلم میخواست بچه سر راهی بودم و مامان نداشتم.

بچه بودم و وقتی با همه ی بچگی م دلم میخواست یه مامان و بابا و داداش و آجی ه دیگه داشتم اما هیچ وقت یاد نگرفتم خونواده م را از کسی قایم کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم جلوی بقیه کوچکشون کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم کاری کنم که بقیه عاشقشون نشند.

سال اول دانشگاه فک و فامیل دار شدم.همون موقع که مامان حاجی زمین گیر شده بود و سهم من از همه ی مامان بزرگ دار شدنم دستشویی بردن های وقت و بی وقت نیمه شبش بود و بیدار شدنهای مکررم وقتی صدام میکرد که آب میخواد.

بقیه برام دل میسوزوندند،یکیش همین میتی کومون که یه روز نمیدونم خدا کجای کله ش زده بود و چرا دلش مثلن واسه من سوخته بود و بغض کرده بود که "دخترم الان موقع سرخاب سفیدآب کردنشه باید وایسه دستشویی های مامانم رو بشوره!"

ولی من عشق میکردم.مامان بزرگ داشتن و فامیل داشتن و خونواده داشتن برام عشق بود.مامانی یادم داده بود خونواده یعنی عشق حتی اگه دوسشون نداشته باشی.

روزی که مامان حاجی به عمه ها سپرد دم عید نوروز برام طلا بخرند واسه قدردانی میخواستم از غصه بمیرم.به عمه گفتم مگه پرستار استخدام کردین که میخواین دستمزدش رو بدید؟چرا الان که مامان بزرگ دار شدم دارین جوری باهام رفتار میکنید که انگار شما صاحبشید و من پرستارش که باید حق الزحمه م رو بدید؟من دخترشم نه پرستاری که دستمزد بخواد!

واسه همین از طلا به لباس بسنده کردند و برام یه شلوار خریدند به عنوان عیدی از طرف مامان حاجی و همون شلوار رو هم یه روز اون یکی عمه چون قشنگ بود ازم گرفت بپوشه و دیگه بهم پس نداد!

من درست بعد از بیست سال فک و فامیل دار شده بودم و هیچ خجالت نمیکشیدم وقتی وسط جمع میون اون همه عروس و پسر و دختر و نوه ای که داشت و همه ی سالهای عمرشون ازش استفاده ی معنوی و غیر معنوی کرده بودند به من میگفت الهام میخوام برم دستشویی و من با عشق سر به سرش میذاشتم که خجالت نکشه و بهش میگفتم :"اگه دختره خوبی باشی یه روز میبرمت بیرون،من زنگ خونه ها رو میزنم و تو فرار کن تا بخندیم!" و اون اشک و خنده رو قاطی میکرد و تحویلم میداد و منم تاتی تاتی میبردمش دستشویی !

من همون مامان حاجی علیل و پیری که نه میتونست روسریش رو درست کنه و نه شلوارش رو بکشه بالا رو حتی با اینکه میتی کومون رو به دنیا اورده بود،به همه ی دنیا نمیدادم و همیشه جوری ازش تعریف میکردم که هر موقع دوستام می اومدند خونه دلشون میخواست مامان حاجی م رو ببینند.

واسه همین وقتی توی عروسی طاهره - دختر عمو بزرگه- وقتی دخترعموها و حتی عموم خجالت کشیده بودند که مامان حاجی پله به پله با زانو اومده بود بالا تا برسه به مجلس و عمو وسط جمع گفته بود "این رو اوردید اینجا چه کار؟"با اینکه من اندازه ی هیچکدومشون از مامان حاجی سهم نداشتم ولی دق کردم که چرا باید مامان به این ماهی باعث خجالت کسی بشه اونم صرفا به دلیل کهولت سن یا تفاوت حرف زدن و رفتارش با بقیه!

من تا روزی که مامان حاجی مرد میپرستیدمش. نه چون یه عالمه خاطره داشتم از خونه ش و خودش و مهربونی هاش.نه!همه ی خاطره هاش ماله بقیه ی نوه ها و بچه هاش بود که موقع توانایی و جوانی ش تا حد امکان ازش حتی در حد پز مامان بزرگ داشتن مستفیض شده بودند و الان هم فقط واسه حفظ ظاهر مجبور بودند یه سری کارها رو بکنند و این عادته این خونواده بود و هست!

فقط چون مامان حاجی م بود.خون اون توی رگ هام بود،اصلن خون به جهنم(!)،دوستم داشت،دوسش داشتم اونم بدون چشمداشت.اصلن چون اسم "مامان" رو یدک میکشید.

اگه باباحاجی هم اون روز دلم رو اونجور نمیشکست و دل به دل بچه های بی خاصیتش نمیداد الان دلم براش همونجور پر میزد و از خاطره هام پاکش نمیکردم و به ازای هر سرفه و حتی فین کردن دماغش و خس خس کردن نفس هاش همه ی دنیا رو با عشق و دل و جون عاشقش میکردم و هیچ برام اه اه گفتن و کج و کوله کردن چشم و ابروی بقیه مهم نبود،ولــی ...

همه ی اینا رو واسه این گفتم که نمیفهمم چرا بعضی ها وقتی تعداد کتابهایی که توی زندگیشون خوندن زیاد میشه و لحن حرف زدنشون فرق میکنه و آدمایی که باهاشون رفت و آمد میکنند باکلاس تر میشند و رنگ رژ لبشون پررنگ تر میشه و اسمهای قلمبه سلمبه ای که یاد میگیرند بیشتر میشه و جای خونه شون عوض میشه و حتی بعضن شهرنشین میشند،یادشون میره از کجا اومدند و خونواده شون کیه و تا همین پریروز داشتند گوسفنداشون رو میدوشیدند و واسه نمردن گوساله شون به خدا التماس میکردند و واسه اینکه بارون به شکوفه های درختهاشون نزنه نذر و نیاز میکردند.

اینا رو واسه این گفتم که خیلی دلم گرفت وقتی دیدم نوشته به زنی که خودش رو مادر اون میدونه آلرژی گرفته!که...

بی خیال!منم چشمم رو روی همه ی اون چیزایی که در مورد خودش و مامانش و زندگیش میدونم میبندم و به چشم یه دانشجوی خفن ِ نرم و نازک و چست و چابک ِ با احساسات لطیف و ظریف بهش نگاه میکنم و خیال میکنم این همون مامانی نیست که با دعا و نذر و نیازش اون به اینجا رسیده و همون وصله ی ناجور و مخل آسایش و آرامش زندگیشه که کاش توی زندگیش نبود تا اون یه کم توی دود و دم روشنفکری و پا روی پا انداختن ها و قهوه توی ماگ خوردنش اونم تنگ غروب و روی صندلی خانوم هاویشان*(!) همراه با یه موزیک سافت بتونه نفس بکشه و بعد فرداش بیاد خاطره ش رو توی وبلاگش بنویسه و از بغل و لب و لوچه ای که نیاز هر آدمیه(!) که کاش بود و کاش یه جای دیگه و توی یه فصل دیگه به دنیا می اومد حرف بزنه تا خواننده هاش باهاش همذات پنداری کنند و سر و دست بشکنند براش و اون عین خر کیف کنه و گربه صفتانه لبخند بزنه!!

*صندلی خانوم هاویشان یا راک چـِر همون صندلی ای هست که مد شده بهش میگند صندلی لهستانی!!

الـــی نوشت:

شاید این پست به قیمت خونم تموم بشه!آخه از اونجایی که فک و فامیل محترم به بنده تفقد خاصی دارند و همیشه هم اصل مطلب و کلام رو ول میکنند و فرع رو دو دستی میچسبند،گاهن و گاهی هم مستمرن اینجا در رفت و آمدند و جا داره من از همین تریبون براشون دست تکون بدم و خسته نباشید عرض کنم و بپرسم :"چه خبر؟!":)

قبــــل تـــــو هر کـــس که آمــــد خالـــه بازی کـــرد و رفــت!

هوالمحبوب:

قبــــل تـــــو هـــــر کـــس کــــه آمــــد خـــالـــه بازی کـــرد و رفـــــــت!

لعنتـــــــــی ! مـــی خــــواهمـــــت ایــــن بـــــار جــــــور دیـــگــــری ...

خودت میدونی اولین مردی نبودی که پا توی زندگیم گذاشتی.میدونی که اولین مردی نبودی که  گفتی سلام.اولین مردی نبودی که شعر رو میفهمیدی و میخوندی و مینوشتی.اولین مردی نبودی که حرف زدیم،که با هم سر یک میز نشستیم و در مورد علایق غذایی مون حرف زدیم و من در نوشابه م رو دادم تا باز کنی.اولین مردی نبودی که میدونستی من بستنی رو می میرم.اولین مردی نبودی که صدام کردی،که نگام کردی،که قدم زدی توی روزهای زندگیم،که حرف زدی،که گوش کردی،که دستات رو به سمتم دراز کردی ،که درد دل کردی و گوش شدم.که گفتی دختره خوبی ام و من خودم میدونستم!!اولین مردی نبودی که توی زندگیم بودی و من با همه ی دوست داشتن هام نمی خواستم دوستش داشته باشم!

اولین مردی نبودی که توی زندگی ام ســُر خوردی.قبل از تو یه عالمه به ظاهر مرد اومده بودند و نشسته بودند و سناریو به دست نقششون رو بازی کرده بودند و رفته بودند و خواسته بودم که برند.نه اینکه بد بودندها،نه!قبل از تو یک عالمه مرد اومده بودند که قد و اندازه ی من نبودند.

تو اولین مردی نبودی که سر و کله ش توی زندگیم پیدا شد.اولین مردی نبودی که از سینما حرف میزد و هنر و موسیقی و شعـر اما اولین مردی بودی که با همه ی مقاومت و نخواستنم و سرکشی م به دلم نشست،که وقتی به جای الــی میگفت الهام و "الف" دوم اسمم رو میکشید نفسم به شماره می افتاد.اولین مردی بودی که سکوت بین جمله هاش ضربان قلبم رو بیشتر میکرد.اولین مردی بودی که براش تمام و کمال درد و دل کردم،که کنارش بغض کردم و گریه و هیچ نگران ضعیف جلوه کردنم نبودم.که دستام رو ازش دریغ نکردم،که نگاهم رو ازش مضایقه نکردم،که با بودنش احساس کم بودن کردم و در کنارش احساس بزرگی، که بهش تکیه کردم و از تکیه کردن بهش احساس ضعف نکردم و پر از قدرت شدم.اولین مردی بودی که وقتی کنارشم دلم میخواست و میخواد که زن باشم.

اولین مردی بودی که قرآن خوندنش رو می مردم و توی آیه آیه ی خوندنش بغض و عشق شدم،که عاشق دعا خوندنش شدم،عاشق قنوت گرفتنش.اولین مردی بودی که پای حرفش موند،که واسه اولین بار در برابر اشتباهاتم بهش گفتم"ببخشید!".که اونقدر گفتم "ببخشید" که حالش بد بشه از ببخشید شنیدنم.که به خاطر هر دفعه بحث کردنم باهاش پر از درد شدم،که از قهر بودنش دق کردم،که تمام دنیا رو باهاش قدم زدم و خسته نشدم،که ولی عصر با نگاه اون شد پاریس.اولین مردی بودی که براش از خودش مهم تر بودم.اولین مردی بودی که همه ی بداخلاقی ها و بی انصافی هام رو تاب اورد.

اولین مردی بودی که بدون اون مگنوم دابل چاکلت خوردن یعنی زهر هلاهل.بدون اون زاینده رود دیدن یعنی جهنم.اولین مردی بودی که با تک تک سلول هام خواستم که خواسته باشمش و خواستم که داشته باشمش.اولین مردی بودی که یواشکی میون ه "هرچی تو بخوای "گفتن به خدا دلم خواست که سهمم بشه.اولین مردی بودی که با لبخندش سراپا شور شدم،با شنیدن اسمم از دهنش پرواز کردم.تو اولین مردی بودی که شبیه هیچ کسی نبود و عاشقش شدم...

+گفته بودم این چشم های تیز بین شمایی که دقیق الــی را میخوانید قابل احترام و ستایشند؟حقیقتن گاهی زیادی غافلگیرم میکنید :)

مثـــل کتــــــاب های مصــــوّر سکـــــوت کــــن ...

هوالمحبوب:

بــا چشـــم هات حـــرف خــــودت را بــــزن ولـــــــــی ...

مــثــــــل کتـــــــاب هــای مـــصـــّــور ســکــــوت کــــــــن

 صدیق را خیلی قبل تر از این ها که در منزل نرگس ببینم دیده بودم.قبل تر از اینکه همدیگر را در آغوش بکشیم و بلند بلند بخندیم و یا حتی در مورد رشته ی تحصیلی و جد و آباد همدیگر بپرسیم!حتی قبل تر از این ها که برویم میدان نقش جهان و برای عروسی مجید سلیقه به خرج بدهیم و از طرف او و نرگس تابلوی خفنی بخریم که در دهان خانواده ی عروس گـِل گرفته شود!قبل تر از اینکه عکس "امیرعلی" تپل مپلی که خودش نامش را انتخاب کرده بود را در موبایلش به من نشان دهد و از شدت ذوق بگوید:"ببین توله سگ رو!کپی باباشه!"

قبل تر از آنکه یکشنبه با هم برویم کلیسا و دستهایمان را در هم گره بزنیم و مریم مقدس را صدا کنیم و شمع روشن کنیم و دعا کنیم.

قبل تر از آنکه تمام چاهارباغ را قدم بزنیم و خاطره تعریف کنیم و یا من پشت میز فست فوت بنشینم و برایش از عشق اعتراف کنم .

قبل از اینکه او از "رولی" گله کند و چشمهایش غمگین شود و یا حتی قبل تر از آنکه او بخواهد لب زاینده رود خشک کنار خواجو بنشینیم تا کمی نفس بکشیم تا او آرامتر شود و من با نوای علیرضا قربانی که میخواند"غمگین چو پاییزم از من بگذر ..."قطره قطره اشک بریزم و او دستمال تعارفم کند و "سرتا به پا عشقم،دردم،سوزم ..." را زمزمه کنان همراهم شوم و به او بگویم که میترسم آخر قصه ی دوست داشتنم شبیه او شود و اینکه من به اندازه ی او قوی نیستم و بی شک میمیرم،تا او دلداری ام دهد!

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه برویم باغ پرندگان و او حرص حیات وحش و آدمهای بی مبالات رو بخورد و پرنده ها را سیر تماشا کنیم.قبل تر از اینکه احسان دیر بیاید سراغمان و ماشینش جوش بیاورد و برویم "باغ صبا" تا صدیق به احسان دوغ بپاشد و بلند بلند بخندیم.

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با احسان و او سوار تله سیژ شویم و من از ترس هی صلیب بکشم و صلوات بفرستم و اهرم را سفت بغل بگیرم و آنها با هم کل کل کنند و به هم آب بپاشند و من از دلهره هی خدا را صدا کنم که نجاتم دهد که مبادا پرت شوم پایین و گرنه میتی کومون خودش مرا خواهد کشت اگر بمیرم و آنها مرا مسخره کنند!

من صدیق را قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با مامان نرگس بنشینیم و خاطره تعریف کنیم و ناهار بخوریم و من رژیم گرفتن زن ها را مسخره کنم و آن ها به لاغر مردنی بودن من بخندند!خیلی قبل تر از اینکه با هم سر عروس خانواده ی نرگس شدن رقابت کنیم و هی مامان نرگس را روی چشمهایمان بگذاریم تا ما را برای تنها پسر کوچکش انتخاب کند و برایش یک دو جین بچه بزاییم و به شیطنت هایمان بخندیم و صحنه را خالی نکنیم یا خیلی قبل تر از اینکه با او و نرگس خیابان میر را قدم بزنیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و نرگس به همکارِ "مادر مرده اش" یک ریز فحش بدهد!

من صدیق را قبل از اینکه کاشان و فیـــن و نوش آباد ما را با هم ببیند دیده بودم.قبل از اینکه از "Red House" خوشمان بیاید و حین خوردن سوپ گران قیمتش به دکترِ وقیح نشسته در خاطره ی نرگس زل بزنیم و تقبیحش کنیم و یک عالمه برایش داستان درست کنیم و برای آن مرد جنوبی روزهای نرگس نقشه بکشیم!

من صدیق را قبل از ژست گرفتن های سوژه ی عکاسی باغ فین و بی حالیِ نرگس و بشکن زدن ها و چشم و ابرو آمدن های اول صبحی آخر اتوبوس برای دخترهای دانشگاه نطنز دیده بودم.قبل از اینکه برای سفر به کاشان سه تا صندلی مجزا در سه طرف اتوبوس گرفته باشم و تا آخر سفر مدرکم رو به رخم بکشم که اینقدر خنگم با این بلیط خریدنم!!

من صدیق را قبل از اینکه صدای موسیقی ای که از داخل یکی از هشتی های حیاط خلوت خانه ی طباطبایی ها می آمد ما را میخ کوب کند و پشت در اتاق نوازندگان "گروه ردیف" بنشینیم و حرص بخوریم که کاش توی اتاق کنارشان مینشستیم و تماشایشان میکردیم و با نرگس گوشمان را تیز کنیم که نواهای تار و سه تار و سنتور را درسته قورت بدهیم و از لای در آنقدر دید بزنیمشان تا بالاخره آن مرد عینکی جمعشان دعوتمان کند که اگر دوست داریم کنارشان بنشینیم و غرق تار و سه تار و سیم های سنتورشان بشویم و نرگس و صدیق کیف کنند و من بغض و فین فین به راه بیندازم و لبخند بزنیم و هی پایان هر ملودی دست بزنیم و تشویقشان کنیم و موقع خداحافظی از ما بخواهند که شب برای کنسرتشان بمانیم و اگر گذرشان به شهرمان افتاد مهمان نوای تار و سه تارشان شویم و ما بایستی میرفتیم که شب روی مبل خانه مان دراز بکشیم و لذت روزی که گذشت را مزمزه کنیم،دیده بودم.

من صدیق را قبل از دیدنش دیده بودم!قبل از اینکه زل بزنم توی چشم هایش و با درد به او بگویم که کسی که او عاشقش است ولی اشک به چشمهایش آورده را دوست ندارم.قبل از اینکه به من بگوید "وقتی رولی را ببینی نمیتوانی دوستش نداشته باشی و همه ی دلگیری هایت رنگ میبازد"و من مطمئن بودم راست میگوید چرا که خاصیت عشق همین است و اینکه صدیق آدم بدسلیقه ای نیست که دوست نداشتنی ها را دوست داشته باشد،صدیق را دیده بودم.من صدیق را قبل از اینکه برای دردش بغض شوم و قبل از اینکه از فرط عصبانیت خداحافظی نکرده از خانه ی نرگس بزنم بیرون و یک ریز به "رولی" که چندین و چند سال است که دیگر مرد او نیست و اصلن نبوده، بد و بیراه بگویم،دیده بودم!

من صدیق را قبل از اینکه ببینمش دیده بودم!درست همان روزها که نرگس دانشگاه قبول شده بود و از من دور شد و برایم از عشق صدیق و رولی میگفت،همان روزها که شب عقد رولی با دختری که صدیق نبود دنیا زیر و رو شده بود.من صدیق را همان موقعی دیدم که فهمیده بود بدون رولی نمیتواند.همان موقع که رولی تازه فهمیده بود عجب غلطی کرده که گذاشته بقیه برایش تصمیم بگیرند و قید صدیق را زده بود و گمان کرده بود میتواند و نتوانسته بود.

من صدیق را همان شبی دیدم که میان هلهله ی مردم رولی گم شده بود،که صدیق هق هق می کرد، که نرگس بغض میکرد،که زن رولی وضع حمل میکرد.همان روزها که رولی به جای پا جلو گذاشتن دل به دعا و آرزوی ازدواج نکردن صدیق با هیچ مردی بسته بود و به جای اینکه دستهایش را حایل و تکیه گاه تمام زندگی صدیق کند،به سمت بالا گرفته بود که به جای او خدا دست به کار شود و دست به دامن سرنوشت و آرزوهای پوشالی و قضا و قدر شده بود!

من صدیق را همان روزهایی که ندیده بودم دیده بودم.همان روزها که هانیه از غم مردی که دوستش داشت روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشد و دانشگاه با دیدن غصه ی هانیه و آب شدنش برایم درد بود و من ساعت ها برای مردی که دوستش داشت با بغض قصه ی صدیق ی که نرگس برایم گفته بود را تعریف کردم که با زندگی خودش و هانیه بد تا نکند که گذر زمان فقط درد و زخم را دردناکتر میکند و اصرار کرده بودم به محکم بودن و مرد راه بودن و نیمه ی شعبان ذوق شدم که جشن عقد هانیه پر از لبخند رضایت بود.من صدیق را همان روزها که هانیه و مردش هم صدیق را ندیده ،دیده بودند دیده بودم!

من صدیق را همان شبی لابلای خاطرات نرگس دیدم که امیر علی به دنیا آمده بود و درست شبیه پدرش رولی بود و صدیق خواست که او را "امیر علی" بنامند.همان موقع که هیچ مردی به دل صدیق مهربان و زیبا نمی نشست تا دوستش داشته باشد.همان موقع که وقتی حال صدیق را میپرسیدم میگفت:"خوبم،فقط خوشم نیست"!همان موقع که گذر زمان عشق کهنه اش را کمرنگ تر نکرد و برعکس شعله ورتر و درد آورترش کرده بود.همان موقع که صدیق عاشق اسب ها بود و رولی چند صد کیلومتر ان طرف تر اسب سواری میکرد و یال اسب هایش را نوازش میکرد و شب ها کنار زنی میخوابید که صدیق نبود و خواب صدیق را میدید و آه میکشید،صدیق را دیده بودم.

من صدیق را خیلی قبل تر از آنکه در خانه ی نرگس برای اولین بار ببینمش دیده بودمش و با بند بند وجودم درکش کرده بودم و جایش نشسته بودم و ساعت ها برایش،برای دلش،برای عشقش به امیرعلی ای که پسرش نبود ولی میتوانست باشد اشک ریخته بودم.

من صدیق را همان موقع که عشق و دوست داشتنش را میستاییدم و دوست داشتم دوست داشتنش را دوست بدارم و خیلی قبل تر از اینکه بدم بیاید از مردهایی که وارد زندگی ای کسی میشوند و دل و روح جان و زندگی دختری را از آن خود میکنند و بعد بچه ی زنی دیگر را در آغوش میکشند و نخواستن و بی مسئولیتی و بی عرضگی شان را گردن پدر و مادر و عنوان و شهرت و شرایط زندگی و دست روزگار و تقدیر و ترسیدنشان از زندگی مشترک و آماده نبودنشان و مهیا نبودن شرایط می اندازند و یک عمر دختری را که همه ی وجودش پر از اوست را حسرت به دل لبخندی از ته دل میکنند و اصلن بیخود میکنند وقتی عرضه ی مرد زندگی و خانه و دقایق شان شدن را ندارند پا توی زندگی اش میگذارند،دیده بودم.

من صدیق را درست در اولین جمله ی خاطرات نرگس چندین سال قبل از اینکه ببینمش دیده بودم و عاشقش شده بودم.همان روزها که خدا دست زیر چانه زده بود و به قصه ی رولی و صدیق ی که عاشق هم بودند ولی سهم هم نه،نگاه میکرد و با نگرانی لبخند میزد...


+تولدت مبــارک دختر شهر قصه های الـــی ...

تبریک تولدت رو با بغض و لبخند و عشق از من پذیرا باش.دلم واست تنگ شده ها صدیق :)

همـــیشـــــــــــه خـــــواســـــته ام از خــــدا فقــــط او را ...

هوالمحبوب:

همـــیشـــــــــــه خـــــواســـــته ام از خــــدا فقــــط او را

چنـــانـــکـه خستــــه تــنــــی چـــای قــنــــد پهـلـــو را ...

یکـ)...وَلِلَّهِ الْحَمْدُ الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَی مَا هَدَانَا وَلَهُ الشُّکْرُ عَلَی مَا أَوْلانَا...

دو)خاطــره ها ...

عیـــــد رمضـــان آمـــــد و مـــــاه رمضــــان رفـــــت ...

هوالمحبوب:

دلم نمیخواست بخوابم.دلم میخواست تا سحر بیدار باشم.میترسیدم بخوابم و بیدار نشم.بخوابم و دیگه بیدار نشم.نمیدونم کی چشمام بسته شد اما با چشمای خودم دیدم عقربه ی ساعت روی ساعت یک قفل شده بود.سحر قبل از اینکه گوشی م زنگ بزنه بیدار شدم.حتی قبل از اینکه فرشته زنگ بزنه.بعد از شب قدر بهش گفته بودم هر موقع سحرها بیدار میشه بهم زنگ بزنه.گفته بودم به گوشی م اطمینان ندارم که صدام کنه.گوشی م هر شب صدام کرده بود ولی من باز بهش اطمینان نداشتم.دراز کشیده بودم و زل زده بودم به سقف و منتظر بودم گوشی م زنگ بخوره،امسال سحر صدای آلارم گوشی م رو دعای عهد گذاشته بودم.از نواش خوشم می اومد.با اینکه هیچ وقت اونقدر هوشیار نبودم که ببینم چی میخونه و معنیش چیه اما از آهنگش خوشم می اومد.واسه همین گذاشته بودم که تا وقتی میخواد بیدارم کنه بخونه و من همونجور خواب آلود کیف کنم...

گوشیم زنگ خورد و دعا شروع شد و دلم نمیخواست صداش رو قطع کنم.هی خوند و گوشش دادم.به فرشته زنگ زدم که یعنی بیدارم و فرشته بهم گفت که دلش میخواسته سحر آخر زودتر از اون زنگ بزنم.بهش گفتم که ممنونم که زحمت این سحرهام گردنش افتاده و مرسی که هست.

یک ماه شده بود،یک ماه که هزارتا اتفاق جور واجور افتاده بود و من هنوز توان داشتم و زنده بودم.یک ماهی که زیاد از حد سخت بود و همین سحر آخریش بود.واسه اولین بار توی عمرم از تموم شدن ماه رمضون ناراحت بودم.نمیدونم چرا!نمیدونم واسه چی!اما ناراحت بودم.

گوشی م رو برداشتم و برای "او " نوشتم که به خاطر همه ی تحمل های امسال ماه رمضونش ممنونم.به خاطر همه ی غرها و غصه هایی که شنید و بعد صداش کردم تا قبل از اذان اونقدر آب بخوره که تا افطار کلافه نشه و باز صدای خواب آلودش من رو به ذوق دعوت کرد.

باز ماه رمضون امسال رو مرور کردم تا رسیدم به نفیسه.دوست دوره ی دبیرستانم که سه تا بچه داشت و دو شب قدر من رو برد یه مسجد خوب که من سرکیف باشم و بشم.همون مسجد که روی کاشیاش نوشته بود "لا اله الا الله ملک الحق المبین" و من همه ی شب قدر و موقع آرزو کردن زل زده بودم به کش و قوس خط نستعلیق جمله و با خدایی که اون وسط نشسته بود حرف میزدم.برای نفیسه هم نوشتم که ممنونم به خاطر اون دو شب و یهو یاد نوشابه ی سیاهی افتادم که دیشب افطار خریده بودم و از بس که هوا گرم بود فراموش کرده بودمش!

از راه رسیده بودم و از دست گرما و رییس مزخرف آموزشگاه کلافه بودم که با لباس خوابیدم توی حوض و چشمام رو بستم و گلدختر پر از ذوق و شوق پرید توی حوض و کنارم دراز کشید و شروع به آب بازی کرد و من زور میزدم که حالم خوب بشه و نوشابه ی سیاهی که خریده بودم توی کیفم جا مونده بود و سحر یهو یادم افتاد که چقدر با این نوشابه ی سیاه خوشبختم!

از پله ها اومدم بالا و سفره سحری رو پهن کردم.یخ ها رو ریختم توی کاسه و نوشابه ی سیاهم رو ول کردم رووش و احساس خوشبختی کردم!غذا رو گرم کردم و آروم خوردم.بغض داشتم.نمیدونم چرا!دلم هوای اون سه سحر شب قدر رو کرده بود که با فاطمه سحری خوردیم و من به زور غذا هل میدادم توی دهنش و اون با زجر میخورد و میگفت جا نداره و من اخم میکردم که اگر نخوردی با پشت دست میاد توی دهنت و اون میخندید!دلم هوای سحری خوردن با کسی رو داشت که دلم بیاد و یا حتی نیاد نوشابه ی سیاهم رو تعارفش کنم.دلم...

به قول فرشته :دل آدم خر است!" و انگار اگر دل من رو هم جزو آدمها حساب میکردی خر شده بود!

سحری رو خوردم و نوشابه ی سیاه رو هم و یه پارچ آب.پر از آرزو بودم.پر از دعا و بغض!پر از یه حس خوب همراه با یه حس آزار دهنده!

موقع رفتن به حیاط و وضو گرفتن ایستاده بودم بالای سر احسان.یک عالمه نگاش کردم و یاد سریال دیشب افتادم و بغضم بیشتر شد.یاد بهمن که یک هزارم احسان هم شعور نداشت و در عوض "مدینه" داشت و "روحی" و "دایی عزیز" و "هانیه" و "بابا جهان".و احسان هیچ کدومش رو نداشت.تمام سریال دیشب پشت سر احسان نشسته بودم و فیلم دیده بودم و زور زده بودم فین فین راه نندازم و حالا که خواب بود دلم میخواست تمام سحر فین فین کنم.یک عالمه نگاش کردم و بوسیدمش.نه از این بوسه ها که توی فیلم ها نشون میده.که رختخوابش رو ببوسم یا چادرش یا پاچه شلوارش رو.بالای سرش ایستادم و از اون بوس ها که برای گلدختر میفرستم فرستادم.

"بوس کیو"!

انگشتم رو بوسیدم و به سمتش شلیک کردم و پام رو گذاشتم روی پاش و بعد رد شدم.پاهاش گرم بود و من دلم گرم شد.

بالای سر پشه بند ایستادم و سایه ی فرنگیس رو دیدم.دنبال حسم بهش گشتم.دنبال فرنگیسی که همه ی این ماه رمضون...

چیزی نگفتم و فقط ممنونش شدم واسه خاطر سحری ها و افطاری های این اواخر.واسه افطاری دیشب و سحری حالا.نبوسیدمش و رد شدم.

فاطمه و الناز توی حیاط خوابیده بودند.بالای سر الناز نشستم و یک عالمه نگاش کردم.توی خواب هم مظلوم بود.توی خواب هم لجباز بود.این ماه رمضون زیاد اذیتش کرده بودم.بهش گفته بودم ازش توقعی ندارم اما انگار داشتم که وقتی می اومدم خونه و سفره ی افطاری در کار نبود ازش دلخور میشدم و غر میزدم.که وقتی حلوا پخته بود لب نزدم.که گفته بودم...!

بالای سرش نشستم و برای اون هم "بوس کیو" فرستادم و برای فاطمه هم به خاطر اون سه تا سحر که کنارم بود و واسه خاطر اون شبای قدری که دعا کردیم با هم و  باز رد شده بودم.

برق دستشویی را که روشن کردم و توی آیینه خودم رو دیدم.لاغر...با موهای نامرتب،چشمهای قرمز و دماغ آویزون و گردنبندی که فرشته بهم داده بود و حالا مال خودم بود!یک عالمه به خودم نگاه کردم.به گودی زیر چشمام و به رنگ پریده م و به خودم لبخند زدم و گفتم:"کرگدن خوب جونی داری ها!" و بعد خندیدم و دندونهای مسخره م رو به رخ آیینه کشیدم!

وضو گرفتم و هی آب خوردم که بغضم بره پایین و سـُر خوردم توی اتاقم و کتابچه ی دعای مامانی رو دست گرفتم و نشستم روبروی خدا و شروع کردم به خوندن و فین فین کردن!

بهش گفتم درسته اونی نشد و نمیشه که من میخواستم و میخوام اما خوبه که اونی هم نشد و نمیشه که خیلی ها میخواستند و میخواند!گفتم اگه اون نمیخواست و نخواد نمیشه و نمیشد.هیچی نمیشد.اگه اون نمیخواست من این همه طاقتت نداشتم.اگه اون نمیخواست من شب قدر نداشتم.اگه اون نمیخواست من این حال خوب رو نداشتم.اگه اون نمیخواست من اون پنجشنبه نمیرفتم قم و فرشته اون گردنبند رو روبروی معصومه بهم نمیداد.اگه اون نمیخواست...

حالم خوب بود و نبود و باز هی حرف زدم و فین فین براش به راه انداختم.درست مثل شب بیست و سوم.درست مثل اون شب ازش احسان رو خواستم و خوشبختی و عاقبت به خیریش و خلاصیش از شر ظلم و وحشی ها و گرسنه های دوروبرش که براش دندون تیز کردند.مثل اون شب الناز رو ازش خواستم و خوشبختی ش رو.مثل اون شب برای "او " آرامش خواستم و یه آخر خوب و تموم شدن غصه هاش.مثل اون شب اسم تک تک بقیه ای رو اوردم که دوسشون داشتم و یا حتی نداشتم.

مثل اون شب باز موقع برای خودِ الـــی چیزی خواستن ترسیدم.باز ترسیدم که شاید نباید بخوام.که شاید اونی که من میخوام استجابت دعای یک نفر دیگه باشه که از من شایسته تر و مستحق تر به داشتنه اونه.باز ترسیدم و نگفتم ته دلم کیه و چیه و باز گفتم "هرچی تو بخوای..." و دلم...!گفتم بهش که "دل آدم خر است!".بهش گفتم فرصت بیشتر دادن به من فقط باعث میشه بار گناه ها و سهل انگاری هام سنگین تر بشه و خبری از جبران اشتباه هام نیست و دلش رو بیخودی خوش نکنه و وقت تلف نکنه و کاش من رو زودتر می برد پیش خودش.باز براش یه عالمه حرف زدم و تا هوا روشن نشده بود کتابچه ی دعای مامانی رو چسبوندم به سینه م و از ته اونی رو خواستم که اون بخواد و دو رکعت قامت بستم به همه ی مهربونی ش...

الـــی نوشت :

یکـ)امسال ماه رمضون از همون ماه رمضون هایی ه که هیچ وقت یادم نمیره.

دو) چقدر این لحظه های آخر سخته...چقدر سخته...دل آدم خر است!

سهـ) عیدفطرتون مبارک ها...فردا این موقع من دارم بستنی میخورم!:)

چاهار)به خاطر بودنتون حتی اندازه ی یه اس ام اس و کامنت و ایمیل توی این ماه رمضون ممنون.همین...

نقــــاش مــــن مسیـــــح مشــــوّش بِکِــــش مـــرا ...

هوالمحبوب:

بابا امروز رفت میدان نقش جهان.از صبح زود که قرار بود ستاد هلال احمر فلان منطقه را هدایت کند و برای مردم مظلوم فلسطین کمک های نقدی و غیر نقدی جمع کند.بابا با ده دوازده تا از دوستانش که این هفته با هم قرار مدار گذاشته بودند و به آن ها گفته بود به امید آنکه یک روز در بیت المقدس نماز بخواند،رفت.

به ما هم گفت "اگر دوست داریم" برویم و ختنم خانه که میدانست"اگر دوست دارید" یعنی "بیخود میکنید که دوست نداشته باشید!"،به زور فاطمه را خر کش کرد و برد تا به قول خودش دهان بابا را ببندد و یحتمل نشان دهد چه همسر خفنی برای شوهرش است که هیچ جا تنهایش نمیگذارد و فاطمه هم!

من نرفتم،نه روزه اجازه میداد که بروم و بعد مثل خیلی ها از گرمای هوا طاقتم طاق شود و همانجا آب بنوشم و خیال کنم ثواب راهپیمایی کمتر از روزه نیست و نه دلم میخواست بروم به هزار و یک دلیل!

بابا سیاسی نیست ولی موقع اخبار به اکثر چهره هایی که در صفحه ی تلویزیون میبیند ناسزا میگوید و پرونده شان را که زیر بغلش است باز میکند!از مقام عظمی(!) گرفته تا آن مرتیکه ی خیگی ای که در مراسم عزاداری وقتی مطمئن شد دوربین روی چهره ی او زووم کرده بلند بلند گریه میکرد و زیر چشمی حرکت دوربین را می پایید و بابا که کل فک و فامیل و خاندانش را میشناخت،آباد کرد!!

بابا ضد این انقلاب هم نیست.برعکس،خودش یکی از پایه های اصلی انقلاب آن روزهای دهاتشان بوده.وقتی که اعلامیه پخش میکرده و نوارهای کاست امام خمینی را دست به دست بین مردم میچرخانده و روی دیوار "مرگ بر شاه " مینوشته و کتک میخورده و روزی که هواپیمای امام خمینی بر زمین نشست،وسط خانه شان میرقصیده و خرداد شصت و هشت یک عالمه اشک ریخته.

بابا جبهه هم رفته!آن روزها که صدای آژیر و وضعیت قرمز ما را به زیرزمین و خاموش کردن برق هایمان هدایت میکرد.همان روزها که او خانه نبود و الناز به دنیا آمد و من و احسان با همه ی کودکی مان میترسیدیم که وقتی بابا بیاید،به او بگوییم این بچه را از کجا آورده ایم و مامانی به ما میخندید و غصه میخورد!

بابا همان روزها که اعتقاد مذهبی و سیاسی اش قوی تر از این روزها بود جبهه رفته و یک عالمه عکس از جبهه در آلبومش دارد اما دوران جنگ رفتنش به همان عکس ها ختم شده و همیشه همراه تاسف یواشکی ای که میخورد، باد به غبغب می اندازد که جیره خور این مملکت و سیاست بازی اش نیست!

بابا سیاسی نیست و برای اهداف سیاسی و از قــِبــَل آن نان خوردن به نقش جهان نرفت تا روز قدس را کنار بقیه در گرمای سوزان امروز سر کند.بابا فقط دلش میخواست کاری انسان دوستانه بکند.

بابا همیشه برای همه چیز حرص میخورد و مثل همیشه هم ما و مخصوصن من که به خیالش نماینده ی تمام جمعیت کشور و یا حتی کره ی زمین در زندگی اش هستم را مسبب همه ی اتفاقات روی زمین میداند.

از افسارگسیختگی و تمرد و بی بند و باری جوانان کوچه و بازار گرفته تا بی خاصیت بودن خویشاوندان احمقش و یا به نتیجه نرسیدن توافق ژنو و گروه چند به علاوه ی یک و به فنا رفتن و معتاد شدن جوانان مملکت و قاچاق مواد مخدر و این حرف ها!

و همیشه ی خدا هم با جمله ی "ما انقلاب نکردیم که شما و اینا(اشاره به تصاویر کله گنده و کله کوچیک در اخبار و تلویزیون!) هر غلطی دلتون خواست بکنید و مملکت را به اضمحلال و نیستی بکشونید"،ما و مخصوصن من را مهمان نصیحت ها و منبرهای طولانی اش که به قول خودش در صورتی که به آن ها جامعه ی عمل بپوشانم سعادت دنیا و آخرت نصیبم میشود،میکنـــد!

بابایی که نه سیاسی ست و نه مذهبی صبح زود رفت میدان نقش جهان که شاید وقتی روبروی تلویزیون مینشیند و این همه خرابی و جنگ و خون را میبیند از خودش شرمنده نباشد.بابا دلش برای فلسطینی ها میسوزد و من یک بار خیلی وقت پیش ها دیدم که برای کشتگان لیبی و دیکتاتوری های قذافی هم چشمهای نمناکش را پاک کرد.

بابا دلش برای مردم بی دفاع آنجا میسوزد. او که در طی این همه سال از زندگی ام هیچ وقت بی دفاع و فلسطین بودن من به چشمش نیامد!!

+یک جاهایی نمیشود گفت میتی کومون!باید گفت بابا!


آه دل مظـــلوم به سوهــان ماند ... گر خــود نبُـــرد، بُرنـــده را تیـــز کنــد

هوالمحبوب:

حرف این روزها نیست،من فلسطین رو از کلاس دوم ابتدایی شناختم.

همون روزا که ازش بدم می اومد چون همیشه توی دیکته به خاطرش هجده میگرفتم و فلسطین را مینوشتم فلصتین! و خانم سلیمیان به خاطر جابه جایی دو تا حرف ازم دو نمره کم میکرد و من باز با همه ی دقتم گند میزدم توی دیکته و دلم میخواست کاش فلسطین نبود که من این همه به خاطر دیکته م سرزنش نشم!

من فلسطین رو از کلاس پنجم شناختم که برای اینکه با کلاس جلوه کنم شبها کنار میتی کومون مینشستم به اخبار دیدن تا فردا بتونم در مورد اخبار توی کلاس حرف بزنم و پز بدم و هر شب غرقه به خون شدن آدمها و سنگهایی که پرت میکردند رو میدیدم و فکر میکردم چقدر زندگی من و فلسطین شبیه هم دیگه ست.

من فلسطین رو از دوره ی دبیرستان شناختم،از سیزده سالگی! از همون موقع که من نه جرأت داشتم و نه سنگ که برای دفاع خودم پرت کنم و نه بلد بودم به کسی بگم چه خبره که حداقل همدردی عمومی رو برای خودم بخرم و  فلسطین هم سنگ داشت و هم جرأت و هم همدردی عمومی!

من فلسطین رو از چاهار پنج سال پیش شناختم،وقتی وسط اون همه گریه دهنم رو باز کردم و داد زدم من فلسطینم!من فلسطینم که این همه سال اسرائیل خون به دلش میکنه و خدا و بقیه ککشون هم نمیگزه و فقط ازش استفاده ی سیاسی و تبلیغاتی میکنند که بگند ما مثلن خیلی دلسوزیم و خدا اجرمون بده و بعد همیان سوءاستفاده شون رو پر بکنند برای آینده شون!

من هیچ وقت دلم برای فلسطینی ها نسوخت،هیچ وقت براشون بغض نکردم و اشک نریختم و سینه سپر نکردم. و هیچ وقت هم بر ضدشون حرف نزدم و تریپ روشنفکری برنداشتم و نگفتم" چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!"

آدم هیچ وقت دلش واسه خودش نمیسوزه و برای خودش و مظلومیتی که هی سعی میکنه قایمش کنه که قوی جلوه کنه بغض نمیکنه.این اتفاق فقط وقتی میفته که راس راسی بریده باشی.درست مثل شب قدر که وقتی صورت خونیه افتاده روی خاک اون دختر بچه اومد جلوی چشمام و مامانش که موهاش رو چنگ میزد،خودم رو بغل کردم و برای خودم و مامان اون دختر بلند بلند گریه کردم تا شاید خدا هم که به ما از خودمون نزدیک تره دلش بسوزه و گریه کنه و شاید به خاطر آروم شدن دل خودش هم شده اونم سنگ پرتاب کنه و اتفاقی بیفته!

وقتی تو هم از یه لحظه ی بعدت و از داشتن داشته هات اونم درست یک دقیقه بعد از الانی که به خاطر داشتنتش خوشحالی مطمئن نباشی،میشی فلسطین.وقتی ندونی تا کی قراره کنار عزیزهات باشی و کی قراره از داشتنشون دل بکنی و دل بدی به خواسته ی خدایی که میخواد نداشته باشی،میشی فلسطین.وقتی هیچ وقت به هیچی مطمئن نباشی و با هزار تا ان شالله و دعا و التماس هیچ چیزی فرق نکنه ،میشی فلسطین.وقتی به بچگی و ناتوانی ت رحم نشه و مهم نیست چقدر ظرفیت و گنجایشش رو داری و باید خفه بشی و یا بمیری و یا تحمل کنی،میشی فلسطین.وقتی همدردی بقیه هیچ چیزی از دردت کم نکنه و فقط نمک باشه روی زخمت،میشی فلسطین.اون موقع میفهمی با دلهره خوابیدن و ترس از اینکه وقتی بیدار میشی هیچی مثل سابق نباشه یعنی چی.

اون موقع واسه فلسطین و هر کسی که شاید فلسطینی نباشه ولی خودش فلسطینه میمیری.اگرچه مردن هم کمه و هم دردی رو دوا نمیکنه.

الـــی نوشت :

یکـ) کاش میشد بفهمی خدا دقیقن منظورش چیه.از این همه فلسطین...از این همه اسرائیل...از این همه اتفاق

دو)اینکه به یکی بگی میشه رمز فلان نوشته ی وبلاگت رو داشته باشم عین اینه که بری خونه طرف ببینی در حمومش قفله،بعد بهش بگی میشه توی حمومتون رو نگاه کنم؟:)

سهـ) کاش میشد برای تو مــُرد.با اینکه هم کمه و هم دردی رو دوا نمیکنه!

چاهار) آسیه!یکی دو تا پست بعدی در موردش مینویسم،اگه زنده موندم :)


نــــور تـــویی،ســـور تـــویی ،دولـــت منــــصور تـــویــــی ...

هوالمحبوب:

یَـــــا نُــــورَ الــــــنُّورِ

 یَــــا مُنَــــــوِّرَ الــــــنُّورِ

 یَـــــا خَــــالِــــقَ النُّــــــورِ

یَــا مُــــدَبِّـــــرَ الـــنُّـــــــــورِ

 یَــــا مُـــــقَـــــدِّرَ الـــــنُّـــــورِ

یَـــــا نُـــــــورَ کُــــــلِّ نُـــــــــورٍ

یَــــا نُــــــورا قَـــبْــــلَ کُـــلِّ نُــــورٍ

 یَــــــا نُــــــورا بَــــعْــــدَ کُــــلِّ نُــــورٍ

 یَــــا نُــــــورا فَــــــوْقَ کُـــــــلِّ نُــــــورٍ

 یَـــــا نُــــــورا لَـــــیْــــــسَ کَـــــمِثْـــلِهِ نُـــورٌ 

من این" نور... نور ... نور..." شنیدن و بعد از یک عالمه مولای یا مولای"أنت القوی و انأ الضعیف و هل یرحم الضعیف الّا القوی "گفتن را زیادی دوست دارم.

آنقدر که پر از شوق شوم،آنقدر که پر از بغض شوم،آنقدر که پر از نور شوم،آنقدر که با بغض و اشک لبخند بزنم.

اصلن کاش از میان تمام جوشن کبیرها و مولای یا مولای های مناجات او،این دو فراز را به نام من سند میزدند تا تمام آدم ها موقع شنیدن و گفتنش هی تند تند یاد الـــی بیفتند.

همه پارسایـــی نــه روزه است و زهـــد... نه اندر فزونـــی نمــاز و دعـــاست

هوالمحبوب:

دیشب که نشستیم با فرزانه و مریم دنبال چند تا خاطره ی روزه خوریه دوران طفولیتمون،غیر از اون خاطره ی هشت سالگی م که یواشکی آب خوردم و مامانی یه دست کتک سیرم زد که درد و بلای مهناز طباطبایی بخوره توی سرت که تو تحمل چاهار ساعت آب نخوردن رو نداری و اون همه ی روزهاش رو گنده منده گرفته،هیچی یادم نیومد.کلن این مهناز روی مخ بود دختره ی لعنتی!آخه بزغاله دیگه آدم توی هشت سالگی روزه کله گنده میگیره؟با اینکه همیشه ی خدا درد و بلاش قرار بود بخوره توی سر من ولی همه ی دلخوشیم این بود که یه بار این بلا رو سرش اوردم و دلم خنک شد!

از ده سالگی که دیگه به سن تکلیف رسیده بودم،از همون کلاس چهارم که توی اولین روز روزه گرفتنم به مرضیه کامران فر به دروغ گفتم پارسال همه ی روزه هام رو گرفتم و کلی بهش پز داده بودم و وقتی اومدم خونه و به مامانی گفتم بهم گفت چون دروغ گفتی روزه ت باطله و بلند شو برو افطار کن و درد و بلای مهناز بخوره توی سرت و فهمیدم روزه گرفتن فقط به نخوردن و گشنگی کشیدن نیست، همه ی روزه هام رو درست و درمون گرفتم.شده بود نماز نخونده باشم ولی نشده بود روزه هه رو نگرفته باشم!اصلن نمیدونم چرا فکر میکردم نماز به مهمیه روزه نیست!

الان که فکر میکنم یادم نمیاد اصلن چرا تا حالا یه بار حتی یواشکی روزه م رو نخوردم،شاید بچه تر که بودم از مامانی میترسیدم و بزرگتر که شدم از کسی شبیه مامانی .چون مامانی گفته بود حتی اگه توی دستشویی هم که نباید هیشکی باشه غیر خودت هم که بری روزه ت رو بخوری اون میبینه.واسه همین میدونستم نمیشه از دستش در رفت و روزه خوری کرد.

الان دیگه بحث ترس از مامانی و شبیه اون نیست.الان با همه ی سختیش با همه مشقتش،با همه پوست و استخون شدن هام نمیتونم که نگیرم.نه اینکه عادت کرده باشم یا چون "باید" توی کاره،نه!

شاید این بار از خودم میترسم.از بی عرضه بودنم،از بلد نبودنم،از سرکشی کردنم،از نافرمانی برای اونی که باید فقط بهش گفت "چشـــم!" و اگه نگی چشم نه اینکه عذابت کنه،دلخور میشه و دلخوریش باعث ه خیلی اتفاق ها میشه.

حالا درسته بعضی وقتا ،بعضی چیزایی رو که گفته دور میزنم و به روی خودم و خودش نمیارم اما اون روزها ناآگاهانه و این روزها آگاهانه نمیتونم روزه و نمازش رو هرچند دست و پا شکسته و نصفه نیمه دور بزنم.نه به خاطر اون،به خاطر خودم!

همین...

الـــی نوشت :

یکــ) نرگــــــس تولدت یک دنیـــا مبـــارکمــون باشه.ممنون که به دنیا اومدی تا من نرگس دار بشم :*

دو) سحر خواب موندم،دقیقن پنج دقیقه بعد از اذان بیدار شدم و الان هم دلم نوشابه سیاه میخواد و بستنی و ژامبون و در حال حاضر هم از همه متنفرم!کسی دم پر من نیاد:|

سهـ) یادتون باشه ماه رمضون تموم شد یه افطاری به ما ندادین ثواب ببرید ها!از ما گفتن!

چاهار) از نماز و روزه ی تو هیچ مگشاید تو را

خواه کن ،خواهی مکن،من با تو گفتم راستـــی ...                "ناصر خسرو "

پنجـ) بعد از همه ی العفو ها ...اون ته ته ته ته اگه الـــی یادتون موند...اگه الـــی یادتون موند لدفن...