_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

درد وقــتی رســید و فرمــان داد ... مثل سربـــاز خــوب اطــاعــت کـــن !

هوالمحبوب:

به تـب و لــرز تـلــخ تنهــــایی ، به سکـــــوتـــی که نیســــت عــادت کـــن!

درد وقــتی رســیــد و فـرمــان داد ، مثـل سربـــاز ِخــوب اطــاعــت کـــن !

هرچقدر هم گول زورِ بازو و ممارستت را بخوری آخرش بالاخره خسته میشوی.هرچقدر بیشتر تقلا کنی بیشتر درد میکشی و زخمی تر میشوی.

گلشیفته بود میگفت :"وقتی از قله به پایین پرت شدی نهایتش این است که قرار است سقوط کنی و بمیری،دست و پا زدنت فقط زخمی ترت میکند.اگر قرار باشد نجات پیدا کنی خودش تو را به زمین نرسیده در آغوش میگیرد و اگر قرار باشد که نجات پیدا نکنی بهتر است فقط مغزت متلاشی شود تا اینکه تمام اعضا و جوارحت درب و داغان شود."

گمانم امر به سختی کشیدن است و التماس برای تمام شدنش فقط باعث میشود خودم را سبک کنم و بی جنبگی ام را فریاد!

دیروز بود به پریسا گفتم گور پدر عقلی که خیر سرش زیادی میرسد آن هم فقط در حرف!

عقلمان زیادی میرسد و در حرف زدن و کنار هم چیدن دلایل برای قبول یا عدم قبول یک رفتار و یا یک چیز،بی نهایت قهار ولی خبر مرگمان دلمان به طرفة العینی به همه ی عقل و دلایل و منطقمان می شاشد و خر خود را میراند.

تو نمیتوانی به دلت که بگویی از دیدن فلان کس یا شنیدن فلان چیز نلرزد،حالا هرچقدر هم منطقت شهره ی عام و خاص باشد و حرف زدنت دیگران را انگشت به دهن کند و "خوش به حالت که اینقدر میفهمی" و "همینکه خودت میدونی نصف بیشتر راه رو رفتی" نثارت کنند!

همه را داده ام دست خودش.افسار خرم را چپاندم توی دستش و گفته ام مرا به هر سمت بکشاند به همان سمت میروم.فقط گاهی وسط دعاهایم یواشکی و با صدای آرام "خدایا بی اثر باشد ...!" برایش میخوانم و زود هم غلط کردم و چیز خوردم حواله اش میکنم!

خسته کردن الـــی را دوست ندارم.هرچند به دوست داشتن من هم نیست.و گریه کردن هایش را هم حتی!حتی با اینکه می دانم این هم به اختیار من نیست.حالا هرچقدر هم نرگس بعد از دو سه ساعت حرف زدنِ او و اشک ریختن من بگوید تعجب میکند که این همه اشک را از کجا آورده ام و من فین فین کنان فقط خجالت بکشم و باز گریه کنم!

به این فکر میکنم که کار جدیدم را زیادی دوست دارم این روزها و جدا از ماه اول که اذیت میشدم از رفتارها و گفتارهای خاله زنکی و قضاوت مسخره ی دیگران،این روزهای ِکارم را هم زیادی دوست دارم که در محیطش تاثیرگزار بوده ام نه تاثیر پذیر و اینکه تا رسیدن به آخرش کلی راه مانده و امید به یک عالمه اتفاقات و روزهای خوب.

گمانم همین کفایتم کند که شبهای سنگینم را از خستگی زودتر با خواب به صبح برسانم.

به این فکر میکنم که قرار است فرانسه یاد بگیرم و مقاله نویسی تمرین کنم و به خاطر شنا هم که شده همان چند لحظه ی ماهی شدنم، مغزم را از همه ی فکرها خالی کنم تا تعادلم روی آب حفظ شود.

برای فرداهایم اگر زنده بمانم و امر به ادامه ی این زندگی لعنتی باشد،یک عالمه برنامه دارم و خودم را سپرده ام دست باد و منتظر هیچ چیز و هیچ کسی نیستم.

دلم با تمام آشفتگی و آشوبش آرام است و همه ی زورم را میزنم که دختره خوبی باشم! 

الــی نوشت :

یکـ) علت ننوشتن این روزها:عدم تمایل به دشمن به شاد شدن!

دو) وبلاگمان را بعد از مدتها با سیستم کارت صوتی دار خواندیم و چقدر حظ بردیم از آهنگش!بارانش را که به یاد الی ببلعید،روحم شاد میشود:)

فشــــــار وا نشــــدن را کلــــیــــد می فهـــمــــد ...

هوالمحبوب:

خب حرف زیاد دارم.زیادتر از همه ی روزهای زندگی ام.کلمه ها و جمله های زیادی هم برای نوشتن.چیزی شبیه گله،شاید دلخوری،شاید هم ...

اصلن یک عالمه نوشته ی چرکنویس دارم که قرار بود روزی که وقتش برسد به معرض عموم در بیاید و خودم اولین کسی باشم که کیف خواندنش را میکنم!خب میدانید؟من الـــی را شبیه شما میخوانم !مینویسم و بعد میروم "گودلیدی " را تایپ میکنم و مینشینم به خواندن!گاهی هیجان زده میشوم که ببینم آخر جمله هایش به کجا میرسد و گاهی دلم میخواهد آخرش خوب تمام میشد و کاش...

و گاهی هم بغض میکنم برایش و میخندم به تمام کسانی که منظور نوشته ها را نفهمیدند و اشک پس لبخندهای جمله ها را درک نکرده اند!

این روزها پر از نوشتنم.از سر کار رفتن و خاطرات با مزه و بی مزه و مزخرف و با حال آن گرفته تا میتی کومون و "اویم" و دغدغه ها و لحظه های سنگینی که تاب آوردنش کار حضرت فیل است !!!ولی ...

ولی ترجیح میدهم حرفی نزنم.حتی کلمه ای هم ننویسم تا تمام شود...

اهمیت تمام آن چیزهایی که در ظاهر مهم اند و در باطن نه و در باطن مهم اند و در ظاهر نه!

این روزها با خودم رو در وایسی دارم!با احساسم!با خنده ام!با گریه ام حتی...!

قرار نبود این ها را بنویسم.قرار بود زیر این عکس بنویسم که فشار وا نشدن را کلید میفهمد و بعد از آن روزی بنویسم که...

که نشد!که نمیخواهم بشود!که اصلن بی خیال!!

دختر و پسرهای خوبی باشید.غر هم نزنید.شعر هم زیاد بخوانید که دلتان آرام شود و یا حتی پر از غم ولی غصه نخورید،خب؟!

من که این روزها زیاد شعر گوش میدهم،کمی حسودی میکنم و دختره خوبی ام،همین...!

آقـــا سلـــام!جمعـــــه ی دیگــــر رسیـــــد بــــاز ...

هوالمحبوب:


نمیدانم چرا وقتی این جمعه برخلاف تمام جمعه ها پیام صبح بخیر آدینه ایتان به دستم نرسید نگران شدم و ناگهان یاد مادرتان افتادم.آن هفته گفته بودید برای حال ناخوش مادرتان دعا کنیم و من بغض شده بودم از دردی که در پیامتان نشسته بود و در کلماتتان موج میزد.

شب بود که به یاد آوردم نبودن امروز صبح جمعه تان و حال ناخوش مادرتان را . وقتی سراغش را گرفتم هیچ نمیدانم چرا اشک شدم از پیام نصفه نیمه تان که نوشته بودید خدا رفتگان همه را بیامرزد...

برایتان ننوشتم پیامتان را ناقص دریافت کردم.حتی برایتان ننوشتم کلمه کلمه اشک شدم برای هر پیغام "ارسال شد".برایتان نوشتم اولین عید مادرتان مبارک و بعد خاطرم پر زد تا اولین روز دیدنتان.

اولین بار سر امتحان حسابداری دیده بودمتان.همان پیراهن مردانه ی صورتی را پوشیده بودید که بعدها گفته بودم زیادی بهتان می آید.تا کمر خم شده بودید روی برگه ام و من از تعجب دهانم یک متر باز مانده بود از جرأتتان و خیال کرده بودم دوربین مخفی ست یحتمل!

سرِ همان امتحان که من از تمام پنج سوأل تشریحی اش یک سوأل را جواب داده بودم و خیال کرده بودم دانشگاه آکسفورد است و به نشانه اعتراض اینکه چرا سوالات تشریحی ست،برگه ام را سفید داده بودم و آن ها جواب اعتراضم را با نمره ی 2/86 داده بودند!

نمیدانم چطور خیال کرده بودید من از آن همه آمار و ارقام سر در میاورم که کم مانده بود بنشینید روی برگه ام!اولین بار همان جا دیدمتان و نگفته بودم صورتتان زیادی شبیه یکی از خاطرات نوجوانی ام است.

شب که گفته بودید خدا همه رفتگانم را بیامرزد ، یاد عصاهایتان افتادم و از پله بالا آمدتان و اینکه همیشه دلم میخواست توی راه پله های دانشگاه کمکتان کنم ولی همیشه به خودم میگفتم : "بیخود میکنم که دلم میخواهد و مردها همیشه روی پای خود می ایستند،حالا چه با عصا و چه بدون عصا!"

هیچ وقت قصه ی عصاهایتان را نفهمیدم،حتی همان یک بار که آن روزها  سید برایم تعریف کرده بود و گفته بود که گفته اید دخترتان موقع شوهر کردنش است و من تمام مدت به دخترهایتان فکر میکردم که چقدر خوشبختند که پدری چون شما دارند وقتی این همه با عشق از آنها حرف میزنید...

وقتی که گفتید خدا رفتگانم را بیامرزد یاد روزهایی افتادم که بعد از زیارت معصومه با سید منتظر می ماندیم تا شما از راه برسید و تا خودِ دانشگاه سوار ماشینتان هی جزوه ها و کتابهایمان را برای امتحان تند تند ورق بزنیم و تا حرف از تقلب بینتان رد و بدل شود و شما هی به سید و آقای قاسمی بگویید مراقب حرف زدنشان باشند که الی همه را توی وبلاگش خواهد نوشت و آبرویشان را درست مثل "شما و امتحان حسابداری" به باد میدهد!

همان شب که گفتید خدا رفتگانم را بیامرزد برای مادرتان اشک بودم و میان فاتحه های تند تند و نصفه نیمه ام یاد کلاس MIS می افتادم و "استاد نجات بخش "که آدرس ایمیلش رمز عملیات خیبر بود(!!) و گفته بود گروهی توی کلاس اسلاید درست کنیم و شما هی به من و مانیا کمک میکردید و روح استاد را شاد!

یاد آن روز که قرار بود همگی برویم ویلای دوستتان و کلاس را دور بزنیم و سید با "ترفند سیدیش" نگذاشته بود و قرار به بعدها شد و آن بعدها هم هرگز نیامد!

یاد کامنتتان سر این پست  و اینکه نشناخته بودمتان و بعدها که فهمیدم شمایید از ذوق مرده بودم که نام دخترتان غزل است و خوش به حال دخترهایتان...

یاد سر رسیدتان که هنوز دارمش،یاد پیامهای هر صبح آدینه تان که به جمله ای زیبا مزین است و برای همه مان میفرستید،یاد پیامهای چند دهم آذر که خودتان به خودتان تبریک میگفتید و برایمان میفرستادید،یاد "خانومی تان کم نشه!" که فقط مختص شماست و فقط از دهان شما شنیده ام.یاد واحدهای پاس نشده و فارغ التحصیل نشدن هایمان...

نمیدانم چرا این همه غصه دار شده بودم و اشک اما میان فاتحه خواندنم،برای مادرتان حرف هم زدم."حاج خانوم" صدایش کردم و گفتم که میدانم مطمئنن در آن دنیا خودش قوم و خویش زیاد دارد اما اگر فرصت شد برود پیش "مامان حاجی"ام که احساس تنهایی نکند!

به "حاج خانوم" گفتم همانطور که شما خوشبختید که برای اشک ریختن و بی قراری برای مادرتان سنگ قبر دارید و خیلی ها را میشناسم که نه مادر دارند و نه سنگ قبر و نه اجازه ی دلتنگ شدن برایش، او هم آدم خوشبختی ست.همانطور که نوه های خوشبختی دارد چرا که منشأ خوشبختی هر دویشان شمایی هستید که همه ی دنیا به دوست داشتنی بودنتان معترفند...

داشتم مادرتان را "حاج خانوم " صدا میکردم که برایم نوشتید "حاج خانوم بشی..." و من مشغول حرف زدن با مادرتان بودم که خوابم برد و درست یادم نیست چه خوابی دیدم.شاید خواب زنی که ندیده بودمش...

الــی نوشت :

یکــ) اثر انگشت ما از زندگی هایی که بهشون دست میزنیم،پاک نمیشه.

دو) مرزی در جنوب غربی بی تفاوتی ...

سهــ)گفته بودم هر چی بهم میدی یا ازم میگیری،لدفن جنبه ش رو هم بهم بده.چله ی کلیمیه که تموم شد،خدا دست به کار شد!

چاهار) کوبانی قصه ی دردی نا تمام!

پنجـ) امروز یک ماه تمام شد که رفتم سر کار.بعدها قصه اش رو مینویسم :)

اثــــــر انگشــــتت بر دلـــــم جـــا مانـــــده ...!

هوالمحبوب:

لازم است بعضی وقتها گذرتان به همان جاهایی بیفتد که یک روز با درد تجربه شان کرده اید.لازم است گذر پوست به دباغ خانه بیفتد حتی اگر نه شما پوست باشید و نه آنجا دباغ خانه!

 مثلن یک روز بلند شوید و بروید آگاهی برای تشخیص هویت و عدم سو پیشینه و نگاهتان را بیندازید روی همان صندلی که یکی دو سال پیش توی یکی از روزهای سرد مهرماه که بغض بودید و درد و منتظر ِ یک معجزه،رویش نشسته بودید !

لازم است بروید انگشتهایتان را بدهید دست خانم محجبه ی لاغر اندامی که لاغری اش آنقدر به چشم می آید که فکر میکنید ممکن است هر لحظه دستهایش از سنگینی انگشتان شما بشکند و خرد شود.

تا او انگشتانتان را بگذارد روی دستگاه مستطیلی شکل و شما زل بزنید به مانیتوری که اثر انگشتتان را ثبت میکند و نیشتان را شل کنید که "چقدر خفن!عین فیلمها!"،تا خانم محجبه ی لاغرِ اخمالو نیشش را به تناسب نیش شما کمی شل کند و چادرش را بکشد جلو و دوباره انگشت ِانگشتریتان را بگذارد روی دستگاه و حرص بخورد و به خودش غر بزند تا شما متعجب بپرسید:"نکنه خندیدم روی اثر انگشتم تاثیر بذاره خراب بشه؟!" و او به زور لبخند بزند و بگوید:" نه،فقط من حواسم پرت شد!"

 و بعد یواشکی بشنوید که زن تپل ِ کنار دستتان به دخترش میگوید :"قربون خدا برم که این همه آدم اومدند و این همه آدم رفتند و اثر انگشت هیچکدومشون شبیه هم نبوده و نیست!" و شما حرص بخورید که :"حاج خانوم اگه شانس منه خدا همین الان استثنا قایل میشه و معجزه نشون میده که بالاخره دو تا اثر انگشت توی دنیا عین هم در اومد و همین الان دستگاه بوقش در میاد و کاشف به عمل میاد اثر انگشت من با مامان دالتون ها یکیه و شونصد کیلو مواد توی لوزالمعده م جاسازی کردم دارم از مرز خارج میشم تا برم پیش پسرهام و خودم خبر ندارم و حالا کی حوصله داره ثابت کنه ما هنوز زاد و ولد نکردیم! حتمن اون موقع هم که معلوم شد اشتباه شده بازم میفتیم حبس که چرا به ندای آقــــــا معظم له واسه افزایش جمعیت ایران لبیک نگفتیم!" تا خانم لاغر اندام لبخندش را قورت بدهد و با سرفه اش آژیر اخطار بزند که وارد مقوله های ممنوعه شده اید و شاید همین جمله هایتان سر سبزتان را بر باد دهد و بگوید که کارتان تمام شده  تا شما لبخند بزنید و بگویید:"چقدر وقتی میخندید آدم روحش تازه میشه!!!"و اتاق را ترک کنید تا باز چشمتان به همان صندلی بیفتد که یکی دو سال پیش شما را در بغل گرفته بود و باز لبخند بزنید و دستتان را ببرید بالا و لپ خدا را محکم بکشید و ببوسیدش و برایش تعظیم کنید و هزار بار شکرش کنید.

آن هم نه برای اینکه زن تپل کنار دستتان میگفت که باید قربانش رفت چون اثر انگشت هیچ بنی بشری را شبیه هم نساخته،فقط چون آنقدر مهربان است که با اینکه میتوانست بدترین ها را برایت رقم بزند،معجزه ی "آخری خوب" را به تو هدیه داده!

لازم است بعضی وقتها بروید همانجاها که یک روز با درد و اشک به او قول میدادید که اگر خوب تمام شود تمام دنیا را نذر خوبی اش میکنید،تا یادتان بیاید چقدر مهربان و دوست داشتنی ست که بنده ی فراموشکاری چون شما را با تمام بدقولی هایتان هنوز دوست دارد.

لازم است بروید تا یادتان بیاید این روزهای تلخ و درد هم مثل همان روزهایی که یادتان افتاده تمام خواهد شد و فقط ممکن است کمی طول بکشد،آن هم فقط کمی بیش از حدی که شما فکر میکنید و باید صبور بود :)

الی نوشت :

خدایا!در سرنوشت خود خیر برایم مقدر کن و مقدراتت را برایم مبارک گردان تا چنان نباشم که تعجیل آنچه پس انداخته ای را بخواهم و نه تاخیر آنچه تو پیش انداخته ای.خدایا قرار ده بی نیازی در نفس من و یقین در دلم...

"فرازی از دعای عرفه..."

بـــــــاد بــــوی هــــمـــــه ی خــــاطـــره هـــا را آورد ...

هوالمحبوب:

بـــــــاد بــــوی هــــمـــــه ی خــــاطـــره هـــا را آورد

حــــال ایــــن شاعـــر بی حوصـــــله را جــــا آورد...

برایش نوشته بودم درسمان "آش و کشک" است.نوشته بودم مشق هایم را خوب مینویسم و املا همیشه بیست میگیرم.

رشد نوآموزم را باز کرده بودم و برایش یکی از داستان های امام و کودکان را نوشته بودم.نوشته بودم امام زده بود روی انگشت نوه اش وقتی دست در کاسه ی ماست کرده بود آن هم وسط سفره!نوشته بودم امام هم با مبالاتی و سهل انگاری بچه هایش برخورد میکرده،چه برسد به تو که امام هم نیستی و برای همین هم من از تو که دعوایم میکنی دلخور نمیشوم و نیستم.

نوشته بودم احسان کتاب و دفترهایم را برمیدارد و وقتی میتی کومون خانه نیست اذیتم میکند.

نوشته بودم اگر برگردد قول میدهم شب ها رختخوابم را خیس نکنم و املاهایم را هم خودم توی خانه بنویسم و مداد و تراش و آن لیوانِ سبزم را که همیشه غیبش میزد،هیچ وقت گم نکنم.حتی قول میدهم اگر برگردد "هویج پخته " را هم که هیچ وقت دوست نداشتم بخورم!

برایش نوشته بودم با رفتنش عمو و عمه دار شدم ولی با اینکه عمه اشرف دیشب شلوارِ پاره ام را دوخته بود و عمو اکبر برایم آدامس موزی خریده بود و آمده بود بیمارستان دیدنم اما من دلم فقط برای او تنگ شده.

برایش نوشته بودم توی درس "ـه" چسبان آخر و "ه" تنهای آخرمان نوشته "اکرم سه روز بیمار شد و روزی که به مدرسه رفت مادرش برای مدیر نامه نوشت که او سه روز بیمار بوده" ولی من بیست روز در بیمارستان بیمار بودم و روزی که به مدرسه رفتم نه او بود که برای مدیر مدرسه ام نامه بنویسد و نه میتی کومون، ولی مدیرمان میدانست که بیمار بودم و گمانم همان کلاغ ها که به مامانِ ماندانا شاهین که نوار قصه ی "گرگ دانشمند" را داشت گفته بودند تو قهر کرده ای و رفته ای به مدیرمان هم خبر داده بودند بیماری ام را که از من نامه نخواست!

نوشته بودم دیروز نسرین -دختر عمه سکینه- گفته بود چرا هر روز خانه یشان هستیم و برگردیم خانه ی خودمان و من گریه کرده بودم و دست احسان را گرفته بودم و راه افتاده بودم بیایم پیشت که عمویش ما را توی جاده پیدا کرد و برگرداند و نسرین را یک دل سیر کتک زد و من دلم هم خنک شد و هم برای نسرین سوخت!

برایش نوشته بودم چند روز قبل که میتی کومون من را با خودش نبرده بود و در خانه تنهایم گذاشته بود قهر کرده بودم رفته بودم خانه ی ماندانا شاهین و برای میتی کومون یادداشت گذاشته بودم "چون من را دوست نداری،من رفتم!" و بعد از حرصم پاره اش کرده بودم و ریخته بودمش توی اتاق و وقتی برگشته بود یادداشتم را به هم چسبانده بود و همه جا دنبالم گشته بود و یک عالمه ترسیده بود! 

برایش نوشته بودم وقتی بزرگ شدم اجازه نمیدهم میتی کومون هیچ وقت اذیتش کند که او به خانه ی پدرش پناه ببرد و این همه از من دور باشد تا نسرین بگوید برویم خانه ی خودمان یا احسان دفتر و کتاب هایم را بردارد.

برایش نوشته بودم همه ی سکوت و بی زبانی ام وقتی با میتی کومون دعوا میکنند به خاطر این است که زیادی کوچکم و هنوز دستم به زنگ خانه هم نمیرسد!

نوشته بودم اگر زودتر برگردد خانه من هم قول میدهم زودتر بزرگ شوم و نمره های خوب بگیرم و نگذارم هیچ کس اشکش را در بیاورد.

آنقدر نوشته بودم که برگه های دفتر کاهی ام چروک شده بود و برایش نوشته بودم ببین چه دختره خوبی شده ام که برگه ها را از وسط دفترم کنده ام و برایش نامه نوشتم که نکند بعدها یکی از برگه هایم از آن طرف دفتر موقع مشق نوشتن از جا در بیاید و او عصبانی شود.

نامه را نوشته بودم و تا کرده بودم و گذاشته بودم لای دفتر و کتابهایم توی کیف،که احسانِ نامرد مرا به عمه لو داده بود و نامه ام قبل از اینکه به دست او به آدرسی که نمیدانستم کجای دنیاست برسد،دست به دست و دهن به دهن توی فامیل چرخید و اشک همه را در آورد و من از خجالت و ترس هی مُردم تا بالاخره یک شب آشتی کرد و برگشت و نامه ی پست نشده ام را خواند...

الــی نوشت :

یکــ) خیزید و خز آرید که هنگام خزان است...         لازم است بگویم چقدر این شعر را دوست دارم؟

دو) امروز همه ی خانه و محله و خیابانمان بوی پاییز و مدرسه میدهد و من دلم ضعف میرود برای بچه های کوله پشتی به دوش و همین دیشب بود برای شیرین نوشتم :"دلم برای دانشگاه و اول مهر و همه ی آن روزها تنگ شده ..."و چشم هایم را بستم و خواب ندیدم!

سهــ) درد آور از عقب کشیدن ساعت چیزی سراغ دارید؟آن هم وقتی این همه ....

+پاییز مبارک...

از لبـــان تو "گـــــاز " صــادر شد!!

هوالمحبوب:

همین دو روز پیش بود که گفتم...

گفتم وقتی بیشتر از همه ی وقتهای دنیا به هزار و یک دلیل موجه و غیر موجه و منطقی و غیر منطقی حرصت میگیره ازش و بیشتر از همه ی وقتهای دنیا دوستش داری و دلت واسش ضعف میره فقط گازش بگیر!

گاز یه ابزار دو منظوره ست.وقتی گازش میگیری دلت یه عالمه خنک میشه از اینکه همه ی حس ناراحتی و عشقت رو بدون اینکه یه کلمه صدا بشی منتقل میکنی.

اصلن وقتی همه ی عشقت شکل دایره ی بامزه جا میگیره روی بدنش و میبینه و میبینی هیچ کلمه و جمله ای نمیتونه توصیفش کنه که دلت پرواز کردن میخواد.

اصلن خوبه وقتی این همه دوسش داری گازش میگیری چون بعد برای اینکه آرومش کنی مجبوری یه عالمه بوسش کنی تا جاش خوب بشه.درست مثل وقتی که گلــدختر دستش را میاره جلو و میگه بوسش کن خوب شه و تو دلت میخواد روحت از بدنت جدا بشه وقتی غرق بوسه و گازش میکنی...

الـــی نوشت :

یکـ) من این عکس را زیادی دوست دارم.

دو) حیـــا بــرای خیابان و چشمِ مـردان است

     تــــو را کنــار خـودم بـا حیــا نمیخواهــم!                                 این شعر زیادی خوبه :)

اوضاع خراب است،مراعات کنید ... :)

هوالمحبوب:

با صدیق رفته بودیم سرِ کوچه ی محل کار نرگس تا ناهار را با هم بخوریم.نمیدونستیم شرکتش کدوم از اون ساختموناست.هی قدم زدیم و هی زنگ و نرگس جواب نداد.هوا گرم بود و حرص خورده بودیم اون هم یواشکی و کوچه را متر کرده بودیم.

خواستیم بریم شهر کتاب و خودمون را با ورق زدن کتابها مشغول کنیم تا نرگس پیداش بشه که چشممون افتاد به ردیف پارک شده ی ماشین ها و جای خالی ِ یک ماشین میون اون همه ماشین و نوشته ی بالای سر اون جای خالی و کلی خندیدیم تا نرگس از راه برسه و ناهار بخوریم و کلی خاطره برای تعریف کردن رد و بدل کنیم...


+قشنگ ترین اتفاق دنیا 

تــو را چــون خــون بـــه رگ‌هایـــم و چـــون جـــان در بـــدن دارم ...

هوالمحبوب:

خواسته بودم در مورد آشپزی کردن بنویسم.همین چند دقیقه پیش!

اینکه بدون تو لعنت به تمام پیازهایی که اشکت را دربیاورند و بعد خلال شده توی گوشت خرد شده برقصند و طلایی شوند و رب هایی که به غذا رنگ بدهند و بوی غذایی که توی خانه بپیچد و بخواهد مرا کدبانو نشان دهد و تو نباشی که به آن لب بزنی و با قاشق اول صورتت را کج و معوج کنی که نمکش کم است و ادویه اش زیاد و بعد بگویی که زنی که آشپزی بلد نیست به درد لای جرز دیوار میخورد (!) و برایم هنرت را تئوریک به نمایش بگذاری تا من هزار بار دوست داشتنت را نفس بکشم و عملی بخواهم همه ی هنرم را با دستورالعمل تو به کار ببندم تا خانم آشپزی خانه ای شوم که به خیالم تو قرار است ماحصلش را تحسینش کنی!

آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا آشپزی کردن برای کسی ست که دوستش داری و همین است که وقتی کنار گاز می ایستم و تو نیستی پر از بغض میشوم.

آمده بودم بنویسم یکی از بزرگترین لذت های دنیا پشت کردن به تکنولوژی های زن تنبل کُنِ دنیاست و شستن لباس کسی که دیوانه دار دوستش داری آن هم توی لگن!

آمده بودم بنویسم بی تو دست و دلم به شستن و پختن نمی رود که سر از اینجـــا در آوردم و دلم ریخت برای هزارمین بار وقتی دیدن عکسش هیچ حسی در من برنمی انگیخت الا دلتنگی همان روز که تو آشپز شده بودی و من تماشاچی!

پیاز و گوشت و رب و ادویه و نمک غذا را همانجا توی آشپزخانه ی نوشته ام رها کردم و باز دستم را زیر چانه ام گذاشتم تا صدایت توی گوشم بوزد که :"خوبه والا!مردم بشینند فیلم ببینند ما براشون آشپزی کنیم!" و دلم غنج برود برای لحن حرف زدنت و کفگیری که توی دست هایت جا گرفته!

تا من با هر جمله ی سامانتا که دلتنگ ادوارد شده و با خودش درگیر است عاشق شدنش را بغض کنم و یواشکی چند چکه اشک بریزم و تو بوی غذا را هدایت کنی به سمت بینی ام وقتی قارچ ها را به مواد ماهیتابه اضافه میکنی و دلم برایت پر بکشد ولی از جایم تکان نخورم تا باز برگردی و با افاده و مثلن حرص بپرسی:"جاتون راحته خانوم؟چیزی احتیاج ندارین؟!" و من چشم از ادوارد بردارم و با پررویی بگویم که در حال حاضر چیزی نمیخورم و بخندم تا باز مثل مادرشوهرهای بدجنس لب هایت را برچینی و چشمهایت را ریز کنی و غرغرکنان اتاق را به سمت ماهیتابه روی اجاق گاز ترک کنی و دلبری کنی و بوی غذا را هل بدهی در تک تک سلول هایم تا من سراپا مسخت شوم و چشم بدوزم به دلدادگی آن دو و بگویم که چقدر سامنتا را درک میکنم و تو بگویی برای درک کردنش باید تا آخر فیلم صبر کنی و من هی دلم بخواهد تو آخر فیلم را برایم بگویی و هی از سر و کولت بالا روم و پایین بیایم و تو بخواهی دندان سر جگر بگذارم و من را با هیجانم تنها بگذاری تا وقتی سامانتا اعتراف میکند که در لحظه عاشق شونصد و چهل و یک نفر است تو غذا را رها کرده باشی و ابرویت را بدهی بالا و نگاهم کنی و قیافه ی زنان خاله زنک همسایه را به خود بگیری و پشت چشم نازک کنی و بگویی :"خوبه والا! دیگه با یه دختره فلان که عاشقه شونصد نفره همذات پنداری میکنی!" و مرا با صدا و نگاهت خلع سلاح کنی وقتی تا غذایی که هر ذره اش بوی دوست داشتنت را میدهد و آماده شده همراهی ام می کنی و دل به دلم می دهی وقتی دلم میخواهد که ...

آمده بودم بنویسم که بی تو دست و دلم به آشپزی که هیچ،به زندگی کردن هم نمی رود که تو باز مرا بی آنکه بدانی آن هم از این همه کیلومتر فاصله غافلگیر کردی .

+یک منحنــی ساده!

مرا در "جیم"بخوانید

سلام علیکـم تو خرسـی؟... تو که میبینـی پـس چرا دیگـــه می پرسـی؟!!!

هوالحبوب:

همیشه باید حواسم باشه گولش رو نخورم و توی بدترین وضعیت مالی م پولم رو خرج اونایی که تحریکم میکنه واسه گلدختر بخرم نکنم،درست مثل اون که باس خوب حواسش رو جمع کنه گول من رو واسه خریدن بستنی و ساندویچ و پن پن سه سوت نخوره که رژیمش به هم میخوره و با همه ی حواس جمعی مون هر دوتامون همیشه گول همدیگه رو میخوریم.

این بار هم تا دید من عین سنجد نیشم شل شده و دارم غش و ضعف میکنم و کتابا رو زیر و رو میکنم و هی خاطره ی همه ی قصه ها رو واسه اون و مغازه دار تعریف میکنم خیال کرد باز گولش رو خوردم! اما این دفعه اشتباه میکرد...همه ی اون کتابا رو واسه خودم میخواستم.از تک تکشون خاطره داشتم و خاطره ی خوندن و نداشتن هر کدومشون عین فیلم از جلوی چشمام رد میشد و بلند بلند واسه اون و مغازه دار تعریفش میکردم و مغازه دار هی طمع میکرد و کتابای بیشتری بهم معرفی میکرد و من خر ذوق تر میشدم .

مامانی و میتی کومون هیچ وقت اجازه ندادند  وقتی که بچه تر بودم کتاب قصه ی شعر داشته باشم.همیشه خونه مون پر بود از سروش نوجوان و کودکان و مجله ی باران و رشد نوآموز و دانش آموز و کتاب داستان های پدر و مادر دار و عبرت آموز و علمی ،فرهنگی ،هنری!

کتاب قصه ی شعر از نظر اونا مال بچه قرتی های نفهم بود که از کتاب خوندن فقط قر و فِرِش رو بلد بودند و بشکن و بالا انداختنش رو.حسرت به دل داشتن حسنی ما یه بره داشت و گربه ی من ناز نازیه موندم و فقط اجازه داشتم از دوستام قرض بگیرم و بخونم و پس بدم و یا اگه زیاد دوست دارم که داشته باشمشون از رووش مدل سازی و کپی کنم توی دفترچه ی نقاشی م!

من باید ایرج میرزا(!) و ابوالقاسم حالت و سعدی میخوندم نه کتابای گروه سنی الف!من حتی روز تولدِ نه سالگی م کتاب "ربه کا"ی دافنه دوموریه رو هدیه گرفتم نه "ده تا جوجه رفتن تو کوچه"!

و اینجوری شد که همیشه چشمم دنبال کتاب زهرا رضایی و سمیه سجادی و اعظم فتحی و فاطمه رجایی و اعظم ترابیان و آسیه رنجبر و ماندانا شاهین و ... بود!

اینجوری بود که همیشه دلم میخواست همه شون کتاباشون رو یه روز گم کنند تا من پیداش کنم و واسه خودم بر دارم.و اینجوری بود که تا توی اون زیر زمین چشمم افتاد به این کتابا یهو حسرت بچگی م تازه شد و همه شون رو با ذوق برای خود ِ خودم خریدم و حین خرید و معرفی مغازه دار شعر تک تکشون رو که حفظ بودم با نیش شل و پت و پهنم میخوندم و به قول نفیسه عین ندید بدیدها آبروی خودم و اون رو می بردم...!

+یکی دوتاش رو از قبل برای خودم خریده بودم :)

الـــی نوشت :

یکـ) اتفاق،اتفاق می افتد...

دو ) امـــروز رو به فال نیک میگیرم با همه ی احتیاط و اضطرابــم.خاطره تعریف کردنش بماند برای بعد که من یادم هست و شما نه :)

سـهــ) ...

پــــر نقــــش تـــر از فــــرش دلـــــم بافتــــــه ای نیســـت ...

هوالمحبوب:

خونه ی باباحاجی به دنیا اومدم.از اون خونه ها که دورتا دورش اتاق بود و بعد از عروسیه هر پسرش یه اتاق تقدیم به تازه عروس و دوماد میشد تا در جوار پدر خونواده و بقیه ی بچه هاش زندگی کنند.از اون خونه های پدر سالاری!

مامانی قصه ی شب و روز تولدم رو برام تعریف کرده .وقتی به دنیا اومدم میتی کومون از خوشحالیه سالم به دنیا اومدنم روی پاش بند نبوده.آخه قرار نبود سالم به دنیا بیام.نه اینکه دکترا گفته باشند یا سونوگرافی که اون روزا کاربرد نداشت نشون داده باشه.مامانی میگفت روز قبل تولدم اتفاقی افتاده بود که قرار نبود من زنده به دنیا بیام!مامانی همیشه میگفت سالم بودن بچه هاش صدقه سر بودنشه،صدقه سر رحمی که خدا در حق اون کرده !این رو اون روزا همیشه به میتی کومون میگفت.

خونه ای که بعدها میتی کومون با دستهاش ساخت و رفت که با تازه عروسش مستقل زندگی کنه رو خوب یادمه.اینجا بود و تا پنج شیش سالگی و تولد الناز اونجا بودیم و خاطراتش رو مو به مو یادمه.

وقتی میتی کومون عزمش رو جزم کرد که شهر و دیار پدریش رو ترک کنه ،دوران مستأجری ما هم شروع شد و ده یازده سال مهمون چند روزه و چند ماهه و چند ساله ی همه ی خونه هایی شدیم که تک تکشون رو از حفظ بلدم!

خونه ی سرسرا،خونه ی حاج خانوم مخابراتیه،خونه ی مهناز اینا،خونه ی خـِجول،خونه ی نه نه جان،خونه ی ارباب و خونه ی سیزده سالگیم که تا خریدیمش فصل جدید زندگیه من شروع شد و بعد از چند سال زندگیه اونجا میتی کومون شال و کلاه کرد که باس برگردیم اصفهان و باز بعد از چند تا خونه عوض کردن و مستأجری توی نصف جهان،مهمون همیشگی ه این خونه شدیم...

من و آجر به آجر همه ی خونه هایی که من رو دیدند و باهام زندگی کردند شاهدند قد کشیدن و همه ی پیچ و خم زندگی م رو.شاهدند همه ی بچگی و خنده ها و ترس ها و بغض هام رو.شاهدند همه ی یواشکی های الــی رو...

دیشب که داشتم آلبوم بچگی م رو ورق میزدم و خنده ها و گریه هامو زل زده بودم،دلم خواست پا بشم و برم به همه ی اون خونه ها سربزنم و حتی اگه شده زار زار گریه کنم به همه شون سلام کنم!

دلم خواست دست کسی که دوستش دارم و پشتم بهش گرمه رو بگیرم و ببرم همه ی اون خونه ها...و همون دیشب یه تصمیمه دیگه به تصمیم های آینده ی زندگیم اضافه کردم که یک روز وقتی که همه ی الـــی رو سپردم دست مرد زندگیم،دست خودش و الـــی رو بگیرم و ببرمش تک تک خونه هایی که من رو دیدند و شنیدند و بدون ترس و خجالت و با همه ی شهامتم قصه ی تک تک خونه ها و خاطره هایی که ازشون یادمه رو براش تعریف کنم تا دلم آروم بشه.تا همه ی لایه های یواشکی و صفحه های نخونده م رو ورق بزنه.تا اگه گریه م گرفت که اگه بغض شدم که اگه تاب نیوردم که اگه نتونستم خنده بازی کنم و لو رفتم نگران هیچی نباشم و پشتم بهش گرم باشه که حواسش بیشتر از خودم بهم هست.

دیشب دلم پرسه زدن توی همه ی اون خونه ها و خاطره های درد آورش رو میخواست،اونم نه تنها ...که خوابیدم.

الــی نوشت:

یکـ) خوش به حال و بد به حالــش ...!

دو)قرار بود چاهارده ساعت حرف نزنیم که نزدیم و بعدن نوشتیم و فقط خواستیم بدانید این الــی ست وقتی سه ماهه بود و من این رختخواب زرشکی رنگ را تا چاهارده سالگی داشتمش!