_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

هوالمحبوب:

طــلــــب اگــر بکنـــم از شمــــا چـه مطـــلـــوب است

چقـــدر عــطـــر بـــهـــاری صحــــن مــرغـــوب است

و روزهـــــای ولـــادت کــــه مــــــیـــــرســـــد از راه

هـــوای مـــشهــدت آقـــا شنــیــــده ام خـوب اسـت ...

خوب من بلد نیستم دلم پر بزند برای صحن گوهرشاد و باب الجواد و سقاخانه ی اسمال طلا و گنبد زرد و نسیم خنکــی که "او ـیم " میگفت توی صحن تان می وزد و حال آدم را خوب میکند و همه ی آن ها که ندیده ام ولی زیاد شنیده ام،ولی بلدم تا صدای نقاره خانه تان می آیدم دلم دلش بخواهد!

بلد نیستم وقتی همه دلشان هوای شما را میکند و خاطره تعریف میکنند من هم بی صبرانه منتظر بمانم تا نوبت خاطره تعریف کردنم بشود و به قول لیلا آنقدر با آب و تاب و هیجان تعریف کنم که آدم دلش بخواهد پهن شود توی خاطره ام!

من بلد نیستم شب بیست و سوم ماه رمضان توی مسجدی که بانی اش خاطرات واقعی شما و معجزه هایتان را تعریف میکند و شنوندگانش زار میزنند،کف و ضعف کنم و جیغ و داد به راه بیاندازم و به یاد خاطراتی که با هم نداشتیم مویه کنم.

ولی بلدم سرم را به سمت جای فرضی تان بگیرم و میان التماس دیگران برای زیارت مجددتان به شما و خدا بگویم وقتی نمیخواهید و به دردتان نمیخورم که بخواهیدم و هیچ حس و همذات پنداری نسبت به خاطره های مردم ندارم همان بهتر که نشنونم و چشم هایم را ببندم و بخوابم.

من بلدم خاطره ی اولین بار معصومه و جمکران را هزاربار با آب و تاب و بغض تعریف کنم و برای لحظه لحظه بودنم آنجا اشک بریزم آن هم بدون برنامه!

بلدم هی وقتی روبروی خدا مینشینم و موقع خاطره تعریف کردنم میشود یاد گنبد خواهرتان بیفتم و گلویم دلش بخواهد بترکد از خرمن بغض هام.من بلدم دلم هی تند تند یاد نسیم مسجد گنبد فیروزه ای جمکران بیفتد و یاد گنجشکهایی که کنارت مینشینند وقتی تو برای صاحب مسجد شعر میخوانی و حرف میزنی.

من حتی بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم،میدانید که برادرها احساس خاصی نسبت به حرف های خواهرشان دارند و حتی اگر قرار است به حرف های خواهرشان عمل هم نکنند اما به خاطر دل خواهرشان هم که شده خووب گوش میدهند که دل گرمش کنند.

من بلدم شکایت شما را به خواهرتان بکنم.درست مثل آدم هایی که شکایت احسان را به من میکنند و یا از من میخواهند از احسان بخواهم که فلان کار را برایشان انجام دهد.خب من نمیدانم شما هم مثل احسان با اینکه همه باور دارند و ایمان که احسان روی حرف و خواستن من حرف نمیزد به حرف های خواهرتان وقعی نمی نهید یا نه!من نمیدانم شما هم مثل احسان دلیل و مدرک و سند می آورید که اگر من قرار است مشکل گشا باشم میدانم که فعلن صلاح نیست کاری بکنم و باید کمی صبر کرد یا نه.اصلن من نمیدانم خود ِ آدم هایی که از خواهرتان میخواهند برایتان مهم است یا خواسته هایشان ولی "او ـیم" میگفت شما سلطان اید.

"اوـیم" همان شب که دلم نمیخواست در مورد شما حرف بزنم و بغض بودم و فهمید و به من گفت نمیداند چرا دلم از شما پر است و من گفتم اشتباه میکند و دلم پر نیست به من گفت که شما سلطان اید.به من گفت با شما حرف زدن اصول میخواهد.گفت شما شبیه خواهرتان نیستید،مــَردید و با معصومه که دختر است و دل نازک و با هر قالبی به حرفهایت گوش میدهد و واسطه ی اجابت میشود فرق میکنید.

به من گفت برای حرف زدن با شما باید خاک شد نه الــی که حرف زدنش با همه قلدرانه و کله شقانه است.به من گفت نباید موقع حرف زدن با شما لجباز بود و کله شق و یکدنده.به من گفت کسانی که با قلدری حرف زده اند را از همان راه که آْمده اند با لطف و مرحمتتان برگردانده اید و داغ دوباره دیدنتان را به دلشان گذاشته اید.به من گفت شما معجزه ها داشته اید برای همه و برایم از شما و خاطره هایش گفت.میبینید برای همه معجزه داشتید و خاطره.برای همه الا من!

همه ی خاطره ی من از شما برمیگردد به همان سیزده چاهارده سالگی که با زهرا و بابایش و احسان و الناز و میتی کومون آمده بودیم پیشتان!

همان موقع که من فقط گریه میکردم و نمیتوانستم به کسی حرفی بزنم.همان موقع که پاهایم که هنوز اثرش هست بدجوور زخم شده بود و نمیتوانستم درست راه بروم و میتی کومون با تمام سخت گیری اش برایم یک جفت دمپایی ابری قرمز خرید تا بتوانم راحت تر راه بروم.همان موقع که وقتی صبح توی صحن تان میخواست وضو بگیرد رو به سمت گنبدتان کرد و بغض کرد و طوری که من بشنوم به شما گفت :"من نمیدونم این دختره چشه!تو بگو باهاش چی کار کنم؟" و من که دلم برایش سوخته بود که بغض کرده دلم میخواست به او بگویم چه شده و هر چه زوور میزدم نمیتوانستم و بعد انگار که شما به دلش انداخته باشید چه در دلم و جسمم میگذرد،رو به من کرد و سریع زد به هدف و من از شرم مردم و گفتم درست حدس زده و او پشتش را به من کرد و اشک ریخت.

همان موقع که میتی کومون با حالا خیلی فرق میکرد.همان موقع که وقتی فهمید، دستم را گرفت و از صحن تان سریع آمدیم بیرون و آمدیم مسافرخانه و با من حرف زد و منتظر ماند تا حال روح و جسمم عوض شود!تمام خاطره ی من از آمدن پیشتان درد است و خجالت و شرم و سختی و مشقت،آن هم درست موقعی که من برای همه شان زیادی کوچک بودم و هیچکدامشان و حتی شما را نمیفهمیدم!

من هیچ چیز از صحن و بارگاه و کبوتران گنبدتان به یاد ندارم الا زنی که موقعی که چادر رنگی ام را بیرون از حرم تان تا میکردم در گوشم گفت :"فکر کردی امام رضا اینجا نمیبیندت که چادرت رو در اوردی؟!" و میتی کومون را تا آخر سفر انداخت به جان من که باید از خجالت بمیرم به خاطر این حرف!

آقـــــا!شما که حرف زدن برایتان آداب میخواهد و منِ بی آداب و ادب التماس های دنیا را برای دیدن و آمدن پیشتان کرده ام و شما اهمیتی ندادید،چرا شما که سلطان اید سخت ترید از خدای شبان که او برایش پاپوش و چارق میدوخت و گوسفندانش را فدایش میکرد و وقتی موسی گفت خجالت بکشد با طرز حرف زدنش،خدا خود ِموسی را فرستاد در پی اش که خدای شبان بزرگتر و آسانگیرتر است از خدای موسی به موسی و اینکه هیچ آدابی و ترتیبی مجو و هر چه میخواهد دل تنگت بگو؟!

من که نه گوسفند دارم که فدایتان کنم و نه هنر چارق و گیوه دوزی و یا حتی کفاشی که کفش هایتان را بدوزم و یا واکس بزنم که آنگونه بخواهم که بخواهید.من فقط یک زبان دراز دارم و یک کوه ادعا که به خاطر سلطان بودن شما همه اش را چال میکنم.آخر چرا همه ی آدم ها باید از شما خاطره داشته باشند و با شنیدن اسم صحن هایتان بغض کنند و با خاطراتشان دلم را بسوزانند و من فقط یابو آب بدهم و خودم را بزنم به خریت!

نکند گیر بدهید به اسم یابو و خری که در سطر قبل آوردم که در برابر سلطانی تان ادب به جا نیاورده ام؟نکند راستی راستی باور کردید چیزی بارم است؟درست است دوران سلطانی و شبانی تمام شده و من برای خدا چارق و کفش نمیدوزم اما راستش شعر زیاد میخوانم و خاطره هم زیاد تعریف میکنم.اصلن بین خودمان بماند گاهی با هم شوخی دستی هم میکنیم!!

ازخواهرتان بپرسید وقتی میروم دیدنش شبیه هیچ زائر دیگری رفتار نمیکنم.مینشینم به خاطره تعریف کردن برایش و با همه ی گستاخی ام با هم میخندیم و میگرییم گاهی.اصلن مسجد گنبد فیروزه ای جمکران که میروم به جای مفاتیح و کتاب دعا همیشه حافظ همراه دارم که فال بگیرم و با صاحب مسجد با هم بخوانیم! آقا شما دیگر من و اهن و تولوپم را باور نکنید.من از شبان هم شبان ترم به پنجره فولادتان قسم!

آقا! "او ـیم" میگوید باید دلم را از بغضی که به شما دارم پاک کنم.میگوید باید دلم را صاف کنم.میگوید باید آداب حرف زدن با سلطان را بلد باشم.میگوید با همه ی وجودم بخواهم که بخواهید نه با کله شقی!میگوید باید برای دیدنتان پا روی قوانینی بگذارم که اطرافیانم برایم ساخته اند.میگوید باید خاشع باشم و آدم نه الـــی.اما من و شما خوب میدانیم که فقط شما باید بخواهید که نمیخواهید!

آقا ... میشود بخواهید؟ من دیگر از هیچ کسی نمیخواهم از شما بخواهد که بخواهید ،حتی از "او ـیم" که الان در آغوش شما جا خوش کرده و امشب کلی در حرمتان تولد بازی به راه انداخته و با تمام خستگی اش عشق میکند از کنارتان بودن و فردا وقتی برگشت یک عالمه خاطره از دیدارتان برایم دارد که تعریف کند و من هزار بار موقع رفتنش خواستم به او بگویم که از شما بخواهد و نتوانستم!

آقا میشود بخواهید بالاخره یک روز بیایم دیدنتان.اصلن دیدار هم نه!بیایم که فقط دعوایم کنید که ادب نداشتم و احترامتان را آنگونه که باید و شاید و در خور سلطانی تان بوده به جا نیاورده ام؟

آقا اصلن من را الــی و شبان هم حساب نکنید،من را همان سیاه رویی حساب کنید که اندازه ی نشستن روبرویتان هم نیست و حالا حالاها باید به اندازه ی تاریخ پدر جد بروکراسی بدود تا اجازه دهید حضورتان شرفیاب شود.میشود همان سیاه رو باشم که شما میدانید و اقلن بخواهید بیایم حرم تان غلط کردم راه بیاندازم و آب توبه تان را سرم بریزید و برگردم؟

آقا شنیده ام این چند روز حرمتان غوغاست.آقا شنیده ام سیر نمیشوند از دیدنتان و سیر نمیشوید از شنیدشان.آقا قول میدهم اگر خواستنم را بخواهید و بیایم هیچ هم نگویم که خاطرتان از خاطرات و گفتنی هایم مکدر شود،اصلن فقط مینشینم و نگاهتان میکنم و آب توبه هم روی سرم نریختید،نریختید!میشود بالاخره یک روز دلتان خواستنم را بخواهد؟میشود بخواهید لــــدفـــــن ...؟

+آقا!تولدتون اول به معصومه و بعد به بقیه ی آدم ها مبارک :)

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مغـــــرور ...

هوالمحبوب:

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مــغـــــرور

پشــــت ســـر مــــن حــــرف زیـــــاد اســــت ،مگـــــر نـــه ؟!

بعد از پنج ساعت انتظار یک مشت جمله های دری وری ِ بی ربط گفت و من با بغض و خسته از این همه امیدهای مسخره به خودم دادن سوار بی آر تی شدم و بی خیال تمام آدم های مسخره ای که منتظر بهانه اند تا به آدم زل بزنند سرم را به شیشه چسباندم و هی اشک ریختم.

احسان که زنگ زد بگوید توی عابر بانکم پول نشسته سعی کردم آرام حرف بزنم که نفهمد گریه دارم ولی فهمید و من هم که انگار دلم بخواهد بلند بلند گریه کنم هی غر زدم و گریه کردم و تلفن را قطع کردم و باز گریه کردم.

چندتایی اتوبوس عوض کردم تا بالاخره فهمیدم دلم میخواهد بروم نقش جهان.نه اینکه دلم هوای رفتنش را کرده باشد،نه!فقط دلم خواست یک جایی بروم برای انجام کاری هدف دار مثلن!

قدم زدم و از کنار چهل ستون رد شدم و نگاهش هم نکردم و فقط سنگفرش های پیاده رو را زل زدم.کنار آبسردکن ایستادم و یک کپسول رنگی رنگی انداختم بالا و به آب ِگرم آبسردکن فحش دادم!

پا توی بازار قیصریه گذاشتن برایم بیش از حد هیجان دارد ولی این بار دلم میخواست حتی هیجان زده نشوم.دستبندم را روی پیش خوان گذاشتم و توضیح دادم  برایم از کجاها و چقدر تنگش کند و گفت نیم ساعت دیگر بروم سر وقتش.

دلم هوای حوض بازار زرگرها را داشت اما ترجیح دادم جایی بروم که آنقدرها در چشم نباشم برای هرکاری که دلم میخواست انجام دهم.راه بازار را برگشتم و دو هزار تومن کف دست پسر تخمه فروش گذاشتم و روی چمن ها نشستم و تکیه بر ستونی دادم که میگفتند تیرک دروازه ی چوگان بازی دوران شاه عباس صفوی بوده.کفش هایم را در آوردم و جفت کردم کنار کیفم و درست عین لاابالی های سبکسر تند تند تخمه شکستم و عین خیالم هم نبود آشنایی،شاگردی یا فک و فامیلی مرا ببیند و تشخصم را به سخره بگیرد!

گور بابای همه شان کرده که بخواهند من را که عین لا ابالی های احمق ِ سبک سر نشسته ام به تخمه خوردن مسخره کنند یا شخصیت بی شخصیتم را دست آویز مزخرفات هر روزه شان کنند.دلم میخواست حتی پوسته تخمه هایم را تف کنم ولی گمانم آنقدرها طغیان نکرده بودم یا اگر کرده بودم هم هنوز برایم جا نیفتاده بود طغیانگرم که لیوانم را از کیفم در آورده بودم و پوسته تخمه ها را توی آن میریختم و حواسم بود روی چمن ها نریزم!

چشمم را انداختم روبرو،جایی که حتی چیز واضحی از آن نمی دیدم تا فقط چشمم به آدم های دور و برم نیفتد که می کاوندم.به دختر و پسری که گور بابای حق آزادی پوششان و اینکه به من اصلن ربطی ندارد،انگاری که بخواهند با هم رقابت عضلانی داشته باشند به بی شرمانه ترین شکل ممکن سینه هایشان را انداخته بودند توی لباس های تنگشان و علنن توی چمن ها به هم میپیچیدند و برای خودشان دری وری میخریدند و گه گاه به من نگاه میکردند و پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند!

یا زن عربی که با دو بچه ی کوچک سالش آمده بود کنارم نشسته بود و اگر حالم اینطور نبود حتمن راز چشم های غمگینش را با خنده می پرسیدم و برایش شیطنت و شوخی به راه می انداختم.

یا دو مرد دمپایی پوشی که دختر بچه هایشان سوار گردنشان شده بودند و کش های سرشان را به موهای پدرشان آویزان میکردند و گردن پدرشان را گاز میگرفتند و "بابا خانومه قشنگم" حواله ی پدرشان میکردند و پدرشان آن ها را که گمانم اسمشان "طلا" و "حنا" بود "طلایی" و "حنایی" صدا میکردند و آدم را یاد مرغ و جوجه های "خونه ی مادر بزرگه" می انداختند!

یا آن مردک مو فرفری که دود سیگارش را هی سمت من پف میکرد و دلم میخواست با لگد بزنم زیر ما تحتش که بفهمد آنقدر که او از توتون گندیده ی سیگارش لذت میبرد من نمیبرم!

گور بابای هر که چشمش به من می افتاد حالا چه عمد و چه غیر عمد!

به این فکر کردم که زندگی چقدر احمقانه است حالا هر چقدر هم من گل و بلبل صدایش کنم و "می مانم و با هرچه که شد می سازم...ای چرخ فلک من از تو لجبازترم " برایش بخوانم و خودم و بقیه و دنیا را گول بزنم!

سی و یک سال از زندگی ام گذشته بود و من هیچ چیز نداشتم و خسته شدم بودم از انتظار برای فردای بهتری که قرار بود هیچ وقت از راه نرسد و من اصرار داشتم که می رسد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود به من بگویند سلامتی دارم و خانواده و خانه ای که شب ها توی جوی آب خیابان نخوابم و صفا و صمیمیت و زبان دراز و چه سری چه دمی عجب پایی و آدم های دوست داشتنی(که هر جور حسابش را بکنی مال من نیستند و یحتمل نخواهند بود و من فقط بلدم به زور به خودم نسبتشان بدهم تا حس خوبی داشته باشم مثلن و گور بابای نیاز به تلقین ِ کاظم بهمنی! ) و این قبیل حرف های صد من یک غاز!

گور بابای همه ی آن هایی که آن لحظه که من را میدیدند یا میشنیدند یا میشناختند قرار بود از قصه ی مثلن درد آور زندگی شان بگویند که چقدر سختی کشیده اند تا انگار من احساس بهتری داشته باشند و نمیفهمند و نمیفهمیدند بدبخت تر بودن آن ها هیچ وقت به منی که شبیه لا ابالی های سبک سر آنجا نشسته ام و تخمه میشکنم و دلم میخواهد در ملأ عام به این دنیای نکبت بار بشاشم و پوسته تخمه هایم را تف کنم و حتی تر سیگار هم بکشم و ته سیگارم را درست عین عوضی ها روی مچم خاموش کنم ، احساس خوشبتی نمی دهد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود روزهای سخت زندگی ام و حرف های مفت خودم را به من یاد آوری کنند که مگه تو نبودی میگفتی که ...؟!

گور بابای همه ی آن هایی که میخواستند به من خدا را یادآوری کنند وقتی خودم بیشتر و بهتر از آن ها خدا را میفهمیدم و خودم گفته بودم که "هر که در این بزم مقرب تر است ... جام بلا بیشترش میدهند" و مرده شور مقرب بودنم را ببرند که خودم بهتر از همه میدانستم حداقل برای الــی مقرب بودنی در کار نیست!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود و هست وقتی این ها را میفهمند و میخوانند و میشنوند از الـــی تعجب کنند یا بگویند در شأن و شخصیت و تعریف و تصورشان از من نیست و مغزشان به آن ها دستور نمیدهد که الــی ها هم بلدند خسته شوند و لا ابالی بازی در بیاورند و یا حتی آرزویش را داشته باشند که بلد بودند !

خیلی بیشتر از نیم ساعت نشستم و تخمه خوردم و فحش دادم و همراه با صدای اذان گریه کردم و با " اشهد ان محمد رسول الله "اش صلوات فرستادم و باز پشت بندش فحش دادم و تخمه خوردم و آرام نشدم!

دستبندم را که اندازه ی مچــم شده بود پس گرفتم.تا بازار زرگرها قدم زدم تا کنار حوضش کمی آرام شوم اما انگار دلم آرام شدن نمیخواست و برگشتم.

اتوبوس که سوار شدم درست مثل پیرزن ها نشستم روی پله ی اتوبوس و به هر کسی که تذکر میداد بلند شوم تا عبور کند خیره خیره انگار که پر از فحش ناموسی باشم نگاه میکردم و عین خیالم هم نبود از غرهای زیر لبی که میشنیدم و حق الناس و فرهنگ شهروندی و یا دیدن کسی که بشناسدم!

اصلن کدام آدمی روی زمین مدعیه شناختنِ من است؟گور بابای همه ی مدعیان!

به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم و دلم میخواست بخوابم و دیگر نگران هیچ آدمی از نبودنم نبودم و بدم نمی آمد هرگز بیدار نشوم!

خوابیدم که فقط بیدار نباشم و خسته شده بودم حتی از فحش دادن،و تا صبح هزار بار خوابیدنم را دوره کردم بس که حرکت عقربه های ساعت جلوی چشمهایم خوش رقصی میکردند بی پدرها!!

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود ...

هوالمحبوب:

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود

این ســـــوت کـــــوچه گـــرد رهـــا عاشـــــقت شـــــود

از میتی کومون میترسم.وقتی که نگاهم میکنه میترسم.وقتی حرف میزنه،وقتی داد میزنه،وقتی سکوت میکنه و حتی وقتی خوابه میترسم.

از اینکه احسان نباشه میترسم.از اینکه نباشه اونقدر میترسم که وقتی به نبودنش فکر میکنم، زیاد گریه م میگیره. از اینکه از هر چی میترسم سرم بیاد میترسم و پیش خدا تظاهر میکنم از نبودنش نمیترسم و باز یواشکی عین کسایی که خیال میکنند میتونند چیزی رو از خدا قایم کنند،توی دلم میترسم!

از اینکه الناز خوشبخت نشه میترسم.از اینکه برای هیچ کسی مهم نباشه که خوشبخت بشه یا نشه میترسم.از اینکه به کسی شوهر بکنه که دوستش نداره و حتی خودش ندونه که دوستش داره یا نداره میترسم.از اینکه شوهرش نفهمه الناز کیه و چیه و چقدر باید خواستش و دوستش داشت میترسم.

از اینکه فاطمه رو ازم بگیرند می ترسم.از اینکه دوستم نداشته باشه می ترسم.از اینکه برای گلدختر اتفاقی بیفته میترسم.از اینکه مریض بشه،از اینکه موقع بالا و پایین رفتن از پله ها بیفته،از اینکه بره توی کوچه و بدزدندش میترسم.

از اینکه "او ـیم " یک روز دوستم نداشته باشه میترسم.از اینکه اخلاقیات باعث بودنش باشه نه دلش میترسم!از اینکه دلش یه جای دیگه و پیش کسی لیز بخوره که من نیستم.از اینکه نباشه میترسم.از اینکه حق داشته باشه نباشه میترسم.

از اینکه برای مردی آشپزی کنم که عاشقش نیستم و یا لباس زیر مردی را تنها به خاطر اینکه محکوم به همسرش بودنم با لبخند بشورم و مجبور باشم برای خوشبخت بودنش و بدبخت نبودنم تظاهر به خوشبختی کنم میترسم.از اینکه کنار مردی که به اسمم سند خورده  بخوابم و وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشم صدای نفس هاش یا بوی تنش یا خطوط صورتش من رو به وجد نیاره و به جای تماشا کردنش دلم بخواد چشمام رو ببندم و بخوابم،میترسم.

از اینکه هیچ وقت مادر هیچ بچه ای نباشم و نام خانوادگی بچه م رو دوست نداشته باشم،می ترسم.

از اینکه خدا بخواد با گرفتن و نداشتن کسایی که دوستشون دارم من رو امتحان و یا حتی عقوبت کنه و من صبوری بلد نباشم،میترسم.از نبودن دعای مامانی بدرقه ی روزهام میترسم.

از آلزایمر میترسم.همیشه از اینکه یک روز آلزایمر بگیرم و مثل مامان بزرگ اعظم خاطرات زندگیم جلوی چشمام رژه بره و برای دیگران صحنه به صحنه ش رو تعریف کنم و همه بفهمند چی توی زندگی م که ندیدند گذشته میترسم!

از بد مردن میترسم.دوست دارم یک روز صبح از خواب بیدار نشم و یا نصفه شب وقتی میخوام برم دستشویی و هر چی تقلا میکنم پا بشم نتونم و نگران خیس کردن رختخوابم باشم و تازه بفهمم مُردم!! از مردن لای آهن پاره،از مردن توی تصادف،از له و لورده مردن و خفه شدن میترسم!از اینکه مردنم باعث سختی و درد کسایی که دوستشون دارم بشه میترسم.

از اینکه خدا بالاخره ازم نا امید بشه و من رو بذاره به حال خودم میترسم.از نابخشوده مردن میترسم.

از خیانت میترسم.از بی حیا شدن و قبح خیلی چیزها در چشمم ریختن و عادی شدن خیلی چیزهای غیر عادی در زندگی م می ترسم.از روشنفکــری میترسم!

از آدم حسود،از ریــا،از دعوا و صدای بلند و از شنیدن فحش های رکیک میترسم.از تعبیر خواب هام و از مردهای چشم رنگی میترسم! از ظلم کردن به آدم ها و بد بودن و نفرین میترسم.

از آخر و عاقبتم ،از آخرم و از اینکه...از اینکه با همه ی امیدم به آخری خوب،آخرش خوب تموم نشه میترسم.

از خــودم...از خـــودِ خــــودم زیادی می تـــرســم!

الــی نوشت :

یکـ) از سری پست های چالش مواجهه با ترس! ...

ساره و مــامــا رو به چالش دعوت میکنم.به نفعتونه قبول کنید وگرنه برد پیت و آنجلینا جولی رو به چالش دعوت میکنم ها!:)

دو) یک شب من به همه ی این ها فکر کرده بودم.

سهـ) پر از خالـــی ام!

+میترا گمونم ایمیل داری :)

مـــن پادشـــاه هفـــت شهــــر عشـــق عطـــارم ...!

هوالمحبوب:

میخواستم برم زیارت،روز تولد معصومه که نشد!نخواست و نشد!از خیلی وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که هفته ی اول شهریور که تولد دختراست و پشت بندش هم تولد معصومه و روز دختر واسه کادوی تولد و روزشون ببرمشون زیارت معصومه که نشد.که نه با اونها و نه بی اونها نشد!

زیاد پا پی خدا و معصومه نشدم .میدونستم برای خواستن و رسیدن به هر چیزی یه عالمه باید خون به دل بشم و غرغر کردنم بیفایده بود.واسه همین وقتی سر سفره ی صبحونه ساز و آواز و جشن و پایکوبی تلویزون آوار میشد روی سرم نگاهم را از روی سفره بلند نکردم و حتی چشمم رو به ساعت هم ننداختم که من رو ببره به هفته ی قبل و لحظه لحظه نفس کشیدنم توی پایتخت.برعکس تند لقمه ها رو یه نفس میجویدم و قورت میدادم و میفرستادم پایین که فرصت بغض کردن و خفه شدن بهم دست نده.

روز دختر همیشه برام پر از بغضه و امروز بیشتر از قبل.امروز که دلم میخواست میرفتم زیارت معصومه و نشده بود،امروز که فقط کافی بود سرم رو برگردونم تا پرت بشم به پنجشنبه ی گذشته و بشم پر از دلتنگی.امروز که ...

از اون روزی که یه کوچولو عقلم رسید دلم نخواست دختر بودن و دختر شدن رو اونجوری که من درک کردم و بودم دخترا حس کنند.تلویزیون دختر بودن و دختر داشتن را تعریف میکرد و من بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم یه ریز میون لقمه های مسخره ی صبحونه به جمله هایی که میشنیدم و دختر بودنی که دختر بودن نبود ناسزا میگفتم و پنیر و انگور و بغض حواله ی معده م میکردم!

مثل اکثر روزایی که در کانون گرم خانواده به تناول صبحونه مشغول بودیم یه منبر پدر و مادر دار هم مهمون میتی کومون شدیم و باز متاسف شدم از اینکه دختر خوبی براش نبودم و خدا صبرش بده و لعنت به من!!

حالا که قرار بود زیارت نـَـرَم ،به محض اینکه میتی کومون و خانوم محترمشون خونه رو ترک کردند لباس پوشیدم و فاطمه رو همراه خودم کردم تا برم واسه کادوی تولد الناز که اول هفته بود و فاطمه که آخر هفته و روز دختر برای الناز و فاطمه و گلدختر سلیقه به خرج بدم و یه عالمه از اون حس های خوبی بهشون بدم که هیچ کس توی هیچ روزی از دختر بودنم بهم نداده بود و حواسش نبود که بده.

دستای فاطمه رو توی دستام گرفتم و رفتیم استخر که هر سه تامون رو ثبت نام کنم و توی مسیر تمومه مغازه های شوکلات فروشی و ترشی فروشی رو زیر رو کردیم و هی همه ش رو تست کردیم و نیشمون از شیرینیش شل شد و از ترشیش چشمهامون رو ریز کردیم و غش و ضعف کردیم!

ظرفیت ثبت نام تابستون استخر تموم شده بود و باید تا آخر شهریور صبر میکردیم.ازش خواستم بریم بازار و یه کم خرت و پرت برای خودش و الناز و گلدخترم بگیرم و بعد خودمون رو هل دادیم توی یه ساندویچی!

توی چشماش فقط ذوق بود و روی لباش فقط لبخند که سعی میکرد جمع و جورش کنه و نمیتونست.فلافل خوردیم و اون از اینکه باهام یواشکی داشت و قرار بود هیشکی خبردار نشه هی تند تند ذوق میکرد.دلم میخواست الناز هم بود،گلدختر هم.

زنگ زدم خونه که تا کسی خونه نیست تاکسی بگیرند و بیاند به یواشکیه ما ملحق بشند که الناز مشغول پخت و پز بود و گفت نمیشه که بیاد.

مغازه ها و پیاده رو و آدمها را نفس کشیدیم و با خنده و بغض یواشکیه من اومدیم خونه و لواشکهامون رو با گلدختر و الناز تقسیم کردیم و یواشکی جشن گرفتیم.دلم میخواست بقیه روز تا اومدن احسان که از جزیره برمیگشت خونه و کادوهای دخترا رو می اورد میخوابیدم تا گذر روز و دقیقه ها رو نبینم و اونقدر خوابیدم که روز تموم بشه!

امروز همه جا حرف از این بود که دختر رحمته! و انگار سهم من از همه ی دختر بودن این سالهام زحمت بود و مشقت و گمونم اونقدرها هم مهم نیست که بخوام آه و ناله راه بندازم که تنها فایده ش خوشحالیه روزگاره حسوده و منم عمرن بخوام به حسودها حال بدم!

من روز دختر و تولد معصومه رو با همه ی سنگینی و بغضش زیاد از حد دوست دارم.اونقدر زیاد که بخوام بغض و درد تلمبار شده ی همه ی دختر بودنم رو که هیچ وقت به چشم نیومد خاک کنم و همه ی زورم رو بزنم برای ساختن قشنگ ترین روز زندگیه دخترایی که شاید من به دنیاشون نیاوردم اما درست عین دخترای خودم و حتی بیشتر از دخترای خودم دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم به خاطر بودن و داشتنشون و همین که ذوق میشند از اینکه دختر بودنشون رو به یاد میارم و احترام میذارم،کفایتم میکنه و همه ی زورم رو بزنم که کسی از من نگیردشون.

امروز همونقدر قشنگ بود که پر از درد بود و باید الــی باشی تا بفهمی چطور با بغض میشه بلند بلند خندید و ذوقید و حظ کرد از برق چشما و لبخند کسایی که عاشقونه دوستشون داری و تو فقط میتونی دختر بودنشون رو درک کنی و بفهمی!

روز دختر به آجی های خودم که بهترین و قشنگ ترین دخترای روی زمین اند،به معصومه،به همه ی دخترایی که دختر بودن رو حس کردند و به همه ی دخترایی که دختر بودنشون رو نفهمیدند مبـــــارک باشه.روزمون مبارک :)

الـــی نوشت :

یکـ) هیاهوی بسیــار برای چــه ؟

دو) زن ها همیشه نگران چیزهایی هستند که مردها یادشون میره و مردها همیشه نگران چیزهایی هستند که زن ها یادشون می مونه!

سهـ)اون کوآلای عکس بالا را احسان نام نهادیم!باشد که رستگار شود :)

ع ــشق است و همیـــن لذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

هوالمحبوب:

آن ع ــشـــق کـــه در پـــــرده بـــیـفــتــــد بـــــه چـــه ارزد؟

ع ــشق اسـت و هـمیـــن لـذت اظهـــار و دگــر هیــــــچ ...!

یک روز ،آن اوایل که تقریبن اکثر کسانی که اینجا را میخوانند فهمیده بودند بالاخره توی دل الــی یک چیز تکان خورده و کسی هست که الـــی را به وجد و عشق آورده و قرار بود بالاخره دست از لفافه گویی بردارم و بنویسم که این جمله ها و کلمه ها و خواستن ها اثر فکر و تخیل نویسنده نیست و همه اش منشأیی واقعی دارد که مثل خون دارد زیر پوست الــی میدود،به شیوا گفته بودم بدم می آید مثل دخترهای دبیرستانی و احمق هی چپ و راست بروم و از عشق و گل و بلبل بنویسم و بعد قلب و تیر توی وبلاگم ول کنم و به روش همانهایی ملبس شوم که همیشه بدم می آمده و منعشان میکردم.بدم می آید از لب و لوچه ی یار بنویسم و سینه ی ستبر و حسرت آغوشش و این قِسم مسخره بازی های حال به هم زن که مختص اتاق خواب است و جدا از اینکه کلماتم را بی حیا میکند باید به این فکر کنم که اگر واقعن احساس قلبی ماست نباید چشم و گوش هر نامحرمی به آنها بخورد!

به شیوا گفته بودم بدم می آید "عق نویس" شوم که هر کسی پایش را گذاشت اینجا یا حالش به هم بخورد یا حسرت بخورد یا حتی از من متنفر شود که کسی هست که دوستش دارم و یا به ریشم بخندد که شده ام از این دخترهای قلب و تیر نویس!گفته بودم هر چند پست یک بار مینویسم از دوست داشتنش،آن هم آنطور که شایسته و بایسته ی من و اوست!

نه به خاطر اینکه دلم بخواهد بقیه بفهمند چرا که هیچ وقت تعداد این همه چشم ِ دوست و فامیل و همکلاسی ها و یکی دو تا از استادان دانشگاهم و یا حتی دشمنانم که الــی را اینجا می خوانند و میپایند برایم مهم نبوده و نیست و همیشه گفته ام اینجا دفتر خاطرات من است و این از سخاوت الــی ست که اجازه میدهد دفتر خاطراتش را بقیه بخوانند و "بقیه ی زندگی اش "حق گستاخی و جسارت  و دخالت به خاطر اتفاقات و بیان احساسات الــی را نداشته و ندارند.مینویسمش فقط به خاطر اینکه این حس هم شبیه تمام احساسات هیجان انگیزم درونم جا نمیشود و دلم میخواهد بنویسمش تا در جمله جمله اش خودم و حسم را بیشتر و بهتر کشف کنم...!

به شیوا گفته بودم دلم نمیخواهد تا دهانم را باز میکنم حرف "او" باشد و کسانی که میخوانندم و میشناسندم بگویند:" اَاَه این دختره دوباره شروع کرد!" یا برایم پیغام خصوصی نابجا بگذارند که :".............!"

ولــی شما که الــی نیستید که بدانید الــی با تمام مراعات کردن ها و حساسیت ها و اینکه باید دختره خوبی باشد نمیتواند این همه عشق و دوست داشتنش را در هزار توی پستوی دلش پنهان کند و نترکد!

کسی توی زندگی ام بود آن قدیمهایی که انگار هزار سال پیش بود که ادعا میکرد "هرگز عاشق نشده و اگر روزی عاشق شد آن را بلند فریاد میزند" و من همانقدر که از آن "رعیت تمام عیار" پر از دردم و حتی تنفر،این جمله اش را از میان همه ی جمله هایش باور دارم و ایمان که اگر عشق واقعی ست باید فریادش زد حتی اگر فلک از روی حسادتش بخواهد زیر و زبرش کند!

من شده ام همان آدمی که عاشق بودنش را بلند فریاد میزند و اگر پایش بیفتد "اوی ـش" را توی شلوغ ترین خیابان شهر رأس ساعت شش چاهارشنبه میبوسد و بوو میکشد.من شده ام همان آدمی که برق چشمهایم همیشه لویم میدهد و نمیتواند آنچه در سینه اش موج میزند را انکار کند.من شده ام همان آدمی که به خواستگارِ مثلن حسابی اش میگوید :"کسی در زندگی ام هست که آنقدر دوست داشتنش زیاد است که بودن و دوست داشتنش به من اجازه نمیدهد به پیشنهاد تو حتی سر سوزنی فکر کنم،چه برسد جواب مثبت یا منفی بدهم!که فکر کردن به هر کسی غیر از او حتی در مقام خواستگار خود ِ خیانت است!"و عین خیالش نیست برسد به گوش آنهایی که نباید یا اینکه تا آخر عمر کسی "عیال ـم" صدایش نکنند!!

شده ام همان آدمی که ساعت ها به یک عکس زل میزند،ساعت ها "اوی ـش " را بوو میکشد،ساعت ها نفس کشیدنش را می میرد.شده ام همان آدمی که شرم دارد از روزهایی که بدون او زندگی کرده.شده ام همان آدمی که به مخلیه ام نمیگنجید بشوم و باشم!همان که به مخیله آنهایی که مرا میشناسند نمیرسید!آن هم من، الـــــی!

کار از مقاومت و سرسختــی و نصیحت و خط و نشان کشیدن و "دختره ی پررو " و "خجالتم خوب چیزیه !" و "همینمون مونده بود!" و "خاک تو سرت الــی!" و "بیچاره شدی رفت!" گذشته. "من گوش استماع ندارم لمن تقول؟!" و هیچ چیزِ این قصه تحت اختیار و اراده ی من نیست و همه اش زیر سر عشق است و "او ــیی" که با خونم آمیخته و برای نبودنش باید که خونم را بریزند تا تمام شود و تمام شوم!

اگــر میتوانید بسم الله و گرنه داشتنش را برای الــی دعا کنید...


الــی نوشـــت:

یکـ) دلش خواب پریشان دید و ...

دو) امروز زاد روز میلاد کسی ست که من با تمام حرص دادنهایش بسیار دوستش دارم و باید الــی باشی تا بفهمی خواهرت را بیشتر از جانت دوست داشته باشی یعنی چه!النــازِ کله شق تولدت مبارکـــ

سهـ) میترا (آسیـه ) برای جواب دادن به سوالت باید یک عالمه الــی را مرور کنم و یک عالمه حرف بزنم.فقط دنبال فرصت مناسب می گردم و کمترین کلمه ها و اینکه "آدم است و سیب خوردن... آدم است و اشتباه..."

عشـــق، بـــارانِ مـــاهِ مــــرداد اســـت...!

هوالمحبوب:

قصـــه ی عشــق از زمیـــن که گذشـــت

از هوایـــی شـــدن هراســـی نیـــســـت

پیـــش بینـــی نکــــن چه خواهــــد شـــد

عشــــق مثــــل هواشنـــاسی نیســــت

عشـــــق، باران ِ مــــاه ِمــــــرداد اســـــت ...

تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود این شعر،فقط شعر بود .از اون شعــرا که وقتی میخوندیش حظ میبردی و توی دلت واسه شاعرش به خاطر ردیف کردنِ مناسب و به جای کلمه هاش تحسین و فحش رو قاطی میکردی و نثارش میکردی!

تا همین چند ساعت پیش که هنوز بارون نیومده بود.تا همین چند ساعت پیش که رعد و برق نزده بود و حیاط و خونه بوی بارون نگرفته بود ...

تا همین چند ساعت پیش که نگفته بودی :"سلام حضرت باران!بیا مرا تر کن...".تا همین چند ساعت پیش که توی دلت واسه روزی که گذشته بود ولوله و آشوب بود و دلت میخواست امروز هرچی زودتر یه جوری تموم بشه و همه ی درد و غصه و سختیش رو با خودش ببره.

همین چند ساعت پیش تا بوی بارون همه ی خونه رو گرفت و مجبور شدم بدوم و لباسهای روی بند رو بردارم که زحمت های صبح تا حالام هدر نره  و قالیچه و مخده توی ایوون و کنار حوض رو جمع کنیم که خیس آب نشه،برعکس همیشه که "سلام حضرت باران!"میخوندم و زمزمه میکردم،فقط گفتم :"عشق،باران مــاه مرداد است ..." و یه لبخند عمیق نشست روی صورتم و دلم خواست همه ی قطره های بارون مرداد ماه رو جمع کنم و بفرستم چند صد کیلومتر اونطرف تر به "اویی" که توی دل و چشماش پر از بارون ِ نباریده بود و بهش بگم:"پیش بینی نکن چه خواهد شد " تا شاید...شاید یه کم دلش آروم بشه...

تمـــرین بـــرای روزهـــایی که نمی آیــــی...

هوالمحبوب:

ایــن خیــــره ماندن ها به ساعـــت های دیواری

تــــمریـــن بــرای روزهـــایی که نـــمی آیـــی...

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و بخواهم بروم بازار قیصریه که بدهم زنجیر گردنبندم را برایم درست کنند.همان که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد و من به جای داد و بیداد و دعوا کردنش زل زدم به او و اخم کردم و زنجیر گردنبندم را دست گرفتم تا او با احتیاط و پاورچین پاورچین بیاید کنارم و زنجیر را از دستم بگیرد و "نچ نچ " به راه بیندازد و بعد که ببیند قرار نیست دعوایش کنم به من لبخند بزند و بگوید "برات یه دونه میرم بیرون میخرم،باش؟" تا من قیافه ی ناراحت بگیرم و باز نگاهش کنم تا بیشتر جرأت پیدا کند و حتی دست روی سرم بکشد و بگوید :"عاطفه دختره بدی شده وا!" تا من بالاخره اخمهایم را قورت بدهم و بغلش کنم.

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و یک مرد هشتاد نود سانتیه کچل با پنج پسر بچه ی قد و نیم قد و یک زن سن و سال دار که همگی انگلیسی بلغور میکنند جلوی پاهایم قدم بزنند و همه ی پیاده رو به سمت من که ناخودآگاه به واسطه ی قدمهای هماهنگم با آنها همراه شده ام نگاه کنند و غرق هیجان و تعجب شوند از دیدن منظره ی مرد چند سانتی و پسر بچه های خارجی و زنی که فارسی و انگلیسی اش فصیح و بلیغ است و گمانم مادر آن پنج پسر و همسر آن مرد کوتاه قد است و من به جای هیجان زده شدن و یا تعجب از دیدنشان و یا حتی دیده شدنم نگاهم را بیاندازم پشت نرده های چهل ستون و خودم را ببینم روی یکی از نیمکت ها که روبروی "اویم " نشسته ام و او دست به سینه و رو به تابش آفتاب زمستانی ای که هنوز خودش را پهن کرده روی عمارت نگاهش را دوخته به آنطرف حوض بزرگ و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:"خانوم ما اومدیم و یک ساعت هم نشستیم تا بدهیمون رو صاف کنیم که بعد شما طلبکارمون نشید و شما انگار نه انگار!" و نمیداند با همین جمله و ژستش چقدر غمهای عالم را ریخت روی بندبند وجودم که من باز مثل گاو مشدی حسن لبخند زدم!

پسر بلند قد که به مادرش کشیده یک کیف پول کرمی پیدا میکند و به بقیه خبر میدهد و همه می ایستند و من پشت سرشان نگاهم را پرت کرده ام آنطرف نرده های چوبی و خودم را میبینم جلوی عمارت که با "اویم" قدم میزنم و او میگوید که به خاطر من یک ساعت بیشتر می ماند و با همه ی غصه ام از یک ساعت بعد زوور میزنم که لبخند بزنم.

مادرشان کیف را وارسی میکند و چشمش می افتد به کارت اتوبوس و عابر بانک داخل کیف و میگوید که باید کیف را بگذارند سرجایش و مرد کچل کوتاه قد میگوید باید بدهند به پلیس که صاحبش را پیدا کند و من بهشان نمیگویم که راه را سد کرده اند تا من عبور کنم و حتی نمیگویم پلیس در اینجا کار و بارش را نمیگذارد برای پیدا کردنه صاحب کیف پولی که تنها محتوی اش کارت اتوبوس است و عابر بانک و اینبار پشت عمارت را نگاه میکنم که "اویم " خم شده تا از آبسرد کن آب بخورد و عطشش برای آب خوردن را که درست مثل بچه مدرسه ای های تخس دستشان را لیوان میکنند و با ولع آب میخورند،می میرم و هیچ نمیگویم.

مرد کچلی که به زور قدش به یک متر میرسد از پسرهایش میخواهد تا راه بیفتند برای پیدا کردن پلیس و باز عابرها چشم میدوزند به خارجی های به نظر بامزه ای که  یک کیف پول کرمی را به دست گرفته اند و باز با هیجان برای هم خاطره تعریف میکنند و من پشت سرشان به سمت میدان نقش جهان راه میفتم و دلم هوای نشستن روی نیمکت جلوی عمارت چهل ستون را میکند و انگشتم را روی نرده های چوبی میکشم و "اویم" را میبینم تکیه گاه شده و من در کنارش قشنگ ترین حس دنیا را دارم و نگاهم را از او می دزدم و مشغول عمارت میکنم و خاطره تعریف میکنیم.

مرد کوتاه قد پلیس راهنمایی رانندگی را سر چاهار راه میبیند و با خانواده اش میروند کیف پول را تحویل دهند و مادر خانواده که فارسی بلد است برای پلیس توضیح دهد چه شده و من از کنارشان رد میشوم و مثل عابرها با تعجب نگاهشان نمیکنم و نگاه و دلم را به ظالمانه ترین شکل ممکن از بین نرده های چهل ستون میکشم بیرون تا با این همه دلتنگی تک و تنها در عمارت و چهل ستونی که بدون "او" بی ستون ترین کاخ دنیاست، برای خودشان پرسه نزنند و میروم به سمت میدان نقش جهان و بازار قیصریه تا بدهم زنجیر گردنبندی که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد را برایم درست کنند تا وقتی رسیدم خانه گلدختر را به آغوش بکشم و به او بگویم که "عاطفه آنقدرها هم دختره بدی نشده" وقتی توانسته خواهرش را بکشاند تا پشت نرده های چوبی ِچهل ستونی که بدون "او" بی ستون است...

نـــــاگهـــان زنــگ میزنـــد تلفــــن ...

هوالمحبوب:

جدا از اینکه این پیامک های تبلیغاتی از اون جون مادرت بیا میلیونر شوی همراه اول و تو رو به ارواح خاک عمه ت آهنگ پیشواز نمیخوای ِایرانسل بگیر یا اگه دوس داری با بهاره رهنما در ارتباط باشی عدد 23 رو بفرست(خاک بر سرم!) و اگه میخوای از زن عموی محمد رضا گلزار بدونی عدد 33 رو ارسال کن تا قیمت انواع و اقسام رب و ماکارونی و معرفی شونصد تا پنل اس ام اس و اعلام یه چند صدتایی کنفرانس و همایش بی ربط و با ربط ،کلن روان و اعصابت رو وقت و بی وقت به هم میریزه اما بعضی وقتا کلن باعث مسرت و شادی میشه و گاهن از بس پیامک تکراری میاد و اصرار میکنه عدد چند را به چند بفرست ما هم همینجوری به نیت قرب الهی عدد فلان رو به شماره پیامک بهمان میفرستیم و از همون موقع بازی شروع میشه!:)

یکــ) یکشنبه - ساعت دوازده و چهل و شش دقیقه الــی در حال قدم زدن در خیابان:

- سلام خانم! من فلانی هستم از کنفرانس بین المللی ...

پیرو تمایل به دریافت اطلاعاتی که پیامک فرمودید تماس میگیرم.(به دلایل امنیتی از گفتن اسم کنفرانس معذورم!:) )

-الــی :بله بله بفرماید خواهش میکنم:)

- میتونم اسم شرکتتون رو بدونم؟

- بله میتونید:)

- بفرمایید؟

- چی رو؟

-اسم شرکتتون رو!

-بله!شرکت سازه سازان!

- زمینه ی فعالیتتون؟

-ساخت و فروش سازه های پیش ساخته ی ساختمان!!!:) (یهو همینطوری!)

بعد از یک سری توضیحات و ردیف کردن تندیس ها و مدارک بین المللی که قراره بعد از گذروندن کنفرانس بهمون بدند ازش خواستم همه ی توضیحات به انضمام پروفایل موسسه و تعرفه شون رو برام ایمیل کنه تا من به هیئت مدیره ی صنف بیکاران ارجاع بدم!

دوشنبه -ساعت ده و سی دقیقه الــی لمیده بر روی تخت و کتاب خوندن:

- خانم فلانی؟

الــی :بعله؟

- من فلانی دیروزی هستم از موسسه ی بهمان.سرکار خانم ایمیل و بروشورها رو دریافت کردید؟

-بله!(خیر سرم!)

- و نظر و تصمیمتون؟

- باید هیئت مدیره تصمیم بگیرند.من توی کارتاپل آقای رییس قرار دادم و بهشون توضیحات لازم رو دادم.دیگه تصمیم با ایشونه .من خودم شخصن پیگیر موضوع هستم و نتیجه رو بهتون خبر میدم:)

- ممنون سرکار خانم

- روزتون بخیر :)

دو ) پنجشنبه-ساعت سه و ده دقیقه بعد ازظهر الـی در حال کشتی گرفتن با گلدختر :

- سلام خانم.من از شرکت بیمه ی ... در رابطه با بیمه ی اتومبیل تون باهاتون تماس میگیرم.میشه اسمتون رو لطف کنید؟

-یعنی اسمم رو بهتون بدم؟!

- نه اسمتون رو بهم بگید.

-بله، الهام:)

- الهام اسمتون هست یا فامیلتون؟

- اسمم دیگه.فرمودین اسمم رو بگم !:)

- منظورم نام خانوادگیتون بود.

- یعنی چی توی خونواده صدام میکنند؟!:)

- نه خانم.فامیلتون!

-آهان!من فلانی هستم:)

-شما ساکن کدوم شهر هستید؟

- اصفهان.شما ساکن چه شهری هستید؟:)

- من از تهران تماس میگیرم از بیمه ی مرکزی ....،خانم فلانی ماشینتون تحت پوشش چه بیمه ای هست؟

- بیمه ابوالفضل!

- بله؟

- عرض کردم بیمه ابوالفضل:)

- (بعد از مکث چند ثانیه ای!) منظورم تحت پوشش کدوم بیمه ی سازمانی هست مثل ایران،آسیا،البرز،پارسیان،توسعه و ... ماشینتون کدوم از این بیمه ها رو داره؟

- هیچ کدوم خانم.

- یعنی قصد ندارید اتومبیلتون رو بیمه کنید؟

- خب چرا.وقتی ماشین بخرم حتمن بیمه ش میکنم:)

- یعنی شما اتومبیل ندارید؟

- نه!

- چرا نفرمودید اتومبیل ندارید؟

- شما که نپرسیدید دارم یا ندارم که!ولی خب قصد خریدش رو دارم.

- پس در شُـرُف خرید هستید.کی قرار هست اتومبیل بخرید؟

- وقتی پولدار شدم!

- (بعد از چند ثانیه مکث مجدد!)روز خوبی داشته باشید:|

- و هچنین شما خانم:)

الــی نوشت:

نه من آلزایمر دارم،شما یادم بندازید در مورد آموزش زبان به خانمهای خانه دار و دریافت نمایندگی بیمه ی سامان و خرید داروی ناباروری و درست کردن جعبه های کادویی در منزل و اون خانومه زنگ زده بود به احسان برای شارژ کپسول آتش نشانی و احسان گفته بود اگه شارژ شگفت انگیز نداشته باشه نمیخواد،یه سری بعدن سر فرصت بنویسم!من دختره خوبی ام ها:)

حکــــایت من و دل قصـــه ی همــــان برکــــه ست ...

هوالمحبوب:

حکــــایــــت مــــن و دل قـصـــه ی همــــان برکــــه ست 

کــــه غیــــر عکــــس نصیـــبـــی نمی بــــرد از مـــــــاه ...

حرف از یتیم بودن میزد.از اینکه بی پدری درده.از اینکه آه دل یتیم عرش رو به لرزه در میاره و نمیشه ازش راحت گذشت.حرف از یتیمی میزد و اینکه کسی که بابا نداره یتیم ه.اینکه خدا هم از ظلم و کم لطفی به یتیم نمیگذره.اینکه وقتی چشمت به یتیم می افته باید شیش دونگ حواست رو جمع کنی و من به این فکر میکردم چرا کسی که بابا نداره یتیمه و کسی که مامان نداره چغندر هم حساب نمیشه!

اون از یتیمی میگفت و اشکی که اگر چشم یتیمی بچکه دنیا رو غرق میکنه و من به این فکر میکردم اشک و آه دل و چشمی که دعا و نگاه مامانش رو نداره غیر از زندگی خودش قراره کجا رو ویرون کنه و یا اصلن ویروون میکنه یا نه؟!

+ با عکس هایت گفتمان را دوست دارم...

نوحـــی کـــه در مـــن هســـت، بیـــرون صـــد پســـر دارد ...

هوالمحبوب:

دلشــــوره ی ایـــن کشـــتی در سیــنـــه، طــوفـــان نیـــســــت

نـــوحـــی کــه در مــن اســــت بیـــرون صــــد پســـر دارد ...

توی خواب صدایش را شنیده بودم.خوابش را میدیدم که داشت با کسی که من دوستش نداشتم حرف میزد و من فقط حرص میخوردم و او عین خیالش نبود که ناگهان صدای به هم خوردن حالش را شنیدم و ترسیدم و دویدم به سمتش.چشم که باز کردم از پله ها دویده بودم بالا و توی حیاط بودم ،درست کنار دستش و انگار خوابم واقعی شده بود.

دلش را گرفته بود و میگفت درد میکند و لباس بیرون پوشیده بود و میتی کومون هم با لباس بیرون بالای سرش بود و او فقط استفراغ میکرد و می خواستم چیزی بگویم و لال شده بودم و فقط شوکه بودم و به کابوس یا واقعیت آنچه میدیدم شک داشتم.

دستش را گذاشت روی شانه ی میتی کومون و رفتند به سمت در که تمام عزمم را جزم کردم و تمام نیرویم را ریختم توی صدایم و پرسیدم :"چی شده؟" که میتی کومون با آن نگاههای همیشگی اش به من خیره شد و از آنجا که نگاه میتی کومون همیشه اوریجینال است مطمئن شدم که همگی واقعی ست و خواب نیستم و آنها رفتند.

نیمه شب حالش بد شده بود،شاید آپاندیست و شاید مثل همیشه معده اش و شاید هم...

هنوز شوکه بودم که با الناز حیاط را شستیم و بغض داشت خفه ام میکرد و لال بودم.کارمان که تمام شد پناه بردم به اتاقم و یاد ساره افتادم که صبح همان روز برایم نوشته بود جوری نگاه کنم و صدا کنم و ببوسم و نفس بکشم که انگار آخرین بار است و آن موقع برای هیچ لحظه ای غصه نخواهم خورد و حسرت نخواهم کشید...

روی تخت دراز کشیده بودم و آجرهای زرد و قهوه ای اتاق را میشمردم و به این فکر کرده بودم آخرین بار کی و در چه حالتی احسان را دیده بودم.همین یکی دو ساعت پیش خواب و بیدار بودم که آمده بود توی اتاقم و وقتی دیده بودم خوابم آرام رفته بود و هیچ نگفته بود و من هم چشمهایم را باز نکرده بودم تا برود.آخرین بار ندیده بودمش.فقط حسش کرده بودم و صدای قدمهایش را شنیده بودم.

به خودم فحش دادم که چرا چشمهایم را باز نکردم تا ببینمش و ببیند که بیدارم و متکایم را نم نم و کم کم خیس کردم!

گوشی موبایلم را برداشتم که زنگ بزنم و ببینم کجاست و چرا حالش بد شده و نتوانستم و ترسیدم.

گوشی ام پیام داشت از یک ساعت پیش. "اویم " هم چند صد کیلومتر آنطرف تر گفته بود که حالش خوب نیست و ... و من "آخرین بار"گفتن ساره را به یاد آورده بودم و ترسیده بودم و خواسته بودم حتی برای یک دقیقه هم شده صدایش را بشنوم و لحن شوخش که میخواست وخامت حالش را پنهان کند کمی آرامم کرده بود و باز ترسیده بودم.

زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و به احسان فکر کرده بودم و ترسیده بودم که نکند... و برای خودم سناریو چیده بودم و از ترس مرده بودم و باز به خودم لعنت فرستاده بودم که چرا چشمهایم را باز نکرده بودم که بفهمد بیدارم تا با هم کمی کل کل کنیم و همه ی ترس و اضطرابم را هق هق کرده بودم و خودم را بغل کردم و لعنت فرستاده بودم بابت این افکار مزخرفم.

ساره گفته بود وقتی به همه چیز به چشم آخرین بار نگاه کنم به خاطر حسرت نخوردنهای بعدی ام از همه چیز و از لحظه لحظه با هم بودنمان لذت میبریم و من از آخرین بار و آخرین بارها داشتم دق مرگ میشدم.

دلم شور میزد.شماره ی احسان روی صفحه ی گوشی ام نشسته بود و فقط باید دکمه ی call را فشار میدم و دلم شور میزد و اشک هایم سست ترم میکرد.

به آخرین بار دوست داشتنی هایم فکر کرده بودم.به احسان فکر کرده بودم و اینکه بعد از ظهر حوصله ی حرف زدن با او را نداشتم و گریه امانم را برید.به "اویم" فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار سیر نگاهش نکرده بودم و یخ کردم و مثل بید لرزیدم.

به الناز فکر کرده بودم و اینکه آخرین بار موقع جمع کردن سفره توی اتاقم دیده بودمش و وقتی خواسته بود خاطره تعریف کند گفته بودم بگذارد برای فردا چون خوابم می آید و از خودم متنفر شدم و بغض مرا تا مرز خفه کردن برد.به فاطمه فکر کرده بودم و اینکه سر شب به خاطر اینکه مثل همیشه بدون اجازه به وسایلم دست زده بود با او بحث کرده بودم و همه ی وجودم درد شد.

به گلدختر فکر کرده بودم و اینکه چون قبل از خواب مرا نبوسیده بود گفته بودم لواشک بی لواشک و وقتی خواسته بود به خاطر لواشک مرا ببوسد از دستش فرار کرده بودم و نگذاشته بودم فاتح بوسیدنم به خاطر لواشک شود و عکسش را توی گوشی ام با همه ی عشقم بوسیدم و اشک هایم را جرعه جرعه قورت دادم و دستم را گذاشتم روی قفسه ی سینه ام که بتوانم نفسم را به بیرون هدایت کنم.

چاهار صبح بود که نشستم لب ایوان و چشمم را دوختم به در خانه و گردنبندم را محکم توی دستهایم مچاله کردم و دلم خواست بمیرم وقتی از ذهنم نداشتنشان میگذشت و اینکه حواسم به آخرین بارهایم نبوده و یعنی الان احسان کجاست و چه بلایی سرش آمده بود که آنطور درد میکشید و باز اشک هایم را قـِل دادم روی صورتم.

صدای اذان صبح توی کوچه و حیاط میپیچید وقتی کلید توی در خانه چرخید و دلم آرام شد وقتی میتی کومون و احسان در آستانه ی در ظاهر شدند.

حالش بهتر بود.قرص خورد و آب.میتی کومون گفت که باید زیاد مایعات بخورد و من هم دلم میخواست تمام آب ها و شربت ها و آب میوه ها را به خوردش بدهم و بعد هم یک دل سیر بزنمش که مراقب خودش نیست تا دلم خنک شود.

لیوان را دستم داد و خوابید و من هم چراغ را خاموش کردم و توی تاریک و روشنایی هوا برای آخرین بار قبل از فرا رسیدن روز نگاهش کردم و رفتم تا در آغوش تختم بساط گریه راه بیندازم تا خوابم ببرد...!

+سفرنامه ی کردستان را فراموش نکردم ها!باید موقعیت تعریف کردنش پیش بیاد :)

++این پست پایین را همچنان به رسمیت بشناسید!