_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

هوالمحبوب:


لبخنــــــد میــــزنـــــی و خــــودِ مــــاه مـــیـــــشـــــوی

لبخـــــــند میزنــــــی همه جــــــا نـــــــور میشــــود ...

داشتیم میرفتیم سمت بانه و توی پیچ و خم جاده های سرسبز و خطرناک کردستان پیش میرفتیم.میتی کومون بدون توقف رانندگی میکرد تا قبل از تاریکی هوا بتونیم یک جای درست و درمون اتراق کنیم.هوا تاریک شده بود اما پیچ و خم خطرناک جاده نه!همه ی جاده تاریکیه محض بود و نه میشد توقف کرد و نه میشد ادامه بدی و ما کورمال کورمال کشف جاده میکردیم و پیش میرفتیم که بالاخره بنزین تموم شد و ماشین کنار یک سرازیری که منتهی میشد به چندتا خونه و یک مسجد و یک عالمه تاریکی،متوقف!

موبایل آنتن نمیداد و ایرانسل به ملکوت اعلی پیوسته بود و همراه اول هم که قرار بود بدون اون هیچ کسی تنها نباشه به من پوزخند میزد که بالاخره کوه به کوه نمیرسه،الی به همراه اول میرسه و حالا باز برو قبض موبایلت را پرداخت نکن و بگو ایرانسل دارم و همراه اول میخوام چه کار تا مخابرات خطتت را یکطرفه بکنه و بالاخره یه جا خـِرِت را بگیره!

سرعت عبور و مرور ماشین ها در جاده تقریبن به صفر میرسید از بس که پشه هم در جاده پر نمیزد و مجبور شدیم برای گرفتن کمک یا جایی برای موندن تا روشن شدن هوا راه بیفتیم سمت چندتا خونه ای که نمیتونستی بفهمی چطور اینجا زندگی میکنند!

دو مرد کـُرد که به سختی میتونستی صورتشون را تشخیص بدی با میتی کومون ایستادند به صحبت و گفتگو و گفتند باید تا روشن شدن هوا صبر کنیم تا کسی برای گرفتن بنزین با موتور بره پمپ بنزین.دعوت شدیم به منزلشون برای موندن و امتناع از میتی کومون برای مزاحمه کسی نشدن.قرار شد چادر بزنیم کنار ماشین که بانی مسجد اومد و کلید مسجد را داد تا اونجا اتراق کنیم تا اذان صبح و من تمام مدت زل زده بودم به موبایلم که اون موقع با همه ی ادعاش بی مصرف ترین چیز ِ دنیا به حساب می اومد اون هم درست وقتی که آنتن دهیه خط ایرانسل م گم و گور شده بود و همراه اول با همه ی بودنش به خاطر یک طرفه بودن خطم کاری از دستش برنمی اومد.

مسجد قشنگ و بزرگی بود و بی نهایت زیبا و تمیز.برخلاف مساجد شیعه ها و ما توی سفر یک عالمه از این مسجدهای خوشگل دیده  بودیم و نماز خودنش رو کیف کردیم!همگی دورتا دور بخاریه نفتیش حلقه زدیم و عزم خواب کرده بودیم و من یک عالمه عصبی که نفیسه و احسان و "او" که گزارش لحظه به لحظه ی سفرم را داشتند دلنگران میشدند.دراز کشیدیم و من مستأصل بودم و ناراحت.هنوز چند لحظه نشده بود تا سرمون روی بالش ها جا خوش کنه که صدای در زدن بلند شد و پشت در چند زن کرد از اهالی روستا بودند که برای دعوت مون به خونه شون قدم رنجه کرده بودند .میتی کومون همچنان نخواست برای کسی مزاحمت ایجاد کنیم و موندن به اونجا را به مهمون خونه شون شدن ترجیح داد.

خسته تر از اون بودیم که مدت زیادی بیدار بمونیم و سر به زمین گذاشتن همان و به خواب رفتنشون همان ولی من نمیتونستم چشم از گوشی م بردارم و تقریبن یکی دو ساعت گذشت که بالاخره احسان زنگ زد به همراه اولم و گفت چرا در دسترس نیستم و چرا میتی کومون گوشیش رو جواب نمیده.براش توضیح دادم که کجا گیر افتادیم تا نگران نشه. و توی دلم امیدوار بودم که "او" هم به ذهنش برسه با همراه اولم تماس بگیره ولی هیچ خبری ازش نبود تا ساعت تقریبن دو چهل و پنج دقیقه ی نیمه شب که پیامش به خط همراه اولم رسید که :"kojai? sektam dadi "

توی برزخ بودم،درست عین وقتی داری خواب بد میبینی و میخوای داد بزنی و نمیتونی و صدات در نمیاد.داد میزدم من اینجام و نگران نباش و نمیتونستم صدام رو بهش برسونم.فکر میکردم شاید زنگ بزنه ولی اون متوجه فرستاده شدن پیام نشده بود.تا اذان صبح خوابم زهرم شد.میدونستم اونقدر دلنگرانه که نتونه بخوابه و هی آرزو میکردم کاش خوابش ببره.

فردا وقتی ماشین بنزین دار شد و ما باز مسافر جاده شدیم و ایرانسل باز اظهار وجود کرد و پیامهای معلق و بی جا و مکان و تماس های از دست رفته ی دیشب خودشون رو نشون دادند و من سریع السیر به او و نفیسه خبر دادم ،نفیسه یک عالمه خوشحال شد و او یک عالمه ازم ناراحت.

بابت نگران کردنش و  نخوابیدنش تا صبح از دلشوره پر از اخم بود و دلخوری!حق داشت و نداشت و من یک عالمه دلگیر از دلگیریش تا اینکه وقتی به مقصد رسیدیم،توی بازار پر از ازدحام ِ بانه بهش زنگ زدم و بی مقدمه گفتم :"اگه گفتی واست چی بخرم؟" و او باز ناراحت و اخمالو گفت:" هیچی"!گفتم :"اگه بخوای به قهرت ادامه بدی از دستت رفته چون من دوباره تکرار نمیکنم چی برات بخرم و تو متضرر میشی.حالا فکرات را بکن تا از اول زنگ بزنم ازت بپرسم." و زود قطع کردم و بلافاصله زنگ زدم و احوالپرسی کردم و چه خبر رد و بدل کردیم و گفتم :"ما رسیدیم مقصد و اومدیم بازار.دوست داری چی برات از اینجا بخرم ؟ ".سکوت کردم و منتظر جواب که او خندید.کلکم گرفت و آشتی کرد.آشتی کرد و خندید و بعد از خنده ش واقعن دیگه مهم نبود چی دوست داشت براش بخرم،چون من هرچیزی دلم میخواست میخریدم و یا حتی نمیخریدم و لیست کردن چیزهایی که دوست داشت یا احتیاج داشت زیاد مهم نبود.او خندید و من پر از ذوق شدم.او خندید و همه جا نور شد...

الـــی نوشت :

یکــ)هـی اخـــم مـی کنـی به دلـــم زخمــه میزنـی ... این را قبلن ها گوش داده اید،نه؟!

دو)گفته بودم سفرنامه کردستان را یادم نرفته و مینویسمش!بفرما!...اینکه قسمت چاهار و نیمش بود،بقیه را از همان شب رسیدنمان به مقصد مفصل خواهم گفت همین روزها :)


هر شــــب تــــو را ســـر می کِشـــد هــــوش و حـــواس مـــن!

هوالمحبوب:

هرشب تـــو را سر می کشـــد هوش و حواس مــن...

داری بـــــرایـــــم از در و دیـــــوار مـــی بـــــــاری ...

نمیدانم خوب است یا بد ولی نمیتوانم بی وجود کسانی که دوستشان دارم از زندگی ام لذت ببرم.نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم همینطور بودم.انگار که از اول همینطور بودم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی آن روزها هم که احسان نبود نمیتوانستم لب به غذایی بزنم که میدانستم احسان قرار نیست بخورد.اصلن مهم نبود او بهترش را میخورد یا نه ،من نمیتوانستم بدون او بتوانم.آن روزها هم وقتی با احسان میرفتیم پیست یا باغ صبا یا گردش نمیتوانستم در اوج شاد بودنم راستکی خوشحالی کنم و بلند بلند بخندم وقتی که الناز و فاطمه کنارم نبودند و همیشه یک جای کار یادشان که می افتادم پیکنیک م زهرم میشد.

نمیدانم خوب است یا بد ولی هیچ گاه نشد جایی چیزی بخورم یا به مکانی بروم که به من خوش گذشته باشد و بعد عینن همان یا مشابهش را برای الناز و فاطمه و احسان فراهم نکرده باشم.نه اینکه آن ها خودشان نتوانند چیزهای مشابه آن را برای خود فراهم کنند،نه! فقط بدون شریک شدنشان با آن ها نمیتوانستم واقعن خوشحال باشم.

اصلن از مبحث شیرینه خوراکی ها که بیاییم بیرون نمیدانم خوب است یا بد که هیچ وقت نتوانستم و نمیتوانم حتی از دیدن منظره ای تمام قد کیف کنم وقتی آدم های دوست داشتنی ام کنارم نیستند و اگر هم کیفی آمد و رفت باید دستشان را بگیرم و بیاورمشان برای تجربه کردن همان کیفی که من مزمزه اش کرده ام تا برایم حلال شود ذره ذره شیرینی ِآن اتفاق!

نمیدانم خوب است یا بد ولی وقتی گستره ی آدم های دوست داشتنی زندگی ام بیشتر شد هم همین حال بودم.نمیشد عشق و حال کنم مگر اینکه آن ها کنارم باشند و وقتی میدانستم قرار نیست و یا نمیشود با آن ها تجربه اش کنم یا برایشان زمینه اش را پیش بیاورم به کل از آن چشم پوشی میکردم.

نمیدانم خوب است یا بد که وقتی او کنارم نیست نمیتوانم از هیچ چیز و هیچ کسی لذت ببرم حتی اگر به قول همه ی آدمهایی که از نزدیک میبینند و میشنوندم همیشه خنده ام به راه باشد و از کنارم بودن و همکلام شدنشان با من پر از انرژی شوند.نمیدانم خوب است یا بد که با این همه کیلومتر فاصله که میدانم نه مرا میبیند و نه آمارم را دارد وقتی غذایش دیر میشود غذا از گلویم پایین نمیرود و وقتی بد اخلاق و کم حوصله است کم حرف میشوم و غمگین.

نمیدانم خوب است یا بد که همیشه او را ،احسان را، الناز را ،فاطمه را و گلدختر را مقدم بر همه ی دنیا حتی خودم میدانم و "وقتی که قرار است کنار تو نباشم ... بگذار زمان روی زمین بند نباشد!"

اصلن نمیدانم خوب است یا بد که این روزها که او نیست تا همین دیشب خیال میکردم میتوانم و باید بتوانم بدون بودنش را تمرین کنم برای روز مبادایی که راس راستی نیست و باید به این فکر کنم که اگرچه در مضیقه است و سختی ولی لذتی که او از زیارتش نصیبش میشود من به خواب هم نمیتوانم ببینم ولی...

ولی نیمه شب که از قار و قور شکمم بیدار شدم و یادم افتاد از خستگی بدون شام خوابم برده و خواستم عزم رفتن به آشپزخانه و دل از عزا در آوردن کنم، یادم افتاد او هیچ وقت در سفر درست و حسابی غذا نمیخورد و تلویزیون همین سر شب میگفت خیل ِزائرین حسین را نمیتوانند خوب میزبانی کنند و هیچ نفهمیدم از سر دلتنگی بود یا غم که یک دل سیر اشک خوردم تا سیر شوم و دوباره به خواب رفتم.

نمیدانم خوب است یا بد ولی...

ولی خودم این اخلاقم را که از میتی کومون وامدارم با همه ی هنزلی که در دلم موقعی که باید شاد باشم و لذت ببرم میریزد را دوست دارم.دوست دارم وقتی این همه دوستشان دارم 

الــی نوشت :

نمیتوانید تصور کنید چقدر این دکلمه را دوست دارم.آنقدر که موقع شنیدنش نفس کشیدن برایم سخت میشود.گمانم هزار بار بیشتر گوشش داده ام و هر هزاربار با هر مصرعش تا مرز مردن رفتم!

شنیــده ام تـــه فنجـــان قهـــوه ات دیــــروز ...

هوالمحبوب:

شنیـــده ام تــــه فنجـــــان قهـــوه ات دیــــروز

نشــــان آدمکـــــــی ناشــنـــــاس افتــــــاده ...

راست گفته که کار کردن حالم را عجیب خوب می کند.کار که میکنم تمام دنیا فراموشم میشود.همین که دور باشم از همه ی آنهایی که باید،همه چیز جدی میشود و به اندازه ی بهترین تفریح ها حتی از خسته شدن هم لذت میبرم.

خیر سرمان هم که هیچ وقته خدا هیچ کسی درکم نکرده که خیال برم دارد قرار است این بار درک شوم و خدا شکر هیچ وقت ناله نکردم (شما بخوانید چس ناله گلاب به رویتان!) که آآآی ملت چرا کسی درکم نمیکند و من بدبختم! و همیشه ی خدا هم خوشحال بودم برای درک نکردنشان بس که اعتقاد داشتم فهمشان به درک کردنم نمیرسد و یک مشت درک نکن (شما بخوانید دور از جانتان الاغ!) دورم را فرا گرفته اند و به قول میتی کومن مان:" هرچه مهمان خرتر برای صاحبخانه بهتر!"

ما که همیشه دستمان توی دل و جگر خودمان بوده اما اگر قرار باشد به خط سرنوشت ذیل عمل کنیم می بایست این روزها عین آدمهای خل و چل هی دست دراز کنیم تا شانس معلق جلوی چشممان را شکار کنیم و مردم ِ درک نکن اطرافمان عین ِ خر نیششان را شل کنند و به ریشمان بخندند و ما هم رویمان بشود و نشود که بگوییم در طالعمان آمده شانس جلوی چشم هایمان قرار است معلق شود و برای همین هی دستمان را برای گرفتنش دراز میکنیم!

این قضیه ی بهمن و اسفند زندگی مان را هم فقط خواجه نظام الملک ِ سمرقندی ِ توتون آبادی خبر نداشت که قرار شد از آنجا که موبایل ما همچنان زغالی ست و به این فسق و فجورهای وایبر و تانگو و اینستاگرام و وی چت و واتس آپ و لاین و غیره و ذلک مجهز نیست، عریضه ای بنویسیم من باب تغییرات ِ خفن زندگی مان در بهمن و اسفند که همه به آن واقفند و به پای کبوتر ببندیم و به سمتش روانه کنیم که او هم خبردار شود زمستان های این چند سالمان پر شده از آدم ها  و اتفاقات عجیب و طرفداران و مریدان و خواستاران ِ دل شیفته و گاهن جان شیفته که به طرفة العینی دُم شان را گذاشته اند روی کولشان و رد ماتحتشان را گرفته اند و در افق محو شده اند و هدفشان فقط گند زدن به آن موقع از زندگی مان بوده و لاغیر و برایمان بس عجیب و غریب بود که در تفأل ذیل مان حک شده  این طور فُرم و با همین یک جمله ایمان آوردیم که طالعمان را درست حدسیده اند!

و اما قسمت ستاره شناسی و نجومیه بحث که غیر از ماه و خورشید و آن ستاره ی همیشه نورانی و پررنگ که تازه اسمش را هم بلد نیستیم،هیچ خری را توی آسمان نمیشناسیم الا کلاغ ها و گنجشک ها که وقتی هم در دور دست پرواز کنند تشخیص کلاغ و گنجشک بودنشان هم برایمان سخت است چه برسد مثلن پولوتون یا نوترون یا الکترون بودنشان را بشناسیم حتی!حالا نزدیک شود یا دور ،که چه مثلن؟

این همه روز درست چرخیده عاقبتمان شده این ،وای به حال معکوس چرخیدنش که البت لازم به ذکر است به شصتمان هم نیست ولی خب عین احمق های خوش خیال امیدواریم شدیدن غریبا!

 و اما قسمت شیرین ماجرا همان قسمت های لایت شده ی فیروزه ایست که گفته همین دو ماه ِ آتی منتظر ِ عروسی یا زنجه موره ی من در پس و پیش ِ اینجا و آنجا باشید که گمانم خبرهایی در راه است که ما بی خبریم و الله اعلم و همان نه نه مرده ی فال بگیرمان!:)

راستی تا ما برویم در پی هماهنگی خودمان با تغییرات بنیادین هفته و ماه ِ پیش ِ رو و لذت بردن از کارهای جدی،شما از اینجــــا الـــی گوش کنید و اگر کـِیفی بود نثار روح ِ خفته ام کنید من حیث المجموع .و من الله توفیق!:)

خرچنگ متولدین تیر : خوب کار کردن به شکل عجیبی شادی آور خواهد بود. روی یک چیز جدی تمرکز کن و مطمئن باش به اندازه تفریح از اون لذت خواهی برد. حتی لازم نداری اینکار توسط بقیه درک بشه بلکه لذت خودت بسیار کامل خواهد بود. یک شانس جلوی صورتت معلق است و باید دستت رو دراز کنی و برش داری. نه فقط این هفته که کل بهمن و اسفند برای تو مواقع تعیین کننده ای بوده و هستن. مهمترین دلیلش هم اینه که سیاره پلوتو که نشون دهنده تغییره در خونه رابطه‌هات خواهد بود و ونوس بعد از توقف حرکت معکوسش، داره با سرعت به پیش می تازه. بعضی متولدین تیر حتی ممکنه عروسی کنن در این دو ماه و برای بقیه احتمال جدا شدن می ره. هفته و ماه پر هیجانی در پیشه و تو هم توان متوقف کردن تغییرات رو نداری پس باهاشون هماهنگ شو و از انجام کارهای جدی لذت ببر.


چقدر گیر کنم بین فاضل و ژلوفن ؟!

هوالمحبوب:

از راه رسیده بودم و سر به سر همه گذاشته بودم و پریسا آمده بود و یک عالمه با بچه های قسمت بازرگانی در مورد خوراکی های مختلف حرف زده بودیم و اینکه چه چیزی با چه چیز دیگر ممکن است به مذاق و اشتهایمان خوش بیاید و  مهندس نون گفته بود:"دقت کرده اید تازگی ها دغدغه یمان شده کشف خوراکی های جدید ؟ "و من نگفته بودم این اثرات بودن کنار الــی ست و توی دلم کف کرده بودم از ذوق که حرف از خوراکی های جدیدی که میشود درست کرد و امتحان کرد مرا به وجد می آورد و هیچ نگفته بودم ولی همه فهمیده بودند اشتیاقم به خوراکی ها را و بعد نشسته بودیم سر کار و بارمان و فاکتورهای بخش مالی باز گم شده بود و من برای احقاق حق فروشنده ی آن پروژه ای که خرید کرده بودمش یک عالمه پله ها را رفته بودم بالا پایین و هربار هم سیخونکی به یگانه زده بودم و دنبال هم کرده بودیم تا پناهگاه آقای ف و هر بار هم یگانه علی رغم دفاع آقای ف به پناهگاه یورش برده بود و مرا یک فصل کتک زده بود و موقع رفتن بوسه ای روی لپم نشانده بود و من باز پله های مالی را رفته بودم و آمده بودم و هی به لاله لبخند زده بودم که "چطوری؟" که ااین بار صدایم کرده بود که شنیده دندان منصوره حسابی درد میکند و کمی صبر کنم تا برای التیام دردش ژلوفنی بدهد برایش ببرم تا کمتر درد بکشد و من این بار باز هم با نیش باز و مشتاقانه منتظر مانده بودم تا برود سر وقت کیفش و وقتی پرسیده بود چرا اینقدر هیجان داری،گفته بودم توی عمرم ژلوفن ندیده ام و دلم میخواهد این "ژلوفن ژلوفن" که این دخترها از دهانشان نمی افتد را به چشم ببینم و از نزدیک لمس کنم و او یک کپسول شیشه ای مانند قرمز که شبیه کپسول های ویتامین D ای بود که خانم اسلامی آن روزها میخورد را گذاشته بود کف دستم و گفته بود:" آخر تا به حال تا درد نکشیده ای و گرنه میفهمیدی ژلوفن چیست !"
و من محو ژلوفنی شده بودم که قرار بود به منصوره برسانم و دیدن رنگ شفافش کنجکاوی ام را به هیجان تبدیل کرده بود و دلم خواست به جای توضیح دادن به لاله یا حرف زدن از دردهایم که ...،غمم را با لبخند و هیجان قورت دهم و بدون اینکه سرم را از روی تاسف تکان دهم ، رنگ شفاف ژلوفنی که برای اولین بار دیده بودمش را بذوقم!

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد ...

هوالمحبوب:

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد

 خـُرَّم بــمـــان به دســـت دعـــا می ســپـــارمـــت

هــر جــا که مـی رســـی ز مـــن خستــه یــاد کن

هـــر جا که مـــیـروی به خـــدا می سپارمـــت ...

قرار بود بنویسم:" یکی از چهار چیزی که توی دنیا به من آرامش میدهد بعد از خواب و حمام و بلند بلند گریه کردن ،"جاده" است.میخواستم بنویسم جاده با تمام خاطره های تلخ و شیرینش و اینکه ممکن است تمامش را با اشک طی کنی نهایت آرامش است وقتی روی صندلی اتوبوس و یا ماشین پاهایت را توی بغلت جمع کرده ای و خط ممتد جاده را دنبال میکنی و هی میروی جلوتر."

بعد که توی حرم موبایلم را گم کردم و با فرشته دوان دوان برگشتیم ،میخواستم اینطور بنویسم و شروع کنم که :"خادم حرم که موبایلم را دستم داد گفت خدا رو شکر کن یک شیر پاک خورده موبایلت رو پیدا کرده "و قرار شد بنویسم:" وقتی موبایلم را دست گرفتم یواشکی رو به سوی گنبد زرد رنگ معصومه چشمکی زدم که یعنی فهمیده ام همه ی حرفهای یواشکی ام را شنیده و مطمئنم برایم دعا میکند."

وقتی با عجله به سمت اتوبوس دویدیم و اتوبوسی نبود که مرا به اصفهان برساند و من هم باید زودتر به خانه میرسیدم ، داشتم فکر میکردم بیایم از سه زنی که همراهم تا اصفهان توی ماشین به هم غر میزدند و حسابهای سالشان را با هم صاف میکردند که هر کدام به دیگری چقدر بدهکار است و نگاه نگرانم به صفحه ی کیلومتر شمار ماشین بنویسم که 160 کیلومتر در ساعت میرفت و من شونصد هزار صلوات میفرستادم که نکند در جاده بمیرم و میتی کومون وقتی شصتش خبردار شد،مرده مرده دارم بزند و سرم را برای اینکه درس عبرت آیندگان شوم سر در ورودی شهر آویزان کند!

نمیدانم قرار داشتم با خودم از کدامیک بنویسم که افتادن اسمش روی صفحه ی گوشی همراهم همه ی فکر و ذکر و قلمم را به سوی خودش متمایل کرد.

 اسمش همانطور که توی دلم نشسته بود روی گوشی ام نشست و میان غر زدن های سه مسافر ِزن و سرعت زیاد راننده و خیره شدن من به خط ممتد جاده و سردرد و زیر لب ذکر گفتن هایم گفت که عاقبت مسافر دیار و جاده ای شده که بوی خون و عطشش دنیا را فرا گرفته و در جواب "دوستت دارم " گفتنش،تنها "مراقب خودت باش" به گوشش خواندم و اشکهایم را در تاریکی شب حواله ی جاده و خط ممتد سفید رنگی کردم که به گلویم چنگ میزد و دلم خواست هیچ نگویم و ننویسم الا اینکه برای به سلامت برگشتن ِ مسافری که زیاد دوستش دارم و رخت چرک هایی که تا برگشتنش توی دلم می شویند، کمی دعا کنید.کمی زیاد لدفن.همین!

الـــی نوشت :

یکـ) هـیـــچ زنــی را! مــخصـــوصــن الـــی !

دو)مـن سوختم،همیشـه همینطور بوده است!

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...!

هوالمحبوب:

دور از منـــی آنگـــونه که ایـــن برکـــه از آن مــــاه

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...

دیشب چهلمین شب بود،موقع سجده ی آخر مردم.دلم خون بود و بغض خفه ام کرده بود.خواستم که نخواهم ولی نشد.خواستم مطیع باشم که نشد.قسمش دادم به تمام سلام های این چهل شب که برایش خوانده بودم،قسمش دادم به سرهای بریده ای که لبخند بودند،قسمش دادم به خودش که اگر میشود که اگر میشود سهم من از تمام آدمهای کره ی زمینش "او" باشد با تمام دردها و مشقت ها و سختیهایش.قسمش دادم دلش بیاید که بدهد.

دلش بیاید به من بدهدش حتی اگر قرار است تمام عمر مثل همه ی این روزها با من بداخلاقی کند.مثل تمام این روزها مرا که مطمئن است دوستش دارم فراموش کند.دوستم نداشته باشد و برایم دلتنگ نشود،که توی زندگی اش به غیر از وقتهایی که یادش می آید جایی نداشته باشم.که وقتی گله میکنم نشانم بدهد حقی ندارم،که وقتی قهر میکنم با من بد تا کند.

که بعدها روزی هزار بار بگوید که مرا نمیخواسته و گفته که نمیخواهد و من خودم را منگنه کردم به زندگی اش.برایم مهم نیست حتی اگر یک روز توی زندگی اش باشم و بیدار شود و توی چشمهایم نگاه کند و بگوید که نمیخواهدم،که از اول نمیخواسته.که بگوید دلش جای دیگریست که بگوید مرا حسرت به دل تمام خواسته ها و توقع هایم میگذارد،اصلن من را از تمام دلخوشی هایم دور کند.که پدرش روزگارم را سیاه کند،که خودش همانطور که گفته هیچوقت دلش نخواهد بچه ای در آغوشم ببیند.

دیشب قسمش دادم و گفتم اگر امکانش هست و میشود که او از میان تمام آدمهای کره ی زمین سهم من باشد با تمام سختیها و دردها و زجرهایی که باید تمام میشد و قرار است با انتخاب او تمام نشود،قبول ولی ...

ولی اگر قرار نیست سهمم باشد و قرار نیست هیچ وقت مال من بشود،به سلامهای این چهل شب و تمام شبهای زندگی زمین ،طوری که تاب بیاورمش مرا از زندگی اش پرت کند بیرون،او را از دلم بکشد بیرون.قسمش دادم اگر امر بر نداشتن است به من صبر دهد که من بدون او خواهم مرد.

نفیسه میگفت هیچ آدمی بدون کسی دیگر نمرده.نرگس هم میگفت.صدیق هم میگفت.ساره هم میگفت.میگفتند زیاد درد خواهم کشید ولی نخواهم مرد.میگفتند دردم که تمام شد میگردم دنبال کور سوی امیدی برای زندگی و نفس کشیدن،آنوقت خدا بغل بغل نور توی دلم میریزد.میگفتند همه شان این روزها را کشیده اند و از سر گذرانده اند.میگفتند من قوی تر از این حرفهام که بمیرم که تاب نیاورم که دق کنم.

میگفتند مگر خودش نگفته که نمیخواهد؟ که نمیتواند؟ که نمیشود؟میگفتند خودش گفته دست و پایش را میبندد.خودش گفته که آدم این حرفها نیست.میگفتند چرا سرم را عین کبک کرده ام زیر برف؟چرا مثل دخترهای سیزده چهارده ساله توی وهم و خیال زندگی میکنم؟چرا الکی دلم به چیزهایی که نیست خوش است؟چرا پابند چیزی هستم که نیست؟چرا به من بر نمیخورد وقتی اسمم دوست دختر تلفنی ست؟چرا چشمها و آغوشم را به روی اتفاقها و یک عالمه روزهای خوبی که باید سهمم باشد باز نمیکنم؟میگفتند چرا عقلم را زده ام زیر بغلم؟

نفیسه گفت نباید از خواستنهایم زنجیر درست کنم دور پاهایِ "او"،با من شرط بست که او میخواهدم ولی نمیتواند.شرط صد هزار تومن پول و من شرط بستم که نمیخواهدم و اصلن تمام پولهای دنیا برای تو وقتی که قرار است تا آخر عمر زجر بکشم.

نفیسه گفت نگران مردنم نباشم و بدانم نمیمیرم از نبودنش ولی من نگران بودم که نکند نمیرم و کاش میمردم وقتی قرار بود تا نفس میکشم تمام وجودم درد باشد و او نباشد.

نفیسه نصف شب برایم نوشت:"از من بدت میاد که بهت میگم تمومش کن،درسته ؟".یادم آمد زور زدن هایم را حین درد دل کردنهایم با نفیسه که مبادا گریه کنم.نگاهش هم نکردم حتی یکبار.درست مثل همین هفته ی پیش که "او" آمده بود و دعوا میکرد و نگاهش نمیکردم که نکند بزنم زیر گریه.دلم نمیخواست گریه ام بگیرد.دلم نمیخواست ضعیف جلوه کنم.دلم نمیخواست برای گریه نکردنم مرا در آغوشم بگیرد وقتی دوستم ندارد و در آغوش گرفتنش تنها برای آرام شدن من است.دلم نمیخواست هیچ کس آرامم کند وقتی خودم این همه به خودم بی رحمم.

نفیسه هم وقتی گفت :"هنوز امید داری که بتونی باهاش زندگی کنی؟" نگاهش نکردم که گریه ام بگیرد،بند کفشهایم را بستم و آرام که بغضم نترکد گفتم :"فقط دوستش دارم" و زدم بیرون.

و نگفتم به هیچ چیز آدمی که سهمم نیست امید ندارم،نگفتم حرفهایش دلم را آنقدر له کرده که نتوانم نگران غصه خوردنهایش باشم،نگفتم هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه به من ظالم باشد،نگفتم آدمی که نمیگذاشت یک شب با قهر و درد از او بخوابم حالا چندین و چند روز است تا دلم را به درد نیاورده نمیگذارد چشم بر هم بگذارم،نگفتم مرا که به خاطر او هیچ کس را نمیبینم و به هیچ کس روی خوش نشان نمیدهم آدم احمقی میپندارد که بلدم آدمهای خنگ را به خودم جذب کنم و بعد وقتی بند را به آب دادم من بمانم و حوضم،نگفتم اگر دوستش نداشتم جواب همه ی حرفهایش را با بی رحمی هرچه تمام میدادم و لال بودنم از بی عرضگی ام نیست بلکه از دوست داشتنم است،نگفتم روزی هزار بار میمیرم و زنده میشوم این روزها که میدانم دیر یا زود باید بند و بساطم را جمع کنم و گورم را گم کنم.هیچ نگفتم و فقط گفتم که دوستش دارم و زدم بیرون و نیمه شب برایش نوشتم :"فقط از خودم بدم میاد."

دیشب چهلمین شب بود و من زجر کشیدم تا چشمهایم بسته شود.دیگر خیلی وقت است با درد میخوابم و مهم نیست شب بخیری بینمان رد و بدل شود یا نه و به جای ناراحت شدن باید درک کنم که همیشه قرار نیست همه چیز بر وفق مرادم باشد و انگار که چه زمانی بر وفق مرادم بوده!

دیشب درد بودم تا زمانیکه چشمهایم به زور بسته شود و زجر کشیدم از این همه نبودن.از این همه دور بودن.زجر کشیدم که چرا نمیخواهدم.زجر کشیدم که چرا نخواستنی ام.زجر کشیدم که چرا وقتی عاشقش شدم نگفت چرا ولی وقتی خواستمش که همیشگی ام باشد گفت چرا با حرفهای روزهای اولم فرق کرده ام.زجر کشیدم وقتی میدانستم هیچکس روی زمین او را اندازه ی من نمیخواهد ولی باید دست بشویم از داشتنش و تا آخر عمر درد بکشم و هزار بار آرزوی مرگ کنم و نمیرم و او من را زودتر از تجزیه شدن مردار روحم فراموش خواهد کرد و حتی اگر فراموش هم نکند به یاد آوردنش دردی از زجرم کم نخواهد کرد.زجر کشیدم که عمر بودنش در زندگی ام بستگی به عمر ماندم در خانه ی پدری ام و زمان رسیدن کسی که دلش بخواهد زن زندگی اش شوم دارد!زجر کشیدم از این همه خواستنم وقتی این همه برای او زیاد جلوه میکند.زجر کشیدم که چرا این شدم وقتی قرار بود هیچ نباشم!

کاش میشد بممیرم وقتی قرار نیست از همه ی موجودات کره ی زمین اندازه ی یک نفری که دلم بخواهد سهم من شود.

فکر که میکنم میبینم من مدتهاست مرده ام،از همان شب. و من باید فقط صبر کنم تا واقعن تمام شوم وقتی قسطی بودنش توی زندگی ام اینقدر درد آور است!

الی نوشت :

یکـ)خیلی ها با خواندن اینها خون توی رگهایشان میدود از شوق!شاید از بدجنسی ام است که نمیخواهم دیگران را خوشحال کنم و قفل زده ام روی نوشته ها!

دو)کاش توی لحظه های بهتری بودم برای تبریک گفتن تولدت نفیسه.تولدت مبارک بهترین دختره زندگی الـــی ...


بیــا و کار بزرگـــی برای سـاغـــــــــر کن ...

هوالمحبوب:

مشغول شستن ظرف غذایم توی غذاخوری بودم و لاله آسانسور را برایم نگه داشته بود تا با هم برویم بالا که زنگ زد.شماره اش ناشناس بود اما نمیدانم چرا میدانستم ساغر است،پر انرژی سلام کرد و گفت :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!"

بغض بودم که خندیدم ،بغض بودم که پریدم توی آسانسور و به لاله نگاه کردم و از ساغر پرسیدم:" اونجا بارون میاد؟ "و رفتیم طبقه ی سه و ساغر گفت که آمده زیر باران و از صبح سلام حضرت باران خوانده و الی را گوش داده!

گفت عجله دارد برای شنیدن و این چندمین بار بود توی این یکی دو سال که خواسته بود شعر شوم و من هر بار بهانه آورده بودم که شعر نشوم و نباشم و این بار نمیشد بهانه آورد.این بار که خودم پر از خواندن شده بودم.

با نگاهم از لاله خداحافظی کردم و آمدم توی بخش .همه رفته بودند غذاخوری و هنوز برنگشته بودند که من کنار پنجره جای گرفتم و ساغر خواست برای شعر شدن عجله کنم و لایو برایش سلام حضرت باران بخوانم.

لپم را روی شیشه چسباندم و از خنکی اش انگار دلم هم خنک شده باشد ولی هنوز داغ بود دستهایم که گفتم :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!". نفس عمیق کشیدم وقتی ساغر سکوت شد که اشک هایم شره نکند و باران را خواستم که بچگی ام را معطر کند!

صدای نفس های ساغر را میشنیدم که یاد باران انداختم حیاط خانه ی هاجر را و خواستم بیاید همانجا و باز جرجر راه بیاندازد!

باورم نمیشد شعر شده ام.باورم نمیشد شعر میخوانم بعد از این همه مدت که فقط برای او "گربه ی من نازنازیه" را خوانده بودم آن روزها و خندیده بودم تا بخندد و خندیده بود به زور!

از باران خواسته بودم که غریبگی نکند و برای ساغر خوانده بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی هاجر " و بعد زور زده بودم که غمم را برای خودم نگه دارم و خندیده بودم و گفته بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی ساغر ...بیا و کار بزرگی برای ساغــر کن " و بعد خندیدیم .

آقای ب از راه رسید و من خجالت کشیدم از چسباندن لپم روی پنجره و شعر شدنم،خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را دزدیدم که چشم در چشم نشویم و برای ساغر و باران و خودم خواندم :" دلم گرفته از این قصه های پوشالی " و دلم گرفت.دلم گرفت وقتی برایش خواندم "بیا بگو و بخند و بیا و باور کن " و نخندیدم وقتی شعر شدنم تمام شد و ساغر رفت و من دلم میخواست باز لپم را به شیشه ی خنک روبرو بچسبانم و یک عالمه باور نکردنی ها را باور کنم و دیگر نمیشد چون همه ناهار خورده بودند و کم کم از راه رسیدند...

الـــی نوشت :

یکــ) گمانم بار هزارم است که این را گوش میدهیـــد.آن روزها خوانده بودمش!

دو) من آنجا بودم و خرده تکه هایم را از روی زمین جمع میکردم.من آنجا بودم ،درست کنار پف های لحاف بته جقه ای ساره و تخت صورتی زیتــا .

هوالمحبوب:

دنیــــا اگــــر هـــزار برابر تـــو را شکســــت

غمگیـــن مشـــو هزار برابــر سکووووت کن

بچه ی جناب سرهنگ یک بار آن روزها برایم نوشته بود :"سعی کنم مثل کتاب باشم ولی نگذارم کسی به صفحه ی آخرم برسد که وقتی کتاب به صفحه ی آخرش رسید فاتحه اش خوانده شده و میگذارندش گوشه ی کتابخانه تا گرد و خاک بخورد و دیگر کسی پـِهـِن هم بارش نمیکند!"

از همان روزها بود که نمیشد توضیح خواست ،از همان روزها که رابطه یمان تیره و تار شده بود و می بایست از نوشته هایمان حرفهایمان را تشخیص داد و من هیچ نمیدانستم منظور از کتاب من بودم یا او ولی برایش نوشتم :"کتابه خوبی که باشی و لذت بخش و پر از هیجان و بتوانی آنگونه که بایسته است و شایسته خواننده ات را جذب کنی،تمام هم که شدی و به صفحه ی آخرت رسیدند میگذارندت جلوی چشم تا هزارباره مرورت کنند و هر بار که میخوانندت انگار نه انگار صفحه ی بعدش را میدانند و با اشتیاق میروند تا برسند به صفحه ی بعدت.کتابه خوبی که در دستهای خواننده ی خوبی باشی هرگز تمام نمیشوی.درست مثل شازده کوچولو که هر بار که میخوانمش انگار بار اولم است و بغض میشوم هر بار سر فصل بیست و یکم ش که از حفظم."

نمیدانم تقصیر من است که بلد نیستم صفحه هایم را بگذارم دور از دسترس که تمام هم که شدم ولع خواننده ام را زیاد کنم یا تقصیر خواننده ام که حوصله ی خواندن ندارد و گاهی به فصل سوم و چهارم نرسیده ترجیح میدهد برود انگری بردز بازی کند و یا سرش را در ماتحت وایبر و اینساگرام و هزار کوفت و زهرمار مجازی فرو کند و به هر چه کتاب است بشاشد و یا اگر حوصله هم دارد و میل به کتاب خوانی،خواننده ی خوبی نیست و هدفش فقط خواندن است تا به فهرست افتخارات کتابخوانی اش یک کتاب دیگر اضافه کند تا بتواند در جمع روشنفکران کتابخوان یا کتابدان حرفی برای گفتن داشته باشد و راستش اصلن کتاب خواندن بلد نیست.ولی...

ولی را بی خیال!

این را میدانم که نه کتاب خوبی هستم و نه خواننده های خوبی دارم و گمانم به درد توی کتابخانه شان نشستن و گرد و خاک خوردن هم نمیخورم ،چه برسد پیشنهاد کردنم یا دادنم به دیگران برای خواندنم و گمانم باید بدهندم دست همان ماشین بازیافتی که در ازایم یکی دو تا بسته کیسه پلاستیک زباله میدهد!

الی نوشت :

راستش این روزها خوشحال نیستم ولی همچنان دختره خوبی هستم و آگاه باشید که هر کجا یک نیش باز دیدید و خنده های پَت و پَهن و دختری که به آن نیش و خنده آویزان است و بلند بلند حرف میزند من را زیارت کرده اید و زیارتتان پیشاپیش قبول 

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی ...

هوالمحبوب:

این روزها هم شبیه روزهای قبل که هر کس تماس میگرفت و تلفن روی میزم با صدایی که به قول آقای نون برق از کله ی آدم میپراند قبل از پیگیری کارش سراغ اخبار اصفهان را میگرفت،بازار تبریک و تهنیت جاری شدن زنده رود به راه است و تازه وقتی که تبادل اخبار تمام میشود یادشان می افتد که برای چه تماس گرفته اند!

برعکس ِاخبار اسیدپاشی اصفهان که من از آن ها بیشتر میدانستم و برایشان واقعیت ها را تعریف میکردم و وقتی هشدار میدادند که مواظب اسید پاش ها باشم و من به آن ها میگفتم اسیدپاش ها باید مواظب من باشند و آقای میم اعتقاد داشت که من خودِ اسیدم و وای به وقتی که بخواهم پاشیده شوم(!) و نیازی نیست مواظب باشم،این روزها اما آن هایی که حتی اصفهان را از نزدیک به چشم ندیده اند از من بیشتر خبر از اصفهان دارند!

آن ها بیشتر از من خبر دارند شلوغی ه کنار زاینده رود را،پر آب شدنش را،کثیف بودن آب روزهای اول و زلالی ِ این روزها را.آنها با آن همه کیلومتر فاصله بیشتر از من خبر دارند مردم اصفهان نماز شکر خواندند و پایکوبی کردند.آن ها بیشتر از من خبر دارند از حاشیه نشین های زنده رود که بساط جوجه علم کرده اند و زنده رود را نفس کشیده اند.

من اما در برابر حرفهایشان لبخند میزنم و حرفهایشان را تایید میکنم و به هیچ کدامشان نمیگویم برخلاف اشتیاقم برای دیدن زنده رودی که زنده شده پایم را هنوز آن حوالی نگذاشته ام.

به هیچ کدامشان نگفته ام زنده رود درست روبروی شرکتمان جریان دارد و اگر این درخت ها حایل دیدنش نبودند میشد از پنجره ی روبرو زنده رود را درسته قورت داد و فقط کافیست از خیابان عبور کنم و بروم سمت باغ گلها تا رخ در رخ شویم و من از همین فاصله ی کوتاه که از آن دارم هنوز ندیدمش!

به هیچ کدامشان نگفته ام زنده رود ِ پر آب با نبودن کسی که باید باشد برایم صحرای کربلاست و میترسم دیدنش را تنهایی تاب نیاورم و بی قرارتر شوم و زیارت زاینده رود را گذاشته ام برای روزی که او از راه برسد.

+من اما عاشق این ملودی ام 

زنـــــی میـــــان غــــزل جــــان سپــــرده زود بیــــا ...

هوالمحبوب:

زنــــی میـــــان غـــزل جـــــان سپـــرده زوووود بیــــا

به رســـــم فاتـــحـــه خوانـــــی کنــــار مقــبـــره ام ...

یک SMS توی گوشی ام این چند روز جا خوش کرده که نه تاب خواندنش را دارم و نه دل پاک کردنش را.یک پیام که وقتی وسط حرفهایم با آقای "ف" به دستم رسید و خواندمش حالم را دگرگون کرد و از یادم برد حرفهایم را و به گفته ی دیگران رنگ را از صورتم دزدید...!

...سه سال پیش بود،رفته بودم برای تدریس و گفته بودند بروم تا با من تماس بگیرند و وقتی صدایم کرده بودند خانم جهرمی که بعدها بیشتر از حرفهای دیگران شناختمش با من مصاحبه کرد.گفته بودند باید چادر سر کنم.آموزشگاه زیر نظر سپاه بود و من از همان ابتدا با چادر رفته بودم و گفته بودم چادر سر کردن اذیتم نمیکند و دوستش دارم ولی نه همیشه!!

او ولی چادر نداشت،میگفتند از اول نداشته.میانسال بود و لبخند میزد و با لذت به حرفهایم گوش میداد و با حرکت سر هی تند تند تاییدم میکرد.از اتاق که بیرون آمدم برنامه کلاسم را دادند دستم و گفتند از هفته ی آینده بشوم مربی ه آن موسسه.اوایل از جو موسسه هراس داشتم.هراس که نه،چون نمیشناختمش محتاط بودم ولی بعدها خودم شدم و بودم و به جای مطابقت دادن خودم با جو موسسه آن ها خود را با من مطابقت میدادند!

کلاس ها هیجان انگیز بود و همیشه با همه ی سختگیری هایم خنده مان به راه بود و وسط مباحث متذکر میشدم که آرام بخندند که اسلام به خطر نیفتد و موقع اتمام کلاس زودتر کلاس را ترک کنند که با مردهایی که قرار بود بعد از ما کلاس داشته باشند چشم در چشم نشوند که ابلیس در وجودشان رسوخ کند!!

امکان نداشت کلاس جدیدی داشته باشم که شاگردانم نگویند شبیه خانم جهرمی ام.میگفتند آدم خستگی از تنش در میرود از بس که لبخند به لب دارید و میخندید.میگفتند خانم جهرمی اما احساساتی تر از من بوده و کارش به قربان صدقه رفتن شاگردان هم میرسیده و دل به دلشان میداده ولی من خالی از احساسم که وقتی ابراز علاقه میکنند توی چشمشان زل میزنم و میخندم و میگویم :"خــُب،چشمم روشن!دیگه چی؟"

همکاران هم همین را میگفتند .اینکه شوخ طبعی ام آن ها را یاد خانم جهرمی می اندازد که کلی بارش است و موسسه یک روزهایی روی یک انگشتش میچرخیده.گمانم غیر از همان یکبار روز مصاحبه یک بار دیگر هم دیده بودمش وقتی آمده بودم دفتر موسسه تا فولدر و مارکرهایم را بردارم.مرا در آغوش کشیده بود و گفته بود کلی تعریفم را از همکارها و بچه ها شنیده و خوشحال است که در انتخابش اشتباه نکرده.

میدانستم اغراق میکند.آدم های مهربان همینطورند.نکات مثبت آدمهای اطرافشان را چند برابر میبینند و چندین برابر انتقال میدهند.همان روز گفته بودم ندیده کلی میبینمشان سر کلاس وقتی هی بچه ها مرا با او مقایسه میکنند و او کلی خندیده بود.

گمانم دو سال گذشته بود و منتقل شده بودم شعبه ای دیگر ،دورتر از آنجا که شنیدم مریض شده.که سرطان داشتنش را شنیدم.که شنیدم گم شده.که شنیدم تلفن هایش را یکی در میان جواب میدهد و هرگاه هم با بقیه صحبت میکند میخندد و روحیه اش قوی ست.که شنیدم برایش هر چهار موسسه دعا میکنند.که شنیدم میخواهند بروند عیادتش و خواسته که نیایند. که شنیدم همه تعجب میکنند از پنهان شدنش وقتی اینقدر حالش خوب است و فقط منی که شبیه او بودم میدانستم آدمهایی که همیشه خوشحالند و میخندند و بلبل زبانند وقتی درد دارند دلشان میخواهد گم شوند که کسی روی غمگینشان را نبیند که مجبور نباشند باز لبخند بزنند و از درون درد بکشند و یا حتی گریه کنند وقتی تسلی دیگران هیچ کاری نمیتواند انجام دهد الا دردی بیشتر!

همان دو سال پیش بود که شنیدم تنهاست.که نمیداند مادر پیرش را بدارد یا خودش را!سر کلاس میرفتم و بچه ها سراغش را از من میگرفتند و من که هیچ نمیدانستم همانطور هیجان انگیز وعده های خوب خوب برای سلامتی اش میدادم...

سپاه کار خودش را کرد و موسسه که خوش جا بود را کوبید و هتل چند طبقه ساخت و ما را از هم دور کرد تا در فیس بوک و اینستاگرام و وایبر و هزارتا کوفت و زهر مار اینچنین از هم سراغ بگیریم و خبردار شویم و من هم که در این قسم ارتباطات ضعیف!

همین چند روز پیش وسط بحث هایم به خاطر فاکتورها و محموله های نرسیده و حرص خوردن ها و تند تند حرف زدن هایم با آقای "ف" و لبخند زدن های او که کمتر لجم در بیاید،SMS موسسه را دیدم.

نوشته بود "انا لله و انا الیه راجعون".نوشته بود ارتحال استاد ارجمند واحد زبان موسسه ی فلان سرکار خانم جهرمی را به کلیه اقوام و دوستان تسلیت عرض مینماییم.نوشته بود مراسم تدفینش ساعت 9:30 صبح در قطعه ی چندم باغ رضوان است.نوشته بود برای شادی روحش الفاتحه مع الصلوات.نوشته بود شاد بودن و خوب بودن و لبخندها و هیجان خودش و کلاسهایش و حتی روحیه ی قوی اش دردی از او دوا نکرده و او مرده.به همین راحتی!

من یخ کردم و بغض.با آنکه دوبار بیشتر ندیده بودمش رنگم پرید.با آنکه دو بار که روی هم حسابش را بکنی نیم ساعت هم نشده بود منقلب شدم.به جای اسم خانم جهرمی اسم خودم را میدیدم.ساعت نه و چند دقیقه قرار بود من را زیر خاک مدفون کنند.خودم هم نمیدانم چرا ولی انگار قرار بود من در قطعه ی چندم باغ رضوان خاک شوم.

شبیهش بودم.همه میگفتند که او را به یادشان می آورم.همین روزها هم نوبت من بود.مرگ که از راه برسد لبخند و شاد بودن به دادت نمیرسد.فوق فوقش اگر شبیه او باشی گم میشوی تا مجبور به شنیدن تسلی دیگرانی که نمیتوانند کاری بکنند نشوی.دق میکنی.قبل از اینکه بمیری،می میری.

دلم سوخت،زیاد هم سوخت.برای او،مادر پیرش،برادرش،خواهرش و همه ی کسانی که نداشتنش را درد میکشند.با اینکه دل سوختن هم دردی را از کسی دوا نمیکرد و او دیگر مرده بود .

دلم سوخت،برای خودم که همین روزها پیام رفتنم را دیگران میخوانند و نهایتش غصه میخورند و به هیچ جای دنیا بر نمیخورد که چه کسی را از دست داده!

الــی نوشت :

یکـ) ایــن شع ــر را آن روزها زیاد دوست داشتم.

دو)ســاره را هم ...ســاره را هم زیاد...

سهـ)من اما فقط جاده ی یک طرفه اش گوش داده بودم و زیادی دوست داشتم.روحش شاد