_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

برای قلب فشار چهل تنی سخت است....

هوالمحبوب:



قبول ! با من اگر هم که سر کنی سخت است
ستاره ی من و تو در تقارنی سخت است

نفس کشیدن بی تو تنفس زجر است
نفس کشیدن این بمب کربنی سخت است
 
بزن! ببند! بمیران! برای من ساده است
توجهی که به قلبم نمی کنی سخت است
 
دعا بکن که همین لحظه منفجر بشود
برای قلب (فشار چهل تنی) سخت است
 
تو را به قیمت آزاد می یرستم من
که جستجوی خدای تعاونی سخت است
 
چقدر منزجرم از هوای دود آلود
که زندگی وسط شهر نایلونی سخت است
 
قبول! شرح همینها ... (سه نقطه) بوق! ببخش
ببخش شرح همینها تلفنی سخت است
 
 
امیر مرزبان

پراکنده گویی......

هوالمحبوب:


اهل شکایت کردن نیستم ،فقط غر میزنم....به خودم ،به تو، به بقیه....گیر میدم،به خودم ، به تو ، به بقیه.....

حس میکنم اگه شکایت کنم شخصیتم میره زیر سوال ،پیش خودم ،تو و بقیه.....

رفتارهای مصنوعیه بعد از شکایتم را دوست ندارم.....آدمهایی که خودشون نیستن یا سعی میکنن مورد پسندم باشند را دوست ندارم....


خنده م میگیره...این روزها تمامه نوشته هام وحرفام وحسهام حول محوره تو میچرخه!

یک تو که این وسط گم شده!

یک عدد تو!

تو!

یک روزهایی مخاطب نوشته هام او بود وحالا شده تو!

کم کم فکر کنم بشه من ،خودم .....

اینجا احساسه نا امنی میکنم!

تازگیها وقتی میخوام بنویسم خیلی به این فکر میکنم که چه کسایی میان اینجا رو میخونن وبعد چی میشه!

هیچ وقت به این موضوع توجهی نکردم وواسم مهم نبوده......

چون اگه میخواستم به این توجه کنم ، اون موقع با غرض مینوشتم ومن با غرض نوشتن وبرای کسی نوشتن واز دست کسی پنهان نوشتن رو دوست ندارم......

تازگیها حواسم خیلی وقفه این میشه که یعنی کی میخونه وکی نمیخونه وکی چی میگه وکی چی نمیگه وکی چی فکر میکنه وکی چی فکر نمیکنه واین رو بگم یا اون رو نگم؟؟ وچی بگم وچی نگم و.......

وباز هم که فکر میکنم مهم نیست.....

اونی که میخونه تویی، اونه، منم، همکلاسیمه، همکارمه،دوستمه،آشناس،غریبه س، استادمون، شاگردام، دخترعمو،عمه ،احسان،فامیل،.....اگه بخوام حواسم باشه ،همین یه خورده رو هم که داد میکشم تا دلم آروم بشه یا حتی نشه رو هم از دست میدم....

تازگیها دلم یه چیزی میخواد...تازگیها آرزوی یه کسی رو دارم...تازگی ها دنباله یه کسی میگردم...یه کسی مثل خودم.....مثل "الهام"....فقط اون میدونه باید باهام چه طور رفتار کنه!

شاید خودخواهی وسر خود معطلی باشه ولی به تمومه آدمهایی که من رو دارند حسودیم میشه....به تمومه کسانی که واسم درددل میکنن ،برام گریه میکنن،برام میخندن،باهام حرف میزنن ،برام غر میزنن ،عشق میورزند ،کنارم آروم میشن وحتی برام سکوت میکنن ولی هستن چون میخوان باشند......

به تمومشون به خاطر خودم حسودی میکنم...!!!!!

این روزها به تو هم حسودی میکنم....

کلا حسودم!!!!

من و تو یه عالمه با هم فرق میکنیم.....یه عالمه ی یه عالمه....

تو آرزوی دوست داشته شدن داری و من تشنه ی دوست داشتن....

تو عشق میکنی از دوست داشته شدن و من لذت میبرم از دوست داشتن....

تو دنباله چوپ پنبه ای برای پر کردن حفره ی دلت هستی و من حسرت چوپ پنبه شدن!

تو دنباله موندگار شدن توی دل و ذهن هستی ،دنباله خاطره شدن و من دارم تو را که خاطره ام هستی هرروز و هر لحظه ورق میزنم.....

تودنباله فرار از تنهایی هستی و دنباله وسیله ای ، آدمی برای پرکردن تنهاییت و من میمیرم اگه تو رو برای پرکردن تنهاییم بخوام!

تو "من " را "هرکسی "را ،"او" را برای خودت و مرهم دله خودت میخوای و من "او" را،"تو" را برای "خودش" و"خودت " میخوام....


من و تو یه عالمه ی عالمه با هم فرق میکنیم


***************************************


خدایا نخواه آدمها را برای خودم و وسیله ای برای تسکین غصه های دلم بخوام.برای فرار از تنهایی برای پرکردن حفره ی دلم.برای تسکین دردهام.تو خودت برای تمومه اینها کفایت میکنی...خدایا کمکم کن آدمها را به خاطره اونی که هستن بخوام ، به خاطره خودشون......




درراه مانده....

هوالمحبوب:


خودت رو بذار جای من!دوشب مثل آدم نخوابیدی ،واسه سومین بار رفتی امتحان "اصول حسابداری" بدی(!!!!!!!).از حسابداری وتمومه آدمهایی که به حسابداری ختم میشن ،متنفری!از خستگی داری میمیری،سه تا بطری آب خوردی  و از ساعت 2 تا حالا که ساعت 4 ونیمه وسط راه وکنار جاده وروبه روی پلیس راه منتظره اتوبوسی که توروببره اصفهان، وهیچ بنی بشری پیدا نمیشه که این کاررو انجام بده وتمومه اتوبوسها پره و تو فقط داری حرص میخوری!تمومه راننده کامیونها هم یهو باهات مهربون میشن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! و تو دیگه کم مونده بری تو پلیس راه بشینی!


از حرص دارم دق میکنم! از فکر دارم دق میکنم! از این مسیر طولانی که تموم هم نمیشه دارم دق میکنم!

(تودلم صدتا بد وبیراه به سید میگم که هرچی میکشم از دست اون میکشم!!!!)

......................

با خستگی وکوفتگی وحرص ساعت 4 صبح راه افتادم به سمت   دانشگاه. ساعت 10 واسه سومین بار امتحان"اصول حسابداری 1" داشتم و اگه بیفتم باز هم خواهم داشت. من از حسابداری متنفرم واصلا بدم میاد بخونمش.....

مانیا زنگ زدو گفت اومده دانشگاه و من از ذوق داشتم پر درمیوردم! دم در دانشگاه تو ماشین با محمد نشسته بود و"یسنا" کنارش داشت لبخندزنون بازی میکردم وهی میخندید!

"یسنا " خیلی خوشگل وناز بود وچقدر دلم برای "مانیا" تنگ شده بود.عکس دختر کوچولوش رو قبلا واسم فرستاده بود ودرست مثل عکسش خوشگل وناز بود....بغلش کردم وبا تمومه وجود بوش کردم و باتمومه وجود کیف کردم......

هانیه دیر رسید سر امتحان وبعد هم تا ترمینال کلی با هم حرف زدیم ومن عازم اصفهان شدم.....

از ساعت 2 تا حالا تو جاده بودم وهرچی هم میخواستم حرص نخورم نمیشد....

پلیس جاده هم انگار با اون دوساعت اونجا موندنم احساس مالکیت میکرد(!)، تا تکون میخوردم میگفت :کجا؟؟؟ بشین الان یه ماشین میاد!(درست عینه باباها!)

پنجشنبه بود وتمومه ماشینها پر!

باید با یکی حرف میزدم...باید برا یکی داد وبیداد راه مینداختم...باید حداقل به یکی غر میزدم تا دلم آروم بشه.....تو ذهنم همه رو مرور کردم وهرچی خواستم زنگ بزنم بهشون یادم افتاد نگران میشن وتا برسم اصفهان اونا جای من دق میکنن وتازه من باید اونا را آروم کنم....

یاد زینب افتادم...امروز ساعت 2 امتحان داشت...یهو نمیدونم چرا بهش زنگ زدم:الو!زینب کجایی؟

: روبرو پلیس راه توی پمپ بنزین!تو کجایی؟

:نه!!!!!!!!!!!! من؟من تو پلیس راهم!توروخدا بیاد منو ببرید خونه!!!!!

و بلندشدم که برم اونطرف جاده که یهو پلیس از تو کیوسکش پرید بیرون وگفت :کجا؟

گفتم :دارم میرم پیش دوستم!اوطرف جاده س تو پمپ بنزین!خداحافظ....

و دقیقا تا پمپ بنزین حواسش بود(من مرده این مسئولیت پذیری واحساسه همنوع دوستیه پلیسان خیر خواه  هستم!)

باورم نمیشد،درست روبروی من توی پمپ بنزین بودن ومن فقط زینب رو بغل کردم وهی ذوق کردم!

همه داشتن نگاه میکردن و انگار اونا هم خوشحال شده بودن من دارم از اینجا میرم،از بس که هی راه ر فته بودما!

با زینب و محسن راه افتادیم به سمت اصفهان ومن فقط براشون خاطره تعریف کردم وکلی خندیدیم. ..هی هم میگفتم:زینب!دیدی منو پیدا کردین؟؟؟!!!

زینب هم مثل همیشه مجهز اومده بود وکلی تا خود اصفهان از نظر تغذیه ما رو مستفیظ  کرد ومن هم که کلی کیف کردم....

بالاخره رسیدم خونه.....بالاخره رسیدم به جایی که نسبت بهش احساسه متناقضی دارم...رسیدم خونه تنها کاری که کردم خوابیدن بود......


**************************************************************

* 1.  هرچی بیشتر به روز تولدم نزدیکتر میشم،حالم بدتر میشه! کاش تولدم نرسیده تموم بشه.....اولین باره تولدم رو دوس ندارم...اولین باره دلم میخواست هیچ وقت به دنیا نمیومدم....اولین باره از روز تولدم میترسم........اولین باره....

خدایا شکرت!


2. هنوز هم ازحسابداری وهرچی به حسابداری ختم میشه متنفرم!پریشب توی دفتر سمیه ،موقعی که داشت بهم میگفت : سرمایه ماهیتا بستانکاره با بغض بهش گفتم :چرا این حسابداری منو رها نمیکنه؟چرا هی من باید خاطرات گذشته م رو یدک بشم؟ چرا همه چیز دست به دست هم داده تا من هی اسم حسابدار و حسابداری و حسابرس و حسابدار بشنوم؟؟؟؟از بدهکاروبستانکار وهرچی از این نوعه بدم میاد!

هنوز هم از حسابداری متنفرم!


تشنه ام!

هوالمحبوب:


همین الان ساعت 12:58 دقیقه شب...اولین روز تیرماه وشروع این تابستونه لعنتی...یه عالمه چیز نوشتم از آخرین روز این بهاری که گذشت وفقط درد کشیدم......خودم که خوندمش وسطش کم اوردم ودیگه نتونستم ادامه بدم......پاکش کردم.......

امروز فقط سعی کردم اینقدر سرم رو شلوغ کنم وکار کنم که یادم بره ...خسته بیام خونه وتا میام از فرط خستگی نای سلام کردن هم نداشته باشم....میخواستم امشب آروومترین خوابه زندگیم رو بکنم...آرووم....

ولی نشد.....نشد حواسم جمع خودم باشه.....

خدا من رها کردم......توچرا رها نمیکنی؟؟؟؟

خدا من یادم رفته.....توچرا یادت نمیره؟؟؟

خدا من تاحالا کی سهمه کسی دیگه رو ازت خواستم؟......تو چرا هی منو این ور اون ور میکشونی ومن را نسبت به سهم بقیه حریص میکنی؟

خدا...الو.....صدا میاد؟؟؟

ازتابستون متنفرم......از حسابداری متنفرم.......ازخودم متنفرم.....

خدا یه جرعه دیگه صبر بهم میدی؟؟؟

تشنمه!


***********************************************************


2.



تمام خاطراتم رو جمع کرده بود یه روز سرفرصت برات بگم......با اینکه مطمئن بودم اون رووز هیچ وقت نمیرسه!!!

چقدر این چندوقت آدمهای جورواجور اومده بودن توی زندگیم ومن چقدر خاطره داشتم برات تعریف کنم وتو غرق بشی توی صدا و جمله هام و من کیف کنم که تو داری کیف میکنی.....

چقدر حرف داشتم...چقدر جمله داشتم.....چقدر کلمه داشتم......

چقدر هی تند تند اتفاقهای چهارشنبه ای توی زندگیم میفتاد و من چقدر هیجان زده میشدم و هی به خودم میگفتم که یادت نره ، این رو هم تعریف کنی.....

اووووووووووووووووووووووووووووووووه!

چقدر حرف...چقدر حس...چقدر خنده...چقدر گریه...چقدر شکایت...چقدر سکوت.....چقدر.......

تا اینکه امروز سمیه گفت: بسه! تموم شد! همیشه زودتر از اینکه فکرش رو بکنی باید پیام تسلیتی برای روزنامه بنویسی!

حسم گم شده!

باید خوشحال باشم!

پس چرا این همه غم دارم و چرا هیچ دلم آروم نمیشه؟!!!!

باز لجم میگیره!!!

از گل وسط قالی لجم میگیره.....از آجرهای اتاقم.....از مبلهایی که توی یه شب مردادماه برای خودم جایزه خریدم و هنوز گوشه ی اتاقم بهم نیشخند میزنه....ازحسابداری....ازدانشگاه.....از خودم که هیچ رقم دست از سر گذشته برنمیداره.....ازهرچیزی که به من ختم میشه لجم میگیره...

خداحواست هست دیگه؟!!!!


خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟؟؟؟؟....

هوالمحبوب:  

 

مردی بود حسین‌قلی
چشاش سیا لُپاش گُلی
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟
مهتاب ِ بی‌شب کی دیده؟
لب که نباشه خنده نیس
پَر نباشه پرنده نیس.

شبای دراز ِ بی‌سحر
حسین‌قلی نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.تموم ِ دنیا جَم شدن
هِی راس شدن هِی خم شدن
فرمایشا طبق طبق
همه‌گی به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپیناس
دَم‌اش دادن جوون و پیر
نصیحتای بی‌نظیر......

ادامه مطلب ...

شیرین و ساده بود ولی مثل ما نبود....

هوالمحبوب:


توی اتوبوس نشستم ودارم بیرون وزندگی و آدمها که هی قدم میزنن و عجله دارن ومیخندند وداد میزنن را تماشا میکنم.....

دارم فکر میکنم امروز چی کار کردم وچی کار نکردم وفردا قراره چی کار کنم ودارم دسته بندی میکنم تمام کارهایی که باید بکنم و یا کردم ....

خودم را جمع میکنم توی خودم وبه اون دور دورها خیره میشم...دارم فکر میکنم......به همه چیز وهمه جا.....

اتوبوس شلوغه وگرم و من هنوز خیره شدم به خط افقی که محو شده بین زمین و آسمون که یهو میزنه زیر گریه.....

بلند بلند وبعد سرش رو میگیره زیر چادرش و صورتش را قایم میکنه......

میترسم....

کنارم نشسته.....با یه چادر مشکی و یه کیسه پلاستیکه مشکی کنار پاش......

فکر کنم اون هم اونقدر غرق شده توی فکرهاش که یادش رفته کجاست و توی چه قسمتی از زمان ومکانه .......

همه بهش خیره میشند و من هول میکنم...کنارم نشسته.....شونه به شونه ی من!

یه زن میان سال با چهره ای شکسته وچشمهایی پر از اشک.....

نمیدونم چرا ولی مثل بقیه بهش گیر نمیدم چی شده خانوم؟..مثل بقیه بهش خیره نمیشم ودر گوشی پچ پچ نمیکنم......مثل بقیه نمیگم خوبی؟خوبی؟خوبی؟.....

دست میبرم توی دستهاش......هر دو دستش را میذارم توی دستهام و سرش رو خم میکنم روی شونه ام...چادرش رو میکشم روی صورتش و دستهاش رو میگیرم توی دستهام و آروم بهش میگم :" گریه کنید خانوم تا آروم بشید " و تا آخرین ایستگاه میشم تکیه گاهه اشکهاش......

اشکهایی که شاید از غم یا درده شوهرشه...شاید به خاطره بچه ش ...شاید به خاطره بی پولی...شاید مریضی....شایدبه خاطره سرپناه،غذا،لباس،آبرو......چه فرقی میکنه؟؟...مهم اینه دلش پره ودلش میخواد فقط گریه کنه تا آروم بشه....

دلش میخواد درسکوت تمومه غمش رو گریه کنه وجواب هیچ کسی رو نده که چرا؟؟؟؟

اونقدر گریه میکنه که آروم میشه و من دارم از بغض میمیرم و خیره میشم به ماشینها و مردمی که توی خیابون درحرکتند .......

آخرین ایستگاه پیاده میشیم......کیسه ی مشکیش رو میدم دستش و بدون اینکه توی چشماش نگاه کنم و یا هیچ حرفی بزنیم ،  میگم :" مراقب خودتون باشید خانوم!همه چی آخرش خوب تموم میشه.قسم میخورم وبهتون قول میدم" .....

منتظر نمیمونم حرفی بزنه یا توضیحی بده یا حتی.....سرم رو میندازم پایین و با گفتن یه خداحافظ  دور میشم....

تاکسی میگیرم و تمومه راهی که اومده بودم رو برمیگردم.خیلی دیرم شده......


********************************************************

* خدایا ! یه الهام توی یکی از این اتوبوسهای شهر واسم بفرست تا دلم آروم بشه....

الحسود لایسود.....

هوالمحبوب:


خودم میدونستم یه خورده حسودم

اما نه اینقدر

نه اینقدر که حسادت بکنم به تمام داشته های زندگیت

که حسادت بکنم به اون کسی که هرروز صبح بهت میگه صبح بخیر ودعوتت میکنه سر میز صبحونه.که حسادت بکنم به تمامه کسانی که هرروز صدات میکنند..سلام میکنن...وقت بخیر میگن.....

که حسادت بکنم به زن همسایه که یه کاسه آش میاره درخونتون وتو ازش میگیری وازش تشکر میکنی.....که حسادت بکنم به کاسه ی آش که تو بو میکشی ولذت میبری ومیگی : به به

که حسادت بکنم به رشته های توی کاسه.....به نخودها و لوبیاها که تو با وسواس از توی آش جدا میکنی و با حرص میگی نخود و لوبیا واسه معده م بده!

که حسادت بکنم به آینه که هرروز وقتی میخوای از درخونه بری بیرون خودت رو توش نگاه میکنی ودست میکشی روی سرت ولبخند میزنی ومیری.....

که حسادت بکنم به کفشات....به در خونتون که دستی از مهر میکشی روی سرش و میری از خونه بیرون...به دستگیره ی ماشینت....به آینه ی بغل وجلوی ماشین که همیشه تا سوار ماشین میشی تنظیمش میکنی....

تازه میفهمم راست میگن حسادت درد آوره .......تازه میفهمم چقدر حسودم....

حسودم.....حسودم که حسادت میکنم به تمام عابرهایی که بی محابا از جلوی ماشینت رد میشند وتو سرت رو از ماشین میکنی بیرون وداد میکشی سرشون  (یعنی داد میکشی؟!!!).....

حسودم که حسادت میکنم به چراغ راهنمایی توی خیابون که تو با احتیاط ودقت بهش نگاه میکنی وحواست بهش هست....به پلیس سر چهارراه....به رفتگره محلتون......به گنجیشکهای روی درخت خونتون.....به پستچی ای که قبض برق وآب را میاره درخونه وتوبهش میگه چه خبره آقا واون میگه مگه دست منه؟ من فقط  پستچی ام !.....

حسودم...وحسادت میکنم به تمامه داشته هات....به تمامه آدمهایی که تورو هرروز میبینن و تو با اشتیاق واز روی ادب بهشون سلام میکنی و میری......

حسادت میکنم....

به تمامه لحظه هایی که تو را حمل میکنن..که تورا بو میکشن...که تو را سر میکشن.....که تورا.....

حسادت میکنم به تمامه چیزها و کسانی که تو از روی کنجکاوی وشاید هم شیطنت وشاید هم....(!!!!) شروعشون میکنی و همکلام میشی ،زیرو رو میکنی وشاید هم.....!!!!

حسادت میکنم به تمامه کلمه هایی که انتخاب میکنی که اسیرشون میکنی و رهاشون میکنی که......

حسادت میکنم.....به تمومه این بیست وچند سال زندگیت حسادت میکنم.....حسادت میکنم....درد میکشم و لذت میبرم......

๑۩۞۩๑ بــا تــشـکـــــر ๑۩۞۩๑



 

از کسانیکه از من متنفرند سپاس، آنها مرا قویتر میکنند.


از کسانیکه مرا دوست دارند ممنونم،آنان قلب مرا بزرگتر میکنند.
از کسانیکه مرا ترک می کنند متشکرم، آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست.


از کسانیکه با من می مانند سپاسگذارم، آنان بمن معنای دوست داشتن واقعی را

نشان می دهند

 

یک عدد قم!!!

هوالمحبوب:


پریروز که داشتم ازقم میرفتم تهران تا توی همایش فلان آقای «مارکت من»شرکت کنم ومستفیض بشم وهی از قم دورتر و دورتر میشدم به فکر افتادم...کلا من همیشه به این قسم چیزها زیاد فکر میکنم.....به اینکه خدا داری چی کار میکنی که من نمیفهمم؟به اینکه خداراشکر.....به اینکه....

قم! همیشه این اسم حسه خوبی بهم میداد!حتی با اینکه فضای شهر و آدمهاش  وحتی اون آب شورش که من رو عصبی میکرد ، تمومه حسه خوبه من رو از بین میبرد....

اسمش واسم قشنگ بود وخودش و دیگه هیچی!

هرموقع اسمش میومد یاددرس اجتماعی وخونواده ی آقای هاشمی میفتادم واون گنبد نورانی که توی کتاب  اجتماعی عکسش بود.....یه چراغ زرد توی یه فضای سیاه  ..اون بالا..توی اوج......که برق میزد...که برق میزد و وگاهی از شدته نورش چشمات رو میبستی و بعد خنده ت میگرفت که این فقط یه عکسه و تو اگه خیلی هنر داری زود باش کتابت رو بخون شاید فردا خانوم معلم ازت بپرسه که خانواده ی آقای هاشمی در قم چه کردند و کجا رفتند و مثلا طاهره خانوم چی از کجا خرید.....

تا 4 سال پیش حسم همین بود وکتاب اجتماعی تنها تصویره شفافه من از اونجا.....

زمستون بود ونزدیکای عید..دلم داغون بود وخودم داغونتر! داشتم فیلم میدیدم..بازیگرش "حامد کمیلی " بود..اسمه فیلم یادم نیست..."طلسم شدگان"؟..."دلشدگان" ؟"یه چیزی شدگان..!!!!"؟؟؟ اصلا یادم نیست....وسطای فیلم رسیدم...وقتی اومدم با فرنگیس یه خورده حرف بزنم تا دلم آروم بشه و اون گفت بشینم پای تلویزیون و منم مقاومت نکردم .....

یه چیزی شده بود که حامد کمیلی دلش خون بود..دوستش بهش گفت:خدا به مو میرسونه اما نمیبره وبهش پیشنهاد داد بره زیارت...بره قم...بره جمکران.....بره یه جایی که دلش آروم بشه که بخواد......

بغضم ترکید پای تلویزیون...باحسرت....جوری که خودم هنوز واسه لحن گفتنم دلم واسه خودم میسوزه به فرنگیس گفتم:یعنی میشه یه روز من هم برم یه جا که دلم آروم بشه.....یعنی میشه من هم برم قم!!!!!!

شد حسرت..شد درد.....شد آه......وفرنگیس گفت نمیدونم........شاید......(آخه اون روزا خیلی چیزا نمیشد..هنوزم نمیشه!)

تا دوماه بعد که زمینه ی رفتن وآروم شدنم فراهم شد،هیچ وقت فکر نمیکردم چقدر آسونه رسیدن به تمومه اونچه با تمام وجود آرزوش را داری......

اون روز،سه شنبه،تمومه آدمای زندگیم خوشحال بودن که دارم میرم آروم بشم......یادش بخیر.....اردیبهشت بود.....موقع طلوع چارشنبه اونجا بودم..با درد اونجا بودم ولی آروووم...همون شب بود که......................

هی خدا!!!!

قم!

اسمش آرومم میکنه!بازم یاده همون چراغ زرد و همون آسمون سیاهه شب میفتم.....

ساوه قبول شدم وقم شد منزلگه قبل از رفتن به دانشگاه.....سید میدونست من قم رو دوس دارم.....همیشه قبل از امتحانا میرفتیم حرم.....میرفتیم قم.....همیشه به بهونه میرفتیم قم.....خدایا شکرت.....فقط خدا میدونه چه خبره!!!! منم نمیدونم......

قم شد نماد....آدمای قم شدند خاطره.....حرفای قم...حسهای قم.....شنیدی یه ضرب المثل انگلیسی میگه :تموم راهها به رم ختم میشه؟؟..واسه من این 4 سال تمومه راهها یه جوری به قم ختم میشه......

ای بابا!

قم را دوست دارم...حتی با اینکه فضای کثیف شهرش اذیتم میکنه...حتی با اینکه نگاه آدمهاش اذیتم میکنه....حتی با اینکه آب بد طعمش میره روی اعصابم وحتی با اینکه ......

قم را دوست دارم.....یه جای خاطرات من توی یکی از پیچهای قم گیر کرده...یه جای دله من....یه جای گذشته ی من...یه جای آینده ی من......یه جای خوده من....حتی با اینکه از قم هیچ جایی رو بلد نیستم به جز حرم.....به جز فلکه ی کشاورز که منتظر بمونم واسه ماشینها که من رو ببرند دانشگاه به جز یه کله پاچه فروشی و یه عالمه کره ی  زمین که توی سطح شهر پراکنده س و تازگیها خیابونی که پر از بستنی فروشیه و کوهی  که اون بالاش یه مسجده و از اون بالا میشه تمومه شهر رو دید  !!!!

حالا تمومه قم خلاصه میشه توی یه تسبیح شب نما که مامانه فرزانه  چهارسال پیش توی اتوبوس وقتی تسبیحم پاره شد و مهره هاش مثل دله من کف اتوبوس پخش شد ، ازتو کیفش در اوورد و داد به من و من هنوز شبها دست میبرم زیر بالشم و وقتی میبینم هنوز سر جاشه آروم چشمام رو روی هم میذارم.....



************************************************************

***خدایا به خاطره حضوره تمومه آدمای خوب توی زندگیم ازت ممنونم.....به خاطره دادنه بهترین نعمتت.....به خاطره آدمای خوب..اتفاقای خوب...لحظه های خوب....حتی اگه توی هرکدومش هزاران درد باشه...ممنونم..به خاطر دردهای خوبت هم ممنونم....


دیگرانِ من......

هوالمحبوب:


کلمه ها که گم میشند ومن کلمه ای برای گفتن ونشون دادنه حسم ندارم...حتی وقتی حسم گم میشه وحتی عکس العملی برای نشون دادنه اونچه تو وجودم میگذره ندارم..یهو سر وکله ش پیدا میشه...یهو میرم میخونمش وقتی که دیگه هیشکی رو سراغ ندارم که من رو بشنوه یا بگه...میرم سراغش...اون آخر سر که فقط دنباله یه مرهمم و نه بیشتر......

هی با خودم کلنجار میرم احساساتی نشم ولی بالاخره میشکنه این بغض لعنتی و من میمونم ومغفوره و یه عالمه حرف که همش کلمه ها وجمله های گمشده ی منه......مثل امروز...مثل امشب....مثل همیشه :


(تا تو به خاطره منی از وبلاگه مرحومه مغفوره ی عزیزم ) :


اول زندگی که خردسال هستیم، برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

در پایان زندگی نیز برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

و حالا یک راز…:

بین این دو مرحله هم به دیگران احتیاج داریم!

 * * *

و این احتیاج گاهی انقدر زیاد می شود که در یک بعدازظهر اوائل بهار وقتی که به باران نگاه میکنی که چطور درختها و برگها و دیوارها و آدمها و خیابانها را خیس و لطیف می کند، وقتی متعجبی که باران از پسِ شیشه چطور صورت ترا خیس کرده است، آن وقت میفهمی که یک خلا بزرگ جائی توی دلت لانه کرده است.

آن وقت میفهمی که چقدر به “دیگران” احتیاج داری.

آن وقت میفهمی که چقدر دلت میخواهد “دیگران”ِ خودت را داشته باشی.

اصلا میخواهی دستِ یک “دیگران” را بگیری، قدم به قدم بیاوری و بنشانی­‏ش میان دلت. روی آن قالی سرخ آفتاب خورده. درست زیر آن “وان یکاد” و چراغ ها و تنگ ها و شمعدانی ها… یک چای خوشرنگ جلویش بگذاری، دو زانو بنشینی به تماشایش و گاهی دستی از سر تحسر و تحسین روی چشمهایش بکشی…

اینجور مواقع میفهمی که چقدر تشنه ای



***مرحومه جان ممنونم