_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ.....

هوالمحبوب: 

 

حتما وقتی اولین بار شنیدی کلی خندیدی....کلی مسخره کردی..کلی غش وضعف رفتی....اما من وقتی شنیدم فقط گفتم الهی بمیرم براش وکلی رفتم تو فکر....کلی دلم براش سوخت...کلی باهاش همذات پنداری کردم..کلی هی تصویر سازی کردم وهی دلم براش کباب شد

کلی هی یاده تک تک مراحلی که گذرونده بود افتادم وهی مغزم سوت کشیدو واسش خون دل خوردم..آخر سرهم براش گریه م گرفت وموندم حیرون....

ماره میگه:بسوزه پدرعاشقی!

میگن :چه طور چی شده؟

آهی میکشه ومیگه :چی میخواستی بشه؟یه چندوقتی عاشقه ماره همسایه شده بودم  نه اینجور بدجوووووووووووور ،بعد کاشف به عمل اومد حاج خانوم شیلنگ تشریف دارن!!!!!

(حالا بخند.......)

یعنی عاشقه هیچی....

یعنی تمومه احساست رو که شاید یه عمر منتظره کسی بودی که براش خرج کنی خرجه هیچی کردی.کاش اقلا مارهمسایه نامرد از آب درمیومد..کاش خیانت کرده بود....کاش سر به هوا بود..کاش معتادشده بود..کاش دروغگو بود....کاش اهل قر وفر بود..کاش اهله زندگی نبود..باباجون میفهمی؟اصلا هیچی نبوده که بخوای واسش اما واگر بیاری....

ماره قصه ی ما عاشقه هیچی شده....هیچی!

دلم درد میگیره اونم با تمومه وجودوقتی حس میکنم عاشقه هیچ شده...حتی شکایتش رو به خدا هم نمیتونه بکنه که دلش آروم بشه....چون خدا هم ازش تعجب میکنه که من الان باید خرخره ی کی رو بگیرم که دلت رو شکونده؟

حتی درددل هم نمیتونه بکنه که آروم بشه..حتی برای نبودنش گریه هم نمیتونه بکنه یا منتظره برگشتش باشه.حتی شعر هم نمیتونه براش بخونه یا خیلی سال بعد از تجربه ی اولین عشقش واسه بچه هاش تعریف کنه.که شاید بشه درس عبرت یا بشه قصه ی دل انگیزه لیلی ومجنون .عاشقه هیچ شده.عاشقه هیچ!

درد آوره که وقتی درمورده عشق باهاش حرف میزنی تمومه حسه قشنگ عاشقی رو میفهمه وحس میکنه وباتمومه سلولهاش لمسش میکنه شرحش میده..اشک میریزه وباعشق تفسیرش میکنه ولی به اسمش که میرسه آه کشیدنش دله سنگ رو هم آب میکنه....

خیلی سال پیش بود که این لطیفه رو شنیده بودم.....اون روز دلم سوخت واسه ماره وامروز که باز شنیدم فقط گریه کردم برای ماری که عاشقه هیچ شده!هـــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــچ!

تو اگه نباشی....

هوالمحبوب: 

 

داشتم با آتنا حرف میزدم که محسن،شوهر زینب زنگ زد...بالاخره بعد یه ماه به این نتیجه رسیده بود بیاد کتابهارو بگیره ببره بده خانومش واسه امتحانا آماده بشه.....

بهش گفتم میدم فاطمه بیاره سره کوچه.فاطمه همیشه  مسئول کتاب وجزوه رسوندن وبرگه رد وبدل کردن وکارای من سر کوچه س..دفعه های قبل هم فاطمه این کار رو انجام میداد....ساعت 2 بعد ازظهر بود...

بهش گفتم :بدو آجی دوچرخه ت رو بردار..کتابهای منو ببر سر کوچه که اون دفعه بردی واسه دوستم، بده به دوستم وبیا.زود لباس پوشید ودوچرخه ش رو برداشت ورفت ومنم داشتم با آتنا شیطونی میکردم که یهو محسن زنگ زد وگفت پس خواهرتون کو؟

گفتم الان میرسه..باز مشغول کارای خودم شدم که باز تماس گرفت وباز من همون حرف رو زدم....یه ربعی بود رفته بود ودیگه داشت نگران کننده میشد..اون هم این موقع ظهر...این دفعه که زنگ زد زود لباس پوشیدم وپریدم تو کوچه...تا سر کوچه فقط داشتم حرص میخوردم..مامان گفت شاید اشتباهی سر کوچه اردیبهشت رفته...رفتم سر کوچه اردیبهشت..اونجا هم نبود...محسن رو دیدم..گفت ندیدیش..گفتم نه! وقرار شد با هم دنبالش بگردیم....کوچه پس کوچه ها رو میگشتم وفقط گریه میکردم....وسط کوچه سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:جون خودت با من بازی نکن....خدا از این بازی ها با من نکن...توروخدا!اگه فاطمه یه چیزیش بشه یا شده باشه؟!الهام بمیری که خودت عرضه اینکه بری سر کوچه رو نداری بچه رو میفرستی...تنبل بی عرضه...خدا بگو چی کار کنم؟همون کار رو میکنم..فقط جونه خودت یه بازیه تازه شروع نکن...قوزه بالا قوزش نکن..جون خودت....خداا

گرمم بود وحالم بد بود....دستم باز دوباره داشت درد میکرد..دوروزه دستم بی حسه...انگار خواب رفته وباز داشت اذیتم میکرد....گرمم بود..گریه میکردم وبه خودم غر میزدم وبا خدا حرف میزدم....محسن زنگ زد پیداش نکردید؟ گفتم نه! میرم خونه ببینم اونجاس!

ای مرده شوره این کوچه پس کوچه های قدیمی روببرند...خونه ی ما توی یکی از همین پس کوچه هاس که هرموقع یکی باهامون کار داره واسه اینکه گم نشه خودمون باید بریم سراغش پیداش کنیم بیاریمش...خودم اولین بار10 سال پیش که اومدیم توی این خونه تو کوچه گم شدم ووقتی ماشین بابا رو پیدا کردم فهمیدم خونمون کدومه..کوچه هامون مثل تونل آلیس در سرزمین عجایب میمونه...حالا داشتم فقط حرص میخوردم که یهو مامان زنگ زد....فاطمه اومده خونه! تو کجایی؟

پشت گوشی هق هق زدم زیر گریه وگفتم فقط میکشمش بذار پام برسه خونه...پوستش رو میکنم وتلفن رو قطع کردم...زینب زنگ زد:الهام چی شده؟ گفتم هیچی!فاطمه پیدا شده الان کتابها رو برمیدارم میام . وزینب داشت بهم ارامش میداد ..رسیدم خونه کتابا رو گرفتم وتاچشمم به فاطمه خورد که از لای در اتاقش داشت منو یواشکی نگاه میکرد دلم اروم شد..بهش چشم غره رفتم واز خونه زدم بیرون....

کتابها رو دادم به محسن واصلا نمیدونم چی گفت وچی شنیدم وخداحافظی کردم.....اومدم خونه وهی قربون صدقه خدا رفتم..با عجله اومدم توی خونه ورفتم تو اتاقه فاطمه....

الهی بمیرم سر لپاش گل انداخته بود ازگرما وسرش رو ازناراحتی انداخته بود پایین وزیر چشمی نگاه میکرد...مامان گفت فکر کرده سر اون کوچه باید میرفته..اشتباهی رفته...سرم رو برگردوندم ازش ورفتم توی اتاقم و بهش گفتم زود بیا پایین کارت دارم...ترسیده بود..میدونست قراره دعواش کنم که سکته م داده بود...

اومد تو اتاق ونشست رو مبل دم در اتاق....سرش پایین بود....لپای گل انداخته ش دلم رو زیر رو میکرد...سرتا پاش رو نگاه کردم خدا را شکر کردم..مرسی خدا....سرش رو بالا کردو بهم یواشکی نگاه کرد...روی تخت نشستم وبهش گفتم بیا اینجا جلوتر بایست رو به روم...اومد ایستاد..گفتم :کجا رفته بودی سکته کردم....تو که منو کشتی....بابغض گفت فکر کردم باید برم سر کوچه اردیبهشت....واشکش از گوشه چشمش سر خورد پایین....دستام رو از هم باز کردم وجادادمش تو بغلم وزدم زیر گریه... ..سرم رو گذاشتم رو موهاش وگفتم:اگه یه چیزیت میشد چی کار میکردم آجی؟؟تو چرا حواست رو جمع نمیکنی چی بهت میگم؟آرووم گفت ببخشید....محکم بوسیدمش وگفتم دیگه اذیتم نکنی ها..اگه یه چیزیت بشه آجی دق میکنه..باشه؟..اشکاش رو پاک کرد وگفت باشه.....

حالا یه دونه منو بوس کن بپر بالا سردرسهات دختره ی لوسه سربه هوا....آروم میره بیرون از اتاق وبلند میگم خدایا شکرت....

همه ی هستی من؛ آیه ی تاریکیست....

   هوالمحبوب: 

   خسته شدم 

   میخوام تمومه زندگیم رو بالا بیارم 

   تمومه اونچه از زندگی سهمه من بوده وخورده م 

   تمومه اونچه که از زندگی داشتم  

   تمومه روزهایی که از اون تیر ماه لعنتیه ۶۲ ثبت خورده به اسمه من 

   تمومه روزهایی که خندیدم وگریه کردم 

   میخوام بالا بیارم تمومه ۳۶۵ روزه این بیست وچند سال را 

   تمومه نگاهایی که کردم ودیدم.تمومه حرفایی که گفتم وشنیدم.. 

   تمومه ضربانهای قلبی که تپید 

    تمومه خوشبختی وبدبختیم رو....

   تمومه خودم رو 

  تمومه الی رو......  

 

 

      ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

   * به من هیچ ربطی نداره من رو همیشه خندون دیدی...همیشه بشاش دیدی...همیشه بی غم دیدی...همیشه درحال مزاح دیدی.....همیشه حاضر جواب وزبون دراز دیدی.....همیشه دختره خوب یا بدی دیدی...همیشه انرژی گرفتی از خوندنم وشنیدنم...همیشه شارژ شدی یا غرق شدی...نمیدونم تمومه این چیزایی که گفتید ومیگید ومن هم ممنونه شنیدن ودیدنش هستم.....اما.....من هم آدمم...حال این روزهای من اینه...تحملم کنید.....سکوت کنید....ممنون

نفسم میگیرد....

هوالمحبوب: 

 

نمیدونم چرا...اما داشتم میرفتم دانشگاه....فکر کنم دلم برای دکتر حضوری تنگ شده بود. 

همه ی بچه ها بودند....مثل اون روزها که همه بودند....آقای قاسمی..مانیا...عمو جعفر...لاله...هانیه...سید...زینب...فائزه...نغمه...خوشبو....غفاری....مثل سرکلاس دکتر گرد یاکلاس دکتر حسینی که همه بودند..نمیدونم کی بهم خبر داده بود اما داشتم میرفتم دانشگاه...خودم تک وتنها.... 

نمیدونم سید کجا بود یا کجا جا مونده بود..شاید خودش رفته بود قم واز اونجا رفته بود...شاید رفته بود شب پیش دوستاش واونها هم اغفالش کرده بودن که نره دانشگاه ومن باز باید حرص میخوردم... 

هی بچه ها اس ام اس میدادند چرا نیومدی؟...چرا دیر اومدی ؟...و من هم هی داشتم حرص میخوردم که بابا دارم میام.توی راهم..الان میام....خیلی هیجان زده بودم...دلم برا همشون تنگ شده بود ..حتی غفاری!!!! 

بالاخره اومدم توی دانشگاه وتند تند سلام کردم واز پله ها اومدم بالا ویه سلام نصفه نیمه به آقای طالبی وپریدم تو کلاس وبلند سلام کردم.....همه سرشون را برگردندوند وسلام کردند وباز خیره شدند به جلو ..استاد حضوری بهم گفت:باز که دیر اومدی!  واون هم سرش رو برگردوند به جلو...فکر کنم بچه ها داشتند ارائه ی یکی از شاگردا رو میدیدند که همشون حواسشون به اون جلو بود....یه خورده بهم برخورد...هیشکی حواسش به من نبود...نمیدونستم چه خبره! 

نشستم اون ته کلاس کنار هانیه.بهش گفتم چی شده؟! 

گفت:خودت الان میفهمی.....! 

ویهو سکوت شکسته شد.... 

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است.... 

 

قلبم داشت می ایستاد! 

تو نشسته بودی اونجا پشت میز وداشتی شعر میخوندی وهمه داشتند بهت گوش میدادند...حتی Presentation که هیشکی رو آدم حساب نمیکنه...همه غرق شده بودن!!!!  

اینجا چی کار میکردی؟؟ ؟؟

هانیه داشت گریه میکردو خانوم منصوری داشت ذکر میگفت واستاد داشت لبخند میزد....حتی غفاری هم ساکت نشسته بود ومن....... 

نمیدونم چرا اما نفسم بالا نمیومد....انگار کلاس روی سرم داشت سنگینی میکرد..انگار داشتم میمردم....حسم گم شده بود...قاطی پاتی شده بود...نمیدونستم خوشحالم....غمگینم...هیجان زده شدم....شوکه شده بودم!!!!  

 نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست

 

مسخ شده بودم فکر کنم....داشتی میتازوندی....آروم وباوقار....و من هنوز شوکه بودم... 

 

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی...

 

کم کم به خودم اومدم..وقتی که آقای قاسمی از من پرسید این کیه ؟ومن  گفتم نمیدونم!من که تازه اومدم....!!!! 

کم کم مغزم داشت لود میکرد زمان ومکان رو و تو همچنان داشتی میخوندی..... 

 

وهمه غرق شده بودند توی صدا ونگاهت ...و من..... 

بلند شدی که بری..کجا؟نمیدونم....من حتی یه کلمه هم حرف نزدم....همه دورت جمع شدند وداشتند با تو حرف میزدند ومن هنوز اون ته کلاس نشسته بودم و داشتم تقدیست میکردم...داشتم فکر میکردم...داشتم با خودم حرف میزدم...و داشتم..... که از خواب بیدار شدم.... 

 

ساعت یک ونیم شب بود ومن دلم تنگ شده بود..... «که گفتی در خواب تورا دیدم واز خواب پریدم....»

مهم نیست.....

هوالمحبوب: 

 

نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گرفته دلم از دو عالم ... مهم نیست

تو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

فقط آرزو می کنم که بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست

همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

به خود گفت حو اّ که آدم مهم نیست

بیا تا علفهای هرزه بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست

ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهم نیست

نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست

گرفته دلم از دو عالم، مهم نیست

بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست... 

 «مهدی موسوی»

I ate it......

هوالمحبوب

توی کلاس نشسته ام...گرامر "Time Clause" را تدریس کردم وسپرده م بچه ها با هم تمرینها را حل کنندو راجبش با هم صحبت کنند... 

عاشق این کلاس وبچه ها هستم حتی با اینکه شیطونن و حرص دربیار...اصلا من هرکی حرصم رو دربیاره بیشتر دوستش دارم...اصلا چون دوستش دارم حرصم رو درمیاره..... 

دو به دو دارند تمرین میکنن و قراره الان به من جواب بدند..... 

والا به جون بچه م من موندم تو این هوش وخلاقیت...... 

میپرسم: 

"What did u do when u met your date for  the first time؟

نوبت غزل ه جواب بده و درعین حال که دختر گلیه خیلی شیطونه وبعضی وقتها عجیب گیج میزنه...میپرسه :"What does the date mean?" 

میگم:It meanse dictionary..." 

انگار نه انگار یه عالمه وقت داشته با دوستش تمرین کنه وجواب بده.....زود توی دیکشنری چک میکنه و میگه "Aha....when  I met my date for the first time I ate it.......!!!!" 

 نگاهش میکنم ببینم داره باز مسخره بازی درمیاره یا نه...میبینم کاملا جدی میگه ویهو کلاس میره رو هوا.......! 

تا یه ساعت نمیتونم جلوی خنده م رو بگیرم........تا آخر ساعت هی بهش میگم نوش جون واون فقط سرخ میشه از خجالت.......!  

اینقدر ناراحته که وقتی ازش میخوام این جمله را کامل کنه کلاس رو باز با ناراحتیش به خنده وا میداره..... 

Before I had my bank account....... 

 میگه:

 Before I had my bank account,I didn't have any bank account


+یه کلمه ش رو هم ترجمه نمیکنم.....بابا یعنی اندازه این چندتا کلمه هم انگلیسی بلد نیستی؟ 

ای بابا... ! 

date:خرما ،تاریخ ، دوست دختر یا دوست پسرت...!!!!

 

وقتی ناراحت نیستم؛خوشحالم!!!!!

هوالمحبوب: 

 

۴سال پیش بود که عین همین عنوان را توی وبلاگ قبیلم اون اواخر اردیبهشت نوشتم..... 

بعد از ۴سال هنوز نرفته ام سراغش....نوشتم وقتی ناراحت نیستم؛خوشحالم.... وتوی اون پست نوشتم که دردمیکشم از درد ولی خوشحالم....... 

حالا رفتم سراغش......حرفهایش حس وحال الان من را میزد....ازنویسنده ش خوشم اومد.!!!!...بعضی اتفاقات چنان میفته که انگار هزاربار تکرار شده وتو حواست نبوده...  ... حتی با اینکه به خودت قول میدی حواست باشه که تکرار نشه وعاقل باشی...

خوشحالم که  حسم اشتباه نکرده ونمیکنه...خوشحالم که دلیلی برای برخوردن ندارم.....خوشحالم درمورد او اشتباه نکردم وتردیدهام همه گم وگور شد....خوشحالم حسم درست بودوشکهایم بی مورد....خوشحالم الی هنوز الی هست ومونده وچیزی ازش کم نشده یا به خاطره هیچ زیره سوال نرفته...خوشحالم که دلم از بابته خیلی چیزها آرومه وهمین برام بسه و....ناراحتم.....دلم خونه...ودرد داره من رو میکشه برای باقیمانده ی اون هزارویک چیز که باید باهاش کنار بیام.....برای لحظه ای که زخم زدم...برای دلی که اون هم پر درده ومن دستم کوتاهه ونمیدونم باید چی کارکنم..... واصرار من به خوب شدنش بدترش میکنه.....

الان هانیه زنگ زد.....اون گریه من گریه....دلم برای هانیه تنگ شده...برای اینکه سیر بشنومش ومن رو سیر بشنوه.....امروز که داشتم میترکیدم از حرف زدن وبا عمه حرف میزدم...عمه چپ چپ نگاهم میکردوگفت:الهام! این تویی این حرفا رومیزنی؟؟؟ 

خیره خیره بهم نگاه میکرد ومن فقط چشم به سنگفرش پیاده رو حرف میزدم.... 

نمیدونم....خوشحالم؟....ناراحتم؟...گیجم؟.....بیخیالم؟.... 

هانیه سراغم را میگیره ومن دلم پرمیکشه.....روی تخت توی تاریکیه اتاق دراز کشیدم....سراغم را میگیره.....بحث را به سمت وسوی اون عوض میکنم تا مبادا ناراحتش کنم....حرف میزنه واشک میریزه...حرف میزنم واشک میریزم..... 

به آرامش دعوتش میکنم...به آرامش دعوتم میکنه... 

بهش میگم خوشحالم..... 

ازاینکه ناراحت نیستم خوشحالم.....وبقیه ش مهم نیست..... 

 

الهی بمیرم...راست میگفت....مرورش میکنم...راست میگفت...چقدر حواس پرت وسر به هوا شدم....چقدرحواسم نیست که کجا چه کارکردم یا چه طورشده...چقدربد شدم.... 

راست میگفت....همو که ازادبیات فقط شعر گفتنش را ....الهی بمیرم که اینقدربد شدم با این حرف زدنم.....راست میگفت...چقدر خودخواهم...فقط حواسم به خودم بود....اوایل فقط نگران بودم....نگران آدمی که مستاصل است وشاید داره اشتباه میکنه ویکی باید بگه اشتباه فکر میکنه یا....وحالاااااا.......

مرورش میکنم..... 

باید حواسم باشه....حتی حواسم باشه دارم اینجا چی میگم یا مینویسم.....بدم میاد حواسم را جمع کنم...!!!! 

مرور میکنم.....صورتم را هل میدهم توی صورت «آلفرد» ومرور میکنم....مرور میکنم حتی بدونه اینکه یه «واو» جا بندازم.....چقدربد شدم.....چقدر بد شدم که باید تظاهر کنم .....من ازتظاهر متنفرم....  

مرور میکنم....«یار عاشق کش وبیگانه نواز است هنوز.....».....مرور میکنم......«دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟...»...مرور میکنم.......«برای با تو نشستن بهانه ی خوبیست...»...مرور میکنم......«باید اول به توگفتن که چنین خوب چرایی؟....»...مرور میکنم.......«من حرمت خود ندیده می انگارم...»....مرور میکنم....«گویدم مندیش جز دیدار من...»...مرور میکنم....«هیچ کابوس تبر....»...مرور میکنم....«یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان...»...مرور میکنم.....«وبی شک دیگران بیهوده میجویند تسکینم...»......مرور میکنم....«بدون بال وپرپرواز میکرد....»...مرور میکنم.....«کاشکی اسکندری پیدا شود....»...مرور میکنم.......«بگوووووووووووووو سیــــــــــــــــب»...... 

 

من هیچیم نیست ..... هیچــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی......

مبارک بادت این روزو همه روز.....

هوالمحبوب: 

 

بابا جون....یه نگاه به من بنداز.....! باز حرفت رو تکرار کن....

مرسی از همه ی اس ام اسها وتبریکاتتون 

ان شالا عروسی دختر پسراتون جبران کنم 

ان شالا واسه عروسیتون با آب کش آب بیارم 

ان شالا گل بیارم براتون 

خدا هرچی دلتون میخواد بهتون بده 

بابا جون اقلا بهم بگید عیدت مبارک... 

آخه یعنی چه میگی روزت مبارک؟؟؟ 

من رو که نه هنوز کسی گرفته....نه قراره بگیره.....نه بچه مچه دار شدیم خودمون خبر داشته باشیم.... 

تو چشما من نگاه کن باز بگو روزت مبارک تا بهت بگم زردآلو چندوقته میرسه 

عجبا! 

دیگه راس راسی داره باورم میشه یه خبریه ها! 

مامان جان....دخترم حالت خوبه؟ناهارت رو خوردی؟؟؟؟ 

 

 

 

 

*********************************************************** 

روزه هرچی مامان وخانومه گله مبارک......دوره ما یکی رو خواهشا این دفعه خط بکشید!!!!

نه غمی ...نه غمگساری...

هوالمحبوب: 

توی تختم جابه جا میشم و آلفرد را میخوابونم کنار خودم! 

امروز غزل توی کلاس «آلفرد» را به من هدیه کرد..میونه این همه درد که تلمبارشده بود روی دلم.... 

از صبح مشغول بودم....توی شرکت یه ذره حواسم پیش آقای س که مثلا برای من جلسه گذاشته بود تا با برنامه هاو استراتژی های پیشبردفروش شرکت آشنا بشم ؛نبود...همه ش وسط مبحث یاد می افتاد که حواسم نیست وباید دربرابر حرفاش عکس العمل نشون بدو گه گاه سر تکون میدادم ..... 

بعد هم راه افتادم به سمت آموزشگاه..فرصت وحوصله ی ناهار خوردن نداشتم ووقتی هم رسیدم آموزشگاه ؛توی موده سروکله زدن وخندیدن واین برنامه ها نبودم... 

خودم میدونستم کسی به پروپام بپیچه گریه م میگیره وکلی آبروم میره.واسه همین تا خانوم افضلی گفت امروز چته؟..سریع گفتم اعصاب معصاب ندارم..کسی دوروبرم نچرخه ورفتم تو کلاس.... 

توی کلاس هم هی داشتم بچه ها راتحمل میکردم....دروغ چرا؟اصلا حواسم نبود دارند چی میگند ووقتی میپرسیدن خانوم واقعا این که خوندم درست بود؛تازه یادم میفتاد که حواسم نیست وتازه به صرافت میفتادم ببینم چی گفتند ونگفتند.... 

تقریبا آخرهای کلاس بود که مریم پرسید:خانوم میشه بگید چی شده؟ 

گفتم هیچی! 

گفت بگید راحت میشیدها! 

گفتم:وا!مگه من گفتم ناراحتم؟؟؟ 

گفت میشه بگید چی شده؟خیلی ناراحتید..معلومه.... 

بغضم گرفت یهو...اگه یه بار دیگه اصرار میکرد مطمئنم گریه م میگرفت....بهش گفتم:میشه ادامه ندی؟اون موقع تمام قوانینه کلاس به هم میریزه ودرست نیست 

یهخو با زهرا شروع میکنن خاطره تعریف کردن...انگار که میخوان بهم بگند اونها هم پره دردند...دوستشون دارم.....محبتشون وتلاششون واسه آروم کردنم را دوست دارم اما اصلا نمیخوام عکس العمل نشون بدم وفقط لبخند میزنم وکلاس تموم میشه..... 

ساعت بعد غزل یهو آلفرد رو از کیفش میاره بیرون ومیگه :خانوم این ماله شماست.... 

میگم :وا! مگه تولدمه؟؟؟ 

میگه:بله!  

و میخنده...... 

یه خرگوش کوچولوی پشمالو که بلوز مشکی پوشیده ویه پاپیونه خوشگل زیر گلوش بسته...خیلی دوستش دارم..بغلش میکنم وخنده م میگیره ویه خورده دلم آروم میشه.... 

همه دارن سعی میکن غیر مستقیم من رو از این حال وهوا دربیارند ومن فقط ممنونم ....وسکوت میکنم.... 

عمه خیلی ناراحته...بهم میگه برم پیشش...از گرسنگی دارم میمیرم ولی بعد از کلاس میرم پیشش وبهش گوش میدم..میفهمه ناراحتم واون هم میپرسه...بهش میگم اومدم فقط گوش بدم نه اینکه حرف بزنم وبه عمه گوش میدم.....که سر وکله ش پیدا میشه...... 

گیر داده به کلماته جملات من...گیر داده به حرفهای من.....خودم دلم خونه...خودم دارم دق میکنم  وحالا نگران غصه های اونم...بهش میگم :حرفام رو بریز دووور. 

فوضولم وفوضولی میکنم ولی اون لجبازه.... 

دارم درد میکشم از درد کشیدنش و...... 

دیگر عصبانی نیستم...فقط متاسفم...برای حسم...برای اتفاقاتی که افتاده...برای تمامه خودم وتمامه خودش.... 

غزل یه کارت پستال بهم داده که روش نوشته: « کاری کن که عشق بخشی از خاصیت تو باشد نه اسم رابطه ی خاص تو با دیگری....» 

 

برای غصه ش غصمه....برای ناراحتی اش ناراحتم.....ولی برای خودم هم..... 

دارم حرف میزنم وصورتم را چسبوندم به شیشه ی پنجره.....ها میکنم روی شیشه ی سرد اتاق وتوی بخار جمع شده روی شیشه شکلک میکشم...... 

دلم درد میکنه......میگه عجله کردم  ومن فقط ناراحتم برای درد کشیدنم ودرد کشیدنش.... 

حرفی ندارم ومهم نیست......مهم نیست که من اینجا دارم چه دردی را تحمل میکنم.....مهم نیست.....هیچ چیزی مهم نیست.....بالاخره یه روز من هم آروم میشم.....یاحداقل میتونم تظاهر کنم آرومم..... 

توی تختخوابم جا به جا میشم و وآلفرد را میخوابونم کنارم....«آلفرد» را بغل کرده م...صورتم را میچسبونم به صورتش ...از خودم خنده م میگیره ...عینه دختر بچه های چند ساله.....میبرمش زیر پتو و روی صورتش گریه میکنم تا خواب یواشکی بیاد سراغم......

ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟؟؟

هوالمحبوب: 

 

توی دلم هی دارم غر میزنم...از توی تختخواب بلند میشم و میشینم پای کتابام که مثلا شروع کنم به خوندن....حواسم جمع نیست...کلافه ام وزیاد هم مهم نیست...عادت دارم یه این قبیل حسهای خنده دار که اعصابم را بریزه به هم وگند بزنم توی روزی که درپیش دارم وباز هم مهم نیست.... 

کتاب را باز میکنم.....واز اقبال با مزه ی من دفترچه ی یادداشت کوچولو را پیدا میکنم که توش هی نوشتم ونوشتم که "بچه بلند شو برو بیرون یه چرخی بزن» وهی از من اصرار وهی از او انکار!!!! 

 

دفترچه ام را پاره میکنم ومیریزم توی سطل....این "باتشکر" آخر کتابم چماق میشه ومیخوره توی سرم و من فقط خیره میشم به اون دور دورها واز خودم بدم میاد...خنده ام میگیره که منه سر به هوا باز بچه گی کردم وباز شوخیهای روزگار را جدی گرفتم.....خنده ام میگیره که با این همه ادعا و منم منم کردن هام ، گندزدم به "الی " ..... همین یک بار که خواستم به حرف دلم گووش بدم و به سخره گرفته شدم.......مهم نیست....هیچ رفتاری اصل چیزی که هست یا وجو داشته را عوض نمیکنه.....حالم خیلی بده.....

سرم را میذارم روی بالش وهای های گریه میکنم....حالا یکی بیاد از من بپرسه چته؟؟؟؟...نمیدونم..... 

همیشه همینطور بوده...هرموقع یه خورده از موضعم اومدم پایین تر وکوتاه اومدم به سخره گرفته شدم....وشدم بازیگر بازی هایی که کارگردانش کیف میکرده از فیلمی که داره رقم میخوره.... 

حالم بده......اونقدر بد که وقتی نشستم سر سفره و شروع کردم به خوردنه  املتی که الناز زحمت پختنش را کشیده  بود،داد کشیدم..... 

توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت.....اونکه توی گلوم خونه کرده بود نمیذاشت بره پایین.... 

نمیفهمم چرا آدمها به اونی که دارند قانع نیستند...همیشه بیشتر میخواهند و کم هم نمی آورند با این خواسته هاشان ومن را قاطیه دریافته خواسته هاشان میکنند.....من که به کسی کاری ندارم....من که از این قسم آدمها تیستم...من که در پی اینجور برنامه ها نیستم....آخه من که...... 

زیر سوال رفته ام وزیاد هم مهم نیست...به جهنم.....به جهنم که هنوز هم عقلم پاره سنگ برمیداره!...به جهنم هنوز هم باور میکنم.....به جهنم که خیط شدم...... 

اینها همه تجربه ست....تجربه اندوختن بها داره.....حماقت کردن بها داره....گاهی به بهای به سخره گرفتن غرورت وگاهی......!  

از خودم حرص میخورم که نگران بودم....که دلم شور میزد....که تا دم دق کردن رفتم ..که ......

مهم نیست.... 

مهم نیست....  

خربزه خورده م وباید تا پالرز نشستنم صبر کنم..... 

خنده م میگیره ..از خودم...از طرز فکرم واز اینکه از ادبیاتی بودن فقط شعرهاش را بلدی و هیچ! 

بازهم مهم نیست...... 

بقیه ی حرفهام هم کناره بقیه ی حرفهای نگفته م اون گوشه ی گوشه که مزاحم هیچ کس نیست میذارم...شاید بعدها رفتم سراغشان.....  

دلم برای شب تنگ شده!...برای تمام اتفاقات وروزهایی که گذشت...خنده م میگیره....میبینی؟تکلیف من هم با خودم روشن نیست....... 

 

 اینقدر خل شده م که فقط هی تند تند اشکم سرازیر میشه....مهم نیست....من خودخواهم وای ول به تمامه کسانی که خودخواه نیستند!!!!!!! 

*********************************************************** 

 پ.ن:  

* با خودم یه عالمه خاطره دارم...مهم نیست کسی نیست وفقط خودم هستم وخودم....مهم اینه که خودم ، خودم را به بازی نمیگیرم...خودم خودم را خنگ تصور نمیکنم وخودم با تمامه وجود خودم را دوست دارم.حالا زیاد مهم نیست که هیچ کدوم از اینها معلوم نیست.....خدا حواست هست دیگه؟؟!