_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اونقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم!

 هوالمحبوب: 

توی کتابخانه تازه جا خوش کردم پشت سیستم کامپیوتر که یهو زنگ میزنه وآروم جوابش رو میدم...بهش میگم کجا هستم ومیگه میاد دنبالم تا بریم کارگاه.....

بار وبندیلم رو میبندم وباهاش راهی میشم....کیف میکنم از دیدنش وهمینطور حرفهای پراکنده میزنیم تا برسیم دفتر کارش وبعد هم راهی بشیم به سمت کارگاه که تا شهر 10 کیلومتر فاصله داره.....بستنی میخوریم وپیشنهاد میکنه امشب با هم شام بخوریم وبساط جوجه کباب رو علم کنه ومن عشق میکنم باهاش باشم حتی اگه قراره هیچی نخورم وفقط بشینم نگاهش کنم.....از ماشین پیاده میشیم وتا میایم بریم داخل کارگاه یهو میزنه زیر خنده ومیگه خنده دار تر از من تاحالا دیده بودی؟کلید را با خودم نیوردم...حرص میخوره بچه ها در کارکاه را بستند ورفتند ولی هیچی نمیگه وباز راه میفتیم تا دفتر کارش وباز این مسیر تکراری با حرفهای من واون قابل تحمل میشه....وای بترکی که اینجور رانندگی میکنی ...کمرم خورد شد بابا!

میرسیم کارگاه ونگاه خیره ی اطرافیان خنده ش میندازه ومیگه ببین چه جور دارن نگاهمون میکنن :بابا به خدا خواهرمه!!!! الهام شناسنامه داری نشونشون بدیم؟؟؟!!!"

و من میمیرم از خنده وبهش میگم ولشون کن..بذار بشیم مرکز ومنبع توجه !!!

و میریم داخل کارگاه......جوجه ها را میشورم تا اون بساط کباب را علم کنه که یهو اخماش میره تو هم....بچه ها ی کارگاه جنس ها رو بسته بندی نکردند وگذاشتند رفتند والان هم راننده میاد که جنس ها را ببره....کمکش میکنم تا درب ها را بسته بندی کنه وچسب بزنه.......حرفی نمیزنه اما میدونم داره حرص میخوره...کارمنو که تموم شد راننده اومد وکلی طول کشید تا بارها را سوار ماشین کنه.......

من توی اتاق بالا به امر اون نشسته بودم تا از دید رعیت جماعت در اومن باشم وداشتم از اون بالاسیر نگاهش میکردم وان داشت با تلاش کمک راننده میکرد......

دیگه داشت دیر میشد..هوا تاریک شده بود وداشتیم به نیمه نزدیک میشدیم...میخواستم بهش بگم منو برسونه خونه اما دلم نمیومد ...کلی کار داشت...بیکار که نایستاده بود.......

بالاخره کارش تموم شد وراننده رفت اومد بالا وگفت چی کارکنیم؟

خجالت کشیدم وگفتم بریم خونه...من خیلی دیرم شده.....وراه افتادیم تابریم.توی خونه دیر اومدنه من توجیح پذیر نبود حتی اگه به بهونه ی بودن با احسان باشه وباید میرفتیم خونه!

وسایلش رو برداشتم تا اون من را برسونه خونه وبرگرده باز به کارهاش برسه وشاید خودش تنها بساط جوجه کبابش رو راه بندازه....داشتم درماشین رو باز میکردم که یهو هاله بهم زنگ زد...هم عجله داشتم ..هم دستم پر بود وبالاخره جواب گوشیم رو دادم واحسان سوار ماشین شد وراه افتادیم...یه خورده که رفتیم بهم گفت گوشیم رو بده. هرچی گشتم پیداش نکردم...مطمئن بودم گوشیش رو برداشتم اما نبود......وای حتما موقعه جواب دادن به گوشی خودم انداخته بودمش......

کلی خجالت کشیدم وبهش گفتم برگردیم واز ماشین پیاده شدم واز رو زمین برش داشتم...دلم میخواست از خجالت بمیرم...الان باید داد میزد یا یه بد وبیراهی بهم میگفت یا مثلا مسخره م میکرد..اما هیچی نگفت وراه افتادیم...تموم طول مسیر من لال بودم..گوشیش زنگ خورد وصداش رفت بالا.....داشت داد میکشید که چرا بارها را به موقع آماده نکرده بودن وچرا بچه ها توی کار اهمال میکنند وچرا فلان شده وبهمان شده ومن فقط داشتم به صندلی ماشین از ترس چنگ میزدم وحرص میخوردم که چی کار کنم.....رسیدیم خونه وازم خداحافظی کردوبرگشت.....

خیلی ناراحت بودم...میخواستم یه کاری بکنم...یه چیزی بگم ..یه حرفی بزنم...یه کاری کنم حتی تا دعوام کنه......بهش اس ام اس دادم:"دیدی گوشیت رو انداختم وگم کردم؟!خاک به گورم اگه پیدا نمیشد چی؟خنگ شدم!...اینقدر حرص نخور..اینقدر داد نزن...به جاش برو جوجه بخور یه خورده لپ بیاری.!!!"

بهم جواب داد:"

خره !خیلی فشار رومه،بعضی وقتها تا دم دیوونگی میرم!!!!"

گوشیم را بغل میکنم وفقط گریه میکنم. اس ام اسش رو میبوسم وفقط گریه میکنم.....دلم درد میاد وفقط گریه میکنم.....میگم الهی آجیت برات بمیره وفقط گریه میکنم......سرم رو میکنم بالا وبه خدا میگم:حواست هست؟؟؟......من فقط عاشق اینم...عمری از خدا بگیرم...اینقدر زنده بمونم...تا به جای تو بمیرم....من فقط عاشق اینم...

ومهم نیست زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد ...

 هوالمحبوب:  

نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم!

ما که ندیدیم...شنیدیم که وقتی غمه دنیا میفته تو دلت و تموم دنیا یهو هجوم میارن به سمتت وداری داغون میشی ...لب به پیمانه زدن میبردت تا اوج ومیشی فارغ از غم دنیا...فکر کنم مدرنیزه ش میشه همون ترکوندنه اکس واین جور برنامه ها!

یا وقتی یه سیگار دست کسی میبینی وواسش متاسف میشی..اگه نخواد به پای با کلاس بازیش بذاره ...میگه که از غم ودرد وفراموش کردن بوده که پناه اورده به این موجوده کذاییه بو گندوی وحال به همزن!

شده حکایت من!

به قول "آریو" گاهی وقتی داری راه رو کج میری باید کج بپیچی به سمت راست تا راهت درست بشه ویهو از اونور جاده نزنی بیرون.....

بغض داره خفم میکنه....

نمیدونم چمه!

واسه فراموشیه از همه چیز وهمه جا لب به پیمانه زدم ودیگه فکر کنم بسمه!

شنیدم میگن عوارض داره همین مسکنه درده بی درمون!گیر میده به کبد ودل وروده ومیشه عامل سرطان!

شده باز حکایت من واین دوماه خونه نشینی وچسبیدن به مجاز وگم شدن وفراموش کردنه تمومه بغضهای موقع خواب!

دیگه بسمه!

به جهنم که وقتی میخوام بخوابم باز چشمام خیره میشه به عکس رو دیوار وبغض خفه م میکنه وسرم رو میبرم زیر پتو وهی با خودم حرف میزنم وسر خودم را گرم میکنم وهی با خودم شوخی میکنم تا خوابم ببره!

دیگه بسمه!

به جهنم که باز باید حواسم رو جمع کنم که مبادا کاری بکنم وحرفی بزنم که بشه مایه عذاب وپریدن روح این واووون ولرزیدن دل!

به قول آچیلای بخت برگشته:تو هرجا باشی آتیش میسوزونی وزیر رو میکنی!کلا شری!کافیه جلو زبونت را بگیری واین هم که از محالاته!

دیگه بسمه!

تا همین جا بسه!

آدمهای زندگیم را یک به یک مرور میکنم وباز بغضم را نردبون میکنم وازش میرم بالا تا له بشه وباز.......

بیخیال

کلا بیخیال ومهم نیست

کلا مهم نیست

************************************************* *********

*مرسی از پژمان عزیز که لینک شعر اردیبهشت پست قبل من رو درست کرد.ممنون

یک عدد خاطره!

 هوالمحبوب:

چند روز پیش بود....حالم خوب نبود وساربان برام فال گرفت....گوش میدادم ونمیدادم..بهم گفت زیارتی داشتم ونذری که بهش بی توجه بودم..و راست میگفت...بعد هم که بابا اسی رفت شیراز ودرجواب فال حافظ من در حافظیه باز همون حرفها را بهم زد....راست میگفتند....یادم رفته بود...واسه همین به سید گفتم این دفعه که داریم میریم دانشگاه اول بریم من نذرم را ادا کنم و اون قبول کرد.... وشد 5شنبه و عازم دانشگاه شدیم وباز به دلیل ذیق وقت تصمیم بر اون شد که بریم دانشگاه وموقع برگشتن بریم در پی ادای نذرو من هم که قرار بود برم تهران واسه نمایشگاه کتاب.....

کلاس تموم شد وباز این استاد فراهانی به من گیر داد وکلا حال میکنه با من بحث میکنه ...الهی ی ی ی..با اینکه حرص دربیاره ولی خوشم میاد ازش و باز بهم گفت جلسه  دیگه باز برم از محضرش مستفیظ بشم ومن هم درخلوت بهش گفتم میخواین عکسم را بهتون بدم هی هر هفته  به خاطر دیدارمون منو این همه را راه نکشونیدو زبون داری همون وباز محکوم به مراجعت مجدد همان!

رفتیم تهران با هانیه . و سید هم  راهیه خونه شد..قرار بود شب تهران بمونم وفردا برم نمایشگاه کتاب که یهو همه چیز به هم ریخت ومن موندم ویه شهر شلوغ ویه الی بی سرپناه واسه موندن در این شهر به این شلوغی... 

حالا اینکه چی شد که یهو من آواره شدم بماند و یا اینکه چرا یهو هانیه اینا رفتند شمال ودلارام عمو یهو به جای اینکه تهران باشه اصفهان بود دیگه گفتن نداره....عشقه کتاب که میگن یعنی من...یعنی هیچ چی مانعه رسیدن من به کناب وکتابخوانی نمیشه ها...دقت کردی اراده رو!....کلا انگار همه دست به دست هم داده بودند من رو بفرستند خونه وفقط بغضم خوب شد نترکید وگرنه همونجا خودم را کشته بودم!

تصمیم گرفتم برگردم اصفهان که یهو به احسان زنگ زدم واون پیشنهاد داد برم قم بمونم وتا اون فردااز اصفهان راه بیفته و بیاد دنبالم تا بریم نمایشگاه.....

انگار تمومه عوامل طبیعی وغیر طبیعی دست به دست هم داده بودن من رو بفرستن واسه ادای نذرم ومن دیگه جنازه م بود که ساعت دو نصفه شب رسید قم ورفت به زیارت.....

حالا چه به من گذشت وقبل و بعدش چی کشیدم بماند که میشه مثنوی هفتاد من کاغذ.....ولی بالاخره با اشک ودرد وآه وغرو حرص رفتیم ادای نذر وتا صبح هم چشم رو هم نذاشتیم از دست این نسوان جارو به دست داخل حرم !

بالاخره از اونجا که خرما از کره گی دم نداشت تک وتنها راهیه تهران شدم وتمومه عطر کتابهای داخل نمایشگاه را یهو هل دادم تو وجودم وتمومش رو نفس کشیدم وآخیییییش!

تا بعد از ظهر نمایشگاه بودم وکلی خسته شدم وعجبا از این همه آدم که نصفه بیشترشون متقاضیه چیزی غیر از کتاب بودن وماشالا یکی از یکی رنگاوارنگتر!

جل الخالق!

سر شب بود ومن داخل ترمینال واسه عزیمت به خونه که یهو خانوم خونه زنگ زد که کجایی؟ بیا قم ما داریم میایم قم وتهران واین جور جاها این دوسه روز تعطیلی...و من فقط میخواستم خودم رو بکشم...اگه دیگخ بمیرم هم به این سفر کوفتی ادامه نمیدم...از دیروز در حد المپیک حرص خورده بودم ودیگه ظرفیت نداشتم...مامان را راضی کردم اجازه بده من برم خونه بخوابم وبعد شد نوبت آقا دادشمون که زنگ زدوگفت:من قم منتظرتم که با هم بریم تهران این دو سه روز را!

ای خداااااااااااااااااااااااا!

من دیگه نمیرم قم!ولم کنید تورو خدا!هنوز تصور شب قبل لرزه به استخونهام مینداخت با اون بانوان چوب به دست داخل حرم که ماموره منعه خواب زوار بودن وای که چه شبی بود!

علی ایهاالحال با سردردوپادرد فراوون راه افتادم به سمت خونه که فردا که شهادت حضرت فاطمه س وتعطیل یه دل سیر بخوابیم......

درراه با دختر مجاور صندلیم همکلام شدم وکم کم دیگه نصفه نیمه به خواب رفتم ونرفتم تا رسیدم خونه و وااااااااااااااااااااای که هیچ جا خونه ی آدم نمیشه!

خدا راشکر زنده موندم وبه خونه رسیدم...اینقدر خسته بودم وهنوز بعد از یه هفته هستم که هنوز وقت نکردم کتابهام رو که خریدم ورق بزنم... 

ازبس کتابها رو دوست داشتم وخستگی مانعه کیف کردنم از حضور درنمایشگاه میشد تصمیم گرفتم به خاطر مترو هم که شده(عشقه من مترو!!!!!) باز این هفته یه سر تهران بزنم وباز یه دلی از عزا با دیدن واستشمام این همه کتاب در بیارم

وااای که مردم کلا از خوشی!

!

همین!

ممنون که به دنیا اومدی....

هوالمحبوب:  

توی اوتوبوس بودم؛هی جا به جا میشدم  تا خوابم ببره یا حداقل به چشمام استراحت بدم که از درد داشت تیر میکشید.اتوبوس توی پلیس راه توقف کرد و دوتا عقربه های ساعت روی 12 ایستاد وتو افتتاح شدی...ثبت شدی و بالاخره سی سالت شد!!دیدی بالاخره سی ساله شدی؟ سی تا شمع روی یه دونه کیک.تصور میکنم وفوووت میکنم...

توی دلم ذوق کردم؛قند آب شد؛ بعد یهو دلم گرومبی افتاد پایین؛بعد بغضم گرفت...احساساتم درهم بر هم شده بود... تموم سالهای  تولدت را که یادم بودو تبریکاتم را مرور کردم

کاری نکردم...چیزی نگفتم...حرفی نزدم..حتی با خودم هم!امشب از اون شباست.... 

چشمام را بستم وتوی دلم گفتم:   

 

"ممــــنـــــون که به دنیا اومدی!"   همینــــ ....   


 

+ میخواستم ...ولــی خوب نشد بشه  ===>> گوش کنیــد...

 

نقاش نیستم ولی.......

 هوالمحبوب:

توی دنیای خودت غرق شدی ومکان وزمان را فراموش کردی که یکهو سر وکله ش پیدا میشه.هیجان زده میشی ،لبخند به لبهات میاد ومیخوای بری سلام کنی که یکهو یادت میفته ...یادت میفته قول دادی!

خنده دارترین کاره دنیا ...قول دادن برای نخواستن وعمل نکردن!میخواهی بزنی زیر همه چی..اما به این فکر میکنی که خودخواهی تا چقدر؟!...که چی؟؟که بعدش چی؟که چی بشه؟؟

سکوت میکنی ومیشینی یه گوشه...تصمیم میگیری خانومانه رفتار کنی..مثل یه دختر خوب!

باز سکوت میکنی وبه کارهات میرسی وخودت هم نمیدونی منتظر هستی یا نیستی!

که یکهو سلام وکلامی.....باز یهو یادت میره...میخوای به صمیمانه ترین صورت ممکن جواب بدی واظهار دلتنگی کنی که یکهو باز یادت میفته وبه یک سلام سردو نیش دار بسنده میکنی....بدم میاد مواظب رفتارم باشم وخودم را محدود کنم ولی خوب دیگه......

میخواهی بی تفاوتی پیشه کنی ولی خوب هرچی باشی دیگه اینقدر بی ادب نیستی...میتونی معمولی رفتار کنی ومثلا چند دقیقه ای را درمحضرش مستفیض بشی...راه میفتی ومیشینی یه گوشه...دروغ چرا؟انتظار شنیدنش را بی صبرانه میکشی وانگار که توی دلت دارند گنجشک پرواز میدند.....گوش میدی وکیف میکنی....میخواهی به با احساس ترین صورت ممکن ازش تشکر کنی ولی خوب....غیر از تو آدمهای دیگه ای هم هستند ویادت میاد تو هم یکی از از این مخاطبهایی و نه بیشتر وباز سکوت میکنی وگاهی به یه حرکت یا تشکر کوتاه بسنده میکنی.....یک هو دستت میره بالا تا تو هم بخواهی دیگران را و"او" را دراحساست شریک کنی...میپری کنار اون....دعوت شدی به بودن وچه حس لذت بخشیست کنار "او" بودن که باز یکهو یادت میفته که داری فراموش میکنی وباز از شریک کردن دیگران منصرف میشی وبه خودت میگی :"دلبری ممنوع!"

صداش میلرزه...انگار که بغض داره...انگار صداش خش هم داره...فکر میکنی که شاید سرما خورده....ولی هیچ لرزش و خشی درصداش مانع حس کردنش نمیشه.....باز سکوت میکنی وباز........هنوز کنارش نشستی....توی دلت آرزو میکنی کاش کسی بیاد وفاصله را زیاد کنه وخدایا شکر آدمها یکی یکی ازراه میرسند که همین ماموریت را انجام بدند......

مرور میکنی.....خودت را....ویه عالمه روز رفته را......"یعنی دیگه برام شعر نمیخوای بخونی؟"...."نه!"..."باشه"......وقول میدی.......قسم میخوری ومحدود ومحدودومحدودتر میشی.... خاطره میشه...خاطره میشی....واقعا نمیدونی باید چی کار کنی.....باز مرور میکنی وباز.....ودور میشی..اون قدر دور که انگار ازاول نبودم.انگار که ازاول نبودی.... 

قناعت کن به تخم مرغ خانه؟؟؟؟

هوالمحبوب:  

به اینجام رسیده.......نه ...نه ....نه صبر کن، به اینجام رسیده ها! به اینجام!دیگه تحملش را ندارم.....خدا یا من را بکش یا خودم خودم را میکشم.اونوقت تو مقصری که باعث شدی یه نفر گناه کبیره مرتکب بشه و خودت خودش رانکشتی!

از بس معده م درد میکنه دلم میخواد خودم را داربزنم....ببین کی بود گفتم ،نگی نگفتی!به جون خودم نباشه ،به جونه تک تک بچه هام ،این زن وشوهر را چیز خور کردند!

کوفت هم میپزه ،آقا صداش در نمیاد!

جل الخالق!استغفرالله! به حق چیزای ندیده ونشنیده!

یادمه تا میخواستیم سفره پهن کنی ،صدتا حمدوسوره نذر میکردیم که مبادا حضرت آقا صداش دربیادوبه یه چیزه الکی گیر بده مثلا اینکه چرا تو بشقاب هرکسی  عدسها به مقدار مساوی نیست وبعد یهو بلوا به پا نشه! حالا اگه برنج ومرغ هم خانوم بپزه وتوش مرغ نباشه صدا آقا درنمیاد!

پناه بر خدا!

دوره آخره زمون یعنی این! نه اینکه من مثلا حرف گووش کن بشم!

والا!

اصلا این زن وشوهر یه چیزیشون شده!

مامان تو این دوسه ماه یه غذای درست وحسابی نپخته وبابا هم یه نگاه چپ بهش نکرده که هیچ،کلی هم سر کیفه سر غذا خوردن!

غذا یا شوره،یا بی نمک! یا سوخته یا برشته یا ته گرفته یا گوشت نداره یا مرغ نداره یا نپخته وخامه یا تنده یا تلخه یا بد مزه س یا بی مزه! وبابا هم کلا انگار تو این عالم نیست!

بهش میگم مامانه من! اتفقی افتاده؟عاشق شدی؟کسی بهت چیزی گفته؟پیمانه ی ذهنی غذا پزیت خراب شده؟باباجون زیره سرت بلند شده؟چی شده که این مدلی چند وقته غذا میپزی؟

حالا اینا به جهنم! چی به خورده شوهرت دادی صداش درنمیاد؟

به خدا زخمه معده گرفتم!

مثلا همین دیروز واسه ما عصرونه آش پخته ،دیگه شام بی شام! میگه آش سنگینه شام نمیخواید دیگه! هرچی بهش میگم به هیکله من نگاه کن! میترسی اضافه وزن پیدا کنم؟آخه به من چه شما دیگ را تا تهش خوردید وپاک کردید؟من گرسنمه .مگه من یه کاسه آش بیشتر خوردم؟اونم ساعت 6 عصر؟الان ساعت 12 است .چند ساعت احتیاج داره این شیش تا نخود تو معده ی من سوخت بشه؟باباجون اینجا چه خبره؟من دارم هلاک میشــــــــــــــــــــــــم!

فقط میخنده! میگه خیلی ناراضی هستی خودت آشپزی کن! ا

دست میذاره رو همون نکته ای که من را خلع سلاح میکنه!میدونه من آشپزی نمیکنم ونخواهم کردها!

ای بابا!

یکی بیادمنو از دست این زن وشوهر نجات بده! به جون بچه م یکی اینارا چیز خور کرده! ببین این کی بود گفتما!

من گرسنه در تخته خواب دارم شکلات سق میزنم! آخه خانوم والده فرمودند چون مردم همین رو هم ندارن بخورن امشب خیاروپنیروگوجه ونون میخوریم!اصلا انگار نه انگار من صبحانه هوچی نخوردما وناهار هم املت بود اون هم پر از آب !چون فاطمه جونم هوس کرده بود آب املت را زیاد کنه ویه لیوان مشت آب ریخته بود تو گوجه های درحاله پخت!

کلا همه رو تو این خونه چیز خور کردن!

ببین الان چندشنبه ش من اینو گفتم !

تـــــــــــــــــوی ده شــــــلــــــــمــــــــــــــرووود....

هوالمحبوب: 

هوس کرده بودم واسه خودم تو این هوای مطبوع ودلپذیر اردیبهشت یه چیز خوب بخرم.مخصوصا الان که هزینه کلاس رو هم گرفته بودم ودلم میخواست همچین خودم را یه خورده شرمنده کنم !

تموم طول خیابون را قدم زدم ویهو خودم را جلوی مغازه ی خنزل پنزل فروشی دیدم و بی مقدمه رفتم داخل...هرچی نگاه میکردم نمیتونستم انتخاب کنم آخه همشون خوشگل بودند...یهو چشمم افتاد به انگشتر خانم رسولی که پشت ویترین بود و یادم افتاد چقدر ازش خوشم اومده بود اون روز که دستش کرده بود واومده بود آموزشگاه..از صاحب مغازه خواستم برام بیاردش و وقتی داشتم رو دستام امتحانش میکردم یهو یه جوری شدم!

از خودم لجم گرفت....با خودم گفتم مثلا میخوای با این چیزای مسخره کیف کنی؟

زود انگشتر را پس دادم وخوب که نگاه کردم دیدم هیچ کدومشون به نظرم اونقدر قشنگ نیست که بخوام مثلا ازداشتنش مشعووف بشم.

توی بازار چرخ زدم وچندتا کفش فروشی را سرزدم وچندتا کفش راامتحان کردم وباز نمیدونم چرا با اینکه به کفش احتیاج داشتم ،همچین دلم رضایت نمیداد کفش بخرم...حتی مانتوهای رنگارنگ ومدل قشنگ لباس فروشی هم چشمم رو نگرفت وباز تا خونه قدم زدم وکلی هوای اردیبهشتی استنشاق کردم.دیگه نزدیکای خونه بودم که تصمیم گرفتم یه کارت شارژایران سل بخرم ودیگه برم خونه که یهو تا وارد شدم یهو هنگ کردم وعین برق گرفته ها میخ کوب شدم وخودم قشنگ حس کردم که نیشم تا بناگوش باز شده وداره کیف میکنه از منظره ای که داره میبینه!

گردونه ی چرخون را چرخوندم وکتابها را سیر نگاه کردم وتموم وجودم پرشد از عطر اون روزها!

همیشه آرزوم بود این کتابها را داشته باشم ومامان هیچ وقت اون روزا که بچه تر بودم برام نخریدشون وهمیشه مجبور بودم کتابهاومجله های علمی بخونم.فقط اجازه داشتم از کتابخونه مدرسه این کتابها را امانت بگیرم وزود پس بدم،چون به نظر مامان اینها ارزش نگهداری نداشتند وفقط به درد وقت گذرونی میخوردند.در عوض کتابخونه م پر از رشد دانش آموز ونوآموز وکیهان بچه ها وسروش کودکان وبعدها نوجوان وباران وگل آقا ومجله های علمی بود!یادمه همیشه به زهرا رضایی حسودی میکردم که "گربه ی من ناز نازیه " رو داره وهمیشه تو دلم آرزو میکردم کتابش را گم کنه تا اون هم مثل من بی کتاب بشه!حسوود بودما!

گردونه را میچرخوندم وبو میکشیدم با تمومه وجودم و حظ میکردم از حسی که داشتم.

از رو چرخونه همه ش را برداشتم:

"دزده ومرغ فلفلی" ، "حسنی ما یه بره داشت" ، "حسنی نگو یه دسته گل" ،" خروس نگو یه ساعت"و "گربه ی من ناز نازیه"  وگذاشتم رو کانتر مغازه و زل زدم به کتابهام.حسم شبیه آدمایی بود که انگار مالک وصاحب اختیار باارزش ترین وجود هستند!همیشه آرزوی داشتنشون را داشتم وانگار اینقدر داشتنشون برام بعید به نظر میرسید که گم شده بود میون هزارون آرزوی دیگه!

کتابها رو حساب کردم  وخندون تا خونه با عجله اومدم.حتی یادم رفت کارت شارژ بخرم وتا از راه رسیدم پریدم تو اتاق وزود لباس عوض کردم ونشستم به خوندنه کتابهام.فاطمه اومد تو اتاق وکلی ذوق کردوفکر کرد واسه اون خریدمشون.بهش گفتم که واسه خودم خریدم اما حاضرم تا موقعی که یه سری واسه اون بخرم بهش قرض بدم! وبعد شروع کردم خوندن وضرب زدن وفاطمه هم باهام همراهی کرد وشروع کرد همراه با ریتم خوندن دست زدن "توی ده شلمروود ،فلفلی مرغش تک بود، یه ده بود ویه فلفلی ، یه مرغ زرد کاکلی...."

وای که چقدر لذت بخش بود...وای که انگار داشتم بهشت را سیر میکردم ...بغضم گرفته بود واما باز آوازم را بلندتر کردم وفاطمه فقط میخندید ودست میزد ومامان بر بر نگاه میکرد ومیگفت :"دختر خجالت بکش! "

فاطمه را نشوندم روی پاهام وبقیه کتابها را باز با ریتم براش خوندم .حال خوبی دارم...میدونم هرچی دیگه واسه خودم میخریدم اینقدر بهم نمیچسبید...

صفحه ی اول کتاب را باز میکنم وتوی اولین صفحه مینویسم:" تقدیم به تو با یه عالمه حس خوب!- اردیبهشت 1390" وکنارش باز اون شکلک نیشخندها را میکشم وامضا میکنم : Eli

اردیبهشت مبارک....

هوالمحبوب: 

باز اردیبهشت وباز این شعر قشنگ مهدی سهیلی که : اردیبهشت یعنی زمان دلبری دختر بهار... 

من شیفته و مسحور اردیبهشتم 

زیباترین لحظه های زندگی من توی همین ثانیه ها ودقیقه های اردیبهشت رقم خورده ومیخوره ومن همیشه منتظره بزرگترین اردیبهشت زندگیم بودم.... 

عجیبه که حس نوشتن ندارم .اون هم توی این همه قشنگی...توی این همه شوق...این همه شور...این هم ذوق....این هم زیبایی.... 

تمومه این اردیبهشت را باید نفس کشید..با تموم وجود وبا تمومه اعضا وجوارح وبند بند وجودت ونفس عمیقت را هل داد توی سینه وحیفت بیاد که بازدمت را بدی بیرون! 

خوش به حال اردیبهشت....خوش به حال تمومه آدمای اردیبهشتی....خوش به حال الف...ر...دال...ی...ب....ه...شین...ت... 

دلم میخواست «الف» اردیبهشت بشم با اون دال وسطش یا حتی اون نقطه ی «ب» 

از همینجا دارم شکوفه های زرد رنگی که کنار پل فردوسی دراومده را تصور میکنم وصدای ریزش آب از زیر پل وبوی چمنهای خیس رو....از همینجا دارم بوی نارنجهای نارنجستان شیراز را حس میکنم...بوی عطر اردیبهشت داره دیوونه م میکنه ومن همش نگران اون آخرم...از همین حالا نگران اون روزهای اردیبهشتم...نگران اون جمعه ی آخر اردیبهشت....از همین حالا نگران تموم شدنشم ونگران اون جمعه ی آخر اردیبهشت که نمیرم خوبه! 

من ایمان دارم خدا اردیبهشت را واسه نبودن من انتخاب میکنه ومن اون موقع خوشبخترین آدم روی زمینم... 

پست پارسال وبلاگم رو میخونم واز این همه هیجان خودم هیجان زده میشم...انگار که گذشته ها من را سرکیف وکوک کنه...اردیبهشت یعنی زمان دلبری دختر بهاررررر.... 

عجب! 

اردیبهشت همه مبارک..اردیبهشت تمومه آدمایی که خدا بزرگترین منت را سرشون گذاشت وتوی این ماه اجازه ی ورودشون به این دنیا را داد 

 

اردیبهشته  جناب سرهنگ" ، "بابای نرگس(جناب تیمسار!)" ؛ «آقا غلام؛"رضوان" ،«غزل کوچولو» "فروه  عمه"،  «امیـــــــــن(پسره عمه!!!!)؛ "فاطمه ی عزیزم" ،"بچه ی جنــــــــاب سرهنگ" ، "آزیـــــــــــتــــــا"، "آریــــــن آرش کمـــــــانـــــــــــگیر عـــــزیزم؛«علــــــیرضا؛"مریم" ،"امیر مامان!" 

 

خنده م میگیره اما همش تا تمرکز میکنم صدای خنده میشنوم.صدای نم نم باروون ..صدای دویدن تند تند ونفس نفس زدن ..صدای بلنده :"اگه منو گرفتی.." 

صدای Take it Easy  گفتن .صدای راضی باش گفتن وصدای اردیبهشت.... 

به خودم قول دادم این اردیبهشت حتما برم شیراز وکلی خودم راشرمنده کنم 

امیدورام سرقولم بایستم 

تمومه احساس خوب وقشنگی که دارم ..با یه دنیا آرزوهای خوب خوب ویه عالمه اردیبهشت ؛تقدیم به تمومه آدمای خوب زندگیم 

اردبیهشتتون مبارک 

 

 

*********************************************************** 

پ.ن:  

1.مرسی آریو که موقع تحویل اردیبهشت همراهیم کردی 

2.مرسی زینب جون که تنها کسی هستی که اردیبهشت را با تمومه وجودت میفهمی 

3.ومرسی اردیبهشت که بالاخره اومدی

دوره آخرزمووون....!

هوالمحبوب: 

 

توی مسیر برگشت از آموزشگاه به خونه هستم که SMS  اش میاد وتا میخونم همونجا وسط خیابون مرده ام از خنده وهر کی میرسه بهم بر بر نگاه میکنه ورد میشه ومن نمیتونم جلوی خنده م را بگیرم......

صبح  داشتم با خانوم خونه زندگی نامه ی "بیژن پاکزاد"  خدابیامرز را میدیدم وکفمون بریده بود از این همه شکوه وجلال و عظمت زندگیش وای ول که  SMS  داد :فردا پایه اید بریم ساوه؟؟

میخواستم زنگ بزنم وبکشمش.هنوز یادداشتی که سر کلاس واسم نوشته بود مبنی بر اینکه:"یهو نریر پاچه خواری استاد را بکنید که باز اجازه بده بیایم کلاس" لای کتابم بود ها!اونوقت داشت میگفت این همه را بریم پاچه خواری استاد....اونم کی؟؟؟من!

دوهفته قبل از عید سرکلاس استاد نرفته بودیم ووقتی اولین جلسه بعد از عید رفتیم کلاس بهمون گفت دیگه نریم سرکلاسش وبریم بشینیم بخونیم پایان ترم نمره خوب بیاریم . من هم حرف استاد را انداختم توی شوخی ولی حرف استاد همون بود ومن دیگه اصرار نکردم وگفتم چه بهتر!میشینم تو خونه راحت وآسوده وسید هم قبول کرد واون هم راضی ومسرور...حالا یهو ناغافل میگه فردا بریم دانشگااه!عجبا!

بهش پیام دادم :مگه استاد نگفت نیایید؟بریم چی کار؟

گفت:میندازتمون ها!بریم پاچه خوری!

با خودم گفتم برم از رو دست نوشته اش اسکن کنم، بعد هم عکسش را فردا بگیرم وصداش رو هم موقع پاچه خواری ضبط کنم بعد برم بزنم تو فیس بوک ها ! نه من هم دست به  آدم فروشیم زبون زده خاص وعامه ،واسه همین! ! کلا میخواستم اون لحظه خودم را بکشم که داشت اینا را میگفت!

بهش گفتم:ای بابا!آخه بریم با اون آدمای ناجور بشینیم سرکلاس؟(منظورم همکلاسیهایی بود که کتاب را صد دور خونده بودند وسرکلاس راجب مباحث خارج کتاب ومقالات ومدیران به نام و اضافه بر برنامه صحبت میکردند واز نظر ما وصله ی  ناجور بودند!یا شایدم ما وصله ناجور بودیم!)

گفت: مجبوریم! میفتیم ها! بریم ببینیم چی میشه....

یه خورده فکر کردم وبااحسان ونه نه مون مشورت کردم وبا حرص با اینکه زورم اومد با خودم گفتم بذار یه بار هم به ندای وجدان سید گوش بدیم وببینیم چی میشه وبا هم واسه فردا واسه رفتن به دانشگاه قرار گذاشتیم .ولی با خودم قرار گذاشتم اگه استاد دست رد به سینه مون زد ،کلا سید را بکشم همونجا تو دانشگاه!

شب داشتم خوشحال وخرم از آموزشگاه برمیگشتم که سید پیام داد:نکنه تو تعارف گفتید میاید دانشگاه؟ من خیلی اصرار کردم ،ببخشید!

بهش پیام دادم: یه خورده فکر کن ببین من با کسی تعارف دارم؟؟ میخوام یه بار هم که شده حرف گوش کن بشم .همیــــــن!

پیام داد:"دوره آخر زمون که میگند همینه ها!شمـــــــــــــــــــا؟حرف شنوی؟ از مــــــــــــــــــن؟؟خدا رحم کنه!!!!"

یعنی من فقط غش کرده بودم از خنده وسط خیابون ها!بچه م انگار بو برده بود قراره کشته بشه! چشمش ترسیده !حرف شنوی؟اون هم من؟؟؟

****************************************************

پ.ن:

1.یاد آقای اسدی افتادم روز امتحان مدیریت پروژه ،وقتی داشتیم با سید وآقای قاسمی وخود آقای اسدی رئوس مهم مطالب را دوره میکردیم ... که یهو آقای قاسمی وسید راجب تقلب حرف زدند ویهو آقا ی اسدی گفت:مواظب حرفهاتون باشید...میره همه را توی وبلاگش مینویسه آبروتون را میبره!!!!....همه یهو زدند زیره خنده وکلی از آقای اسدی کیف کرده بودند. من هم همینطور!

2.امروز کلی اتفاق گفتنی افتاد که شد سوژه واسه پست امروز ،آخرین روز این فروردین لعنتی!ولی گذاشتمش واسه پستهای اردیبهشت وماجرای رفتن دانشگاه ما واسه فردا شد مبحث این آخرین پست فروردین!

3.یعنی اگه فردااستاد بخواد به من کم محلی کنه من یا خودم را میکشم یا سید...ولی بیشتر سید را ..من عادت ندارم کسی بهم کم محلی کنه!شایدم استاد را کشتم! ولی نه! بیشتر همون سید را!!!!! 

۴.آخ جوون فروردین تموم شد

۵.همین!

من دختره خوبی ام!

هوالمحبوب: 

 

خنگ شدم ها!اصلا انگار توی این دنیا نیستم ها!وقتی بهم میگند خوش به حالت که راحت مینویسی هرچی بخوای ،با خودم میگم مگه آدم با خودش هم رودربایسی داره؟!من که با هیشکی ندارم .اما انگار یادم رفته آدمها ودوستایی که من رو میشناسند میاند اینجا رو میخونندوشاید نگران یا ناراحت بشند.باید تجدید نظر کنم! نه اینکه مصنوعی بنویسم یا ازخودم ماجرا بسازم یا تظاهر کنم ها! نه!باید مراقب بیان دل غصه ها ودل قصه هام باشم.

همیشه وقتی ناراحت یا خیلی خوشحالم مینویسم...حتی اگر مسخره ترین جمله های دنیا باشند...اون موقع احساسم متعادل میشه .همیشه اعتقاد داشتم تایپ روح نداره ونمیتونه حس من رو انتقال بده.واسه همین یار وهمراه همیشگیم یه مداد اتود بود ویه دفترچه که هرسال عوض میشد!اما از اون اسفندماه سردو دردآور که تموم نوشته هام رو دست گرفتم وواسه اثبات حقانیتم راه افتادم ودادمش به "بچه ی جناب سرهنگ" که بخوندش دیگه از مداد وکاغذ میترسم...یعنی ازخودم میترسم...به خودم اعتماد ندارم .میگم نکنه یهو باز بلند بشم راه بیفتم بدمش به یکی دیگه بخونه...اونم چیزایی که فقط ماله خودم هست وباید باشه...واسه همین اومدم سراغ کامپیوتر..اولا سخت بود ولی کم کم عادت کردم والان دیگه حتی اگه اون روز برسه که مجبور بشم دست نوشته هام رو دست بگیرم...نمیتونم...اینجوری شد که به خودم کلک زدم!!!!!

اما انگار حواسم نیست میاند اینجا را میخونندو یهو نگران میشند...خودخواه شدم....بدجور خودخواه شدم که حواسم نیست دارم این واون را نگران میکنم...راستش وقتی مینویسم اصلا حواسم نیست کسی اینا را میخونه...فقط به این فکر میکنم که آخـــــــــــــــیش!نوشتم ودلم آروم شد!

بد شدم ها!

خوشحالم دوستایی دارم که واسشون مهمم ودوستم دارندونگرانم هستند ولی ازخودم حرصم میگیره که باعث نگرانی میشم.وقتی احوال پرسی میکنندو میگم:" خوبم ،من همیشه خوبم.من کلا دختره خوبی ام!"ومثل همیشه رفتار میکنم واونها موشکافانه نگاهم میکنندو ازم میپرسند مطمئنی؟ ومن میگم وا! مگه شک داری واونها به وبلاگم اشاره میکنند ومن به فکر فرو میرم ومیگم :"مگه تو هم خوندی؟ نه بابا! چیز مهمی نیست!حرفای خنده داره یه دختره که خوشی زده زیره دلش!" وبحث را عوض میکنم...شوخی میکنم...سر به سر میذارم...شر میشم وآتیش میسوزووونم!

 وقتی میخواهند به شانه های اونها برای تکیه کردن وبه گوشهاشون برای شنیدن در هرلحظه ای که خواستم ونیاز داشتم ،اعتماد کنم،با تمام وجود ستایششون میکنم وبا تموم وجود شاکر خدا میشم و باز شوخی میکنم وباز اصرار به خوب بودنم میکنم....

امروز که مهندس زنگ زد چهل وپنج دقیقه ی تمام حرف زد وشوخی کرد تا شاید اگر حرفی توی دلم سنگینی میکنه را بشنوه ومن ازخنده روده برشده بودم،بی نهایت شرمنده شدم....از اینکه چقدر قدر ناشناسم وچقدر بد شدم.از اینکه چرا باید باوجود آدمهایی که دوستشون دارم ودوستم دارند ،ناراحت ونگران غصه دار باشم.آدمهایی که برام مهمندوبراشون مهمم.

قول دادم به خودم که تکرار نشه.که حرفهای غصه دار با اینکه کلی حواسم هست تکرار نشه.که نشه باز مایه ی نگرانی وچرا چرا؟اصلا چه معنی داره الی از این حرفا بزنه وجو سازی کنه؟؟هاااان؟ببخشیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.من خوبم.هیچیم نیست.اصلا چه معنی داره الی چیزیش باشه؟؟

من با داشتن"فرنگیس"،"احسان" ،یه عالمه شکلات ویه عالمه دوستای خوب خوشبخت وخوبم.چرا بایدبد باشم؟ من خوبم...من کلا خوبم...من همیشه خوبم....من دختره خوبی ام!