_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

زندگی شکلات است....گازباید زد با پوسته!!

هوالمحبوب: 

اوج علاقه ولذت وعشق من بعد ازخوردن بستنی ،خرید خوراکی ازفروشگاه رفاه هستش.وقتی ترولی(فارسیش میشه اون سبد خریدچرخ داره ها که هلش میدی میره جلو وتو خرید که میکنی ،وسایل خریداری شده را میریزی توش وگاهی هم بچه ت رامیذاری تووش که مفتی مفتی کیف کنه وتو هم سختت نباشه که بچه ت سنگینه وهی نق میزنه واینا!) را پر ازخوراکی میکنی وهی درطول گذر از سطح فروشگاه بسته ها رو یکی یکی باز میکنی ومیخوری وبعد به درخروجی که رسیدی،فقط پوسته هاش را میذاری روی کانتر واونا را حساب میکنی.

اون قبلا قبلنا ،حال میکردم توی سطح فروشگاه هرچیزی دلم میخواست میخوردم وهی اگه خوشم میومد چندتا بسته ش رو میریختم توی ترولی ،اما حالا تا توی چشم ودماغت هم نوشته نصب کردند که خوردن وباز کردن بسته ها درسطح فروشگاه ممنوع!

کلا حسودند به خدا!چشم ندارند کیف کردن یکی روببینند!

همیشه آخرماه که حقوق میگرفتم میپریدم توی فروشگاه رفاه وکلی واسه خودم خوراکی میخریدم وبعد هم می اوردم یواشکی زیرتختم قایم میکردم وهی وقت وبی وقت میخوردمشون!تا اینکه لو رفت ویه شیرپاک خورده ای کشف کرد زیر تخت من چه خبره وهر موقع دست میکردم زیر تختم جنازه ی خوراکی هام رو میدیدم!

این خرید من از رفاه سلسله مراتب داره ها!

اولها با نفیسه میرفتیم خرید وسبدهامون را پره پر میکردیم!!آخه خرید دونفره اوجه لذته ها!بعدها که نفیسه ازدواج کرد با محمد میرفت ومن تنها با خودم.گاهی بهش میگفتم خجالت بکش تو دیگه شوهرکردی،دیگه نباید از این کارا بکنی ،باید سبزی پاک کنی ورخت چرک بشوری!یعنی خانوم شدی ها!

اون هم میخندید ومیگفت :"چون خانوم شدم ،تا میرم فروشگاه اول یه اسکاچ وسیم ظرفشویی برمیدارم ،بعد سبدم را پر ازخوراکی میکنم!!!!!

خلاصه....خرید ماهیانه ی من به دو یا سه بار درسال تقلیل پیدا کرد وبعدها دیگه واسم یه جور جایزه یا یه جورمحرک برای تغییر حالم به حساب میومد.گاهی که زیاد خوشحال وسرکیف بودم میرفتم خرید یا گاهی که دلم میخواست یه چیزی را ازدل خودم دربیارم یا مثلا وقتی که دلم میخواست واسه خودم به خاطره مثلا خوب بودنم سنگ تموم بذارم!

امروز صبح یهو بعد از یک سال ونیم دلم هوای خرید از رفاه رو کرد.انگار که دلم بخواد خودم را ببرم گردش یا مثلا یه چیزی را ازدل خودم دربیارم ...!

صبح ازاون کارخونه کذایی که من قراره برم اونجا سرکار زنگ زدند ومن هم جواب ندادم،همینطور الکی!حس خرید از رفاه داشتم.گوشیم را خاموش کردم ولباس پوشیدم ورفتم فروشگاه.

ازخونه فاصله داره اما به رفتنش انگار می ارزید.یه ترولی برداشتم وشروع کردم به خرید.چشمام رو بستم روی تموم نوشته های روی درودیوار وتا تونستم شکلات خوردم وکیف کردم.درب خروج که رسیدم پوسته ها رو گذاشتم روکانتر وبالخند گفتم چقدر میشه؟ 

آقای صندوق دارباتعجب یه نگاه به پوسته ها کرد ویه نگاه به من وگفت:خانم ممنوعه درسطح فروشگاه چیزی بخورید.مگه سواد ندارید؟ تیکه به تیکه فروشگاه نصب کردیم...

لبخند زدم وگفتم میدونم.حالا چقدر باید تقدیم کنم؟

بازبا تاسف وتعجب نگاه میکنه ومیگه :سی هزار تومن... 

پول را میذارم روکانتر وشکلات های باقی مونده را میریزم توی پاکت وخوشحال تا خونه قدم میزنم وشکلات میخورم....

********************************************************

پ.ن:

1.      این خط این نشون_________%% من همون شنبه که "ممدی" داشت کشک وبادمجون وکباب ترش وترایفل درست میکردو من پای تلویزیون غش کرده بودم از بس خوشمزه درست کردوتا بیست وچهارساعت غر زدم که من کشک وبادمجون میخوام وکباب ترش ،وبالاخره خانوم خونه تسلیم شد وواسم کشک وبادجون درست کردوهی بهم گفت :بخور تا نمردی وناکام از دنیا بری، به همه گفتم "ممدی" میبره واسه این هفته ی بفرمایید شام.بعد نگی نگفتــــــــــــــــــــــــــــی!

2.آخ جون که این فروردین لعنتی داره تموم میشه!حالم اصلا از این ماه بد میشه.دوهفته اولش که به کسل بارترین شکل ممکن میگذره وحروم میشه ودوهفته ی بعدش درحسرت از دست رفتنه دوهفته ی اول!!!مرده ی اینم که داره اردیبهشت میـــــــــــــــــــــــــتاد!هرکی من رو میشناسه میدونه من عاشق اردیبهشتــــــــــــــــــــــــم.وای خدارا شکر که یه اردیبهشت دیگه به زندگیم اضافه کردی ومن رالایق دیدن یه اردیبهشت دیگه دونستی.خوش به حال تموم آدمای اریبهشت واردیبهشتی!

3 .شبها قبل از خواب ودو سه صفحه درس خوندن شروع کردم سریال کره ایه "Boys before flowers" را میبینم.وقتی فیلم را میبینم حال میکنم از "جاندی"!دختره ی اعجوبه ی یاغی کلا شبیه منه!"غزل" یکی از شاگردای کلاسم ،خوره ی فیلم کره ایه!اورده فیلمش رو تا مثلا حال کنم!افتادم به صرافت اینکه برم کره ای یادبگیرم.تو ی لیست بلندبالای برنامه های بلند مدتم بعد از شنا وسنتور وزبان فرانسه ، زبان کره ای رو هم اضافه کردم!

4.فعلا همین سه تا بســــــــــــــــــــه...

فقط الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی...!

هوالمحبوب:  

توی تاکسی نشسته ام روی همون صندلی جلو ودارم حرکت مردم وزندگی و رفت وآمدها را تماشا میکنم.عجیب سردمه وتوی خودم جمع شده ام.پشت چراغ قرمز توقف میکنیم ویکهو اتوبوس مسافربری جلویی توجهم را به خودش جلب میکنه.از اون اتوبوسهاست که قدیما باهاش میرفتیم اردو وکلی توش آتیش میسوزوندیم وشلوغ پلوغ میکردیم.با اون پرده های گل گلیش....

روی شیشه ی پشتش نوشته:" علیرضا...عسل بابا...!"

خنده م میگیره و توی ذهن خودم دنبال این میگردم که علیرضا که عسل بابا نمیشه وبهتر بود به جای عسل مثلا از یه کلمه ی دیگه استفاده میکرد.آخه پسر هم میشه عسل؟؟؟

مثلا مینوشت علیرضا...نمیدونم یه چیزه دیگه ی بابا!!!!!

این نوشته های پشت ماشینها هم برای خودش قصه ها داره ها!

به این فکر میکنم که چقدر علیرضا خوشبخته که باباش داره عشقش رو همه جا جاار میزنه وبه این فکر میکنم که اگه من یه ماشینه گنده منده داشتم واز این سیبیل شاه عباسی ها چی پشته ماشینم مینوشتم؟؟!!

-          رفیق بی کلک مادر؟؟

-          خدا یکی...عشق یکی...شوور یکی؟

-          دریای غم ساحل نداره....کره خر پارو بزن؟؟

-          کبوتر بچه بودم مادرم مرد؟؟

-          بیمه اش کردمت به نامت یا حسین!

-          دنبالم نیا؟؟

-          ای روزگار نامرد؟

-          عشق من ثــــــــــریـــــــــــــــــــاااا؟

-          دنیا دوروزه نازنین؟؟

-          خوش رکاب؟

-          از عشق تو من مرغم،باور نداری قدقد؟

-          این نیز بگذرد؟  

 - کامبیز ،جیگر مامان؟ 

-  چه خوشگل شدی امشب؟؟ 

- داشت عباس قلی خان یک پسری؟ 

- یا غریب الغربا؟؟ 

- یا ابوالفضل به مشهد برسم؟!!!!!!!!!!!؟

-          ........

کلا یاد جمله ها وکلماتی که قراره اون پشت بنویسم میفتم وکلی واسه خودم خنده م میگیره..

خودم را تصور میکنم با یه شلواره پرچین قیصری ویه سیبیل پرپشت ویه لنگ به گردن ،پاشنه ی کفشم را ور میکشم وکلاه  خوش فرمم را صاف میکنم وواسه چسبوندنه جمله ی قصارم میرم بالای ماشین....جمله را میچسبونم وداد میزنم:  

اصغـــــــــــــــــــــــــــر!ببین نوشته اش صافه، بچه!؟!

اصغر هم میپره عقب ومیگه حرف نداره اوستــــــــــــــــــــــــا!دمت گرم!

میام از ماشین پایین ولنگ رو میدم به اصغر ومیگم یه دست به سروروی ماشین بکش.خط نیفته ها!

کتم را روی دوشم صاف میکنم و،یه دست به سیبیل پرپشتم میکشم وبا لبخند نوشته ی روی ماشین رو میخونم که نوشته : فقط الــــــــــــــــــــــــــــــی...!

یهو تیلیفونم زنگ میخوره وعیاله ،مامان بچه ها!میگه پس کی میای آقا؟

بهش میگم تا بساط آبگوشت را حاضر کنه من هم رسیدم!

همه چی آرومه...من چقدر خوشحالم واینا....

هوالمحبوب:

فکر کن چهل وپنج دقیقه بشینی پای سیستم  کامپیوترت  وهی به این جی میل کوفتی وربری تا باز بشه وهی تا میخوای چک میل کنی error   بده وهی تو یکی توی سر خودت بزنی یکی توی سر سیستمت ویه فحش هم به هرچی دست اندر کار جی میل هست بدی وبعد دیگه کارت بیفته به التماس که جون مادرت کوتاه بیا وباز شو که من میخوام یه ایمیل مهم بفرستم ودیگه به نذرو نیاز رو بیاری ودیگه دل آسمون وزمین برات به دردبیاد وبسوزه وبالاخره جی میلت باز بشه وتوهم هی متنت رو تایپ کنی وهی پاک کنی که به بهترین صورت ممکن کلمات را انتخاب کرده باشی وبعد هم رزومه ات رو ضمیمه کنی وتا میای از ذوق دق مرگ بشی که الان دیگه بعد از یک ساعت میفرستیش یهو تا میری روی گزینه ی send، مامانت جارو برقی را بزنه توی پریز و یهو سیستم حفاظتی خونه تحمل این همه ابهت را نداشته باشه ویهو کنتور بپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره وهمه جا تاریک بشه،تو چی کار میکنی؟؟؟

نه جون نه نه ت بگووو چی کار میکنی؟

این تن بمیره بگو چی کار میکنی؟

یه نفس عمیق بکش وراست وحسینی بگو چی کار میکنیا!؟!

جون داداش بگوو چی کار میکنی تا خودم رو نکشتم؟؟؟

نگو که الم شنگه به پا میکنی که باورم نمیشه!

تو که اینقدر غربتی نبودی که!!!!!!!!!!!!!

برو یه hotmail بساز ، خیال خودت را راحت کن!

بعد هم جارو را از مامانت بگیر یه جارو بکش به این زندگی. یه خورده به فکر باااش!

والااااااااااااااااااا

تنبل نرو به سایه،سایه خودش میایه ...!!

یه هوالمحبوب دیگه:  

 

روی شکمم روی مبل دراز کشیدم وهر از گاهی چشم باز میکنم واوضاع را بررسی میکنم وباز چشمهایم را میبندم وچرت میزنم.

نه اینکه کسل باشم یا دمغ واز این قسم حالت ها ،نه!

تازگی ها شدیدا تنبل شده ام وهی همه اش دلم میخواد داراز بکشم یا استراحت کنم ویا بخوابم و کتاب بخونم....یعنی وقتی عقربه های ساعت میره طرف ساعت پنج میخوام خودم را بکشم که قراره از خونه برم بیرون وبرم آموزشگاه....

اون هم من ! منی که از 24 ساعت 48 ساعتش از خونه بیرون بودم وتموم طول این تعطیلات هم منتظره تموم شدنه نوروز بودم تا بزنم از خونه بیروون...

فرنگیس خانوم میفرمایند بنده به قول تهرانی ها "تنبل شدم!!!!!"  

همیشه تا ازم میپرسه امروز نمیری بیرون میگم : "نه! از فردا میرم فلان جا وبهمان جا  !" 

وباز فردا این مکالمه ی تکراری بینمون ردوبدل میشه وباز روز از نو روزی از نو.....

امروز که باز همون جور دراز کشیدم روی مبل میبینم یهو مانتو وشلوار وروسریم نقش زمین میشه جلوی چشمام و صدای فرنگیس خانوم میاد که :" وخــــی وخـــــی!وخــــی برو بیرون وتا شب هم حق نداری پات رو بذاری تو خونه!!!"

بهش میگم : کجا برم؟کاری جایی ندارم .عصر باید برم آموزشگاه که میرم...."

میگه نمیدونم. هرجا میخوای برو.فقط توی خونه نمون که کشتمت ! خجالت نمیکشی یه ماه ونیمه نشستی توی خونه و تکون نمیخوری؟

بهش میگم : جون نه نه ت کوتاه بیا ! آخه پابشم برم کجا؟ مردم از خداشونه دختراشون خانوم باشندو بشینند توی خونه .وردلشون .اون موقع به من میگی برم کجا؟آخه دختر دم بخت که نباید از خونه بره بیرون هی هر لحظه وساعت.زشته وخوبیت نداره خانوووم!!"

-          نمیدونم،هر جا میخوای برو. هی هرچی هیچی نمیگی پرووتر میشه.پاشو برو شرکت ،پیش احسان. پاشو یه ترجمه بکن .یه شاگرد بگیر .یه سر برو به دوستات بزن..بروآرایشگاه...برو بازار....برو پارک...موقع برگشتن هم یه کیلو لوبیا سبز واسه من بگیر وبیا ،ظهر میخوام استامبولی درست کنم!"

-          همین رو بگو مادره من!واسه یه کیلو لوبیا سبز میخوای من رو آواره کوچه خیابون کنی؟!مردم چی میگن؟!!!! 

-          میخوام صد سال سیاه لوبیا نخری!!!

پا میشه میره زنگ میزنه به احسان ومیگه :این دختره یه ماهه همینجور نشسته توی خونه ،عاطل وباطل!صداش کن بیاد تو ی دفتر اقلا به یه دردی بخوره!"

با احسان صحبت میکنم وبهش میگم یه خورده کار دارم.راضیش میکنم تا فردا پس فردا بهش یه سری بزنم...

ازبس غر میزنه ،لباس میپوشم ومیزنم از خونه بیرون تا واسه حاج خانوم لوبیا سبز بخرم.تادر رو میبندم یهویادم میفته  ازش نپرسیدم چقدر بخرم.زنگ خونه را میزنم ومیگم : چقدر لوبیا میخوای؟ 

-          میگه هیچی!لوبیا داریم.تا تو بری آرایشگاه یه دست به سرو روت بکشی و یه دور توی خیابون قدم بزنی و چهارتا آدم ببینی وبرگردی منم ناهار را آماده کردم. دیـــــر نــــکنــــــی ها!...... 

*کــــــــــــــــــلا عاشـــــــقـــــــــتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم حاج خانوم!

درخواب تورا دیدم واز خواب پریدم....

هوالمحبوب:

نشسته ام پشت همان میز کذایی توی سفیر و هی توی دلم دارند رخت میشورند وهی زیر لب غر غر میکنم...درست مثل آن روزها....روبرویم نشسته وزیر چشمی نگاه میکند وزیرزیرکی میخندد...

دلم میخواهد بلند شوم وخفه ش کنم..از خودم حرص میخورم که نشسته ام اینجا وقرار است با اوهمکلام شوم ومثلا از مصاحبت با اولذت ببرم.....

فحش میدهم به خودم واز خودم متنفرم که چه بازی ها با خودم میکنم.....دندانهای یک ردیفش را از پس لبخند شیطنت بارش نشان میدهد ودرحالی که آدامس میجود میپرسد :" نمیخوای یه شعر واسمون بخونی؟!!!!"

همیشه بدم می آمد کسی آدامس بخورد وبا من حرف بزندو هی دهانش را بچرخاند وکلمه پشت کلمه بلغور کند.حرص میخورم ولی درخواستش را اجابت میکنم وبدون اینکه بخواهم شروع میکنم،حداقل برای عوض شدن حال وهوایم وحسم بد نیست...وقتی شعر میخوانم ،حس کسی را دارم که درعرش سیر میکند....

شروع میکنم...:

"بیست سال گذشته در یک تیر.......دختری زاده شد به این تقدیر...."

چشمهایش برق میزند،لبخندشیطنت بارش رنگ میبازد ومثل عاقلها با جان دل گوش میدهد.....انگار که دارد سخنرانی اوباما را برای روز استقلال آمریکا میشنود....

صدایم میلرزد...صدای خیط گفتن خدا رامیشنوم.....الی ، دیدی باز زود قضاوت کردی؟....خدا داری با من چه بازیی میکنی؟

چرا ضربان قلبم تند تند میزند؟میترسم نگاهش کنم  وچشم در چشم بشوم که نکند یکهو برق نگاهم همه چیز را لو بدهد...سرش  را پایین انداخته  تا مبادا تمرکزم به هم بخورد.ومن دارم سیر نگاهش میکنم.چقدر حسم جالب شده ،انگار نه انگار که همین دودقیقه پیش میخواستم خفه اش کنم وتلافی تمام آدمهای زندگی ام را سرش در بیاورم....

یکهو "سفیر"برایم میشود "بهشت". انگار که توی بهشتم وملک مقرب نشسته روبرویم  ودارد به شعرهایم گووش میدهد....

نمیدانم چرا ولی احساس میکنم روی مرکز ثقل زمین نشسته ام وتمام خوبی ها دارد به سمتم یورش می آورد...

شعرم تمام میشود وهنوز سرش را انداخته پایین...صبر میکنم ومنتظر میمانم تا مثلا باز از آن لبخندهای شیطنت بار نثارم کند ومثلا تشویق یا تحسینم کند....

ولی هنوز سرش را انداخته پایین...صدایش میکنم وسرش را باز انداخته پایین....بلندتر صدایش میکنم وباز حرکتی نمیکند...این دفعه صدایم شبیه داد میشود وباز انگار نه انگار....

میترسم...خیلی میترسم...داد میکشم ولی باز مثل مترسک نشسته وهیچ تکان نمیخورد...مسئول سفیر می آید وتکانش میدهد ویکهو صورتش نقش میز میشود ومن جیغ میکشم و از خواب میپرم.....

نفسم به شماره افتاده وگریه میکنم..خیره میشوم به عکس روی دیوار وهق هقم بلند میشود..همینطور گریه میکنم واشک میریزم.....مستاصلم...حتی جرات نمیکنم از جایم بلند شوم...متکا را بغل میکنم وگاز میگیرم که مبادا صدایم از اتاق برود بیرون...پشتم را میکنم به عکس روی دیوار و توی ذهنم روزهای این فروردین لعنتی را مرور میکنم.....

27 روز از این ماه نفرین شده گذشته وهمین امشب قصه ی سفیر 5 ساله شد...حالم بد است.....از اینکه ذهنم درگیر خاطره هاست حالم بد است...از اینکه این رویاها وکابوسها تمامی ندارد حالم بد است....با اینکه به هیچ فکر میکنم ِذهنم خوش دنبال گذشته ها میدود ومن چقدر حالم بد است...

یاد سید می افتم وشدیدا به او حسودی میکنم..به او که روزهای تقویمش دقیقا از امروز شروع میشود وتمام روزهای گذشته را پاره کرده وریخته در زباله دان تاریخ.....

حالم خوب نیست.....اینقدر که نشسته تا صبح میخوابم ...پشت به عکس روی دیوار ومتکا به بغل...خودم را دلداری میدهم وچشمهایم را باز میبندم....دلم میخواهد که دیگر خواب نبینم ویا اگر هم میبینم ،خواب یک ماهی قرمز را ببینم.....

آچیلای هکر از قرارگاه خاتم النبیا...!

هوالمحبوب:

نشسته بودیم مراسم تقدیر از "بچه های دیروز" رو از شبکه تهران میدیدیم وعجیب نوستالوژی خونم رفته بود بالا ولحظه به لحظه با معرفی و تقدیر هرکدومشون پا به پای "بهروز بقایی" اشک میریختم.از بچه گیم هیچ خاطره ی قشنگی ندارم وهمه ش وحشت بود وکابوس وهیچوقت دلم نمیخواد بازتکرار بشه ولی انگار تنها چیزی که من رو دلتنگه همون روزها میکرد همون برنامه های کودک قدیم بود و چقدر یادش بخیر بود که من رو به بغض دعوت میکرد......

مراسم که تموم شد باز رفتم بیلوکس وباز این سرعت افتضاح اینترنت زد تو حس وحالم وبه زور وضرب هم که شد کانکت شدم وداشتم چاق سلامتی میکردم که یهو مهران پرسید"آجی وبلاگت هک شده؟!"

گفتم :" نه داداشه من!آخه کی به وبلاگه من چی کار داره؟!" وخنده م گرفت...رفتم سراغ وبلاگ که دیدم با این سرعت افتضاح باز نمیشه.کلا سیستم من طاقت این همه ابهت را نداره واگه یه خورده بهش فشار بیاری هنگ میکنه...به پانکالا گفتم:"میگن وبلاگم هکیده!ببین راسته." که زد زیر خنده وگفت :" خودت هکش کردی.نوشته این وبلاگ توسط قرارگاه خاتم النبیا هک شده !!!!پست جدیده؟؟؟" وحالا بخند وکی نخند...

ای بابا! مگه خودم مریضم خودم رو هک کنم؟!تازه من از کامپیوتر فقط بلدم دکمه پاورش رو بزنم!عجبا!

واسه اطمینان به بابا نرس هم گفتم واون هم همین رو گفت وکلی بهم افتخار کرد که اینقدر مهم شدم که من رو هک میکنند ومن هم هی میزنم تو سر خودم که حالا چی کار کنم!بابا میگه از یکی ازدوستام میپرسم باید چی کار کنی .

هرچی میخوام برم تو وبلاگم نمیشه وخطا میده که یهو آچیلای میاد....

بهش میگم دیدی چه خاکی به سرم شد؟لشکر خاتم النبیا هکم کرده!کلا معروف شدم.حالا چی کار کنم؟؟" میخنده وکلی حال میکنه وبعد بهم میگه حاضری چقدر بدی وبلاگت روپس بهت بدم؟

یه خورده فکر میکنم..تو این فاصله به این نتیجه رسیده بودم اگرچه وبلاگم رو دوست دارم اما اگه از دستش بدم مهم نیست...بالاخره زود به نداشتنه نداشته هام عادت میکنم یا حداقل تظاهر میکنم که مهم نیست..حالا مگه چی شده؟؟هرموقع دلم تنگ شد میرم میخونمش مهم نیست....

که بهش میگم هرچی توبخوایی.میگه بیست تومن ومن با کمی تامل قبول میکنم...بهم میگه اصلا میدونی کی وبلاگت رو هک کرده؟

تا میام براش توضیح بدم که یکی از کامنتهام بعد ازظهر مشکوک بود وهمون ماجرایی که برای بقیه تعریف کردم رو تعریف کنم، نمیدونم چرا یهو به دلم میفته کاره خودشه!!!!مخصوصا اینکه بعدازظهر اصرار داشت اگه یه چیزی بگه ناراحت نمیشم؟ وحتی ازم قول گرفت ناراحت نشم ولی چیزی نگفت وموکولش کرد به شب!!!!

میگم :آچیلای کار خودته،نه؟"(نمیدونم چرا دلم میخواست بگه نه...حتی با اینکه ممکن بود دیگه وبلاگم رو نداشته باشم!)

خندیدوگفت:"بـــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــــــــــــه  !!!!!......"

و من دیگه بقیه تکست هاش رو نخوندم..از پای سیستم بلند شدم وتو اتاق راه افتادم وهی به خودم غر زدم....الان باید چیکارکنم؟باید چه عکس العملی نشون بدم؟باید چه حرفی بزنم؟باید چیکار کنم؟باید خوددارباشم؟باید فحش بدم؟باید عصبانی بشم؟باید خوشحال باشم؟باید ازشوخیه با مزه ش تشکر کنم وبخندم یا به خاطره اینکه به حریم خصوصیم پاگذاشته نصفش کنم؟نمیدونم.....فقط راه میرم وغر میزنم....

پای سیستم که میشینم میبینم شونصد خط تکست داده ولی هیچکدومش رونمیخونم..فقط میبینم میخواد وبلاگم رو پس بده ولی من نمیدونم چرا دیگه نمیخوامش....

بهش میگم من هیچ حرفه یواشکی توش نداشتم وندارم...من اصلا حرفه یواشکی ندارم ..اگر هم داشته باشم که هرآدمی ممکنه داشته باشه،توی دلم هست وهیچ جا ثبتش نمیکنم...مهم نیست تو سرتاسر وبلاگم را گشتی یانه..چون کافی بود بخوای بگردی ومن باکمال میل قبول میکردم....حرفه من یه چیزه دیگس.....

حسم وحرفم مثل موقعی هستش که میرم خونه سمیه اینا وبهم میگه :کیفت رو بده ببینم چی توش داری ."ومن با اینکه هیچ چیزه یواشکی وخاص ونامعقول یا هیجانی تو کیفم ندارم کیفم رو بهش میدم ،حواسش رو پرت میکنم وخدا خدا میکنم کاش اینقدر پررونباشه بره سر کیفم وکه من ازکارش بدم بیاد وخودش بدونه کارش درست نیست..

یا موقعی که موبایلم رو برمیدارند وتوش کنکاش میکنند که SMS جالب چی داری وچی تو گوشیت داری ومن با اینکه هیچ چیزه خاصی ندارم واونقدرها هم مهم نیست اما کلی بهم برمیخوره..یا مثلا مثل اون روزی که توی ساوه توی اون کافی نت کذایی ،صاحب کافی نت "ID" من رو ازروسیستمم برداشت ولاو ترکوندو وقتی فهمیدم پا توی حریم خصوصیم گذاشته میخواستم بکشمش وبهش گفتم : کافی بود بهم میگفتی "ID" من رو میخوای .اون موقع عکس العمل من بهتر بود حتی اگه منفی بود تا الان که سرک کشیدی توسیستمم....

میدونی بعضی آدمها مجاز به انجام بعضی کارها نیستند .یعنی ازشون بعیده وباید بعید به نظر برسه....یه جورایی چون خودشون واست مهمند باید مراقب رفتارشون باشند وسعی کنند تعریف خودشون را خراب نکنند....

نمیدونم حسم چیه وآچیلای واقعا منظورش چی بوده وکلا میخواسته بازبهونه ای واسه خندیدن پیدا کنه ویا شاید هم

به قول خودش میخواسته درس زندگی بهم بده که به هرکسی اعتماد نکنم .من فقط دارم خودم رابه خوددار بودن دعوت میکنم واینکه مبادا عکس العمل بدی نشون بدم....

میگه قول دادی ناراحت نشی .ولی من ناراحتم،نه از اون بلکه ازخودم. حس بدی نسبت به خودم دارم ولی باز با خودم شوخی میکنم  واز دل خودم در میارم وبه بقیه خبر میدم که وبلاگم رو بهم پس دادند ولی نمیدونم چرا دلم نمیخواد برم سراغش..خودم علت حسم رونمیدونم...شاید اگه یه غریبه بود کنار اومدن با این موضوع واسم راحتتر بود ولی......

نمیدونم

مهم نیست.....

دمت گرم آچیلای ! باحال بود....همین رو میخواستی،نه؟!!!!

دل من قفل شده ومعطل یک کلیده......!!!

هوالمحبوب: 

 

آدمها عجیب وغریب شدند!نمیدونم اونهاند که مستعد عشق و عاشقی شدند یا این منم که تازگی ها قدرت جذبم رفته بالا!

دیشب به خدا گفتم کم کم داره باورم میشه که یه خبری م هست ! مامان میگه من کلا عقل تو کله م نیست.مردم از خداشونه یکی بخوادشون ،اون وقت تو تا هی یکی بهت ابراز علاقه میکنه رم میکنی!البته اونها هم عقلشون پاره سنگ برمیداره عاشق اخلاقه کوفتیه تو میشند!

همیشه از 24 ساعت درطول روز سه چهار ساعت به این بحث شیرین اختصاص داره که دختر یه خورده ملاطفت به خرج بده  وخون به جیگر این  واون نکن....

نمیدونم

شاید راست میگند.شاید من راستی راستی عجیب و غریبم .وگرنه کی بدش میاد سیل طرفداراش رو به فزونی بره وهر روز بیشتر از قبل حرفای رومانتیک بشنوه! ولی خوب چرا من اینجور نیستم؟چرا من همش نگران اینم که نکنه  باز ارتعاش نوار قلبیه یه نفر رو منحرف کنم!چرا همش نگران اینم که نکنه باز رفتارم وکردارم وشوخی هام وبداخلاقی هام حمل بر دلبری بشه وباز من رو درگیره یه آدم جدید کنه ومن مجبور بشم باز سر بحث نصیحت رو باز کنم که بابا تو در مورد من اشتباه فکر میکنی و من با اونی که تو فکر میکنی فرق میکنم وبیخود توی خلوت خودت از من بت ساختی و تورو خدا جون نه نه ت کوتاه بیا .نکنه راستی راستی مخم عیب پیدا کرده؟!نکنه راستی راستی خرمغزم رو گاز گرفته؟

نمیخوام راجب این موضوع حرف بزنم.نمیخوام توضیح بدم.نمیخوام حتی راجبش فکر کنم....ولی چرا...

امروز هم مثل هرروز قول میدم.بعد از شنیدن حرفای مامان خونه وعمه واین واون که دست به دست هم دادند تا من را از پیله ی غرور وخودخواهی و سرخود معطلیم بکشند بیرون وازم بخواند که مراقب تپش قلبم وبرق نگاهم وگرمی دستام نباشم و رهاش کنم ،قول دادم.امروز باز هم قول دادم به آدمها فرصت ابزاز علاقه بدم و احساسشون رو به سخره نگیرم.که بهشون گوش بدم وفرصت ، که خودشون را ثابت کنند.امروز هم مثل هرروز قول دادم  از تپش قلب دیگرون بی تفاوت نگذرم.....اما.....اما میدونم بیشتر از یک شبانه روز نمیتونم سرقولم بمونم.میدونم باز یا دربرابر ابراز احساسات دیگرون خودم را به خنگی میزنم یا میشینم به نصیحت کردنشون یا قضیه رو شوخی جلوه میدم ویا اخلاقم خط خطی میشه وعکس العمل خشونت بار نشون میدم ...وبعد توی خلوتم برای کسی که دلبسته شده وخوده بیچاره م اشک میریزم وغصه میخورم.....وباز روز از نو روزی از نو....

چرا هیشکی نمیفهمه من رو؟....چرا هیشکی نمیدونه بر من چی میگذره؟...احسان داره دیشب بهم میگه :تا یه زمانی رفتار تو واین جور عکس العمل تو قشنگ بود ودر خور ستایش .که چه خوبه که تو اینقدر خودداری و دلت واسه شنیدن ودیدنه اینجور قسم برنامه ها قیلی بیلی نمیره وغش وضعف نمیکنی...ولی کم کم شورش رو در اوردی دیگه!تو دربرابر احساس دیگرون نسبت به خودت مسئولی!!!!!

نمیدونم

شاید راست میگند وشاید دروغ ولی ...هیچی!

امروز قول دادم به همه اجازه ی ابراز علاقه بدم وبا اینکه حس میکنم غرورم زیر سوال میره که بشینم پای این صحبتهای خنده دار وحال به هم زن ومسخره ،ولی دندون سرجیگر بذارم شاید جوونه های عشق ومحبت هم تو دلم شکفته بشه....

انگار هیشکی نمیدونه من عاشقانه تمومه آدمهای زندگیم رو دوست دارم وواسه تک تکشون قلبم میتپه ودریچه ی قلبم رو واسه دوست داشتشون باز کردم ولی اون هزار توی قلبم درش قفله و اونی که باید ،خودش باید بیاد بازش کنه ،نه اینکه من بازش کنم ومنتظره اومدنش باشم....

نمیدونم چرا وقتی این حرفها رو میشنوم بهم برمیخوره...بهم برمیخوره باید مثل دخترای دم بخت رفتار کنم که منتظره مردی با اسب یا هر کوفت سفیدی هستند ودلشون ضعف میره از شنیدنه:" من تورو میخوام وکوتاه نمیام واین روزا میرند واون روزا نمیادو ..."

اون هم من !منی که هیچوقت مشتاق ودرپی این قسم برنامه ها نبودم وهمیشه دلم میخواست همه اونجوری که باید وشاید رفتار کنند.نمیدونم...واقعا نمیدونم.....شاید واقعا با اینکه هیچوقت نخواستم تافته ی جدا بافته باشم وبا بقیه راحت ودوست وخودمونی بودم ،واقعا خودخواه ومغروره وسر خود معطل واز دماغ فیل افتاده خودم را میبینم!!!

امروز قول دادم...ولی میدونم باز نمیتونم تحمل کنم که مثل دخترای خنده دار رفتار کنم وباز میشم همون الی یاغی که به خودش میگه :" اگه واقعا کسی مشتاقه ،خودش بگرده راه حل جاگرفتن توی قلبم رو پیدا کنه...."

من مطمئنم یه روز بزرگترین فداکاریه عمرم را میکنم  و به خاطر قولی که دادم خودم را فنا میکنم وبعد شبیه مثلا زنهای خوشبخت از اینکه غذای مورد علاقه ی بابای بچه ها را پختم یا رنگ مورد علاقه ی اون رو پوشیدم احساس شعف مضاعف میکنم.اون روز حتما همون یه ذره مغز رو هم که داشتم،خدا ازم گرفته.....وااااااااای من چقدر خوشبختماااا!

صندوق صدقات...

دراز کشیدم رومبل...چشمام داره میسوزه.....تا دیروقت بیدار بودم والان هم کتاب به دست چشم دوختم به مانیتوره تلویزیون که اومده میگه:" پول  خرد داری؟؟"

میگم : " نه.واسه چی میخوااای؟"

میگه مامور صندوق صدقات اومده دره خونه .فکر کنم پول توی صندوق کم باشه....آبرومون میره .یه خورده پول بده بریزم توووش.! توی این ماه تو300 تومن بیشتر نریختی توش ها....یه خورده پول بریز تووش..دم در منتظره!"

سر رو بلند میکنم و نگاهش میکنم ، ببینم راست میگه یا شوخی میکنه! میبینم توی هول وولای پول ریختن تو صندوقه.

بهش میگم : " مامانه من!جالبه ها!تو واسه کی پول میریزی تو صندوق؟واسه خدا یا واسه ماموره صتدوق صدقات؟!با خدا رودربایسی نداری با این آقا رودربایسی داری؟!عجبا!"

میزنه زیره خنده و میگه راست میگی به خدا! اما خانم همسایه هفت هزارتومن تو صندوقشون بووود.هزارتومن بده اقلا بریزم تو صندوق تا آبرومو نرفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

کلا یکی بیاد من رو بکشه تا خودم خودم رو نکشتم!!!

خویش را گم کرده ام ْ اما نمیدانم کجا!

هوالمحبوب: 

همیشه از راننده ای تاکسی که دم در ورودیه ترمینال می ایستند و تا از راه میرسی حمله ور میشند و هی میگند خانوم تاکسی ....خانوم تاکسی ،متنفرم .هرموقع با سید وآقای قاسمی پیاده میشدیم و اونا حمله ور میشدند ومثل مورو ملخ میریختند دورمون میخندیدیم و میگفتیم حمـــــــــــــــــــــــــــــله!

وبعد هم از سرخودمون بازشون میکردیم ...اما ایندفعه که تنها بودم وریختند سرم یکی یکی براندازشون کردم واونی که مسن تر و جاافتاده تر بود رو انتخاب کردم وبهش گفتم میخوام توی اصفهان بگردونیدم...

سوار تاکسی شدم و راه افتادم. پرسید خانوم دوست دارید کجا ببرمتون؟ گفنم : نمیدونم...گفت: اهل اصفهان نیستید؟ بهش گفتم : خواهش میکنم با من صحبت نکنید فقط برید هرجایی که فکر میکنید قشنگه وارزش دیدن داره وراه افتادیم.

دلم میخواست توی سکوت ودر حال گذر فکر کنم .نه شنونده باشم و نه گوینده وفقط فکر کنم.نمیدونم شاید حتی بخوابم.....

شب تا صبح بیدار بودم.تا ساعت 2 بیلوکس بودم ورفتم بخوابم.نمیشد...هرچی این دنده اون دنده میخوابیدم و به خودم غر میزدم نمیشد...هرچی چشمم را روی ساعت و عکسای روی دیوار میبستم نمیشد...با خودم حرف میزدم که غصه نخورم نمیشد...کلی فکر میکنم الن باید با کی حرف بزنم دلم آروم بشه ومثل همیشه مهندس میاد به ذهنم...اونکه هیچوقت یادش نمیره بخنده....به مهندس پیام دادم بیداری مهندس؟....جواب داد چرا نخوابیدی ؟چی شده؟...یه خورده فکر میکنم وبهش میگم هیچی. بخواب.شب بخیر....باز متکا گاز میگیرم وهی میچرخم تو تختم....یک ساعت طول کشید وباز سیستم را روشن کردم ورفتم قلب ایراان.مهران از سر شب حالش خوب نبود ورفته بود....بابا نرس یه آهنگی گذاشته بود الی کش.داشتم میمردم تا شنیدم.چیزی نمیتونستم بگم ونمیخواستم بگم....فقط میخواستم شنونده باشم....وای که حس میکردم آخره عمرمه از بس حالم بده ولی حتی روم نمیشد واسه این موضوع گریه کنم....یهو خاله بهم گفت : چته؟ ...وانگار من منتظره همین جمله بود وبغضم ترکید...خاله به هیشکی نگو منم غصه میخورم...به هیشکی نگو منم بلدم گریه کنم...به هیشکی نگو دلم داره میترکه ...خاله به هیشکی نگو من نازک نارنجی ام....خاله همه باید فکر کنند من پوست کلفتم...جلفم واز درودیوار بالا میرم.....فکر کنند من فقط بلدم شولوغ بازی در بیارم و آدم بشو نیستم...خاله به هیشکی نگووو من با اینکه کلی همه رو دوست دارم وبا همه راحتم وهمه رو از خودم میدونم اما یه آدم سرخود معطله مغروره خودخواهم که حتی بهم برمیخوره بفهمم ضربان قلبم واسه کسی به شماره افتاده....خاله به هیشکی نگو....خاله به هیشکی حتی به خودم هم نگوووو...خاله همه ی اینایی که میخوای واسه آروم کردنم بگی همش رو خودم بلدم...خاله من همه ی آدمها رو دوست دارم...خاله گومب گومب دلم از کار افتاده...خاله به هیشکی نگووو دل من هم گومب گومب میکنه وخودم با دستای خودم انداختمش دوور....خاله ازم هیچی نپرس...خاله آرومم نکن...خاله نصیحتم نکن.....خاله دعوام نکن.....خاله به هیشکی نگووو من چقدر احمقم ...به هیشکی نگووو من عین بچه های دو ساله که عروسکشون را میخواند نصفه شبی نشستم گریه میکنم...خاله قول بده حتی به خودم هم نگی.....

سرم رو میذارم روی مانیتورو20 دقیقه نشستنه میخوابم .بعد دست وصورت نشسته لباس میپوشم ومیرم دانشگاه.تمومه طول مسیر درحالت نشسته خوابم.اینقدر گرسنمه که دارم میمیرم اما دلم هیچی نمیخواد.3 ساعت توی راهم وبعد ماشین عوض میکنم.دیگه اینقدر توی این مسیر رفتم واومدم که راننده ها کلی سال نو مبارکی و چه خبر از این ورا راه میندازند وانگار اونا هم میفهمند یه خبری شده که من فقط لبخند میزنم وسر تکون میدم.واسه همین دیگه حرفی نمیزنند.....

سوار تاکسی شدم که عمه زنگ میزنه....دیگه نزدیکای ظهره ومن فقط گوش میدم وتا میام حرف بزنم صدام میلرزه....عمه میگه الی یهو گریه نکنیا...زشته تو ماشینی...بعدش کلی مثلا آرومم میکنه و من ناراحتم که چرا ناراحتش کردم و اینکه چرا اینجوری شدم....باید حواسم به همه باشه....

یک ساعتی توی مسیرم وجاده رو نگاه میکنم...از تاکسی پیاده میشم که احسان زنگ میزنه: " دختره تو نمیخوای یه سر بیای دفتر؟؟..." که یهو دیگه واسم مهم نیست کجام و کی ام ووسط خیابون میزنم زیره گریه....

میگه:" چته الهام؟کجایی ؟زشته؟جلو همکلاسیهات خجالت بکش....."

چیه؟اینجام باید حواسم به مردم باشه؟اینجا دیگه هیشکی من رو نمیشناسه...من تنهام و با هیشکی نیستم که من رو بشناسه وبخوام ازش خجالت بکشم....من دارم میمیرم احساااان میفهمی؟حالم از خودم به هم میخوره.....از این اخلاقه کوفتیم....ازپروویی که با بقیه دارم و رودربایسی که با خودم دارم.....من حالم بده ه ه ه ...خیلی ی ی ی ی ی ....

وسط خیابون دارم راه میرم وبلند بلند گریه میکنم واحسان فقط گوش میده .نمیدونم کسی نگاهم میکنه یا نه چون تمومه نگاهم به سنگفرشای پیاده روه.....

بهم میگه شب برم پیشش و زنگ بزنم بگم خونه نمیام...تقریبا درب دانشگاه رسیدم که خداحافظی میکنه...جلوی صورتم رو میگیرم که کسی نشناسدم و با عجله میرم توی دستشویی تا آبی به دست وصورتم بزنم.

نگهبانی صدام میکنه : " خانم کجا؟؟"

تا دستم رو برمیدارم تا کمر خم میشه وکلی وحال واحوال و معذرت خواهی و من باز حواسم هست که لبخند بزنم واون رو هم به لبخند دعوت کنم

باز نقاب میکشم تو صورتم وباز سلام میکنم به همکلاسیها و باز با استاد شوخی میکنم وباز سر به سره سید میذارم وباز نطقم باز میشه وحرافی میکنم وبااااااز........

توی راه برگشت با سید صحبت میکنم وقدرشناسانه به حرفاش گووش میدم وباز دلم خونه ولی باز میخندیم....من حق ندارم کسایی که دوستشون دارم رو با ناراحتی هام آزار بدم....حق ندارم کسی رو تو غصه هام شریک کنم......حق ندارم....

همیشه از خدا خواستم کمکم کنه همونقدر که من رو دوست داره ،اطرافیانم رو دوست داشته باشم...همه شون رو....چه فرقی میکنه بالاترند یا پایین تر....کوچکترند یا بزرگتر...مردند یا زن....دخترند یا پسر....شوخند یا جدی.....فقیرند یا غنی....پیرند یا جووون....

تپش قلبم وبرق نگاهم و گرمی دستهام را هم قایم کردم توی هزارتوی قلبم و حتی اگه یه روز سربزنه بیرووون، اونقدر باهاش صحبت میکنم تا حرف بشنوه وآدمش میکنم.....

میرسم اصفهان وهر چی فکر میکنم میبینم دلم نمیخواد راجبه هیچی با هیشکی حرف بزنم.....

سوار تاکسی ام دارم تمومه خیابونای اصفهااان را میگردم...اشکهام رو پاک میکنم... ساعت دیگه تقریبا 11 شده....میرم کارگاه پیش احسان .کلیدها رو ازش میگیرم ومیرم شام آماده کنم.ساعت 12 تماس میگیره میگه کارش زیاده  ونمیتونه بیاد.و فردا کلا با هم میریم بیرون....سالاد الویه ها رو میذارم تو یخچال و آروم میرم رو تخت دراز میکشم....یه بوس میفرستم واسه خدا وبهش میگم: " خسته م خدا جوون.واسم قصه بگووو بخوابم .... فردا یه روزه دیگس...روزی که من شبیه امرووز نیستم...مطمئنم....قول میدم....واسم قصه بگو....

یکی بود یکی نبود.......ووسط قصه خوابم میبره.....

وبه موسی شدنش می ارزد....

هوالمحبوب: 

 

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

 و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

 دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

 سند عشق، به امضاء شدنش می ارزد

  گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم

 کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

 کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز

 حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

 با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

 به همان لحظه ی برپا شدنش می ارزد

 دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد

 نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد !

 سالها ... گر چه در این پیله بمانَد غزلم

 صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

 

                                                   " علی اصغر داوری