هوالمحبوب:
دیگه ساعت 6 تبم قطع شده بود وواسه همه مسجل شده بود که مردنی نیستم! وآرزوهای اهالیه خونه رو که به قول بابا به دلشون صابون زده بودند یه شام افتادندرا نقش برآب کردم! تمام طول شب توی خواب داشتم از یه سری پله که تمومی نداشت پایین می اومدم وهرکی فکرش رو بکنی توی این مسیردیدم،حتی اون بقاله که وقتی 6 ساله بودم توی کوچمون کیک یزدی میفروخت ووقتی ازش تخمه میخریدیم تو ی یه قیف کاغذی برامون میریخت!بی نهایت دیشب حالم بد بود ،وقتی از دانشگاه برمیگشتیم،یه خورده سرم دردمیکرد ولی اوج دردم یکی دوساعت بعدش بودوبه شدت تب کردم ودیگه یادم نیست!تا امروز صبح. وحالا فکر میکنم خوبم.حداقل بعداز اینکه از رختخواب پاشدم وکمی راه رفتم ویاد اتفاقات دیروز افتادم واونا روبازگوکردم ، مطمئن شدم خوبم!
خاطره ای ازدیروز مبحث کلام اول صبح من ونشونه ی سلامت مجددم بود. گفتن از نیومدن و خواب موندنه طبق معمول آقای قاسمی ونیومدنش به موقع وصبحونه ی نون وپنیری که من ازخوردنش درحد المپیک منزجرم(آدم گرسنه سنگ هم میخوره!)و کلاس دکتر حسینی مهربان(!) و دیداره آقای غفاری عزیز(!!) تا نبودن
ادامه مطلب ...هوالمحبوب:
حرفم این بود:"دوستی و روابط آدمها مثل طناب میمونه که دوتا آدم دوطرفش رو گرفتندو به هم ربط دارند که ما بهش میگیم رابطه!وقتی این طناب هرچندمحکم پاره شد وما اسمش رو گذاشتیم قهر یا دلخوری،باگره زدن مجدد این طناب ، دوسرطناب به هم نزدیک تر میشه وفاصله کوتاهتر میشه،تا جاییکه که دیگه اون گره به چشم نمیاد"!اون موقع ما میگیم دوستی ها عمیق تر شده که البته بیشترمواقع اینطور بوده!ودوستی های عمیق از یه کدورت کوچیک وشاید هم شدید شروع شده.
اما گاهی رابطه ها مثل یه ظرف خوشگل میمونه!قابل توجه خانومها که ظرفهای توی ویترینشون به جونشون بسته ! ارزش این ظرف به پولیه که واسش پرداختی.همونطور که به قول شازده کوچولو ارزش دوست به عمریه که واسش صرف کردی.لازم نیست کاری واسش کرده باشی یا واست کرده باشه ، مهم عمره که ارزشمندترین چیزه و ما ازش به عنوان عمر دوستی یادمیکنیم. مثل همون ظرفه که علاوه بر قیمت مادیش هرچی قدیمی تر باشه ارزشمندتره با اینکه شاید حتی قیمت چندانی نداره وصرفا "مامان بزرگ خدابیامرزم اینو وقتی تو تازه به دنیا اومده بودی ، شب چله واسم چشم روشنی اوورده بود!!!!!"
می عرضیدم(عرض میکردم!)،وقتی این ظرف ظریفه زیبای اصل و ارزشمند می افته و میشکنه،دنیا به چشمت تیره و تار میشه و میخوای دنیا نباشه.حالا هرچی هرکس بهت میرسه میگه که "بابا این یه ظرفه!فدا سرت!خوبه ضرر به جونت نخورده" و غیره وذلک....تو به گوشت نمیره که نمیره وتموم خاطرات و روزایی که باهاش گذروندی رو به یاد میاری و آی نه نه م،وای نه نه ام راه میندازی و هی بلند بلند روضه میخونی و سوگ سیاوش واسش میگیری!و هی تیکه هاش رو دستت میگیری و عر میزنی!!!
بعد یه شیر پاک خورده ای انواع و اقسام وسایل تعمیر روبهت معرفی میکنه و بالاخره یکیش کارگر میشه و تیکه های این ظرف ظریف به هم پیوند میخوره وتو هم مثلا خوشحالی که باز داریش،اگرچه عین روز اولش نیست!
تا اینکه بالاخره یه روز،یه جایی،یه وقتی ،توسط یه کسی ،یه دستی بهش میخوره(شایدهم بدون دست وشاید با وزش نسیم وشاید هم بدون هیچ حرکت جنبنده ای! ) و شترق ق ق ق ق ق ق!
تو هم داری با تلفن حرف میزنی ،صورتت رو بر میگردونی وخونسرد میگی:"پس بالاخره شکست؟؟!!!!"
وادامه ی مکالمه ی تلفنی!!!!!!!!!!
************* **********************
پ.ن:توی اوج قشنگیای اردیبهشت و دل پراز التهاب وفکر آشفته ووجودمملواز احساسات متناقض من،صبرقشنگترین آرزوست برای عموقاسم.
هوالمحبوب:
جالبه که شنبه و جمعه اش رو فراموش میکنه اما از اون موقع که تونست عددها رو بشماره ،هیچوقت دهه ی فاطمیه رو از یادش نمیبره.حتی اگه بخواد یادش بره این درودیوار سیاه پوش شده و ناله های روضه نمیذاره . میاد کنارم میشینه و میگه :"آجی!تولدمه ها!".بهش میگم:"تو که تولدت توی شهریوره.توی تابستون.یک ماه مونده به مدرسه رفتنت.". میگه: مگه نمیگفتی چون توی دهه ی فاطمیه به دنیا اومدم اسمم رو گذاشتید "فاطمه"!
- خوب بله!
- خوب دهه ی فاطمیه شده دیگه.پس تولدمه!
بغلش میکنم و میگذارمش روی پاهام وبهش میگم:دهه ی فاطمیه موقع عزاداری و سوگواریه.تولد موقع خوشحالی وشادی.هرکدوم به جای خودش.الان موقع عزاداریه وشهریور موقع جشن تولدت.تو که نمیخوای اینا باهم قاطی بشه؟
- - خوب نه!
- اما دوتا کادوی تولدت واسه حالا.یکی یه شکلاتی که توی کیفم هست ودومی اسمیه که هرروز صدات میکنیم!"فاطمه"!
براش توضیح میدم،قبول میکنه وقول میده واسم به خاطره فاطمه بودنش دعا کنه
********************************
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد