_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

برهر کسی به شیوه ای این داستان گذشت....

هوالمحبوب: 

تو بذار به حساب دلسنگی.غرور.سرسختی.خودخواهی. کله شقی.نمیدونم بذار به حساب خنگی،بذار به حساب بی معرفتی ،بذار به حساب اینکه سرش توی این حرفا نیست اصلا بذار به حساب اینکه آدم نیست.... 

بذار به حساب هرچی آرومت میکنه وبهت میگه بیخیال .

ولی 

ولی بدون 

بدون هرچی از دهنت درمیاد و میگی پیامد داره.... 

بدون من  اگرچه میگم مهم نیست وهرچی دلم میخواد میگم ومیشنوم اما به عواقب اونی که گفتم فکر میکنم. 

بدون ابراز علاقه و بیانش مسئولیت میاره .نه اینکه از مسئولیت بخوام فرار کنم ها!نه!

بدون به این فکر میکنم که تا واقعا به اون چیزی که میگم مطمئن نیستم نباید به زبونش بیارم. 

بدون اگه گفتم هم تو مسئولی که شنیدی و هم من مسئولم که گفتم 

بدون تا مطمئن نباشم فقط برای خوش آیند تو یا اینکه مثلا بی حساب نباشم یا مثلا برای رفع تکلیف یا خالی نبودن عریضه در جواب عمل تو عکس العمل نشون نمیدم 

و بعد هم که نشون دادم اگر چه تو هم مسئولی ولی همه ی بار مسئولیتش پای خودم ..تویی که میشی تموم زندگیم غصه نخور.... 

دلم واسه شازده کوچولو خوندن تنگ شده...واسه اون فصل بیست ویک که منو میکشه..که من  رو از زمین  جدا میکنه وفقط هق هق وبه شماره افتادنه نفسهام منو از خوندنش باز میداره.... 

 

"تو در برابر گلت مسئولی...ارزش دوست به عمریه که واسش صرف کردی....تو در برابر گل خودت مسئولی...مسئولی ...مسئولی......" 

 

*************************************************************** 

* سید چی بود میگفتی؟؟  

میگفتی دوست داشتن علت نداره..اگه علت داشته باشه یا میشه وظیفه یا میشه چی؟؟؟؟ 

همون که تو میگفتی.....

.............

هوالمحبوب: 

 

چه تقارن با مزه ای! 

امروز بیست وهشت اردیبهشت وچهارشنبه! 

و عشق من به تمامه چهارشنبه های دنیا! 

این آخرهای اردیبهشت من رو میکشه..... 

باورم نمیشه 

از صبح تا حالا توی گوشم صدای دویدن میاد وصدای بارون وصدای داد وفریاد وخنده های بلند که داره زیر بارون پخش میشه توی فضا وصدای پاهایی که از دست بارون داره فرار میکنه ویه منظره ی ابری قشنگ وخودم را تصور میکنم که در امتداد این جاده دارم با لبخند قدم میزنم وتوی دلم غوغاست 

وااای که چهارشنبه ها منو میکشه ووواااای که........ 

دروغ چرا؟جرات نمیکنم برم سراغ آلبوم یا اون سی دی عکسها که صدتا سوراخ قایمش کردم که خودم هم پیداش نکنم که مبادا بشینم به نگاه کردن وقلبم از تپش باز بایسته 

بیست وهشت اردیبهشت یه جایی توی اتاقم قایم شده و من فقط دارم به فردا فکر میکنم که قراره  سرکلاس استاد فراهانی فصل هفت را ارائه بدم...... 

اردیبهشت من داره تموم میشه ومن هنوز درحسرت اردیبهشتم.درحسرت تموم اردیبهشتهایی که حواسم نبود وشاید بعدها حواسم نباشه..... 

Take It Easy 

همین 

تصور کن اگه حتی...تصور کردنش سخته!

هوالمحبوب: 

توی کلاس مشغول خوندنه داستان «تس دوبروایل» بودم واسه بچه ها.من عاشق این داستانم وتصویر سازی هاش. 

از همون ترم دانشگاه که قرار شد واسه ترجمه انفرادی این داستان را با لیلا ترجمه کنیم بد جور عاشقش شدم. 

همون ترم من کل کتاب را ترجمه کردم وشدم ۱۹.حتی مال لیلا رو هم ترجمه کردم.از بس دلم میخواست یه ترجمه ناب بدم دست استاد ومیترسیدم لیلا خرابش کنه.حتی صحافی و همه کاراش رو خودم کردم...چون از هیجان تموم شدنش داشت غش میکردم 

و حالا هر ترم توی آموزشگاه واسه ترمای بالا این کتاب را توصیه میکنم واسه "Short Story" و این حرفا! 

وهر ترم هم بچه ها خودشون پیگیر ادامه ی داستان میشند واصلا کتاب ودرس فراموش میشه وهی دلشون میخواد ببینند آخره تس چی میشه.... 

این ترم هم همینطور..... 

نوبت فرشته بود خلاصه رو سر کلاس تعریف کنه که تا حالا چی به تس گذشته ووقتی نوبتش شد بخونه چون جملاتش معرکه بود ترجیح دادم خودم بخونم واون جاهایی که باید توضیح بدم.... 

اون قسمتی بود که تس وارد گاوداری میشه....وای ایتقدر قشنگ توصیف کرده بود منظره ی گاوداری(تو بگو لبنیاتی!) رو که قشنگ میتونستی روبروت تصورش کنی....باز من شروع کردم به خوندن وباز این شاگردهای شیطون شروع کردن به اون کاری که میخواند انجام بدند ومن هم هی حرص بخور که چرا حواستون نیست داره چه اتفاقی میفته..... 

یهو روی اون قسمتی زوم کردم که تس وارد میشه و زنها محو نگاهش میشند ومردها هنوز به شیر دوشی مشغولند وحواسشون نیست که دیدم هی بچه ها دارند با هم پچ پچ میکنندو اصلا گوششون بدهکار نیست.... 

کلاس فوق العاده ای هستند ولی عجیبن غریبا شیطونند.یهو هنگ کردم وصدام رو بلند کردم که:« من باید اصلا هیچ توضیحی راجب این داستان ندم وواسم مهم نباشه میفهمید یا نمیفهمید...اصلا حواستون هست چقدر داره قشنگ توضیح میده نویسنده...اصلا میتونید تصور کنید؟اصلا میفهمید داره چی میگه؟ اینقدر قشنگ داره توصیف میکنه که میتونید گاوداری رو جلو چشمتون تصور کنید...اون وقت شما دارید در گوشی پچ پچ میکنید واسه هم چرت وپرت تعریف میکنید؟آره ه ه ه ه ه؟ 

که یهو یه صدای گاو بلند شد سر کلاس وغزل گفت :"مااااااااااااا!" 

وهمه زدند زیر خنده.......غزل یهو گفت :"خانوم..اینقدر به قول شما تصویر سازیش قشنگه ومن رفتم توی حس که خودم را یکی از اون گاوها تصور میکنم!!!!!"  وبقیه هم تائید کردند که اگه برند توی حس ناجور میشه!!!!!

نمیدونستم چی بگم! 

دوره آخر زمون یعنی همین 

جل الخالق! 

من باید با  این دختر بچه چه طور رفتار میکردم؟! 

لبخند زدم وگفتم :"گاوهای عزیز!تاشما به چراتون میرسید..من برم قصاب را خبر کنم چند تایی تون را که به دردنخورید سر ببره! واسه امروز بسه" 

 واز کلاس اومدم بیرون.نمیدونستم بخندم یا......!