_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نه غمی ...نه غمگساری...

هوالمحبوب: 

توی تختم جابه جا میشم و آلفرد را میخوابونم کنار خودم! 

امروز غزل توی کلاس «آلفرد» را به من هدیه کرد..میونه این همه درد که تلمبارشده بود روی دلم.... 

از صبح مشغول بودم....توی شرکت یه ذره حواسم پیش آقای س که مثلا برای من جلسه گذاشته بود تا با برنامه هاو استراتژی های پیشبردفروش شرکت آشنا بشم ؛نبود...همه ش وسط مبحث یاد می افتاد که حواسم نیست وباید دربرابر حرفاش عکس العمل نشون بدو گه گاه سر تکون میدادم ..... 

بعد هم راه افتادم به سمت آموزشگاه..فرصت وحوصله ی ناهار خوردن نداشتم ووقتی هم رسیدم آموزشگاه ؛توی موده سروکله زدن وخندیدن واین برنامه ها نبودم... 

خودم میدونستم کسی به پروپام بپیچه گریه م میگیره وکلی آبروم میره.واسه همین تا خانوم افضلی گفت امروز چته؟..سریع گفتم اعصاب معصاب ندارم..کسی دوروبرم نچرخه ورفتم تو کلاس.... 

توی کلاس هم هی داشتم بچه ها راتحمل میکردم....دروغ چرا؟اصلا حواسم نبود دارند چی میگند ووقتی میپرسیدن خانوم واقعا این که خوندم درست بود؛تازه یادم میفتاد که حواسم نیست وتازه به صرافت میفتادم ببینم چی گفتند ونگفتند.... 

تقریبا آخرهای کلاس بود که مریم پرسید:خانوم میشه بگید چی شده؟ 

گفتم هیچی! 

گفت بگید راحت میشیدها! 

گفتم:وا!مگه من گفتم ناراحتم؟؟؟ 

گفت میشه بگید چی شده؟خیلی ناراحتید..معلومه.... 

بغضم گرفت یهو...اگه یه بار دیگه اصرار میکرد مطمئنم گریه م میگرفت....بهش گفتم:میشه ادامه ندی؟اون موقع تمام قوانینه کلاس به هم میریزه ودرست نیست 

یهخو با زهرا شروع میکنن خاطره تعریف کردن...انگار که میخوان بهم بگند اونها هم پره دردند...دوستشون دارم.....محبتشون وتلاششون واسه آروم کردنم را دوست دارم اما اصلا نمیخوام عکس العمل نشون بدم وفقط لبخند میزنم وکلاس تموم میشه..... 

ساعت بعد غزل یهو آلفرد رو از کیفش میاره بیرون ومیگه :خانوم این ماله شماست.... 

میگم :وا! مگه تولدمه؟؟؟ 

میگه:بله!  

و میخنده...... 

یه خرگوش کوچولوی پشمالو که بلوز مشکی پوشیده ویه پاپیونه خوشگل زیر گلوش بسته...خیلی دوستش دارم..بغلش میکنم وخنده م میگیره ویه خورده دلم آروم میشه.... 

همه دارن سعی میکن غیر مستقیم من رو از این حال وهوا دربیارند ومن فقط ممنونم ....وسکوت میکنم.... 

عمه خیلی ناراحته...بهم میگه برم پیشش...از گرسنگی دارم میمیرم ولی بعد از کلاس میرم پیشش وبهش گوش میدم..میفهمه ناراحتم واون هم میپرسه...بهش میگم اومدم فقط گوش بدم نه اینکه حرف بزنم وبه عمه گوش میدم.....که سر وکله ش پیدا میشه...... 

گیر داده به کلماته جملات من...گیر داده به حرفهای من.....خودم دلم خونه...خودم دارم دق میکنم  وحالا نگران غصه های اونم...بهش میگم :حرفام رو بریز دووور. 

فوضولم وفوضولی میکنم ولی اون لجبازه.... 

دارم درد میکشم از درد کشیدنش و...... 

دیگر عصبانی نیستم...فقط متاسفم...برای حسم...برای اتفاقاتی که افتاده...برای تمامه خودم وتمامه خودش.... 

غزل یه کارت پستال بهم داده که روش نوشته: « کاری کن که عشق بخشی از خاصیت تو باشد نه اسم رابطه ی خاص تو با دیگری....» 

 

برای غصه ش غصمه....برای ناراحتی اش ناراحتم.....ولی برای خودم هم..... 

دارم حرف میزنم وصورتم را چسبوندم به شیشه ی پنجره.....ها میکنم روی شیشه ی سرد اتاق وتوی بخار جمع شده روی شیشه شکلک میکشم...... 

دلم درد میکنه......میگه عجله کردم  ومن فقط ناراحتم برای درد کشیدنم ودرد کشیدنش.... 

حرفی ندارم ومهم نیست......مهم نیست که من اینجا دارم چه دردی را تحمل میکنم.....مهم نیست.....هیچ چیزی مهم نیست.....بالاخره یه روز من هم آروم میشم.....یاحداقل میتونم تظاهر کنم آرومم..... 

توی تختخوابم جا به جا میشم و وآلفرد را میخوابونم کنارم....«آلفرد» را بغل کرده م...صورتم را میچسبونم به صورتش ...از خودم خنده م میگیره ...عینه دختر بچه های چند ساله.....میبرمش زیر پتو و روی صورتش گریه میکنم تا خواب یواشکی بیاد سراغم......

ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟؟؟

هوالمحبوب: 

 

توی دلم هی دارم غر میزنم...از توی تختخواب بلند میشم و میشینم پای کتابام که مثلا شروع کنم به خوندن....حواسم جمع نیست...کلافه ام وزیاد هم مهم نیست...عادت دارم یه این قبیل حسهای خنده دار که اعصابم را بریزه به هم وگند بزنم توی روزی که درپیش دارم وباز هم مهم نیست.... 

کتاب را باز میکنم.....واز اقبال با مزه ی من دفترچه ی یادداشت کوچولو را پیدا میکنم که توش هی نوشتم ونوشتم که "بچه بلند شو برو بیرون یه چرخی بزن» وهی از من اصرار وهی از او انکار!!!! 

 

دفترچه ام را پاره میکنم ومیریزم توی سطل....این "باتشکر" آخر کتابم چماق میشه ومیخوره توی سرم و من فقط خیره میشم به اون دور دورها واز خودم بدم میاد...خنده ام میگیره که منه سر به هوا باز بچه گی کردم وباز شوخیهای روزگار را جدی گرفتم.....خنده ام میگیره که با این همه ادعا و منم منم کردن هام ، گندزدم به "الی " ..... همین یک بار که خواستم به حرف دلم گووش بدم و به سخره گرفته شدم.......مهم نیست....هیچ رفتاری اصل چیزی که هست یا وجو داشته را عوض نمیکنه.....حالم خیلی بده.....

سرم را میذارم روی بالش وهای های گریه میکنم....حالا یکی بیاد از من بپرسه چته؟؟؟؟...نمیدونم..... 

همیشه همینطور بوده...هرموقع یه خورده از موضعم اومدم پایین تر وکوتاه اومدم به سخره گرفته شدم....وشدم بازیگر بازی هایی که کارگردانش کیف میکرده از فیلمی که داره رقم میخوره.... 

حالم بده......اونقدر بد که وقتی نشستم سر سفره و شروع کردم به خوردنه  املتی که الناز زحمت پختنش را کشیده  بود،داد کشیدم..... 

توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت.....اونکه توی گلوم خونه کرده بود نمیذاشت بره پایین.... 

نمیفهمم چرا آدمها به اونی که دارند قانع نیستند...همیشه بیشتر میخواهند و کم هم نمی آورند با این خواسته هاشان ومن را قاطیه دریافته خواسته هاشان میکنند.....من که به کسی کاری ندارم....من که از این قسم آدمها تیستم...من که در پی اینجور برنامه ها نیستم....آخه من که...... 

زیر سوال رفته ام وزیاد هم مهم نیست...به جهنم.....به جهنم که هنوز هم عقلم پاره سنگ برمیداره!...به جهنم هنوز هم باور میکنم.....به جهنم که خیط شدم...... 

اینها همه تجربه ست....تجربه اندوختن بها داره.....حماقت کردن بها داره....گاهی به بهای به سخره گرفتن غرورت وگاهی......!  

از خودم حرص میخورم که نگران بودم....که دلم شور میزد....که تا دم دق کردن رفتم ..که ......

مهم نیست.... 

مهم نیست....  

خربزه خورده م وباید تا پالرز نشستنم صبر کنم..... 

خنده م میگیره ..از خودم...از طرز فکرم واز اینکه از ادبیاتی بودن فقط شعرهاش را بلدی و هیچ! 

بازهم مهم نیست...... 

بقیه ی حرفهام هم کناره بقیه ی حرفهای نگفته م اون گوشه ی گوشه که مزاحم هیچ کس نیست میذارم...شاید بعدها رفتم سراغشان.....  

دلم برای شب تنگ شده!...برای تمام اتفاقات وروزهایی که گذشت...خنده م میگیره....میبینی؟تکلیف من هم با خودم روشن نیست....... 

 

 اینقدر خل شده م که فقط هی تند تند اشکم سرازیر میشه....مهم نیست....من خودخواهم وای ول به تمامه کسانی که خودخواه نیستند!!!!!!! 

*********************************************************** 

 پ.ن:  

* با خودم یه عالمه خاطره دارم...مهم نیست کسی نیست وفقط خودم هستم وخودم....مهم اینه که خودم ، خودم را به بازی نمیگیرم...خودم خودم را خنگ تصور نمیکنم وخودم با تمامه وجود خودم را دوست دارم.حالا زیاد مهم نیست که هیچ کدوم از اینها معلوم نیست.....خدا حواست هست دیگه؟؟!

تو امر کن که بمیرم ، فدای گفتارت......

هوالمحبوب: 

 

دست میذارم زیر چونه م وسیر نگاهش میکنم..هی چپ چپ نگاه میکنه وگاهی نگاهش رو ازم میدزده وگاهی زیر لبی میگه:«لااله الا الله! خل شدی؟؟!» 

باز راه رفتنش رو نگاه میکنم و توی نگاهش غرق میشم..خرامان خرامان که راه میره تا مرز دیوونگی میرم و وقتی لبخند میزنه دلم میخواد بمیرم..... 

صدبار میام به زبون بیارم که چقدر دوستش دارم وچقدر ممنونه بودنش هستم ولی منه مغرور اگه یهو این جمله از دهنم بیاد بیرون شاید منفجر شدم ونیست ونابود شدم.... 

دیگه داره کم کم حرصش در میاد....داد میزنه نمیخوای از سر جات بلند بشی؟؟ 

نیش خند میزنم ومیگم میخوام فقط بشینم ونگات کنم...میدونی چندوقت سیر نگاهت نکردم وباهات حرف نزدم؟میشه بشینی با هم حرف بزنیم؟؟ 

از تعجب چشماش گرد میشه ومیپرسه چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی بهت چیزی گفته؟؟ 

میگم بشین یه خورده حرف بزنیم.... 

با اشتیاق وتعجب ودلهره میشینه ومیگه :«بگو...چی شده؟» 

میگم هیچی!  تو حرف بزن....من میشنوم.... 

میگه : وا! چی بگم؟تو گفتی بشین میخوای یه چیزی بگی.... 

بهش میگم :نه! بشین واسم حرف بزن...... 

- از چی بگم؟ 

- از هرچی دوست داری.فقط حرف بزن.... 

- تعجب میکنه واز دیروز وپریروز وتمومه روزهایی که نبودم وخبر نداشتم حرف میزنه...حتی از پول بیگوشه ای که راننده تاکسی بهش پس داده ....!  

نگاهش میکنم وبا تمومه وجود ازش ممنون میشم که تمومه این سالها تحملم کرده..چیزی نمیگم...فقط واسه اینکه دستاش رو لمش کنم وگرم بشم از گرمای وجودش....دستش رو میگیرم ومیگم چی تو دستت قایم کردی؟ 

میگه :وا!حالت خوبه؟هیچی 

گرمای دستاش تمومه وجودم را گرم میکنه..دستش رو فشار میدم وچشم میندازم تو چشماش...

حرفاش که تموم شد..میگه :حالا بگو چی شده؟ میگم: هیچی!فقط دلم واست خیلی تنگ شده بود..همین...واسم دعا کن اونقدر زنده باشم که جبران کنم...همین!  

و واسه اینکه گریه م نگیره میام توی اتاقم..... 

آهنگ «فرنگیس» سیاوش قمیشی رو میذارم وبلندش میکنم.... 

سرک میکشه توی اتاقم وهنوز فکر میکنه اتفاقی واسم افتاده....! 

بلند میخونم :«آخ که دیگه فرنگیییس ....عشق تو داغونم کرد......به کی بگم که  چشماااااات.....؟؟؟» 

که یهو وسط خوندنه من سرش رو از رو تاسف واسه من تکون میده ومیگه :«به بابات بگو!!!!دیوونه!!»  و میره و من فقط از خدا به خاطرش ممنونم..... 

 

 

*********************************************** *******

* پ.ن : 

باید بذارم دوروزه دیگه بعد عین آدمهای ندید بدیده تازه به دوران رسیده ی خنده دار که توی طول سال هیچ ندیدندت سر خم کنم وبا یه کادوی مسخره وچهارتا جمله ی خنده دار بگم روزت مبارک تا تو مثلا ذوق کنی وباز ازفردا خر خودم رابتازونم وبه جبرانه کادووی که دادم تا سال آینده باز همین روز وهمین ساعت هی ازت ،انگار که نذر داشته باشی خودت را وقف کنی وتباه، کاربکشم ولال بشم که میگم، «سواری بگیرم» ؟؟!!!!! 

عمرا! 

عمرا! ببخش که ظاهر سازی توی مرام من نیست!!

از حالا تا آخره عمرم همه ی لحظه هات مبارک.   

تو امر کن که بمیرم فدای گفتارت....کنم بدون تامل همان که فرمایی...!