هوالمحبوب:
بابا دارید میرید سرکار ،احسان را هم با خودتون میبرید؟؟به خدا خیلی اذیت میکنه تو خونه....
- احساااااااااااااااااااااااان..زود لباس بپوش بریم ...زوووووووووود...
و وقتی داشت لباس میپوشید که بره چنان چشم غره ای میرفت و میگفت بذار برگردم حسابت را میرسم...
و من توی دلم عروسی بود وقتی صدای بسته شدن در خونه می اومد.خیلی اذیت میکرد.خیلی فوضول بود و خیلی شیطون.شر و تخس!
چقدر همدیگه را زده باشیم خوبه؟چقدر موهام را کشیده باشه و ازش لگد خورده باشم؟سرم را یه بار شکست با لیوان!یه بار هم راس راسی داشت خفه م میکرد!من ِ بی عرضه هم سر کتاباش و لباسهاش عقده م را خالی میکردم!
همیشه دلم میخواست بمیره.مخصوصا وقتی مامانی با اینکه حق با من بود حق را به اون میداد.مامانی خیلی پسر دوست بود.خیلییییییییییی...
وقتی بچه تر بودم "کاش نباشه"،دعای همیشگی ِ بچگیم بود برای احسان!دوران طفولیت بود و نادونی!
تا اینکه بزرگ شدیم کم کم و دست روزگار و اتفاقاش باعث شد به هم نزدیک بشیم.همیشه درد مشترک، آدما را به هم نزدیکتر میکنه.
اولین بار وقتی رفت دانشگاه واسه اولین بار از نبودنش گریه کردم و وقتی اومد چشماش پره اشتیاق بود از دیدنم.هنوز دفتر خاطراتش را دارم که توش نوشته دلم برای الهام و بچه ها تنگ شده!
همون موقع ها بود که براش شعر گفتم:
"امروز نمی آیی،رفتی ،دل من تنگ است......خاموشی تو در دل ،یک ثانیه هم ننگ است
هجران و غم دوری،افتاده بر این جانم...........این گونه نباشی تو،حقا که دلت سنگ است
آنوقت که بودی هـــی،دعوا سر رفتن بود......امــــــــروز که رفتی تو ،با نامدنت جنگ است
با اینکه نباشی تو ،آرام بــُوَد خانه(!)......یک زنگ بزن بر ما،چون گوش بر این زنگ است..."
هی درد اومد و هی نزدیکتر شدیم و شدیم و شدیم.تنها مرد ِ زندگیم بود!هیچ وقت اون دو سالی که جلوی چشمام بــــد شد را یادم نمیره! دو سال خون گریه کردم!که چرااا؟هر شب "تـعز من تشاء و تزل من تشاء" الــی ! تا بالاخره برگشت .یه روز ِ زرد ِآذر توی اوج درد برگشت و موند.تا الان که قسم ِراستم و تموم ِ امیدم اون ِ.
شد حامیم شدم حامیش
.شد داداشم ،شدم آجیش!
شد احسانـــم،شدم الــــی!!!
تنها کسی ِ که"ته مونده ی ایمان و اعتماد فاحشه ی " الــــی دستشه !!
آخرین برگ ِ درخت که وااااای به الی اگه بیفته......!!!!!!!
.
.
وقتی لب ور میچید و بغض میکرد دلم براش غش میرفت!صورتش را دوست داشتم توی حالت بغض! بچه بودم و احمق! هی اذیتش میکردم تا بغض کنه و لباش را آویزوون کنه و من دلم غنج بره!وقتی مامانی می اومد خونه ، میگفتم اگه به مامانی چیزی نگی برات "شوکو پارس" میخرم و اون راجب اذیت کردن من هیچی نمیگفت به مامانی و منم هیچ وقت براش "شوکوپارس" نخریدم! ازش لجم میگرفت که مامانی اینقدر دوسش داره !اصلا مامانی همه را دوس داشت الا من! آخه "می تی کومون " منو بیشتر از بقیه دوس داشت و مامانی میخواست مثلا جبران مافات کنه!
بدم نمی اومد ازش ها ولی لجم میگرفت ولی از یه جایی به بعد شدم مامانش!مادری بلد نبودم ولی زوور زدم که بلد باشم و بشم.خیلیییییییییی کم گذاشتم.خودم میدونم کم گذاشتم ولی به خـــــــــدا بلد نبودم! بلد نبودم باید برای غصه هاش چی کار کنم؟برای یواشکی هاش.برای بغض هاش!باید مامان باشی تا بفهمی. باید حواست به همه چیز و همه کس باشه.شاید یکی از بزرگترین دردها و خاطرات بد زندگیش بد "مادری" کردن من ِ!اصلا مادری نکردن ِ من ِ! الــی ِ!ولی از یه جایی به بعد شد همه ی زندگیم و همه ی نگرانیم از آینده ش!حرف تو کله ش نمیره از بس به خاطر فــــــــرداش بهش التماس میکنی ولی....
درسته توی خونه بهش میگیم "خانوم کوچیک" از بس خانوووم ِ و کدبانو ولی "النـــاز" واسه من هنوز همون دختر ِ سه ساله ست که دلم غنج میرفت واسه لب چیدنش!
.
.
وقتی فهمیدم بارداره داشتم پس می افتادم!هفده سالم بود!کلی غرور داشتم و سر خود معطل بودم!کلی خرم میرفت و هیچکی نمیتونست بهم بگه بالا چشمت ابرو!یادمه "میتی کومون " اون روزا دوستم داشت!وقتی فهمیدم فرنگیس بارداره یه هفته هیچی نخوردم! غر زدم و گریه کردم ولی با خودش حرف نزدم ! فقط اعتصاب غذا کردم!یادم نمیره وقتی زهرا و فرنوش و عادله فهمیدند توی کوچه و راه مدرسه بلند بلند خندیدند و چقدر مسخره م کردند !!!یادم نمیره اولین بار بود مورد تمسخر قرار گرفته بودم و همه ش تقصیر اون فرنگیس و "میتی کومون ِ" لعنتی بود!
از هر دوشون متنفر بودم! ده روز غذا نخوردم و میتی کومن نگرانم بود خیلیییی و گفت تا لب به غذا نزدم حق ندارم برم مدرسه ولی من تا از خونه میرفت بیرون در میرفتم مدرسه و بالاخره هم توی مدرسه پس افتادم.
آقای رمضانی ،دوست بابا اومد خونه و باهام حرف زد تا بالاخره سر عقل اومدم واسه غذا خوردن ولی از هردوتاشون حالم به هم میخورد.یادم نمیره از بس رنگ و روم زرد شده بود دوستام تو مدرسه واسم خون دل میخوردند اما به خودم چیزی نمیگفتند.متنفر بودم از دلسوزی اطرافیان و اونقدر سرخود معطل بودم که شاید به واسطه ی ترحمشون سنگ رو یخشون میکردم!تا بالاخره به دنیا اومد.عمه اشرف میگفت اینقدر خوشگل ِ که توی عمرش تا حالا همچین دختری ندیده!ازش متنفر بودم! از همه شون! انگار طفلک"فاطمه" هم خودش میدونست من ازش متنفرم که هر موقع با من تنها خونه بود صداش در نمی اومد! دختر یک ماهه سکوت مطلق اختیار میکرد تا فرنگیس از راه برسه و بعد تا مامان را میدید صدای گریه ش بلند میشد!هر موقع باهاش تنها خونه بودم رو میکردم بهش و میگفتم:صدات در بیاد میکشمت! با همین دستام خفه ت میکنم! پس آدم باش تا مامانت بیاد! و مامان می اومد و باز باید قلب کوچولوش تا دفعه ی بعد اضطراب را تحمل میکرد! همه میگفتند قشنگه اما من نمیخواستم دقیق ببینمش و نگاهش کنم!دختره ِ لعنتی ِ حال به همزن!
تا اون روز سر پل "خواجو"!اوایل پاییز بود....
گذاشتنش پیش من و رفتند به قدم زدن! خواب بود! بیدار شد و زد زیر گریه! هنوز چهل روزش نشده بود.گریه میکرد و من پشت بهش رودخونه را نگاه میکردم.گریه کن تا بمیری!صداش بلندتر شد و نگاه عابرا به من بیشتر.تا بالاخره دل یک زن به رحم اومد و اومد طرفش که بغلش کنه که من مثل فنر از جا پریدم و برش داشتم و با یه نگاه خصمانه به اون زن، پشتم را بهش کردم!هنوز داشت گریه میکرد که شروع کردم به آروم کردنش!بدم میاد غریبه ها دایه دلسوزتر از مادر بشند برامون!آروم شروع کردم به "آروم باش دختر کوچولو "گفتن. ساکت شد....
زل زد توی چشمام چند دقیقه....زل زدم توی چشماش یه عالمه دقیقه.
خندید....
خندیدم....
باز خندید....
اشکهام قل خورد روی گونه هام...
چقدر چشماش قشنگ و معصوم بود.چقدر ناز بود.چقدر مااااااااااه بود.من چقدر پــَست بودم.من چقدر نامرد بودم....خاک برسرت الــی!!!
باز خندید و این دفعه صورتم را کردم توی صورتش و هق هقم بلند شد...و اون هم باهام همصدا شد....هی بلند بلند میگفتم ببخش آجی و اون بلند بلند ونگ ونگ میکرد!
عاشقش شدم.از همون موقع از سر "پل خواجو" از همون پاییزه برگ ریز تا حالا که نفسم به نفسش بنده....همه میدونند "فاطمه" نفس ِ آجیه! هرچی خودم نداشتم و آرزوم بود را نثار فاطمه کردم!چنان رووش حساسم که اگه کسی بهش بگه بالا چشمت ابرو ،دیوونه میشم.دخترم الان یه پارچه خانوم شده!تا همین یکی دو ماه آدمهام من را به "فاطمه" قسم میدادند تا اینکه....
.
.
وقتی فهمیدم باز قراره یکی بیاد(!!!!!!!!!)توی بد برهه ای بودم.توی بد شرایطی!خودم را میشناختم که چه جور آدمی ام!کلی عوض شده بودم ،مثلا "دختره خوبی " شده بودم.کلی اتفاق افتاده بود توی زندگیم که از من الی بسازه ! یه عالمه "بگذار بشکند عوضش مـرد میشوم" !کلی خدا ای ول دمت گرم !!!میدونستم دیگه داره خدا ازم سوء استفاده میکنه....میدونستم این رسمش نبود خدا!
ازم قایم کردند!
الان دیگه بیست و هشت سالم شده بود!الان باید دختر ِ خودم را بغل میکردم و براش لالایی میگفتم! الان دیگه دختر ده ساله ای نبودم که بغض بسازم و دلم خنک بشه از لب برچیدن! الان دیگه هفده سالم نبود که متنفر باشم از کسی که همخون ِ من ِ و براش خط و نشون بکشم ونگاهش نکنم!الان نمیتونستم فرنگیس را نخوام ،کسی که جلوی چشمام ِ را نخوام!نگاه بقیه را تحمل کنم.الان دیگه.....
خدا میخواست بهم چی بگه؟؟؟
"داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییییز؟؟؟؟؟"
نذاشتند من بفهمم ! تا اینکه بالاخره طی یه اتفاق کاملا غیر منتظره لو رفت...
داغون شدم.
همه منتظر عکس العمل من!
حتی میتی کومون حالت تدافعی تهاجمی گرفته بود و حق به جانب و با افتخار حرف میزد!مردها همینطورند!تمام وقاحتشون را پشت صداشون قایم میکنند!پشت بازوهاشون....
چه روزایی بود....واااااای که فقط سرم را گذاشتم روی گل وسط قالی و هی زدم توی سر خودم تا صدام در نیاد!متکا را چپوندم توی دهنم و جیغ زدم!که صدام از اتاق بیرون نره.....
بد لحظه ای بود....
اصلا اون سال! پارسال ! سال ِ خون بود.از همون فروردین لعنتی بگیر تا اون اسفنده پر از..... همینطور پشت سر هم داشت می اومد و من طاقت ضربه های بعد را نداشتم.باید چی کار میکردم؟من قسم خورده بودم حتی اگه شده بمیرم نذارم خار به دست و پای خواهر و برادرم بره حالا باید چه غلطی میکردم؟؟؟
من همون گربه ای بودم که وقتی احساس خطر واسه بچه هاش میکرد میرفت روی سر پنجه هاش و قوس مینداخت روی کمرش و موهاش رو سیخ میکرد و چنان خرناس میکشید که دشمن فکر کنه با شیر طرفه و بره به جهنم!
من که برای دنیا و آدماش می مـُردم مگه میتونستم نسبت به همخونم بی تفاوت باشم و یا دوستش نداشته باشم؟؟
اونا فقط منو داشتند.من قسم خورده بودم .قول داده بودم.قرار بود.....
خدا داشت ازم سوءاستفاده میکرد!مثل همیشه!خسته شده بودم از ایثار!از مهم نیست! از صبر میکنم تا به آخرش برسم ..از "عوضش مرد میشوم".خدا باید چی کار کنم؟ خودت بگو چی کار کنم همون کار را میکنم!
از اتاق اومدم بیرون و تا روزی که فرنگیس را بردم بیمارستان صدام در نیومد!
خفه شدم !
لال شدم!
خودم بردمش!
خودم پشت اتاق عمل نشستم و دعا خوندم! خودم وقتی "گل دخترم " به دنیا اومد توی گوشش اذان گفتم!خودم اولین نفری بودم که بغلش کردم....خودم براش شعر خوندم! حرف زدم! خودم براش زار زدم...خودم...خودم...خودممممممممممممممممم.....
تو اگه خودت بودی عاشق اون یه جفت چشم طوسی نمیشدی؟
تو اگه خودت بودی نمیخواستی براش دق کنی از شوق؟
اون طفل معصوم ِ ناز من چه گناهی کرده بود؟؟؟
اومده بود به من یه چیزی برسونه!
خدا دوباره دست به کار شده بود و "لیلاش" را فرستاده بود...
وقتی اون اینطور میخواست من باید چی کار میکردم؟؟؟
باید چه خاکی به سرم میکردم؟؟؟
باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟
من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من تو روی خدا می ایستادم؟؟؟
من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من که سرم را گذاشتم کنار ساطورش و میگم بــِبــُر؟
من باید تو روی خدا می ایستادم؟؟؟
باید نه نه من غریبم بازی در می اوردم از کاری که بنده هاش سرم اوردند و بـُغ میکردم یه گوشه؟
باید به خاطر کدوم دردم خاک برسر بازی در می اوردم؟؟؟
باید رو به کدوم جناح میجنگیدم؟
باید خودم را ول میکردم پیش کسایی که بعدها تسلی شون را بکنند فاخرترین لباسشون؟
من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من آدم ِ این کارااام؟
من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من آدم ِ این لوسبازی هام؟
من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودش حتما میدونه من طاقتش را دارم که بهم اینجوری عطا میکنه....حتما میتونم....
"لایکلف نفس الا وسعها " مال ِ منه
خدا برای من گفته
خودم براش شناسنامه گرفتم....خودم توی چشماش نگاه کردم و از زندگی براش گفتم...خودم حمامش بردم..خودم لباسش را عوض کردم...خودم بعد از هر شیر خوردن کمرش را ماساژ دادم تا آروغ بزنه....خودم وقتی بهم خیس کرد کهنه ش را عوض کردم اون هم با لذت ...خودم اونقدر براش آواز و شعر و ترانه خوندم تا چشماش را گرد کنه و ذوق کنه و دست و پا بزنه...خودم صداش کردم "گل دختر"!...خودم زل زدم توی چشماش و هرشب بعد از اینکه از سر کار اومدم بردمش توی اتاقم و براش از تمومه بغضهام گفتم و بعد بهش قول دادم که نذارم آب توی دل "گل دخترم" تکون بخوره.
الان قسم ِ راستم "گل دختره"!
الان وقتی عمه قسمم میده تو رو جون ِ "عاطفه" .....
با اینکه اسم ِ"عاطفه" را برای گل دختر دوس ندارم _و به همه گفتم "گل دختر" صداش کنند تا عادت کنیم _ ولی انگار تمام دنیا را بهم میدند که همه ی دنیا میدونند من عاشق ِ "گل دخترم"!
همیشه وقتی از فرط بوسیدنش از نفس می افتم و از نفس می افته ،فرنگیس میاد و گل دختر را ازم می قاپه و میگه:کشتیش بابا !تو با بچه ی خودت چی کار میکنی؟ میگم:" گل دختر" دختره منه! من دختر نمیخوام....
خدا دقیقا گل دختر را لحظه ای فرستاد که من داشتم می مردم.یه خنجر تو سینه ام بود و داشت خون فواره میزد!...
خدا به بهترین وجه بهترین "لیلاش" را انتخاب کرد و گذاشت توی بغلم....
از اون لیلاها که اومده بود بمونه:
"او قول داده بود که لیلا نمیرود...مال من است، بی من از اینجا نمیرود"....
.
حالا من! الــــی! کسی که برای بچه هاش میمیره و به "آخر وعده داده شده " قسم که میمیره ؛به هر بهونه و هر مناسبت و هر اتفاق تمام بچه هام را دور هم جمع میکنم و هی تند تند به بهونه ی یه عکس دسته جمعی بغلشون میکنم و عشق میکنم از داشتنشون! عشق میکنم وقتی احسان "گل دختر" مون را بغل میکنه و حال " فاطمه " را میپرسه. دلم میخواد بمیرم وقتی "الناز" قربون صدقه گل دختر میره و لباسهای مدرسه فاطمه را آماده میکنه .تموم ِ وجودم بغض میشه وقتی "میتی کومون "صورتش را می بره توی صورت گل دخترم.میمیرم از ذوق وقتی فرنگیس آش میپزه و میگه یهو احسان دلش میخواد...
من عاشق ِ بچه هامم....عاشق عشق ورزیدن بچه هام به همدیگه اند....عاشق اون نگاه بی نظیری که اون به بچه هام انداخته و میندازه و میگه :ای ول الـی ،میدونستم آبروم را نمیبری...طاقت بیار که هنوز خیلی دیگه مونده!من عاشق اون آغوشی ام که بچه هام توش ماوا کردند و من بهش ایمان دارم....من عاشق مهر و عطوفتی ام که "اون" توی دل تک تک بچه هام نسبت به هم انداخته و اون ضربانی که اگرچه هیچ وقت به زبون نمیاد اما میزنه و میتپه که باشی و باشید....من عاشق تمومه عاشقای دنیام و عاشق بچه هام و برق نگاهشون!
عاشق تک تکشون....
کاش اگه قراره توی اون "آخری که خوبه"بچه هام تمومه لبخنده دنیا را سر بکشند خدا از "آخر" ِ من کم کنه و به اونا بده.
باید مامان باشی تا بفهمی چی میگم.
همیشه وقتی هر شب میشینم روبروی خدا و زل میزنم بهش قـَسمش میدم به مظلومیت ِ "الـــناز" ، به "معصومیت ِ فاطمه" ، به" مهربونی ِ فرنگیس" ، به" صبوری احسان" و به " پاکی و حرمت یک جفت چشم طوسی گل دخترم" که دل تموم ِ آدمای زندگیم را آرووم کنه، که بهشون معرفت و درک داشته ها و نداشته هاشون را بده!که بهشون تموم ِ قشنگی ها را بده!که بهشون همون "آخر ِ" وعده داده شده را بده!که یه جرعه از صبرش را هم بــِچــِکونه توی گلوی الــی....
و خدا دعام را برآورده میکنه...به خودش قسم که میکنه....
من خدا را به بهترین ها قسم میدم....به عزیزترین ها....من برای استجابت دعام به بکـــرترین مقدسات دخیل میبندم....
هی توووووووووووووووووووووو! .............
هیچی!!!!!!!!!!!!!
هیچییییییییییییییییییییی!
الــــی نوشت:
یــک ) کسی که اخلاقش را همچون فاخرترین لباسش می پوشد همان بهتر که برهنه باشد!
دو) همینــــــــــــ!
*2*
هوالمحبوب:
تابستون بود، مرداد ماه و چهارشنبه....
درسته من از مرداد خوشم نمیومد و نمیاد و رنگش واسم رنگ "بنفش " ِ..از اون بنفش زشتا و همه ی دنیا میدونند من از رنگ بنفش اصن خوشم نمیاد
ولـــــــــی
چهارشنبه بود و تمام اتفاقای قشنگ چهارشنبه میفته!
انگار تمام مرداد ماه صبر کرده بود به آخرین چهارشنبه ش برسه و قشنگترین اتفاق زندگی من رخ بده...
انگار عروسی ِ خودم بود!
همه میدونند و میدونستند من چقدر نفیسه را دوست داشتم و دارم و تنها دوستش بودم.
تنها دوستی که تمام خونواده ی نفیسه و محمد من را میشناختند و البته که محمد را اندازه ی نفیسه دوست داشتم.
دوست داشتن های من مصداق "گوش و گوشواره"ست...وقتی مـَرد بهترین دوستمی پس قابل ستایشی..پس اونقدر خوب بودی که بهترین دوستم تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کنه!
تمام مرداد ماه منتظر مونده بود تا آخرین چهارشنبه ش از راه برسه.
از صبح دنبال کارای نفیس بودم و بعد از ظهر توی آرایشگاه دادمش دست محمد و اومدم خونه تا برای شب آماده بشم...
مهم نبود چه طور برم و با چه لباسی و چقدر جینگیل مستون باشم،مهم این بود که توی بهترین لحظه ی زندگیش و زندگیم با یه عالمه آدم دیگه شریک بشم...
با دخترا و فرنگیس راهی شدیم....به سختی رفتیم ولی رفتیم و برق چشمای نفیس وقتی که از راه رسیدم فقط منو به بغض دعوت میکرد.
و شروع شد مجلسی که انگار عروسی خودم بود.
هوالمحبوب:
.
.
.
.
الـی نوشت:
یــک) دو سال پیش بود،روز سیزده رجب روز تولد من و تولد علی،همون که میگند پدر همه ست! عمو بهرام و زن عمو اومده بودند برای خداحافظی.میخواستند برند مکه...
داشتند با بابا حرف میزدند و من داشتم تو حیاط ،"تکنولوژی و نوآوری در مدیریت " میخوندم!فردا امتحان داشتم.داشتند راجب بیابون و بارون حرف میزدند....
بــابــا:زمین خشک بیابون وقتی بارون نبینه و ندونه بارون چیه نه خانی رفته و نه خانی اومده! تا آخر عمرش نه چیزی از دست داده و نه چیزی به دست اورده!از بارون فقط یه قصه شنیده و اونقدر ها هم حسرت به دل بارون نیست داداش ِ من!
عمو بهرام:وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند....اونوقت تا آخر عمر از نبودن بارونی که با تموم وجود ازش لذت برده زجر میکشه.وای به زمینی که بارون دیده باشه و بارون را ازش بگیرند.....
و من پشت کتاب "تکنولوژی و نوآوری در مدیریت" از بغض داشتم خفه میشدم و تند تند و یواشکی اشکام را پاک میکردم....
دو) این پست رمز داری که اینجا بود و پست بعدی که حالا نیستند ،راجب "گل دخترم" نبود...که اگه راجب اون بود ،نرسیده به اینجا واسه نوشتنش می مردم! راجب یکی از دوستام بود که داره میره خونه ی سرنوشتش!
دیشب تا خود صبح نشستم توی حیاط و به فکر کردن...خیلی ها هستند و بودند که با اونی که خواستند و میخواستند ،نتونستند زندگی کنند و حالا از قصه ی همه شون خبر دارم...اتفاق خاصی نمیفته...یه خورده درد...یه خورده بغض...یه خورده اشک ...یه خورده آه و بعد همسرشون باید بشه بهترینشون....مثل سمیه....مثل بچه ی جناب سرهنگ ..مثل ِ.....
از کجا معلوم؟ شاید کلا ورق برگشت....همیشه باید تا آخرش صبر کرد....خدا همیشه حواسش هست....من به تمومه دردهایی که میده ایمان دارم....
ســه) دوستـــش داره.....خـــدا را شـــکر....بقیه ش مهم نیستـــ....
چاهار) من نمیگم وای به حال زمینی که بارون را تجربه کرده و بارون را ازش گرفتند و کاش نمیدونست بارون چیه که نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود....حس قلبیت به بارون حتی وقتی نیستــــ ،یعنی بزرگترین موهبت خدایی....اون موقع است که خدا از داشتنت ذوق میکنه که در برابر نداشته ت با آگاهی صبوری میکنی....میدونم چیه و نمیخوام.چون تو نمیخوای...باشه،بازم مثل همیشه....هر چی تو بخوای....هرچی تو بگی
پنج )نمیشناسمت....ببخشید شما؟؟؟
اسمت چه بود؟؟؟آه از این پرتی حواس....این روزها من اسم کسی را نمیبرم
شیــش و همــیــنـــ) خوشبخت بشید....خوش بخت باشیــد....خوش بخت میشید....مطمئنم....همیــــنـــــ !