هوالمحبوب:
گاهی یه اتفاق ،یه حس، یه بغض ...اصلا هیچ کدوم اینا نه! گاهی فقط یه درد همه چیز را از یادت میبره....
نه اینکه بخوای فراموش کنی یا حتی زور بزنی که یادت بره!نـــُچ!
گاهی یه جمله تمومه اونایی که به خاطرش این همه مدت پیش خدا ضجه زدی و التماس کردی کاری کنه که یادت بره را ،از یادت میبره....
نه اینکه درد اون همه درد و سنگینیش یهو محو بشه یا بره به قهقرا و زباله دان تاریخ ها ! نه!
ولی یهو تمومه دردات و خون دلهات و حتی خنجری که توی قلبت فرو رفته و هنوز خونی که ازش داره می چکه و تازه ست ،یادت میره
نه اینکه یادت بره ها! نه!
اهمیتش را از دست میده
به خودت میگی الی! الان موقع سوگواری برای این چیزا نیست...
یهو شمشادهای جلوی "عالی قاپو" که سه ماه تموم تو رو توی آغوششون جا دادند تا زانوهات را بغل کنی و لابلای اونا اونقدر گریه کنی و اشک بریزی تا تموم بشی ،از اعتبار و اهمیت میفتند....
یهو تمام سنگفرشهای کنار زاینده رود از "پل فلزی" تا "پل بزگمهر" از عیار میفتند و دیگه اون همه اشکی که زاینده رود شش ماه تمام ازت گرفت و قورت داد بی اهمیت میشه...
یه دفعه یادت میره چرا "پل فردوسی" ِ روز لیلا و سالی یکبار شده خاطره ی هر روز و هر هفته و هر دقیقه ی روزایی که گذشت و زیرش از بس نشستی شدی جزو آدمای لاینفک اون پل...!
یه دفعه به خودت میای و میبینی دیگه یادت نمیاد چرا این نود روز تخت خوابت موزاییک های حیاط بود و لحافت آسمون پر از ستاره ی شب....
یادت نمیاد چند شب توی کوچه پس کوچه های شهر قدم زدی...
یادت نمیاد چرا شبیه " کسی که مثل خودش میشود شدم!"!!!
یادت نمیاد .......
با یه جمله با یه کلمه با یه حرکت تمومه دردت و ضجه ت را از درجه ی اعتبار ساقط میکنی و چشمت را روش میبندی....
درسته غر میزنی...داد میزنی...جیغ میزنی...اشک میریزی ولـــــــــــــی یهو همه با هم میره برای یه وقتی که مثل الان نباشه و شاید هیچوقت وقتش نباشه!
درست مثل مامانی که از زخم و درد ی که بچه ش بهش داده دلش خون ِ و حتی تا نفرین و ناله پیش میره و بچه ش را از خونه میندازه بیرون برای این همه دردی که بهش داده ولـــــــــــــی تا میشنوه و میبینه خار به پای بچه ش رفته زمین و زمون پیش چشمش تیره و تار میشه و دلش میخواد بمیره....
دیگه غرورش و وجهه ش و اسمش و اتمام حجتش و داد و فریادش را یادش نمیاد....
فقط دستش را میذاره روی قلبش تا خونی که این دفعه به خاطر درد بچه ش به دلش نشسته فواره نکنه و بیرون نزنه....
دیگه هیچی یادش نمیاد جز یه صدا....
صدایی که میخنده!
صدایی که یه روز با تمام وجود میخندید و دلت لک میزنه برای اون صدایی که باید بخنده...
شاید اون صدایی که میخنده ضماد این همه خونی باشه که داره فواره میکنه....
درست مثل هزار روز پیش توی خیابون ...
درست مثل یه صحنه ی اون خاطره چندین سال پیش توی خیابون که احسان بود و الی و بابا!
بچه ت را به جهنم هم فرستاده باشی ،برش میداری و آتیشای جهنمی که صورتش را سوزونده ضماد میزنی و شاید کاری نکنی و دستت برای انجام دادن کاری که باید و یا حتی نباید ،کوتاهه ولی هستی و میخوای باشی و میخوای کاری بکنی و باید کاری بکنی تا مرهم دردی که داری یا داره بشی...
یهو با درد بچه ت تمام دردای دنیا میاد سراغت و تمومه روزایی بغض آلودی که مسببش بچه ت بوده یادت میره
حاضری زندگیت را بدی تا دوباره بچه ت بخنده و حتی باز سرت بازی در بیاره...
بزرگ بشه....پر پروازش زودتر خوب بشه و پر بکشه و اوج بگیره و نقطه بشه و گم بشه....
میشینی روبروی خدا و باز اشک میریزی ولی این دفعه میگی:خدا غلط کردم! خدا تقصیره منه! به خاطر منه! اگه من حواسم بود! اگه من دختره خوبی بودم!اگه من .....!اگه من...اگه من...!
خدا پسرم............!
خدا آدم زندگیم............!
خدا دخترم...............!
خدا بچه هام....!
خدا آدمهام.....!
هنوزم همونی..همون که بچه ت هرچقدر هم ایراد داشته باشه
هرچه قدر هم....
وقتی یکی راجبش بد بگه...میخوای بزنی لهش کنی
هنوز هم وقتی بفهمی و ببینی و حس کنی بچه ت تب کرده ،دلت میخواد بمیری و تمومه گذشته ی دردناکت یادت میره!
باید مامان باشی تا بفهمی چی میگم....
راست میگه که :
*زن جماعت، بدبخت مهر مادری است ...
می گویند سگ بشی مـــــــادر نشی راست میگن...*
الـــی نوشت:
یـــک ) آدمای زندگیم مثل بچه هام می مونند....
دو) دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.....
ســـه ) این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند.....غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان
چهـــار ) احســــــــان : بی نیــــاز نشدمــــ، بی خیال شدمـــــ !!! الــــی : بگذرد این روزگار تلـــخ تر از زهــــر....
هوالمحبوب:
تا از اتوبوس پیاده میشم فقط به این فکر میکنم که زودتر برسم خونه...توی راه فقط دارم صحنه ی رسیدنم را بازسازی میکنم و اینکه چی قراره بشنوم...
یکی دو ساعتی هست گوشیم خاموش بوده و شارژ تموم کرده و احتمالا توی این یکی دو ساعت بابت تاخیرم بهم زنگ زدند...
بیست و چهارساعتی میشه از خونه زدم بیرون و حالا هم که.....!
کلید میندازم توی قفل و میرم داخل!
میتی کومون نشسته توی حیاط و تا سلام میکنم زل میزنه بهم!
- کجا بودی؟؟؟این چه قیافه ایه؟؟؟!!!
- چه قیافه ای؟؟
بلند میشه و با عصبانیت دستم را میکشه و میبره توی سالن! روبروی آینه قدی و من کسی را میبینم که آشناست!فکر کنم قبلا دیدمش! شاید کسی شبیه الـــــــی!با چشمایی که کاسه ی خون ِ،با سیاهی ها و کبودی دورش،با سر لپ های قرمز و دماغ رنگ لبوش که سه برابر اندازه ی همیشگیش ِ و دلی که اگر بود خون بود و نه توی آینه میشه دید و نه هست!کلا استعداد عجیبی توی لاغر شدنم دارم و گویا امروز به اوج خودش رسیده!
به خودم زل میزنم و توی دلم میگم :خدای من این کیه؟؟؟!
سکوت میکنم و هی میشنوم و هی میشنوم و هی میشنوم .حق داره .....و بعد آروم میرم توی اتاقم....
.
.
.
بعضی چیزا باید بمونه....برای اون دم آخر...نباید دنیا و خودت را در برابرش مقاوم کنی...
درست مثل دارو...که نباید تا دردت اومد بهش چنگ بزنی...چون به مرور زمان اثرش را از دست میده و بدنت بهش مقاوم میشه..
درست مثل بعضی از آدما که نباید هی تند تند بهشون متوسل بشی که نکنه از "خود بودنشون" بیفتند و بشند مثل یکی از عابرایی که توی پیاده رو میبینیشون و نمبینیشون....
که میشند عادت...که اگه نباشند کافیه یکی دیگه باشه و بعد مشغول شدن به اون.... و بعدی و بعدی و بعدی....
بعضی چیزا باید بمونه اون دم آخر....
وقتی هیچ نشونه ای نیومد....وقتی هیچ مسکنی اثر نکرد...وقتی هیچ نشونه ای ندیدی....
باید بهش چنگ بزنی و بخوای که چشم دیدن نشونه ها را بهت بده....
باید چنگ بزنی و بخوای که چیزی بگه تا آروم بشی...
باید بلند بشی بری پیش معصومه....باید بری اونجا که میگند مـــَهدی هست !یه آدم و مراد زنده!
روبروی اون گنبد فیروزه ای و چشمت را ببندی روی تمومه نگاهها و بلند بلند براش خاطره تعریف کنی و سرت را بذاری روی زمین و هی بگی :"یه چیــــــــــــــــــــــزی بگــــــــــــــــــــــــو...."
باید تنها بری....که هیشکی ندونه قصه ت چیه و کی هستی تا هیچ آغوشی داوطلب گرفتنت نشه و هیچ صدایی به آروم شو گفتن دعوتت نکنه....باید تنها بری تا نتونی حتی خودت را برای خودت هم لوس کنی....
باید بشینی روبروی معصومه روی سنگهای مر مرسفیدی که خنکیش تمومه آتیش وجودت را سرد کنه و شروع کنی تعریف کردن....
یک ساعت..دو ساعت...سه ساعت....
گرمه.....عرق میریزی و باز تعریف میکنی....باز براش هرچی خاطره بلدی تعریف میکنی و میگی:هیچی نمیخوام که برام بخوای....فقط خواستم برات خاطره بگم تا بدونی....."
بهش میگی من "اون" را به تو قسم میدم....به خوبیه تو....به معصومیه تو....به آرومیه تو....
باز براش بلند بلند تعریف میکنی و یهو سر زائر کناریت را میبینی که روی شونه هات خونه میکنه و باز دلت میریزه....
میخوای بهش بگی چه طور روت میشه سرت را میذاری روی شونه ی من؟؟؟
میدونی من کی ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه طور جلوی سرپناه به این بزرگی به شونه های من بی پناه تکیه میزنی دختر؟؟؟
ولی هیچی نمیگی و بدون اینکه بدونی کیه چادرت را میکشی روی صورتش تا صدای هق هقش توی صدای بغض آلود تو گم بشه....
.
.
دست خودت را میگیری و راه میفتی....حالا باید بری اونجا که لامپ سبز "الله" ش قلبت را از حرکت نگه میداره....اونجا که هیچ وقت اولین شب دیدنش را فراموش نمیکنی...
اونجا که هنوز "تسبیح شب نمای " توی کیفت شهادت میده به اون شب تاریک بودنش....
میری داخل مسجد....
چقدر شلوغه....
این همه آدم اومدن که توی یه تولد سهیم باشند....
تو توی این همه آدم ممکنه دیده بشی؟؟؟؟
مگه تو از کدومشون بهتری که ترجیح داده بشی به دیدن؟
که ترجیح داده بشی به شنیدن؟؟؟
میشینی همونجا که هر موقع رفتی نشستی....
باز زل میزنی به محراب....
به اون لامپ سبز توی محراب....
دوباره خاطره....
وای که این خاطره ها تمومی نداره....
بهش میگی یادته سه ماه و نوزده روز پیش اومدم و برات چی گفتم و نگفتم؟؟؟
یادته تا رسیدم خونه گل دخترم را گذاشتی توی بغلم؟؟
یادته؟؟؟
تمومه دادن ها و گرفتن هاش را باهاش مرور میکنم....
همه ی دارایی هام را میذارم توی طبق و میذارم جلوش....
میگم :همه ش مال تو....
هیچ کدوم را نمیخوام....
به خودت قسم که نمیخوام...
هر کدوم را باید داشته باشم بردار بهم بده.....
هرکدوم را هم نباید ،نه من چیزی میگم و نه تو به روووم بیار....
بهش میگم حواسش به آخر قصه ی آدمای زندگیم باشه...به امیدی که هنوز یه کورسوش مونده و به.....
قصه ی تمومه آدمایی که دیدم و شنیدم رو بهش میگم .....
یک ساعت...دو ساعت...سه ساعت.....
توی صحن مسجد قدم میزنم و ذوق مرگ این همه شلوغی میشم....
چقدر خوبه که این همه آدم اومدنش را دوس دارند..چقدر خوبه این همه آدم امید دارند...
چقدر خوبه توی دل همه شون اون نشسته....
چقدر اون را دوس داشتن قشنگه...
چقدر دوست داشتن قشنگه....
ساعت شش بعد از ظهره،دیگه باید برگردم! درست موقعی که همه دارند میاند باید برگردم!
همیشه همینطور بوده! همیشه برعکس همه!
دل کندن از جایی که تازه همه دارند به طرفش میاند سخته....
دل میکنم...میام جلو......باز برمیگردم...باز میام...باز دوباره برمیگردم....
میرم باز روبروی گنبد فیروزه ای و روبروی اون پرچم سبز....
سرم رو میبرم بالا و میگم :دلم را میذارم اینجا.....خودت هر موقع خواستی پسش بده....
دست خودم را میگیرم و میبرم.....
میدونم الان دلش چی میخواد....
براش یه دونه بستنی میخرم و اولین قاشق را میذارم دهنش!!! .چادرم را روی سرم مرتب میکنم و دستم را بالا میبرم و درست مثل صحنه ی فیلمها میگم :تاکســـــــــــــی!!!!!
الــــی نوشت:
یــک)از همه ی آدمای زندگیم واسش تعریف کردم....
میدونم میدونست...فقط مرور کردیم با هم....
میدونم یه روزی جبران تمومه دردایی که هست را میکنه...میدونم یه روز دستم را میگیره و میبره یه گوشه ی دنج و میذاره سرم را بذارم روی شونه ش و تا میام خاطره تعریف کنم میگه :هییییییییییس!حالا نوبته منه!
میدونم یه روز بالاخره خودش از راه میرسه و بهم میگه :الان دیگه وقتشه!
میدونم بالاخره یه روز بهم میگه :دیگه تموم شد!
اون روز بهش میگم که هرچی دارم و ندارم به خاطر خودشه که خواست و نخواست...اون روز بهش میگم ......
الان موقع سوگواری برای اتفاقایی که افتاده نیست.....یه روز همه ش رو جبران میکنی و میکنم...الان وقته یه قصه و یه آدم ِ دیگه ست...الان وقت یه آخره دیگه ست که باید که میدونم که کاش خوب تموم بشه.....
هوالمحبوب:
چهارشنبه
چهاردهم
چهاردهم تیر
چهاردهم شعبان
چهارم جولای
چهارده روز از تابستون گذشته
و سه ماه و نوزده روز از آخرین روز بودنت و نفس کشیدن توی شهری که معصومه نفس میکشه
و باز هم چهارشنبه
......
وقتی راه افتادم به سمتش فقط به یه چیز فکر میکردم
به آرامشی که شاید که شاید که شایـــــــــــــــــــــــدبعد از گفتن یه قصه برای معصومه مهمون ِ دلم بشه....
بهش گفتم از آخرین چهارشنبه ای که اومدم پیشت هزارتا چهارشنبه گذشته و گذر زمان برخلاف گفته های این و اون چیزی از دردم کم نکرد و نمیکنه ،برعکس تازه تر از تازه ترش میکنه....
بهش گفتم معصومه من درد را دوست دارم.....من مرد شدن را دوست دارم....اصلا من دردی که از من ،مـــــــــــــــــن بسازه را دوست دارم.....
ولی...ولی.....
نه اینکه خسته شده باشم ها
نه!
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
به خودش قسم که نه!
ولی اون روزا اینجوری نبود......
همه چی از چهارشنبه شروع شد
اولین دیدار من و تو و حالا بعد از این همه چهارشنبه.....
باید زود تر برم پیش اون گنبد فیروزه ای.....
اونجا هم کلی خاطره دارم توی صحن مسجدش بلند بلند تعریف کنم و روبه اون پرچم و لامپ سبز الله زار بزنم و صداش کنم....
باید برم.....
امشب شب تولده.....
شب تولد بزرگترین لیلای زمین.....
شب تولد بزرگترین مرد دنیــــــــــــــــــــــــــا
شب مـــَهـــــــــــدیــــــــــ......
تولدش مبارک
تولدت مبارکــــــــــــــــ......
بقیه ی حرفا بمونه برای بعد....
شاید برای وقتی بهتر
وقتی بهتر از بهتر!
شاید تمام این اعداد و ارقام و رابطه ها و اتفاقات فقط یه اتفاقه و الـــــی بیخودی شلوغش میکنه....
درست مثل "صبـــــــــــــح" که یک اتفاق تکراری و "گنجیشک ها" هر روز بیخودی شلوغش میکنند....
شایــــــــــــــــد.....
ولی من بزرگی تک تک اتفاقای زندگیم ایمان دارم
به بزرگی کارگردانی که خوبــــــــــــ میبُره......
خوب میبُره.....
هی شمایی که کیک خوب میبُرید....
سهم مرا بزرگتر بـــِبــُرید.....
تولدش مبارکـــــــ
من برگشتمــــ
من توی یک چهارشنبه توی چهاردهمین روز تابستون و توی چهاردهمین شب شعبان از دیار"مـــَهدی " و "معصومه" برگشتمــــــ....
با کوله باری از درد یا آرامش؟؟؟!!!!
هنوز نمیدونم!
ولی برگشتمـــــ......
همینـــــــــــــ !
الـــــی نوشت:
هانیه ی عزیزم! شب قشنگترین اتفاق زندگیت مبارک.....ببخش نتونستم باشم ولی توی تمومه لحظه ی قشنگ امشب بودم و هستم.....توی تمومه لبخندایی که بی دریغ نثار شاه دوماد میکنی و توی برق چشمایی که از خوشحالیت لذت میبره....
ببخش! خواستم ولی نشد.....قشنگترین هدیه ی امشب توی این تولد عزیز،شاید جشن شروع زندگی توست....مبارکا باشه بانووووووووووووووووو....