_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

این زخم ها معلمِ خندیدنِ من اند...حیرانم از ترحمِ مرهم برای من!

هوالمحبوب:

باید این همه ساعت و روز و هفته و ماه  و سال برود تا یک روزی یک جایی یک وقتی چشم در چشم شویم و تو بغض کنی و از چشمهات شراره ببارد و من هی فکر کنم که تو را کجا دیده ام و کجای کدام روز زندگی ام قرار داشته ای!

من باید هزار روز و هزار اتفاق و هزار درد را پشت سر گذاشته باشم با هزاران آدمی روبرو شده باشم که شلوارشان را کشیده اند پایین و درست وسط زندگیه من شاشیده اند و خم به ابروی مبارک هم نیاورده اند و  من هم از درد ناچاری و مثلا سرخود معطلی و اینکه باید آبروداری کرد آن هم در ملأ عام،با زهرخند و زجر لبخند زده ام و گاهی هم غــر ...و تو شبها با یاد صدای من و چشمهای من سر بر بالین گذاشته باشی...

من بجنگم برای رسیدن به فردا و فرداها و هرشب با درد چشمهایم را ببندم و تو خیره به صفحه ی گوشی همراهت منتظر نقش بستن اسم من روی آن صفحه ی کذایی باشی و کم کم پلکهایت سنگین شود...

چقدر خنده دار است بازی روزگار و بازیگرهاش که آدمهایی به مراتب خنده دارترند...

باید هزار روز بگذرد تا من و تو ،توی پیچ یکی از خیابانها چشم در چشم شویم و تو دلت بخواهد خاطراتی که این همه روز انبار کرده ای تا یک روز که مرا دیدی برایم تعریف کنی،نقل کنی  و من هی به دقیقه هایی که تند تند میگذرد و اتوبوسی که آمد و رفت و من از آن جا مانده م فکر کنم...

برایم از زنی بگویی که شبیه من نیست...

که چشمهایش برق نمیزند که صدایش روح ندارد که بلد نیست وقتی دعوایتان میشود با یک ظرف عدسی صبح زود پشت در اتاقت حاضر شود ،آن هم با سنگک داغ و وقتی عجله داری برایت لقمه بگیرد وبه تو تشر بزند که یا میخوری یا قهر میکند و  هیچ به رویت نیاورد که دیشب با هم دعوایتان شده...

که بلد نیست وقتی قدم میزنید دستش را دور بازویت حلقه کند و راجب گنجشکهای روی درختان نظریه صادر کرده و فلسفه بافی کند...

که بلد نیست وقتی داد میکشی خفه شود و بعد که آرام شدی با بغض اشک شود و بعد وقتی برای هزارمین بار  با التماس میپرسی که چه باید بکنی تا دلش آرام شود...بگوید هرکاری میخواهی انجام بده ولی هیچ وقت سر من داد نزن ...و تو قول بدهی و باز فراموش کنی و او باز مدارا...

که بلد نیست افسار گسیخته باشد و گاهی به همان اندازه آرام و رام...

که شع ـر بلد نیست...که نرگس دوست ندارد...که از زمستان متنفر است...که بلد نیست روی برفها لیز بخورد و همه اش کفش پاشنه چند سانتی میپوشد و همیشه نگران ناخنهایش هست که نشکند...

تو از زنی تعریف میکنی که دوستش نداری چون شبیه من نیست ولی من زیبا و کدبانو تصورش میکنم و من به لــیلــی فکر میکنم و زنهایی که در حسرت مردی دیگر به بچه های شوهرشان شیر میدهند و مردهایی که در حسرت زنی دیگر با مادر فرزندانشان میخوابند...!

حرفهای تو تمامی ندارد و انصاف نیست وقتی در من هیچ آتشی شعله ور نمیشود ،باعث آتش افروزی در تو شوم و باید بروم...

تو غصه ی از دست دادن من را میخوری و دستهایی که هیچ وقت دور بازوهایت حلقه نشد و من غصه ی از دست دادن چندمین اتوبوسی که آمد و رفت و من مسافرش نبودم...!!!


الــی نوشت:

یکـ)هر آدمی توی زندگیش،یکی رو داره که نداره...!

دو)صبر باید!بالاخره تموم میشه!یا من...و یا روزهای ِپر از درد!

سهـ) DVD های "میتی کومون" برای پرورش اندام و افکار شما به صورت عملی و تئوری،با هر سلیقه و وسع مالی آماده ی عرضه و فروش میباشد...!امید به زندگی را 125% و به صورت تضمینی تجربه کنید!

چاهار)حـــواهای تنهای مرحومه را از اینــجـــا بخوانید

پنجـ) یاهو میل و فیس بوکم مدتیه کار نمیکنه!احتمالا مشکل از سیستم و یا سروره! فقط خواستم در جریان باشید...!

خاص نوشت :

همیشه از داشتنتون و بودنتون

 و اینکه آدم زندگی ه من هستید و بودید

 به خودم افتخار کردم و میکنم!

این همه زندگی و مهربانی و شورتون قابل ستایشه!

روزتون مبارک آقای اسدی ِ عزیز :)

عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...

هوالمحبوب:

درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند

همونقدر هیجان زده و مضطرب ،که وقتی یکی دو پستی از وبلاگم را میخونم و هی میخوام برسم به آْخرش که ببینم این دختری که شع ـر شد به کجا رسید...!

اصلا گاهی شک میکنم به تمام روزهای رفته...

که اصلا من شنیدم یا دیدم؟!


میگند این صحنه ش را تلویزیون پخش نکرده

اما خوب من اصلا هیچ صحنه ایش را ندیده بودم

میدونند من مستعده منفجر شدن ام

میدونند فقط دنباله بهونه م تا برسم به لحظه ی انفجار

از شنیدنه صدای سنج و دمام بگیر که منو میکُشه تا گردوندن ه گهواره ی سبز رنگ علی اصغـر که فقط باعث میشه من گل دختر را محکمتر به خودم فشار بدم و بی صدا احساسم قل بخوره از روی گونه هام پایین...

میدونند من میمیرم برای سکوتی که توش یه عالمه حرفه

بهم میگه الی اینو ببین.میدونم بهت میچسبه...!

دکمه ی play را فشار میدم...

"...از پشت درخت ،سوار به اسب پیداش میشه

پیاده میشه

خم میشه

عکسش میفته توی آب...

دستش پره آب میشه

میاد طرف لبش

مکث میکنه

توی دلم دارند داد میکشند تمام آدمهاش

انگار که بشنوه آروم میگم یه خورده بخور...

نگاهش را میدوزه جلو و بعد آب را میریزه

قل میخوره از رو گونه م پایین...

تمام آرزوش را میریزه توی مشک...

میره جلو

مثل سگ پاتول خورده که دنبال صاحبشون راه بیفتند، دنبالش آهسته و محتاط قدم برمیدارند

همیشه باید اونا شروع کنند

لعنتی ها!

شروع میشه

یه پرچمه سبز هی  توی هوا تکون میخوره

میزنه

میزنند

میترسند با اون همه اهن و اوهونشون!

دلهره دارم

خیلی دلهره دارم

میدونم خوشحاله از اونی که داره ولی نگرانه که آسیبی ببینه

خودش نه ها!

اونی که هی دستش را حایل میکنه که لمسش کنه

نگرانه اونه که واسش اومده اونجا

میدونم وقتی لمسش میکنه دلش یه جوری میشه.از اینی که سر جاشه...از اینی که این همه بهش نزدیکه و این همه از اونا دوره !

این همه نزدیک...اون همه دور...!

میچرخه

میزنه

باز میچرخه

دلهره دارم

دارم دعا میکنم

تند تند

روی دستش جابه جاش میکنه

که یهو یکی از پشت میزنه

دستش کنده میشه

من یه جیغ میکشم و زود دهنم را با دستم میبندم محکم که صدام نره از اتاق بیرون

با لگد میکوبونه توی سینه ی اون لعنتی

خم میشه

شمشیر را از دستی که روی زمین افتاده برمیداره و اونی که به خاطرش اومده را به دندون میکشه

میزنه

میزنه

هی تند تند از گونه هام قل میخوره پایین

هی آیت الکرسی میخونم

فقط همینو بلدم

یک نفر دیگه میزنه و اون دستش هم می افته

دهنم را محکمتر میگیرم که صدام بلند نشه

با لگد میزنه توی سینه ی اون هم و میدوه

اون میدوه و من هی میگم بدو

بدو

بدو بدو.... تو رو خدا بدو تا نگرفتنت

بدو...

به دندون گرفته و میدوه

حالم اونقدر بده که نمیفهمم چقدر صدام بلند شده 

بدووو....بدوو.....

داره تصور میکنه خوشحالیه کسایی که براشون هدیه برده را

باید هم نیروش مضاعف بشه و بدوه از این صحنه!

انگار که التماس من تاثیر داشته باشه بلند تر میگم بدو...تو رو خدا بدو...

میدوه...

میزنند

از دور میزنند

تیر اول...تیر دوم...تیر سوم...

زدند...

زددددددددددددددددددددند....

من جیغ زدم...

مشکش را زدند

مشکش را زدند

تمام آرزوش را زدند

تمام امیدش را زدند

دیگه دلیلی نداشت بدوه

مگه زندگیش مهمه

میفته روی زانو...

آب میریزه زمین

خون میریزه زمین..

امیدش میریزه زمین..."

من هق هق میشم

در اتاق باز میشه

فرنگیس گل دختر به بغل با الناز با عجله میاند توی اتاق و مضطرب نگاهم میکنند...

سرم را میذارم روی زانوهامو بلند بلند گریه میکنم...

درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند

انگار هیچ جای تاریخ نخوندند که اون مرد هیچ وقت مشکی به خیمه نرسوند...

از دیروز هزار دفعه این کلیپ را میبینم و عجیبه که هر دفعه انتظار دارم بتونه خودش را برسونه به خیمه ها...

هردفعه آیت الکرسی میخونم -آخه فقط همینو بلدم-که بتونه از دستشون سالم برسه خیمه!

هر دفعه درست مثل آدمهایی که اولین بارشونه میشنوند و میبینند

انگار که تا حالا توی این کره ی خاکی زندگی نکردند

انگار تا حالا هیچ کتابی نخوندن و هیچ قصه ای نشنیدند و هیچ آدمی ندیدند که بهشون بگه...


از اینــجـــا ببینید...

شـــنیدی که میگند مردِ و قولش؟؟!!

عــــمـو بــا آب برمیــــگرده کـــاکــا...

الـــی نوشـت:

یکـ) خدایا!

حواست به مـَشکم هست؟...نذار تیــرش بزنند!

دل و چشم و امیده خیلی ها به این مَشک ِ ها!

دو) من عاشق این صـِدام.وقتی میشنوم تمومه وجودم شوق میشه.یه شوق که از چشمام میزنه بیرون.یه ملت بسیج شدند تا بالاخره پیداش کردم.ممنون مهندس !

از اینــجــا گـــوش بـــدیــــد

سهـ)تولدت مبارک نفیس...

خودت میدونی چقدر برام عزیزی...حالا هر اتفاقی میخواد بیفته...همین !

کوه هم جای تــــو می بود ؛ فرو می افتاد...

هوالمحبوب:

چشمام داره حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنه. که صدای هق هقش بلند میشه.سرش را میکنه زیر چادرش و چنان هق هق میکنه که دلت میخواد یه کاری بکنی.یه حرفی بزنی یه چیزی بگی که آرومش کنه ولی یهو یادت میفته که آرومتر از این نمیتونسته باشه.

اصلا این اشکا واسه اینه که آرومه...

باز سرت را میچرخونی و باز حرکت آدمای روی سن را دنبال میکنی.

آخرین باری که چنین صحنه هایی را دیدم هشت سالم بود.

توی یه محله زندگی میکردیم که تمومه آدماش از اون کارکشته ها بودند.

خونمون یه جایی بود که ما اون بالا طبقه ی دومش زندگی میکردیم و میشد از اون بالا آدمای وسط میدون را ببینی.

شبا فقط دلت میخواست اون جلوباشی.جلوی جلو تا همه چیز را از نزدیک ببینی.

خوب از اون بالا هم میتونستی ببینی اما تو دلت میخواست نزدیکتر از این حرفا باشی .میونه مردم باشی .واسه همین راه می افتادی توی کوچه.

از وسط جمعیت خودت را هل میدادی جلو و مینشستی اون جلوی جلو که وقتی آدماش  اون وسط راه میرفتند و تعزیه میخوندند تو میتونستی چکمه هاشون را لمس کنی.

نه فقط محرم ها!

توی ماه رمضون هم همینطور بود.شبای قدر.اون موقع جنس تعزیه فرق میکرد . اون موقع حرف و قصه ،حرف و قصه ی علی بود.یه آدمی که هنوز یادمه رو دوشش یه کیسه بود و هیچ وقت نمیشد صورتش را ببینی.

خوب بچه تر که بودم دنیام همونقدر بود.فکر میکردم تمام دنیا همینطوره.ولی بزرگتر که شدم و از اون محله و اون شهر رفتیم خیلی چیزا عوض شد.آسمون هم همون رنگ نبود دیگه چه برسه به آدما.

خیلی طول کشید تا جایی را پیدا کنم که آدماش به خاطره عزاداری بیاند نه خودنمایی و خوردن و به رخ کشیدن!

شاید به خاطر همین هم بود که وقتی با عشق منتظره رسیدنه محرم میشدم و دلم پر میکشید تا برم وسط مردم و عزاداری ها،چادر سر میکردم و روبنده مینداختم!

خوب از اونجاییکه همیشه شوخی میکنم و میخندم این کارم هم به عنوانه یه شوخی تعبیر شد و البته چه بهتر که نیاز نبود به کسی علتش را توضیح بدم :)

دلم نمیخواست مثل خیلی ها برای دیدن و دیده شدن بیام.

واسه همین روبنده مینداختم تا هیچ کس ،حتی خودش، من رو قاطیه خیلی ها حس نکنه!

قصدم توبیخ نیستا!

نه

هرگز

میخوام بگم دلم میسوخت وقتی میدیدم فرسنگها از اون روزها و آدما دور افتادند و شاید دور افتادم.

هیچ وقت عزاداری و آدمایی عزادار مثل بچگی هام ندیدم.

واسه همین بیشتر از اینکه دلم بخواد برم عزاداری ،دلم میخواست جایی برم که به دلم بچسبه .

و این اتفاق بعده این همه مدت افتاد

طبقه ی پایینه آموزشگاه یه آمفی تئاتره و اونجا را  کرایه داده بودند برای یه هفته تعزیه خونی به مسجد محل...

و من با اینکه توی کلاس بودم اما تا صدای تعزیه خونها می اومد دلم هری میریخت پایین

بچه های کلاس با صدایی که می اومد نمیتونستند تمرکز کنند و من با تصور اون صحنه ها که از هشت سالگی تو ذهنم مونده بود.

دلم میخواست یه شب وسط اون آدما باشم و تعزیه ببینم

و بالاخره شب آخر به اهل البیت گفتم و همه اومدند:)

نشستیم اون جلو

درست اون جلو

و توی ماجرایی که روی صحنه بود ،شبی بود که سرهای بریده را اوردند شهر.

گل دختر توی بغلم خوابیده بود

و خانومه کناری فقط زیر چادر گریه میکرد

و من حرکت آدمها را دنبال میکردم.

شمر با اسرا اومد داخل و برای یزید توضیح داد که چه طور با حسین رفتار کرده

... و مردم از شرح این قساوت و مظلومیت ضجه میزدند.

من ضجه نزدم

گریه هم نکردم

چشمای من اون وسط دنباله یکی میگشت

دنبال یکی که طبعا باید لباس سیاه پوشیده باشه و صورتش را پوشونده باشه

پیدا شد.دیدمش!

وقتی خودش هم یادش رفته بود که باید مقاوم بایسته و دربار را به لرزه بیاره،دیدمش!

کسی که یادش رفته بود باید حواسش به نقشش باشه نه حرفایی که داره میشنوه

کسی که یادش رفته بود سنبله اقتداره و صبر.

داشت میزد توی سرش و همنوا با بقیه از هق هقی که میکرد تکون میخورد و مویه میکرد.

یادش رفته بود....

مرد اون نقش یادش رفته بود زینب ه و داشت تکون تکون میخورد.حتما داشت زیر روسری ه مشکیش گریه میکرد...

حالم منقلب بود...

نه به خاطره اون چیزایی که میدیدم و میشنیدم

داشتم همذات پنداری میکردم

داشتم خودم را میذاشتم جای اون آدمه اصلی...

داشتم فکر میکردم چه طور میشه...؟...چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند؟؟؟

داشتم فکر میکردم ببین !داره گریه میکنه...اونم آدمه خوب...

حواسم به دیالوگها نبود...تمام وجودم چشم شده بود و داشت مردی که نقش ه زینب را میخواست بازی کنه نگاه میکرد...

نوبتش شد...

خوب حتما نوبتش شده بود که میکروفن رفت طرفش و اون رو کرد به یزید و بلند گفت :آهاااااااااای ملعوووووون...

گریه ها قطع شد از صدای محکمش و من شروع کردم به گریه کردن...

داشتم با خودم فکر میکردم ،حتما خودش از این بلندتر گفته...حتما اونقدر بلند گفته که تمام دنیا بهتشون بزنه...تمام دنیا سکوت کنند و سراپا گوش بشند...داشتم فکر میکردم چقدر دردکشیده که همه ی دردش را مخفی کنه و به خودش بگه الان موقعه سوگواری نیست الان موقعه جنگه...

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...

حالا من هق هق میکردم و زن کناری دستش را گذاشته بود روی شونه م و میگفت :التماس دعا...!

الــی نوشت :

یکـ)سلامُ عَلی قلبِ الصَبور...

دو)برای من محــرم یعنی زینب...همین!

چه کشیدی تو در آن دشت خدا میداند

چشمهایت که بر آن زخم گلو می افتاد


داغ آن باغ خزان دیده چنان بود که آآآآآه

سرو هم جای تو می بود ،فرو می افتاد...