هوالمحبوب:
اصلا به من چه که چی مد شده و تا هم بخوای راجبش حرف بزنی متهم میشی به اینکه دلت خوشه و نمیفهمی و برو آپ تو دیت شو بچه و من هم عمرا بخوام حتی راجع به چیزی که به من مربوط نیست حرف بزنم
به من چه که سیگار تازگی ها جزو لاینفک نوشته ها و روزگار و خاطرات دخترها و پسرهای زیادی شده و اصلا نمیشه که نباشه و شاید همین روزا خودمون هم دچار این اپیدمی شدیم چون نشون دهنده ی اینه که هرچی غمت بیشتر سیگارت روشن تر!!!!!
یا مثلا به من چه که دست کی توی دستای کیه و کی چه غلطی میکنه و چرا دست کسی میتونه توی دستای اون یکی باشه ولی یه جای دیگه ش نه!!!!
من میخوام راجع به یه مسئله ی مهم غر بزنم!
که بیشتر توی زمستون و سرمای هوا خودش را نشون میده و مهم میشه
بیشتر اون موقع که میخوای یه حرکت را ،اون هم به دلیلی که شاید اصلا خودت هم نمیدونی انجامش بدی، مورد توجه قرار میگیره.
نمیخوام زیاد به چند و چون و کم و کیفش بپردازم و راجع بهش بحث کنم.
ولی میخوام بگم:
دختر خوب...پسر خوب...اصلا شوما میدونی چرا آدم با کسی وقتی رسید دست میده؟
دست دادن فقط یه نماد و گریتینگ نیست که اگه باشه مثلا خیلی مبادی آدابی و اگه نباشه خاک تو سرت!
آدمها وقتی به هم دست میدند ،تمومه شور و هیجان و احساسشون را از طریق دستشون به طرف مقابلشون انتقال میدند.
تمام گرما و یا حتی سرماشون را...
یه جور تبادل احساسه.برای همینه که نباید حتی به بعضی ها دست داد!
برای همین وقتی کسی دستت را به نشونه ی سلام میگیره بهش حس خوب و یا حتی حس بدی داری.برای همینه که وقتی حتی یه خورده دستت را فشار میده خوشحال میشی و یا حتی ناراحت.یه جور "من هستم ه"!
حالا بماند که بعضی ها تمام زور نداشتشون را جمع میکنند توی دستاشون و فکر میکنند رینگ کشتی ،اونم از نوعه کجش هست و همچین دستت را فشار میدند که دلت میخواد بخوابونی توی گوششون رعیت ها را!عین این خانوم "ع" که دلم میخواد وقتی باهام دست میده انگشتاش را بشکنم الاغ!
همه ی اینا را گفتم و نگفتم که برسم به اینکه دست دادن آداب داره.تازه اون هم یه عالمه و در حد مثنوی هفتاد من کاغذ!
درست مثل چایی خوردن
درست مثل لبخند زدن
درست مثل حتی نفس کشیدن و یا حتی شعر خوندن!
حالا نیای گیر بدی بگی الی این تویی که داری راجب آداب حرف میزنی بچه!؟
خوب بعضی چیزا مهمه...در عین حالی که مهم نیست مهمه...
همیشه مهم بوده و به قول بچه ی جناب سرهنگ نگفتن دلیل نبودن نیست
دست دادن یه دنیا معنیه...یه دنیا احساس که حتی میتونی به کسی هدیه ش کنی و یا حتی از کسی دریغ کنی...!
برای همین یا به کسی دست نده وقتی دیدیش یا اگه دادی جونه بچه ت اول دستکشت را در بیار بعد دست بده!
هرچقدر هم سردت باشه و بشه که از من سرمایی تر نیستی که!
من وقتی سردم بشه اشکم در میاد ولی اگه هزار بار بشه هم ،دستکشام که چاهار چشمی مواظبشم گم نشه را در میارم و دوباره دستم میکنم تا فقط نشون بدم "تو برام مهمی" ،حتی اگه مهم نباشی!
حداقل به عنوان یکی از آدمای زندگیم توی اون لحظه مهمی!اصلا اونقدر مهم بودی که اندازه ی همون چند ثانیه هم برات وقت گذاشتم!
اگر هم نمیخوای رعایت کنی جون عباس آقا و کبری خانومتون به من دست ندید!وقتی با اون دستکشای کوفتی با من دست میدید حس میکنم دارم کلاه نمدی ســِد جواد را هی میچلونم و باهاش ارتباط برقرار میکنم و ادای آدمای ذوق مرگ شده را در میارم!
یعنی دقیقن اون موقع تصور گاو مشدی حسن بودن را از خودم دارم !!!
الــی نوشت :
یکــ)این پست یک پست مثلا اجتماعی بود!من در مورد دست در دست معشوق گذاشتن و این قـِسم حرفها اطلاعاتی در حد خنگترین آدمهای روی زمین دارم.البته اگر هم داشتم (که دارم !!!!) هم نمیگفتم تا وقتی که وقتش برسد! بر این خنگ ببخشایید و به من گیر ندهید لطفا!
دو )نه سال شد!دی ماه کارش گرفتن است.گاهی خاطره ها را، گاهی آدمها را و گاهی جان ها را و من این نغمه و صـــدا را مدتهاست میپرستم .شما هم بابک را گوش دهید >>> هیـــچ جای دل آبــــاد شما بـــم نشود...
سـهـ ) میلاد مسیــــح هم مبارک ها باشد !
چاهار ) اینجا را زندگی کنید ! >>> شــاپــری
پنجــ)مدتی نیستیم.شاید دو روز ،شاید دو هفته ،شاید دو ماه ،شاید دو...!نــَه!!به سال نمیکشد !فقط مدتی هیچ جا نیستم! مراقب آدمهای زندگی ه من باشید...همین !
هوالمحبوب:
اونقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم دقیقن موقعیت شناسی کنم و تجزیه و تحلیل...
فقط با دیدن هر منظره و بودن توی هرکدوم از اون مکانها بغضم میگرفت و یه چیکه اشک قل میخورد پایین...
اینجا جایی بود که الـی به دنیا اومده بود
احسان به دنیا اومده بود
الناز به دنیا اومده بود
این خونه یه عالمه صدا شنیده بود و اتفاق دیده بود...
این خونه زنی را دیده بود که نیمه شب ها توی حیاطش راه میرفت!
دختری که از ترس چشمهای براق گربه میخزید توی بغل مامانش...
پسری که "پشت ساختمونا" وقتی باباش جبهه بود ،شیر تانکر گازوئیل را باز کرد و زن بارداری که مجبور شد تمام اون گازوئیل ها را برگردونه توی تانکر و جنینی که بدون اینکه به دنیا بیاد،مرد !
این خونه یه عالمه انگور به خودش دیده بود...یه عالمه انجیر ...یه عالمه صدای درد شنیده بود...یه عالمه اشک قورت داده بود...یه عالمه اون چیزهایی که الی یادش نبود و ندیده بود دیده بود...
وقتی رفتم توی زیرزمین قلبم میخواست بایسته!هنوز اون جعبه ی آهنی که مامانی توش نبات و پولکی میریخت اونجا بود.همون جعبه که من عاشقش بودم از بس شیرین بود.هنوز زنبیل قرمز رنگ مامانی گوشه ی زیرزمین نشسته بود.همون زنبیل که اونقدر بزرگ و سنگین بود که من هیچ وقت نمیتونستم بلندش کنم و ازش بدم می اومد!
چوب لباسی...موکتهای صورتی...بخاری نفتی...سبدهای کرمی رنگی که مامانی عاشقش بود...
و من همه ی اون روزا را یادم می اومد و نمی اومد...و من چقدر اون روزها از این زیرزمین میترسیدم!
دیگه خبری از کتابخونه ی توی اتاق پذیرایی نبود...یا از میز توالت مامانی توی اتاق خواب...یا از "و ان یکاد"ی که دورش از اون روبان قرمزها بود که مامانی باهاش موهای من را دم اسبی می بست...یا از لولویی که عکسش روی دیوا ر راهرو همیشه من را میترسوند...
خبری از هیچ کدوم از اونا نبود ...حتی صدای قطاری که همیشه از کنار خونمون میگذشت و من و احسان برای دیدنش هی میدویدیم توی حیاط...
همه جا خراب شده بود و انگار فقط من صدای فریاد میشنیدم که هی سرم را ناخوداگاه برمیگردوندم اطرافم!
اون روزها چقدر همه جا برام بزرگ بود و ترسناک و حالا چقدر همه چیز کوچیک بود و دردناک!
احسان خواست بریم راه آهن و رفتیم...چقدر راه رفتن روی ریل های قطار لذت بخش بود...چقدر من هی تند تند اشکام برای خودشون جولان میدادند لعنتی ها!
از آخرین باری که روی ریل های قطار راه رفته بودم بیست و چاهار سال میگذشت...شایدم بیشتر و من هنوز یادم می اومد!
صدای دعای سمات تمام فضای ایستگاه قطار را پر کرده بود و غروب،اون هم روی ریلهای قطار داشت من رو میکشت و چقدر دلم میخواست تا آخر عمر اونجا بمونم!
هوا اونقدر تاریک بود که بترسی بری قبرستون ولی باز احسان گفت که بریم پیش مامان حاجی و من چقدر دلم برای مامان حاجی تنگ شده بود...
دو سه سال بود ندیده بودمش ...هوا سرد بود و سیاه و من دلم میخواست سنگ قبری که اسم مامان حاجی روش نوشته را بغل کنم...نمیدونم چرا جلوی احسان خجالت میکشیدم!
چقدر خوب بود که احسان سردش شد و زود رفت توی ماشین و من تونستم بلند اسمش را صدا کنم و بهش بگم :"مامان حاجی! درست مثل اون روزایی که داشتمت ولی نداشتمت اینجایی ،توی قلبم..درست مثل اون روزا که نداشتمت دارمت !مامان حاجی برام دعا کن.برامون دعا کن" و بعد سنگ قبرش را ببوسم..درست مثل اون آخرین بار توی دی ماه که دستش را بوسیدم و نارنگی را گذاشتم دهنش و اون خندید و با گریه و خنده برام دعا کرد.
صدای قطار توی تموم قبرستون می اومد و من سرم را برگردوندم تا ببینمش و هیچ اثری از قطار نبود!
چقدر دلم این شهر نفرین شده را دوست داشت
چقدر دلم این قبرستون لعنتی را دوست داشت
چقدر دلم میخواست هیچ وقت ریلهای قطار تموم نشه...چقدر دلم خونه ای که توش به دنیا اومده بودم و الان یه خرابه ازش مونده بود را دوست داشت...چقدر اون زنبیل قرمز توی زیر زمین و اون جعبه فلزی نبات مامانی را دوست داشت...!
راه می افتیم سمت خونه...خیلی راه داریم تا برسیم و این شهر نفرین شده و چشمای کنجکاوه آدمهاش که تو رو میکاوند و سرک میکشند توی کوچه و دلشون لک زده برای شنیدن قصه ی آدمهای این خونه ی خرابه را میسپاریم به دست باد و میزنیم به جاده...
به احسان میگم :"کاش بابا این خونه را میداد به من!"
میگه :"این خونه به چه درد میخوره؟بابا باید این خونه را بعد این همه سال بفروشه"
میدونم بابا این خونه را دوست نداره و توی دلم آرزو میکنم کاش بابا این خونه را نفروشه و یه روزی بده به من!
این خونه کلی به من بدهکاره!
کلی به دختری که هنوز از راه رفتن توی حیاطش میترسه بدهکاره...
این خونه برای من یعنی همون جعبه فلزی پر از نبات مامانی که توی زیرزمین جامونده...یعنی یه عالمه ریل قطار که من باید کلی رووش قدم بزنم...
این خونه یه شب آرامش به دختره پنج ساله ای بدهکاره که پشت شیشه اتاق پذیرایی چشم دوخته به حیاط و داره نگاه ملتمس یه زن را درد میکشه...!
تمـام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از آن سکوت گریـــزان،از این صـــدا بیزار...
الـــی نوشت :
یکــ) از اینجــا گوش کنید >>>> امشب کسی به سیــب دلــم ناخنــک زده ست
دو) وقتی من هم رفتم و وقتی خواست که برم پیشش و قصه م تموم شد،فقط چاهارشنبه ها بهم سر بزنید!برام نرگس بیارید !به جای زیارت اهل قبور هم برام شازده کوچولو بخونید و شع ـر!روحم به کله شقی و سرخود معطلی جسمم نیست.از همون پایین برای همه تون دعا میکنه و لبخند میزنه :)
سهـ)این روزها مهمان آشپزخانه ی خانوم ِ خونه ایم! کامپیوتر و اسباب فسق و فجور را آورده ایم در قلب خانه! زین پس از اینجا میتپیم!