هوالمحـــبوب :
آنـــقـــــدر دنـــیــــای مــــا بــا هـــم تــــفــــاوت داشــــت کــه
خــطبـــه های عـقـــد هم مــــــا را به هـم مـــَحــرَم نکــرد...
همیشه عادتم ه همه جا دیر برسم.دقیقن اون ثانیه آخر و یا حتی چندین و چند دقیقه بعد از ثانیه ی آخر!
عادت ه گندی ه اما هیچ رقم ه نتونستم درستش کنم و کلا شهره ی عام و خاص شدم برای دیر رسیدن و رفتن و اومدن!
دارم تند تند دکمه های پالتوم را میبندم و همزمان مقنعه م را نصفه نیمه روی سرم میکشم و جلوی آینه موهام را مرتب میکنم و نصفه نیمه یه آرایش میکنم که باز این خانوم ه :" کاف " که من اسمش را گذاشتم خانوم ه " کازمـِتیک" ،توی آموزشگاه ازم آویزون نشه که ازش کرم و کوفت و زهرمار بخرم که جلوی شوهرم خوش قیافه بگردم و ازم حظ کنه و چشم و دلش دنبال زن های رنگاوارنگ کوچه خیابون ندوه! انگاری که مثلا میشه مرد جماعته حریص را به این حربه توی چارچوب خونه و قانع به زن خودشون موندگار کرد!!!
تند تند از پله ها میرم بالا و کفشهام را پا کرده و نکرده میپرم توی کوچه ، همینطور که دارم ساعت مچی م را میبندم و توی کوچه تند تند میدوم و هی میزنم توی سرم که باز دیرم شد یهو چشمم می افته به حلقه م که نیست!
رسما خاک تو سرت الی! الان هرکی توی اون آموزشگاه کوفتی دستت را ببینه که خالی ه فکر میکنه از شوهرت سیر شدی یا نمی خواییش یا به زور شوهرت دادند یا دلت میخواد همه فکر کنند مجردی تور بندازی برای رجال محترم ه طفل معصوم و به تعداد طرفدارات اضافه کنی و ...! هیشکی توی کله ش نمیره که خوب بابا یادم میره دستم کنم! خیر سرم مثلا تازه انگشتر به دست شدیم ها! یعنی رسما تو رووح تفکراتشون!!
خیلی دیرم شده اما نمیتونم نگاه پرسشگرانه ی خانوم "میم" مدیر آموزشگاه را تاب بیارم و براش فلسفه بافی کنم که چی شد حلقه م دستم نیست .برای همین تند تند راه را برمیگردم و از جلوی آینه حلقه ی مثلا نامزدیم را برمیدارم و یه فحش دیگه نثار خودم میکنم و باز دوان دوان میرم سمت خیابون ...
تقریبا به نفس نفس افتادم تا سوار تاکسی میشم و دیگه میتونم این ثانیه های آخر سکان را بسپارم به راننده و خودم را جمع و جور کنم که کج و معوج داخل آموزشگاه نشم.حلقه م را دستم میکنم و غرق میشم توی دیزاین خوشگلش!یه حلقه ی ساده با چهارتا نگین ساده و قشنگ که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام و طبق توضیحایی که به همکارام و مخصوصا خانوم "میم" دادم حلقه نشونه ای برای تعهد و تاهل ه نه داد زدن واسه اینکه ملت ببینید من اینقدر می ارزیدم!
همیشه این نکته سنجی ها برام زجر آور بوده ولی به قول همون خانوم "میم" این قصه ها مال دوران ه تجرده و وقتی متاهل میشی همه ش حواست جمع این باید بشه که چه جور بپوشی و زیور آلات از سر و گردنت آویزون کنی که چشم حسود بترکه و با این کار قدر و منزلت خودتو توی فک و فامیل شوهرت بالا میبری و ارج و قرب پیدا میکنی و جلوی بقیه زن های اطرافت کلاس بذاری!
بیچاره من! بیچاره شوهرم!از تصویر کشیدن شوهرم و زندگیم و اینکه یه روز شاید این مدلی بشم یه لبخند عمیق میشینه روی لبام که اگه جلوش را نمیگرفتم تبدیل به خنده میشد.
حتی تصورش هم برام مزخرفه برای همین واسه اینکه قاطی ه این بازی کثیف و خنده دار نشم همیشه یه طوری میرم آموزشگاه که بلافاصله برم داخل کلاس و با کسی دمخور نشم که راجع به این مسائل حال به هم زن حرفی بینمون رد و بدل بشه :)
اونقدر غرق شدم توی افکارم که متوجه نمیشم به مقصد رسیدم و صدای راننده که میگه :خانوم هشت بهشت؟" بهم میفهمونه باید خالی بشم!!
در تاکسی را میبندم و با عجله خودم را میرسونم اون طرف خیابون و تا میام از در آموزشگاه وارد بشم یهو متوجه میشم حلقه دست راستم ه و کلا قربون حواس جمع و تا بیام عادت کنم مثلا شوهر کردم و حلقه ی ازدواج باید دست چپ باشه یه قرن گویا طول میکشه.
حالم داره از این بازی به هم میخوره.نمیدونم چه طور قبول کردم این اتفاق بیفته.همه ش تقصیر خانوم "میم" بود که وقتی برای اینکه از شر کلاسای ترم جدید آموزشگاه و برادرزاده ی دیلاقش خلاص بشم و هر بهونه ای اوردم قبول نکرد که نمیتونم این ترم در خدمتمون باشند ،مجبور شدم همه ی تقصیرا را بندازم گردن ازدواج قریب الوقوع و شوهر بخت برگشته ای که نهایتا برای اینکه میخواد بیشتر پیشم باشه به گرفتن نهایتا یه کلاس توی آموزشگاه رضایت داده و وظیفه ی خطیر همسر بودنم را سپر کنم تا دیگه پام را توی اون آموزشگاه نذارم و بعد برم بازار و یه حلقه ی ساده با چاهارتا نگین ساده و قشنگ که کنارش به صورت متقارن از سمت راست و چپ یه طرح تیغ ماهی داره و حالت مشبک به حلقه داده که همه ی اینا مطمئنن نشون دهنده ی سلیقه و کم توقعی ه مثلا من ه عروس بخت برگشته است و اینکه من چقدر دختره خوبی ام،واسه خودم اون هم فقط با یک اسکناس ده هزارتومنی بخرم!!!
الـــی نوشت :
یکــ) روزهای سختی را پیش رو داریم.باکی نیست...به قول رهـــا :"ما مرد روزهای سختیـــم...". من این دختر را عجیــب قبول دارم! عجیب!
دو) من از دست دیگران ناراحت نمیشم .فقط نظرم در موردشان عوض میشود.
سهــ) هرچه قدر هم بگویم این شعر را عاشقم کم گفته ام.هرچقدر هم که بخوانمش باز بغضهایم برایش تازه است.همیشه اشکی میشوم وقتی میخوانمش.هر بار هم به بهانه ای خواندمش و هی تکرار کردم ش.سر آغاز این شع ـر پایان تمام روزهای زمستانی ه عمرم بود.
با ملودی تمام زمستانهای عمرم کوک است >>> " از همیـن ثانیـه آزاد ...و بغ ـضم ترکــید ..."
هوالمحبوب :
بانو این روزها همه جا حرف شماست حتی جاهایی که حرف شما نیست!
توی تختخواب و وقتی خیره میشوم به سقف آبی رنگ اتاقی که دوستش داشتید و به روزهای بودنتان و حرفهای قشنگ و دلگرم کننده ی روزهای تنهایی ام فکر میکنم هم حرف شماست
وقتی پشت تلفن میان درد دل های روزانه با کسی که میگفتید دوستش دارید یکهو با هم سکوت میکنیم ،میان آن چند ثانیه سکوت حرف شماست!
سر کلاس، توی اتوبوس، موقع بدو بدو کردن با گل دختر ،موقع نشستن پای خطابه های تکراری میتی کومون ، وسط خیابان و پشت چراغ قرمز،موقع دیر رسیدن سر کلاس و یا کنار امامزاده ای که دختری دم بخت اسم معشوقش را زار میزند و یک کیسه گندم نذر کبوترهای امامزاده میکند حرف شماست!
انگار که همه جا شمایید حتی جاهایی که عقلتان به بودنش هم نمیرسد و هرگز پا نگذاشته اید!
فقط به اسمتان فکر میکنم و روزهایی که با هم داشتیم و حرفهایتان و اشکهایتان و درد دلهایم و درد دل هایتان.
به پسرک کوچکی که از سینه تان شیر میخورد و اشکهایی که از گونه هایتان سر میخورد وقتی من را میشنیدید...
من همه اش خوبی هایتان را به یاد می آورم
بلد نیستم باور کنم حرفهای این چند روزه را...بلد نیستم باور کنم آن آدم قشنگ و معصوم و مهربان رویاهای من درست جا پای کسانی گذاشت که تقبیحشان میکرد...
کم آوردی بانو!
کم آوردی!
شرم دارم بگویم گاو نه من شیر ده!... دور از جانتان!
شرم دارم بگویم "هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره..."...زبانم لال!
شرم دارم بشنوم:دیدی " هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره..؟؟"...گوشم کر!!
شرم دارم بشنوم این حرف ها را حتی وقتی در سکوتم مرورتان میکنم...
من این روزها فقط به این فکر میکنم که مگر شما هم دروغ بلدید؟
این روزها با خودم به حرفهایتان فکر میکنم
حتی حرفهایی که هیچ وقت نزدید...
به یک سال پیش از این...یادتان هست؟...چه کربلایی شده بود به خاطر شما...
به دو سال پیش از این ...یادتان هست؟...چه قصه ها که علم نکردند قومتان...
به سه سال پیش از این...یادتان هست؟...چه تقلاها که نکردند...
حتی به هزارسال پیش از این...یادتان هست؟؟؟
جلوی تمامشان ایستادیم!و به خاطر شما آدم بد ِ داستان شدیم!
مهم نیست بانو! مهم نیست!
زبانم لال اگر حرفم بوی منت بدهد!ما که از اول نداشتیم ،گویا قرار نبود هم داشته باشیم!انگار که بیشتر از حقمان خواسته باشیم،نه؟
بانو!
کاش میگذاشتید همان دستهایی که به آن دخیل بستید گره از کارتان باز کند تا یک روز به درگاهتان التماس کنم از همان دستها بخواهید ببخشدمان!دستان بریده ی ابوالفضل بود،نه؟
کاش میگذاشتید به اعتقاداتتان ایمان بیاورم و هر آن در تکاپوی باز کردن ه گره ها باشم و به شما مومن بمانم!
درد داشت بانو وقتی فهمیدم از دستهای بریده عباس که نا امید شدید به دستهای شمشیر از نیام بیرون کشیده ی ابن ملجم ها دخیل بستید...
درد داشت وقتی فهمیدم ابن ملجم ها برای شماتت نشنیدن های بعد ،درست دست روی همان هایی گذاشتند که شما ابرقدرت زندگی ام را بدان محکوم میکردید...
من به بعدها فکر میکنم...
درست مثل شما که به بعدها فکر میکردید که مبادا پرده دریدن ها مانع از چشم در چشم شدن های بعدی شود و فقط شرم باشد مهمان چشم ها ...
من به بعدها فکر میکنم و آدمهایی که بعدها باید تاوان اشتباهاتمان را بدهند..
من به بعدهایی فکر میکنم که مهمان چشمهای ما چیزی جز تاسف نیست و مهمان چشمهای شما....!افتخار است ،نه؟
عجــــــب!
بانو محکم باش! گمان مبر با عده ی کثیری روبرویی که خوف بَرَت دارد!نــه ! ما با هم یک نفریم و شما هنوز هم یازده نفرید!خیالت تخت از تعداد طرفدارانتان!
بانو ! خوف نکن که اولینی در تاریخ ! نترس و به قول همان ابن ملجم هایی که بهشان دخیل بستی محکم باش!محکم باش!
ولی بدان ما بابک خرمدینی م بانو...
دستمان را هم که ببرند ،دست خون آلودمان را به صورت میکشیم تا از خون سرخ گلگون شود که مبادا زردی صورتمان را به حساب ترسمان بگذارید.
آنهایی که بر حسنک وزیر سنگ میزدند همه اشک میریختند و سنگ میزدند.حسنک را همانها با سنگ کشتند که ستایشش میکردند!!
نگویید اتمام حجت کردید و بعد شروع کردید!اتمام حجتتان روی مشتی سیم و زر بود نه روی خروار خروار حیثیت و آبرو!
کاش خودتان را ارزان نفروخته باشید.کاش ارزشش را داشته باشد...
زبانم لال بانو اما خراب کردید...خراب!
مــــن رستـــم و سهـراب تو ! این جنــــگ چه جنـــگی است
گـــر زخـــم زنـــــم حســـــــرت و گر زخـــم خـــــورم ننـــــــگ
الـــی نوشت :
... و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که:«سنگ دهید!» هیچکس دست به سنگ نمیکرد، و همه زار زار میگریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده...
"تاریخ بیهقی "
حاضریم برای همین دو سه خط حرف هم برویم بالای دار! ما پشت چک کسی را که امضا میکنیم برایش می میریم ، دار که سهل است... شما که تمام خودتان را انکار میکنید بسم الله بانو :)
*فردا برای تمامتان بلبل میشوم! به من ببخشایید بستن کامنتدانی محترم را!
هوالمحبوب:
طــهــ ـ ــران برای مـــن بـــرهــوتــی ، پـوشیده از سفیدی بـــرف است
بــاشـــد که رد پــــای تــــــو ایـنجــا همــــراه خـــود بــــهـــار بیـــارد...
سوار میشم و از خانوم مسن صندلی جلو که اخماش را توی هم کرده میخوام وقتی رسیدیم علاءالدین بهم بگه تا پیاده بشم.مشغول جمع و جور کردن خودم و محتویات جیبم و کیفم هستم که صدای ملودی باعث میشه از همه ش دست بکشم و زل بزنم به یه جفت چشم قهوه ای که لبخند به لب و با چشمهای منتظر آدمها را نگاه میکنه.دست میبرم توی جیبم و با سر اشاره میکنم بیاد طرفم .هر دو تا دستش را میگیرم و باز میکنم و توی یکیش یه دونه هزار تومنی میذارم و توی اون یکی یه دونه شکلات.هر دو تا دستش را میبندم و بهش لبخند میزنم.پسر کوچولوی چشم قهوه ای خوشحال میشه و میره اون روبرو می ایسته و نگاهم میکنه.نگاهم را ازش میگیرم و تکیه میدم به شیشه و با نوای ویلون مردی که همراهشه غرق میشم توی روزی که گذشت ...
پایتخت امروز یه طور دیگه بود...یه شکل دیگه...یه فرم دیگه...
طوری که فکرش را نمیکردم که حدسش را نمیزدم که خیالش را نمیکردم...
با اینکه هوا سرده و همین چند دقیقه پیش داشتم از سرما منجمد میشدم ولی یکهو گرمم میشه ...پنجره ی اتوبوس را به زور باز میکنم تا هوای خنک هجوم بیاره توی صورتم و زل میزنم به عابرایی که توی پیاده رو توی هم می لولند و از کنار هم رد میشند...
از کنار پل هوایی عابر پیاده رد میشیم و ناخوداگاه سرم را بر میگردونم و بعد خنده م میگیره از خودم که داشتم زیر پل دنبالش میگشتم.انگار که توی تموم ه اون شهر ه پر از هیاهو فقط یه پل عابر پیاده باشه و فقط یه آدم ،که منتظرت ایستاده اون زیر و تو از روی همون پل براش دست تکون میدی...
یه آدم که وقتی بهش میرسی از گرسنگی روده بزرگه در حال پنجول کشی به روده کوچیکه باشه و اون ببردت توی اون زیر زمین میدون انقلاب که صاحبش لهجه ی قشنگ ترکی داره و مشتری هاش برای آش های خوشمزه ش صف میگیرند،آش بخورید تا کار به غش و ضعف و آبرو ریزی نرسه!
یه آدم که میتونی باهاش سر اندازه ی ولی عصر بحث کنی و بهش بگی یه بار زمستون هفتاد درصد ولی عصر را قدم زدی و اون هی بخواد توی کله ت فرو کنه که عمرا همچین کاری کرده باشی و برات کف دستش نقشه ی ولی عصر و تهران را بکشه تا بهت بفهمونه که شاید هفتاد درصد اینجا تا اینجا را راه رفته باشی و تو هی بگی نچ! شاید هفتاد درصد نبوده اما خوب حتما شصت درصد بوده و از یه درصدت هم کوتاه نیایی!:)
یه آدم که میشه باهاش تمام ولی عصر راس راسی و نه کف دستش را ،حتی اگه ولی عصرش به اندازه ی دور تا دور ِکره ی زمین باشه ،قدم زد و خسته نشد و دلت خواست باز هم بری و به نق نق کردن پاهات گوش ندی ...
یه آدم که وقتی حرف میزنه کیف میکنی و دلت میخواد دست بذاری زیر چونه ت و فقط نگاش کنی تا اون حرف بزنه و تو لذت ببری و بعد عاشق تمومه آدمای خاطره ها و زندگیش میشی ،عاشق تمومشون حتی اون آدم بده که تمومه اون آدم را تحت تاثیر قرار داده و تباه کرده!
یه آدم که میتونی باهاش در مورد ِ تموم ه تاریخی که خوندی حرف بزنی.کوروش را کیف کنی،به برادرزاده ی امینه اقدس گروسی فحش بدی ،در مورد اولین سلطانه ی عثمانی حرف بزنی و هیچ هم برات مهم نباشه که فکر میکنی عثمانی همون روسیه است!!!
یه آدم که وقتی اسم "دن بروان" را میاره میتونی دهنت را کج کنی و "براون" را خارجکی تلفظ کنی و اون به اینکه اداش را در اوردی بخنده و غرق بشی توی داستان فراماسون ها و راز داوینچی و فرشتگان و شیاطینی که دنیا را سر کار گذاشتند...
آدمی که با حرفاش به سیاست داخلی و حرفای یواشکی ه خارجی علاقه مند میشی و از تمومشون به همون اندازه متنفر!!
آدمی که درست دست میذاره روی شعرهایی که قلقلکت میده و تو رو میکشه.فاضل میخونه ،قیصر میخونه، بیابانکی میخونه، مقتل میخونه ،عاشورا به تصویر میکشه ،قاسم را تشریح میکنه،زینب را کیف میکنه،بچه های زینب را درد میکشه،شب تاسوعا را ظهر عاشورا را...اونقدر ردیف و پی در پی میخونه که غرقت کنه و انگاری یادت بره بهش بگی عربی نمیفهمی و نمیدونی اینایی که وسط شعرها داره با روحت بازی میکنه چیه... و دقیقن سر اون بیتهایی که هر آن ممکن ه آبروت را ببره و اشکت را ول کنه ،یه خنده ی با مزه میکنه و میگه :"خیلـــی خوبه الــی...خیلـــی خوبـــه ..." و تو با خنده ش قورت میدی تمام بغضت رو و روبروت را نگاه میکنی و میخندی...
آدمی که شدیدا تو رو یاد "سین" میندازه و وقتی بهش میگی،میگه دلش نمیخواد تداعی آدمی که ازش خاطره ی خوبی نداری توی ذهن تو باشه و تو حتی اگه هزار بار هم تداعی گره سین ها و شین ها باشه ،نمیتونی که دوستش نداشته باشی...
آدمی که باهاش میتونی تموم ه یک پیتزا را کیف کنی و ازش بخوای اول اون غذا را تست کنه که اگه داغ نبود تو بخوریش و از همون پیتزا گریز بزنی به خاطراتی که هیچ دوست نداری بهشون فکر کنی یا تعریفشون کنی و آروم آروم میون لبخند زدن و سکوتش بهشون اشاره کنی...
آدمی که وقتی قرآن میخونه لال میشی...وقتی حرف میزنه گوش میشی وقتی شعر میخونه مسخ میشی وقتی میخنده ذوق میشی وقتی سکوت میکنه درد میشی و وقتی خیره میشه به هیچ جا ،کلافه میشی و وقتی غوطه وری توی افکارت ازت میخواد بلند بلند فکر کنی و تو فقط بلدی بخندی و بری بزنی به کوچه ای که یه روزایی اسمش علی چپ بوده و الان یحتمل خیابون شده!
سرم را روی شیشه ی اتوبوس جا به جا میکنم و به فکر کردن هام فکر میکنم...
به اینکه بیشتر از قبل دلم به روشن بودن ه آخر این قصه روشن ه...به اینکه مگه میشه خدا از داشتن این آدم کیفور نباشه و هر روز و هر لحظه به خودش دست مریزاد نگه...؟مگه میشه از اون بالا هی به بقیه نشونش نده و نگه ببینید این دست پروده ی من ه ها!
بیشتر از پیش به "هر که در این بزم مقربت تر است ..." ایمان میارم و از خودم کیف میکنم که امسال بهمن خدا این آدم را این طور بهم داد...به این فکر میکنم که مگه میشه اینهایی که بهش گذشته عذاب باشه ؟به این فکر میکنم که چقدر خوبه الان که داره خدا به اون نگاه میکنه منم توی تیر رس نگاهشم ...به این فکر میکنم که خوش به حال من که از بین این همه آدم من انتخاب شدم برای بودن...
صدای ویولون با اون مولودی،هرچند که اونقدر ها هم هارمونی نداره اما بدجور چنگ میزنه به قلبی که انگار نیست و تو هنوز داری به لبهای خشکی که پشت میز کافه خشک تر و خشک تر میشه و چشمهایی که خیره به نقطه ی نامعلوم تنگ تر و تنگ تر میشه و دردی که هست و تو نمیتونی براش کاری بکنی فکر میکنی که صدای پیرزن اخموی صندلی جلو تو رو به خودت میاره که :" خانوم این ایستگاه پیاده شید...یه خورده برید یه مجتمع خیلی بد ریخت میبینید .اونجا علاءالدین ه !"
لبخند میزنی و از اوتوبوس پیاده میشی که باز نگاهت میفته به یه جفت چشم قهوه ای .آخرین شکلات توی جیبت را میذاری کف دستش و زود از اتوبوس میای پایین و خودت را توی سرمای هوا جمع میکنی و بغضی که هست و نیست را قورت میدی و میگردی دنبال یه مجتمع بد ریخت...!
الــی نوشــــت :
یکـ) یعنی سهم تو از من به اندازه ی یه خواهر بودن هم نیست؟!آخه این دیگه سوال کردن داره؟دستم کوتاهه...ببخش!کاری بلد نیستم بکنم الا اینکه باشم.میدونم کمه اما همه ش همینه...!
Hey You...! I'm Here
دو)قشنگ تر از قشنگ این بود که شب شهادت معصومه پیشش بودم.آآآی اون گنبد زرد رنگش تو رو میکشت...آآآی تو رو میکشت...!
سهـ )خرافاتی نیستم اما همیشه اسفندها بوی شازده کوچولو میاد.حالا هرچقدر هم من ازش فرار کنم بالاخره خودش جلوی راهم را میگیره.به این موقعی بیشتر ایمان اوردم که شیوا کتاب را از توی کیفش اورد بیرون و داد به من! "بازگشت شازده کوچولو..."!...ممنون شیوام به خاطر هدیه ت ...عزم جزم کردید من را بکشید ها :)
چاهار)نیمه ی خالی لیوان مرا پــر نکنیــد
دل من عاشق این گونه گرفتــــاری هاست...
پنجـ) از اینجا الـــی را گــوش بدید >>> " در عـصـــــــر احتــــمال قـــشنگــی نگفـــتــنی ست ..."