هوالمحبوب:
مثـــــــل دلــــفـــینـــی به دام افتــــــاده در استخـــرم ، آه !
ظاهرا مشغـول رقصــــــم چشمهـــــــام اما تــــــر اسـت...
آقا شنا کنید.بزنید به آب!ماهی شوید!نه اینکه خیال کنید چون مربی مان هی تند تند از من تعریف میکند که معرکه ام این را بگویم ها!یا نه اینکه فکر کنید شناگر قهاری هستم ،که نیستم!یا گمان کنید از وقتی که چشم گشوده ام ماهی بودم ،که نبوده ام و تازه هنوز یک ماه نشده تن به آب زده ام ها!یا فکر کنید چون آن زنی که شبیه پیت نفتی است و هی تند تند به دختر بد ریختش میگوید"فاطمه جان!مادر به فدای قد و بالایت شود" به من گفت اگر اولین بار است شنا میکنم کلی با استعدادم که یک نفس تمام استخر را متر میکنم!و من گفتم اگر حوض خانه یمان به حساب نیاید بله اولین بارم حساب میشود.و او پشت چشمهایش را درست مثل زن های افاده ای نازک کرد و گفت "آهان گفتم ها!پس سابقه ی قبلی داری!"و سرش را مثل بز انداخت زمین و رفت تا باز قربان قد و بالای فاطمه ی بدریختش برود. و من گذاشتم خیال کند فاطمه اش با استعداد است که هنوز بعد از یک سال تمرین و آموزش عین هشت پا دست و پاهایش را از لبهای استخر آویزان میکند و کمک کمک راه می اندازد!
و نگفتم حوض آبی رنگ خانه ی ما آنقدرها هم بزرگ نیست.و آن قدر است که وقتی دلت از همه دنیا میگیرد پاچه هایت را میزنی بالا و پاهایت را هل میدهی توی حوض و بعد دراز میکشی روی زمین و اگر شب باشد زل میزنی به ستاره ها و حرکت آرام زمین و اگر روز باشد به نهایت ه آبی ِ آن دورها!
آقا بزنید به آب!اصلا شنا یک چیز عجیبی ست.تن که به آب میزنید از تمام دنیا کنده می شوید.
مربی میگوید برای هماهنگ کردن حرکت دست و پا باید تمرکز کنید و فکر،و من هر گاه تمرکز میکنم و فکر ،غرق میشوم و سقوط میکنم ته آب ولی برعکس وقتی همه را از خودم دور میکنم و به هیچ کس و هیچ چیز و حتی هماهنگ کردن دست و پاهایم فکر نمیکنم،میشوم ماهی و درست مثل پر روی آب می مانم و انگار دارم می رقصم.
مربی میگوید نفس بگیر!نفس گیری خیلی مهم است ولی من یک نفس میروم،سرم را از آب بیرون می آورم و به شانه ی سمت راستم نگاه میکنم،به مربی لبخند میزنم و او برایم دست تکان میدهد و باز می روم زیر آب و نفس نمی کشم و هی ماهی می شوم و می خندم و هیجان زده می شوم و بعد همه از هیجان و ذوق کردنم به خنده می افتند و من ماهی می شوم و پرنده روی آب...
به آب بزنید!توی آب نمیشود غصه خورد.حتی با اینکه کسی نمیفهمد نمیشود گریه کرد و فین کرد و صدایش را در نیاورد!
باید فقط خندید،هیجان زده شد،ذوق کرد و ماهی شد و دست و پا زد و هرچند بلد نباشی،رقصید!
آقا از من به شما نصیحت بزنید به آب.هیچ جای دیگر غیر از آب نمیشود اینقدر سبک بود.نمیشود آب و رها شدن را دوست نداشت.هیچ وقت اینقدر آب را دوست نداشتم.هیچ وقت اینقدر سبک به سقفی شیشه ای زل نزده بودم و دستهایم را درست مثل پرنده ها به طرفین دراز نکرده بودم و یک نفس زمزمه نکرده بودم"برو...برو...برو...دختر برو..." و بعد درست مثل یک پر کاه روی آب،روی دنیا،روی تمام دنیا شناور شوم...! هیچ گاه هیچ جا گمان نکرده بودم میشود از تمام دنیا اینطور کنده شد.
آقا از من به شما اصرار، بزنید به آب...
الـــی نوشت:
یکـ)و مـــا دختـــرهــا... نیکـــــولا را بخوانید
دو) من عاشقت نیستم این را بارها گفته ام ولی بی تو زندگی را توان نیست.هیچ آدمی عاشق اکسیژن نیست ولی بدون آن می میرد.تو عاشقی ولی بی من زندگی میکنی.همه ی انسان ها خورشید را دوست دارند ولی شب را به خوش گذرانی میگذرانند. |آرش|
هوالمحبوب:
خـُب وقتی روی تخت دراز کشیدی و زل زدی به سقف اتاقت و یهو عین فنر از جا میپری و لباس میپوشی و بعد جلوی آینه می ایستی و با احتیاط و دقت برای بیرون رفتن آماده میشی و شال ِ صورتی ت را سر میکنی و کفش های صورتی ت را که گذاشته بودی برای روز فلان، از زیر تختت در میاری و پا میکنی و در جواب لبخندهای مشکوک و نگاه متعجب فرنگیس که ازت میپرسه با کی قراره کجا بری؟ یه لبخند پت و پهن میزنی و میگی :"با عباس آقا خونه بخت!!" و بعد یه بوس محکم از گل دختر میگیری و از اینکه جای لب هات روی لپش می مونه کیف میکنی و از خونه میزنی بیرون...
وقتی پیاده روی سمت راست را آروم آروم قدم میزنی و از توی همون پارکی رد میشی که خیلی وقت پیش توی روزای سنگین زندگیت سندش را زدی به نام خودت و بازی بچه ها را دنبال میکنی و وقتی میرسی سر میدون و از خودت می پرسی :"چپ برم ،راست برم یا مستقیم؟" و بعد از اینکه ده،بیست،سی،چهل میکنی و مستقیم برنده میشی ،سوار بی آر تی میشی و صورتت را میچسبونی به شیشه ی اتوبوس و با انگشتات روی شیشه هی حروف درهم بر هم ه لاتین مینویسی و به رفت و آمد ماشینها و آدما خیره میشی و یک ساعت تموم درهای اتوبوس باز و بسته میشه و تو از اتوبوس پیاده نمیشی ...
وقتی ایستگاه آخر پیاده میشی و خیابون را رد میکنی و از کله پاچه ی "یاران" میگذری و هی راننده تاکسی ها سرشون را میگیرند توی صورتت و میگند :"خانوم بروجن؟... مبارکه؟" و تو یاد زمستونی میفتی که سوار یکی از همین تاکسی ها راهی ِ اونجا شدی و قلبت که هنوز خنگی که جای دقیقش رو نمیدونی تیر میکشه و صورتت را ازشون برمیگردونی و یه راست میری سراغ همون دو تا مغازه ای که عاشق ذرت مکزیکی هاشی و این بار تصمیم میگیری از بین اون دو تا فروشنده به مرد اخموی ِ چاقی که هیچ وقت دلت نمیخواست ازش خرید کنی بگی یه ذرت مکزیکی بزرگ با یه عالمه قارچ و چیپس و پنیر و سس سفید که تلمبار میکنه روی کله ی ظرف بهت بده ...
وقتی باز سر میدون می ایستی و دوباره ده ،بیست ، سی ،چهل میکنی که راست بری یا چپ یا مستقیم و این بار چپ برنده میشه و قبل از اینکه اوتووبوس از راه برسه زن فالگیر میاد کنارت و بهت میگه خوشگله فالت رو بگیرم؟و تو بهش میگی "نباید اینجوری بگی که!باید لهجه بگیری و بگی خانوم خوشگله فالــتُ بــِگیرُم؟" و وقتی فالگیر جمله ای که یادش دادی را تکرار میکنه و تو بهش میگی فال من رو خیلی وقت پیش گرفتند.اگه دوس داری میخوای من فالتُ بگیــرُم ؟ و وقتی بهت میگه مگه تو فالگیری؟ و تو بهش میگی نه،من جادوگرم! و اون پا میشه میره و تو تا خونه توی اتوبوس با خودکار فیروزه ای رنگت توی دفترچه ت هی مینویسی :"یک جلوه نما پیش از آن کـ ـز غــم آید جان بر لب ما..." و هی زمزمه میکنی و نفس عمیق میکشی و تمام صفحه میشه "جان بر لب ِ ما " ...
وقتی تا نیمه شب هی توی نت میچرخی و زیــتا رو میخونی و اشک میشی،آرش رو میخونی و غرق میشی ، عطیه رو میخونی و بغض میشی،گوریل رو میخونی و دماغت رو با پاچه ی شلوارت پاک میکنی،گلاره رو میخونی و نا خوداگاه آه میکشی، و با بلانش و خودم و او و نیکولا هی فین فین راه میندازی و با آلمــا اینقدر گریه میکنی که دلت برای الی میسوزه و بعد از مدت ها یک ساعتی شعـر میشی و بعد خسته از شنیدن و دیدن و گفتن،پناه میبری به رختخواب ...
وقتی خودت را میندازی توی آغوش خواب تا به دنیای فراموشی پناه ببری و هی دنده به دنده میشی و هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه و وقتی آدمای زندگیت رو مرور میکنی و یادت به زهرا و ساناز و مستانه میفته و بهشون میگی که اونا همون یه تیکه از صد تیکه ی خداند که ساغر برام خوند:"خدا صد تکّه شد،هر تکّه اش یک جا فرود آمد ...و از یک تکّه اش بانوی شعرم ،در وجود آمد" تا اینکه صبح که بیدار میشند ببینند و بدونند چقدر مقدس و دوست داشتنی اند و وقتی میفهمی زهرا بیداره و هی سعی میکنی بخوابونیش و بهش میگی که همه چی آخرش خوب تموم میشه و سرش را بذاره روی شونه ت و آروم بخوابه و باز دنده به دنده میشی و دوباره هی دلت تنگ میشه و میشه و میشه...
و وقتی درست ساعت پنج صبح وسط اون همه وول خوردن و دلتنگی بلند میشی و ناخونهای مظلومت رو شلخته لاک فیروزه ای میزنی و بعد با همون رنگ توی دفترچه ت مینویسی :"بر شب من گــر گذری؛همـــچو پیـــک سحـــری،غــم دل بـبـَری..." و این بار زل میزنی به "غــم دل "و هی تکرارش میکنی و خیره میشی به سپیده دم که آروم آروم داره سرک میکشه توی اتاقت و بعد زیرش مینویسی "صبــــح بخیــــر دنیــــا...صبـــح بخــیر همه ی دنیـــا...صبح بخــیر الـــی" و چشمهات رو میبندی ...
یعنـــی اینکه شایـــد دختره خوبـــی باشی ولـــی حالــِت ...!حتمن خوبـــه،نــه؟!
الـــی نوشت :
یکــ) او که الـــی را میشناسد میداند که الـــی،معصومه و آن گنبد طلایی قــم و آن مسجد دور را با آن گنبد فیروزه ای اش می میرد.همان مسجد ِ پر از پرنده و همان معصومه ای که مرهم تمام بغض هایش شد.روز معصومه به همه ی دخترای خوب مبارک :)
دو) تمام دیشب زیتـــــا ی این جمله ها را تا پنج صبح بارها بوسیدم.
سهـ) نمیشود ایـــن ملـــودی را دوست نداشت.
هوالمحبوب:
درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!
یک هفته پیش که برای خریدن روانویس فیروزه ای رنگ رفته بودم کتابفروشی سر کوچه دیدمش.روانویسم بعد از یه سال تموم شده بود و باز رفتم همونجای قبلی که یه دونه همون رنگی بخرم.تموم ه این یه سال تموم ه جمله ها و کلمه هایی که توی لیست حضور و غیاب آموزشگاه،فرم تسویه حساب دانشگاه،اپلیکیشن فرم مدیریت پروژه ی شرکت فلان،امتحان تحقیق در عملیات (1)،رسید دریافت بن نمایشگاه کتاب،آخر ِ Writing بچه های کلاس و چند بیت شعر و جمله ی مکتوب این طرف و اون طرف از من جا مونده بود رنگ فیروزه ای به خودش گرفته بود و نمیخواستم و دوست نداشتم و نمیتونستم با یه رنگ دیگه عوضش کنم.
همینکه خریدمش و خواستم از کتابفروشی بیام بیرون یهو توی ویترین چشمم افتاد بهش.بدجوووووور رنگش قشنگ بود.یه رنگ خاص که جون میداد برای دست گرفتن و نوشتن باهاش.اصلا سر ذوقت می اورد برای نوشتن...
اصلن حتی اگه از نوشتن هم میترسیدی نمیتونستی باهاش ننویسی.یه رنگ آبی فیروزه ای قشنگ که بهت نیشخند میزند.تازه وقتی چشمم بهش افتاد فهمیدم چقدر بهش احتیاج دارم.از کتابفروش قیمتش را پرسیدم که یه نگاه به من کرد و یه نگاه به اتود فیروزه ای رنگ و گفت فروشی نیست!!!!
- اگه فروشی نیست پس چرا توی ویترین ه ؟
- دیگه از این مدل نیوردیم.جنس توی ویترین ه نه برای فروش.برای دکور مغازه!
مرده شور ِ دکور مغازه ت را ببرند!نمیدونم چرا بد جور دلم خواست داشته باشمش.انگار نه انگار قبلن بهش احتیاج نداشتم.انگار داشتم و خودم خبر نداشتم.وقتی گفت نمیشه داشته باشیش انگار تموم ه وجودم خواستن شده بود و درست مثل بچه مدرسه ای های هفت هشت ساله میخواست برای داشتنش بزنه زیر گریه و پا بکوبه به زمین که برای فرار از سر و صدا هم شده کتابفروش راضی بشه بفروشتش!
خداحافظی کردم و هزار جور نقشه ی جورواجور کشیدم برای داشتنش که هیچ کدوم را نمیشد عملی کنی.منم عمرا اصرار میکردم!
دو روز بعد وقتی داشتم از کنار مغازه ش رد میشدم دیدم غلغله ی جمعیت ه توی مغازه و منم به خیال اینکه توی شلوغی یادش نیست قبلن بهم چی گفته بهش گفتم اون اتود فیروزه ای رنگ را برام بیاره و اون باز همون جمله ی مسخره ی خودش را تکرار کرد و منم دست از پا درازتر رفتم پی ِ کارم تا امروووز...:)
از تاکسی پیاده شدم که یهو یادم افتاد باید یه تلفن ضروری بزنم و گوشیم شارژ نداره.زود خودم را انداختم توی کتابفروشی که یه شارژ چندهزارتومنی بگیرم که دیدم آقای کتابفروش نیستش و یه خانوم لاغر اندام ه ریزه میزه نشسته روی صندلیش !آقا ما رو بگی کلا یادمون رفت واسه چی رفته بودیم توی کتابفروشی و زود از فرصت نهایت سوءاستفاده را کردیم و بهش گفتیم که اتود مورد نظر قیمتش چنده و اوشون هم اظهار بی اطلاعی کردند و فرمودند اگه قیمتش را رووش نزده منتظر بمونم تا چند دقیقه دیگه آقای کتابفروش بیاد و از خودش سوال کنم .ما هم عرض نمودیم که عجله داریم و باید بریم و داشت تمام اعضا و جوارحمون آویزون میشد که تیرمون به سنگ خورده و آخرین نگاه الوداع رو به اتود فیروزه ای رنگ میکردیم که یهو یه برچسب کنار جعبه ش دیدیم که باعث شد برق از کله مون بپره و همچین با صدای یه خورده هیجانی و بلند بهشون بگیم که قیمتش رو کنارش زده و خانوم هم ازمون خواستند 3500 تومن بهشون تقدیم کنیم و اتود خوشگلمون را با خودمون ببریم!!!
اتود را گرفتم و درست مثل کش شلوار از مغازه در رفتم و تموم ه مسیر برگشت توی دلم قند آب کردند!هی توی دستم نگاهش میکردم و هی ذوق میکردم و نیشم شل میشد.هر کی توی کوچه نگاهم میکرد حتمن فکر میکرد خل شدم.اما خوشحال تر از اون بودم که بخوام حواسم پی برق چشمها و نیش شل م باشه و مثلن چه معنی داره دختر تو کوچه برای خودش بخنده و ذوق مرگ بشه!!
باید زودتر میرفتم کوچه ی تلفن خونه و اون دفترچه ی چند صدبرگی که فروشنده ش گفته بود تک فروشی نداریم(و بیخود!!!) را میخریدم!بدجوووور دلم نوشتن میخواست...
الــــی نوشت:
یکـ)یکی از مشکلات نجیب زاده بودن اینه که وقت و بی وقت مجبوری عین آدم رفتار کنی!
|اسپارتاکوس- استنلی کوبریک|
دو)من دختـــر نیستـــم! نیکـــولا را بخوانیـــد