_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

هوالمحبوب:

روزی اگــــــر سـهـــــم کســـــــی بــــودی دعــــــــا کــــــن

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

مثل همین شبهای سرد دی ماه بود که پا گذاشتی در زندگی ام.نمیدانم دقیقن من تو را خواسته بودم یا تو مرا.تو مرا انتخاب کرده بودی یا من تو را ولی همین شبهای سرد دی ماه بود .همین شبهایی که من زیاد از تاریکی و سردی و اتفاقاتی که در خودش مخفی داشت میترسیدم و محتاط بودم و تو از راه رسیدی و این بار آنقدرها هم نترسیدم.

همان شبها،همان شبهای سرد دی ماه که همیشه برای من آبستن درد بود و هیچ فکر نمیکردم درست بیستمین روز یکی از شبهایش بنشینم درست روبروی تو و برایت از خودت بنویسم و از خودم.باید چه بنویسم که تو ندانی؟تو که تمام من را تمام و کمال میدانی.همین امروز ظهر بود که گفتی :"الــی! تو باور نمیکنی من حسهای نگفته ات را از پشت همین تلفن میفهمم؟" و من میدانستم و باور میکردم و برایت یک دریا گریه کرده بودم که آن روز که رفته بودی برای تازه کردن ِدیدار فلانی که گفته بودم برایم مهم نیست یک دل سیر مرده بودم تا برگردی.

تو مرا خوب میفهمی.تو مرا بیشتر از خودم میفهمی.حتی با اینکه این یکی دو روز اخیر کم سوار غرورم نشدم و کم جولان ندادم!تو مرا خوب میفهمی.عشقم را احساسم را نگاهم را نگرانی ام را و من تمام عشقت را خوبتر از خوب میفهمم.تمام احساست را نگرانی ات و حتی همان غیرت مردانه ات را که هر بار من را به درک نکردنش متهم میکنی و پشت بندش میگویی :"اگر مرد بودی میفهمیدی!"

تو راست میگویی.راست میگویی که غرورم را سوار شده ام و هر بار احساس کنم قرار است برایش اتفاقی بیفتد چشمم را به روی تمام دنیا میبندم.تو راست میگویی که تو به اندازه ی من روی خودت و رفتارت تسلط نداری و بلد نیستی خوب بازی کنی.نمیتوانی وقتی حرف از غریبه ای میشود لبخند بزنی و آرزوی خوشبختی کنی.نمیتوانی حرص نخوری،هزار بار نشکنی،اصلن هزار بار هم که شکستی بیتفاوتی ات را به نمایش بگذاری و آرزوهای خوب بدرقه ی کسی که دوستش داری کنی.تو راست میگویی که من بلدم.که من زیادی بلدم!

راست میگویی که اگر روزی رخت دامادی به تنت کردند من بلدم لبخند بزنم و شور و هیجانم گوش فلک را پر کند و بپرسم:"از عروسمون چه خبر؟!"یا حتی خودم برایت دست و آستین بالا بزنم و هزار بار بشکنم ولی خم به ابرو نیاورم و عروس انتخاب کنم.حتی ممکن است توانایی های بیشتری از خودم به عرصه ی ظهور بگذارم و پا فراتر گذاشته و برای پیوندتان یک دسته گل بزرگ بخرم و خدمت برسم و حتی بشوم فامیل عروس و جلوی چشمهای عروس لبخند بزنم و به تو چشم غره بروم که :"جرات داری به عروسمون کمتر از گل بگی!" و هی زور بزنم که تکه پاره های ریز ریز شده ی دلم را طوری جمع و جور کنم که آب از آب تکان نخورد و هیچ کس نفهمد!

تو راست میگویی. درست مثل همان روز که روبرویم نشسته بودی و با هم آن همبرگر لعنتی را که سس نداشت و مزه ی مقوا میداد را میخوردیم و تو گفتی:"راسی!رها از من خواستگاری کرده!" و من توی چشمایت زل زدم و به زور لبخند زدم و باز آن همبرگر کوفتی را گاز زدم و بدون اینکه چیزی بپرسم گفتم :"مبارکه!" و هی توی دلم برای خودم آواز خواندم که سکوت خفه ام نکند و هی مرور کردم که یعنی کجا حواسم باز پرت شد که تو هم از دستم لیز خوردی و یک نفر باز از من زرنگتر بود و هی خودم را به خوددار بودن دعوت کردم و باز لبخند زدم تا برایم از شوخی ِ بامزه ات حرف بزنی و من باز بخندم و هیچ به رویت نیاورم که دلم میخواهد برای همین شوخی ِ مسخره ات با پشت دست توی دهانت بزنم و باز هم با لبخند همبرگری که مزه ی مقوا میداد را سق زدم!

تو راست میگویی.همه ی حرفهایت درست که من بلدم ولی همه ی این حرفها مربوط به زمانی است که من این همه دوستت نداشته باشم و نداشتم.که من قرار بود و باشد باز هم خانمی پیشه کنم و غرورم را بغل کنم و بگویم :"گور ِ پدر ِ تمام نداشته هایم!"و باز دختره خوبی باشم!درست مثل تمام این سالها مثلن!

همه ی اینهایی که راست می گویی برای روزهایی بود و هست که من این همه عاشقت نباشم و نبودم.همان روزهایی که من هنوز مفتون این بودم که مردها شیفته ی سرزندگی و اخلاق و رفتارم شوند و از من با تمام شیطنت و دل به دلشان دادن،سرکشی و بی تفاوتی ببینند و به این نتیجه برسند که عاشقشان نیستم و اندازه ی من نیستند و بعد از خودم خاطره های خوب به جا بگذارم و اینکه من مسلمن دختره خوبی هستم و بروم پی ِ کارم و بروند پی ِ کارشان!نه این روزها که از تمام مردها گریزانم و میترسم از اینکه به چشمشان بیایم یا وقتی چون تویی را دارم کلمه ای همکلامشان شوم.که کسی که تو را داشته باشد انگار بر زمین حکمرانی میکند و نیازی به هیچ چشم و کلامی ندارد.

همه ی اینهایی که میگویی و میگفتی درست ولـــــی نه در این شرایط ،نه در این زمان،نه بعد از این همه روز.تو درست میگویی که من بلدم ولــی...

ولی همین حالا،همین امشب من بعد از یازده هزار و صد و چهل و چهار روز انتظار و زندگی از میان تمام هفت میلیارد آدم روی ِ کره ی زمین دلباخته ی مردی شده ام که تمام وجودم را تسخیر کرده و علی رغم اینکه میدانم من حق سهم بردن از هیچ یک از آدمهایی که دوستشان دارم را ندارم،نمیتوانم به همین راحتی برای رفتنش دست تکان بدهم و تظاهر به دختره خوبی بودن بکنم.تو راست میگویی که من مثل تو داد و بیداد راه نمی اندازم.من مثل تو ناله و شیون نمیکنم ولی قبل از اینکه بخواهم لبخند همیشگی ام را نثارت کنم و "مبارک باشد" تحویلت بدهم و یا زور بزنم که هیجان زده بودن و خوشحالی ام را نشانت بدهم،می میرم.

من خوب نبودم.من هیچ وقت برای تو دختره خوبی نبودم و خوب میدانم چقدر آزارت داده ام.خوب میدانم چقدر صبوری کرده ای و من چقدر سرکشی و طغیان.حالا هر چقدر هم بگویی فدای یک تار مویم و تو فقط برای اینکه نبازم میگذاری که بــِبـَرم و بتازانم نه اینکه چون زورم میرسد،چرا که من هیچ گاه در برابر این همه خوبی ات یارای تازاندن نداشتم و ندارم و همیشه کم آورده ام.

میدانی؟چه طور بگویم؟کلمات را گم کرده ام!من  ِ زبان دراز ِ گستاخ ِ سرکش برای حرف زدن با تو کم آورده ام و درست مثل همان روزی که میخواستم در شهر پس کوچه های محتشم از تو جدا شوم دست و پایم را گم کرده ام.حتی همین امشب هم که منزل مادر ِ سمیه بودم و از پیرزن خواستم برای من و مردی که دوستش دارم دعا کند دست و پایم را گم کرده بودم وقتی او مرا به خوبی و مهربانی با تو سفارش کرد و من برق رضایت را در چشمهایش دیدم وقتی که اخم کرد و گفت :"نبینم اذیتش کنی ها!".

یادت هست که گفته بودم آدم کسی را که دوست دارد باید دوست داشتنش را فریاد بزند ولی قربان صدقه اش را بگذارد برای پستوی خانه اش و قرار شد یک روز ِچهارشنبه ساعت شش بعد از ظهر درست وسط خیابان خواجو دوست داشتنت را فریاد بزنم و حتی یک روز هر ساعتی که مهم نبود درست پیش چشمهای میتی کومن،اگر که تو میگفتی.شاید باید آن چاهارشنبه ی نامعلوم این را به تو میگفتم،شاید هم آنقدر گستاخ بودم که پیش چشمها و دهان باز میتی کومون،شاید هم...!

نمیدانم!من با این همه ادعایم خیلی چیزها را بلد نیستم و تجربه ی خیلی چیزها را ندارم.من تا به حال توی چشمهای هیچ کسی نگاه نکردم که بگویم دوستش دارم چه برسد به اینکه...!نمیدانم باید بایستم؟بنشینم؟توی چشمهایت نگاه کنم؟ یا سرم را به زیر بیاندازم و پایین را نگاه کنم؟گمانم اگر قرار بود توی چشمهایت نگاه کنم و این حرفها را بزنم از صدای ضربان قلبم به لکنت می افتادم،نمیدانم...شاید هم یک لبخند شیک میزدم و توی چشمهایت با تمام عشقم نگاه میکردم و میگفتم.اصلن چه بهتر که اینجا نشسته ام جلوی مانیتور و این ساعت از شب که تو خوابیده ای مینویسم.همه چیز که نباید طبق عرف پیش برود و مثل تمام مردم دنیا.اصلن مگر من آدم قانون و مقررات و عرفم؟اصلن مگر من و زندگی ام شبیه ِ بقیه ی آدمهاست که شبیه بقیه رفتار کنم وقتی که خدا هم با من شبیه بقیه رفتار نمیکند؟

من اگر چه با تمام دنیا فرق میکنم و دنیا با تمام من ولی هنوز همان آدمه قبلی ام ،فقط یک کمی فرق کرده ام.کمی عاشقتر،کمی دلبسته تر و حتی کمی عاقلتر.فکر نکن که عاشقی و عاقلی جمع نمیشوند.در من هر آنچه که بشود تصور کرد جمع میشود.حتی اینکه چشمم را روی تمام بی ربط بودنمان به هم و شرایطی که داریم ببندم و همان غروری که دم از سوار شدن من بر آن میزدی را بگذارم زیر بغلم و مغرورانه تر از همیشه جلوی چشم این همه شاهد و چشمهای خودت که خط به خط این نوشته ها را میخوانی از تو درخواست ازدواج کنم و برایم هم مهم نباشد که نباید این عمل از یک دختره خوب سر بزند و یا اینکه تو قصد ازدواج نداری و یا بهانه های متدوال که قرار است مثلن ادامه ی تحصیل بدهی و یا اینکه پله های ترقی را تـِی بکشی و یا اینکه جهازت کامل نیست و یا پول نداری یا قرار بر این حرفها نبوده یا دهانت بوی شیر میدهد!!!

میدانی برای من یک روز با تو زندگی کردن به تمام این یازده هزار و صد و چهل و چهار روزی که از زندگی ام گذشته می ارزد،حتی اگر شده به خاطر تو رو در روی تمام دنیا بایستم و حتی یک روز برسد که من را اندازه ی همین امروز و همین امشب دوست نداشته باشی و بشویم درست شبیه همین هایی که ادعا میکنیم با همه شان فرق میکنیم.اصلن خودت بگو مگر میشود که یک روز برسد که تو مرا و من تو را این همه دوست نداشته باشم؟اصلن مگر میشود دلمان بخواهد که همدیگر را نداشتیم یا...

میدانی اینقدر دست و پایم را گم کرده ام و حرفهایم را هم،که یادم نیست از تو پرسیده ام "با مــن ازدواج میکنــی یا نــه؟!".یعنی اگر پرسیده باشم ممکن است بگویی...؟!راستی اگر بگویی نه، چطور باید بیایم پاشنه ی خانه یتان را در بیاورم؟!


الــی نوشت :

میدانم همه اش از خوب بودنتان است اما میشود برایم خارج از وبلاگ،مثلن اس ام اسی یا تلفنی یا حتی حضوری کامنت نگذارید؟همه ی حرفهای وبلاگ را بگذارید برای همین جا!میدانید آخر مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد :)

نظرات 62 + ارسال نظر
احمدرضا 1392/10/27 ساعت 17:14

سلام. میشه اسم موزیک وبلاگتون رو بگید؟

منتظر آقا مسعود یم که لینکش را برامون بذاره .چون من لینکش رو ندارم :)

اسمش Rain Piano ه :)

سلام الـــــــــی عزیزم، خوبی دختر؟ لبخند صورتی‌ت هنوز روی لب‌هات هست؟ :*
مثلن من به خودم می‌گویم شاید اینقدر عادت ندارم به فهمیده شدن که وقتی کسی من را بفهمد اذیتش می‌کنم از ذووق از دیوانگی و بیشتر از دیوانگی

و بیشتر از ذوق دختره مامان فاطمه :)

من هنوزم بلدم بخندم .تازه شم صورتی که هیچی !بنفش هم بلدم :))

تو خودت خوبی میس راوی ؟:)

من که می‌گم تو خوبی، برای من که خوبی و این واسه من کافیه تا بگم تو خوبی :)

کاش بودم :)

اصفهان یه پارچه سفید انداخته روی صورتش.شده عین ه عروس .جات خیلی خالیه دختره مامان فاطمه :)

دلخون 1392/10/27 ساعت 20:13

شاخه گل توی شکلک ها نیست که براتون بفرستم
....
یاحق



ممنون آقا :)

نیک‌شاد 1392/10/27 ساعت 21:11

داشتم فکر می‌کردم همه این دوستاتنت رو هم عروسیت دعوت می کنی؟معلومه که خیلی بهت اهمیت می دن

نه اینکه تورم ه و زندگی خرج داره و عروسی مروسی هم خرج اضافیه و فک و فامیل دوماد بیاند بخورند و برند تا شیش ماه ایش ایش راه بندازند که دیدی شامشون چی بود و این حرفا و تازه شم چقدر جون بکنیم پول دربیاریم بدیم فک و فامیل ِ دوماد بخورند و ایضا فامیل عروس و وابستگان و پیوستگان و فامیلهای سببی و نسبی و الکی؛ما عروسی نمیگیریم !میریم یه امامزاده سر کوچه مون و بعد میریم سر خونه زندگیمون !!شایدم به نیابت رفتیم یهو آنتالیا!
علی ایها الحال دوماد رفته گل بچینه و شما یه درصد فک کن توی ِ این زمستون گل پیدا بشه :)

من هم الان باید مثل خیلی آ بگم عاشق شدنت مبارک؟!!
قبول دارم باید حس قشنگی باشه ...
ولی من میترسم .. درست مثل همین الان که با تمام وجود خوندمت و یخ کردم ،مثل الان که دارم میلرزم.
من از عاشق شدنا میترسم،از اینکه میگی جلو این همه شاهد تک تک خط ها رو میخونی میترسم ........
+حالا واقعا خوند؟

میدونی من هم خودم هر بار این پست م را میخونم میترسم مهرگان؟

و حتی میلرزم؟

و حتی بیشتر وقتی میرسم به همون خط که نوشتم :"جلوی این همه شاهد و چشمهای خودت که تک به تک این خطها را میخونی؟"

+آره!واقعن خوند،گمونم اول از همه :)

عاشقیتت چی شد الی؟ بیا بگو دیگه

رفته گل بچینه :)

+چشم ساره :)

مسعود 1392/10/29 ساعت 01:40

سلام به شما و همه دوستان لینک گذاشتم امیدوارم بشه دانلود کنید.http://share.jwi.ir/files/masoud/RainPiano.mp3

ممنون آقا

خودم اولین نفر بودم دانلودش کردم و بعدم گذاشتمش زنگ موبایلم :)

مسعود 1392/10/29 ساعت 02:01

سلام مجدد، الی خانم آدرس سایتیه که اونجا آپلود کردم و لینک برا دانلود هست. بلد نبودم توی وبلاگ شما لینک مستقیم بزارم. آخه مگه میشه؟ چه طوری؟

حالا که شد و ما هم تونستیم :)

ممنون و این حرفا :)

بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است !




بیژن جلالی.../

بعضی آدمها ...

عاشقیت مبارک الی خانم شاعر

حس های خوب و لذت بخش عاشقیت پایدار

یک عالمه مرسی و این جور ارادتها :)

خوبی نرگس خانوووم ؟

نگار 1392/11/03 ساعت 18:44

عشقت مبارک الــــــی
همیشه با هم باشین و بخندین! به جای همه ی عاشقا

به جای تمام آدمهایی که با هم نبودند و نخندیدند

به جای تمام الی ها ...

همیشه یعنی چقدر ؟

نگار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد