_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تمـــرین بـــرای روزهـــایی که نمی آیــــی...

هوالمحبوب:

ایــن خیــــره ماندن ها به ساعـــت های دیواری

تــــمریـــن بــرای روزهـــایی که نـــمی آیـــی...

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و بخواهم بروم بازار قیصریه که بدهم زنجیر گردنبندم را برایم درست کنند.همان که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد و من به جای داد و بیداد و دعوا کردنش زل زدم به او و اخم کردم و زنجیر گردنبندم را دست گرفتم تا او با احتیاط و پاورچین پاورچین بیاید کنارم و زنجیر را از دستم بگیرد و "نچ نچ " به راه بیندازد و بعد که ببیند قرار نیست دعوایش کنم به من لبخند بزند و بگوید "برات یه دونه میرم بیرون میخرم،باش؟" تا من قیافه ی ناراحت بگیرم و باز نگاهش کنم تا بیشتر جرأت پیدا کند و حتی دست روی سرم بکشد و بگوید :"عاطفه دختره بدی شده وا!" تا من بالاخره اخمهایم را قورت بدهم و بغلش کنم.

قدم بزنم سمت میدان نقش جهان و یک مرد هشتاد نود سانتیه کچل با پنج پسر بچه ی قد و نیم قد و یک زن سن و سال دار که همگی انگلیسی بلغور میکنند جلوی پاهایم قدم بزنند و همه ی پیاده رو به سمت من که ناخودآگاه به واسطه ی قدمهای هماهنگم با آنها همراه شده ام نگاه کنند و غرق هیجان و تعجب شوند از دیدن منظره ی مرد چند سانتی و پسر بچه های خارجی و زنی که فارسی و انگلیسی اش فصیح و بلیغ است و گمانم مادر آن پنج پسر و همسر آن مرد کوتاه قد است و من به جای هیجان زده شدن و یا تعجب از دیدنشان و یا حتی دیده شدنم نگاهم را بیاندازم پشت نرده های چهل ستون و خودم را ببینم روی یکی از نیمکت ها که روبروی "اویم " نشسته ام و او دست به سینه و رو به تابش آفتاب زمستانی ای که هنوز خودش را پهن کرده روی عمارت نگاهش را دوخته به آنطرف حوض بزرگ و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:"خانوم ما اومدیم و یک ساعت هم نشستیم تا بدهیمون رو صاف کنیم که بعد شما طلبکارمون نشید و شما انگار نه انگار!" و نمیداند با همین جمله و ژستش چقدر غمهای عالم را ریخت روی بندبند وجودم که من باز مثل گاو مشدی حسن لبخند زدم!

پسر بلند قد که به مادرش کشیده یک کیف پول کرمی پیدا میکند و به بقیه خبر میدهد و همه می ایستند و من پشت سرشان نگاهم را پرت کرده ام آنطرف نرده های چوبی و خودم را میبینم جلوی عمارت که با "اویم" قدم میزنم و او میگوید که به خاطر من یک ساعت بیشتر می ماند و با همه ی غصه ام از یک ساعت بعد زوور میزنم که لبخند بزنم.

مادرشان کیف را وارسی میکند و چشمش می افتد به کارت اتوبوس و عابر بانک داخل کیف و میگوید که باید کیف را بگذارند سرجایش و مرد کچل کوتاه قد میگوید باید بدهند به پلیس که صاحبش را پیدا کند و من بهشان نمیگویم که راه را سد کرده اند تا من عبور کنم و حتی نمیگویم پلیس در اینجا کار و بارش را نمیگذارد برای پیدا کردنه صاحب کیف پولی که تنها محتوی اش کارت اتوبوس است و عابر بانک و اینبار پشت عمارت را نگاه میکنم که "اویم " خم شده تا از آبسرد کن آب بخورد و عطشش برای آب خوردن را که درست مثل بچه مدرسه ای های تخس دستشان را لیوان میکنند و با ولع آب میخورند،می میرم و هیچ نمیگویم.

مرد کچلی که به زور قدش به یک متر میرسد از پسرهایش میخواهد تا راه بیفتند برای پیدا کردن پلیس و باز عابرها چشم میدوزند به خارجی های به نظر بامزه ای که  یک کیف پول کرمی را به دست گرفته اند و باز با هیجان برای هم خاطره تعریف میکنند و من پشت سرشان به سمت میدان نقش جهان راه میفتم و دلم هوای نشستن روی نیمکت جلوی عمارت چهل ستون را میکند و انگشتم را روی نرده های چوبی میکشم و "اویم" را میبینم تکیه گاه شده و من در کنارش قشنگ ترین حس دنیا را دارم و نگاهم را از او می دزدم و مشغول عمارت میکنم و خاطره تعریف میکنیم.

مرد کوتاه قد پلیس راهنمایی رانندگی را سر چاهار راه میبیند و با خانواده اش میروند کیف پول را تحویل دهند و مادر خانواده که فارسی بلد است برای پلیس توضیح دهد چه شده و من از کنارشان رد میشوم و مثل عابرها با تعجب نگاهشان نمیکنم و نگاه و دلم را به ظالمانه ترین شکل ممکن از بین نرده های چهل ستون میکشم بیرون تا با این همه دلتنگی تک و تنها در عمارت و چهل ستونی که بدون "او" بی ستون ترین کاخ دنیاست، برای خودشان پرسه نزنند و میروم به سمت میدان نقش جهان و بازار قیصریه تا بدهم زنجیر گردنبندی که فرشته هدیه ام داده و دیروز گلدختر در کُشتی زد پاره اش کرد را برایم درست کنند تا وقتی رسیدم خانه گلدختر را به آغوش بکشم و به او بگویم که "عاطفه آنقدرها هم دختره بدی نشده" وقتی توانسته خواهرش را بکشاند تا پشت نرده های چوبی ِچهل ستونی که بدون "او" بی ستون است...

نظرات 12 + ارسال نظر
دارا 1393/05/22 ساعت 17:38

خاطره ای که من از اصفهان دارم و چندین جا تعریفش کردم یک صبح زود زمستونی بود که وارد اصفهان (اون زمان گاراژ ایران پیما در خیابان مسجد سید بود) شدم. چون مقصدم شیراز بود و از سر ناچاری و فوریت مسیر زمینی از طریق اصفهان انتخاب کرده بودم باید میرفتم گاراژ تی بی تی در یک خیابان دیگه (پل نمی دونم چی چی) تا با اولین سرویس صبح اون ادامه سفر بدم.
آقایی که شما باشید من راه رو گم کردم و از یک دوچرخه سوار که نون خریده بود مسیر رو پرسیدم. ایشون بصورت مستقیم و می پیچی به چپ و راست و اینا منو راهنمایی کردن.
حدود 20 دقیقه با کیف سامسونیت سنگین مسیر راهنمایی شده رو رفتم . یک دفعه در اون سکوت صبح صدای زنگ دوچرخه ای رو شنیدم که زنگ زنان بسرعت به من نزدیک می شد و وقتی برگشتم با علامت دست به من اشاره میکرد. ایستادم و وقتی او رسید گفت که جایی که باید می پیچیدید، نپیچیدید و ...
اون دوچرخه سوار سحرخیز باعث شد من هنوز بعد از سالها دلم با اصفهانه. حتی اون مغازه دار کنار تی بی تی هم که برای دادن یک پاکت خالی اضافه واسه جدا کردن خوراکی هام، ازم پول می خواست یادش کمرنگ شده.

+ «اویش» ؟؟ عجل الا ظهورک دیگه.

++ کلا قدکوتاهها (مخصوصا اگه کچل باشن) معروفه که نصفشون زیر زمینه (اشارتی بر ناقلابودنشان) لابد ورسیون خارجی اش برعکس بوده در این حکایت شما.

+++ قیاس چهلستون و بی ستون را خوشمان آمد!

پس شما بعد از کودتای بیست و هشت مرداد اومدین اصفهان .اون زمون که اصفهانی ها هنوز درشکه سوار بودند و یه ایران پیما بود و یه اصفهان :)
با اون کیف سامسونتتون دم صبحی یاد "کیف انگلیسی" افتادم دم مجلس :)
خلاصه اینکه ما خودمون چشممون ترسیده از آدرس پرسیدن از اصفهانی ها شما چه نترسی بودین اون دوران :)
+تکمیل شده سپاهشان تنها حیف!
یک سیصد و سیزده نفر کم دارند...(برای ظهورشون عرض کردم ها!)
++ ولی من گمان کنم ورژن خارجیش هم همینطور بود چون معلوم بود برخلاف کله ی کوچیکش خیلی کله گنده ست :)

عسل 1393/05/23 ساعت 16:55 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

مثل کافه فرانسه ی خیابون انقلاب برای من، که بی او همیشه تلخ ترین شیرکاکائوی دنیا رو داره ......

الـــــی .... بغض شدم ... شدید

مثل همه ی اصفهان برای من ...

عسل اینجا میای باس همه بغضات رو بشوره بره پایین با لبخند خارج بشی ها،گفته باشم .
مفهومه یا یه "و من الله توفیق"خرجت کنم ؟

سمیه 1393/05/23 ساعت 21:44

و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد.......؟

این بیت...این بیت...
من این بیت رو عید نوروز توی دفتر نظرات "شهر زیر زمینی کاریز " توی کیش نوشتم.
از بس که برام قشنگ بود کاریز.از بس که هرچی قشنگیش بیشتر میشد دلم میخواست بیشتر کور بودم.
این بیت رو نوشتم و یه امضا زدم زیرش:"الـــی...!"

گیتاریست 1393/05/23 ساعت 23:26

واقعنی؟؟؟!!!!!

آقا اجازه؟
ما دیشب در گیر و دار قصه ی شهربانو خوابمون برد!
+گلنااااااار ... گلناااار :)

دارا 1393/05/24 ساعت 11:24

+ گفتم صبح زود زمستونی... ، آخه مرداد کجاش توی زمستونه؟ 20 و هشتمش؟ بعدش هم، من شب قبلش از تهرون بلیط هامو رزرو کرده بودم و بلیط تی بی تی صبح زود برام گرفته شده بود نباید میرفتم ترمینال. این یعنی غیر از ایران پیما، تی بی تی هم بوده. اصلا داستان رو خوب نخوندین.

++ اون کیف سامسونیت رو هنوز دارمش. حتی خالیش هم خیلی سنگینه. حالا با کلی کتاب و دفتر و دستک، فکرشو کنین چه باری می کشیدم.
من عاشق سریال کیف انگلیسی هستم. نه به خاطره کیفه بلکه شخص خانم حاتمی.

+++ میگن صبحهای زود، دم در خونه رو آب و جارو کنن افاقه می کنه. یا اینکه شب 4شنبه سوری فالگوش وایستادن. امتحان نکردم اما شنیدم جواب داده.

اجرکم عندالله

+مرداد توی زمستون نیست اما زمستون که بعد از بیست و هشت مرداد هست که!عرض کردیم بعد از کودتای بیست و هشت مرداد!
کودتای بیست و هشت مرداد اشاره به قدمته یک اتفاق در تاریخ زندگیه الــی داره!
یه چیزی توی مایه های شونصد سال پیش!:)
اینکه شما باس میرفتید مسجد سید حتی با وجود "وی آی پیِ همسفر" هم اشاره به زمونه درشکه سواری اصفهانی ها داره،حالا اگه ده تا تی بی تی هم داشته باشه!-اصلن جوابا رو درست نخوندین :|
++خب مهندسیه و هزار درد سر :)البته ما سال اول و دوم دانشگاه مهندس نبودیم اما ازاین سامسونت سبک ها داشتیم چون به داداشمون که از این سنگینا داشت حسودی میکردیم!:)
*شما موسیقیش رو هم فراموش کردیندا مخصوصن این قسمتش رو که توی اون صحنه ای که مستانه رو از ماشین انداختند پایین و سرگشته توی خیابونا میگشت و علیرضا قربانی میخوند:
"گـــــشته خزااااان نـــــو بهــــار مـــن ، بهـــار مــــن
رفـــــــت و نیـــامــــد نگـــــار مــــن ، نگـــار مــــن
سپــــری شــــــد شـــــب جدااااایــــــی
بـــه امیـــــدی که تـــــو بیــــایــــی
آخـــــر ای امیــــــد قلــــــبم
بـــــا من ااااز چــــه بــــی وفــــــایی.."
+++پس بگو چرا این پیرزنه همسایه مون کله سحر همیشه در خونه ش رو آب و جارو میکنه ها!عجب ناقلاییه حج خانوم:)

دارا 1393/05/24 ساعت 13:47

مفهوم رو نیاموختین. (علی نصیریان به شیخ حسن ِ جوری می گفت اما نه در کیف انگلیسی )

در سربداران گویا :)
روووم سیاه کلن!:|

بی حوا وسوسه ی آدم شدن را پاک می کنم

و به جایش درختی میشوم

که هر روز در انحنای طعم سیب

خشک می شود.

به دست خود درختی مینشانم و به پایش جوی آبی میکشانم و این حرفا :)

پریــ آ 1393/05/24 ساعت 20:36

بالاخره من بعد قرن ها تونستم بیام اینجا..:)
سلام

خوبی؟

نمی دونم چرا هی نمی شد بیام اینجا و حالتو بپرسم اما خب مثل همیشه به یادت بود خانوم گلی..:)

من چند روز پیش اصفهان بودم..الی نمی دونم چرا تازگیا می رم اصفهان دلم می گیره..دلم می خواد زود برگردم..((

خوش برگشتین بعد از قرن ها خانوم

الان شما دقیقن ماله کدومه سده اید ؟:)

دلت دقیقن چی یا کی رو میگیره؟شرح دهید با رسم شکل

عسل 1393/05/24 ساعت 21:04 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

بله بله من همیشه با لبخند وارد و خارج میشم .... باور کن الـــــی :)

گرچه اگه منو مهمون و من الله توفیق ات کنی هر زمان خنده ی گشادم از ته تهای دلم بر میاد میدونی که؟ :) :*

پس بغض و اشکها خدا رو شکر شایعه بوده :)
جزاکم الله خیرا

پریــ آ 1393/05/25 ساعت 14:25

سده شو دقیق نمی دونم فقط می دونم مال دوره ناصرالدین شاه قاجارم الانم قاچاقی پریدم زمان آینه اومدم پیش شما..:دی

الی نحوه حرف زدنت دقیق منو یاد یک از دوستام میندازه :)

چی و کی شو نمی دونم فقط می دونم میگیره اینم بگم من همیشه از همون بچگی توی رسم شکل مشکل داشتم..:)

پس لطفن وقتی برگشتی به ناصر سلام برسون بگو چشم الــی برادرزاده ش رو گرفته!
یا من رو ببره پیش خودش یا خودش بیاد به خونه ی ما :))

+خوش به حال دوستت

پریــ آ 1393/05/26 ساعت 20:27

خو چیکاریه من خاستم برم تو رو هم با خودم می برم بالاخره هر چی باشه اونجا بهتر از اینجاست..می ری هم پادشاه از نزدیک می بینی هم زندگی تو قصر و کاخ بهتره از زندگی تو اپارتمانه..تازه برادرزادشم زیارت میکنی:دی

بله اون که خیلی خوش به حالشه چون دوستی به خوبیه من داره..:

ما که اپارتمان نشین نیستیم خدا رو شکر

اوشون بنده را زیارت میکنند ها

خوش به حال دوستتون اساسی:)

فریناز 1393/05/29 ساعت 12:14

:)
:|
:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد