_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

و دلــــــم شعـــله ور است ...

هوالمحبوب:

تا یادم میاد غیر از خونواده م که اون هم اجازه ی داشتنش دست میتی کومون بود هیچکسی رو نداشتم.یه عالمه دوستای جور واجور داشتم اما به قول مامانی همه ش عاریه ای بود.مال مردم بود.تنها چیزها و کسایی که مال من بودند خونواده م بودند.شاید واسه اینه الان اول داداش و آجی هام و بعد بقیه ی دنیا برام مهمند.

مامانی یادم داده بود.از بس گفته بود.از بس تکرار کرده بود.شاید چون خودش از وقتی ازدواج کرده بود خونواده نداشت.میتی کومون گفته بود باید که نداشته باشه.میتی کومون هرچی میگفت و میگه باید همون بشه و اون بار هم شده بود.مامانی یادم داده بود اگه برای همه ی دنیا گرگی باید برای خونواده ت میش باشی.اگه برای همه دنیا زبونت درازه باید برای خونواده ت لال باشی.شاید چون میتی کومون برای ما نه میش بود و نه زبون کوتاه !

همین بود که مامانی رو آزار میداد و دلش نمیخواست بچه هاش پا جای شوهرش بذارند که یادمون داده بود.

بچه بودم،بچه بودیم و نمیفهمیدیم.واسه همین همیشه تا با احسان دعوام میشد و کتک کاری میکردیم دلم میخواست بمیره!بچه بودم و تا وقتی مامانی دعوام میکرد دلم میخواست بچه سر راهی بودم و مامان نداشتم.

بچه بودم و وقتی با همه ی بچگی م دلم میخواست یه مامان و بابا و داداش و آجی ه دیگه داشتم اما هیچ وقت یاد نگرفتم خونواده م را از کسی قایم کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم جلوی بقیه کوچکشون کنم.هیچ وقت یاد نگرفتم کاری کنم که بقیه عاشقشون نشند.

سال اول دانشگاه فک و فامیل دار شدم.همون موقع که مامان حاجی زمین گیر شده بود و سهم من از همه ی مامان بزرگ دار شدنم دستشویی بردن های وقت و بی وقت نیمه شبش بود و بیدار شدنهای مکررم وقتی صدام میکرد که آب میخواد.

بقیه برام دل میسوزوندند،یکیش همین میتی کومون که یه روز نمیدونم خدا کجای کله ش زده بود و چرا دلش مثلن واسه من سوخته بود و بغض کرده بود که "دخترم الان موقع سرخاب سفیدآب کردنشه باید وایسه دستشویی های مامانم رو بشوره!"

ولی من عشق میکردم.مامان بزرگ داشتن و فامیل داشتن و خونواده داشتن برام عشق بود.مامانی یادم داده بود خونواده یعنی عشق حتی اگه دوسشون نداشته باشی.

روزی که مامان حاجی به عمه ها سپرد دم عید نوروز برام طلا بخرند واسه قدردانی میخواستم از غصه بمیرم.به عمه گفتم مگه پرستار استخدام کردین که میخواین دستمزدش رو بدید؟چرا الان که مامان بزرگ دار شدم دارین جوری باهام رفتار میکنید که انگار شما صاحبشید و من پرستارش که باید حق الزحمه م رو بدید؟من دخترشم نه پرستاری که دستمزد بخواد!

واسه همین از طلا به لباس بسنده کردند و برام یه شلوار خریدند به عنوان عیدی از طرف مامان حاجی و همون شلوار رو هم یه روز اون یکی عمه چون قشنگ بود ازم گرفت بپوشه و دیگه بهم پس نداد!

من درست بعد از بیست سال فک و فامیل دار شده بودم و هیچ خجالت نمیکشیدم وقتی وسط جمع میون اون همه عروس و پسر و دختر و نوه ای که داشت و همه ی سالهای عمرشون ازش استفاده ی معنوی و غیر معنوی کرده بودند به من میگفت الهام میخوام برم دستشویی و من با عشق سر به سرش میذاشتم که خجالت نکشه و بهش میگفتم :"اگه دختره خوبی باشی یه روز میبرمت بیرون،من زنگ خونه ها رو میزنم و تو فرار کن تا بخندیم!" و اون اشک و خنده رو قاطی میکرد و تحویلم میداد و منم تاتی تاتی میبردمش دستشویی !

من همون مامان حاجی علیل و پیری که نه میتونست روسریش رو درست کنه و نه شلوارش رو بکشه بالا رو حتی با اینکه میتی کومون رو به دنیا اورده بود،به همه ی دنیا نمیدادم و همیشه جوری ازش تعریف میکردم که هر موقع دوستام می اومدند خونه دلشون میخواست مامان حاجی م رو ببینند.

واسه همین وقتی توی عروسی طاهره - دختر عمو بزرگه- وقتی دخترعموها و حتی عموم خجالت کشیده بودند که مامان حاجی پله به پله با زانو اومده بود بالا تا برسه به مجلس و عمو وسط جمع گفته بود "این رو اوردید اینجا چه کار؟"با اینکه من اندازه ی هیچکدومشون از مامان حاجی سهم نداشتم ولی دق کردم که چرا باید مامان به این ماهی باعث خجالت کسی بشه اونم صرفا به دلیل کهولت سن یا تفاوت حرف زدن و رفتارش با بقیه!

من تا روزی که مامان حاجی مرد میپرستیدمش. نه چون یه عالمه خاطره داشتم از خونه ش و خودش و مهربونی هاش.نه!همه ی خاطره هاش ماله بقیه ی نوه ها و بچه هاش بود که موقع توانایی و جوانی ش تا حد امکان ازش حتی در حد پز مامان بزرگ داشتن مستفیض شده بودند و الان هم فقط واسه حفظ ظاهر مجبور بودند یه سری کارها رو بکنند و این عادته این خونواده بود و هست!

فقط چون مامان حاجی م بود.خون اون توی رگ هام بود،اصلن خون به جهنم(!)،دوستم داشت،دوسش داشتم اونم بدون چشمداشت.اصلن چون اسم "مامان" رو یدک میکشید.

اگه باباحاجی هم اون روز دلم رو اونجور نمیشکست و دل به دل بچه های بی خاصیتش نمیداد الان دلم براش همونجور پر میزد و از خاطره هام پاکش نمیکردم و به ازای هر سرفه و حتی فین کردن دماغش و خس خس کردن نفس هاش همه ی دنیا رو با عشق و دل و جون عاشقش میکردم و هیچ برام اه اه گفتن و کج و کوله کردن چشم و ابروی بقیه مهم نبود،ولــی ...

همه ی اینا رو واسه این گفتم که نمیفهمم چرا بعضی ها وقتی تعداد کتابهایی که توی زندگیشون خوندن زیاد میشه و لحن حرف زدنشون فرق میکنه و آدمایی که باهاشون رفت و آمد میکنند باکلاس تر میشند و رنگ رژ لبشون پررنگ تر میشه و اسمهای قلمبه سلمبه ای که یاد میگیرند بیشتر میشه و جای خونه شون عوض میشه و حتی بعضن شهرنشین میشند،یادشون میره از کجا اومدند و خونواده شون کیه و تا همین پریروز داشتند گوسفنداشون رو میدوشیدند و واسه نمردن گوساله شون به خدا التماس میکردند و واسه اینکه بارون به شکوفه های درختهاشون نزنه نذر و نیاز میکردند.

اینا رو واسه این گفتم که خیلی دلم گرفت وقتی دیدم نوشته به زنی که خودش رو مادر اون میدونه آلرژی گرفته!که...

بی خیال!منم چشمم رو روی همه ی اون چیزایی که در مورد خودش و مامانش و زندگیش میدونم میبندم و به چشم یه دانشجوی خفن ِ نرم و نازک و چست و چابک ِ با احساسات لطیف و ظریف بهش نگاه میکنم و خیال میکنم این همون مامانی نیست که با دعا و نذر و نیازش اون به اینجا رسیده و همون وصله ی ناجور و مخل آسایش و آرامش زندگیشه که کاش توی زندگیش نبود تا اون یه کم توی دود و دم روشنفکری و پا روی پا انداختن ها و قهوه توی ماگ خوردنش اونم تنگ غروب و روی صندلی خانوم هاویشان*(!) همراه با یه موزیک سافت بتونه نفس بکشه و بعد فرداش بیاد خاطره ش رو توی وبلاگش بنویسه و از بغل و لب و لوچه ای که نیاز هر آدمیه(!) که کاش بود و کاش یه جای دیگه و توی یه فصل دیگه به دنیا می اومد حرف بزنه تا خواننده هاش باهاش همذات پنداری کنند و سر و دست بشکنند براش و اون عین خر کیف کنه و گربه صفتانه لبخند بزنه!!

*صندلی خانوم هاویشان یا راک چـِر همون صندلی ای هست که مد شده بهش میگند صندلی لهستانی!!

الـــی نوشت:

شاید این پست به قیمت خونم تموم بشه!آخه از اونجایی که فک و فامیل محترم به بنده تفقد خاصی دارند و همیشه هم اصل مطلب و کلام رو ول میکنند و فرع رو دو دستی میچسبند،گاهن و گاهی هم مستمرن اینجا در رفت و آمدند و جا داره من از همین تریبون براشون دست تکون بدم و خسته نباشید عرض کنم و بپرسم :"چه خبر؟!":)

قبــــل تـــــو هر کـــس که آمــــد خالـــه بازی کـــرد و رفــت!

هوالمحبوب:

قبــــل تـــــو هـــــر کـــس کــــه آمــــد خـــالـــه بازی کـــرد و رفـــــــت!

لعنتـــــــــی ! مـــی خــــواهمـــــت ایــــن بـــــار جــــــور دیـــگــــری ...

خودت میدونی اولین مردی نبودی که پا توی زندگیم گذاشتی.میدونی که اولین مردی نبودی که  گفتی سلام.اولین مردی نبودی که شعر رو میفهمیدی و میخوندی و مینوشتی.اولین مردی نبودی که حرف زدیم،که با هم سر یک میز نشستیم و در مورد علایق غذایی مون حرف زدیم و من در نوشابه م رو دادم تا باز کنی.اولین مردی نبودی که میدونستی من بستنی رو می میرم.اولین مردی نبودی که صدام کردی،که نگام کردی،که قدم زدی توی روزهای زندگیم،که حرف زدی،که گوش کردی،که دستات رو به سمتم دراز کردی ،که درد دل کردی و گوش شدم.که گفتی دختره خوبی ام و من خودم میدونستم!!اولین مردی نبودی که توی زندگیم بودی و من با همه ی دوست داشتن هام نمی خواستم دوستش داشته باشم!

اولین مردی نبودی که توی زندگی ام ســُر خوردی.قبل از تو یه عالمه به ظاهر مرد اومده بودند و نشسته بودند و سناریو به دست نقششون رو بازی کرده بودند و رفته بودند و خواسته بودم که برند.نه اینکه بد بودندها،نه!قبل از تو یک عالمه مرد اومده بودند که قد و اندازه ی من نبودند.

تو اولین مردی نبودی که سر و کله ش توی زندگیم پیدا شد.اولین مردی نبودی که از سینما حرف میزد و هنر و موسیقی و شعـر اما اولین مردی بودی که با همه ی مقاومت و نخواستنم و سرکشی م به دلم نشست،که وقتی به جای الــی میگفت الهام و "الف" دوم اسمم رو میکشید نفسم به شماره می افتاد.اولین مردی بودی که سکوت بین جمله هاش ضربان قلبم رو بیشتر میکرد.اولین مردی بودی که براش تمام و کمال درد و دل کردم،که کنارش بغض کردم و گریه و هیچ نگران ضعیف جلوه کردنم نبودم.که دستام رو ازش دریغ نکردم،که نگاهم رو ازش مضایقه نکردم،که با بودنش احساس کم بودن کردم و در کنارش احساس بزرگی، که بهش تکیه کردم و از تکیه کردن بهش احساس ضعف نکردم و پر از قدرت شدم.اولین مردی بودی که وقتی کنارشم دلم میخواست و میخواد که زن باشم.

اولین مردی بودی که قرآن خوندنش رو می مردم و توی آیه آیه ی خوندنش بغض و عشق شدم،که عاشق دعا خوندنش شدم،عاشق قنوت گرفتنش.اولین مردی بودی که پای حرفش موند،که واسه اولین بار در برابر اشتباهاتم بهش گفتم"ببخشید!".که اونقدر گفتم "ببخشید" که حالش بد بشه از ببخشید شنیدنم.که به خاطر هر دفعه بحث کردنم باهاش پر از درد شدم،که از قهر بودنش دق کردم،که تمام دنیا رو باهاش قدم زدم و خسته نشدم،که ولی عصر با نگاه اون شد پاریس.اولین مردی بودی که براش از خودش مهم تر بودم.اولین مردی بودی که همه ی بداخلاقی ها و بی انصافی هام رو تاب اورد.

اولین مردی بودی که بدون اون مگنوم دابل چاکلت خوردن یعنی زهر هلاهل.بدون اون زاینده رود دیدن یعنی جهنم.اولین مردی بودی که با تک تک سلول هام خواستم که خواسته باشمش و خواستم که داشته باشمش.اولین مردی بودی که یواشکی میون ه "هرچی تو بخوای "گفتن به خدا دلم خواست که سهمم بشه.اولین مردی بودی که با لبخندش سراپا شور شدم،با شنیدن اسمم از دهنش پرواز کردم.تو اولین مردی بودی که شبیه هیچ کسی نبود و عاشقش شدم...

+گفته بودم این چشم های تیز بین شمایی که دقیق الــی را میخوانید قابل احترام و ستایشند؟حقیقتن گاهی زیادی غافلگیرم میکنید :)

مثـــل کتــــــاب های مصــــوّر سکـــــوت کــــن ...

هوالمحبوب:

بــا چشـــم هات حـــرف خــــودت را بــــزن ولـــــــــی ...

مــثــــــل کتـــــــاب هــای مـــصـــّــور ســکــــوت کــــــــن

 صدیق را خیلی قبل تر از این ها که در منزل نرگس ببینم دیده بودم.قبل تر از اینکه همدیگر را در آغوش بکشیم و بلند بلند بخندیم و یا حتی در مورد رشته ی تحصیلی و جد و آباد همدیگر بپرسیم!حتی قبل تر از این ها که برویم میدان نقش جهان و برای عروسی مجید سلیقه به خرج بدهیم و از طرف او و نرگس تابلوی خفنی بخریم که در دهان خانواده ی عروس گـِل گرفته شود!قبل تر از اینکه عکس "امیرعلی" تپل مپلی که خودش نامش را انتخاب کرده بود را در موبایلش به من نشان دهد و از شدت ذوق بگوید:"ببین توله سگ رو!کپی باباشه!"

قبل تر از آنکه یکشنبه با هم برویم کلیسا و دستهایمان را در هم گره بزنیم و مریم مقدس را صدا کنیم و شمع روشن کنیم و دعا کنیم.

قبل تر از آنکه تمام چاهارباغ را قدم بزنیم و خاطره تعریف کنیم و یا من پشت میز فست فوت بنشینم و برایش از عشق اعتراف کنم .

قبل از اینکه او از "رولی" گله کند و چشمهایش غمگین شود و یا حتی قبل تر از آنکه او بخواهد لب زاینده رود خشک کنار خواجو بنشینیم تا کمی نفس بکشیم تا او آرامتر شود و من با نوای علیرضا قربانی که میخواند"غمگین چو پاییزم از من بگذر ..."قطره قطره اشک بریزم و او دستمال تعارفم کند و "سرتا به پا عشقم،دردم،سوزم ..." را زمزمه کنان همراهم شوم و به او بگویم که میترسم آخر قصه ی دوست داشتنم شبیه او شود و اینکه من به اندازه ی او قوی نیستم و بی شک میمیرم،تا او دلداری ام دهد!

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه برویم باغ پرندگان و او حرص حیات وحش و آدمهای بی مبالات رو بخورد و پرنده ها را سیر تماشا کنیم.قبل تر از اینکه احسان دیر بیاید سراغمان و ماشینش جوش بیاورد و برویم "باغ صبا" تا صدیق به احسان دوغ بپاشد و بلند بلند بخندیم.

من صدیق را خیلی قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با احسان و او سوار تله سیژ شویم و من از ترس هی صلیب بکشم و صلوات بفرستم و اهرم را سفت بغل بگیرم و آنها با هم کل کل کنند و به هم آب بپاشند و من از دلهره هی خدا را صدا کنم که نجاتم دهد که مبادا پرت شوم پایین و گرنه میتی کومون خودش مرا خواهد کشت اگر بمیرم و آنها مرا مسخره کنند!

من صدیق را قبل تر از این ها دیده بودم،خیلی قبل تر از اینکه با مامان نرگس بنشینیم و خاطره تعریف کنیم و ناهار بخوریم و من رژیم گرفتن زن ها را مسخره کنم و آن ها به لاغر مردنی بودن من بخندند!خیلی قبل تر از اینکه با هم سر عروس خانواده ی نرگس شدن رقابت کنیم و هی مامان نرگس را روی چشمهایمان بگذاریم تا ما را برای تنها پسر کوچکش انتخاب کند و برایش یک دو جین بچه بزاییم و به شیطنت هایمان بخندیم و صحنه را خالی نکنیم یا خیلی قبل تر از اینکه با او و نرگس خیابان میر را قدم بزنیم و از روزی که گذشت حرف بزنیم و نرگس به همکارِ "مادر مرده اش" یک ریز فحش بدهد!

من صدیق را قبل از اینکه کاشان و فیـــن و نوش آباد ما را با هم ببیند دیده بودم.قبل از اینکه از "Red House" خوشمان بیاید و حین خوردن سوپ گران قیمتش به دکترِ وقیح نشسته در خاطره ی نرگس زل بزنیم و تقبیحش کنیم و یک عالمه برایش داستان درست کنیم و برای آن مرد جنوبی روزهای نرگس نقشه بکشیم!

من صدیق را قبل از ژست گرفتن های سوژه ی عکاسی باغ فین و بی حالیِ نرگس و بشکن زدن ها و چشم و ابرو آمدن های اول صبحی آخر اتوبوس برای دخترهای دانشگاه نطنز دیده بودم.قبل از اینکه برای سفر به کاشان سه تا صندلی مجزا در سه طرف اتوبوس گرفته باشم و تا آخر سفر مدرکم رو به رخم بکشم که اینقدر خنگم با این بلیط خریدنم!!

من صدیق را قبل از اینکه صدای موسیقی ای که از داخل یکی از هشتی های حیاط خلوت خانه ی طباطبایی ها می آمد ما را میخ کوب کند و پشت در اتاق نوازندگان "گروه ردیف" بنشینیم و حرص بخوریم که کاش توی اتاق کنارشان مینشستیم و تماشایشان میکردیم و با نرگس گوشمان را تیز کنیم که نواهای تار و سه تار و سنتور را درسته قورت بدهیم و از لای در آنقدر دید بزنیمشان تا بالاخره آن مرد عینکی جمعشان دعوتمان کند که اگر دوست داریم کنارشان بنشینیم و غرق تار و سه تار و سیم های سنتورشان بشویم و نرگس و صدیق کیف کنند و من بغض و فین فین به راه بیندازم و لبخند بزنیم و هی پایان هر ملودی دست بزنیم و تشویقشان کنیم و موقع خداحافظی از ما بخواهند که شب برای کنسرتشان بمانیم و اگر گذرشان به شهرمان افتاد مهمان نوای تار و سه تارشان شویم و ما بایستی میرفتیم که شب روی مبل خانه مان دراز بکشیم و لذت روزی که گذشت را مزمزه کنیم،دیده بودم.

من صدیق را قبل از دیدنش دیده بودم!قبل از اینکه زل بزنم توی چشم هایش و با درد به او بگویم که کسی که او عاشقش است ولی اشک به چشمهایش آورده را دوست ندارم.قبل از اینکه به من بگوید "وقتی رولی را ببینی نمیتوانی دوستش نداشته باشی و همه ی دلگیری هایت رنگ میبازد"و من مطمئن بودم راست میگوید چرا که خاصیت عشق همین است و اینکه صدیق آدم بدسلیقه ای نیست که دوست نداشتنی ها را دوست داشته باشد،صدیق را دیده بودم.من صدیق را قبل از اینکه برای دردش بغض شوم و قبل از اینکه از فرط عصبانیت خداحافظی نکرده از خانه ی نرگس بزنم بیرون و یک ریز به "رولی" که چندین و چند سال است که دیگر مرد او نیست و اصلن نبوده، بد و بیراه بگویم،دیده بودم!

من صدیق را قبل از اینکه ببینمش دیده بودم!درست همان روزها که نرگس دانشگاه قبول شده بود و از من دور شد و برایم از عشق صدیق و رولی میگفت،همان روزها که شب عقد رولی با دختری که صدیق نبود دنیا زیر و رو شده بود.من صدیق را همان موقعی دیدم که فهمیده بود بدون رولی نمیتواند.همان موقع که رولی تازه فهمیده بود عجب غلطی کرده که گذاشته بقیه برایش تصمیم بگیرند و قید صدیق را زده بود و گمان کرده بود میتواند و نتوانسته بود.

من صدیق را همان شبی دیدم که میان هلهله ی مردم رولی گم شده بود،که صدیق هق هق می کرد، که نرگس بغض میکرد،که زن رولی وضع حمل میکرد.همان روزها که رولی به جای پا جلو گذاشتن دل به دعا و آرزوی ازدواج نکردن صدیق با هیچ مردی بسته بود و به جای اینکه دستهایش را حایل و تکیه گاه تمام زندگی صدیق کند،به سمت بالا گرفته بود که به جای او خدا دست به کار شود و دست به دامن سرنوشت و آرزوهای پوشالی و قضا و قدر شده بود!

من صدیق را همان روزهایی که ندیده بودم دیده بودم.همان روزها که هانیه از غم مردی که دوستش داشت روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشد و دانشگاه با دیدن غصه ی هانیه و آب شدنش برایم درد بود و من ساعت ها برای مردی که دوستش داشت با بغض قصه ی صدیق ی که نرگس برایم گفته بود را تعریف کردم که با زندگی خودش و هانیه بد تا نکند که گذر زمان فقط درد و زخم را دردناکتر میکند و اصرار کرده بودم به محکم بودن و مرد راه بودن و نیمه ی شعبان ذوق شدم که جشن عقد هانیه پر از لبخند رضایت بود.من صدیق را همان روزها که هانیه و مردش هم صدیق را ندیده ،دیده بودند دیده بودم!

من صدیق را همان شبی لابلای خاطرات نرگس دیدم که امیر علی به دنیا آمده بود و درست شبیه پدرش رولی بود و صدیق خواست که او را "امیر علی" بنامند.همان موقع که هیچ مردی به دل صدیق مهربان و زیبا نمی نشست تا دوستش داشته باشد.همان موقع که وقتی حال صدیق را میپرسیدم میگفت:"خوبم،فقط خوشم نیست"!همان موقع که گذر زمان عشق کهنه اش را کمرنگ تر نکرد و برعکس شعله ورتر و درد آورترش کرده بود.همان موقع که صدیق عاشق اسب ها بود و رولی چند صد کیلومتر ان طرف تر اسب سواری میکرد و یال اسب هایش را نوازش میکرد و شب ها کنار زنی میخوابید که صدیق نبود و خواب صدیق را میدید و آه میکشید،صدیق را دیده بودم.

من صدیق را خیلی قبل تر از آنکه در خانه ی نرگس برای اولین بار ببینمش دیده بودمش و با بند بند وجودم درکش کرده بودم و جایش نشسته بودم و ساعت ها برایش،برای دلش،برای عشقش به امیرعلی ای که پسرش نبود ولی میتوانست باشد اشک ریخته بودم.

من صدیق را همان موقع که عشق و دوست داشتنش را میستاییدم و دوست داشتم دوست داشتنش را دوست بدارم و خیلی قبل تر از اینکه بدم بیاید از مردهایی که وارد زندگی ای کسی میشوند و دل و روح جان و زندگی دختری را از آن خود میکنند و بعد بچه ی زنی دیگر را در آغوش میکشند و نخواستن و بی مسئولیتی و بی عرضگی شان را گردن پدر و مادر و عنوان و شهرت و شرایط زندگی و دست روزگار و تقدیر و ترسیدنشان از زندگی مشترک و آماده نبودنشان و مهیا نبودن شرایط می اندازند و یک عمر دختری را که همه ی وجودش پر از اوست را حسرت به دل لبخندی از ته دل میکنند و اصلن بیخود میکنند وقتی عرضه ی مرد زندگی و خانه و دقایق شان شدن را ندارند پا توی زندگی اش میگذارند،دیده بودم.

من صدیق را درست در اولین جمله ی خاطرات نرگس چندین سال قبل از اینکه ببینمش دیده بودم و عاشقش شده بودم.همان روزها که خدا دست زیر چانه زده بود و به قصه ی رولی و صدیق ی که عاشق هم بودند ولی سهم هم نه،نگاه میکرد و با نگرانی لبخند میزد...


+تولدت مبــارک دختر شهر قصه های الـــی ...

تبریک تولدت رو با بغض و لبخند و عشق از من پذیرا باش.دلم واست تنگ شده ها صدیق :)