_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مغـــــرور ...

هوالمحبوب:

بـــــــد خُــلــقـــم و بــد عــهــــد و زبــــان بــــازم و مــغـــــرور

پشــــت ســـر مــــن حــــرف زیـــــاد اســــت ،مگـــــر نـــه ؟!

بعد از پنج ساعت انتظار یک مشت جمله های دری وری ِ بی ربط گفت و من با بغض و خسته از این همه امیدهای مسخره به خودم دادن سوار بی آر تی شدم و بی خیال تمام آدم های مسخره ای که منتظر بهانه اند تا به آدم زل بزنند سرم را به شیشه چسباندم و هی اشک ریختم.

احسان که زنگ زد بگوید توی عابر بانکم پول نشسته سعی کردم آرام حرف بزنم که نفهمد گریه دارم ولی فهمید و من هم که انگار دلم بخواهد بلند بلند گریه کنم هی غر زدم و گریه کردم و تلفن را قطع کردم و باز گریه کردم.

چندتایی اتوبوس عوض کردم تا بالاخره فهمیدم دلم میخواهد بروم نقش جهان.نه اینکه دلم هوای رفتنش را کرده باشد،نه!فقط دلم خواست یک جایی بروم برای انجام کاری هدف دار مثلن!

قدم زدم و از کنار چهل ستون رد شدم و نگاهش هم نکردم و فقط سنگفرش های پیاده رو را زل زدم.کنار آبسردکن ایستادم و یک کپسول رنگی رنگی انداختم بالا و به آب ِگرم آبسردکن فحش دادم!

پا توی بازار قیصریه گذاشتن برایم بیش از حد هیجان دارد ولی این بار دلم میخواست حتی هیجان زده نشوم.دستبندم را روی پیش خوان گذاشتم و توضیح دادم  برایم از کجاها و چقدر تنگش کند و گفت نیم ساعت دیگر بروم سر وقتش.

دلم هوای حوض بازار زرگرها را داشت اما ترجیح دادم جایی بروم که آنقدرها در چشم نباشم برای هرکاری که دلم میخواست انجام دهم.راه بازار را برگشتم و دو هزار تومن کف دست پسر تخمه فروش گذاشتم و روی چمن ها نشستم و تکیه بر ستونی دادم که میگفتند تیرک دروازه ی چوگان بازی دوران شاه عباس صفوی بوده.کفش هایم را در آوردم و جفت کردم کنار کیفم و درست عین لاابالی های سبکسر تند تند تخمه شکستم و عین خیالم هم نبود آشنایی،شاگردی یا فک و فامیلی مرا ببیند و تشخصم را به سخره بگیرد!

گور بابای همه شان کرده که بخواهند من را که عین لا ابالی های احمق ِ سبک سر نشسته ام به تخمه خوردن مسخره کنند یا شخصیت بی شخصیتم را دست آویز مزخرفات هر روزه شان کنند.دلم میخواست حتی پوسته تخمه هایم را تف کنم ولی گمانم آنقدرها طغیان نکرده بودم یا اگر کرده بودم هم هنوز برایم جا نیفتاده بود طغیانگرم که لیوانم را از کیفم در آورده بودم و پوسته تخمه ها را توی آن میریختم و حواسم بود روی چمن ها نریزم!

چشمم را انداختم روبرو،جایی که حتی چیز واضحی از آن نمی دیدم تا فقط چشمم به آدم های دور و برم نیفتد که می کاوندم.به دختر و پسری که گور بابای حق آزادی پوششان و اینکه به من اصلن ربطی ندارد،انگاری که بخواهند با هم رقابت عضلانی داشته باشند به بی شرمانه ترین شکل ممکن سینه هایشان را انداخته بودند توی لباس های تنگشان و علنن توی چمن ها به هم میپیچیدند و برای خودشان دری وری میخریدند و گه گاه به من نگاه میکردند و پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند!

یا زن عربی که با دو بچه ی کوچک سالش آمده بود کنارم نشسته بود و اگر حالم اینطور نبود حتمن راز چشم های غمگینش را با خنده می پرسیدم و برایش شیطنت و شوخی به راه می انداختم.

یا دو مرد دمپایی پوشی که دختر بچه هایشان سوار گردنشان شده بودند و کش های سرشان را به موهای پدرشان آویزان میکردند و گردن پدرشان را گاز میگرفتند و "بابا خانومه قشنگم" حواله ی پدرشان میکردند و پدرشان آن ها را که گمانم اسمشان "طلا" و "حنا" بود "طلایی" و "حنایی" صدا میکردند و آدم را یاد مرغ و جوجه های "خونه ی مادر بزرگه" می انداختند!

یا آن مردک مو فرفری که دود سیگارش را هی سمت من پف میکرد و دلم میخواست با لگد بزنم زیر ما تحتش که بفهمد آنقدر که او از توتون گندیده ی سیگارش لذت میبرد من نمیبرم!

گور بابای هر که چشمش به من می افتاد حالا چه عمد و چه غیر عمد!

به این فکر کردم که زندگی چقدر احمقانه است حالا هر چقدر هم من گل و بلبل صدایش کنم و "می مانم و با هرچه که شد می سازم...ای چرخ فلک من از تو لجبازترم " برایش بخوانم و خودم و بقیه و دنیا را گول بزنم!

سی و یک سال از زندگی ام گذشته بود و من هیچ چیز نداشتم و خسته شدم بودم از انتظار برای فردای بهتری که قرار بود هیچ وقت از راه نرسد و من اصرار داشتم که می رسد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود به من بگویند سلامتی دارم و خانواده و خانه ای که شب ها توی جوی آب خیابان نخوابم و صفا و صمیمیت و زبان دراز و چه سری چه دمی عجب پایی و آدم های دوست داشتنی(که هر جور حسابش را بکنی مال من نیستند و یحتمل نخواهند بود و من فقط بلدم به زور به خودم نسبتشان بدهم تا حس خوبی داشته باشم مثلن و گور بابای نیاز به تلقین ِ کاظم بهمنی! ) و این قبیل حرف های صد من یک غاز!

گور بابای همه ی آن هایی که آن لحظه که من را میدیدند یا میشنیدند یا میشناختند قرار بود از قصه ی مثلن درد آور زندگی شان بگویند که چقدر سختی کشیده اند تا انگار من احساس بهتری داشته باشند و نمیفهمند و نمیفهمیدند بدبخت تر بودن آن ها هیچ وقت به منی که شبیه لا ابالی های سبک سر آنجا نشسته ام و تخمه میشکنم و دلم میخواهد در ملأ عام به این دنیای نکبت بار بشاشم و پوسته تخمه هایم را تف کنم و حتی تر سیگار هم بکشم و ته سیگارم را درست عین عوضی ها روی مچم خاموش کنم ، احساس خوشبتی نمی دهد!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود روزهای سخت زندگی ام و حرف های مفت خودم را به من یاد آوری کنند که مگه تو نبودی میگفتی که ...؟!

گور بابای همه ی آن هایی که میخواستند به من خدا را یادآوری کنند وقتی خودم بیشتر و بهتر از آن ها خدا را میفهمیدم و خودم گفته بودم که "هر که در این بزم مقرب تر است ... جام بلا بیشترش میدهند" و مرده شور مقرب بودنم را ببرند که خودم بهتر از همه میدانستم حداقل برای الــی مقرب بودنی در کار نیست!

گور بابای همه ی آن هایی که قرار بود و هست وقتی این ها را میفهمند و میخوانند و میشنوند از الـــی تعجب کنند یا بگویند در شأن و شخصیت و تعریف و تصورشان از من نیست و مغزشان به آن ها دستور نمیدهد که الــی ها هم بلدند خسته شوند و لا ابالی بازی در بیاورند و یا حتی آرزویش را داشته باشند که بلد بودند !

خیلی بیشتر از نیم ساعت نشستم و تخمه خوردم و فحش دادم و همراه با صدای اذان گریه کردم و با " اشهد ان محمد رسول الله "اش صلوات فرستادم و باز پشت بندش فحش دادم و تخمه خوردم و آرام نشدم!

دستبندم را که اندازه ی مچــم شده بود پس گرفتم.تا بازار زرگرها قدم زدم تا کنار حوضش کمی آرام شوم اما انگار دلم آرام شدن نمیخواست و برگشتم.

اتوبوس که سوار شدم درست مثل پیرزن ها نشستم روی پله ی اتوبوس و به هر کسی که تذکر میداد بلند شوم تا عبور کند خیره خیره انگار که پر از فحش ناموسی باشم نگاه میکردم و عین خیالم هم نبود از غرهای زیر لبی که میشنیدم و حق الناس و فرهنگ شهروندی و یا دیدن کسی که بشناسدم!

اصلن کدام آدمی روی زمین مدعیه شناختنِ من است؟گور بابای همه ی مدعیان!

به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم و دلم میخواست بخوابم و دیگر نگران هیچ آدمی از نبودنم نبودم و بدم نمی آمد هرگز بیدار نشوم!

خوابیدم که فقط بیدار نباشم و خسته شده بودم حتی از فحش دادن،و تا صبح هزار بار خوابیدنم را دوره کردم بس که حرکت عقربه های ساعت جلوی چشمهایم خوش رقصی میکردند بی پدرها!!

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود ...

هوالمحبوب:

می تــــرســــم از صــــدا که صــــدا عاشـــقت شـــــود

این ســـــوت کـــــوچه گـــرد رهـــا عاشـــــقت شـــــود

از میتی کومون میترسم.وقتی که نگاهم میکنه میترسم.وقتی حرف میزنه،وقتی داد میزنه،وقتی سکوت میکنه و حتی وقتی خوابه میترسم.

از اینکه احسان نباشه میترسم.از اینکه نباشه اونقدر میترسم که وقتی به نبودنش فکر میکنم، زیاد گریه م میگیره. از اینکه از هر چی میترسم سرم بیاد میترسم و پیش خدا تظاهر میکنم از نبودنش نمیترسم و باز یواشکی عین کسایی که خیال میکنند میتونند چیزی رو از خدا قایم کنند،توی دلم میترسم!

از اینکه الناز خوشبخت نشه میترسم.از اینکه برای هیچ کسی مهم نباشه که خوشبخت بشه یا نشه میترسم.از اینکه به کسی شوهر بکنه که دوستش نداره و حتی خودش ندونه که دوستش داره یا نداره میترسم.از اینکه شوهرش نفهمه الناز کیه و چیه و چقدر باید خواستش و دوستش داشت میترسم.

از اینکه فاطمه رو ازم بگیرند می ترسم.از اینکه دوستم نداشته باشه می ترسم.از اینکه برای گلدختر اتفاقی بیفته میترسم.از اینکه مریض بشه،از اینکه موقع بالا و پایین رفتن از پله ها بیفته،از اینکه بره توی کوچه و بدزدندش میترسم.

از اینکه "او ـیم " یک روز دوستم نداشته باشه میترسم.از اینکه اخلاقیات باعث بودنش باشه نه دلش میترسم!از اینکه دلش یه جای دیگه و پیش کسی لیز بخوره که من نیستم.از اینکه نباشه میترسم.از اینکه حق داشته باشه نباشه میترسم.

از اینکه برای مردی آشپزی کنم که عاشقش نیستم و یا لباس زیر مردی را تنها به خاطر اینکه محکوم به همسرش بودنم با لبخند بشورم و مجبور باشم برای خوشبخت بودنش و بدبخت نبودنم تظاهر به خوشبختی کنم میترسم.از اینکه کنار مردی که به اسمم سند خورده  بخوابم و وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشم صدای نفس هاش یا بوی تنش یا خطوط صورتش من رو به وجد نیاره و به جای تماشا کردنش دلم بخواد چشمام رو ببندم و بخوابم،میترسم.

از اینکه هیچ وقت مادر هیچ بچه ای نباشم و نام خانوادگی بچه م رو دوست نداشته باشم،می ترسم.

از اینکه خدا بخواد با گرفتن و نداشتن کسایی که دوستشون دارم من رو امتحان و یا حتی عقوبت کنه و من صبوری بلد نباشم،میترسم.از نبودن دعای مامانی بدرقه ی روزهام میترسم.

از آلزایمر میترسم.همیشه از اینکه یک روز آلزایمر بگیرم و مثل مامان بزرگ اعظم خاطرات زندگیم جلوی چشمام رژه بره و برای دیگران صحنه به صحنه ش رو تعریف کنم و همه بفهمند چی توی زندگی م که ندیدند گذشته میترسم!

از بد مردن میترسم.دوست دارم یک روز صبح از خواب بیدار نشم و یا نصفه شب وقتی میخوام برم دستشویی و هر چی تقلا میکنم پا بشم نتونم و نگران خیس کردن رختخوابم باشم و تازه بفهمم مُردم!! از مردن لای آهن پاره،از مردن توی تصادف،از له و لورده مردن و خفه شدن میترسم!از اینکه مردنم باعث سختی و درد کسایی که دوستشون دارم بشه میترسم.

از اینکه خدا بالاخره ازم نا امید بشه و من رو بذاره به حال خودم میترسم.از نابخشوده مردن میترسم.

از خیانت میترسم.از بی حیا شدن و قبح خیلی چیزها در چشمم ریختن و عادی شدن خیلی چیزهای غیر عادی در زندگی م می ترسم.از روشنفکــری میترسم!

از آدم حسود،از ریــا،از دعوا و صدای بلند و از شنیدن فحش های رکیک میترسم.از تعبیر خواب هام و از مردهای چشم رنگی میترسم! از ظلم کردن به آدم ها و بد بودن و نفرین میترسم.

از آخر و عاقبتم ،از آخرم و از اینکه...از اینکه با همه ی امیدم به آخری خوب،آخرش خوب تموم نشه میترسم.

از خــودم...از خـــودِ خــــودم زیادی می تـــرســم!

الــی نوشت :

یکـ) از سری پست های چالش مواجهه با ترس! ...

ساره و مــامــا رو به چالش دعوت میکنم.به نفعتونه قبول کنید وگرنه برد پیت و آنجلینا جولی رو به چالش دعوت میکنم ها!:)

دو) یک شب من به همه ی این ها فکر کرده بودم.

سهـ) پر از خالـــی ام!

+میترا گمونم ایمیل داری :)

مـــن پادشـــاه هفـــت شهــــر عشـــق عطـــارم ...!

هوالمحبوب:

میخواستم برم زیارت،روز تولد معصومه که نشد!نخواست و نشد!از خیلی وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که هفته ی اول شهریور که تولد دختراست و پشت بندش هم تولد معصومه و روز دختر واسه کادوی تولد و روزشون ببرمشون زیارت معصومه که نشد.که نه با اونها و نه بی اونها نشد!

زیاد پا پی خدا و معصومه نشدم .میدونستم برای خواستن و رسیدن به هر چیزی یه عالمه باید خون به دل بشم و غرغر کردنم بیفایده بود.واسه همین وقتی سر سفره ی صبحونه ساز و آواز و جشن و پایکوبی تلویزون آوار میشد روی سرم نگاهم را از روی سفره بلند نکردم و حتی چشمم رو به ساعت هم ننداختم که من رو ببره به هفته ی قبل و لحظه لحظه نفس کشیدنم توی پایتخت.برعکس تند لقمه ها رو یه نفس میجویدم و قورت میدادم و میفرستادم پایین که فرصت بغض کردن و خفه شدن بهم دست نده.

روز دختر همیشه برام پر از بغضه و امروز بیشتر از قبل.امروز که دلم میخواست میرفتم زیارت معصومه و نشده بود،امروز که فقط کافی بود سرم رو برگردونم تا پرت بشم به پنجشنبه ی گذشته و بشم پر از دلتنگی.امروز که ...

از اون روزی که یه کوچولو عقلم رسید دلم نخواست دختر بودن و دختر شدن رو اونجوری که من درک کردم و بودم دخترا حس کنند.تلویزیون دختر بودن و دختر داشتن را تعریف میکرد و من بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم یه ریز میون لقمه های مسخره ی صبحونه به جمله هایی که میشنیدم و دختر بودنی که دختر بودن نبود ناسزا میگفتم و پنیر و انگور و بغض حواله ی معده م میکردم!

مثل اکثر روزایی که در کانون گرم خانواده به تناول صبحونه مشغول بودیم یه منبر پدر و مادر دار هم مهمون میتی کومون شدیم و باز متاسف شدم از اینکه دختر خوبی براش نبودم و خدا صبرش بده و لعنت به من!!

حالا که قرار بود زیارت نـَـرَم ،به محض اینکه میتی کومون و خانوم محترمشون خونه رو ترک کردند لباس پوشیدم و فاطمه رو همراه خودم کردم تا برم واسه کادوی تولد الناز که اول هفته بود و فاطمه که آخر هفته و روز دختر برای الناز و فاطمه و گلدختر سلیقه به خرج بدم و یه عالمه از اون حس های خوبی بهشون بدم که هیچ کس توی هیچ روزی از دختر بودنم بهم نداده بود و حواسش نبود که بده.

دستای فاطمه رو توی دستام گرفتم و رفتیم استخر که هر سه تامون رو ثبت نام کنم و توی مسیر تمومه مغازه های شوکلات فروشی و ترشی فروشی رو زیر رو کردیم و هی همه ش رو تست کردیم و نیشمون از شیرینیش شل شد و از ترشیش چشمهامون رو ریز کردیم و غش و ضعف کردیم!

ظرفیت ثبت نام تابستون استخر تموم شده بود و باید تا آخر شهریور صبر میکردیم.ازش خواستم بریم بازار و یه کم خرت و پرت برای خودش و الناز و گلدخترم بگیرم و بعد خودمون رو هل دادیم توی یه ساندویچی!

توی چشماش فقط ذوق بود و روی لباش فقط لبخند که سعی میکرد جمع و جورش کنه و نمیتونست.فلافل خوردیم و اون از اینکه باهام یواشکی داشت و قرار بود هیشکی خبردار نشه هی تند تند ذوق میکرد.دلم میخواست الناز هم بود،گلدختر هم.

زنگ زدم خونه که تا کسی خونه نیست تاکسی بگیرند و بیاند به یواشکیه ما ملحق بشند که الناز مشغول پخت و پز بود و گفت نمیشه که بیاد.

مغازه ها و پیاده رو و آدمها را نفس کشیدیم و با خنده و بغض یواشکیه من اومدیم خونه و لواشکهامون رو با گلدختر و الناز تقسیم کردیم و یواشکی جشن گرفتیم.دلم میخواست بقیه روز تا اومدن احسان که از جزیره برمیگشت خونه و کادوهای دخترا رو می اورد میخوابیدم تا گذر روز و دقیقه ها رو نبینم و اونقدر خوابیدم که روز تموم بشه!

امروز همه جا حرف از این بود که دختر رحمته! و انگار سهم من از همه ی دختر بودن این سالهام زحمت بود و مشقت و گمونم اونقدرها هم مهم نیست که بخوام آه و ناله راه بندازم که تنها فایده ش خوشحالیه روزگاره حسوده و منم عمرن بخوام به حسودها حال بدم!

من روز دختر و تولد معصومه رو با همه ی سنگینی و بغضش زیاد از حد دوست دارم.اونقدر زیاد که بخوام بغض و درد تلمبار شده ی همه ی دختر بودنم رو که هیچ وقت به چشم نیومد خاک کنم و همه ی زورم رو بزنم برای ساختن قشنگ ترین روز زندگیه دخترایی که شاید من به دنیاشون نیاوردم اما درست عین دخترای خودم و حتی بیشتر از دخترای خودم دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم به خاطر بودن و داشتنشون و همین که ذوق میشند از اینکه دختر بودنشون رو به یاد میارم و احترام میذارم،کفایتم میکنه و همه ی زورم رو بزنم که کسی از من نگیردشون.

امروز همونقدر قشنگ بود که پر از درد بود و باید الــی باشی تا بفهمی چطور با بغض میشه بلند بلند خندید و ذوقید و حظ کرد از برق چشما و لبخند کسایی که عاشقونه دوستشون داری و تو فقط میتونی دختر بودنشون رو درک کنی و بفهمی!

روز دختر به آجی های خودم که بهترین و قشنگ ترین دخترای روی زمین اند،به معصومه،به همه ی دخترایی که دختر بودن رو حس کردند و به همه ی دخترایی که دختر بودنشون رو نفهمیدند مبـــــارک باشه.روزمون مبارک :)

الـــی نوشت :

یکـ) هیاهوی بسیــار برای چــه ؟

دو) زن ها همیشه نگران چیزهایی هستند که مردها یادشون میره و مردها همیشه نگران چیزهایی هستند که زن ها یادشون می مونه!

سهـ)اون کوآلای عکس بالا را احسان نام نهادیم!باشد که رستگار شود :)