هوالمحبوب:
بـــــــاد بــــوی هــــمـــــه ی خــــاطـــره هـــا را آورد
حــــال ایــــن شاعـــر بی حوصـــــله را جــــا آورد...
برایش نوشته بودم درسمان "آش و کشک" است.نوشته بودم مشق هایم را خوب مینویسم و املا همیشه بیست میگیرم.
رشد نوآموزم را باز کرده بودم و برایش یکی از داستان های امام و کودکان را نوشته بودم.نوشته بودم امام زده بود روی انگشت نوه اش وقتی دست در کاسه ی ماست کرده بود آن هم وسط سفره!نوشته بودم امام هم با مبالاتی و سهل انگاری بچه هایش برخورد میکرده،چه برسد به تو که امام هم نیستی و برای همین هم من از تو که دعوایم میکنی دلخور نمیشوم و نیستم.
نوشته بودم احسان کتاب و دفترهایم را برمیدارد و وقتی میتی کومون خانه نیست اذیتم میکند.
نوشته بودم اگر برگردد قول میدهم شب ها رختخوابم را خیس نکنم و املاهایم را هم خودم توی خانه بنویسم و مداد و تراش و آن لیوانِ سبزم را که همیشه غیبش میزد،هیچ وقت گم نکنم.حتی قول میدهم اگر برگردد "هویج پخته " را هم که هیچ وقت دوست نداشتم بخورم!
برایش نوشته بودم با رفتنش عمو و عمه دار شدم ولی با اینکه عمه اشرف دیشب شلوارِ پاره ام را دوخته بود و عمو اکبر برایم آدامس موزی خریده بود و آمده بود بیمارستان دیدنم اما من دلم فقط برای او تنگ شده.
برایش نوشته بودم توی درس "ـه" چسبان آخر و "ه" تنهای آخرمان نوشته "اکرم سه روز بیمار شد و روزی که به مدرسه رفت مادرش برای مدیر نامه نوشت که او سه روز بیمار بوده" ولی من بیست روز در بیمارستان بیمار بودم و روزی که به مدرسه رفتم نه او بود که برای مدیر مدرسه ام نامه بنویسد و نه میتی کومون، ولی مدیرمان میدانست که بیمار بودم و گمانم همان کلاغ ها که به مامانِ ماندانا شاهین که نوار قصه ی "گرگ دانشمند" را داشت گفته بودند تو قهر کرده ای و رفته ای به مدیرمان هم خبر داده بودند بیماری ام را که از من نامه نخواست!
نوشته بودم دیروز نسرین -دختر عمه سکینه- گفته بود چرا هر روز خانه یشان هستیم و برگردیم خانه ی خودمان و من گریه کرده بودم و دست احسان را گرفته بودم و راه افتاده بودم بیایم پیشت که عمویش ما را توی جاده پیدا کرد و برگرداند و نسرین را یک دل سیر کتک زد و من دلم هم خنک شد و هم برای نسرین سوخت!
برایش نوشته بودم چند روز قبل که میتی کومون من را با خودش نبرده بود و در خانه تنهایم گذاشته بود قهر کرده بودم رفته بودم خانه ی ماندانا شاهین و برای میتی کومون یادداشت گذاشته بودم "چون من را دوست نداری،من رفتم!" و بعد از حرصم پاره اش کرده بودم و ریخته بودمش توی اتاق و وقتی برگشته بود یادداشتم را به هم چسبانده بود و همه جا دنبالم گشته بود و یک عالمه ترسیده بود!
برایش نوشته بودم وقتی بزرگ شدم اجازه نمیدهم میتی کومون هیچ وقت اذیتش کند که او به خانه ی پدرش پناه ببرد و این همه از من دور باشد تا نسرین بگوید برویم خانه ی خودمان یا احسان دفتر و کتاب هایم را بردارد.
برایش نوشته بودم همه ی سکوت و بی زبانی ام وقتی با میتی کومون دعوا میکنند به خاطر این است که زیادی کوچکم و هنوز دستم به زنگ خانه هم نمیرسد!
نوشته بودم اگر زودتر برگردد خانه من هم قول میدهم زودتر بزرگ شوم و نمره های خوب بگیرم و نگذارم هیچ کس اشکش را در بیاورد.
آنقدر نوشته بودم که برگه های دفتر کاهی ام چروک شده بود و برایش نوشته بودم ببین چه دختره خوبی شده ام که برگه ها را از وسط دفترم کنده ام و برایش نامه نوشتم که نکند بعدها یکی از برگه هایم از آن طرف دفتر موقع مشق نوشتن از جا در بیاید و او عصبانی شود.
نامه را نوشته بودم و تا کرده بودم و گذاشته بودم لای دفتر و کتابهایم توی کیف،که احسانِ نامرد مرا به عمه لو داده بود و نامه ام قبل از اینکه به دست او به آدرسی که نمیدانستم کجای دنیاست برسد،دست به دست و دهن به دهن توی فامیل چرخید و اشک همه را در آورد و من از خجالت و ترس هی مُردم تا بالاخره یک شب آشتی کرد و برگشت و نامه ی پست نشده ام را خواند...
الــی نوشت :
یکــ) خیزید و خز آرید که هنگام خزان است... لازم است بگویم چقدر این شعر را دوست دارم؟
دو) امروز همه ی خانه و محله و خیابانمان بوی پاییز و مدرسه میدهد و من دلم ضعف میرود برای بچه های کوله پشتی به دوش و همین دیشب بود برای شیرین نوشتم :"دلم برای دانشگاه و اول مهر و همه ی آن روزها تنگ شده ..."و چشم هایم را بستم و خواب ندیدم!
سهــ) درد آور از عقب کشیدن ساعت چیزی سراغ دارید؟آن هم وقتی این همه ....
+پاییز مبارک...