_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

رحــــــم کــــن بر دلـــــم که مسکیــــن اســــت ...!


هوالمحبوب:



ترحم کن بر کسی که سرمایه اش امید به تو و اسلحه اش گریه است...

" فراز چندم دعای کمیل"


محض خودت بمب منم ، دورتــر ... می ترکم چند قدم دورتـــر !

هوالمحبوب:


هر موقع می اومد شرکت و مینشست توی دبیرخونه من تا حد امکان اونجا نمیرفتم ،از راه که میرسید سلام و احوالپرسی میکردم و یه خورده سر به سرش میذاشتم و بعد میرفتم پشت میزم و به کارهام میرسیدم تا وقتی که میخواست بره و صدای خداحافظی کردنش می اومد که میرفتم پی خدافظی!

دوست نداشتم پیشش باشم و کاری که بقیه باهاش میکنند رو بکنم.دوست نداشتم دستاش رو بگیرم،یا دست روی سرش بکشم و هی وقتی حرف میزنه آخی آخی بگم و اشکام ول بشه که یعنی من خیلی باحالم یا همدردتم و درکت میکنم والهی بمیرم.دوست نداشتم شبیه هیچکدوم اون آدما باشم.واسه همین ترجیح میدادم تا اطلاع ثانوی توی دبیرخونه نرم و اگه هم مجبور میشدم که برم،سر اینکه چرا گریه میکنند بهشون غر میزدم و بعد به مریم میگفتم بیاد اشکاش رو با پاچه ی شلوار من پاک کنه و خجالت بکشه دختره خیکیه گنده! و اینجوری میشد که با خنده جو عوض میشد و بعد از رفتنم باز حرفای یواشکی و آخی آخی بقیه شروع میشد!

منصوره میگفت سرطان داره،میگفت خواهرش سرطان داره و هر روز حالش بدتر میشه و رفتار و عکس العملهاش دست خودش نیست.میگفت همه دارند توی خونه آب میشند و اشکشون به راهه و هیشکی دل و دماغ نداره.واسه همین وقتی مریم می اومد همه میرفتند توی موووده الهی بمیرم و آخی آخی ! که من ازش متنفر بودم و من همیشه سکوت بودم وقتی حرف مریم میشد...

دو سه شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم خوش به حال مریم.با خودم فکر میکردم حتمن یه روز یواشکی بهش میگم خوش به حالش حتی اگه خدایی نکرده راسی راسی داره میمیره  و اون روز حتمن یه راز بزرگ رو بهش میگم که باید توی سینه اش تا ابد واسه من قایم کنه.واسه منی که همیشه ی خدا به قول بقیه از هفت دولت آزادم و درد و بیماری رو درک نمیکنم و بی غم ترین آدمه دنیام!

دیروز که باز بعد از شیمی درمانیش اومد شرکت به منصوره سر بزنه،کل فضا رفت توی مود ِ افسردگی و من باز نشستم به رسیدگی به کارهای خودم و حرص خوردن از رفتار بقیه ای که فکر میکنند خیلی باحال و انسان دوستند!

وقتی یگانه صدام کرد واسه امضای فلان نامه،مجبور شدم برم پیششون.مریم همه ی ابروهاش رو از دست داده بود و دیگه پستیژ هم روی سرش نبود.رنگش خاکستریه تیره شده بود و داد میزد بیماریش چیه و چشم یگانه و منصوره مثل همیشه قرمز و اشکی بود.نشسته بودند کنار هم و انگاری روضه میخوندند.حرصم زیادی در اومد و رو کردم به مریم و گفتم چرا قیافه ت اینجوری شده؟

یگانه انگار که کاسه ی داغتر از آش بشه و باشه بهم چشم غره رفت ولی من باز سوالم رو تکرار کردم.مریم به زور گفت حال ندارم،مریضم!بهش گفتم یعنی اینقدر مریضی که نمیتونستی یه رژ روی لبت بزنی و آرایش کنی؟ چرا عین بدبخت بیچاره ها شدی؟ جون میدی آدم باهات بره گدایی!کلی میشه باهات کاسبی کرد!!

یگانه باز بهم چشم غره رفت و با عصبانیت گفت حالش خوب نیست الـــی!

به یگانه گفتم این بهونه ها واسه تو توجیه پذیره شلخته خانوم!نامه رو امضا کردم و رفتم بیرون و اجازه دادم هرجوری دلشون میخواد رفتار کنند. چند دقیقه بعد موقع خدافظی مریم،صداش کردم برگرده و باز بهش گفتم چرا این مدلی میچرخه و میگرده؟ ازش پرسیدم مگه بهت نگفتم آرایش کن،چرا آرایش نکردی؟گفت حوصله ندارم،میرم خونه آرایش میکنم.میدونستم الکی میگه!میدونستم حوصله نداره.میدونستم واسش فرقی نمیکنه وقتی این همه خوب نیست قیافه ش چطور به نظر برسه. میدونستم بقیه با رفتارشون بهش قبولوندند که باس بره پیش پیش بمیره.واسه همین دستش رو گرفتم و بردمش پیش منصوره و گفتم واسه خواهرش رژ بزنه و آرایشش کنه که قیافه ش مثل خانومهای تمام عیار بشه.

منصوره با چشمای قرمزش میخندید و ازم خواست مواظب باشم کسی نیاد داخل و نشست به آرایش کردن خواهرش.کارش که تموم شد ،دست مریم رو گرفتم و بردمش دم در و بهش گفتم دیگه بدون آرایش حق نداری بیای اینجا.

بعد هم دو تا دستمال دادم دستش که اگه دلش خواست توی راه گریه کنه،چشماش را جوری پاک کنه که آرایشش خراب نشه و بهش گفتم از این به بعد هم واسه مراسم روضه ی دبیرخونه از خونه دستمال بیار که دستمالهای شرکت را تموم نکنید سه تایی!

یک عالمه خندید.یک عالمه بی حال و بی رمق خندید.اون لحظه دلم میخواست سرم رو ببرم نزدیک گوشش و بهش بگم :"کاش بدونی چقدر خوش به حالته مریم!" ولی هیچی نگفتم. فقط دکمه ی آسانسور رو براش زدم و با خنده ازش خدافظی کردم...

WhaTe a NiCe RinGe T0Ne!

هوالمحبوب:

در بخش اجرایی با مهندس کاف مشغول توی سر و کله ی هم زدن برای تایید فلان درخواست بودیم و هیچ رقمه زیر بار نمیرفت گزارشش را برایش فرستاده ام و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم که صدای زنگ موبایلم من را از بخش کشاند به سمت میزم و هر چه گشتم موبایلم را پیدا نکردم.

رد صدا را گرفتم و روی میز آقای نون پیدایش کردم.سرش را گذاشته بود روی دستهایش و موج دار تکانش میداد و موبایلم کنار دستش خودش را از زنگ میکشت و سر آقای نون بدون توجه به زنگ موج های ریز میزد !

تعجبم وقتی بیشتر شد که تا خواستم گوشی ام را جواب دهم گفت جواب ندهم و بگذارم هی زنگ بخورد تا همه ی بخش بازرگانی پر از عطر و شمیم و صدای باران و آرامش پیانوی زنگ موبایلم شود!

حرفش به نظرم مسخره آمد و تا آمدم جواب دهم صدا قطع شد! احسان بود و می بایست زنگ میزدم که ببینم چه کار داشته.حرفم که تمام شد،طلبکار شدم که موبایلم روی میزش چه میکرده که گفت صدای زنگ موبایلم تنها صدایی ست توی بخش که آدم دلش میخواهد هی تند تند بشنود.برخلاف صدای زنگ موبایل مهندس ز که همیشه خدا روی اعصاب است و بارها خواسته ایم گوشی اش را پرت کنیم بیرون از گوشخراشی اش.گفت که زنگ موبایلم را برای مهندس ز و بقیه توی بخش بلوتوث کنم که صدای زنگ موبایلشان قدم زدن روی اعصابمان نباشد.

مهندس کاف میگفت برخلاف خودم که همیشه در حال حرف زدن و مایه ی بر هم ریختن آرامش و استراحت بقیه ام ،آهنگ پیشواز موبایلم همه اش آرامش است و خلاص!

اینطور شد که گفتم آهنگ موبایل هر کسی شخصی ست درست مثل مسواک آدم و حتی گاهن عنوان شده که از آن به اسم "ناموس" یاد شده و آدم که ناموسش را برای این و آن بلوتوث نمیکند که!و دلم نخواست بس که دختره خوبی هستم آهنگ موبایلم را بدهم دستشان و یا حتی بگویم که اگر بروند وبلاگم میتوانند با باز کردنش یک دل سیر همین آهنگ را هی گوش دهند و مستفیض شوند.

گذاشتم به جای اینکه آهنگی که بی نهایت دوستش دارم و با یک عالمه وسواس  انتخابش کرده ام بشود زنگ موبایل همه که از اعیار و اعتبار بیفتد بس که دم دستی میشود،خیال کنند خسیسم و یا حتی حسود.فقط قول دادم گاهی موبایلم که زنگ خورد دیر جواب دهم تا ذوقمرگ شوند از آرامش و صدای باران و پیانوش!