_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست ...

هوالمحبوب:

همین چند هفته ی پیش بود که گفته بودمت من با تمام اهن و تلپ کردن هایم هنوز هم گول کلمات را میخورم.برای همین است که همیشه ی خدا در انتخاب کلماتم برای مخاطب قرار دادن این و آن دقت کرده ام.برای همین است که "دوستت دارم" را مثل بقیه عین نقل و نبات هی تند تند به زبان نمی آورم.برای همین است که "عزیزم" را به کسی که عزیزم هست میگویم.برای همین است که "جانم" را فقط برای کسی که چون جان دوستش میدارم به کار میبرم.برای همین است که میم مالکیت را آخر اسم کسی میگذارم که میدانم به من تعلق دارد.

همین یکی دو هفته ی پیش بود که گفتمت مرا "زندگی ِ من" خطاب نکن وقتی که فقط قسمت عاطفی ِ زندگی ات هستم.گفتمت "خانمم" نگو وقتی هیچ وقت قرار نیست خانمت باشم.گفتمت "عمرم" نگو وقتی عمرت را خیلی چیزها جز من تشکیل میدهد.یادت انداختم که بدم می آمده خطابم کنی "گلم!" چون ورد ِ زبان همه ی دختر و پسرهاست بدون آنکه چیزی پشتش باشد.گفتمت کلماتت را نه برای تنها محبت کردن بلکه برای به راستی مخاطب قرار دادنم استفاده کن که من گول کلماتت را میخورم و دل میبندم!

گفتمت مدتهاست که صدایت نکرده ام" زندگی ِ من" چون از تو آموخته ام زندگی را خیلی چیزها تشکیل میدهد به غیر از عشق.چون آموختی ام میشود قسمت عاطفی ِ زندگی ِ را "دی اکتیو" کرد و چون مشکلات زندگی ات بیش از حد است "اکتیو" کردنش را گذاشت برای روزی که فراغ بال داشتی،درست مثل اکانت فیس بوکت!

اینطور شد که آموختی ام چشمم را به اطرافم باز کنم و آدمهای زیادی را ببینم و بفهمم غیر از تو یک عالمه آدم ِ دیگر وجود دارند که میشود برای زندگی کردن کنارشان فکر کرد.آدمهایی که دوستم دارند یا برای داشتنتم تلاش میکنند و میخواهند کنارم باشند...

عمو جغد شاخدار میگفت آدمهای اطرافم را ببینم،نرگس هم،پریسا هم!و من درست مثل تو روی اتفاقات و آدمهایی غیر از کسی که قسمت عاطفی ِ زندگی ام بود تمرکز و تفکر کردم ...

بارها خواستم که نخواهمت،بارها حتی ناخواسته میرفتم تا نخواهمت.بارها یک روز را میشد بدون تو سپری کنم و به این فکر کنم که میخواهمت یا نمیخواهمت؟!

"میم" مالکیت آخر اسمت مدتهاست از دهانم افتاده وقتی هرگز قرار نیست مال من باشی و هیچگاه بعد از دانستنش نه تلاش و نه حتی کلمه ای برای التیامم به زبان آوردی."زندگی ِ من " را مدتهاست از دهانم دزدیدی بس که روزها و شبها شده بود بدون تو سپری کرده بودم و بغض نه مرا به خود دعوت کرده بود و نه نفسم بند آمده بود...

ادبیاتم را مدتهاست عوض کرده ای و وقتی اعتراض میکنی که چرا حرف زدنم عوض شده خنده ام میگیرد که هنوز مرا نمیشناسی که من کلماتم را انتخاب نمیکنم محض آزار،بلکه کلمات به خاطر احساس یا عدم احساسم بر زبانم متولد میشوند یا میمیرند...

دلم خون است و تو هم خوب میدانی و هم نمیدانی...زندگی ام بیش از حد سخت شده و تو هم خوب میدانی و هم نمیدانی...مدتهاست از ته دل خوشحال نبوده ام و تو هم خوب میدانی و نمیدانی...ولی همین هفته بود که خطابت کردم "نفسم" و مثل همیشه کلمه ام را با ایمان و احساس به زبان آوردم درست بعد از شبی که از نداشتنت داشتم در نیمه شبی تاریک و تنها خفه میشدم و به زور آب در گلو ریختم که راه باز کنی و بیایی بالا...تو را از زندگی ام برای همیشه جدا کرده بودم و دیگر نبودی که راحت نفس بکشم و نامردی را تمام کردم که به جای  بلعیدنت،آب طلب کردم...!

تو را از همه ی دنیا بیشتر دوست میدارم و بقیه اش را خودت خوب میدانی و نمیدانی...

سه ساله شدنت در زندگی ام ،با همه رنج و اشک و لبخند و شعفش مبارکم باد "نفسم"!

الی نوشت:

نیکــــولا تو چقدر میدانی دختر ...!

صبر کن از سرِ این گردنه سرما برود...!

هوالمحبوب:

امروز وقتی صبح بخیر گفتم و کاملن مشهود و مشخص شد که سرماخورده ام اعتراف کردم که روز غمگینی خواهد بود،چرا که نصف جذابیتم را از دست داده بودم و مکالمات تلفنی ِ کسالت باری می بایست در طول روز می داشتم!

صدایم سرماخورده بود و غمگین بودنم را مضاعف نشان میداد و هرچه میخواستم نشان دهم دختر خوب و بشاشی هستم صدای ِ سرما خورده ام انگشت شصتش را حواله ی من و این طرز فکر مسخره میکرد!

آدمهای زیادی پشت تلفن به من گفتند چرا سرما خورده ام و آخی! و من برای آنها هم اعتراف کرده بودم که متاسفم که نیمی از جذابیتم را از دست داده ام و مجبورند صدای سرماخورده ی غمگینم را تاب بیاورند و بدون آنکه خودشان متوجه باشند مجبورشان کرده بودم که بگویند من بدون صدای ِ جذابم هم دختر ِ جذابی هستم !!!

و همانا گمانم کاملن مشهودبود و  هست که من به دلیل سرماخوردگی خودم را به مظلومی و حیوونکی بودن زده ام که دیگران هی از من تعریف کنند و من هی توی دلم ذوق کنم ولی همزمان تظاهر کنم که آنقدرها هم مهم نیست و الکی هی بدقلقی کنم تا ملت هی قربان صدقه ام بروند :)))

الی نوشت :

سرما خوردگی را کم داشتم میان این همه اتفاق جذاب که بحمدالله حاصل شد 

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

هوالمحبوب:

صبــــر ایــــوب مثـــالـــــی ست که ما صبـــــــر کنیـــم

ورنـــــه آن زجــــر که مــن دیده ام ،ایـــوب ندیــــد ...

آمده بود بالای سرم و کنار میزم ایستاده بود و سلام کرده بود و من نیم نگاهی به او انداخته بودم و صبح بخیر گفته بودم و  لبخند زده بودم که نیشش شل شد و چشمانش برق زد و گفت :"خدا را شکر که امروز خوبید " و من لبخندم را کشدار تر کردم و چشمانم را دزدیدم که نشان دهم خوبم و پشت بندش گفت بروم پیشش که با من کار دارد.گفتمش کارش را همین جا بگوید و او گفته بود که باید حتمن بروم سر میزش و من را با خودش کشانده بود ته سالن که صبحانه مفصل چیده بود و انگار نه انگار این دو روز با او بداخلاقی کرده بودم و وسط اشکهای یک ریزم که پرسیده بود چه شده داد زده بودم که در جایگاهی نیست که حق چنین سوالاتی را از من داشته باشد و حق ندارد این امر به او مشتبه شود که میتواند خودش را به من نزدیک حس کند برای پرسیدن علت اشک هایم!

همه نشسته بودند.مهندس میم،مهندس عین،تارا،مهندس کاف و...همه برای لبخند و سلامم دست زدند و گفتند چقدر خوشحالند که میخندم.برایم لقمه گرفتند و به زور بعد از سه روز لب به غذا نزدن قسم و آیه جور کردند و شکلات صبحانه و لقمه پنیر و گردو در حلقم گذاشتند!

واقعیت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود و من همان آدم دیروز و پریروز و پریشب بودم که دلش میخواست بمیرد ولی خجالت کشیدنم از لطف آدمهایی که بد رفتاری ام را در این چند روز تحمل کرده بودند و بلا استثنا آمده بودند کنار میزم و دلشان خواسته بود برایشان حرف بزنم و من فقط گریه کرده بودم و زبان باز نکرده بودم و محبتشان را به زور هم شده بود نثارم کرده بودند و رفته بودند ،مانع میشد بخواهم لبخند نزنم و باز بازیگری را شروع کرده بودم!

دیروز مهندس نون با آن همه ابهتش زنگ زده بود و جان خودش را قسم داده بود که بگویم چه مرگم است و من نالان تر از این بودم که از قسم دادنش خنده ام بگیرد که چقدر خودش را مهم تصور میکند!گفته بود دلش نمیخواهد مرا اینگونه ببیند وقتی همیشه خدا لبخند بوده ام و بلبل زبانی!مهندس میم گفته بود از دخمه ام بیایم بیرون و گفته بودم حالم که خوب شد می آیم!اوسایم صدایم کرده بود و توی راهرو جلویم را گرفته بود و اصرار کرده بود بخندم و قطره های اشک سر خورده بودند پایین و او دست پاچه شده بود و گفته بود اگر دلم نمیخواهد نخندم ولی حداقل گریه نکنم!مهندس ط آمده بود نشسته بود کنار میزم و برای عوض شدن فضا یک ریز فحش داده بود به باعث و بانی ِ غصه هایم و روی پاهایش زده بود مثلن که دارد نفرین میکند تا من بخندم و گفته بودمش لطفن بلند شود برود!مهندس کاف ِ مدیر عامل که مرا هیچوقت دوست نداشت احضارم کرده بود محض آرام کردنم و من از همه ی دنیا متنفر بودم که با پریسا دعوا کرده بودم،به فهیمه بد رفتاری کرده بودم،جواب احسان را نداده بودم و "او" را که عزیزترین ِ زندگی ام بود را از زندگی ام جدا کرده بودم و سه روز فقط اشک خورده بودم و گاهن آب که وقتی"او" به گلویم چنگ می انداخت ،خفه ام نکند!

این چند روز فقط هق هق کرده بودم و برای اینکه خفه نشوم فهیمه با اصرار به من آب داده بود و محل سگ به خوراکی های خوشمزه ای که روی میزم همکارانم ردیف کرده بودند که بخورم تا نمیرم ،نگذاشته بودم!

حالا کنار کسانی که همه ی سعیشان را میکردند که باز شاد باشم ایستاده بودم و به حرفهایشان گوش میدادم و هیچ چیز عوض نشده بود و همه چیز به کثافتی و گهی ِ دیروز و هر روز بود ولی من لبخند میزدم بس که خسته شده بودم از نگرانی و حرف دیگران محض آرام کردنم.خسته شده بودم که همه حتی مهندس ز که من به خونش تشنه بودم مرا به خلوت فرا میخواندند تا تحسینم کنند از این یکسال و بعد دلشان بخواهد آرامم کنند و من به بی ادبانه صورت ممکن صحنه را ترک کنم و فقط اشک بریزم.خسته شده بودم که همه ی دردهایم سر جای خود نشسته و آغوش هیچ کس،نه پریسا و نه فهیمه نه شیدا و نه تارا نه خانم وکیل و نه یگانه و نه حتی خانم حدادی که باورش برای به آغوش کشیدنم سخت بود مرهم زخمم نیست و دردم را برای این همه بدبخت بودنم بیشتر میکند.

من خوب نبودم،من داشتم جان میکندم و کاش به جای اینکه همه بدون استثنا به من بگویند تمام دیشب برای دیدن لبخند دوباره ام برایم دعا کرده اند ،میگفتند تمام شب برای مردن و خلاص شدنم دخیل بسته اند...

من دوست داشتنشان را میفهمم.من نگران شدن واقعی شان را میفهمم،من می دانم که دوستم دارند و حتی میدانم بعضیهایشان حسرت داشتنم را دارند وقتی نگاهشان از نگرانی چیزی فراتر میرود ولی...ولی با همه ی دختر خوب بودنم که صد البته نیستم-دلم میخواست همه ی دنیا از من متنفر میشدند تا میرفتم به جهنم و هر کاری دلم میخواست میتوانستم بکنم...

من دوست داشتن و نگران شدن و علاقه و محبتشان را میفهمم و با همه ی شرمندگی ام از بد رفتاری ام با آنها دلم میخواهد به آرامی ِ برگی که از درخت میافتد ،بیفتم و بمیرم....

عکس نوشت :

آره ارواح شیکمت!