هوالمحبوب:
به هرکسی که شبیــــه تــــــو دلـــــربـــــا باشـــــد
هنــــــــوز مثل گذشتـــه "نگــــــار" میگوینــــد...
باید دوش میگرفتم و موهایم را می آراستم.باید اتاق تکانی میکردم و لباسها را میشستم.یک عالمه از تو دور بودم وقتی از راه میرسیدی وگرنه باید کوچه را آبپاشی میکردم و شمع و چراغانی میکردم.باید عود روشن میکردم و عطر میزدم و آرایش و پیرایش میکردم.باید غذایی که دوست داشتی را میپختم و بوی غذا را میرقصاندم توی گوشه گوشه ی خانه.باید چشمانت را سیر نگاه میکردم و میگفتمت که چقدر با مو و ریش بلند بامزه شدی و با اینکه جذابیاتت یکجور خاص شده اما خودم برایت کوتاهشان میکردم.باید میگفتمت که زیارتمان قبول و رسیدنت بخیر.باید میگفتمت چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر دوستت دارم.باید به ازای آن سه بار دوستت دارم گفتنی که دو شب پیش با بغض گفتمت و خطهای ارتباطی قطع و وصل شد و تو نشنیدی ،هزار بار میگفتمت که دوستت دارم.
اصلن باید هیچ نمیگفتم و فقط مینشاندمت روبرویم و یک دل سیر نگاهت میکردم و تو همه ی حرفهای نگفته ام را از چشمها و اشکها و لبخندهایم میخواندی و میفهمیدی.
ولی من فرسنگها از تو دور بودم و از راه هم که میرسیدی و با همه ی خوشحالی ام از رسیدنت،فقط حسرت بود که هجوم می آورد و مینشست در وجودم و من باید به شنیدن صدایت قناعت میکردم و هیچ نمیگفتم.امشب از راه میرسیدی و باید با اینکه کیلومترها از من دور بودی آماده ی رسیدنت میشدم.صبح شده بود و باید چشمهایم را باز میکردم و آدینه را با نوشتن پیام در صفحه ای که ده روز بود نخوانده بودی اش شروع میکردم و میرفتم دنیا را به کمک بطلبم برای آماده شدن برای رسیدنت که ...
چشمهایم را چند بار توی تختخواب مالیدم!خواب نمیدیدم!برایم نوشته بودی که رسیدی.خواب نمیدیدم.شب زودتر از انتظارم از راه رسیده بود و تو سحرگاه از راه رسیده بودی و من چقدر غافلگیر شده بودم.عین فنر از جا پریدم و اشک و خنده ام خودم را هم گیج کرده بود.چقدر خوب بود که از راه رسیده بودی و چقدر بد بود که من نبودم تا به استقبالت بیایم و چقدر دست پاچه شده بودم که چقدر کار نکرده دارم برای از راه رسیدنت .
تو این موقع صبح که من بیدار شده بودم محض آماده شدنم برای رسیدنت حتمن از خستگی راه خوابیده بودی و نمیدانی زمانیکه من رسیدنت را فهمیدم و خواندم چقدر خوشحال شدم از رسیدنت و چند برابر غمگین از این چند صد کیلومتر که هنوز من و تو را از هم دور نگه داشته.
رسیدنت بخیر و زیارتت قبول "تمام ِمن".من تا بیدار شدنت دست زیر چانه،خیره به عکست و با تصور شبیه گلدان خوابیدنت منتظر مینشینم و خدا را هزار مرتبه به خاطر سالم و سلامت رسیدنت شکر میکنم.
"خوب بخوابی اما زود باش پاشو دیگه،ده روزه با هم دعوا نکردیما...!"
هوالمحبوب:
در روز اربعین همه ما را شناختند
با نام مستعار «زیارت نرفته ها»...
اما هزارمرتبه شکر خدا که هست
مشهد در اختیار زیارت نرفته ها...
بـاب الحسین(ع)قسمت آنانکه رفته اند
باب الرضا(ع)قرار زیارت نرفتـــه ها...
وقتی نه کربلا رفته باشم و نه مشهد و سالها حسرت دیدن صحن و سرای شاه طوس بر دلم مانده باشد و هرچه هم این و آن را در دعا و حرف و جدی و شوخی واسطه کرده باشم که خدا را راضی کنند که دلش بیاید حداقل یک تک پا بگذارد بروم مشهد و برگردم و او همچنان دلش نیاید ،این شعر را که میخوانم ته دلم درست جاییکه مستعد شکستن و بغض است میسوزد که حتی اسمم "زیارت نرفته"هم نیست و گمنام تر از آنم که مرا به اسمی خطاب کنند!
دلم برای مسافر سرزمین عراق تنگ میشود و حسرت میپیچد سراسر وجودم.به آن شماره ی چند رقمی که مرا به او متصل میکند زنگ میزنم و خط ها حسودتر از آنند که مرا به او و او را به من برسانند لعنتی ها!
دلم برایش تنگ میشود و حسرت.مرور میکنم آخرین بار دیدنش همین یکی دو ماه پیش را که اتوبوس در حرکت بود و من پایین اتوبوس به او چشم دوخته بودم و برای خودم جوری که نشنود آرام زمزمه میکردم :"بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی...درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!" و او صدا شده بود از پشت خط تلفن همراه ،درست وقتی اتوبوس راه افتاد و گفت :"چقد امروز قشنگ شده بودی!"و اشک هایم را در تاریکی شب ندید و رفت...
دلم برای مسافر سرزمین عراق م تنگ میشود .برای کسی که نیمی از من است و حتی بیشتر.زمزمه میکنم که "تو نیم دیگر من نیستی...تمام منی" و چند بار که پشت سرهم میخوانمش دلم آرام میشود که من هم جزو زیارت کنندگانم وقتی "تمام من"کربلا و کاظمین و سامرا و نجف و کوفه را زیر پا گذاشته و من با چشم های او همه جا را دیده ام و شنیده ام و اشک ریخته ام.گمانم نامم چیزی فراتر از "زیارت کنندگان"است وقتی "تمام من"خیلی بیشتر از "الی" میبیند و میشنود و لمس میکند اینطور چیزها را.وقتی "تمام من"هم باب الحسین را نفس کشیده و هم باب الرضا.
دلم با همه ی تب و تابش کمی آرام میشود و سراسر بغض. دلم با همه ی دردش آرام میشود و بی صبرانه منتظرش میشوم تا من هم مستحق "زیارتت قبول"شوم و وقتی برگشت کلمه کلمه جمله هایش را به تار و پود وجودم ببافم و بیارایم.
منتظرش میشوم تا زودتر برگردد و باز هم توی سر و کله ی هم بزنیم و کل کل کنیم و حرص همدیگر را در بیاوریم و انگار نه انگار این همه دلتنگ بودیم و بی قرار.انگار نه انگار که همه ی این ده شب چشم به عکسش دوخته بودم و میگفتمش" اگه زودتر بیای قول میدم هرچی تو بگی و دیگه ازت ناراحت نشم و ناراحتت نکنم."
."تمام من"همین شبها برمیگردد و من همه شوق میشوم و بال در می آورم وقتی همه به من "زیارت قبول" خواهند گفت...
هوالمحبوب:
هـــرگــــز نمـیــرد آنکــــه دلـــــــش زنــــــده شــــــد به عـــشق
مـــــن عاشـــــق تــــــــوأم به خــــــدا تــــا ابــــــد حسیـــــــن...
دیشب که الناز بهم گفت آخرین خرمالوهای درخت باغچه را چیده بودند و درخت لخت ِ لخت شده و تا سال آینده هم رنگ خرمالو نمیبینه و امسال منی که خرمالو رو می میرم حتی یه دونه خرمالو هم دهنم نگذاشتم،دلم نسوخت!پارسال که آخرین خرمالو رو خورده بودم و با الناز و احسان و فاطمه و گلدختر یک عالمه خندیده بودیم ،یادم انداخته بودی سال قبلش برایت خرمالو نگه داشته بودم و امسال میان خنده های شبانه و خرمالو خوران حواسم به تو و خرمالوهای تو نبوده و اینطور شد که من آخرین خرمالویی که به گمانم شیرین ترین بود محض خنده های گلدختر ،به خاطر اینکه یادم اومد چقدر غمگین بودم از تو که سهل انگاری م به چشمت اومده ،شد زهرمارترین وخون دل شد و جاری توی تک تک رگ هام!
به خاطر همین امسال خرمالوها دیگه به چشمم نمی اومد،حتی با اینکه مثل قبل با من مهربون نبودی و حتی با اینکه بارها دلم خواسته بود که تموم بشه دفتر این قصه بس که دلم خون بود و بس که ...!
تو همیشه از من دور بودی و این بار از همیشه دورتر.این بار هزارون کیلومتر فاصله بدجور قلبم رو به درد می اورد و دلم بس که دلتنگ بود نه یادش می اومد از دستت غمگینه و نه نامهربونیهات به چشمم می اومد ...
تو هزارون کیلومتر از من دور بودی و همین پریشب که به سمت کوفه رهسپار بودی و برام حرف میزدی من تک تک حروف صدات رو تقدس میکردم و برات با عشق میخندیدم که بدونی چقدر دوستت دارم.تو هزاران کیلومتر از من دور بودی و وقتی بهم گفتی برام دعا کردی دلم برات پرواز کرد و یکهو در اوج پرواز ترسید که نکنه ...؟
ازت پرسیدم چی واسم دعا کردی؟ گفتی عاقبت بخیری و صلاحت رو !گفتم این رو که همیشه دعا میکنی ،اون دعا یواشکیه رو بگو.گفتی :نمیتونم بگم!گفتم بگو دیگه.نکنه دعایی کرده باشی که دردم بیاد؟نکنه خواسته باشی که دیگه نباشم؟نکنه ...؟ و تو گفتی دیوانه! میام برات میگم ...
و من دلم نمی اومد خداحافظی کنم وقتی برام بلند بلند حرف میزدی و ایرانسل دست به کار شد برای خداحافظی اجباری!
دلم بیشتر از همیشه برات تنگ بود و پر از اضطراب بودم و عشق وقتیکه به الناز گفتم جعبه روی میز رو برام پر از خرمالو کنه تا وقتی که برگشتی برای اولین بار آخرین خرمالوهای امسال درخت رو با هم ببلعیم و تو برام از خاطرات عراق و حسین تعریف کنی و من ذوق بشم تک تک کلماتت رو و سکوت کنم و هی تند تند مثل پارسال سوال نکنم تا تو همه ش رو تعریف کنی و آخرش اعتراف کنم که بی اندازه دوستت دارم تا تو شیطنت کنی و بهم بگی :"حق داری!"