_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دلقکـــــی گشتـــم که مشهـــور است شیرین کاری اش ...!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بـــــی هـــیچ سوالـــی و جوابــــی بغـــلم کـــن ...!

هوالمحبوب:

بـــــی هـــیچ ســـوالـــی و جــوابــــی بغـــلم کـــن

خستــه تر از آنــم که بگــویم به چه علـــت ... !

چشم هایم را بسته بودم پشت میزم و با تلفن حرف میزدم که یکهو خودش را انداخت روی من و مرا ترساند که چشم هایم را باز کردم و گفتم :"هوی !چته وحشی؟!"

یگانه بود که میخندید و ولم نمیکرد!میگفت با نیکو حرف زده و نیکو به او سپرده که بیاید و من را بغل کند!

شصتم که خبردار شد سفارش نیکو بوده دیگر هیچ نگفتم و گذاشتم بغلم کند و هی توی گوشم خاطره تعریف کند و بخندد و هیچ به این فکر نکردم که بگویمش بغل کردن بلد نیست!

دو ماه میشد نیکو از شرکت رفته بود و فقط او بود که بلد بود چگونه میان این همه غصه و کار و مشغله با آغوشش آرامم کند.نیکو رفته بود و امروز که یگانه زنگ زده بود که کجاست و چه میکند و از کجا چه خبر ،حرف را کشانده بودند به من و یگانه گفته بودش که الی همه اش مشغول کار است و همچنان زبانش دراز و همچنان غر غرش به راه.که نیکو گفته بود وقتی الی غر میزند و بهانه میگیرد باید بروی بغلش کنی!باید بروی سرش را بگذاری روی شانه ات و نوازشش کنی و بگذاری آرام شود.گفته بود الی بعد از چند دقیقه که آرام شد یک لیچاری بارت میکند و چپ چپ نگاهت میکند و میرود پی کارش!

نیکو به یگانه گفته بود اگر بعد از اینکه از آغوشت خودش را بیرون کشید گفت:"چته با اون قیافه ت؟!" به تو بر نخورد!!

گفته بود الی میخواهد مثلن پررو نشوی.میخواهد که نشان ندهد چقدر نا آرام بوده که در آغوشت آرام شده.میخواهد نشان دهد آنقدر ها هم احساساتی نیست ...!

نیکو به یگانه گفته بود حالا که من نیستم تو هر روز جای من الی را در آغوش بگیر تا آرام شود...

یگانه قول داده بود و آمده بود خودش را پرت کرده بود در آغوشم درست همان زمان که از آدم ها و روزها و دقیقه ها و ثانیه ها کلافه بودم و همه ی حرفهایش با نیکو را در گوشم تعریف میکرد و میخندید..

نیکو راست میگفت... او همیشه ی خدا بلد بود وقتی غر غرم بلند میشود و کلافه میشوم و یا حرصم در می آید چطور آرامم کند و بگوید بیا بغلم!

نیکو بلد بود من را که در آغوش بگیرد حتی اگر بخواهم از عمد هم غر بزنم ، آرام میگیرم ...!

دلم برای نیکو تنگ شده بود و به یگانه نگفتم با همه ی مهربانی اش که مرا به بغض و شوق دعوت میکرد ،آغوش بعضی ها یک چیز دیگر است.

مثل پریسا که آن روز موقع نماز خواندنم و اشک ریختنم درست موقع قنوت در آغوشم کشید...مثل نرگس که آن شب وقتی دریا دریا اشک بودم سرم را روی شانه اش گذاشت...مثل نیکو که همیشه ی خدا آغوشش مرا آرام میکرد ... مثل ِ او که آن روز که وسط پارک بعد از دعوایمان نگاهش نمیکردم که نکند بغضم بترکد و اشک هایم جاری شود که در آغوشم کشید و صدای قلبش لالم کرد...مثل ِ... مثل ِ ...!

یگانه برایم حرف میزد و منی که مدت ها بود سرم را یک عالمه شلوغ کرده بودم که فرصت فکر کردن به خیلی چیزها را نداشته باشم هی دلم تنگ می شد ... هی دلم تنگ می شد...و دلم تنگ می شد ها!

الی نوشت :

خرداد ِ لعنتی !

بیـن خودمان بماند آقــا...!

هوالمحبوب:



هرچـــند که بیمــار تــو هستیم همه
دیـوانه ی دیــــدار تـــو هستیم همه
بیـن خودمان بماند آقــا عمری ست
انگار طلبکار تـــــو هستیم همه...!

آقا نمیدانم‌کسی هست روی این کره خاکی که اندازه ی من ضربان قلبش به شماره بیفتد از دیدن گنبد فیروزه ایه مسجدتان؟! نمیدانم کسی هست که هر سال درست موقع تولدتان که میشود تمام مسیر آمدن تا خانه ،شعرهایی که برایتان دکلمه کرده را هزاربار گوش بدهد و عاشق خودش بشود که چقدر قشنگ برایتان شعر خوانده و اشک بریزد که چقدر دوستتان دارد؟!!
 آقا نمیدانم کسی هست در تمام دنیا که اندازه ی من این همه دوستتان داشته باشد ولی این همه سرکش باشد و شرمنده که آنی نباشد که شما خواسته اید؟!
آقا! من شما را زیادی دوست دارم.من اسمتان را میمیرم با همان فتحه ی نشسته روی «میم»تان!
آقا!تو را به بزرگیتان ...تو را به خوبیتان که بی حد و حصر است ...تو را به تمام اردی بهشت های بودنتان ...تو را به مادرتان که نمی شود به او قسمتان داد و شما توجهی نکنید ...تو را به رأفت و مهربانی خدایتان قسمتان میدهم،نشود روزی برسد که دوستم نداشته باشید؟! من برای اجابت دعاهایم در محضر خداوند روی وساطتتان حساب کرده ام ها،خب ؟

الی نوشت :
شهاب عزیز،اصغر جان فرهادی و ترانه ی نازنین! چقدر گوارا بود این همه غرور و افتخار.دست مریزاد.همین !