هوالمحبوب:
دو هـــفتــه ای ست که ظــرف نبات مان خالیــست
و چای میـــخورم و حســــــرت "خــراسان" را ...
راستش را بخواهید یک عالمه کلمه قطار کرده بودم محض شیرین زبانی شب تولدش که بیایم اینجا و هرجا جار بزنم وقتی همین دو هفته ی پیش بعد از بیست سال چشمم به گنبد طلایی اش گره خورد و درکش کردم ولی...
ولی نمیدانم چرا دلم رضا نمیدهد محض گفتنشان جلوی این همه چشم،انگار که بترسم حق مطلب ادا نشود و انگار که نگران این باشم که حتی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
میدانید بعضی حرفهای گفتنی،میشود راز و نمیشود حتی برای خودت زمزمه کنی چه برسد برای نزدیکترینت حتی.
میشود سکوت که فقط اشک کفافش را میدهد و تند تند بدون حتی کلمه ای از دلت می وزانی به دلش! درست مثل تمام سکوت دو هفته پیش آن چند روز که سراسر حرف بود با آقا...!
فقط این را بدانید میخواهم پز بدهم و بگویم آقای خراسان مرا زیاد دوست دارد،برای همین است که دردش را به جان میخرم حتی اگر محکمتر از این بزند!!!
چرایش هم بماند برای بعد و شاید هرگز حتی...!
میگویم آقاااا! «مامانی» آن روزها صدایتان میزد «غریب الغربا» وسط پختن کباب شامی که گریه اش میگرفت میان نجواهای زیر لبش.«او»یم باد به غبغب می اندازد و صدایتان میکند «سلطان». و یک عالمه ادم صدایتان میزنند «ضامن آهو» و من نمیدانم چه صدایتان بزنم و نمیدانم چرا زبانم بند می آید محض صدا کردنتان و همه اش اشک میشوم اسمتان که می آید.
آقا ! من دلم برایتان تنگ نه ...تنگ نه ... خون است ها!
تولدتان خیلی مبارک آقای خوبی ها...همین!
عکس نوشت:
عکس را خودم گرفته ام.بخدا خودم گرفتم.خودم روبروی گنبدش جان دادم و عکس گرفتم که بعدها که دیدمش باورم شود خواب ندیده ام...بخدا راست میگویم.همین یکی دو هفته پیش بود.همان دو هفته پیش که ظرف مان هنوز نبات داشت!!!
موزیک نوشت :
تمام دیشب ایـــن موزیــک را گذاشته بودم سمت حرمش،درست روبروی چشم هایم ،خودم را درست توی تمام صحن هایی که همین دو هفته ی پیش قدم زده بودم حس میکردم و گوش میدادم و اشک میشم.نمیدانم میشود از راه دور ایــن برایش گذاشت تا بفهمد چه میکشم و چه میگویم یا نه،ولی سپرده ام اگر یادشان بود توی صحن ،روبروی گنبد طلایی اش بگویند "الی این را برایت فرستاده !"
ایـــــن را گـــوش دهید ...
هوالمحبوب:
خـــــون مـــی خـــورم ،شایــــد که برگـــــردی و بــرگـــردم...
خـــــون مــــی خورم بـــــاشد که شع ـــــر آخــــرم باشــی ...
حرف که میزدی و میخواستی حس جمله هایت را نشان دهی،تمام اعضای صورتت جمع میشد درست بالای بینی ات،بین دو ابروها که چال افقی افتاده بود!انگار که مرکز ثقل صورتت آنجا نشسته باشد و هی عمیق میشد و عمیقتر.انگشت سبابه ام را میگذاشتم درست وسط احساسات جمله هایت ،روی همان چال و میگفتم اینقدر اخم نکن و اصلن بیا برویم بوتاکس کنیم که این همه اعضای صورتت را جمع نکنی بین ابروهایت و تو میگفتی اخم مرا جذاب میکند و احمقند آنها که جذابیتشان را با یک بوتاکس از بین میبرند!
میخندیدمت و میگفتم اصلن هم جذاب نمیشوی با جمع کردن تمام صورتت بین ابروهایت و تو محض ثابت کردنش به من مینشستی به نشان دادنم که زور بزنی اخمت بیاید و جذابیتت را به رخ بکشی و هی اخمت نمی آمد و هی میخندیدیم و میگفتی ام اگر نخندانمت اخمت می آید و من به رسم ادای زن ِ نهنگ ِ عنبر دهانم را غنچه می گردم و کج و معوج میگفتمت:"woW! و جذابیتت میرفت روی هوا بس که میخندیدیم و من اصرار میکردم اخم کنی و تو میگفتی اخم کردنت تمرکز میخواهد و نمیتوانستی ..!
... زیاد طول نکشید که برسم به اخم کردنت و چند روز بعد درست تمام آن دو سه ساعت که از دستم ناراحت بودی...تمام آن چند ساعت که قهر کرده بودی و خودت را بغل کرده بودی و پتو دورت انداخته بودی از سرما و دست هایت را روی سرت گذاشته بودی و چهارزانو میشدی و دو زانو و چند زانو(!!) و با من حرف نمیزدی و سکوت بودیم و من داشتم از درد و بغض و اشک خفه میشدم که آزارت داده ام و لعنت به من که ادعای عاشقی دارم و به قول تو دوستی ام ،دوستی ِ خاله خرسه است بس که باعث آزارت شده ام ،میخواستم بگویمت :"غلط کردم که میخواستم اخمت را ببینم."میخواستم بگویمت :"اخمت بخدا جذابت نمیکند. فقط قلبم را از کار می اندازد درست مثل قطره اشکی که آن شب توی چشمت لغزید و من را تا سه روز درد برد و یادآوری اش مرا کشت...".میخواستم بگویمت :"تو را بخدا اینقدر اخم نکن و درد نکش محض خیره سری های من ،وقتی خودم دارم از درد وخجالت نفسم بند می آید...!"
می دانی؟ مقصر ماجرا که باشم ،دست و پایم بسته است.نمیدانم چه کنم!نمیدانم باید در گوشت زور بزنم بغض نشوم و بگویمت :"ببخش!" یا دست هایت را بگیرم و توی چشمهایی که رویم نمیشود نگاه کنم و اصرار کنم به بخشیده شدن یا سرم را بگذارم روی شانه ات و فقط در سکوت زور بزنم که حرفی بزنم و نتوانم و اشک رهایم نکند...
مقصر ماجرا که باشم لال میشوم.لال میشوم از خجالت و درد.لال میشوم از اینکه به قول پریسا از عاشقی گذشته ام و شده ام مجنون ولی باز چون دخترکان دهه ی چندی آزارت میدهم با بهانه های کوچک و بزرگ .ناراحتت میکنم بخاطر همان ها که هزاربار گفته ام تکرار نخواهد شد و باز نمیدانم خیر سرم کجا از دستم در رفت و شد سوهان روح و مخل آسایشت.
مقصر ماجرا که باشم درست مثل این دو هفته ،درست مثل این یک هفته ،درست مثل دیشب غذا از گلویم پایین نمیرود محض اینکه به یاد می آورم چطور بغض توی گلویت نشانده ام با این همه ادعای عاشقی ام.مقصر ماجرا که باشم،اصلن گور بابای مقصر،درد که به جانت نشسته باشد شبها بدون ماسک صورت و کرم دور چشم و روغن به پاهایم زدن میخزم توی رختخواب تا زودتر چشم روی هم گذارم که عبور زمان را نببینم و از دنیا کنده شوم بس که نفس کشیدنم سخت است.
مقصر ماجرا که باشم بعد از نماز ،سراسر سجاده ی آبی رنگم را می بوسم و اشک میشوم و آقای خراسان را صدا میکنم و زل میزنم به عکست و پاهای ورم کرده ام را بدون روغن کاری رها میکنم یک گوشه ی اتاق و دمپایی های سفید پارچه ایِ توی پلاستیک را لمس میکنم و اشکی میشوم که قد و قامت پاهایت را گرفته و لال میشوم و صبر تا آخری که نمیدانم چیست از راه برسد...
نمیدانم چندمین بار است این همه آزارت داده ام.نمیدانم چندمین بار است آیین بندگی به جا نیاورده ام وقتی جای عاشقی می پرستمت و جلوی چشمهایم اخمهایی را دیده ام که برایم جذاب نبوده و همه درد بوده.نمیدانم تا کجاها تو را به سر حد درد رسانده ام که این همه بغضم و تو نا آرام ولی ...
ولی...
لال میشوم به جانت قسم.لال میشوم که بگویمت من درد بوده ام همه و نمیدانم چرا به جای آرام کردنت این همه درد روانه ات میکنم عزیز جان.آن هم منی که خوب میدانم دنیا به خودش چون منی عاشق تا به حال ندیده ...
دیروز که مامان میخواست برود آستان بوسی ِ آقای خراسان،بغضم ترکید تا گفت مشهد.اصلن "مشهد" شده کلمه ی جادویی دل آشوبی و رویش اشک هایم!گفت مشهد و گفتمش تو را به رأفت و مهربانی ِ مادر که در وجود هر زنی است و من قدر نمیدانسته ام برود صحن انقلاب،برود همانجا که وقتی می ایستی اش گنبد زرد رنگ و مناره ی طلایی اش قلبت را از کار می اندازد.برود آنجا و آن تصویر را بیندازد توی چشمهایش و قاب بگیرد برای من و به آقا بگوید الی گفت :"چرا هر گاه هر چه از دنیای لعنتی خواستم را از من دریغ کردند؟"
بگویدش :"چرا مادرم را از من گرفته اند درست وقتی به "مامانی" گفتن افتاده بودم؟پدرم را درست وقتی بابا میخواستم؟برادرم را درست وقتی تکیه گاه میخواستم؟ " گفتمش بایستد درست روبروی گنبد زرد رنگش و محض محبت مادرانه اش هم که شده بگویدش الی گفت :" اگر هزار سال هم قرار است با نداشته هایم زندگی کنم قبول.اگر قرار است خودم با دست های خودم خواستنی هایم را از خودم دریغ کنم و پس بگیرم به خاطر بی لیاقتی ام ،قبول ولی... ولی من از سلطانی و رئوفی تان یک چیز دیگر شنیده بودم.شنیده بودم محض غریب الغربا بودنتان غریبه ها را بیشتر مأمن اید و من در غریب ترین شهر عالمم ...بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟؟!!!..."
دیروز میخواست برود دیدن آقای خراسان و من همه اشک بودم و اشکی اش کردم زنی را که ایمان داشتم شاید تمام اتفاقات خوب زندگی ام محض دعاهای اوست و وقتی پرسید چه شده فقط گفتمش دلم آتش گرفته و هیچ نپرس و برایم دعا کن ! و خواستم تمام حرفهایم را فراموش کند و فقط وقتی به صحن پر از آرامش و بغض انقلاب رسید ،جای من یک دل سیر آنجا را زل بزند و بگوید :"دَمَت گرم آقا!همین!"
مقصر که باشم ،لال میشوم.پیش چشم های مه گرفته ات،پیش نگاه «آقای خوبی ها »و جلوی تمام آدم هایی که یک علامت سوال بزرگند که چه بر سرم آمده این روزها !
مقصر که باشم لال میشوم و منتظر...و انتظار یعنی تمام این سی و چند سال زندگی ام ...
هوالمحبوب:
خواب دیده ام رفته ایم مشهد! بعد از بیست سال!من و تو! آن هم با قطار!خواب دیدم تمام راه با تلفن حرف میزدم که کلافه شده بودم از این همه تماس از شرکت و تو خودت را به خواب زده بودی درست کنار دستم و متلک می انداختی که چقدر زنگ میزنند این ها!
خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من همه بغض بودم بعد از بیست سال مشهد آمدنم را و همه شوق بودم کنار تو بودن را وقتی به یاد می آوردم ده سال پیش خانم بهارلویی مستخدم آموزشگاه برایم دعا کرده بود توی حرم که مشهد رفتنم فقط با مَردَم باشد ولاغیر و من از ذوق و ترس داشتم می مردم از استجابت دعای خانم بهارلویی.
خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من از کنار تو بودن جان میکندم از خوشی و گنبد حرم دیدن را با تو تاب می آوردم وقتی این همه گیج و سر درگم بودم و باورم نمی آمد!
خواب دیده ام رفته ایم مشهد!من و تو! و من کنار گنبد زرد رنگش تو را نشانش دادم که تمام تمنایم مردی است که عاشقانه دوستش دارم و عکس رنگی دونفره ی من و تو را ثبت کند برای روزی که قرار است عکس را ظاهر کند و قاب گرفته بگذاردش توی دستهایم...
خواب دیده ام رفته ایم مشهد و من چادر به سر کنارت قدم میزنم تا حرم و هی سکوت میشوم و هی نگاهت میکنم جسته گریخته و هی قدمهایت را میشمارم و نفس میکشم و تو به من هی می گویی چقدر ساکت و خانم شده ای و من هی به "آقا " میگویم من از تمام فلج های دنیایی که شفایشان داده ای و میدهی فلج ترم وقتی "اویم" را نداشته باشم و قسمش میدهم به ابهت و شکوه مثال زدنی اش که شفایم دهد وقتی این همه اشتیاق و تمنای شفا یافتن دارم و مطمئنم اشتباه نیامده ام!
خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو! خواب دیدم رفته ایم توی بازار و تو برایم مردی به خرج میدهی و سلیقه میشوی در انتخاب سوغاتی ها.تو برایم مثال زدنی میشوی موقع غذا خوردن.تو برایم پرستیدنی میشوی موقع قدم زدن در سوپرمارکت و خرت و پرت خریدن.تو برایم تمام خوبی های دنیا میشوی و خوشبختی وقتی سرت را روی پاهایم میگذاری و تلویزیون تماشا میکنیم و به کارگردان و بازیگرهای ابله فحش میدهیم.تو برایم آرزو و بغض میشوی وقتی لج میکنی و با خستگی ات میروی گوجه بخری برای شام و من این غر زدن یواشکی ات را میپرستم.تو برای خون میشوی توی رگ هایم وقتی میگویی نوازشت کنم و من ناشیانه ناخن هایم را توی سر و دستت فرو میبرم.و برایم چون هوا میشوی محض نفس کشیدن وقتی اسم و فامیلم را صدا میکنی پشت سر هم که:"بررررررو،من خودم این کاره ام !"تو برایم بی همتا میشوی وقتی از غرغرم توی آشپزخانه به ستوه میایی و میگویی:"چته تو؟؟؟!!" و کمی بعد با بوسه از دلی که به دل نگرفته در می آوری!
خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو! و من این با تو بودن را ،این حواس جمع بودنت،این مهربان بودنت،این مرد بودنت،این در آغوش کشیدن و نگاههای مهربانانه کردنت را،این آرام خوابیدن و خر و پف کردنت را،این بی قرار رسیدن به خانه ات را،این اخم وسط خوابهایت را و این صبر و تحملت را می میرم.
خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و تو برایم عطر و سجاده خریدی و دعای خانم بهارلویی بعد از ده سال اجابت شد که کاش با مَردَت بروی مشهد و برایت همان سجاده ای را بخرد که دوستش داری...
خواب دیدم رفته ایم مشهد ! من و تو ! و تو تمام سوراخ سنبه های حرم را نشانم می دهی و توی صحن های دوست داشتنی ات مرا جای می دهی و برایم زیارت نامه می خوانی و من آرام نگاهت میکنم و اشک می شوم این همه خواستن را و تو هی می گویی ام چقدر مسخره سکوت شده ام و من هی می گویمت دارم با "آقا" حرف میزنم و تو هی مهربان و زورکی نگاهت را از من میگیری تا هی با او حرافی کنم!
خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و شب ها بعد از زیارت و رسیدن به خانه دست هایت را میگذاری زیر چانه و مراسم ماسک و کرم زدن و روغن کاری دست و پایم را کنجکاوانه نگاه میکنی و مسخره بازی در می آوری و من هی میخندم و می نشینم کنار پاهای خسته ات تا فلان روغن را به خوردشان بدهم و دلم برای ماساژ دادن و نوازش کردن قدم هایی که زده ای کنارم غنج برود و بغض شوم و غر به جانت بزنم که چرا حواست به پاهایت نیست عزیز جان؟!
خواب دیده ام رفته ایم مشهد ! من و تو ! و من صبح که چشم در صورتت باز میکردم دلم اشک میشد و لبخند و ضعف میرفت که چقدر خوب است و "خوشا صبحی که چون از خواب خیزم ...به آغوش تو از بستر گریزم !" و هی غرقت شوم تو معصوم خوابیده ای و من برای فین فین راه نینداختن میروم اتاق بغلی و هی یواشکی سرک میکشم خوابیدنت را و مینشینم بعد از چند ساعت کنارت و تا بیدار شوی و همانطور زل زنان به خط و خطوط چهره ات در حالیکه هنوز با "آقا" حرف میزنم که چطور دلش می آید که نیاید و نخواهد ،غرق خواب میشوم و با صدایت که از خواب بیدار میشوم یکسره حرص میشوم که چرا خوابم برده و خوابت برده!!!...
خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من "آقا" را به تو قسم دادم که استجابت دعایم شوی ...
خواب دیدم رفته ایم مشهد! من و تو ! و من با همه ی بی ایمانی ام ایمان داشتم که زور "آقا" از همه بیشتر است و یک روز قاب عکسم را که تو دست روی سینه ات گذاشتی محض سلام آخر دادن،میگذارد توی دستهایم و من به چادر سر کردنم که شلخته است زیرزیرکی میخندم...
خواب دیده ام رفته ایم مشهد! من و تو ! و من از خواب میپرم و تا به هم رسیدن چشمهایم اشک میشوم از این همه دوری وقتی کنارم نیستی و جاده را متر میکنم تا استجابت دعایم...