هوالمحبوب:
با تمام اذیت هایی که شدم و شدی،با تمام روزهای خوبی که با هم داشتیم و داشتم،با تمام اشک ها و غصه هایی که ریختم و خوردم،با تمام دلتنگی ها و چشم انتظاری ها و با تمام روزهایی که با درد به شب رسید و با تمام شب هایی که با بغض و خیره شدن به طلوع به صبح رسید،اگر صدها هزار بار هم به چهارده آبان ماه هزار و سیصد و نود و یک برگردم و بنشینم توی همان یکشنبه ی غدیر،امکان ندارد نگویمت :"سلام و خوش آمدی یگانه پیامبر زندگی ام "
هزار بار بمیرم و زنده شوم و قانون تناسخ و زندگی دوباره صحت داشته باشد،امکان ندارد از خدا نخواهم همان پل عابر پیاده ی میدان انقلاب نشوم که تو کنارش برای اولین بار که دیدمت منتظر بودی و امکان ندارد دلم نخواهد نیمکت همان پارکی نشوم که رویش نشستیم و برایم مقتل خواندی...
"او"ی ِ نازنین م.من برای دوست داشتن و داشتنت و خواستنت عمر دادم.به کلام و جمله راحت است ولی من تو را تمام این چهارسال با ذره ذره وجودم نفس کشیدم و چه کسی میتواند بفهمد و بداند دوست داشتنت یعنی چه وقتی ذره ای چون من عاشق نبوده.
هزار بار هم به عقب برگردیم امکان ندارد میان آن همه کتاب توی قشنگترین ماه سال در آغوشت نپرم و نگویم که چقدر غمگینم که حالا باید ببینمت و بشناسمت و چرا این همه دور و دیر بایدعاشقت شوم ...؟
"او"ی دوست داشتنی ام.من تو را یک روزه عاشق نشدم که با هر تلنگر و نامهربانی روزگار و دنیا و عواملش پا پس بکشم و بگویم به سلامت...
من و تو به هم قول دادیم همان بعد از ظهر روز پاییزی.جان دادیم همان شب سنگین ِ آبان ماه ِمحرم.حالمان دگرگون شد سر یک لحظه ترس از دست دادن همدیگر آن روزها که زندگی به اندازه ی حالا روی گندش را نشانمان نداده بود.ما کیلومترها جاده گز کرده ایم وقتی هیچ کس برای هیچ کس قدم از قدم برنمیداشت.
هزار بار هم به عقب برگردم نمیشود که نخواهمت حتی با علم به تمام دردها و غصه های احتمالی آینده ولی کاش میشد به عقب برگردم و هرگز نگذارم این همه از دست حرفها و کارها و رفتارهایم که اذیت شدی و آزار دیدی ،درد شوی وقتی این یکی دوماه همه اش دردم از به یادآوری آدمی که از خود در ذهن تو ساخته ام و بخدا قسم و به جان تو که عزیزتر از تو نداشتم و ندارم ،من این نیستم که از خود برای درد دادنت نشان دادم و نمیدانم چطور نشانت دهم این همه دوست داشتنم را و چطور بگویمت من بی تو حتی ثانیه ای را نمیتوانم عزیز ِ جان...
"اوی" بی نظیرم!بودنت در زندگی ام مبارک! هزار و چهارصد و شصتمین روز بودنت در زندگی ام مبارک.من را ببخش بابت آدمی که فکر میکردی هستم و نبودم.من را ببخش که دختر خوبی برایت نبودم و من را به حرمت تمام لحظه های خوب و عشقی که بینمان بود ببخش بابت تمام آزارهایی که از دوست داشتن و داشتنم دیدی...
درد های من فدای سرت.تو مرا ببخش که اگر ببخشی،باید بعد دست به دامن خدا شوم محض بخشش بنده ای که مدعی بندگی بود ولی بندگی نمیدانست.تو اگر ببخشی و دعایم کنی خدا دست رد به سینه ات نمیزند
هوالمحبوب:
مــن در غیابـــت آنقــــدر غـــــم می خـــورم هر روز
دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...
غروب بود که چای و بیسکوییت به دست آمد بالای سرم.گفت میخوری؟گفتم نچ!گفت تو چی میخوری پس؟گفتم خون دل!گفت خوبی؟ لبخند تلخ زدم و شروع کردم به فلان سایت را چک کردن که گفت بریم بیرون؟می دانستم دارد تلاشش را میکند برای عوض کردن حالم و یکهو دلم نخواست لطفش را نادیده بگیرم و ناراحتش کنم و به این فکر کردم که آدمهای زیادی را این روزها از خودم رنجانده ام که گفتم بریم شام بخوریم؟که ذوق زده گفت بریم.گرسنته؟گفتم نچ!ولی بریم یه چیز بخوریم! که گفت باشه! و گفتم نیکو هم بیاد؟گفت بیاد...
به نیکو که گفتم مشتاقانه پذیرفت و گفت حالت خوبه؟گفتم کاش میشد این سوال رو کلن از مکالمه آدمها حذف میکردند و نیکو آمد تا برویم "زورخانه"!
نزدیکی های خانه یمان بود و من بارها دیده بودمش ولی راستش دلم نخواسته بود تنها بروم و دلم خواسته بود"اویم" هم بود و گذاشته بودمش برای بعدها که حالا قسمت شده بود با نیکو و کوشا-پسر خواهرش- و شیدا رفتیم و "اویم" هم بود تا بعدش برویم شام بخوریم!
زورخانه حس و حال خاصی داشت،چیزی فراتر و دلپذیرتر از آنچه در تلویزیون دیده بودم.زنگ را که زدند و مرشد شروع کرد به خواندن و پهلوان ها یکی یکی آمدند توی گود نمیتوانستی محو فضای معنوی زورخانه نشوی.مرشد مینواخت و نوای حسین و علی سر میداد و پهلوان ها میچرخیدند و وزنه میچرخاندند و کباده میکشیدند و دور خودشان میچرخیدند و نمیتوانید تصور کنید چه احترام و حس خوبی بینشان بود.
شاید تعجب میکردی ولی جوان ترها و بچه ترها اجازه نمیدادند پیرترها بیایند وسط گود.تا فردی که سنش بالاتر بود میخواست بیاید وسط جوان ترها میرفتند وسط و رخصت میگرفتند و میچرخیدند و تو را به تعجب وا میداشتند که چقدر جالب که این حرکتشان یعنی تا ما هستیم شما چرا آقااا؟
فضای زورخانه مرا گرفته بود.با "او"یم نشسته بودم به تماشای گود و آدم هایش و زیر چشمی چک کردن شیدا و نیکو را میدیدم که هرچند وقت یکبار میپرسیدند حالت خوبه؟میخوای بریم شام بخوریم؟ و من میگفتم دوست دارم بمانم...
مرشد که زنگ نهایی را نواخت و دعا کردند و آمین گفتند،دلم بغضش بود که به مرشد زورخانه گفتم دلم میخواهد هفته ای یکی دوبار بیایم آنجا و گفت که میتوانم و اشکالی ندارد که رفتیم برای شام..
به پیشنهاد من توی محله مان شام خوردیم.کوشا دلش کنتاکی میخواست توی "برج" و من راستش دیگر دلم غذا نمیخواست مثل این چند روز که به گفته اطرافیانم زیادی لاغر شده بودم...
کوشا با غذایش بازی میکرد و از مدرس ویلنش آقای آزاد حرف میزد که با هم قرار است بروند خیابان برج کنتاکی بخورند که گفتمش:" ببین خاله! اینجا پایین شهره!ما کنتاکی اصلن نمیدونیم چیه! چون توی خونه مون یه مرغ داریم که واسمون تخم میذاره و وقتی از تخم افتاد می کشیمش و باهاش غذا درست میکنیم و از تمام اعضا و جوارحش استفاده میکنیم واسه مصرف سالانه مون و حتی پاهاش رو میریزیم توی سوپ و دیگه به کنتاکی قد نمیده!"
من حرف میزدم و شیدا و نیکو و خودم همزمان ریسه رفته بودیم از خنده و فست فودی را روی سرمان گذاشته بودیم آن موقع شب...
کوشا گفت اشکالی نداره بعد با آقای آزادمنش میرود کنتاکی میخورد و نگران نباشم! که گفتمش :" خوش به حالت! چون ما اینجا آقای آزاد نداریم که باهاش بریم کنتاکی بخوریم!در عوض یه ممد قصاب داریم که بهش میگیم ممد اسیر! فک و فامیل همون آقای آزاد شماند!که نهایتن باهاش بریم زینبیه یه خربزه بگیریم و توی بلوار بشینیم با پنیر بخوریم و چپق چاق کنیم و اون یه دله حلبی پیدا کنه برامون بزنه و نهایتن اگه دله حلبی نبود با شیکمش برامون تنبک بزنه!اینا ماله بچه ها بالا شهره.ما بچه پایین شهرا سالی یه بار وقتی شما میرین خارج واسه تعطیلات ما میریم خیابون برج کنتاکی بخوریم و شب تو پارک چادر بزنیم بخوابیم..."
من حرف میزدم و شیدا و نیکو روی میز از خنده غلت میزدند و کوشا لبخند میزد و به زور پیتزایش را میخورد که نیکو گفت وای خدای من چقدر خندیدم و خدا رو شکر که دوباره به حرف افتادی که من گفتم آره دلم درد گرفت بس که خندیدم و وسط خنده و پیتزا خوری ،سرم را گذاشتم روی میز و لقمه ی پیتزا توی دهانم بود که هق هق زدم زیر گریه و لقمه در دهانم ماسید و خنده روی لب بچه ها...
نیکو بغلم کرد و من هی اشک میریختم و میگفتم که هیچ حالم خوب نیست و معذرت میخواستم که وسط پیتزا خوردنشان زده ام زیر گریه و ناراحتشان کرده ام و مرده شور بغض را ببرند که مکان و زمان نمیشناسد وقتی میترکد...
الی نوشت :
گفته بودم چقدر "او"یم را دوست دارم؟نگفته بودم؟عجیب است!!
هوالمحبوب:
مامان ها خیلی باحال اند.فرنگیس و فاطمه و فریده و زهرا و اکرم و اعظم هم ندارد!
مامان باشی قطعن باحالی!آنقدر با حال که هر چه فرزندت دوست نداشته باشد را به انواع و اقسام کلک ها،کادو پیچ کنی و به خوردش بدهی!
مثلن اگر هویج پخته دوست ندارد،هویج ها را آنقدر ریز رنده کنی توی سوپ و مرغ که وقتی از تو پرسید :"اینا چیه؟" بگویی :"گوجه!" وگمان کنی حس چشایی فرزندت هم به اندازه ی حس بینایی اش خنگ است و وقتی میگوید به خدا اینا هویجه ! چرا فک میکنی من هویج دوس دارم؟ و تو کولی بازی در بیاری که :"حالا هویج باشه! هویج یه عالمه خاصیت داره!" و او بگوید:" حج خانوم! من از سن رشد و عقلم گذشته هویج بهم بدی فقط حروم میکنم،نه باهوش میشم نه چشمام قوی میشه نه دندونام سفید میشه! فقط حالم به هم میخوره! هویج پخته بوی اسهال پسر نابالغ میده!!!" یا وقتی میدانی دخترت از سیب قرمز متنفر است ،سیب قرمز برایش پوست بگیری و وقتی میگوید :"چرا سیب رو پوست گرفتی؟من سیب پوست کنده دوست ندارم!" کلک سوار کنی و بگویی:"پوستش زدگی داشت!!!" و وقتی میپرسد:"سیبش چه رنگیه؟" بگویی:"سیب زرده دیگه!" و وقتی از بوی سیب میفهمد سیب قرمز برایش پوست گرفتی و دوست ندارد ،اصرار کنی که :"از اون سیب پفکی ها که نیست! سیبش خوشمزه اس! "و او هی باید بگوید:" بابا سیبش بهترین مزه دنیا را داره ولی من سیب گه مزه دوس دارم!عیب از منه! من سیب قرمز دوس ندارم " و تو هی غر بزنی که مردم همین را هم ندارند بخورند و چقدر قدر ناشناسی دختره ی خیره سر و اصلن تقصیرتوست که برایش سیب پوست گرفتی و بعد یک دور توی آشپزخانه بزنی و بعدباز آرام آرام به او نزدیک شوی و دزدکی ظرف سیب قرمز را بگذاری جلویش و بروی!!!
مامان ها با حالند ،آنقدر با حال که قناری را از روی محبت رنگ میکنند و جای تاکسی به خورد تو میدهند و حال آنکه تو نباید دلت بیاید بفهمی این یک قناری است و باید به جای غر زدن مثل خودشان کلکی سوار کنی و از زیر قناری سواری در بروی و هی در دل قربان صدقه شان بروی که چه موجودات دوست داشتنی نازنینی اند و خاک برسرت که آنقدرها برایشان الی ِ خوبی نبوده ای و چرا سیب قرمز و هویج پخته و فسنجان و کله جوش و شیربرنج و خورشت آلو دوست نداری که بچپانی توی دهنت آن هم با اشتیاق و هی تند تند دستت درد نکند حواله شان کنی که چقدر خوشمزه شده بانو...!
الی نوشت :
یکـ) کامنت هایتان را دوست دارم.مخصوصن وقتی برایم با آب و تاب تعریف میکنید ."تماس با من" آن بالای وبلاگ حرفهایتان را میشنود :)
دو) برای دلم دعا کنید،برای آدم توی دلم هم ...