هوالمحبوب:
من آن نانم که شاطر پخته تا با خود برد خانه
فقط یوسف در ایـــن دنیا زِ احوالم خبر دارد...
دیشب با احسان دعوایم شد!پتوی الناز را برداشته بود که شب بیاندازد رویش و بخوابد!
پتویش را پرت کردم توی صورتش و گفتم پتوی الناز را پس بدهد که میخواهم روی تختش پهن کنم مثل همیشه و حق ندارد کسی به وسایل الناز دست بزند!
مسخره ام کرد و چون من نبود و مرا نمیفهمید،ادایم را هم در آورد و دستم انداخت و گفت :"برو پتو رو بغل کن شب بگیر بخواب باهاش!!"
برایم مهم نبود.برای همین پتو را از لای دست و پایش کشیدم بیرون و فحش دادم و رفتم توی اتاقم و پتوی الناز را روی تختش پهن کردم و تخت را مرتب کردم و روی تخت خودم دراز کشیدم و به جای خالی الناز نگاه کردم و اشک توی چشم هایم حلقه زد و باز نتوانستم تخت خواب را تاب بیاورم و دست به دامان سجاده ام شد...تمام این چند سال بودنش را از آن روز لعنتی آبان ماه که سه شنبه مادرش شده بودم را به یاد آوردم و هی مرورش کردم.حتی قبلترش را که چقدر عزیز گران ِ مامانی بود و من همیشه حسودی ام میشد!
الناز دیشب عروس شده بود و من به یکی از بزرگترین آرزوهایم رسیده بودم و خدا میداند چه شبی را گذرانده بودم.شبی پر از ذوق و درد.شبی که با فاطمه یک ریز اشک بودیم وقتی خانواده داماد آمدند هل هله کشان ببرندش و خداحافظی کند با خانواده ای که بیست و چند سال ،خوب یا بد، به داشتنش عادت کرده بودند و عشق!
نمیدانم چه حسی بود که دلم میخواست برود و دیگر پا توی این خانه نگذارد و توأمان دلم میخواست نگذارم ببرندش دختری را که با تمام اذیت هایی که به خاطرش این همه سال شدم ،دل کندن از او را بلد نبود...
الناز میان هلهله و شادی و کف و سوت حضار که نون و پنیر آورده بودند و دخترمان را برده بودند ،رفت! و من آخر شب موقع وداع در خانه نقلی اش که حسودی ام میشد به خاطر داشتنش،روی سجاده سفید رنگ عروسانه اش ،در دل تاریکی شب توسل خواندم و خدا را به پاکی الناز قسم دادم به خوشبختی او و کسی که تمام زندگی ام بودند و شادی ام به شادکامی شان گره خورده بود...
اشک مجالم نمیداد وقتی سرم را پیش داماد بلند نکردم و سر به زیر،روی قالی خوش نقش و نگار خانه الناز نگاه میکردم و به داماد میگفتم تو را به مقدسات زندگی اش قسم،مراقب و مواظب امانتی ام باشد و در امانت خیانت نکند که الناز بزرگترین موهبتی است که خدا میتوانسته به او بدهد و کاش قدر بداند...
الناز رفته بود و من زل زده بودم به تخت خالی اش درست مثل همان شب سرد آبان ماه چند سال پیش و قامت بستم همان دو رکعت نماز شکری را که از همان سال نبودنش نذر آمدنش کردم و حالا به خاطر رفتنش سبکبال تر از همیشه قربت الی الله میگفتم و اینقدر احساس تنهایی میکردم که حد نداشت...
هوالمحبوب:
مثلن کنار زاینده رود نشسته باشم و حرف شده باشم و گفته باشم من از عاشقی میترسم و هی برایش خاطره تعریف کرده باشم و او برایم محمد اصفهانی خوانده باشد و من برای اینکه مبهوتش نشوم و عاشق،زل زده باشم زاینده رود را و بعد که رسیده باشد خانه،وسط حرفهایش یکهو سکوت شود و به رسم خودش بگویمش :"زود باش بلند فکر کن!" و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات وقتی کنار زاینده رود زل زدی به آب!" و ذوق شوم و حرف توی حرف بیاورم که آب نشوم از خجالت!
مثلن امروز فلان کلیپ را بفرستم برای فلانی و بگویمش خوش چشم ترین های دنیا چشم رنگی اند و من چه کنم که چشم رنگی ها را دوست ندارم و بگویدم :"فقط گوله ی قهوه ای چشمات !" و من را پرت کند به آن روز کنار زاینده رود و نه ذوق شوم و نه خجالت و فقط بغض شوم برای جمله ای که... و بگویم :"خب!"
الی نوشت :
هوالمحبوب:
احسان که از جزیره می آید،خانه میشود مثل آن وقت ها.هرچقدر هم من بد عنق باشم و دلم بخواهد برم توی خلوتم بمیرد،با بودنش مرا از لاکم در می آورد و با هم مینشینیم به حرف زدن.
آشپزی میکنیم و فیلم میبینیم و توی سر و کله ی هم میزنیم و هی مینشینیم به خاطره تعریف کردن و من برایش کتاب میخوانم و متن های بامزه و او با اشتیاق گوش میدهد و بی اشتیاق توی ذوقم میزند و سر سلسله ی بحث را به دست میگیرد و شروع میکند از فلان اتفاق و حادثه و رخداد اجتماعی حرف زدن و همیشه ی خدا هم بدون اینکه اجبارش را به رخ بکشد ،میکشانَدَم پای گاز تا به این نتیجه برسد که بیچاره مردی که من قرار است برایش آشپزی کنم با این کدبانو گری ام!
احسان که از جزیره می آید رخت بر میبندد تمام دل زدگی های زمانی که دور بوده و تمام سکوتی که در خانه حکفرما بوده و با تمام نق و نوق و داد و هوار میتی کومون که تمامی ندارد،خانه میشود مثل آن وقت ها ذوق میکردیم برای دور هم نشستن و هله هوله خوردن و توی و سر و مغز هم زدن!
احسان که می آید میشوم همان الهام که شروعش با غر غر کردن است و خاتمه اش با لبخند و اشتیاق و با هیجان و ذوق فلان چیز را تعریف کردن.احسان که می آید و میگویدم :"مارمولک ِ بابا چطوره؟!" و میخندد،میشوم همان دختری که جلوی آیینه می ایستد و به خودش نگاه میکند و میگوید تکیده شدن و لاغر شدن و غصه خوردنم برای چشم های نگران کسی مهم است و به خاطر او و اوها هم که شده باید مقاوم باشم و قد خم نکنم...
احسان که از جزیره می آید من میشوم همان الهام همیشگی که مدتهاست از او دور افتاده ام و خودم را بغل میگیرم و یک دل سیر اشک میریزم تا دوباره با لبخند بلند شوم و تمام دنیا باز ته دلشان به احسان به خاطر داشتن خواهری چون من حسودی شان شود و دلشان برادری چون احسان بخواهد که با تمام مخفی کاری های احساسی اش نمیتوانی نفهمی عشق و علاقه و دوست داشتن و نگرانی اش را و برایت مهم نباشد تمام زحمت ها و دردها و سهل انگاری هایی که خواسته و ناخواسته رخ داده و تو به حکم الهام بودنت همه را به جان میخری بدون گله کردن و البته که با لذت...
احسان که از جزیره می آید مصمم تر میشوی برای محکم تر قدم برداشتن برای آینده ای که مطمئنی خدا با تمام سختی هایی که توی زندگی برایت رقم زده،روشنی اش را به ارمغان می آورد اگر عمری بود...
احسان که از جزیره می آید باز وبلاگم آب و جارو میشود،لبخندم بازمیگردد و دلم روشن میشود با تمام غمگین بودنش حتی!
احسان که از جزیره می آید باز سایه یک مرد، تمام قدرت از دست رفته ام را باز میگرداند و دلم پر از حسرت میشود و غمی گذرا که چرا آدم هایی که باید،اینقدر دریغ کردند خودشان را از همین سایه بودن حتی...
الی نوشت:
یکـ) این کانال شعر را نخوانید،حتمن چیزی را از دست داده اید >>>کلیک کنید
دو) اینستاگرام هنوز برایم جای هیجان انگیزی است.درست همین جا >>> الـــی گودلیدی
سهـ) برای پایتختی ها زحمتی دارم،پیام و کامنت و آدرس و نشانی تان را بگذارید تا زحمتتان بدهم :)
چاهار) اینکه هنوز مثل پسر بچه های پونزده شونزده ساله توی فضای مجازی دنبال دوست دختر و مخ زدن میگردید،زیادی چیپ نیست؟ از من گفتن،شما هرکاری دوست دارید انجام دهید ولی از سن و سال و الی بودن من گذشته آقااا،وقتتان را تلف می کنید ها:)
پنجـ) الی بودنم را دوست دارم.اینکه این همه عشق و علاقه را در مورد آدمهای عزیز زندگی ام در خودم جا داده ام را هم.گمانم دیگر بلد شده ام با تمام دوست داشتنم ،وقتی چمدان نگرانی و دغدغه دستانم را زخم کرد،چمدان را بگذارم و بدون کوله بار به سفرم ادامه دهم.دلم رسیدن آن روز را نمیخواهد و انتظارش را هم نمیکشد ولی خدا این روزها چیزهای خوب و عجیب غریبی از خودش درونم گذاشته،آنقدر که با همه ی علاقه ام به زندگی،سخت اما راحت واگذارش کنم و بگذارم و بروم.همین ...!
ششـ) گروه شعرخوانی تلگرامی که هم میتوانید شعر بخوانید و هم بشنوید.ما اینجا گاهی شعر میخوانیم >>> شعــر میشوم
هفتـ) از دعاهیتان فراموشم نکنید اگر یادتان بود.من و عزیزترین هایم هنوز هم محتاج دعا هستیم :)