_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اردی بهشــــتـــــــم کن که اوضــــــاع معتـــــدل باشــــــد...

هوالمحبوب:

بهمـــــن به تــــن دارم تـــــو با آغــــوش مــــردادیــــت

اردی بهشــــــتــم کــن که اوضـــاع معتـــــدل باشــــد...

ولنتاین برایم بی معناست.یک لوس بازی مسخره که هر سال وقتی جلوی چشمهایم اتفاق می افتد_آن هم در اوج بحبوحه ی داستانهای بهمن ماه زندگی ام_تنها عکس العملم خندیدن به این طور مراسمهای مسخره است.نفیسه میگفت اگر شوهرش یک روز ولنتاین برایش خرس و گل و بلبل بخرد قطعن طلاقش را میگیرد ! و من همیشه دلم میخواست یک روز ولنتاین که عباس آقایمان_که باید حتمن هم تپل باشد!_ برایم گل خرید و عاشقانه تقدیم کرد که:"گل برای گل!" من هم برایش خرس خریده باشم مثلن و پیشکشش کنم که :"خرس برای خرس!" تا پشت بندش ما هم طلاق بگیریم و بشویم تیتر درشت روزنامه های داخلی و خارجی و درس عبرت تاریخ !!

نه اینکه بگویم بی احساسم و یا به خاطر این است که همیشه از خرج کردن و کادو گرفتن از مردها بدم می آمده و دوست نداشتم هیچ مردی خودش را اینقدر به من نزدیک حس کند که اندازه ی کادو خریدن برایم باشد و هر بار هم بر خلاف میلم مردی به من هدیه داد را تقدیم کردم به شخص دیگری که حتی چشمم به آن نیفتد _که قطعن و مطمئنن عباس آقایمان از تمام مردهای دنیایم مستثنی است و باید تلافی تمام کادوهایی که از مردهایی که در زندگی ام قدم میزدند،نگرفته ام و نخواسته ام که بگیرم را در بیاورد!_ بلکه همیشه و همه وقت علت و نیت هدیه دادن و هدیه گرفتن برایم از حجم و اندازه و نوع هدیه مهم تر بوده.من عاشق هدیه دادن ها و گرفتن های گاه و بیگاهم.عاشق هدیه ی تولد،تحویل سال،شب یلدا،دانشگاه رفتن،فارغ التحصیل شدن،سر کار رفتن،هدیه های دل تنگ شدن،هدیه های بعد از قهر و آشتی و یا حتی شیرینی دادن و گرفتن به خاطر کیف نو خریدن یا لباس نو دوختن!!مناسبت های گاه و بیگاهی که مختص من است و مختص اوست.

هدیه هایی که شامل Teddy Bear که یک قلب در آغوشش گرفته نیست،یا گل قرمز که من دوستش هم ندارم و یا حتی شکلات که من زیاد از حد دوستش دارم!

برایم آب نباتی که توی فلان مهمانی خواسته بخورد و یاد من افتاده که چقدر دوست دارمش و نخورده و برایم نگه داشته تا با هم بخوریم از تمام هدیه های پر رنگ و لعاب دنیا ارزشمندتر است.یا شعری که مطلع ش من بوده ام و یا هدیه ای که از توی خاطره تعریف کردنهایم کشف کرده،یا دعوت به فیلمی که یک بار خودش دیده و دلش خواسته دیدن فلان صحنه اش را بار دیگر با من تجربه کند و یا حتی هدیه کردن نگاهش به چشمهایم در روزی که حتی انتظارش را نداشته ام. 

من که میگویم عشقی را که برایت مشق کنند عشق نیست،هدیه دادن هایی که وظیفه ی دادنش را به تو سنجاق کنند هم هدیه نیست. و حتی توقع هایی که پشت بندش می آید و میرود.من که میگویم عشق بازی کردن با عشق را بازی کردن زمین تا آسمان توفیر دارد.من که میگویم از تمام مناسبتهایی که تو را ملزم به نقش دختر و پسره خوبی بازی کردن کند، متنفرم!من که میگویم...

این روزها که همه تب و تاب چهارده فوریه ای را دارند که هیچ چیز از خودش و سنتش که حتی درست هم به جا نمی آورند نمیدانند و نام ولنتاین و عشق را بر آن مینهند برایم معنا و مفهومی نداشته و ندارد.

ولنتاین برای من تمام روزهایی ست که "او"یی که باید باشد هست و خودش که از تمام خرس ها و رد رز ها و شکلاتهای دنیا شیرین تر است را با بودنش و نگاهش به من هدیه میکند.روزی که همه چیزش مختص من و اوست.هدیه اش،نیت و علتش و روزش که البته چهاردهم فوریه نیست...!

بــر سر خوان تــــو تنهــــا کفـــر نعمت میکنــــیم...

هوالمحبوب:

بـر ســـر خـوان تـــــو تنهــــا کفـــر نعمــــت میکنـــــیم

سفـره ات را جمـع کن ای ع ــشق مهمـانـی بس است!

می دانم خواب نبودم ولی گمانم خواب بودم که میتی کومون هم آمده بود و مرا دیده بود و هیچ نگفته بود و رفته بود و من سنگینی نگاهش را چشم بسته حس کرده بودم و باز از جایم تکان نخورده بودم و حتی میترسیدم چشمهایم را باز کنم که چشمم به در و دیوار بخورد که انگار همان تاریکی ِ کوری و ندیدن بهتر بود!

فرنگیس حرف میزد و فاطمه غر غر میکرد که درسهایش را نخوانده و الناز باز با فاطمه پچ پچ میکرد و گل دختر جیغ میزد که دفتر و دستک فاطمه را میخواهد و من همه ی اینها را چشم بسته دیده بودم و باز دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و باز بالشت را محکم تر روی صورتم فشار دادم و نفس عمیق کشیدم که نمیرم!

از دورتر صدای تلویزیون می آمد که باز هم بلند بود و یحتمل میتی کومون به اخبار دیدن نشسته بود پایش و من باز چشم بسته تصویر تلویزیون را هم میدیدم و به زور نفس میکشیدم و زور میزدم که نمیرم!

عناوین اصلی اخبار گذشت و انگار گل دختر به کتاب و آمال و آرزویش رسید و فاطمه مشغول درس خواندن بود و فرنگیس و الناز مشغول آماده کردن شام که من صدایشان را نمیشنیدم و باز چشم بسته می دیدمشان و زیر متکا فین فین میکردم و نفسم را میدادم بیرون که نمیرم!

شنیدم گفت"معصومه!" که گوشهایم تیزتر شد،تلویزیون بود که میگفت فردا سالروز سیاهپوش شدن قم است و فردای فردا بزرگترین جشن پیروزی ِ انقلاب(!) سراسر ایران که فکرم از دستم فرار کرد و رفت سمت قدم زدن ِ آن سال ِ ولی عصر و یک خروار خاطره و آن کافه ی سیاه و سپیدی که سیاه و سپید نبود و یک بغل شع ـر که آمده بود و رفته بود و شب موقع برگشتن بدون اینکه من بخواهم و بگویم احسان من را پیاده کرده بود روبروی حرم سیاهپوش معصومه و گفته بود "تا بیای من یه کم بخوابم،فقط زود بیا!" و من را متعجب و هیجان زده رها کرده بود جلوی گنبد طلایی و من از ذوق و بغض پرواز کرده بودم تا معصومه و باز هی حرف زده بودیم تا برگردم.

لعنت به فکر و ذهنهای سرکش که افسارشان را از دستت میکشند و خر خودشان را میرانند و انگار نه انگار که تو صاحب اختیارشان هستی و باید از تو اجازه بگیرند وقتی هر گورستانی عشقشان میکشد که بروند!

هنوز هم مصمم بودم به بسته نگه داشتن چشمهایم که تمام بدنم گر گرفت و فنروار از جای بلند شدم و نشستم روی تخت و گذاشتم عرق گر گرفتگی ام از چشمهایم بزند بیرون(!) که چشمم روی گل دختر خیره شد که یکی از کتابهای فاطمه را کش رفته بود و کنار تخت نشسته بود به هنرنمایی داخلشان.نمیدانم از ترس و نگرانی کاری بود که میکرد یا از ترس و نگرانی دیدن صورتم که سر جایش میخکوب شده بود و مضطرب گفت :" آآلااام ه؟ " و من نگاهم را دزدیدم و باز در و دیوار اتاق بود که حمله میکرد سمت چشمهایم!

گمانم کتاب را فراموش کرده بود که آمد نزدیکم و باز آرام گفت :" آآلااام ه؟ ".دستهای کوچکش را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم :"دلم درد میکنه قربونت برم!" که خم شد و شکمم را بوسید و پرسید:"خو شُد؟" که دستهایش را بوسیدم و گفتم:"آره آجی خوب شد!" و صورتم را با بالشتی که توی بغلم بود پاک کردم و لبخندهای تلخ و شیرین حواله اش کردم و خودم را پهن کردم روی تخت و چشمهایم را بستم روی روشنایی اتاق که کنارم دراز کشید و دوباره دستهای کوچکش را روی شکمم احساس کردم تا باز غرق شوم در تاریکی ِ ندیدن...!

الـــی نوشت :

یکـ) زیتــا را بخوانید.در الـــی شریک شده!

دو) مرحومه ایـــن را هزاران روز پیش نوشته بود و من همان هزاران روز پیش بود که...!

سـهـ)"بعد من امـــا تو راحت تر به خیلـــــی چیـــزهــا ... "   

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

هوالمحبوب:

روزی اگــــــر سـهـــــم کســـــــی بــــودی دعــــــــا کــــــن

مــــن کــــــور باشــــم،کـــــور باشـــــم، کـــــور باشــــم...

مثل همین شبهای سرد دی ماه بود که پا گذاشتی در زندگی ام.نمیدانم دقیقن من تو را خواسته بودم یا تو مرا.تو مرا انتخاب کرده بودی یا من تو را ولی همین شبهای سرد دی ماه بود .همین شبهایی که من زیاد از تاریکی و سردی و اتفاقاتی که در خودش مخفی داشت میترسیدم و محتاط بودم و تو از راه رسیدی و این بار آنقدرها هم نترسیدم.

همان شبها،همان شبهای سرد دی ماه که همیشه برای من آبستن درد بود و هیچ فکر نمیکردم درست بیستمین روز یکی از شبهایش بنشینم درست روبروی تو و برایت از خودت بنویسم و از خودم.باید چه بنویسم که تو ندانی؟تو که تمام من را تمام و کمال میدانی.همین امروز ظهر بود که گفتی :"الــی! تو باور نمیکنی من حسهای نگفته ات را از پشت همین تلفن میفهمم؟" و من میدانستم و باور میکردم و برایت یک دریا گریه کرده بودم که آن روز که رفته بودی برای تازه کردن ِدیدار فلانی که گفته بودم برایم مهم نیست یک دل سیر مرده بودم تا برگردی.

تو مرا خوب میفهمی.تو مرا بیشتر از خودم میفهمی.حتی با اینکه این یکی دو روز اخیر کم سوار غرورم نشدم و کم جولان ندادم!تو مرا خوب میفهمی.عشقم را احساسم را نگاهم را نگرانی ام را و من تمام عشقت را خوبتر از خوب میفهمم.تمام احساست را نگرانی ات و حتی همان غیرت مردانه ات را که هر بار من را به درک نکردنش متهم میکنی و پشت بندش میگویی :"اگر مرد بودی میفهمیدی!"

تو راست میگویی.راست میگویی که غرورم را سوار شده ام و هر بار احساس کنم قرار است برایش اتفاقی بیفتد چشمم را به روی تمام دنیا میبندم.تو راست میگویی که تو به اندازه ی من روی خودت و رفتارت تسلط نداری و بلد نیستی خوب بازی کنی.نمیتوانی وقتی حرف از غریبه ای میشود لبخند بزنی و آرزوی خوشبختی کنی.نمیتوانی حرص نخوری،هزار بار نشکنی،اصلن هزار بار هم که شکستی بیتفاوتی ات را به نمایش بگذاری و آرزوهای خوب بدرقه ی کسی که دوستش داری کنی.تو راست میگویی که من بلدم.که من زیادی بلدم!

راست میگویی که اگر روزی رخت دامادی به تنت کردند من بلدم لبخند بزنم و شور و هیجانم گوش فلک را پر کند و بپرسم:"از عروسمون چه خبر؟!"یا حتی خودم برایت دست و آستین بالا بزنم و هزار بار بشکنم ولی خم به ابرو نیاورم و عروس انتخاب کنم.حتی ممکن است توانایی های بیشتری از خودم به عرصه ی ظهور بگذارم و پا فراتر گذاشته و برای پیوندتان یک دسته گل بزرگ بخرم و خدمت برسم و حتی بشوم فامیل عروس و جلوی چشمهای عروس لبخند بزنم و به تو چشم غره بروم که :"جرات داری به عروسمون کمتر از گل بگی!" و هی زور بزنم که تکه پاره های ریز ریز شده ی دلم را طوری جمع و جور کنم که آب از آب تکان نخورد و هیچ کس نفهمد!

تو راست میگویی. درست مثل همان روز که روبرویم نشسته بودی و با هم آن همبرگر لعنتی را که سس نداشت و مزه ی مقوا میداد را میخوردیم و تو گفتی:"راسی!رها از من خواستگاری کرده!" و من توی چشمایت زل زدم و به زور لبخند زدم و باز آن همبرگر کوفتی را گاز زدم و بدون اینکه چیزی بپرسم گفتم :"مبارکه!" و هی توی دلم برای خودم آواز خواندم که سکوت خفه ام نکند و هی مرور کردم که یعنی کجا حواسم باز پرت شد که تو هم از دستم لیز خوردی و یک نفر باز از من زرنگتر بود و هی خودم را به خوددار بودن دعوت کردم و باز لبخند زدم تا برایم از شوخی ِ بامزه ات حرف بزنی و من باز بخندم و هیچ به رویت نیاورم که دلم میخواهد برای همین شوخی ِ مسخره ات با پشت دست توی دهانت بزنم و باز هم با لبخند همبرگری که مزه ی مقوا میداد را سق زدم!

تو راست میگویی.همه ی حرفهایت درست که من بلدم ولی همه ی این حرفها مربوط به زمانی است که من این همه دوستت نداشته باشم و نداشتم.که من قرار بود و باشد باز هم خانمی پیشه کنم و غرورم را بغل کنم و بگویم :"گور ِ پدر ِ تمام نداشته هایم!"و باز دختره خوبی باشم!درست مثل تمام این سالها مثلن!

همه ی اینهایی که راست می گویی برای روزهایی بود و هست که من این همه عاشقت نباشم و نبودم.همان روزهایی که من هنوز مفتون این بودم که مردها شیفته ی سرزندگی و اخلاق و رفتارم شوند و از من با تمام شیطنت و دل به دلشان دادن،سرکشی و بی تفاوتی ببینند و به این نتیجه برسند که عاشقشان نیستم و اندازه ی من نیستند و بعد از خودم خاطره های خوب به جا بگذارم و اینکه من مسلمن دختره خوبی هستم و بروم پی ِ کارم و بروند پی ِ کارشان!نه این روزها که از تمام مردها گریزانم و میترسم از اینکه به چشمشان بیایم یا وقتی چون تویی را دارم کلمه ای همکلامشان شوم.که کسی که تو را داشته باشد انگار بر زمین حکمرانی میکند و نیازی به هیچ چشم و کلامی ندارد.

همه ی اینهایی که میگویی و میگفتی درست ولـــــی نه در این شرایط ،نه در این زمان،نه بعد از این همه روز.تو درست میگویی که من بلدم ولــی...

ولی همین حالا،همین امشب من بعد از یازده هزار و صد و چهل و چهار روز انتظار و زندگی از میان تمام هفت میلیارد آدم روی ِ کره ی زمین دلباخته ی مردی شده ام که تمام وجودم را تسخیر کرده و علی رغم اینکه میدانم من حق سهم بردن از هیچ یک از آدمهایی که دوستشان دارم را ندارم،نمیتوانم به همین راحتی برای رفتنش دست تکان بدهم و تظاهر به دختره خوبی بودن بکنم.تو راست میگویی که من مثل تو داد و بیداد راه نمی اندازم.من مثل تو ناله و شیون نمیکنم ولی قبل از اینکه بخواهم لبخند همیشگی ام را نثارت کنم و "مبارک باشد" تحویلت بدهم و یا زور بزنم که هیجان زده بودن و خوشحالی ام را نشانت بدهم،می میرم.

من خوب نبودم.من هیچ وقت برای تو دختره خوبی نبودم و خوب میدانم چقدر آزارت داده ام.خوب میدانم چقدر صبوری کرده ای و من چقدر سرکشی و طغیان.حالا هر چقدر هم بگویی فدای یک تار مویم و تو فقط برای اینکه نبازم میگذاری که بــِبـَرم و بتازانم نه اینکه چون زورم میرسد،چرا که من هیچ گاه در برابر این همه خوبی ات یارای تازاندن نداشتم و ندارم و همیشه کم آورده ام.

میدانی؟چه طور بگویم؟کلمات را گم کرده ام!من  ِ زبان دراز ِ گستاخ ِ سرکش برای حرف زدن با تو کم آورده ام و درست مثل همان روزی که میخواستم در شهر پس کوچه های محتشم از تو جدا شوم دست و پایم را گم کرده ام.حتی همین امشب هم که منزل مادر ِ سمیه بودم و از پیرزن خواستم برای من و مردی که دوستش دارم دعا کند دست و پایم را گم کرده بودم وقتی او مرا به خوبی و مهربانی با تو سفارش کرد و من برق رضایت را در چشمهایش دیدم وقتی که اخم کرد و گفت :"نبینم اذیتش کنی ها!".

یادت هست که گفته بودم آدم کسی را که دوست دارد باید دوست داشتنش را فریاد بزند ولی قربان صدقه اش را بگذارد برای پستوی خانه اش و قرار شد یک روز ِچهارشنبه ساعت شش بعد از ظهر درست وسط خیابان خواجو دوست داشتنت را فریاد بزنم و حتی یک روز هر ساعتی که مهم نبود درست پیش چشمهای میتی کومن،اگر که تو میگفتی.شاید باید آن چاهارشنبه ی نامعلوم این را به تو میگفتم،شاید هم آنقدر گستاخ بودم که پیش چشمها و دهان باز میتی کومون،شاید هم...!

نمیدانم!من با این همه ادعایم خیلی چیزها را بلد نیستم و تجربه ی خیلی چیزها را ندارم.من تا به حال توی چشمهای هیچ کسی نگاه نکردم که بگویم دوستش دارم چه برسد به اینکه...!نمیدانم باید بایستم؟بنشینم؟توی چشمهایت نگاه کنم؟ یا سرم را به زیر بیاندازم و پایین را نگاه کنم؟گمانم اگر قرار بود توی چشمهایت نگاه کنم و این حرفها را بزنم از صدای ضربان قلبم به لکنت می افتادم،نمیدانم...شاید هم یک لبخند شیک میزدم و توی چشمهایت با تمام عشقم نگاه میکردم و میگفتم.اصلن چه بهتر که اینجا نشسته ام جلوی مانیتور و این ساعت از شب که تو خوابیده ای مینویسم.همه چیز که نباید طبق عرف پیش برود و مثل تمام مردم دنیا.اصلن مگر من آدم قانون و مقررات و عرفم؟اصلن مگر من و زندگی ام شبیه ِ بقیه ی آدمهاست که شبیه بقیه رفتار کنم وقتی که خدا هم با من شبیه بقیه رفتار نمیکند؟

من اگر چه با تمام دنیا فرق میکنم و دنیا با تمام من ولی هنوز همان آدمه قبلی ام ،فقط یک کمی فرق کرده ام.کمی عاشقتر،کمی دلبسته تر و حتی کمی عاقلتر.فکر نکن که عاشقی و عاقلی جمع نمیشوند.در من هر آنچه که بشود تصور کرد جمع میشود.حتی اینکه چشمم را روی تمام بی ربط بودنمان به هم و شرایطی که داریم ببندم و همان غروری که دم از سوار شدن من بر آن میزدی را بگذارم زیر بغلم و مغرورانه تر از همیشه جلوی چشم این همه شاهد و چشمهای خودت که خط به خط این نوشته ها را میخوانی از تو درخواست ازدواج کنم و برایم هم مهم نباشد که نباید این عمل از یک دختره خوب سر بزند و یا اینکه تو قصد ازدواج نداری و یا بهانه های متدوال که قرار است مثلن ادامه ی تحصیل بدهی و یا اینکه پله های ترقی را تـِی بکشی و یا اینکه جهازت کامل نیست و یا پول نداری یا قرار بر این حرفها نبوده یا دهانت بوی شیر میدهد!!!

میدانی برای من یک روز با تو زندگی کردن به تمام این یازده هزار و صد و چهل و چهار روزی که از زندگی ام گذشته می ارزد،حتی اگر شده به خاطر تو رو در روی تمام دنیا بایستم و حتی یک روز برسد که من را اندازه ی همین امروز و همین امشب دوست نداشته باشی و بشویم درست شبیه همین هایی که ادعا میکنیم با همه شان فرق میکنیم.اصلن خودت بگو مگر میشود که یک روز برسد که تو مرا و من تو را این همه دوست نداشته باشم؟اصلن مگر میشود دلمان بخواهد که همدیگر را نداشتیم یا...

میدانی اینقدر دست و پایم را گم کرده ام و حرفهایم را هم،که یادم نیست از تو پرسیده ام "با مــن ازدواج میکنــی یا نــه؟!".یعنی اگر پرسیده باشم ممکن است بگویی...؟!راستی اگر بگویی نه، چطور باید بیایم پاشنه ی خانه یتان را در بیاورم؟!


الــی نوشت :

میدانم همه اش از خوب بودنتان است اما میشود برایم خارج از وبلاگ،مثلن اس ام اسی یا تلفنی یا حتی حضوری کامنت نگذارید؟همه ی حرفهای وبلاگ را بگذارید برای همین جا!میدانید آخر مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمی باشد :)