_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـــن به پایان غم و اوج سلامت برسم ...

هوالمحبوب:

مـــن به پایان غم و اوج سلامـــت برسم

آن زمانی که به درمان تو بیمار شوم....

گفتم روزت مبارک...

گفتی مگه من دکترم؟..

گفتم دکتر منی!... 

خندیدی...!

واسه خاطر تمام روزها و لحظه هایی که حالم رو خوب کردی و اصلن تنها  دلیل تمام حال های خوبم بودی ،"روزت مبارک...!"

واسه خاطر تموم روزها و لحظه هایی که حالم بد بود و با تموم دکتر خوب بودنت،مریض خوبی نبودم ،ببخش ..!

واسه خاطر تموم روزایی که تو خوب نبودی و من جای التیام زخم هات ،دردت رو مضاعف کردم ،ببخش ...!

واسه خاطر اینکه نه مریض خوبی بودم نه دکتر خوبی ،ببخش...

روزت مبارک "طبیب شکر لب "!

الی نوشت :

یکــ) هر مریضی که طبیبش تو شکر لب باشی

بهتــر آن است که بهتـــــر نشــــــود احوالش ...!

دو) خدا رو شکر که تو با تموم شدن مردادی که با همه اتفاقات قشنگش درد بود ،شروع شدی.تولدت مبارک مهربونترین و ماه ترین دختر دنیا ...!( بعدن مینویسمش!)

هنوز بنده اویم که غمگســـــــار مـــن است ...

هوالمحبوب:

اگــــر هـــزار غــــم است از جفــــای او بـــر دل

هنـــوز بنده اویم که غمگســـــــار مـــن است ...

گفتی:" آدم های اطرافت را دوست ندارم.همگی بیشعورند!"

باید به من بر میخورد.آدم های اطراف یک نفر را خصوصیات مشترک و یا حتی دوست داشتنی های مشترکشان شکل میدهد و باید به من بر میخورد و ناراحت میشدم ولی نشدم.نشدم چون با اطلاعات و داده هایی که داشتی و البته با حسی که در تو سراغ داشتم که صد البته اشتباه نبود ،چیزی غیر از این نمیشد تصور کرد که آدم های اطراف من بیشعورند...!!!

میگفتی آدم های اطرافت خنده دارند که تازه وقتی که میفهمند کسی در زندگی ات هست و توی دلت نشسته ،تازه شروع میکنند برایت خواستگار و دوست پسر و پارتنر و غیره و ذلک ردیف کردن و این یعنی کمال بیشعوری!

راست میگفتی! نه اینکه بیشعور فرض کردنشان را راست میگفتی ها،نه ! اینکه واقعن هر کسی این کار را بکند کمال بیشعوری است و البته که اکثرشان تا میفهمیدند "تو در زندگی ام آمدی و دل در مهرت بسته ام دفتر و دستک آدم های مورد شناس و یا حتی ناشناسشان را علم میکردند محض آشنایی و دلبری و داستان های عاشقانه و آینده ی مثلن پر گل و بلبل ،راست بود و صد البته که با تمام خنده داری و عجیب غریب بودنش ،چندان هم عجیب نبود...!!عجیب نبود چون من سال هاست وقتی پای این حرف ها آمده وسط برای فرار و خاتمه تمام حرف ها ،گفته ام آدم شوهر کردن نیستم و مردها را  به هزار و یک دلیل دوست ندارم!!

نمیدانم یادت هست یا نه ! همان روزها که ساعت ها توی همین وبلاگ از تو مینوشتم و آخرش جوری جمع و جورش میکردم که در عین راست و درست بودن کسی شک هم نمیکرد،"اویی "در زندگی ام باشی؟

نمیدانم یادت هست اولین باری که از تو مستقیم نوشتم و تو زنگ زدی که اولین بار است اسمم را مینویسی و بد نیست ؟ و گفتمت همه ی کسانی که مرا میشناسند،می دانند  آدم این قِسم عشق و عاشقی ها نیستم و همان آدمی هم که قبلن در موردش همینجا مینوشتم هم اگر بیاید و نوشته هایم را بخواند خیال میکند مسخره اش کرده ام و دوربین مخفی ست و اصلن من آب میشوم از فکر و خیال او و دیگران!

همین حالا ،بیا توی شرکتمان.میان همین آدم های یک لا قبا که خب البته آدم خوب هم بینشان کم نیست ،از احساس و عشق و عاشقی ام سوال کن و غیر از کسانی که خبر چینان برایشان پیغام برده اند ،بقیه بالاتفاق جملگی خواهند گفت الی اهل این برنامه و قصه ها نیست و عاشقی چه میداند چیست  و سر سوزن احساس عاشقانه به هیچ مردی ندارد و فقط بلد است مردها را دست بیاندازد!! 

همین اوستایم تا قبل از اینکه بفهمد من دل در گرو مهر کسی دارم ،ساعتها مستقیم و غیر مستقیم امر به دل دادنم به آدم ها و مردهای اطرافم میداد که محض خاطر خدا هم که شده جوری دیگر به مردها نگاه کنم نه اینقدر خصمانه !

یا همین مهندس فلانی از روزی که فهمید "او" یی در زندگی ام هست، به جای اینکه دمش را بگذارد روی کولش  و برود به جهنم ،شروع کرد خوش رقصی که شاید به چشمم بیاید حالا که من آنقدر ها هم سنگ نیستم در برابر مردها که فقط احساس و عاطفه شان را دست بیاندازم و به خصومت نگاهشان کنم،شاید سنگ مفت و الی ...استغفرالله!!

اینطور میشود که آدم های اطرافم وقتی میفهمند من دل در گرو مهر کسی بسته ام بلا استثنا خوشحال میشوند! 

هرگز ندیده ام کسی از این موضوع ناراحت شود.دخترها جیغ کشیده اند و ذوق مرگ شده اند و هی سوال و پرسش کرده اند و مردها "ایول ! ...و خدا شانس بده ! ....و چه عجب ! و .. الکی؟...عمرن!...خدا صبرش بده...!...چجوری میشه ؟!... خوش به حالش ...! ... دیدن داره!!" حواله ام کرده اند!

و کافی ست از تو ندانند و یا یک بار اشک را توی چشم هایم دیده باشند یا خیال کنند ماجرا به آن جدی ها هم نیست که شروع کنند کسی دیگر را محض آشنایی  با منی که دریچه های قلبم باز شده ،با اجازه و بی اجازه دعوت کنند به زندگی ام.

شاید تو راست بگویی... چون من هم هرگز به کسی که دلش اسیر کسی دیگر بوده کسی دیگر را نشان نداده ام.حتی بد هم نگفته امش.

همین شیدا که مرد حالای زندگی اش یک آشغال به تمام معناست که پرونده  ی کثافتکاری اش زیر بغل من است را هم هرگز نگفته ام چقدر رذل است یا بیاید برود بقیه را تماشا کند محض از یاد بردن یا دور انداختن اویش.

فقط همین امروز که به اصرار به من گفت چرا نمیگی چیکار کنم ؟ گفتمش خودت نمیدونی یعنی؟ و وقتی گفت تو بودی چیکار میکردی؟ گفتمش :"شیدا قصه ی من و تو با هم خیلی فرق میکنه...خیلی ! چون هدف من و تو و نحوه ی ارتباط من و تو و تمام احساس من و تو فرق میکنه ...!"

"او" ی دوست داشتنی ه من !آدم های زندگی من تو را از تعریف های ناقص من و اشک های بی قراری من میشناسند.آنقدر که اگر من هم شاید جای آنها بودم و الی ای در زندگیم داشتم که دوستش داشتم یا میخواستم مثلن محبتم را نشان بدم شاید همین کار را میکردم  وقتی نمیفهمیدم شاید اکثر این اشک ها ،بی قراری و دلتنگی و ناراحتی از ناراحتی ات است  نه ظلمی که در حقش شده.

تو نمیدانی من چقدر غمگین میشوم وقتی ناراحتی،وقتی ناراحتت کرده ام،وقتی دلتنگم،وقتی نیستی،وقتی دعوایمان میشود و ... و همین میشود که میدوند محض مهربانی کردن که:" حالا که تو با مردها بد نیستی،دیگری هم هست و دنیا به همین یک نفر ختم نشده!" که مثلن خیال خودشان راحت شود که خوب بوده اند!

البته بماند که من هرگز نمیتوانم جای هیچ کدامشان باشم ،همانطور که آن ها هم هرگز نمیتوانند من را با تمام احساسم درک کنند و تو را با همه ی خوبی و بدیت بفهمند  و چه میدانند من و تو با هم چه قصه ها که نداشتیم و تو چقدر مهربانی عزیز جان.

گمانم من باید بلد باشم چطور با آن ها رفتار کنم ،نه آن ها که در دلشان سودای مهربانی و مهربان بودن دارند و تنها عیبشان این است که بلد نیستند...

آن طور میشود که آدم های دوست داشتنی ام را نگه میدارم و یادشان میدهم که یاد بگیرند چگونه مهربان بودن را و کسانی که نمیتوانم مهربانی مسخره شان را تحمل کنم میفرستم به همان دیروزی که هرگز نخواهد آمد ...

ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

هوالمحبوب:

هـــر کــــی یـــارش نـــرفته بـــاشه سفــــر،ایـــن چشـــاشـو به در نمـــی دوزه

ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

 شب رفتنت برایت نوشته بودم یک عالمه حرف دارم ولی حرفم نمی آید.نوشته بودم میخواهم چیزی بگویم ولی حتی نمیتوانم.نوشته بودم تا بروی مشهد جان میکنم تا برگردی.نوشته بودم تا برگردی هیچ نمیگویم ولی مراقب خودت باش...

و هیچ نگفتم تا برگردی.حتی دیروز که نصفه شب راننده آمد تا برویم پایتخت محض بازدید پیشرفت فلان پروژه از فلان کارخانه و من لال بودم تا کارخانه و هی هوای آلوده ی پایتخت را قورت میدادم که همان هوایی ست که تو نفسش میکشی و به یاد تمام آن نیمه شب هایی که مسافر پایتخت بودم و برایم مینوشتی "آیت الکرسی " و صدقه یادم نرود و انگار میدانستی فقط آیت الکرسی خوب بلدم و تا رسیدنم به پایتخت نگران بودی،با خودم و خودت از صدقه سر ورژن جدید تلگرام چت کردم و هی دلم غصه خورد و تنگ شد و چون گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی تمام آمدن و رفتنم به پایتختی که تو نبودی سکوت بودم تا برگردی...

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتم چه خوش درخشیدم در کارخانه ی خانم مهندس فلانی و بخدا یک سر سوزن هم زبان درازی نکردم و یک عالمه هم خانم بودم(!) ولی ... ولی گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتمت چقدر خانم مهندس فلانی صاحب کارخانه که پولش از پارو بالا میرود بد تیپ و چاق و بدقیافه بود و با دهان پر حرف میزد و هی چیز می لنباند و بیشتر از من حرف میزد حتی و دیگران به خاطر خر پول بودنش تحمل میکردند و الکی لبخند میزدند !

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و خون دل میخورم از انتظار و همین نیمه شب وسط گریه هایم از دلتنگی برای تو و "آقا "برایت این را فرستادم تا روبروی حرمش که نشستی بگذاری گوش دهد و کاش یادت نرود که بگویی الی این را داده و باز هیچ نگفتم تا برگردی...

من هیچ نمیگویم ولی میشود همین حالا که هیچ نمیگویم و هیچ نگفتنم این همه طول کشیده درست مثل نبودنت، بیایی و کلمه  شوی توی موبایلم و بوزی توی گوشهایم؟

اصلن نمیخواهم برایم بنویسی یا بگویی که جایم خالی ست یا دلت تنگ شده یا کاش بودم یا حتی کاش نبودم توی زندگی ات وقتی این همه مرا به یاد می آوری و مکدر میشوی!

میشود فقط برایم بنویسی "چرا نیستی ؟" یا اصلن بنویسی "کجایی؟" یا حتی هیچکدامشان .فقط یک پیام خالی از کلمه بفرستی تا دلم برای سکوتت برود ...؟

اصلن من هیچ نمیگویم و تو هم نمیخواهد هیچ بگویی و بنویسی ولی میشود حال دلت زوود خوب شود و  دلت آرام شود و دل آرام برگردی ...؟