_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دارم از دســــت مــــی روم امـــــا... نگـــرانــــم نباش،مـــن خـــوبــــم...!

هوالمحبوب:

روی پـــیشــــانـــی ام ســـیــاه شـده،

دستـــمــــال سپـــــیـــد ِمـــرطـــوبـــم

دارم از دســــت مــــی روم امـــــا...

نگـــرانــــم نباش،مـــن خـــوبــــم...!

نوشته : " نمی دانم بگویم تصادف کرده ام یا نه...! می گویــم...! ما زن ها به طور جنون آسایی از نگران کردن کسی که دوستش داریم لذت می بریم! شاید احساس امنیت میکنیم ... شاید ... نمی دانم ! " *

و من به این فکر میکنم که چرا همیشه از نگران کردن کسی که دوستش داشتم هراس داشتم.از اینکه نکند به خاطر من غصه بخورد،هر چند کم!یا نکند که غصه ام ،دردم یا وضعیتم نگرانش کند و نگرانی اش دردم را بیشتر از قبل.

چرا هیچ وقت برای کسی که دوستش داشتم تصادف نکردم،یا دست و پایم بشکند یا دلم درد کند!

چرا در هر کدام از این وضعیت ها هم که بوده ام پنهانش کرده ام و کتمان؟!چرا هر گاه دل درد امانم را می بـُرد خودم را در هزار پستو پنهان میکنم و حتی المقدور سعی میکنم عادی به نظر برسم.یا سر درد. یا وقتی با میتی کومن بحث میکنم،یا وقتی بغض تمام وجودم را چنگ میزند یا وقتی از زندگی خسته شده ام و دلم میخواهد بمیرم؟یا...؟

نمی دانم!...شاید احمقم،زن بودن بلد نیستم و دلبری نمی دانم و یا شاید هم نویسنده من را جزء زن ها حساب نکرده!شاید...نمی دانم!

*احتمالا گم شده ام

داشت عباس قلـــی خان دخترکــــی ...!

هوالمحبوب:

یکی از لذتهای وصف ناشدنی م وقتی بعد از ظهر دارم توی خیابون به سمت آموزشگاه قدم میزنم اینه که منتهی الیه راست پیاده رو را بگیرم و قدم بزنم تا موسسه ی مالی و اعتباری فلان که نزدیک آموزشگاهه.همون موسسه که درب الکترونیک داره و تا میخوای واردش بشی دربش اتوماتیک باز میشه.بعد سرم را بدم بالا و مستقیم را نگاه کنم و کیفم را بندازم روی شونه ی چپم و یه خورده هم چین بندازم توی ابروهام و مثل یک لیدی ِ تمام عیار محکم قدم بر دارم که احدی الناسی فکر نکنه تعمدی در کاره و با فاصله ی هر چه نزدیک تر از کنار دربش رد بشم تا اینکه چشم الکترونیک کار خودش را بکنه و در اتوماتیک وار باز بشه و من بدون اینکه سرم را برگردونم از کنارش عبور کنم و با گوشه ی چشمم همونجور که دارم مستقیم را نگاه میکنم،کارمندی که کنار در نشسته را برانداز کنم که سرش را تکون میده از حرص و منم ذوق مرگ بشم!

الـــی نوشت:

یکـ)فامیل دور:اونایی که میگند پول خوشبختی نمیاره!آقا بیایید و من رو بدبخت کنید.اینقدر بهم پول بدید تا به خاک سیاه بشینم.نامردم اگه اعتراضی بکنم...!

دو)به شخصی متمول و با شعور جهت بدبخت کردن اینجانب نیازمندیم!!!


تــــو هـــم قانــــون دوم شخــــــص عاشـق را رعایـــــت کــــن...

هوالمحبوب:

نیوتـــن گفــــت آری!هر عمـــل عکس العــــمل دارد

تــــو هم قانون دوم شخص عاشـق را رعایت کن...

نه لاتاری برنده شدم و نه آزمون دکترا!نه واسه شغل دندونگیری استخدام شدم و نه ماشین خریدم و نه گنج پیدا کردم و نه پولدار شدم و نه حتی دماغم را عمل کردم که درگیر عملیات کلاس گزاری باشم!!همون کوفتی هستم که بودم.همون قدر خوب و همونقدر بد!همونقدر مهربون و همونقدر ظالم!همونقدر شاد و همونقدر غمگین.همونقدر پر حرف و همونقدر ساکت!همونقدر عاشق و همونقدر فارغ!همونقدر سر خود معطل و همونقدر فروتن!فقط کم شدند...فقط آدمهایی که در طول روز باهام در ارتباط بودند کم شدند.نه اینکه اونا رفته باشند و نباشند،نه!

من هی رفتم عقب و عقب تر،هی گوشه تر و گوشه تر! نه اینکه دوسشون نداشته باشم یا افسرده شده باشم و شکست خورده و مغموم ها،نه!

دیگه از ساعت ها پای تلفن حرف زدن و قدم به قدم همراه شدن لذت نمی برم.یا درگیر شدن با زندگی و یواشکی ِ کسی یا مردن براش و به جاش و یا حتی آدم خوبه ی قصه بودن که از حد ظرفیت و تحملم خارج ه !!! 

آدمهام محدود شدند به اویم،احسان،گلدختر،الناز،فاطمه،فرنگیس،میتی کومون،نفیسه،هاله که گاهی پر رنگه و گاهی بیرنگ ،نرگس که مثل همیشه هست و نیست و بقیه ای که محدود به اس ام اس و تماس های گاه و بیگاه اند.

می دونی؟اتفاق ها و روزها و آدم هایی که هستند و نیستند از تو اینی می سازند که هستی.ولی به نظرم بد نیست و من این دور بودنم را درست مثل نزدیک بودن هام و گاهن خیلی بیشتر از اون دوست دارم حتی وقتی از تماس نگرفتن ها و کم پیدا شدنم گله میکنند و من لبخند میزنم.من هنوز هم بلدم بخندم،بلدم شاد باشم،بلدم بلند بلند حرف بزنم و بی مبالات و بلدم توی خلوتم همه شون رو،همه ی آدمهای زندگیم که از من دورند و من از اون ها را دوست داشته باشم.همین...

الی نوشت :

یکـشایـــد قلـــب های مـــا پــرنــده خانـــه انـــد  دختر مامان فاطمه را بخونید

دو) قســــم بــه تنـــهایــــی ...زیتا رو هم بخونید