_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــرِ خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دیگـــــر پذیرفـــتـــم که تنهــــایی بدیهــــی ست ...

هوالمحبوب:

دیگـــــر پذیــرفــتـــم که تـنهــــایی بدیهــی ست

حتـــــی اگــــر از آسمــــان آدم بـــبـــــارد ...!:)

گوشی موبایلم را شهرزاد برایم خریده بود.همان روزهایی که تحمل هیچ کس را نداشتم و خرابیه موبایلم را بهانه کرده بودم برای جواب ندادن تلفنهایم !

 اصولن آدمی نیستم اجازه بدهم کسی برایم هدیه های گران قیمت بخرد.آن هم کسی که به من نزدیک نبود تا انتظار برود چنین خرجهایی را  برایم بکند.برای همین قبول نکردم موبایل را بگیرم مگر اینکه کم کم هر موقع حقوقم را گرفتم  پولش را بدهم.

دخلم به خرجم نمیرسید ولی یک سالی طول کشید تا پول موبایل را دادم و خیالم راحت شد موبایلم به خودم تعلق دارد.تازه وقتی که پول موبایل را تسویه کردم آوازه ی از راه رسیدن موبایلهای اندروید به گوش رسید و من هم آدم تعویض گوشی مدل به مدل نبودم.همینقدر که پیام میتوانست بفرستد و شماره میگرفت و میشد با آن عکس گرفت یا موزیک گوش داد کفایتم میکرد.موبایلم را دوست داشتم."او" که آمد موبایلم را بیشتر دوستش داشتم و روزها و شب ها گوشی موبایلم را تقدس میکردم که حرفها و صدای "او" را در خود داشت و به من هدیه میکرد.هر که از راه میرسید میگفت گوشی ام را عوض کنم ولی من نیازی به عوض کردنش نداشتم وقتی تمام گوشی های دنیا قرار بود مرا به "او" برساند و هیچ فرقی برایم نداشتند.

شهریور بود که برای اولین بار "او" گفت اگر گوشی اندروید داشتم او شعرهایش را برای فلانی نمیفرستاد و همه اش نصیب خودم میشد.به او حق دادم و با خودم فکر کردم برای من همین که "او" را دارم کافیست و اصلن شعرهایش باشد برای بقیه !مگر چه میشد؟!

توی شرکت جدید که استخدام شدم میان آدمهای رنگارنگ که حرفهای لحظه به لحظه شان،عوض کردن ماشین و موبایل و سفرهای خارج بود هم دلم نخواست موبایلم را عوض کنم حتی با اینکه موبایلم را دست می انداختند یا از روی میزم برمیداشتند و گاهی هم برای مسخره و شوخی می انداختند توی سطل زباله!!!.صاف توی چشم هایشان نگاه کردم و گفتم نیازی به عوض کردن گوشی ام نمیبینم وقتی قرار است هر لحظه مثل آن ها سرم توی گوشی ام باشد و به هیچ کدامشان نگفتم موبایلم را فقط به خاطر "او"ست که دوست دارم که با همین موبایل د ِ مُده هم هنوز صدایش را صاف و دوست داشتنی دارم.

فاطمه تبلت خریده بود و هر موقع که از "او" خبری نمیشد نگران میشدم که نکند اتفاقی افتاده باشد و توی واتس اپ و وایبر که روی تبلتش نصب بود "او" را سرچ میکردم و همینکه آخرین لحظه ی آنلاین بودنش را میدیدم خیالم راحت میشد که حالش آنقدر خوب است که گوشی اش را چک میکند و هیچ به رویش نمی آوردم که میدانم میتوانسته غیبتش را به اندازه ی یک پیام خبر بدهد و نداده و منتظر می ماندم تا با من تماس بگیرد و از کنترل نامحسوس سلامتی اش هیچ نمیگفتم.هر لحظه که نگرانش میشدم زل میزدم به تبلت فاطمه که بودنش را شکرگزار باشم اگر چه ناراحت میشدم که نمیداند بی خبر گذاشتنش مرا دلواپس میکند ...

در کار جدید کم کم کار به ارسال کاتالوگ و نقشه و دریافت پیش فاکتورها و تاییدیه ها با نرم افزارهای تازه مدشده با گوشی همراه رسید و تقاضای من از این و آن که برایم مدارک را به کارفرما و پیمانکار و فروشنده و مشاور ارسال کنند و غرغر کردنهایشان که با منت انجام میدادند و باز بحث را میرساندند به عوض کردن موبایلم،شروع شد.

تا اینکه یک روز توی شرکت "اووسایم"  مهربانانه و جوری که جلویش گارد نگیرم گفت که بهتر است گوشی ام را عوض کنم تا هی به این وآن رو نزنم محض کاری که چندان هم سخت نیست اما سرسختانه و با اکراه میپذیرندش و پشت بندش هم سایت دیجی کالا را نشانم داد که بروم هر مدل گوشی با هر قیمتی که میخواهم پیدا کنم و مشخصات و کامنتهای مصرف کنندگانش را بخوانم و تصمیم بگیرم و برای اینکه منصرف نشوم ،قدم به قدم با من پیش رفت محض انتخاب مدل و قیمت و جزییات دیگر.

دلم نمیخواست به خاطر حرف بقیه گوشی ام را عوض کنم.به این فکر کردم که"او" هم بارها گفته بود اگر گوشی اندروید داشتم راحت تر با من درتماس و ارتباط بود و برایم یک عالمه شعر و عکس و دلتنگی اش را میفرستاد.گمانم راست میگفت،چون وقتی کنار من بود  گوشی اش را مکررن چک میکرد و میگفت این چک کردنهایش محض خاطر پی ام هاییست که از فلان گروه و فلان نرم افزار برایش میرسد و تکنولوژی را تحسین میکرد و گاهن مرا در خواندن و گوش دادندنش سهیم میکرد !

راهی پایتخت که شدم با "او" رفتیم برای خرید موبایل،آن هم درست در شبی که بوی بهار می آمد و سرمای هوا آنقدرها هم حرص در آور نبود.دم دمهای صبح که رسیدم خانه به توصیه ی "او" گذاشتم چند ساعتی شارژ شود تا از فردا پنجره ی جدیدی به دنیایم باز شود مثلن!

گوشی ام را دست گرفتم و هی حرص خوردم برای وسیله ای که هیچ از آن سر در نمی آوردم و تنها دلخوشی ام بعد از غر زدن های مکرر ارتباط بیشتر و راحت ترم با "او" بود و اینکه موبایلی را داشتم که با "او" خریده بودمش تا کم کم به داشتنش عادت کردم...

نرم افزارها برایم تازگی داشتند و جالب بودند و از میان تمام جالب انگیزی اش (!) ،"او" بود که هیجان و اشتیاقم را بیشتر میکرد."او" شب تولد گلدختر که برایش عکس تولدش را فرستاده بودم به من گفت که خیلی خوشحال است که من گوشی ام را عوض کردم که او هر لحظه بیشتر از قبل از حال و بار و کارم خبر دار شود و هی عکس گلدختر و من را نگاه کند و ذوقمرگ شود...!

جراحی که کرده بودم...صبح که از خواب بیدار شده بودم...گروهی که یادش انداخته بودم حالا وقتش هست توی شعرهایی که وعده داد بود سهیمم کند و ... همه مرا به حسرت این وا میداشت که کاش زودتر از این ها موبایلم را عوض میکردم و "آپ تو دیت " میشدم !!

 انگار یادم رفته بود گوشی ام را برای سهولت در کارم  هم  عوض کرده ام که یکسره سرم توی گوشی ام بود و لحظه به لحظه آخرین دیدار "او" و عکسش را زل میزدم و شده بودم شبیه بقیه ی آدمهای موبایل ندیده ولی با این تفاوت که نه "کلش" بازی میکردم و نه چت و نه لطیفه و هزل و طنز رد و بدل میکردم و نه عکسها و فیلمهای فسق و فجور دار کیف میکردم و غش و ضعف!شده بودم سوژه ی همکارانم که دیدی تو هم همه ش سرت توی گوشیته؟! و منی که فقط زل میزدم به صفحه ای که "او" قرار بود برایم دلنشینش کند،برایم حرف هیچ کس مهم نبود و اصلن گور پدر کاربردهای دیگرش!!

گمانم به دوماه نکشید که فهمیدم نمیبایست گوشی ام را عوض میکردم.نهایتش باید یکی دوتا از نرم افزارهای تازه مد شده را  روی کامپیوترشرکت نصب میکردم برای تبادل اطلاعات و کاتالوگ و برای هیچ کسی دردسر و مزاحمت ایجاد نمیکردم!

اینطور شد که افزایش تعداد نرم افزارهای روی گوشی ام دلم را خوش نکرد و برعکس وضع را وخیم تر و من را آزرده خاطر تر کرد. و هرکسی خوب میداند که وقتی کمتر بفهمی  و بدانی راحت تری و من دلم میخواست گوشی ام را نداشتم و خیال میکردم چون شرایطش را ندارم از موهبت خیلی چیزها محرومم!!

از صدقه سر تکنولوژی تماس های دریافتی و ارسالی روزانه ام به حداقل رسید و  انبوه sms ها  و شنیدن صدا خودش را به پی ام های نصفه نیمه و جسته گریخته داد و اعتراضم محکوم به عدم اطلاعات و دانشم از نرم افزارها شد!

الان که دارم این ها را مینویسم تمام این یکسال موبایل اندروید مدل پایینم را به یاد می آورم!گروه شعری که در وایبر بود و من باید آنجا نمی بودم!استیکرهایی که نباید می فرستادم!انتظاری که نمیباید داشتم!نرم افزارها و موزیکهایی که هرگز ارسال نشد.ساعتهای زیادی که به گوشی ام زل میزدم محض دوتیک خوردنه پیامم!و با کمترین کلمه پاسخ بگیرم ... و ذوق شوقی که کم کم و باز هم کم کم کور شد و مثل گوشی ام کهنه شد!راستش را بخواهید من زود غُرَم بلند میشود ولی دیر تصمیم های جدی میگیرم ولی بالاخره وقتی دیگر بالکل هیچ راهی برای رفع و حل معضلم نماند تصمیمم رامیگیرم!

اینطور شد که دو سه ماه بعد وایبرم را دی اکتیو کردم که نداشته باشمش و همین بیست روز پیش واتس اپ و لاین و بقیه ی نرم افزارهای مزخرفی که برای خیلی ها هیجان انگیز و خواستنی ست را تا دیگر نه به جایی و کسی زل بزنم و نه چشم انتظار باشم و یا توقعی در من ایجاد شود  و تنها به داشتن  اینستاگرام و تلگرام  بسنده کرده ام .تلگرام را گذاشتم برای بحث های کاری و استفاده از کانال های آموزشی و شعر و خرید اینترنتی و گاهن و به ندرت رد و بدل پی ام با دوستانی که هستند و نیستند و "اینستاگرام" که هیجان کمرنگ و شیرینی برای داشتنش دارم ،محض اینکه عکسهای لحظه هایم را ثبت میکنم و با بقیه احساسم را سهیم و شریک میشوم و این خوشحالم میکند.و قصه اینگونه پیش رفت که تب و تاب داشتن گوشی موبایل اندروید یا هر کوفت و زهرمار دیگری از سرم افتاد.

با خودم فکر میکنم وسیله برای رسیدن به هدف است و وقتی قرار نیست به هدف برسی و تو را از آن دورتر میکند زیاد فرقی نمیکند زلم زیمبویش را بیشتر کنی یا کمتر!

راستش بقیه ای که مادام سرشان توی گوشی موبایلشان است و گهگاه لبخند میزنند را درک نمیکنم حتی با اینکه حسودی ام میشود!

همین یکی دو روز پیش پریسا گفت که موبایلم را عوض کنم.نه برای اینکه مدلهای جدیدتر آمده یا دوستش ندارم ،نه اینکه رابطه ام با عده ای خاص بیشتر شود.نه اینکه پیکسل دوربینش بیشتر شود و یا هر بهانه و چیز مزخرفه دیگری.تنها برای اینکه گوشی ام از همان روز اول توانایی انجام دو کار را با هم نداشت و به طرفة العینی هنگ میکرد و حالا که یک سال از عمرش گذشته و پیرتر شده برای تماس گرفتن هم برایم ناز میکند و باید این گوشیهای مسخره را که آدم ها را از هم دور میکند و به خود شخص شخیص عظمایش نزدیک (!) و تنها فایده اش داشتن نرم افزارهای بی مصرف است را انداخت توی سطل زباله!

قرار است مثلن برای عیدنوروز به عنوان عیدی برای الی یک گوشی خوب بخرم که دیگر نخواهم تا سالیان سال مثل آدمهای کم ظرفیت هی به دنبال تغییر و تعویضش باشم. ولی  بین خودمان بماندها دلم میخواست میتوانستم یک گوشی ساده ی 1100 نوکیای چراغ قوه دار داشته باشم اما در عوض از داشتنش خوشحال باشم ...

الـــی نوشت :

یکـ)ایــن سایت خوبی ست.حتمن خوشتان می آید.پر از پیشنهادهای دونفره و یک نفره با تخفیف های خوب است. برای شما دوتایی ها این یکی خیلی خوب است.کلیک کنید :)

دو) ولنتاین ماله سوسولاست! ما عاشقه بیست و دوی بهمنیم 



مـــدعی گــَر به رُخَـــت تیـــــغ کشید هیـــــــــــچ مــَگو ...

هوالمحبوب:

مدعـــــی گــَر به رُخــَت تیــغ کشیـــد هیـــچ مـــگـــو

بـــــرش کــم محلـــــی تــیـــزتر از شمـشـــیر است ..

استعداد عجیبی در نادیده گرفتن آدم ها دارم! یعنی از دل و چشمم که بیفتند دیگر نمیبینمشان! نه چشم هایم و نه توجهم را جلب نمیکنند!نه اینکه تظاهر کنم ها،نه! واقعن نمیبینمشان! انگار که زیادی کوچکند که ذره بین و حتی میکروسکوپ هم برای دیدنشان کمکم نمیکند!

یعنی تصمیم بگیرم که نبینمش ،امکان ندارد ببینم حتی اگر چشمهایش توی چشم هایم زل بزند. و این بدین معنیست که دیگر وجود ندارد حتی اگر فریاد بزند!

بحث را عاشقانه و عاطفی نکنیم! عاطفی و عاشقانه نیست!کلیت دارد و در مورد همه صدق میکند.چه کسانی که چون جان عزیز بودند و چه کسانی که شبیه عابر توی خیابان رد شده اند و تنه زده اند رفته اند! فقط بسته به دوری و نزدیکی شان اولتیماتوم دادنم برای این قضیه به آن ها فرق میکند.

گاهی یک نفر با اولین بد رفتاری اش از چشم و نگاهم می افتد و گاهی دیگری با یک عالمه فرصت دادن به او و چوب خطش با ارفاق پر شدن.

دیده ام که اذیت میشوند،با چشم هایم نه ها! با لحن حرف زدنشان که توی گوشم میپیچد و یا با سنگینی رفتارشان که زور میزنند عادی رفتار کنند و دروغ چرا؟از این فرآیند لذت میبرم  و احساس قدرت میکنم چون همیشه عمه ی عفریته ام میگفت :" برش کم محلی تیزتر از شمشیر است!" و لعنتی راست میگفت...!!

اینطور میشود که من مدت هاست همکار بی عرضه ی احمقم را که به درد لای جرز دیوار میخورد و همه جا می لولد و دهن گشادش را باز میکند و حرف میزند، مطلقا نمیبینم و با همه ی بی تفاوتی ام لذت میبرم و احساس قدرت میکنم وقتی با من توی آسانسور تنها میشود و با همه ی ادعای مرد بودنش مثلن ،دانه های درشت عرق از روی پیشانی اش قل میخورد پایین و دستهایش می لرزد و صدای نفسش که به سنگینی بالا می آید تمام فضای آسانسور را پر میکند تا اینکه دو طبقه بعد عین بند تمبان در برود به سمت میزش و باز میان جمع دهن گشادش را باز کند و خودش را مضحکه ی عام و خاص کند و همیشه دعا کند در جمع با من روبرو شود نه در خلوت که نکند فزرتش قمصور شود از دلهره!!

اینطور میشود که دیده ام خیلی ها از دیده نشدن و به چشم نیامدن من درد عظمی کشیده اند و اذیت میشوند.نه چون من زیادی گنده ام ،نه!بلکه اصولن آدم ها به توی چشم آمدن زنده اند و توجه،حتی اگر ادعا کنند در سایه بودن را بیشتر دوست دارند و چون وجودشان به کل انکار میشود ،از طرف هر کسی باشد ،بالاخص از طرف منی که شهره ام به مهربانی و مورد تفقد قرار دادن دیگران، درد میکشند! اینطور میشود که بی سر و صدا و جار و جنجال دریغ میکنم صدا و نگاه و لبخندم را از کسانی که استحقاق شنیدن صدایم و همکلام شدن با من را ندارند و اندازه ی این حرف ها نیستند...

بهترین تنبیه برای کسانی که زیادی کوچکند و ادعای بزرگی میکنند دریغ کردن خودم از آن هاست...آنقدر که به چشم و گوش و لبخندم نیایند...:)

شبــــی دراز باشـــــد !

هوالمحبوب:

صبح که کامپیوتر را روشن کردم و با این صحنه و شعر روی دسک تاپ مواجه شدم فهمیدم آخرین روز پاییز و شب سرد یلدای غمگین و سنگین و سختی را باید سپری کنم تا تمام شود.شب نوبت آرایشگاه داشتم و خرمالوهای اتاقم زیادی رسیده بودند و قاعدتن یلدا و سرما و زمستان همه دست به دست هم میدادند برای سپری شدن یک شب شگفت انگیزه سراسر بغض!

یکی دو شب پیش خودم را هل داده بودم توی شیرینی فروشی سر خیابان و یک عالمه کیک به شکل انار و هندوانه و کرسی دیده بودم و تند تند عکس گرفته بودم و یک عالمه غمگین شده بودم که ...

جوجه های من را که همه مرده بودند، درست آخر پاییز شمردند و زمستان با تمام بی رحمی و سنگینی و سردی اش منتظرم نشسته و من یک تنه مثل همیشه با همه ی ظلمت و سردی و سنگینی اش خواهم جنگید و منت هیچ کسی را نخواهم کشید و قبول نخواهم کرد برای کوله باری که حملش فقط از عهده ی خودم  بر می آید وقتی "که هیچ کس دیگر برای هیچ کس نیست...!"


الی نوشت :

این چند روز یک عالمه پست توی ذهنم بود بنویسم!از دهان بی در و پیکر آدم هایی که چون جایی در زندگی ام ندارند هر حرف و جمله و کلمه ای از آن خارج میکنند... تا شور و هیجان آخر هفته ام  که  ... تا ساعت خوشگلم  که همه ی خوشگلی اش را مدیون یک اتفاق بود ...تا شیطنت های جسته و گریخته سر کار و کلاس ... تا همین دیروز که وسط صلاة ظهر وقتی اشک میریختم پریسا بی توجه به نماز خواندنم مرا در آغوش گرفت و من به جای ذکر قنوت یک دل سیر اشک ریختم ... تا  دیشب که مهندس فلانی  برایم پیام داده بود بابت فشار کار دیروز که دادم را در آورده بود ببخشمش و خیال میکرد به هم ریختگی و عصبانیت دیروزم محض کار روی پروژه اش بوده  .. تا آدم هایی که جانم را به لبم رسانده اند و من تره برایشان خرد نمیکنم و آنها شدیدتر میتازند  ...تا بزرگ کردن آدمهای کوچکی در زندگی ام که از بزرگ شدنشان و باور بزرگ شدنشان پر و بال بگیرند و به اوج برسند و من این اوج گرفتنشان را شوق شوم ولی خودشان بدون توجه به منبع تلقین و بزرگ پرورندنشان برای من که از کنه و بنه شان  خبر دارم شاخ و شانه میکشند ...تا  هزار و یک حرف و جمله و اتفاق دیگر...اما ترجیح دادم همه را بسپارم به انبوه حرفهایی که گفتن و نگفتنش دردی را از من دوا نمیکند مگر اینکه آدم های اطرافم را وقیح تر و گستاخ تر از قبل میکند.

این روزها سرم زیاد شلوغ خواهد بود.کمی که آزادتر شدم یک عالمه خواهم نوشت.

یلدا مبارک ...:)