هوالمحبوب:
خنـــــده ی تلــــــخ مـــــن از گریـــــه غــــم انگـــــیزتـــر است
کـــــارم از گــــــریه گــذشـــتــــه ســـت ،بــــه آن میخنــــدم ...
پریسا برایم چای زعفرانی ریخته بود و گفته بودم من چای خور نیستم و او گفته بود چای زعفرانی فرق میکند و با کیکی که او پخته و تعارفم کرده بود فقط چای زعفرانی میچسبد و باید بخورم.یگانه هم چای را که دیده بود دستم ،صدایم کرده بود آش بخورم و قاشق داده بود آن یکی دستم و آقای نون گفته بود خدا شانس بدهد که چقدر همه هوایت را دارند و من جوابش را نداده بودم چون که تازگی ها از رفتارهایش خوشم نمی آید بس که حرص در بیار است.
با زری و یگانه نشسته بودم به آش خوردن و خاطره ی یکی از پیر و پتول های عاشق زندگی ام را برایشان تعریف میکردم و از خنده مرده بودند بس که من از خنگ بازی هایم گفته بودم که اسم هاله افتاد بود روی گوشی ام،گفته بود میخواهد چیزی بگوید و باید شش دانگ گوشم را در اختیارش بگذارم و از دبیرخانه آمدم بیرون در خلوت که گفت از من بیشتر از همه ی زندگی اش متنفر است!گفت از اسم و صدا و شماره تلفن و قیافه و نوشته هایم متنفر است.گفت که از رفتارم متنفر است که در حالت استیصالش قرار داده ام که نه میتواند از من بپرسد چه خبر و نه میتواند نسبت به من بی تفاوت باشد.
میدانستم همه اش به خاطر نوشته های وبلاگم است.میدانستم همه اش به خاطر این است که آخرین بار به او گفته بودم یاد بگیرد چطور وبلاگم را بخواند و به جهنم که آدرس وبلاگم را به خواهر و جاری و فک و فامیلش داده ولی حداقل بلد باشد به حریم خصوصی ام که او را به آن راه داده ام احترام بگذارد و در برابر پست هایم سکوت کند و تا نخواسته ام خودم حرف بزنم از من توضیح نخواهد.بلد باشد سکوت کردن را.بلد باشد نپرسیدن را.بلد باشد دور بودن را وقتی من دلم انزوا و حرف نزدن و سکوت را میخواهد بس که خوب نیستم.بلد باشد بلد بودن را.بلد باشد زیاده خواهی نکند و بیشتر از سهمی که در زندگی ام دارد از من نخواهد.بلد باشد به خاطر کنجکاوی یا نگرانی یا هر کوفت و زهرمار دیگری حالم را بدتر نکند وقتی دلم حرف زدن نمیخواهد.بلد باشد چطور بلد باشد...
او میگفت از من متنفر است و من فقط میخندیدم بلند بلند و وقتی حرفهایش تمام شد تلفن را قطع کرد و من وقتی هم که کاسه ی آش یگانه را میشستم یکی در میان حرفهایش را مرور میکردم و باز بلند و یواش برای خودم میخندیدم.حتی وقتی چای زعفرانی پریسا را که روی میزم سرد شده بود بدون کیک سر کشیدم و به دردهایم فکر میکردم که دلم نمیخواست برای احدی بازگویشان کنم و مزه ی چای زعفرانی به نظرم گــُه می آمد!
هوالمحبوب:
دروغ چرا؟وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم و خوشحالی ام را هم سر میز غذا نشان دادم و دستهایم را بردم بالا و گفتم خدا را شکر ولی خب از آنجا کلن همه دلشان میخواهد حرفهایم را شوخی تلقی کنند بس که من همیشه بگو و بخندم به راه است، کسی حرفم را جدی نپنداشت و خیال کردند شوخی میکنم اما من راستکی خوشحال شده بودم!
نه اینکه خیال کنید الف دختره بدی ست یا جای مرا تنگ کرده ،نه! جدا از خاله زنک بودنش که خصوصیت مشترک همه ی همکاران مرد و زن من است و در نوشته های بعدی زیاد در این مقوله خواهم نگاشت، خصوصیت ناپسنده دیگری که شایسته ی یک همکار محترم نباشد را ندارد الا یک چیز که زیادی من را آزار میدهد و میداد!
الف همیشه ی خدا موقع ناهار دستش توی ظرف غذای این و آن است و همیشه ی خدا هم دلش هوس آن غذایی را میکند که بقیه آورده اند و برای اینکه بی منتشان هم کند بعد از دست درازی به غذای دیگران بدون اینکه فرصتی به کسی محض تعارف بدهد،پیشنهاد تبادل غذای خودش را با دیگران میدهد و این به شدت منی را که به اصول غذا خوردن پایبندم آزار میدهد.
آنقدر آزار دهنده که بهترین قسمت ساعت کاری ام که "ساعت ناهار" است و همیشه ی خدا از صبح علی الطلوع منتظرم از راه برسد بس که گرسنه میشوم و همه هم میدانند چه لحظه ی ملکوتی و فرح بخشی برایم به شمار می آید،تبدیل به منزجرترین ساعت کاری ام میشود بس که باید حواسم باشد یکهو دستش را داخل ظرف غذایم نکند و در همان حین هم نگوید:"وااای که چقدر دلم هوسه کوکو کرده...میدونی من عاشقتم؟....چقدر دلم هوسه سالاد کرده ...من عاشقتم!...واااای چقدر دلم هوس ماست کرده ...تو نمیخوای یه کم از اون زیتون هات که به آدم چشمک میزنه رو بهم تعارف کنی عشقم؟...وااای چقدر نوشابه دلم میخواد...عاشقتم عشقم" و من هم خیره در چشمش نگاه کنم که :"ولی من ازت متنفرم!" و او غش غش بخندد بس که به خیالش من شوخی های با مزه میکنم!
من اما بارها قاشق و چنگال جدا گذاشته ام توی ظرفم که اگر دلش هوس غذایم را کرد با قاشق و چنگال جدا بردارد اما او ترجیح میدهد یا با دست و یا با قاشق خودش غذای تو را امتحان کند و من هم گاهن ترجیح میدهم دلم ماست یا سالادم را نخواهد و کلن به او بدهم بس که دلم دیگر رغبت خوردنش را نمیکند.اینطور شد که چاره را بر این دیدم که در دورترین فاصله ای که میشود از او بنشینم موقع صرف غذا و زود دو نفر را کنارم جا بدهم مثلن لاله یا پریسا که الف دستش به غذایم نرسد اما خدا را شکر ویار الف بر فاصله هرچند دووور هم باشد غلبه میکند و او خودش را تا وسط میز میکشاند محض تست غذای این و آن و همزمان جمله ی "چقدر هوس کردم ..." را هم ذکر میکند.
اوایل از لباس پوشیدن و غذاهایی که یکی در میان می آورد خیال برم داشته بود آنقدر تمکن مالی ندارد که برای خودش غذا یا لباس درست و حسابی تهیه کند ،برای همین دیدگاهم با حالا فرق داشت.غذایم را تعارفش میکردم و با یک قاشق تمیز برایش غذایم را کنار بشقابش میریختم و گاهی هم لقمه هایم را با او نصف میکردم ولی بعدها که فهمیدم وضعش چندان هم بد نیست و از ایل و تبار من هم وضعش بهتر است و اشکالش در این است که بلد نیست دختر آراسته و مرتبی باشد و منظم بودن را با قرتی بودن اشتباه گرفته،بدون اینکه بخواهم حرصم خودش را نشان داد.
الف دختره خوبی ست و جدا از همکاران طبقه ی چهار که از رفتن او خوشحالند محض اینکه با خاله زنک بازی اش باعث اخراج یک نفر از شرکت شد و این امری طبیعی ست در این شرکت، بقیه دوستش دارند و یا حداقل تظاهر میکنند که دارند و دروغ چرا؟ وقتی شنیدم الف قرار است هفته ی دیگر از شرکت برود یک جای جدید کار کند خوشحال شدم! زیاد هم خوشحال شدم .نه چونکه جایم را تنگ کرده بود و یا دختره بدی ست،نه! فقط به خاطر اینکه دیگر قرار نیست دستش توی ظرف غذایم وول بخورد و پشت بندش ابراز عشقش را روی سرم هوار کند!
هوالمحبوب:
گمانم یکی دو ماه قبل بود که زنگ زدی،همان موقع ها که من یکی دو روزی بود تصمیم گرفته بودم دیگر دختره خوبی باشم.
یکی دو ماه قبل بود که من چاهار زانو روی تختم نشسته بودم و تو بعد از مدت ها زنگ زده بودی و هی مثل همیشه گفته بودی :"دیگه چه خبر ...؟ " و من هم برنامه ی روزانه ام را گفته بودم و باز خندیده بودم و خاطره ی روزانه از کار و دانشگاه رد و بدل کرده بودیم و تو باز دوباره پرسیده بودی :"دیگه چه خبر ...؟" و بعد درست جایی که انتظار نداشتم زده بودی زیر گریه و من که نمیخواستم گریه و زاری راه بیاندازم ،هی تند تند گفته بودم که حالم خوب است و بهتر از این نمیشوم و تو بی مقدمه گفتی که یک عالمه گریه کرده بودی وقتی فهمیده ای قرار نیست بشود و چقدر غصه خورده ای و من هی میخواستم آرامت کنم با اینکه خودم بیشتر در دلم غوغا بود و هی بغضم را قورت میدادم و بی حسی ام را نهیب میزدم و تند تند میگفتم :"طوری نیست...طوری نیست..."
آرام که شدی خندیدم و گفتم این روزها زیاد غصه خورده ام و خسته ام از غصه خوردن و خوب موقعی زنگ زده ای که من همه را چال کرده ام و شاید بهتر است تظاهر کنم چال شده و گمانم دیگر هم زیاد مهم نیست.گفتم دیگر با همه ی اهمیتش مهم نیست و باز گفته بودم یکی دو روزی ست حالم خوب است و دلم نخواسته بود هیچ بگویم و حتی بپرسم از کجای کدام کلمه ام فهمیده ای که چه بر سرم آمده و فقط خواسته بودم توضیح دهم که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چیز مثل روال قبل است الا دلم...
الا دلم که خون است و قرار است این خون بودنش هم کم کم تمام شود و تویش خالیه خالی شود انگار که خلأ...!
گفته بودی از کلمه های وبلاگم که سعی کرده ام پشت خیلی چیزها پنهانش کنم فهمیده ای و یک عالمه غصه خورده ای و من باز گفتم :"طوری نیست..."
گفته بودی فکر میکردی داستانم طوری قرار است رقم بخورد که تولد تو همیشه ی خدا در ذهنم ثبت شود و من خندیده بودم و گفته بودم :"تولد تو به خاطر همان اتفاق هیچوقت از یادم نخواهد رفت" و باز پرسیده بودی :دیگه چه خبر ...؟!"
می دانی فاطمه...؟!
گمانم اولین بار است تو را "فاطمه" صدا میکنم وقتی همه ی روزهایی که مخاطبم بودی تو را به نامی صدا کرده بودم که فاطمه نبود.
می دانی فاطمه...؟! تو با همه ی خوبی ها و بدی ها و شیطنت ها و جدیت ها و برنامه های معمولی و ماورایی و حس ها و واقعیت های زندگیت که به گوشم نجوا کرده ای ،یکی از بی نظیرترین دخترانی هستی که به زندگی ام دیده ام و نمیشود و نمیتواند بشود که تولدت را از همین امروز تا آخری که قرار است خوب تمام شود از یاد ببرم.آن هم تولد تویی که هیچ از الی نمیدانی اما از آن شب گرم و خنک تابستان همیشه حتی در سایه کنارش بوده ای.
تولد تو مرا یاد یک عالمه اتفاقات خوب می اندازد که با همه ی سنگینیه غمش بی نهایت دوست داشتنی اند.
فاطمه ی فیروزه ای زندگیه الــــی! تولدت مبارک ...
الـــی نوشت:
یکــ) مــن می توانـــد بی تــو هــم خوشبخــت باشــد ...
دو)تا فراموشم نشده و خجالت جای شعف را نگرفته،تولـــد دی ماهی ِ آلا و شیـــــوا و زهـــرا هم مبــارک آدم های زندگیشان :)